تابستان 1401
مدتها بود که تصمیم داشتیم بریم شمال، چون اکثر سفرها معمولا منتهی میشد به جنوب و یا به شهرهای اطراف یزد که در آن سکونت داریم. بالاخره برنامهی رفتن جور شد. حسین، همسرم، تونست در گرگان، مرکز استان گلستان، به مدت 6 روز یک سوییت از طرف دانشگاه رزرو کنه. البته من بیشتر علاقه داشتم بریم به استان مازندران، چراکه در کودکی هم بیشتر به اونجا سفر کرده بودم. در مورد استان گلستان اطلاعات زیادی نداشتم و حتی نمیدونستم که گرگان به دریا هم راه داره و فقط 40 دقیقه زمان لازمه تا دریا رو با چشمت لمس کنی.
تصور من از گرگان فقط یک پارک تیره و تار بود که در نوجوانی به همراه پدر و مادر و خواهرم اونجا رو به عنوان توقف میانراهی برای رفتن به خونهی خالهام در محمودآباد انتخاب کرده بودیم. تنها خاطرهای که از اونجا داشتم حال بسیار بد خواهرم بود که نصف شب از خوردن توأم ماست و خربزه اتفاق افتاده بود. با صدای وحشتزدهی مادرم، پریشانی پدرم و چهرهی رنگپریدهی خواهرم مواجه شدم. از شانس خوبمون پزشکی در نزدیکیمان بود که با دیدن این صحنه به سرعت به سمتمون اومد و با شنیدن شرح ماوقع و دادن قرصی فاجعهای رو به لطف خدا برطرف کرد. از اون به بعد جریان ماست و خربزه داستانی شد که مادر و پدرم در هر محفلی تعریف میکردند و به همه هشدار پرهیز میدادند. با همهی این تفاسیر، تغییر محل اسکان ممکن نبود، چون همسرم این موضوع رو برای سورپرایزکردنم پنهان کرده بود.
اما همیشه قبل از سفر اتفاقهایی که دوست نداری پیش میاد. ترس از مریضی، خصوصا در این ایام کرونا، حتی یک سرماخوردگی ساده، ممکنه تمام برنامهی سفر رو کنسل کنه. به علاوه، دوست نداشتم تفریح ما به قیمت بیماری دیگران تمام بشه. اما خداروشکر استرسها و ترسها بیهوده بود. تمام شبی که فرداش، شنبه 8 مرداد 1401، عازم بودیم به بستن وسایل و چیدنشون توی ماشین گذشت. بالاخره 2 صبح خوابیدیم که 5 صبح حرکت کنیم. اما هردومون تا نزدیکی صبح بیدار بودیم.
همسرم که فقط 20 دقیقه خوابیده بود، حالا باید 7-8 ساعت رانندگی میکرد. بساط صبحانه و ناهار رو داخل سبد پیکنیکی گذاشتیم و صندلی عقب ماشین رو با پتو و بالشت برای دو تا پسرمون، علی 9 ساله و محمدپارسای 3 ساله آماده کردیم. اونها رو سر جاشون گذاشتیم تا راحت بخوابن، اما برخلاف تصورمون هر دو بیدار شدند و با ذوق به تماشا نشستند. با سلام و صلوات مادرم از زیر قرآن عبور کردیم و سوار شدیم. ما معمولا تعطیلات تابستون میآییم مشهد و توی طبقهی پایین خونهی پدرم ساکن میشیم. به علت شغل همسرم، بقیهی سال رو یزد هستیم.
روز اول
به صحنهی بایبای کردن که رسید، ماشین حرکت نکرد، یعنی اصلا روشن نشد و استارت نخورد. اولین باری بود که شاهد همچین اتفاقی از ماشین بامعرفتمون بودیم. علی شروع کرد به قیل و قال که ما شانس نداریم، حالا چی میشه، چیکار کنیم؟ حسین متوجه شد و گفت باتری ماشین خالی کرده. برادر و برادرزادهام به کمکمون اومدن و ماشین رو هل دادن تا ما رو به جایی برای تعویض باتری برسونه.
هوای دوستداشتنی صبح با بوی سفر درآمیخته بود و معجون دلچسبی فراهم کرده بود، تا جایی که به راحتی میشد خرابی ماشین رو فراموش کرد. نگاه مادرم مخلوطی بود از دعا و امید که بدرقهی راهمون میکرد. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نور ملایم خورشید کمکم ضخیمتر میشد و از بوی صبح کم میکرد. جاده مثل همیشه بیانتها و زیبا، سر و صدای بچهها عقب ماشین، تمرکز همسرم در رانندگی و مشغولیت فکرش برای خرابی ماشین، و مبارزهی من با یک سری افکار درونیم، عکسی بود که ذهنم از اون لحظه ثبت کرد.
هنوز منتظر دیدن چناران بودم تا تصویر ذهنیم از اونجا که خیابانیست مملو از چنارهایی به رنگ سبز روشن، با قامتی بلند، تحقق پیدا کنه، که همسرم گفت چناران رو رد کردیم و من هیچ چناری ندیدم و از دور گلبهار رو به من نشون داد، چیز زیادی جز آپارتمانهای رنگارنگ دودگرفته مشخص نبود. به فلکهی اصلی قوچان رسیدیم که در ورودی شهر قرار دارد. قوچان در 120 کیلومتری مشهد واقع شده و جزو قدیمیترین شهرهای خراسان است. قدمتش به حدود 250 سال قبل از میلاد برمیگردد. در وسط میدان اصلی شهر برجی سفیدرنگ هست با نام آزادی. رابطهی آزادی با برج را نفهمیدم، همانطور که ارتباط بین نام برج آزادی تهران و ظاهرش هنوز برایم مجهول مانده است.
فاروج، معروف به شهر آجیلی، رو با دیدن کیسههای انباشته از انواع آجیل دم در مغازهها، و بدون خرید حتی 100 گرم تخمه، پشتسر گذاشتیم. به شیروان، دومین شهر بزرگ استان خراسان شمالی رسیدیم. نام شیروان منسوب به نقش شیری است که در دامنهی کوهی در جنوب شهر وجود دارد که به شیرکوه معروف است. جالبه بدونید یه شیرکوه هم توی یزد هست که خیلی مورد توجه خود یزدیها، و البته همسرم هست. از هر مسیری در یزد عبور کنیم، همسرم مشتاقانه شیرکوه رو نشونمون خواهد داد و تأکید خواهد کرد که بالای شیرکوه همیشه برف هست. از شیروان تا بجنورد 63 کیلومتر راه است تا تقریبا شهرهای خراسان شمالی تمام بشن و وارد استان گلستان بشیم. هرچه جلوتر میریم، مسیر سرسبزتر و هوا مطلوبتر میشه.
حول و حوش ساعت 10 بود که اصرارمون برای خوردن صبحانه به ثمر رسید و در 10 کیلومتری بجنورد با استرس از دوباره خوابیدن باتری در منطقهی بزرگی که مسجدی با گلدستههای بلند در کنار مزرعهی پهناور آفتابگردان خودنمایی میکرد توقف کردیم. علیرغم تصورمون بچهها اصلا توی راه نخوابیدن و دائما با هم سر سمت خوابیدن در جنگ و جدال بودن. اونجایی که توقف کردیم چند تا آلاچیق داشت و ما بساط صبحانه رو توی آلاچیقی که مشرف به تابلوی وسیعی از آفتابگردان بود پهن کردیم. تابلویی که توی اکثر خونههای قدیمی روی دیوارها نصب میکردن و حالا در مقابل چشمامون داشت با رنگ طلایی خورشید رقابت میکرد و مشخص نبود کدومشون داره بر زمین نورافشانی میکنه.
هوا به ابتدای پاییز میماند، نه اوایل مرداد، اونقدر سرد که مجبور شدیم سویشرتهامون رو بپوشیم. من به عشق صبحونهی ملی خودم سر سفره نشستم. صبحونهای که هر روز ذوقش رو دارم و بین 100 مدل باز هم انتخاب اولمه: چای شیرین با گردو و پنیر، که البته گردو عضو مهم و رسمیش هست. بعد از گرفتن چند تا سلفی به سمت بجنورد راه افتادیم.
بجنورد در منابع قدیمی به اسم بیژنگرد آورده شده، یعنی آبادشده توسط بیژن، و منظور همان بیژن در حکایت شاهنامه است. این شهر مکانی بوده که بیژن منیژه رو از چاه نجات داده و در اونجا شهری بنا کرده. اقوامی که در این شهر زندگی میکنند شامل ترکها، کردها، و ترکمنها هستند و مردمان فارسی بومی هم تات نامیده میشوند. ابتدا به باباامان میرسیم که چشمهی معروفی داره که مصرف آبش دفع سموم میکنه و بعد چشمهی بش قارداش (پنج برادر) که از جاذبههای گردشگری بجنورد است.
البته ما در هیچکدومشون توقفی نداشتیم. بنابراین کمربندی شمال رو در پیش گرفتیم تا شهر آشخانه، تنها شهر باقیمانده از خراسان شمالی رو هم طی کنیم و وارد استان گلستان بشیم. بیشتر ساکنین آشخانه کرد کرمانج هستند و با زبون کرمانجی تکلم میکنن. این شهر به بابالرضا نیز معروف است، چون از شمال که به سمت خراسان سفر کنید، اولین شهر ورودی خراسان اینجاست. بنابر روایتی آشخانه، هشتخانه بوده که با تکرار در کلام تغییر کرده است. هرچه جلوتر میریم، مه بیشتر و هوا بارونی تر میشه. کم کم نمنم بارون شروع به تمیزکردن پنجرههای ماشین میکنه. از دلپذیری هوا هرچی بگم کم گفتم.
بالاخره وارد استان گلستان شدیم و شروع جنگل، که انگار تو رو بیمقدمه وارد دنیای دیگهای میکنه. دو طرف جاده درختهای بلند و انبوه، بوی نم درختان همراه با دود آتیشهای سرخ پایشان و بارونی که از نمنم فراتر رفته بود و به شرشر رسیده بود و فضای مهگرفته، ترکیبی که بیاختیارت میکنه تا نفهمی کی سر از پنجره بیرون آوردهای. تمام بدنت هزاران هزار حفرهی تنفسی میشه تا به کمک بینیت بیاد تا با همهی توان هوا رو برای روزهای دیگه محبوس کنی. چه لذتی داشت خنکایی که با تکتک سلولهای پوستت لمس میکردی.
بعد از گذشتن از روستای تنگراه و شهرستان گالیکش به مینودشت رسیدیم. دلبازی شهر، با کوههای بلند و پهناوری که تماما سبز بود، تو رو مجذوب خودش میکرد، طوریکه احساس میکردی از لای پنجرهای از این دنیا، بهشت رو در آنسو نظارهگری. چقدر نامش برازندهاش بود، مینودشت معروف به بهشت گلستان. توی این شهر و مابقی شهرها تا گرگان، احساس میکردی سقف آسمان بلندتر است. انگار خدا همهچیز را بزرگتر و با رنگ و لعاب بیشتری خلق کرده بود. سرمست از اینهمه زیبایی، بچهها به وجد آمده و با موزیک همخوانی میکردند و دست میزدنند.
طبق اصل پذیرفتهشده دربارهی شهرهای شمالی که فاصلهی ناچیزی با هم دارند، آزادشهر، دلند، خانببین و علیآبادکتول رو رد کردیم و به فاضلآباد رسیدیم. ناهار رو همونجا خوردیم، روبروی یکی از همون کوههای بیانتها نگه داشتیم و مرغ زعفرونی با زرشک دمشده و پلو و البته نوشابهی مضر رو نوش جان کردیم. با خیال راحت سوار شدیم که دوباره دیدیم خیر، خبری از حرکت نیست! با همراهی دو میوهفروش زحمتکش ماشین روشن شد. به محض رسیدن به گرگان به اولین باتریسازی رفتیم و خودمون رو از دلهرهی خرابی پیوستهی باتری نجات دادیم. ناگفته نمونه این توقف یک و نیم ساعت طول کشید. دیگه از هوای خنک و دلپذیر خبری نبود، برعکس، هوا گرم و شرجی بود و به پهنای صورت عرق میریختیم. با این وجود، بوی دریا و رطوبتی که در هوا حاکم بود، تحمل گرما رو آسونتر میکرد، تا جاییکه نوعی از شادی و صمیمیت را در دلت احساس میکردی. با درست شدن ماشین با خیال راحت به محل اسکانمون رفتیم.
غروب بود که به دانشگاه منابعطبیعی گرگان رسیدیم. دورتادور دانشگاه رو کوههای سرسبز احاطه کرده بودند که منبعد ترجیعبند توصیفم از طبیعت بینظیر اینجا خواهد بود. به محض ورود، محمدپارسا فکر کرد به یزد رسیدیم، چون اینجا هم مثل خونهی یزدمون به شکل مجتمع بود و در چشم کودک 3 ساله نگهبان و مجتمع همان بود. با خوشحالی گفت «آجخون، رسیدیم یزد!» که علی سریع و بیپرده گفت: «اینجا یزد نیست، گرگانه» و محمد زد زیرگریه و بهونهگیری. سوییتمون 2 خوابه بود، مبله و تر و تمیز، و در طبقهی سوم قرار داشت و نسبت به اجارهی شبی 300 فوقالعاده بود.
از شدت خستگی توانی برای پختن شام نبود و کمبود خواب هم مزید بر علت. بنابراین برای صرف شام بیرون رفتیم و بعد از پرسوجو به یک پیتزایی در حوالی دانشگاه رفتیم که از لحاظ کیفیت و بهداشت در سطح متوسطی بود. البته برای بهداشت اونقدر سفارش کردیم که بندهخدا در طی چند ثانیه چندین بار دستهاش رو شست. بخاطر شرایط کرونایی غذا رو در کنار یک پیادهروی مشرف به درختهای وسط بلوار خوردیم که حقیقتا هم طعم عالی بود و هم هوا.
هزینهها به تومان
بنزین: 50000
باتری: 1250000
اسکان: 1800000
غذا: 240000
مجموع: 3340000
روز دوم
تا صبح بیهوش افتادیم و فردا ساعتهای 8 بیدار شدیم تا وسایل لازم رو برای رفتن به ساحل دریا ببندیم. واقعا بعد از مدتها، تنی به آب زدن در امواج پرشور دریا میتونست قسمت زیادی از شوریهای زندگی را بشورد و ببرد، دلواپسیها و خطخطیهای ذهنی را پاک کند و خاکستریهای روح را بگیرد و به جایش روشنی ببخشد. بچهها بیتاب و بیقرار دریا، از فرط شادی، همگام با ترانهی شاد ماشین و همدل با درختان مسیر، دست میکوبیدند و آواز میخواندند. چه مسیر دلانگیزی! جذابیت مسیر با روسریهای پرگل ترکمنی آویز روی بندهای فروشندههای کنار جاده چندبرابر میشد، انگار جای خالی گلهای رنگارنگ مسیر را پر میکرد. و باد چه هوشیارانه یاریشان میکرد تا در آواز پرندههای سرمست برقصند و دل مشتریان را ببرند.
به شهر بندرترکمن رسیدیم، پوشش گیاهیش متفاوتتر از سایر جاها بود، نخلهای بلند کنار هم چیدهشده، شبیه جاروهایی بودند که آنها را برعکس در وسط بلوار بچینی، و این به نظر شبیه شهرهای جنوبی بود، نه شمالی! جیپیاس ماشین ما رو بهراحتی از جادهی ساحلی به اسکله رسوند. هوای به شدت گرم و بخار آب دریا باعث تعریق فراوان میشد وبچه ها مدام طلب آب میکردند و سیراب نمیشدند. خداروشکر که آیندهنگری کرده بودیم و کلی بطری آب آورده بودیم!
همون اول، پل چوبی که قرار بود به دریا برسوندت و آلاچیقهای کنارش و فروشندههای ترکمن خودنمایی میکردند. اما صدای جیغ محمدپارسا، ما رو به خودمون آورد. پاش توی گلولای متعفن جوی گیر کرده بود و بچه حسابی گریه میکرد. مجبور شدیم کل آبهای باقیمونده برای راه برگشت رو صرف شستن پاهاش کنیم چون حتی طاقت رسیدن به دریا رو هم برای شستشو نداشت! اما چیزی که ما رو متعجب میکرد، نداشتن ساحل قابلاستفاده برای عموم بود. فقط منطقهی کوچک گلوگاهمانندی داشت که آنهم مناسب آبتنی و ساحلنشینی نبود. ساحل از ماسهها خالی و بهجایش پر بود از گلولای بدبو! ماشین بزرگی به لایروبی دریا میپرداخت و بوی مشمئزکنندهای نشر میداد.
طبق گفتهی فروشندگان، متوجه شدیم که اینجا فقط میتونیم قایقموتوری سوار بشیم و امکان تفریح دیگهای نیست. باید از پل چوبی که ما رو به قایقرانها میرسوند عبور میکردیم. متأسفانه صحنهای که خیلی ناراحتکننده بود تخته چوبهای لق و آویزان مابین پل بود که براحتی میتونست خطر سقوط بچهها و آسیب جسمی جدی برای بزرگترها فراهم کنه و حتی قسمتی به حدی باز بود که خطر جانی داشت! در همین افکار بودم که اتفاقا همچین واقعهی دلخراشی پیش آمد. خانمی که در حال صحبت با کناریش بود ناخودآگاه پایش در یکی از همین حفرههای پل فرورفت و گیر کرد. همه سریعا به کمکش رفتیم، ولی پا از ساق به پایین محبوس شده بود.
بعد از تقلای فراوان چند مرد با هم، تختهچوبها کنار رفت و پایش آزاد شد. از دیدن این مسأله خیلی ناراحت شدیم و از فروشندهها پرسیدیم که مسئول اسکله کیه؟ چرا رسیدگی نمیشه؟ چرا معترض نمیشین؟! چرا شهرداری اقدامی نمیکنه؟ جوابشون این بود که حتی رییسجمهور اومده و دستور بازسازیداده اما هیچ اقدامی صورت نگرفته! پیش مسئول رسیدگی به اسکله رفتیم، گفت ما وظیفهای در قبال ساخت و تعمیر پل نداریم و این وظیفهی شهرداریه. من و همسرم ازش خواهش کردیم که شما جهت حفظ جون هموطنای خودتون کاری انجام بدید، چون شما و قایقرانهای محلی دارین از مسافرین و گردشگران کسب درآمد میکنین. ولی انگار دیگه این کلامها هیچ نفوذی در وجدان انسانها نداره و شونهخالیکردن از بار مسئولیت تنها راهیست که آموختن و بهش دل سپردن.
با دلخوری سوار قایق شدیم، اما قشنگیهای دریا رو فراموش کردیم، امواجی که آرام و صبور قایق رو به جلو میراند و آفتابی که بیدریغ بر پهنهی دریا نور میافشاند تا جلوهی موجهاش رو مضاعف کنه. جلیقههای تقریبا فرسودهی نجات رو پوشیده بودیم و از ضربهخوردن ته قایق بر آبهای بیکران تلخیها رو قورت میدادیم. از قایقران در مورد جاذبههای اونجا سوال کردیم، جزیرهی آشوراده رو نشونمون داد. این جزیره تنها جزیرهی دریای کاسپین هست که در مرکز شبهجزیرهی میانکالهی بندر ترکمن قرار داره و خالی از سکنه است. اینجا یکی از ذخیرهگاههای زیستکره در جهان معرفی شده و به ثبت جهانی رسیده و مهمترین پناهگاه حیاتوحش ایران است که 40 درصد خاویار ایران رو تأمین میکنه. از قضا اون روز امکان رفتن به داخل جزیره نبود و فقط میتونستی با قایق اطراف جزیره دور بزنی که زیاد مقرونبهصرفه نبود.
تالاب گمیشان یا تالاب صورتی با انبوهی از پرندگان دریایی در نزدیکی همون جزیره است، که البته باز هزینهی جداگانهای باید بپردازی تا 5 کیلومتر دیگه جلوتر بری و بهش برسی. خودمون رو با دیدن عکس تالاب در فضای مجازی قانع کردیم تا بار هزینههامون رو کاهش بدیم. وقتی قایقسواری تموم شد به اسکله برگشتیم. علی خیلی ناراحت بود از اینکه نتونسته آبتنی کنه. به همین خاطر از قایقرانها آدرس نزدیکترین ساحلی که بشه توش آبتنی کنیم رو گرفتیم. باید به روستای زاغمرز در نزدیکی بهشهر استان مازندران میرفتیم. تقریبا یکونیم ساعت در راه بودیم تا به زاغمرز و مجتمع تفریحی به نام دریای مروارید رسیدیم و سرانجام چشممون به جمال دریای بیکران و البته خوشبو روشن شد!
بعد از ورودی مجتمع تعدادی اتاقک رو میدیدی که به عنوان سوییت جهت اقامت مسافران ساخته شده بود و کنارش، در فضای بزرگ روبروی دریا، نیمکتهای فلزی سیاه و آلاچیقهایی برای رفاه مهمانان تعبیه شده بود. خورشید نورش رو سخاوتمندانه و با تمام وجود به دریا میبخشید و امواج یاریگر نورها بودند تا درخشش آنها رو به همهی نقاط برسونن. نقطهی تلاقی نور با آب چون ستارهی چشمکزنی میدرخشید. در این هنگام دو آسمان داشتی، یکی در بالا و یکی در پایین. شاید هم آسمان در آیینه نظر کرده و تکثیر شده بود. آدمها رو در فتح ستارهها میدیدی که مسرور و شادمان در قلهی امواجاند، و چه معاملهی غیرمنصفانهای با دریا میکردند! غمها را به او میسپردند و شادی میگرفتند.
در چشمبههمزدنی، علی رو دیدم که بیصبرانه خودش رو تا گردن به آبها سپرده، از شادمانیش لذت میبردم. هیچوقت علی رو تا این اندازه خوشحال ندیده بودم. من و حسین هم مشتاقانه بهش پیوستیم. اما محمدپارسا از اومدن داخل آب امتناع میکرد و میترسید و خودش رو با بازی با صدفهای ساحل مشغول کرد و برای ما دست تکون میداد. لحظاتی که بر امواج تکیه میدادی و اون آروم تو رو نوازشت میکرد، بینظیر بود. عظمت و مهربونی و بخشش دریا تو رو یاد خدا میانداخت. وقتی به اون ملحق میشی تو هم جزیی از اون میشی، همهی بدیهات بهیکباره پاک میشه و چقدر رها میشی. آخرش موفق شدیم محمدپارسا رو هم آرومآروم تو آب ببریم، تا اونم از فیض آبتنی محروم نمونه. اولش خیلی ترسید و گریه کرد. محکم تو بغلم گرفتمش و باهاش بازی کردم. احساس ترس جاش رو با شادی عوض کرد. بعد از دقایقی دیگه از اومدن موجها به سمتش ذوق میکرد و از ته دل میخندید که غیرقابلوصفه. دوست داشت موجها رو با دستاش بگیره و مهار کنه.
ساعت 4 بود و داشت از گرمای هوا کاسته میشد، بچهها رو از توی آب بیرون آوردیم و لباساشون رو تنشون کردیم. قبل از آبتنی غذا نخوردیم، هم ذوق و شوق دریا مجال نداد و هم نمیخواستیم با معدهی پر توی آب بریم. دیگه گرسنگی طاقت بچهها رو برده بود. مجتمع بهخاطر سگهای ولگردش محیط مناسبی برای صرف غذا نبود. تعداد بیشمار سگهای ولگرد دیگه احساس شهرنشینی رو از بین برده، اما نگرانی صرفا این حس نیست، بلکه افزایش بیرویهی اونها اکوسیستم رو دچار مشکل خواهد کرد. دیگه از گربه در خیابانها خبری نیست و خطرات زیادی که جای بحث فراوان داره دامن همه رو خواهد گرفت. کاش فکری برای این معضل میشد و سگها رو به منطقهی محافظتشدهای میبردن تا ادامهی حیات اونها هم تضمین میشد.
بالاخره مکان مناسبی را برای پهنکردن زیرانداز و سفره پیدا کردیم. علی همچنان برای غذای سادهی امروز ناله میکرد که تا در قابلمه رو باز کردیم دیدیم همه فاسد شدن و داد علی به هوا رفت. خوشبختانه پلوها سالم بود و محمدپارسا که عاشق پلو هست بیدغدغه خورد. اما علی ماتم جدیدی گرفته بود و ترجیح داد گرسنه بمونه تا زمانیکه از سوپر براش ساندویچ سرد بخریم. اما هیچ سوپری ساندویچ نداشت و نالهی علی بلندتر شد ولی بههیچعنوان تن به خوردن کیک و ... نمیداد. نمیدونم چرا هر چی میرفتیم به مقصد نمیرسیدیم! به گمونم خستگی و بیخوابی و نالههای مداوم علی کار خودش رو کرده بود.
از داخل کردکوی رد شدیم ولی هیچ توانی برای دیدن این شهر زیبا که فاصلهای نبمساعته با گرگان داره نداشتیم. کردکوی شهری هست که برعکس گرگان آب و هوای معتدلی داره و به آبشارهای مرتفع و خروشانش شهرت داره. سوپریهای گرگان هم ساندویچ نداشتند. علی رو به خوردن سوسیس راضی کردم که البته حکم شام پیدا کرد و نه ناهار.
بعد از خوردن عصرونهای که به جای شام بود، علیرغم خستگی فراوان، و از اونجاییکه تو خونه موندن حوصله سربر بود، حاضر شدیم تا به تپهی هزارپیچ در نزدیکی اقامتگاهمون بریم. اصلا فکرش رو نمیکردم تا این اندازه عاشق هزارپیچ بشم. در ابتدای راه، جنگل انبوه از درخت و درختچههای سرو و کاج رو میدیدی که در آغوش هم، بغلبهبغل ایستادهاند، بوی ناب جنگل مدهوشت میکرد، و موسیقی ماشین که حسابی با فضای هزارپیچ همخوانی داشت. هنوز به بالای تپه نرسیده بودیم که با فضای بازی مواجه شدیم که منظرهای فوقالعاده و جذاب رو روبروی چشمانت به تصویر میکشید. دامنهی تپه که اطرافش تماما پوشیده از درختانی با رنگ سبز تیره بود، خورشیدی که در روبرو انگار داشت پشت شهر قایم میشد و نور قرمزش تمام شهر رو فرا گرفته بود، بالای سرت توی آسمان، پاراگلایدرها و چترهایی که از ارتفاعات تپه در آسمان هزارپیچ رها میشدند، باعث میشد تو هم حس رهایی رو مزهمزه کنی.
از یک راه فرعی، بدور از سر و صدای بچهها، قدم زنان به سمت جنگل رفتم. جنگلش حس عجیبی داشت، حسی که برام با جنگل گلستان فرق داشت. هجمه و همهمهی جانداران جنگل اونقدر با هم هماهنگ بود که صدای واحدی رو تشکیل داده بود که گویا از دهن جنگل خارج میشد. وقتی با چشم دلت گوش میکردی و میدیدی، روحت چنان با روح طبیعت پیوند میخورد که نبض آرامش خاموش قلبت به تپش میوفتاد. سکوتی میشنیدی پر از سخن. همون موقع یاد شعری از مولانا افتادم که توی ماشین آهنگش رو شنیده بودم: «شکر اندر شکر اندر شکری» و زمزمهاش میکردم و شاهد تجلی خدا بودم و روح بزرگ حاکم بر طبیعت که در برابرش احساس تواضع داشتم.
بعد از اون خلوت بینظیر، به بالای تپه رفتیم و منظرهای بهیادماندنی دیدیم. تمام گرگان در سیطرهی چشمانمون بود و ما بر بام شهر بودیم. چراغهای روشن شهر با هم فرش زیبای هزاررنگی رو ساخته بودند که در زیر پایمان پهن شده بود. تعداد زیادی سکو در بالای تپه تعبیه شده بود که مسافران و شهروندان ازش برای استراحت و پیکنیک استفاده میکردند. همچنین، چند رستوران و امکانات رفاهی دیگه هم اونجا وجود داشت. از مسئول سایت پروازی اونجا هزینهی پرواز با پاراگلایدر رو پرسیدم، که گفت برای 20 دقیقه پرواز باید 400 هزار تومان ناقابل بدیم! چون مقرونبهصرفه نبود و با فلسفهی سفر اقتصادی ما همخوانی نداشت، به دیدن و لذتبردن از پرواز دیگران بسنده کردیم. با گرفتن چند عکس تپهی زیبای هزارپیچ رو ترک کردیم و خونه برگشتیم، و خوشحال از اینکه روز مفیدی رو داشتیم خوابیدیم.
هزینهها
بنزین: 50000
قایقسواری: 150000
هولدر موبایل: 200000
ورودی ساحل: 15000
مواد غذایی: 520000
مجموع: 935000
روز سوم
بعد از صرف صبحانه، عزم رفتن به جنگل ناهارخوران رو کردیم که در فاصلهی 8 کیلومتری گرگان قرار داره و یکی از تفرجگاههای محبوب این شهر است. ناهارخوران از جمله جنگلهای هیرکانی شمال کشور است که قدمتش به 40-50 میلیون سال قبل میرسه. واقعا حیرتانگیزه که تو جایی بشینی و برخیزی و تفریح کنی که اونقدر قدمت داره. میلیونها سال هست که داره اکسیژن رو تحویل اهالی زمین میده و بار دیاکسیدکربن رو از رو دوششون برمیداره. شاهد میلیاردها انسان و جانور بوده و بینندهی هر روزهی طلوع خورشید و ظهور مهتاب. داخل جنگل رودی هست به اسم رود زیارت، که تنها رودخانهی ناهارخوران هست.
دلیل نامگذاری ناهارخوران حجاج و یا زواری بودند که در مسیر برگشت از زیارت مکه و یا مشهد در این ناحیه به همراه اقوام و آشنایانی که به استقبال آمده بودند به ناهار خوردن میپرداختند از بلواری با همین نام باید عبور کنی تا به جنگلهای انبوه برسی، بلواری که با قسمتهای دیگر گرگان بسیار متفاوت بود. خیابانی وسیع و دلباز که به محض ورود متوجه هوای خنکتر و مطبوعتر اون از داخل شهر میشدی و هرچه جلوتر میرفتی درجهی خنکی بالاتر میرفت. جنگلهای هیرکانی در سمت راست، انباشته از درختان پرپشت و متراکم، نور، پاشیده بر پهنهی آنها، جوی آب زلال جاری در کنارهی پیادهروی خیابان، و نمای آپارتمانهای شیک و لوکس در سمت چپ که جلوهی تماشایی به این چشمانداز میداد. حیف که عکسها نمیتوانند خود واقعیت را آنطور که هست و تو دیدی نشان دهند.
با گذر از این بلوار خاص که در آن طبیعت و مدرنیته به هم گره خورده بودند به جنگل ناهاخوران رسیدیم، جنگلی با درختان بلندقامت در اطراف جاده که سر به فلک کشیده بودند و هوایی که چون نسیم اول بهار صورتت را نوازش میداد و بویی از طبیعت 40 میلیونساله که دلت را میبرد. گهگداری انواری که فرزتر و تیزتر از بقیه بودند، میتوانستند از لای شاخههای درهمتنیدهی درختان راهی را برای فرود پیدا کنند و مردمانی که خسته از زندگی کسالتبار روزمره، چون طفلانی دور از مادر به دامن پهناور جنگل پناه برده بودند تا ساعاتی دور از هیاهو و کشمکشهای درونی و بیرونی به کسب انرژی و آرامش بپردازند. درختان چه مهربانانه آنها را در آغوش کشیده بودند تا نفسهایشان را تازه کنند.
هرچه میرفتی از دیدن سیر نمیشدی، و جادهای که تو را به بینهایت میبرد. بالاخره جایی رو برای نشستن و صرف ناهار انتخاب کردیم که فاصلهی کمی با رودخونه داشت، رودخونهای پرآب و دلپذیر. اما منظرهای که دلت را وسط اینهمه دلخوشی خیلی آزرده میکرد، خیل عظیمی از زباله، و پوست انواع خوراکیها و نوشیدنیهایی بود که بیرحمانه پای درختان بخشنده ریخته شده بود! واقعا جواب لطف و محبت طبیعت، که حتی نفسمان به آن بند است، شاخههای سوخته و زبالههایی که تجزیهشان سالهای سال طول میکشد نیست. اگر به فکر جانداران که زیستگاهشان را برای تفرج به ما هدیه میدهند نیستیم، لااقل به فکر شادی خودمان باشیم که فردا روز ازدحام همین زبالهها، چون سیلی خروشان از آلودگی دامن خودمان را خواهد گرفت.
من و علی مدتی رو توی آب رودخونه قدم زدیم. گاهی از شدت جریان آب به سختی قدم برمیداشتیم. علی حسابی آببازی کرد و لذت برد، محمدپارسا و پدرش هم تدارک جوجهکباب ظهر رو دیدند. ذغالها داخل منقل سرخ میشدند و ما مواظب بودیم آتیشش به خارج از منقل نیوفته، چون نمیخواستیم خداینکرده جانوری در خونه و زیستگاه خودش از بین بره، ما مهمان اونها بودیم نه قاتلشون! بوی کباب، دودهای خاکستری، آب خروشان رودخونه، شادی بچهها و خانوادهها، سبزی غلیظ برگها، و نور ملایم در حال سقوط با هم درآمیخته بود تا خاطرهای دلانگیز رقم بزند. بعد از صرف ناهار عازم روستای زیارت شدیم که از جاذبههای معروف و محبوب گرگان است.
روستای ییلاقی زیارت در میان دو دامنهی کوهستانی و جنگلی قرار گرفته و در انتهای جنگل ناهارخوران میباشد. این روستا در مجاورت گرگان، همانند لواسان در مجاورت تهران است. برای رسیدن به روستا چند کیلومتر دیگه رو طی کردیم. جادههای کوهستانی و سرسبزی اطراف برای دل بردن کم نبود که تصویر دو اسب با رنگ قهوهای و کرمی که عاشقانه کنار هم پهلو گرفته و آرمیده بودند دلبری منظره رو دوچندان میکرد. مرتعهایی سراسر سبز و خرم و گاوهایی با پوستی سیاه و خالهایی سفید که در حال چرا بودند، تو را به یاد مزارع و روستاهای کارتونهای قدیمی میانداخت. جاده پر از پیچ و خم و هوا مطبوع و دلپذیر بود. به روستا رسیدیم، همان روستایی که از کودکی در ذهن متصور میشدی، خونههای سنتی و آجری که چون قصههای قدیمی، ایوانی داشت دلچسب، با گلدانهای پر گل شمعدونی. بهراحتی میتونستی دخترکی زیبا با روسری قرمز و دامن چینچینی رو تصور کنی که به گلدانها آب میدهد.
امامزاده عبدالله که احتمالا نام روستا رو بهخاطر اون زیارت گذاشتن در ابتدای روستا واقع شده است. در قسمت ورودی امامزاده، زنان و مردان محلی رو میبینی که در حال فروش محصولات باغها و مزارع خود میباشند. ذغالاخته میوهی بومی جنگلهای این خطه است که به وفور به فروش میرسد. بعد از ورودی، قبرستانی رو میبینی که قدمت بعضی از قبرهاش به هزار سال قبل برمیگرده. در قسمت پایین خود زیارتگاه قرار داره و پلکانهایی که به وضوخانه و سرویسهای بهداشتی میره. روی یکی از پلهها نشستم، چشمم به زنان روستا افتاد که با نشاط و صمیمیت زیاد دور هم روی ایوان بزرگ و بسیار دلباز این بنا جمع شده بودند و برای پخت نذری، سبزی پاک میکردند. چشمانداز روبروی زیارتگاه کوهی بود پوشیده از درخت و درختچههای پرپشت و متراکم که مسحورکننده بود.
بعد از امامزاده، به سمت آبشارهای دوقلوی زیارت رفتیم که در فاصلهی پنج کیلومتری روستاست. پس از عبور از کلی منظرهی زیبا و البته جادههایی صعبالعبور و سنگلاخی، به پارکینگ آبشارهای دوقلو رسیدیم. محوطهای باز برای پارک کردن ماشین در ابتدای راه ورودی وجود داشت و پلی چوبی به سمت آبشارها که تنها 15 دقیقه پیادهروی داشت. چایخانهی بسیار زیبایی رو میدیدی که با گلدانهای شمعدونی تزیین شده بود و حس مفرحی رو در دل ایجاد میکرد. پل چوبی، چایخانهی چوبی، و گلدانهای آویز، ناخودآگاه تو را برای عکس گرفتن مجاب میکرد.
بعد از گرفتن چند عکس و رد شدن از 3 پل چوبی نسبتا طولانی- که برای عبور از اونها باید خیلی مراقب میبودی چون کلی شکستگی داشت- به آبشارهای دوقلوی 15 متری رسیدیم که از ارتفاع بسیار بالایی پرشتاب به داخل حوضچههای آب فرود میآمد، آبشارهایی در کنار هم، و افراد بیقرار برای رفتن به زیر دوش حمام طبیعت. به زیر هر دو آبشار رفتم، چشمام رو به بالا معطوف کردم و متمرکز شدم، تا بیپلکزدن، ریختن مداوم رحمت خدا رو ببینم و حظ کنم از اینهمه لطف بیاندازهاش.
دوست داشتم دمی تنها سکوت بگیرم تا فقط صدای موسیقی آب رو بشنوم و بس، اما علی امان نمیداد و همهجا دنبالم بود و مثل یک نوار ضبطشده سخنرانی میکرد. یکی از حالات ناب زیر آبشار بودن، برخورد قطرات به حوضچهها و پاشیدهشدنشون روی صورتت هست. بعد از ثبت خاطرهها، به سمت پارکینگ برگشتیم. البته روستا جاذبههای فراوانی داشت که فرصتی برای دیدن و رمقی برای بچهها باقی نمونده بود. حیف که ساخت بیرویهی ویلاها و آپارتمانها در طبیعت زیبای روستا، باعث شده که بافت قدیمی و سنتی روستا کمتر مشاهده بشه.
در مسیر برگشت در بلوار ناهاخوران، همون بلوار زیبا، هوس بستنی کردیم. بستنی سنتی گرگان رو که طعم و مزهای منحصربهفرد داشت از کافهبستنی بهشاد خریدیم. بافت بستنی نرم و پرخامه، و زعفرانی با مقداری مغز بود که لذت بستنی را معنا میکرد. محیط کافه بسیار تمیز و باسلیقه بود و چیدمان مخصوصی داشت، انواع میوههای نارگیل و موز و آناناس روی پیشخوان دیزاین شده بود. از همه مهمتر قیمتها هم بسیار مناسب و دور از توقع بود. سرانجام به خونه برگشتیم، شام مختصری خوردیم و بعد از کمی استراحت، برای تماشای شهر گرگان از ارتفاعات در شب، به هزارپیچ رفتیم. نسیم و جنگل و ارتفاع و چراغهای روشن بیشمار شهر و قدمزدن در بالای کوه رو در هزارپیچ تکرار کردیم.
هزینهها
توری کباب: 70000
بستنی: 104000
مجموع: 174000