رویای فیروزه ای من

4.5
از 39 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
رویای فیروزه ای من
آموزش سفرنامه‌ نویسی
06 خرداد 1403 12:00
61
3.4K

مقدمه

اوایل آبان 98 بود، وقتی برای اولین بار به تایلند سفر کردم. الان چهار سال از اون روز میگذره و امروز یک قدمی لحظه ای ایستادم که مدتها منتظرش بودم. کتونی های سفیدمو پوشیدم و دارم مسیر شرکت تا بانک رو برای گرفتن تمکن مالی پیاده میرم. میتونم کل مسیر رو بدوم... چقدر این روزهای قبل از سفر رو دوست دارم... انگار که زندگیت تو حالت تعلیقه... روزهای شگفت انگیزی در پیشه که داری برای رسیدنش روز شماری میکنی... یه وقتایی فکر میکنم شاید بهتر بود به جای اینکه نقاش بشم تو آژانس هواپیمایی کار میکردم. یا مثلا تو آژانس کار میکردم و هنر هم کنارش ادامه میدادم.
چقدر نیاز داشتم به این سفر، تا چند روزی دور بشم از این روزمرگی که خلاصه شده تو کار و اخباری که حتی یکیش مثبت نیست. پوکت رویایی بود که چهار سال منتظرش بودم... خیلیا گفتن آیدا! آخه چرا تایلند!؟ یه کشور جدید برو... یه جای جدید... ولی نمیشد! من یه گوشه دلم اونجا مونده بود. من یه تور جزیره فی فی به خودم بدهکار بودم. و الان اونجایی ایستادم که یک قدم تا پوکت و فی فی فاصله دارم.

دو ماه پیش، زمانی که به صورت جدی بنا شد من و همسرم امیر، چهارمین سفر خارجی مشترکمون رو ترتیب بدیم. با یک نگاه کوتاه به گزینه های روی میز که شامل مارماریس، مالزی، سریلانکا و پوکت میشد به صورت متوفق القول پوکت به عنوان مقصد نهاییمون انتخاب شد.

نیازی به سرچ زیاد نبود. چون من روزانه تور پوکت رو چک میکردم و بعد از یک بالا پایین کوتاه و تماس با یک آژانس، با پسری به اسم نوید آشنا شدم که ازش تور 7 شب پوکت با پرواز سلام ایر و هتل چهار ستاره نیپا ریزورت که توی منطقه پاتونگ قرار داشت را برای تاریخ 28 مهر 1402 با قیمت 35.500.000 تومان خریدیم. حقیقتا بهترین قیمتی بود که برای اون تاریخ و اون هتل میدیدم. 

از همون روز هیجان سفر برای من شروع شد، لیست خریدهایی که داشتم و کارهایی که باید قبل از سفر فیکس میکردم. دونه دونه و با برنامه ریزی همه رو انجام دادم تا چهارشنبه شب رسید و چمدون هارو بستیم. قرص سرما خوردگی، مسکن، ویتامین سی، کرم ضد آفتاب و افتر سان، اینا از واجبات سفرمون بود. پنجشنبه ساعت 15:30 به وقت تهران، پروازمون به سمت مسقط و بعد از 4 ساعت انتظار پروازمون به سمت پوکت انجام میشد.

وقت موعود و آغاز سفر

ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از جمع و جور نهاییمون، ساعت 12 به سمت فرودگاه حرکت کردیم. شنیده بودم توی پرواز سلام ایر تقریبا هیچ پذیرایی انجام نمیشه بنابراین چندتا ساندویچ و آب معدنی همراهمون بردیم و چه کار بجایی بود چون توی پرواز هر بطری آب معدنی کوچیک رو 5 دلار میفروختن.

آغاز رسمی سفرمون

آغاز رسمی سفرمون

پیش به سوی فرودگاه

پیش به سوی فرودگاه

در انتظار پرواز

در انتظار پرواز  

با حدود یک ربع تاخیر به سمت مسقط پرواز کردیم. هواپیمای سلام ایر بسیار کوچک و صندلی ها تقریبا چسبیده به هم بودن و اگر فرشته نبود شاید مسیر واسم بسیار عذاب آور میشد. فرشته و همسرش پیام، توی پرواز کنار ما نشسته بودن و دوستی ما دقیقا از همون اول پرواز شروع شد و کل سفر رو در برگرفت. زمان پرواز حدود 2 ساعت و نیم بود و تنها پذیرایی که توی این مدت انجام شد، یک شاورما بسیار کوچک بود و برای اینکه همون شاورما رو بهمون تحویل بدن چند بار در لیستی بلند بالا، اسمو با بلیط چک میکردن که خدایی نکرده به ناحق اون یک لقمه رو به کسی ندن!

یک لقمه شاورما

یک لقمه شاورما

بعد از گذشت 2 ساعت به فرودگاه مسقط رسیدیم و باید کارت پرواز بعدیمون رو میگرفتیم. سوالی که همیشه برای من توی پروازهای دو مسیره مطرح بود، این بود که آیا باید بارمون رو بعد از پرواز اول تحویل بگیریم و دوباره تحویل بدیم؟ که اینجور نبود و در نهایت توی مقصد، بارمون رو تحویل میگرفتیم. 

زیبایی و بزرگی فرودگاه مسقط به چشمم اومد. عجب فری شاپ کاملی داشت. حدود چهار ساعت وقت داشتیم، پس کارت پرواز رو گرفتیم و رفتیم که توی فری شاپ خودمونو سرگرم کنیم. در ضمن توی فرودگاه مسقط دستگاهی هست که با اسکن پاسپورتتون بهتون 4 ساعت اینترنت میده و همگی ازش استفاده کردیم.

دستگاهی که ازش 4 ساعت اینترنت گرفتیم

دستگاهی که ازش 4 ساعت اینترنت گرفتیم

در نهایت این چهار ساعت گذشت و دوباره سوار هواپیما شدیم. همه خسته بودن و چقدر خوب که میتونستن توی پرواز بخوابن، این ویژگی از اون آرزوهاییه که من توی هر مسیری حسرتشو میخورم. کل مسیر من بیدار بودم و توی ذهنم اون یک هفته سفر رو تصویرسازی میکردم. صد بار برنامه سفر رو نوشته بودم و برای امیر توضیح داده بودم. یک ساعت بعد پذیرایی سلام ایر انجام شد. مرغ و برنج که مزه خوبی داشت و یک بطری آب معدنی کوچک هم برای رضای خدا گذاشته بودن.

به هر طریقی بود سر خودمون رو گرم کردیم
به هر طریقی بود سر خودمون رو گرم کردیم
شامی که بعد از چندین <span class=
شامی که بعد از چندین بار چک کردن اسامی، در لیستی بلند بالا، بهمون تعلق گرفت!

زمان گذشت و حدود 6 ساعت بعد، اون منظره بی نظیری که منتظرش بودم از بالا دیده شد. منظره ای که مدهوشت میکرد. صخره های سبز رنگ، توی اون اقیانوس زمردی، با فیلتری از ابرهای پراکنده سفید، از اون بالا حیرت انگیز بود. بلاخره به سرزمین رویایی پوکت رسیدیم.

به سختی صندلیم رو با آقایی که کنار پنجره نشسته بود عوض کردم

به سختی صندلیم رو با آقایی که کنار پنجره نشسته بود عوض کردم

و اون منظره ای که منتظرش بودم

و اون منظره ای که منتظرش بودم

خسته، اما ذوق زده! بلاخره رسیدیم

خسته، اما ذوق زده! بلاخره رسیدیم

هوا به شدت گرم و شرجی بود. بعد از گرفتن بارمون، آقایی با تابلو ژوبین تراول به دنبالمون اومد و به سمت هتل حرکت کردیم. بسیار خسته بودیم، تقریبا 24 ساعت میشد که توی راه بودیم و چشم روی هم نگذاشته بودیم. از شانس خوبمون، برای اولین بار توی زندگیم بود که اولین مسافری بودیم که راننده جلو هتل پیاده میکرد. به هتل چهار ستاره نیپا ریزورت رسیدیم و رسپشن بعد از دریافت مدارکمون، گفت که باید تا ساعت 2 منتظر بمونیم. هیچ چیز به اندازه یک اتاق خنک و خواب، اون لحظه خوشحالم نمیکرد. با امیر راه افتادیم تا یکم پیاده روی کنیم و یک نوشیدنی بخوریم. و امان از اون هوای گرم و همراه با بیخوابی که کلافمون کرده بود.

هتل چهار ستاره نیپا ریزورت

هتل چهار ستاره نیپا ریزورت

 تو این مدت، تور لیدرمون به لابی هتل اومد و یه توضیح کلی راجع به شهر و تورها داد، ما هم گفتیم اگرسوالی داشتیم یا توری رو میخواستیم باهاشون تماس میگیریم، که البته با توجه به اینکه هر تور رو حدود 600 بت گرون تر از دکه های فروش تور توی شهر میداد اصلا نیازی نشد باهاشون تماس بگیریم. رفتیمو دو تا آیس لته از فروشگاه سون الون با مبلغ 38 بت خریدیم تا بلکه کمی انرژی بگیریم. 

آیس لته، بعد از یک مسیر طولانی

آیس لته، بعد از یک مسیر طولانی

سون الون سوپر مارکت های زنجیره ای تایلند هست که هر چیزی رو میتونید توش پیدا کنید. میشه گفت توی هر کوچه و خیابون حداقل یک شعبه از این فروشگاه میبینید. بلاخره ساعت 2 شد و اتاق رو به استخر ما رو تحویل دادن. اگه بخوام امکانات اتاق رو بگم، شامل کتری برقی، چای و نسکافه ای که همراه با دو بطری آب معدنی (با برچسب هتل) هر روز شارژ میشد. حوله، دمپایی، سشوار و لوازم بهداشتی از جمله صابون، شامپو، شامپو بدن، لوسیون، که اونم هر روز همراه با نظافت اتاق برامون شارژ میشد. نکته ای که باید بهش اشاره کنم این بود که ما تا رسیدیم دوتا آب معدنی از یخچال بیرون آوردیم و باز کردیم، ولی درواقع اون آب معدنی که توی یخچال بود، بطری 40 بت باهامون حساب شد (هر بت 1400 تومان) و همون آب معدنی توی فروشگاه سون الون 7 بت قیمت داشت. در واقع ما باید از بطری آب معدنی که با برچسب هتل بود استفاده میکردیم.

بالکن رو به استخر اتاقمون

بالکن رو به استخر اتاقمون

نظافت اتاق هر روز انجام میشد
نظافت اتاق هر روز انجام میشد
. شوینده ها و موارد مصرفی نیز هر روز شارژ میشد
 شوینده ها و موارد مصرفی نیز هر روز شارژ میشد

میتونم بگم برای چند ساعتی بی هوش شدیم. خواب، بعد از پرواز طولانی، زیر کولر، تو هوای شرجی، تصور کنید چقدر میچسبه. وقتی بیدار شدیم تقریبا غروب بود. تازه چشمم باز شده بود و فهمیده بودم کجام. پریدم توی بالکن و آدما رو دیدم که تو استخر در حال شنا بودن، چقدر دلم این روزها رو میخواست. روزهایی که توی استراحت مطلقی، به دور از اون همه خبر بدی که هر روز میشنیدیم. تا بهم یاداوری بشه که این دنیا روزای قشنگ هم داره...

تازه سفرمون شروع شده بود. از توی پرواز با فرشته و همسرش قرار گذاشته بودیم که امشب رو با هم شب گردی کنیم. این شد که آماده شدیم و به سمت خیابان بنگلارود حرکت کردیم. 

از سفر قبل حدود 300 بت برامون مونده بود، واسه همین تا اون لحظه نیاز به چنج پول نداشتیم ولی برای شب گردی امشب قطعا باید چنج میکردیم. توی پوکت قدم به قدم اکس چنج میبینید و تا حدود 3 یا 4 صبح باز هستن، پس قاعدتا هیچ وقت لنگ اکس چنج نمیمونید به جز یک مورد که بعدا توضیح میدم.

مسیر 10 دقیقه ای هتل تا بنگلارود رو رفتیم. هوا بهتر شده بود و باد خنکی میومد. چقدر این شهر زنده بود. همه جا نور بود، رنگ بود، صدا بود، آهنگ بود و باز همون نکته سفر قبل چشمگیر بود... اینکه با هر نژادی، با هر پوششی و با هر دینی همه کنار هم شاد بودن و این منظره چقدر دلچسب بود. 

بلاخره به اون خیابان معروف با سردر آبی رنگ پاتونگ بیچ رسیدیم. باورم نمیشد که بلاخره خودمو به اونجا رسوندم. سریعا چندتا عکس گرفتم و از اونجایی که حسابی گرسنه بودیم رفتیم که اول شام بخوریم. رو به روی مرکز خرید جانگلسیون، دقیقا نبش خیابان بنگلارود، یک مرکز خرید دیگه به نام سنترال هست که طبقه پایین اون فود کرت خوبی داره و البته که با قیمت خوب. شما میتونید هر چیزی رو اونجا امتحان کنید. منم قصدشو داشتم. از تهران به همه میگفتم که تو این سفر میخوام از عقرب تا هشت پا، همه رو امتحان کنم. همه جور غذای دریایی، پیتزا، استیک و هر چیزی که میخواستید اونجا پیدا میشد. ما کمی استیک، همراه با دوتا سوسیسی که توی روده رو با نودل پر کرده بودن و در نهایت گریل شده بود و همینطور یک مدل نون که توش پنیر پیتزا بود، همراه دوتا کوکا، جمعا به مبلغ 480 بت خریدیم. مزش خوب بود و اصلا اون بوی معروف غذاهای بانکوک رو نمیداد. 

راستش به حدی سنگین شدیم که فقط میگفتیم چرا اینقدر سفارش دادیم! استیکش چرب و سنگین و البته خوشمزه بود.

 

شادترین خیابانی که تا بحال دیدم، بنگلارود، که از سمت دیگه به ساحل میرسید
شادترین خیابانی که تا بحال دیدم، بنگلارود، که از سمت دیگه به ساحل میرسید
پاساژ سنترال
پاساژ سنترال
غذای لذیذ اون شب ما
غذای لذیذ اون شب ما
فود کورت پایین پاساژ سنترال
فود کورت پایین پاساژ سنترال

خلاصه به صورت شکم سیر و البته پر انرژی راه افتادیم. قطرات ریز بارون، نم نم در حال باریدن بود و ما همراه با دوتا نوشیدنی که از سون الون خریده بودیم به سمت ساحل قدم میزدیم. روی ماسه های نرم و طلایی پاتونگ دقایقی نشستیم و منتظر شدیم تا دوستامون برسن. قرار بود فردا هم استراحت کنیم و از پس فردا تورهای تفریحی رو شروع کنیم. اون شب تا ساعت 2 بیرون مشغول خوش گذرونی بودیم و با اینکه حال و هوای اونجا گویی ساعت 5 عصره و اینقدر زنده و شلوغ بود، اما تصمیم گرفتیم رضایت بدیم و به سمت هتل حرکت کردیم.

روز اول سفر، گشتی در منطقه

اگر صبح به زور زنگ ساعت نبود قطعا خواب میموندیم و به صبحانه هتل نمیرسیدیم. با وجود همه خواب آلودگی و خستگی به زور از جامون بلند شدیم و خودمونو به رستوران هتل برای صبحانه رسوندیم. برعکس هتل بامنبوری که در سفر گذشته اقامت داشتیم، این هتل فضای رستوران بسیار کوچکی داشت. به هیچ عنوان صبحانشو دوست نداشتم. پنکیک، همراه عسل، سیب زمینی تنوری، میوه و قهوه تنها انتخاب من توی صبحانه اون هتل بود. حتی پنکیک هم یادمه یکی از روزها بو میداد! همش فکر میکردم مگه میشه حتی یک نوع پنیر رو میز صبحانه یک هتل چهار ستاره نباشه.

فضای رستوران هتل برای صبحانه
فضای رستوران هتل برای صبحانه
فضای رستوران هتل
فضای رستوران هتل
انتخاب محدود ما، صبحانه هتل نیپا ریزورت
انتخاب محدود ما، صبحانه هتل نیپا ریزورت

 خلاصه که صبحانه هتل اصلا در حد انتظار ما نبود. بعد از صرف صبحانه انگار که هنوز تو چرت بودیم، تصمیم گرفتیم به اتاق برگردیم و نیم ساعت، فقط نیم ساعت دیگه بخوابیم اما نیم ساعت همانا و ساعت 2 ظهر با صدای امیر بیدار شدم. آیدا! بیدار شو ساعت 2 ظهره...! چرا اینقدر ما خوابیدیم!؟ نصف روز رو از دست دادیم که! گوشیمو برداشتم و دیدم فرشته پیام داده که بعد از صبحانه رفتن استخر هتلشون و کلی آب بازی کردن و میخواست برای نهار با ما هماهنگ کنه. اینو که خوندم بیشتر این حس رو داشتم که از برنامه عقب افتادیم. امیر سعی میکرد انرژی مثبت به جریان بده و میگفت که اشکالی نداره و حتما بدنمون نیاز به خواب داشته و در عوض الان سر حالیم. دیگه کاری نمیشد کرد. مستقیم به زیر دوش رفتیم و آماده شدیم که بریم و هم نهار بخوریم و هم سیمکارت بخریم، همینطور برای تورهای آینده برنامه ریزی کنیم. ساعت 3 جلوی سنترال قرارمون بود و به پیشنهاد ما تصمیم گرفتیم که نهار رو همون فود کرت پایین سنترال بخوریم. 

امروز میخواستم برای اولین بار صدف هاشونو امتحان کنم این شد که از هر دو مدل صدف موجود، یک دونه سفارش دادم یکی 50 بت و اون یکی 70 بت. راستش من که خیلی دوست داشتم. صدفهای گریل شده، کمی تند، که توی سس غوطه ور بودن. نهار اون روز ما، پیتزا به قیمت 200 بت بود و میشه گفت طعمش بد نبود. بعد از نهار پیاده به سمت ساحل پاتونگ قدم زدیم و تو مسیرمون دکه فروش سیمکارت رو دیدیم. دوتا سیمکارت، یکی برای منو امیر و یکی دیگه برای فرشته و پیام، به قیمت هر کدوم 150 بت خریدیم و همونجا انداختیم توی گوشی هامونو از اینجا به بعد هم اینترنت داشتیم و هم میتونستیم بیرون از هتل باهم تماس بگیریم. برای رفت و آمد توی سطح شهر حتما اپلیکیشن بولت (bolt) رو دانلود کنید. میتونید با قیمت خیلی بهتری به هر مقصدی که میخواید رفت و آمد کنید و این هم از مزایای داشتن سیمکارت توی تایلند هست. 

صدفهایی که این آقا برامون گریل کرد
صدفهایی که این آقا برامون گریل کرد
پیتزایی که برای نهارمون سفارش دادیم
پیتزایی که برای نهارمون سفارش دادیم

تو پوکت یک مدل بستی هست که طعم بهشت میده. توی نارگیل رو میتراشن و باهاش بستنی درست میکنن و توی همون پوست نارگیل سرو میکنن. از تهران تصمیم داشتم که حتما امتحانش کنم و اولین مغازه ای که دیدم این مدل بستنی رو میفروشه به سمتش دویدیم. باورتون نمیشه چقدر خوشمزه بود. قیمت هر بستنی 100 بت بود ولی ما برای چهار بستنی تخفیف گرفتیم و 300 بت پرداخت کردیم. اونجا میشه برای هر هزینه ای که میخوای پرداخت کنی، حتی خرید بستنی کلی تخفیف بگیری. همراه بستنیا رفتیم روی شن های ساحل نشستیم و همزمان غروب بینظیر ساحل رو نظاره کردیم. منظره و رنگها حیرت انگیز بود. ابرها مثل ظربات قلمو یک تابلو نقاشی کنار هم قرار گرفته بودن و اون آسمون با اون رنگها، قطعا یک اثر هنری بود.

بستنی بهشتی
بستنی بهشتی
در انتظار غروب زیبای پاتونگ
در انتظار غروب زیبای پاتونگ

ساعت حدود 6:30 بود که پیام از مرکز خریدی به اسم اوت لت پریمیوم واسمون تعریف کرد. گویا قیمتهای بسیار خوبی داشت و خیلی هم با ما فاصله نداشت. تصمیم گرفتیم سری به اونجا بزنیم. یک بولت به مبلغ 280 بت تا اوت لت پریمیوم گرفتیم. وقتی رسیدیم از همون مغازه اول متوجه قیمت عالی اجناس شدیم ولی غافل از اینکه ما ساعت 7 تازه به اون مجموعه رفته بودیم و اونجا ساعت 8 تعطیل میشد. عملا تایمی برای خرید نبود. تصمیم گرفتیم هول هولی خرید نکنیم و یک روز دیگه، با زمان بیشتر به این مجموعه برگردیم. پس از همونجا یک بولت با قیمت 314 بت گرفتیم و به پاتونگ برگشتیم.

قرار بود فردا به پارک آبی آنداماندا که از جاهای دیدنی پوکت هست، بریم. این پاک آبی حدود دو سه سالی میشد که ساخته شده بود. وقتی به پاتونگ رسیدیم از چند نفری قیمت گرفتیم و در نهایت از خانم محجبه ای به اسم سلما که توی کوچه ای رو به روی بنگلارود غرفه داشت با کلی تخفیف، تور پارک آبی رو با قیمت نفری 1200 بت، بدون ترنسفر رفت و برگشت، خریدیم. منو فرشته سعی میکردیم بیشتر تخفیف بگیریم، اون خانم هم کوتاه نمیومد و امیر و پیام هم کلا از چونه زدن ما حرص میخوردن. همون موقع تصمیم گرفتیم تور فی فی هم از همون خانم بخریم. از اونجایی که ما در سفر قبلی به پوکت تور جیمز باند رو رفته بودیم و بسیار لذت برده بودیم، به دوستانمون توصیه کردم که اگر میخوان فقط یک تور جزیره انتخاب کنن قطعا جیمز باند برن و ما فی فی رو میریم. این شد که فرشته و پیام برای دو روز آینده تور جیمز باند، و من و امیر تور فی فی رو با قیمت 1200 بت برای هر نفر خریدیم.

تصویری ازسلما، خانمی که تورها رو ازش خریدیم
تصویری ازسلما، خانمی که تورها رو ازش خریدیم

بعد از اینکه تورها رو گرفتیم، انگار که یهو یکی دوش حمام رو با فشار زیاد باز کنه، با قطرات درشت، بارون سیل آسا شروع شد. بهت زده فقط رفتیم پناه گرفتیم. به ده ثانیه نرسید که کل مسیر خیابون پر از آب شد. و بعد از 5 دقیقه بارون تمام شد و فضا به همون حالت قبل برگشت. حالا که تورهامونم گرفته بودیم، با خیالی آسوده، به سمت بنگلارود رفتیم و تا پاسی از شب اونجا مشغول خوش گذرانی بودیم. از هر قسمت این خیابون صدای آهنگ میومد. هر کسی سعی میکرد هر هنری داره عرضه کنه. یکی با توپ فوتبال روپایی میزد و مردم دورش جمع شده بودن و تشویقش میکردن. مرد میانسالی با لباس ژولیده، ولی رنگی ساز میزد. پسر جوانی همراه با کودک حدود 6 ساله میرقصیدن و مردم براشون دست میزدن.

خلاصه اون خیابون سراسر شادیه. گویا دنیا، اونجا جور دیگه ای تعریف شده! تا حدود ساعت 2 یا 3 شب توی بنگلارود قدم میزدیم و بعد که از فرشته و پیام جدا شدیم تازه حس کردیم که چقدر گرسنه ایم. از یک مغازه دقیقا اول خیابان بنگلارود، یک شاورما مرغ و یک گوشت، به قیمت هر کدوم 120 بت خریدیم و کلی تو اون فضا و بعد از اون همه فعالیت بهمون مزه داد. بلاخره تصمیم گرفتیم به هتل بریم و بخوابیم که فردا روز پر از هیجان و انرژی رو داشته باشیم.

پسرکی وسط خیابان بنگلا روپایی میزد
پسرکی وسط خیابان بنگلا روپایی میزد

روز دوم، پیش به سوی آنداماندا

اون روز، قرارمون با بچه ها ساعت 10 جلوی خیابان بنگلارود بود. بنا بود از اونجا با هم یه بولت بگیریم و به پارک آبی آنداماندا بریم که برامون بصرفه تر میشد. ترنسفر پارک آبی برای هر نفر 300 بت میشد و ما تونستیم با 233 بت برای رفت و 242 بت برای برگشت هر چهار نفرمون به پارک آبی بریم. 

ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم. هوا ابری بود، همراه با آفتابی ملایم، که این بهترین شرایط جوی برای پارک آبی بود. آماده شدیم و همراه با وسایلمون برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفتیم و باز هم همون همیشگی ها! دخترکی توی بالکن رستوران نیمرو، املت و تخم مرغ آب پز میداد و اینبار برای تنوع ازش نیمرو گرفتم. ولی باز هم چنگی به دل نزد. 

خانمی که در بالکن کوچک رستوران، املت، نیمرو، و تخم مرغ آب پز میداد
خانمی که در بالکن کوچک رستوران، املت، نیمرو، و تخم مرغ آب پز میداد
صبحانه صبح یکشنبه ما
صبحانه صبح یکشنبه ما

بعد از صرف صبحانه به سمت بنگلارود حرکت کردیم. حقیقتا روزهای پوکت با شبهاش چقدر فرق داره. همون خیابان معروف بنگلارود، توی روز تبدیل به یک خیابان کاملا عادی، مثل همه خیابان های شهر میشه ولی از ساعت 4 یا 5 عصر ورود هر وسیله نقلیه ای بهش ممنوع میشه.

به بنگلارود رسیدیم. دوستامون رو دیدیم که در حال چنج پول بودن. هر دلار اونجا حدود 37 بت چنج میشد. در واقع با صد دلار بهمون حدود 3700 بت میدادن. بعد از چنج پول تاکسی گرفتیم و به سمت آنداماندا حرکت کردیم. حدود نیم ساعت بعد جلو درب ورودی پارک بودیم. چون هفته بعد هالووین بود، همه تزیینات پارک رو هالووینی کرده بودن، تصویر یا مجسمه کدو و خفاش و... همه جای پارک دیده میشد. 

ورودی پارک آبی آنداماندا

ورودی پارک آبی آنداماندا

قبل از هر چیز، باید دستبندهای مخصوصمون رو میگرفتیم و هر مبلغی که میخواستیم برای هزینه نوشیدنی، نهار، کمد و... شارژ میکردیم. دست آخر اگر پولی توی دستبند باقی میموند بهمون برمیگردوندند. دوتا از دستبندهارو، هر کدوم 1000 بت شارژ کردیم و اول رفتیم و دوتا کمد، به قیمت 150 بت برای هر کمد، گرفتیم. البته توی پارک دیدیم که خیلیا کمد نگرفته بودن. وسیله هاشون روی تخت بود و رفته بودن. به نظر میومد امنیت بسیار زیاده ولی ما برای اولین بار بود که اونجا میرفتیم و بهتر بود ریسک نکنیم. وسایل اضافه رو توی کمد گذاشتیم و یه عالمه ضد آفتاب زدیم و به سمت بازیها حرکت کردیم. 

محل چک کردن بلیط و دریافت دستبندهامون
محل چک کردن بلیط و دریافت دستبندهامون
پارک آبی آنداماندا
پارک آبی آنداماندا
گوشه ای از بازیهای آبی

گوشه ای از بازیهای آبی

من عاشق آب و هیجانم. یک سری سرسره هیجان انگیز اونجا بود و چون ما تقریبا زود رفته بودیم، صفی به اون صورت برای بازیها تشکیل نشده بود ولی رفته رفته صف سرسره ها طولانی تر شد، جوری که منو امیر چند ساعت بعد تصمیم گرفتیم یکی از سرسره ها رو دوباره بریم و نزدیک به یک ساعت تو صف همون سرسره بودیم. 

حسابی بازی کردیم و فرشته ای که به هر سرسره ای که میرسید میگفت من نمیام و ساز ترسیدن میزد، دونه به دونه بازیها رو اومد و کلیم لذت برد. در قسمتی از پارک، یک بار توی استخر درست کرده بودن که میتونستی هر نوشیدنی که میخوای رو سفارش بدی و با ویو پارک آبی، زیر گرمای آفتاب میل کنی. قسمت دیگه از پارک یک ساحل مصنوعی بود که هر ده دقیقه یکبار، موجی بلند میومد و همه رو 2 متر بلند میکرد و به جلو پرت میکرد. این موج مصنوعی به حدی هیجان انگیز بود که ما هر زمان میدیدم موج داره میاد، از هرجایی که بودیم به سمتش میدویدیم که از دستمون نره. در سمت دیگه پارک بهمون تیوپ میدادن و توی یک رودخانه شناور میرفتیم و هر چند متر یکبار، از یک طرف، آب با فشار روی سرمون ریخته میشد.

کلی تو اون بازی خندیدیم و دست آخر چهارتامون دستامونو بهم گرفتیم که به قول امیر باهم از خط پایان رد بشیم. فکر کنم هیچ کسی اونجا به اندازه ما نمیخندید. بلاخره گرسنگی بهمون فشار آورد. اول رفتیم لیست رستورانهای محدود اونجا رو دیدیم و تصمیم گرفتیم به سمت پاتونگ بریم و همونجا توی یک رستوران خوب غذا بخوریم. لباسهامونو عوض کردیم، مابقی پول دستبندها رو گرفتیم و با یک بولت به سمت پاتونگ حرکت کردیم.

به پیشنهاد دوستان، به طبقه بالای پاساژ جانگلیسیون و یک پیتزا فروشی خوب رفتیم و هر دو نفر یک پیتزا بزرگ به قیمت 550 بت خریدیم و واقعا پیتزاش لذیذ وخوشمزه بود. حسابی خسته بودیم و همونجا بعد از نهار از بچه ها جدا شدیم و به سمت هتل پیاده رفتیم.

پیتزای لذیذ، و البته با حجم زیاد
پیتزای لذیذ، و البته با حجم زیاد

توی کوچه های پاتونگ و مسیر هتل ما، قدم به قدم گاری های فروش میوه و آبمیوه بود که اسموتی هم براتون درست میکردن و چقدر توی اون هوا میچسبید. قیمت هرکدومشون 60 بت بود که تقریبا با قیمت اسموتی و آبمیوه توی ایران برابری میکرد.

undefinedundefined

در هر جایی از شهر، دکه های فروش میوه رو میبینید

در هر جایی از شهر، دکه های فروش میوه رو میبینید

به هتل که رسیدیم، تا دو سه ساعت بیهوش بودیم و خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم ساعت 8 شب بود. دوباره آماده شدیم و با این فکر که نباید زمان رو از دست بدیم راهی کوچه های پاتونگ شدیم. توی راه من یک آبمیوه پشن فروت به قیمت 60 بت خریدم و امیر هم نوشیدنی دلخواهشو از سون الون خرید و راه افتادیم به سمت بنگلارود.

آبمیوه پشن فرود

آبمیوه پشن فروت

تو راه مجسمه هایی رو میدیدم که هر دفعه بیشتر از دفعه پیش توجهمو جلب میکرد. این مجسمه ها همه جا بودن، جلوی خونه ها، هتل ها، کنار اتوبان، حتی جلو ساختمانی نیمه ساخت! ولی نکته جالب توجه برای من، نوشیدنی، نوشابه و پپسی هایی بود که جلوی اون مجسمه ها همراه با نی گذاشته بودن، گل هایی که کنارش چیده بودن و گاهی حتی میوه هم براشون آورده بودن. یعنی پشت این پپسی ها و نوشیدنی ها چه تفکری بود؟! گویا اعتقاد به افسانه ها در همه دنیا رایجه! برای من که جالب و دیدینی بود.

undefined undefined undefined undefined

 

اینقدر این دو روز راه رفته بودیم که احساس میکردم دیگه کنترل پاهام دست خودم نیست. تو مسیر امیر پیشنهاد داد که قبل از هر چیز بریم و یک ماساژ پا بگیریم. بعد از یک بالا و پایین کوتاه بلاخره یکی از مراکز ماساژ رو انتخاب کردیم و نیم ساعت ماساژ پا، با قیمت 300 بت برداشتیم. قیمت برای یک ساعت 400 بت بود. حتی اونجا هم میشد روی هر کدوم از آیتم ها 100 بت تخفیف گرفت ولی ما به همون 300 بت رضایت دادیم و برای نیم ساعت واقعا ریلکس کردیم. تایلندیا، تو زمینه ماساژ بسیار حرفه ای هستن. بعد از اون نیم ساعت حقیقتا حس میکردم پاهام جون دوباره ای گرفته. 

تو تایلند یک مدل بستنی هست که میوه رو خورد میکنن و بعد با شیر، روی یک سطح یخی، اینقدر میزنن و پهن میکنن تا سفت بشه و در نهایت اونو به صورت لوله ای در میارن. توی تهران هم چند جایی دیدم که این مدل بستنی رو درست میکنن ولی این کجا و آن کجا. یک بستنی انبه به قیمت 100 بت، سفارش دادیم و یک گوشه خیابون روی یک سکو نشستیم و مشغول خوردن شدیم و چقدر توی اون هوای گرم بعد از ماساژ چسبید. در نهایت مثل هر شب، یکشنبه شب ما هم به گشت و گذار توی خیابان بنگلارود و شادی کنار باقی آدما گذشت.

بستنی به طمع انبه

بستنی به طمع انبه

 روزسوم در هتل اوشن فرانت

میگن آدم بهترین دوستها رو توی سفر پیدا میکنه. تقریبا ما توی هر سفر چندتا دوست خیلی خوب پیدا کردیم. آشنایی با فرشته و پیام هم یکی از بهترین اتفاقات سفر ما محسوب میشد. امروز نهار هتل بچه ها به صرف حلیم بادمجان و تن ماهی دعوت بودیم. هم منو امیر و هم دوستامون کلی غذای آماده از ایران آورده بودیم که در صورت نیاز گرسنه نمونیم. اون روز هم به پیشنهاد فرشته بنا شد به هتل اونا بریم و تا بعد از ظهر اونجا باشیم و بعد به اوت لت پرمیوم بریم.

هتل دوستامون یک هتل 5 ستاره خیلی خوب به اسم اوشن فرانت بود که حدود 10 دقیقه با ماشین از پاتونگ بیچ و بنگلارود فاصله داشت. هتلشون شاتل مخصوصی داشت که هر نیم ساعت مسافرها رو از جلوی سنترال به هتل جابجا میکرد. ولی این خدمات تا ساعت 8 شب بود و بعد از اون باید تاکسی میگرفتن.

با همه این تفاسیر، روز دوشنبه وقتی از خواب بیدار شدیم ساعت 10 صبح بود. بلاخره تو این سفر هم خواب موندیم. بهمون گفته بودن صبحانه تا ساعت 10 سرو میشه. من بدو بدو آماده شدم، ولی امیر گفت که نمیاد و به صبحانه نمیرسیم. من ناامید نشدم و تا رستوران دویدم ولی اون خانم تایلندی جلوی در، واسم سر تکون داد و گفت متاسفم، دیر رسیدی. گفتم حداقل بزار تا اینجا اومدم یک لیوان آب بردارم، که اجازه داد و منم سر کشیدم و تو دلم گفتم حالا انگار چی میدادن! خوبه که صبحانشون مالی نبود! و دست از پا درازتر به اتاق برگشتم. امیر هم که ترجیح داده بود نیاد، با خوشحالی پرسید چی شد!؟ تموم شده بود!؟ خلاصه تو اتاق، قهوه و چایی گذاشتیم و با شیرینی هایی که از ایران برده بودیم، خودمونو سیر کردیم. بارون نم نم در حال باریدن بود ولی نمیدونم آفتاب اونجا به چه صورته که حتی توی سایه هم باشی به شدت میسوزی. امیر که سر شونه هاش قرمز شده بود و هر روزی که بیرون میرفتیم بیشتر و بیشتر میسوخت.

خلاصه ساعت 12 با فرشته و پیام جلوی سنترال قرار داشتیم که با شاتل به هتلشون بریم. وسایلمون رو برداشتیم و بعد از اینکه از سون الون یک سری خوراکی و نوشیدنی خریدیم، راس ساعت در محل قرارمون بودیم. حدود 10 دقیقه بعد، و بعد از گذر از مسیری پر پیچ و خم و با شییب زیاد، جلوی هتلشون پیاده شدیم. تا رسیدیم لباسامونو عوض کردیم و رفتیم که از استخر هتلشون که خیلی زیبا بود استفاده کنیم. استخر هتل تمیز و رو به اقیانوس بود. حدود 3 ساعت مشغول آب بازی و عکس گرفتن و شنا شدیم و حقیقتا خوش گذشت. منو فرشته با هم رفتیم که نهار و آماده کنیم و حدودا یک ساعت بعد، دوش گرفته و نهار خورده، با لباسهای قرمز رنگمون که به صورت اتفاقی ست شده بود، آماده توی لابی منتظر راننده بودیم که به مرکز خرید پرمیوم بریم.

نهار دوشنبه در هتل اوشن فرانت
نهار دوشنبه در هتل اوشن فرانت
هتل زیبای اوشن فرانت از نمای بالکن اتاق دوستان
هتل زیبای اوشن فرانت از نمای بالکن اتاق دوستان

با 350 بت به اوت لت پرمیوم رسیدیم. همه برندهای خوب اونجا شعبه داشتن و توی فضای بیرونی مرکز، قسمتی رو چادر زده بودن و مثل جمعه بازار یک سری جنس برند میفروختن. اول حدس زدیم که فیک باشن ولی زمانی که توی شعبه همون برند از فروشنده سوال کردیم متوجه شدیم که همه جنس های اونجا هم اورجیناله و از توی مغازه به اون محوطه برده شده و با تخفیف بیشتری اونجا میفروختن. همونجا من یک کتونی از آدیداس، با 70% تخفیف و به قیمت 880 بت خریدم! کلا قیمتها اینقدر خوب بود که باور نمیکردیم. ولی گویا دست تقدیر باهامون یار نبود و قسمت نبود که بیشتر از این خرید کنیم!

ما با تصور اینکه قطعا توی اون مرکز خرید میتونیم پولمونو چنج کنیم، با خودمون دلار بردیم و درواقع مقدار محدودی بت داشتیم. غافل از اینکه وقتی برای چنج پولمون رفتیم، اکس چنج مجموعه بهمون گفت که در حال حاضر هیچ بتی برای چنج پول ما نداره! ما هم پریشون حال تو هر مغازه ای که میرفتیم التماس میکردیم ازمون دلار بگیرن، حتی با رقم کمتر! ولی به هیچ عنوان قبول نمیکردن و ما با حسرت از هر مغازه بیرون میومدیم. کل خرید ما از اون اوت لت به یک جفت کتونی برای من و یک جفت دمپایی برای امیر خلاصه شد. گویا قسمت نبود که از اونجا بیشتر از این خرید کنیم و هر چهار نفرمون با ناراحتی بعد از تعطیلی پاساژ به پاتونگ برگشتیم. 

اون شب به پیشنهاد پیام به یک رستوران ترکی توی پاتونگ بیچ رفتیم و بعد از ده دقیقه انتظار بهمون یک میز چهارنفره دادن. دوتا پیده و دوتا لامهجون همراه با نوشیدنی سفارش دادیم و در نهایت قیمت اون میز 980 بت حساب شد. غذای خوشمزه ای داشت و تجربه جالب و البته کمی گرون بود.

پیده در رستوران ترکی

پیده در رستوران ترکی

گفته بودم تو کوچه های اونجا پر از دکه های فروش خوراکی و آبمیوه هست. دوستامون از یکی از همین دکه ها دوتا نوشیدنی آب نارگیل، به قیمت 35 بت خریدن و منم دوباره پیش اون آقای بستنی فروش رفتم که یک طمع دیگه از اون بستنی رولی رو امتحان کنم. با کلی وسواس، طمع پشن فروت رو با همون قیمت 100 بت انتخاب کردم و میتونم بگم بدترین انتخاب ممکن رو داشتم. بستنی با دونه های ترش پشن فروت اصلا دلچسب نبود. با خوراکیامون به سمت ساحل رفتیم و دوباره ساعتی رو روی شن های نرم ساحل نشستیم و از برنامه های چند روز آینده سفرمون گفتیم. امشب رو باید زود میخوابیدیم. فردا اون روزی بود که به شدت منتظرش بودم. قرار بود بلاخره جزیره فی فی رو ببینیم. از بچه ها جدا شدیم و با ذوق زیاد رفتیم که اون شب رو زود بخوابیم.

روز چهارم، فیروزه ای از جنس فی فی

 چه ساعت هایی که بهش فکر نکرده بودم! چه روزهایی که با خوندن سفرنامه بقیه آدما و تور فی فی که رفته بودن خودمو اونجا تصور نکرده بودم! چقدر حسرت خورده بودم که تو سفر قبلی فی فی رو تجربه نکردم و امروز بلاخره وقتش بود. ساعت 6 صبح، با زنگ ساعت مثل فشفشه از خواب پریدم و با صدای بلند امیر رو بیدار کردم. لباسام از شب قبل آماده بود و کوله پشتیم چیده شده بود. صندل، حوله، لباس شنا، کلاه و مهمتر از هر چیز کرم ضد آفتاب رو تو کوله جا داده بودم.

لباسامونو پوشیدیم و به رستوران هتل رفتیم. سریعا هر چیزی که تونستیم خوردیم و دوتا شیرینی هم برای ماهیای جزیره برداشتیم و به حیاط هتل رفتیم تا راننده برسه. حدود یک ربع بعد ترنسفرمون رسید و بعد از سوار شدن ما، مستقیم به اسکله رفت. 

گویا امیر سوسیس ها رو دوست داشته!
صبحانه روز سه شنبه ما!

مسیر هتل تا اسکله به نظرم طولانی رسید. فکر میکنم حدود 1 ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم، دیدیم که چه جمعیتی اونجاست. همه گروه به گروه میخوان که سوار این قایق های تندرو بشن. به محض ورود بهمون یک دستبد صورتی دادن که مشخص بشه ما با چه کمپانی هستیم و سوار کدوم قایق باید بشیم. هر از چندگاهی یک لیدر تور تایلند بلند میشد و برای گروه خودش با انرژی یک سری نکات رو توضیح میداد. یک گوشه از سالن هم پذیرایی به صورت رایگان انجام میشد. چای و نسکافه و چند مدل کیک و شیرینی و آب، از مواردی بود که میشد به صورت سلف سرویس استفاده کنی.

بلاخره گروه دستبند صورتیها رو صدا کردن که سوار قایق بشن. لیدر ما توصیه کرده بود که تو قایق تندرو سعی کنید روی صندلی های پشتی بشینید که تکون های شدید رو زیاد حس نکنید. من بدو بدو، جلوتر از همه زنبیل گذاشتم که اول صف باشمو سریعا صندلیهای پشت رو بگیرم، هرچند که بعدا فهمیدم فرق خاصی هم نداره. بلاخره سوار شدیم. لحظه ورود از همه عکاسی کردن و میدونستم قراره وقتی برگشتیم این عکسها رو بهمون بفروشن. منو امیر رو صندلیهای پشتی نشستیم و خوشحال بودیم که جای خوبی رو گرفتیم. 

نمایی از قایق های تندرو
نمایی از قایق های تندرو
در حالی که حس برنده شدن از تصاحب صندلی عقب رو داشتم
در حالی که حس برنده شدن از تصاحب صندلی عقب رو داشتم

undefined

 

قایق با سرعت زیاد شروع به حرکت کرد. بعد از 1 ساعت دختر تایلندی حدود سی ساله که لیدر اون روز ما بود، جلو اومد و چندتا عکس بسیار زیبا که توی قایق های بامزه چوبی گرفته شده بودن، نشونمون داد و گفت اگر بخواین سوار این قایق های تایلندی بشید و عکس بگیرید، باید نفری 300 بت پرداخت کنید و منم با تصور اینکه لابد عکاس اونجا ازمون عکس میگیره پذیرفتم. کم کم رنگ اقیانوس تغیییر کرد. آبها زلال و زلال تر میشدن و رنگ اون یه جاهایی به فیروزه ای، یه جاهایی زمردی و انواع این تنالیته رنگ رو اون روز دیدیم.

 خلاصه که من و امیر 600 بت عکاسی برای دو نفرمون رو پرداخت کردیم و با چند نفر دیگه از همسفرامون سوار یکی از اون قایق ها شدیم. به اون منطقه "تالاب پیله" میگفتن. عجب منظره ای داشت! دقیقا انگار یه فیلتر جلو چشمامون گذاشتن. آبهای فیروزه ای که کف اون از شدت زلالی مشخص بود. 

وقتی سوار قایق های چوبی شدیم متوجه شدیم عکاسی وجود نداره و خودمون باید از خودمون عکس بگیریم. من از همه گروهمون عکاسی کردم و درنهایت دختری مصری، از منو امیر عکس گرفت. بعد از عکاسی به یک ساحل جذاب رفتیم و ماهیای رنگی رو میدیدم که از زیر آب پیدا میشدن. اون شیرینی هایی که از هتل آورده بودم اونجا به دردم خورد. ریز ریزش کردم، تو آب ریختم و ماهیا دورمون جمع میشدن. یهو از پشت صخره ها یک میمون بامزه اومد و دنبال شیرینی توی دستم بود! یک تیکه بهش دادم ولی دیگه ول کن ماجرا نبود! افتاده بود دنبالم و تا کل شیرینی ها رو ازم نگرفت ولم نکرد.

تالاب پیله و قایق های چوبی تایلندی
تالاب پیله و قایق های چوبی تایلندی

undefined

آبهای زلال تالاب پیله

آبهای زلال تالاب پیله

 در نهایت، دوباره سوار قایق چوبی شدیم که به سمت قایق تندرو اصلی بریم ولی چشمتون روز بد نبینه! قایق به سنگ گیر کرده بود و حرکت نمیکرد. اونجا بود که به معنی واقعی کشتی ما به گل نشست! هر کاری می کردن درست نمیشد و حرکت نمیکرد! 

بلاخره قایق ران از آقایون خواست که پیاده بشن و هل بدن. امیر و بقیه آقایون زور میزدن و هل میدادن، ولی بازم نشد که نشد! دیگه کار به جایی رسید که از ما هم خواستن پیاده بشیم. اومدیم پیاده بشیم، ولی هر کی از یک طرف افتاد توی آب! کیف دختر مصری تو آب پرت شد و دوربین عکاسیش خراب شد. از اون ور دمپایی پسر بچه هندی از پاش درومد و آب داشت میبردش که من رفتم اونو بگیرم و صندل خودم هم درومد! اون طرف هم آقایون یک، دو، سه، میگفتن و همه هل میدادن! صحنه اینقدر مضحک بود که نمیدونستیم بخندیم یا عصبانی بشیم! به قول امیر اینم شانس مایه! توی تور جزیره فی فی باید از قایق پیاده بشی و هل بدی! در نهایت از گل درومدیم ولی پای امیر به سنگ تیزی خورد و کمی زخمی شد که بعد از اینکه به قایق برگشتیم تور لیدر بهش چسب زخم داد.

قایقِ به گِل نشسته!

قایقِ به گِل نشسته!

توی قایق آب و بسکوییت به مقدار زیاد بود و هر زمان میتونستی استفاده کنی. به سمت جزیره دوم حرکت کردیم. جزیره مایا یکی از زیباترین لوکیشن های اون روز بود. بهمون گفتن که حدود 45 دقیقه اینجا توقف داریم و خواهش کردن که به موقع برگردیم. ولی واقعا زمان کم بود. قایق در ساحل پشتی جزیره مایا توقف کرد و از یک راه باریک و البته سرسبز از وسط جزیره عبور کردیم و به سمت ساحل رفتیم. حقیقتا اون منظره و ساحل حیرت انگیز بود. همه در حال عکاسی بودن. ساحلی با ماسه های سفید و طلایی و آب فیروزه ای که مثل شیشه زلال بود و میدرخشید. انگار که داشتم تو یک سکانس فیلم قدم میزدم. اینقدر زیبا بود که همش حس میکردم تو خوابم و اینهمه قشنگی واقعی نیست. دوست داشتم ساعتها اونجا بشینم، اما تا چشم رو هم گذاشتیم اون 40 دقیقه گذشت و به سمت قایق دویدیم. 

پلی باریک و از جنس چوب که ما رو به ساحل میرسوند
پلی باریک و از جنس چوب که ما رو به ساحل میرسوند
زیبایی چشمگیر جزیره مایا
زیبایی چشمگیر جزیره مایا
امیر با پای زخمی در جزیره مایا

امیر با پای زخمی در جزیره مایا

تور لیدر گفت که برای نهار به جزیره فی فی یا اگه بخوام درست تلفظ کنم پی پی میریم و اونجا کمی بیشتر زمان داریم. خلاصه که حرکت کردیم و بعد از حدود نیم ساعت، قایق ایستاد و گفتن هر کسی بخواد میتونه توی آب بپره و با عینک مخصوص غواصی زیر آب رو ببینه. من و امیر به شدت سوخته بودیم و امیر که به مرز تاول زدن رسیده بود، ترجیح دادیم توی قایق منتظر بشینیم. بقیه با جلیقه توی آب پریدن و زیر آب و ماهی ها رو تماشا کردن، تور لیدر هم برای اینکه ماهیا بیشتر جمع بشن، هر از چندگاهی بسکوییت خورد شده توی آب میریخت و دورش پر از ماهیای رنگی میشد. 

همسفرانی که به آب رفتند
همسفرانی که به آب رفتند

باز هم حرکت کردیم و اینبار برای نهار رسیدیم. فضای شلوغی بود. لیدر اسم یک رستوران رو روی تابلویی نوشت و به سمت اونجا برای سرو نهار راهنماییمون کرد. دکه های فروش زیورآلات، انواع خوراکی و بستنی اونجا هم پیدا میشد ولی ما به شدت گرسنه بودیم و ترجیح دادیم قبل از هر چیز نهار بخوریم. چی بگم از اون نهار که فقط سیر کننده بود. توی آب کمی زنجبیل و برگ بو و فلفل ریخته بودن و به عنوان سوپ سرو میکردن! یا شاید هم من فکر میکردم اون مایع سوپه! ولی هر چی که بود همه به صورت سوپ میخوردنش! چند نوع غذا، از جمله برنج شفته، اسپاگتی، مرغ سوخاری و میوه، سرو شده بود و در نهایت میشد که خودمونو سیر کنیم.

نهار ما در جزیره فی فی
نهار ما در جزیره فی فی
گوشه گوشه اونجا زیبا بود، مثل این حوضچه در کنار رستوران

گوشه گوشه اونجا زیبا بود، مثل این حوضچه در کنار رستوران

بعد از غذا به سمت ساحل اونجا حرکت کردیم و باز هم انگار که اون صحنه و اون منظره از شدت زیبایی واقعی نیست. فقط عکس میگرفتم و کفشامو درآورده بودم و روی ماسه های نرم و سفیدش قدم میزدم. چندتا قایق شکسته هم اونجا بود و با اون ساحل آروم ترکیب حیرت انگیزی شده بود. میخواستم تا میتونم نگاه کنم... ببینم اون همه زیبایی رو... و توی ذهنم تا همیشه حک کنمش...

قایق شکسته در ساحل
قایق شکسته در ساحل
قایق شکسته در ساحل
قایق شکسته در ساحل

دوباره به سمت قایق رفتیم و حرکت کردیم. اکثر گروه توی مسیر خواب بودن و اینبار مسیرمون طولانی تر بود. بعد از حدود یک ساعت به جزیره بامبو رسیدیم. از نظر من، از معایب تور فی فی کوتاه بودن زمان توقف هاست. در واقع شما اکثر روز رو توی راه هستین و فضای قایق، بر عکس کشتی تور جمیز باندی که قبلا رفته بودم، به گونه ای هست که فقط باید نشسته باشید. و البته چون فاصله زیاد و مسیر طولانی هست، بهتره که با همین قایق های تندرو به فی فی بریم. خلاصه که به هر جزیره ای میرسیدیم تا میومدیم ببینیم، میگفتن وقت تمامه و باید برگردیم. ولی اینبار گویا میتونستیم بیشتر بمونیم.

گروه دستبند صورتیها، خواب آلود، در راه جزیره بامبو

گروه دستبند صورتیها، خواب آلود، در راه جزیره بامبو

جزیره بامبو و باز هم همون زیبایی و منظره رویایی. آبهایی زلال و فیروزه ای، که از یک سمت به ساحلی نرم و سفید، و از سمت دیگه به صخره های سنگی و مشکی رنگ، که همچون مجسمه هایی دفرمه شده از آب به بیرون هدایت شده اند، می رسید و آسمانی که انگار جنس دیگری دارد با هر آسمانی که تابحال دیده ام... 

همه توی آب در حال شنا بودند. منو امیر هم اونجا تنی به آب زدیم. روی ماسه های ساحل صندلی گذاشته بودن و هر دوتا صندلی کنار یک سایبون رو به قیمت 150 بت کرایه میدادن. ما هم دوتا صندلی گرفته بودیم سعی کردیم نهایت لذت رو از اون فضا و منظره ببریم. زمان گذشت و تور لیدر با صدای بلند صدامون کرد که وقت برگشتنه...

ساحل حیرت انگیز بامبو

ساحل حیرت انگیز بامبو

این تصویر نقاشی نیست! عکسی از جزیره بامبو!
این تصویر نقاشی نیست! عکسی از جزیره بامبو!
جزیره بامبو از زاویه ای دیگر

جزیره بامبو از زاویه ای دیگر

تو مسیر آناناس و هندوانه خنک بهمون تعارف کردن. مسیر برگشت به نظرم کوتاه تر رسید. وقتی رسیدیم همون عکسهایی که لحظه ورود ازمون گرفته بودن رو روی بشقاب چاپ کرده بودن و 200 بت میفروختن. منو امیر که هیچ وقت این عکسهارو نمیخریدیم، اینبار تصمیم گرفتیم اون عکس روی بشقابمون رو به عنوان یادگاری از فی فی داشته باشیم و 200 بت بابتش پرداخت کردیم. سوار ون شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم. بعد از یک ساعت به هتل رسیدیم. سریعا به زیر دوش رفتیم و برای 2 ساعتی بیهوش شدیم.

اون روز چندباری به امیر گفتم که چقدر جای فرشته و پیام خالیه. تا رسیدیم پیام زنگ زد و گویا تور جیمز باند به آنها هم خیلی خوش گذشته بود. اگر بخوام صادقانه بگم از نظر من و امیر تور جیمز باند چیز دیگه ای بود و خیلی خوشحال بودم که به دوستامون پیشنهاد تور جیمز باند رو داده بودم. بعد از استراحت آماده شدیم و به سمت بنگلارود رفتیم. اون شب، همراه فرشته و پیام به برگرکینگ رفتیم. هر برگر کوچیک، همراه با نوشابه 260 بت قیمت داشت. یک ساعتی اونجا نشستیم و از خاطرات اون روزمون واسه هم تعریف کردیم.

منو امیر جوری سوخته بودیم که حتی وقتی لباسمون با پوستمون تماس پیدا میکرد احساس سوزش میکردیم. هر یک ساعت یکبار افترسان میزدیم ولی انگار فایده نداشت. ماساژی که دو شب قبل رفته بودیم اینقدر لذت بخش بود که وقتی برای بچه ها تعریف کردیم، تصمیم گرفتیم اینبار با دوستامون بریم. ولی ایندفعه چونه زدیم و در نهایت یک ساعت ماساژ پا رو به قیمت 300 بت گرفتیم. هر دفعه که ماساژ میرفتیم، با خودمون میگفتیم، باید هر شب میومدیم! و از این به بعد هر شب میایم! ولی در واقع اون آخرین شبی بود که منو امیر به ماساژ رفتیم.

دوست داشتم اینقدر انرژی داشتم که وسط اون جمعیت تا صبح میچرخیدم و از دونه دونه اون گاری ها خرید میکردم و هر چیزی رو تست میکردم. حیف که خیلی زیاد خسته بودیم. فردا صبح قرار بود به بیگ بودا بریم پس باز هم رضایت دادیم و به هتل رفتیم و اون روز رویایی فی فی هم بلاخره تمام شد.

دخترکی بلال فروش، در حوالی پاتونگ

دخترکی بلال فروش، در حوالی پاتونگ

روز پنجم و بازدید از بودایی سپید و غول پیکر

یکی یکی روزها میگذشتن. تو ذهنم داشتم حساب میکردم که من هنوز ساحل پارادایس هم نرفتم. مگه قرار نبود اونجا رو هم ببینم؟! بازم که نشد یک روز، کلا ریلکس کنیم و از استخر هتل خودمون استفاده کنیم! اون اوت لت پرمیوم رو دوباره کی برم پس؟! دیگه وقتی نمونده! حتی یک روزم به ساحل پاتونگ نرفتم و از اونجا استفاده نکردم! دوباره وقت کم آوردم! چرا هر چی پوکت میمونی باز هم وقت کمه؟! داشتم تو ذهنم اینارو مرور میکردم و هر چی به روز برگشت نزدیک تر میشدیم بیشتر دلم میگرفت. ای کاش یک روز بیشتر میموندیم! ولی حقیقت این بود که فقط امروز و فردا رو وقت داشتیم، پس باید از برنامه هایی که توی ذهنم ساخته بودم خط میزدم.

اون روز بنا بود با تعدادی از هموطنامون که توی هتل فرشته و پیام اقامت داشتن یک ون، از بولت بگیریم و به بیگ بودا بریم. اون جوری که پیام محاسبه کرده بود، اگر خودمون با انتخاب یک ون از بولت میرفتیم، برامون بصرفه تر میشد. دکه های فروش تور در سطح شهر، تور یک روزه بازدید از بیگ بودا و معابد چالونگ را به قیمت نفری 450 بت یا بالاتر میفروختن.

بعد از خوردن صبحانه هتل، آماده شدیم و به محل قرار همیشگیمون (سر خیابان بنگلارود)، پیاده راه افتادیم. تو راه فکر میکردم که هنوز هیچی برای سوغاتی نخریدم و حتما فردا باید از این مغازه های فروش سوغاتی یه چیزایی بخرم. هوا گرم و البته آسمون صاف بود. کم کم بچه ها به سر قرار رسیدن و یک بولت با مبلغ 280 بت تا بیگ بودا گرفتیم. 8 نفرمون توی ون نشستیم و راه افتادیم. مسیر بیگ بودا شبیه به جاده چالوس خودمون بود.

حدودا نیم ساعتی توی راه بودیم و پیچ های سر بالایی رو بالا میرفتیم. اینقدر بالا رفتیم که حس کردم گوشهام بسته شده و وقتی رسیدیم تو ارتفاعی بودیم که انگار شهر زیر پامون قرار داشت.  قبلا خونده بودم که توی معابد و بیگ بودا باید لباس آستین دار و البته بلند یا زیر زانو بپوشید. خیلی سخت گیری نمیکردن ولی جلوی در ورودی، پارچه های لنگی مانند رو به کسانی که لباس کوتاه داشتند میفروختن.

تو مسیری که پیاده میرفتیم تا به بودای بزرگ برسیم، تعدادی مجسمه برنزی رنگ از انواع خدایان، با چهره های معصوم یا وحشتناک، همراه با نوشابه و نوشیدنی که براشون باز کرده بودن، دیدیم. گفته بودم که توی تایلند به وفور از این مجسمه ها در سطح شهر میبینید.

در مسیر بیگ بودا
در مسیر بیگ بودا

undefined

مجسمه های برنزی در مسیر
مجسمه های برنزی در مسیر

و بعد، در بلند ترین ارتفاع ممکن، مجسمه سفید رنگ و غول پیکر بودای بزرگ را دیدیم. بسیار زیبا و در واقع اون ابعاد، ابهت خاصی به مجسمه داده بود. نکته جالب این بود که قدمت این مجسمه به صد سال هم نمیرسید ولی گویا برای تایلندی ها بسیار محترم بود. در سمت دیگه، چشم انداز شهر زیبای پوکت رو از زاویه بالا داشتیم. کلی عکاسی کردیم. گوشه گوشه اون فضا پر از تندیس و مجسمه های بزرگ و کوچیک، از جنس های مختلف بود که براشون عود روشن میکردن و کنارشون دعا میخوندن. سمت چپ حیاط بالایی، زیر سایه درختی، استاد مدتیشنی در حال مراقبه بود و هرازگاهی توریستی به جمع اضافه میشد تا از اون فضای معنوی سهمی ببره.

undefined

مجسمه غول پیکر بودای بزرگ
مجسمه غول پیکر بودای بزرگ
بر بلندترین ارتفاع ممکن
بر بلندترین ارتفاع ممکن

پیاده به سمت پایین حرکت کردیم بلکه اون پایین شاید یک ماشین ما رو قبول کنه. از شانس خوبمون یک ون خیلی مدرن و مجهز به سیستم صوتی بسیار حرفه ای، توی مسیر ایستاده بود که پیام باهاش صحبت کرد و قبول کرد ما رو با 250 بت به معبد چالونگ ببره. مسیرمون بسیار کوتاه بود.  حدود ده دقیقه بعد به درب ورودی معبد رسیدیم و در بدو ورود، چند ساختمان بسیار زیبا و البته با تزیینات و معماری ظریف و منحصر به فرد، خودنمایی کردند.

گویا قدمت این بنا هم به یک قرن نمیرسید و در واقع این معبد به پاس قدردانی از دو راهب به نام های لوانگ پو چام و لوانگ پو چانگ در قرن ۱۹ میلادی ساخته شده بود. معماری اونجا واقعا ظریف و چشمگیر بود. برای ورود باید کفش هامونو در میوردیم. ما هم کفشها رو جلو در گذاشتیم و وارد شدیم. فضای چند طبقه اونجا هم پر از تندیس و مجسمه بودا بود و خیلیا جلو این مجسمه ها زانو زده بودند و تو دلشون با چشمای بسته دعا میخوندن. 

فضای معبد وات چالونگ
فضای معبد وات چالونگ
معبد وات چالونگ
معبد وات چالونگ

undefined undefined undefined undefined undefined undefined undefined undefined undefined

 

تو همه بناها وارد شدیم و کلی عکاسی کردیم. هر نیم ساعت یک بار بارون میبارید و قطع میشد و دوباره میبارید. ولی اذیت کننده نبود. حدود ساعت 3 بود که تصمیم گرفتیم برای نهار به پاتونگ برگردیم. با همون راننده قبلی صحبت کرده بودیم که ما رو از جلو معابد سوار کنه و به پاتونگ بیچ ببره که با مبلغ 450 بت راضی شده بود. حقیقتا گشت اون روز برامون خیلی بصرفه شد. تو مسیر به این فکر میکردم که وقتشه امروز کالاماری و هشت پا رو امتحان کنم. به امیر گفتم امروز برای نهار به فودکرت پایین سنترال بریم و چندتا از اون غذاهای خاصشون رو امتحان کنیم. نیم ساعت بعد رسیدیم و از بچه ها جدا شدیم و به طبقه پایین سنترال رفتیم.

مستقیم سراغ هشت پا رفتم و یک سیخ هشت پا گریل شده، همراه با یک سیخ ماهی کالاماری به همراه کمی گوشت مرغ و قارچ سفارش دادیم. کل سفارشمون حدود 600 بت شد که به نظرم برای اون غذا گرون بود. ولی من هدفم امتحان مزه های جدید بود. وقتی هشت پا رو آوردن، دیدیم اینقدر سفته که حتی به سختی از سیخ کنده میشه و بافتی شبیه به غضروف داره. خیلی دلچسب نبود ولی تجربه جالبی بود. خستگی توانی برای گشت و گذار بیشتر بهمون نداد پس به هتل رفتیم و تا بعد از ظهر استراحت کردیم.

نهار اون روز ما
نهار اون روز ما
یک سیخ هشت پا و ماهی مرکب گریل شده
یک سیخ هشت پا و ماهی مرکب گریل شده

ساعت حدود 7 بود که فرشته تماس گرفت و برای یک ساعت بعد جلوی سنترال باهامون قرار گذاشت. پیاده مسیر سنترال رو میرفتیم و من تو هر نفسی که میکشیدم سعی میکردم این لحظه ها و این روزها تا همیشه باهام بمونه. به امیر پیشنهاد دوتا اسموتی دادم. من نارگیل گرفتم و امیر اواکادو انتخاب کرد. به نظرم از بدترین جای ممکن خریدیم چون اون خانم تا میتونست توی اسموتی یخ ریخته بود و علاوه بر اون، انتخاب امیر هم، بی مزه ترین انتخاب ممکن برای اسموتی بود. هر کدوم رو 60 بت خریدیم و ناراضی به سمت سنترال رفتیم. 

انتخاب بی مزه ما!

انتخاب بی مزه ما!

اون شب به پیشنهاد فرشته تصمیم گرفتیم به یک استریت فود در نزدیکی هتل بامنبوری که سفر قبل اقامت داشتیم بریم و یک غذای تایلندی به اسم پدتای رو امتحان کنیم. یک راسته غذای خیابونی که علاوه بر تنوع، میشه گفت تمیز هم بود. پدتای رو من و فرشته به قیمت 120 بت خریدیم و امیر تعدادی سوسیس به قیمت 30 بت برای هر سیخ و پیام استیک سفارش داد. همراه نوشیدنی ساعاتی رو اونجا نشستیم و حرف زدیم و از فضا لذت بریم.

بخشی از غذای خیابانی
بخشی از غذای خیابانی

undefined

پدتای، غذای انتخابی ما

پدتای، غذای انتخابی ما

 ساعت حدود 10 به سمت مغازه های خیابونی سطح شهر رفتیم و همراه فرشته کمی صنایع دستی خریدیم. اون شب تصمیم گرفتیم صدای خواننده ای رو گوش کنیم که هر شب اول خیابان بنگلارود میشنیدیم و از کنارش میگذشتیم. رفتیم و رو صندلیای اونجا نشستیم و دختر و پسر تایلندی تا ساعت 1 یا 2 شب برامون خوندن و حقیقتا زیبا خوندن. 

روز ششم، خداحافظی با پوکت زیبا

 آخرین روز سفرمون بود. اون روز تو دلم خواستم که مسیر رفتن به سفر برامون اونقدری آسون بشه که فقط اراده کنیم و تصمیم به رفتن بگیریم. اونقدری راحت بشه که برای هر هزینه ای مجبور نباشیم تبدیل به ریالش کنیم و ببینیم میصرفه یا نه! خلاصه که روز آخر بود. همیشه روزهای آخر دلم میگیره. همراه امیر بیدار شدیم و رفتیم که آخرین صبحانه نچندان دلچسب هتلمون رو بخوریم. 

از اونجایی که پروازمون فردا ساعت 9 صبح بود، تور لیدر بهمون گفته بود که ساعت 5 صبح برای پیک اپمون تا فرودگاه میان. به رسپشن هتل ساعت تحویل اتاقمون رو گفتیم و ازشون خواستیم که برامون پک صبحانه آماده کنند که فردا با خودمون ببریم.

امروز میخواستم تا میتونم توی ساحل پاتونگ عکس و فیلم بگیرم. دامن بلند سبز رنگمو پوشیدم و پیاده به سمت ساحل راه افتادیم. آفتاب داغ داغ بود. دخترایی رو دیدم که جلوی مغازه های ماساژ بهمون لبخند میزدن و تو دلم فکر میکردم یعنی واقعا خوشحالن؟ چقدر از زندگیشون راضین؟ همشون یه کیسه کوچیک دستشون بود که یک مدل غذای تایلندی توش سرو شده بود و با لذت مشغول خوردن بودن. نمیدونم توی اون کیسه ها چی بود ولی به نظر ارزون میومد.

فرشته و پیام اون روز برای بار سوم به اوت لت پرمیوم رفتن تا بلاخره بتونن از اونجا خرید کنند و البته که اینبار براشون موفقیت آمیز بود. ولی ما ترجیح دادیم اون روز رو تو خیابون های پاتونگ قدم بزنیم. میخواستم گوشه گوشه اونجا رو جوری ببینم که تا همیشه تو ذهنم بمونه. شاید این آخرین باری باشه که به پوکت سفر میکنم. حداقل اینو میدونم که اگه روزی برگردم سالها گذشته، پس میخواستم تا میتونم اونجا بگردم و قدم بزنم.

غذا هایی عجیب که توی مشمایی کوچک سرو شده بود
غذاهایی که در مشمایی کوچک سرو شده بود

undefined

 

آسمون، اون روز آبی بود و ساحل آروم پاتونگ با اون ماسه های طلایی، همون تصویری که میخواستم رو برای روز آخرمون ساخته بود. عده ای مشغول جت اسکی بودن، عده ای چتر سواری میکردن، دختر بچه ای مشغول شن بازی تو ساحل بود و خلاصه همه از فضا لذت میبردن. تا تونستم اونجا عکس گرفتم و به امیر پیشنهاد دادم به سمت هتل بامنبوری که سفر قبل اقامت داشتیم بریم تا کمی تجدید خاطره کنیم. پیاده راه افتادیم. به هتل زیبای بامنبوری رسیدیم و اونجا هم کمی عکاسی کردیم. حسابی گرم بود و گرسنه بودیم. تو راه یک اسموتی انبه به قیمت 60 بت خریدیم  و عجب تو اون هوا بهمون چسبید. تصمیم داشتیم اون روز، بلاخره دوتا از اون ده تا تن ماهی که از ایران با خودمون آورده بودیم رو باز کنیم و برای نهار بخوریم.

ساحل زیبا و آرام پاتونگ در روز آخر
ساحل زیبا و آرام پاتونگ در روز آخر
آسمان و اقیانوسی آبی
آسمان و اقیانوسی آبی
ز غوغای جهان فارغ...
ز غوغای جهان فارغ...
اسموتی انبه ما به قیمت 60 بت

اسموتی انبه ما به قیمت 60 بت

به هتل برگشتیم و وقتی اومدیم تن ماهی رو توی کتری برقی بزاریم تا بجوشه، دیدیم ای دل غافل! تن ماهی از دهانه کتری رد نمیشه! گرسنه موندیم و کمی با پسته و شیرینی خودمونو سیر کردیم تا عصر بشه و تو هوای خنک تر بیرون بریم و غذا بخوریم.

امیر خوابید و من تو بالکن نشستم. آدمایی که تو حیاط هتل و تو استخر مشغول شنا بودن رو نگاه میکردم. چقدر دوست داشتم منم تو آب میرفتم، ولی میترسیدم از این بیشتر بسوزم. امیر که کل شونه هاش تاول شده بود و میسوخت. منم دست کمی از اون نداشتم. وقتی امیر بیدار شد تقریبا غروب بود.

یکم وسایلمونو جمع و جور کردیم و آماده شدیم که بریم و از آخرین شب سفرمون هم استفاده کنیم. به پیشنهاد من برای شام به همون استریت فودی رفتیم که قبلا هم رفته بودیم و اینبار دوتا نودل تایلندی یکی با میگو و چون امیر غذای دریایی نمیخورد، یکی هم با مرغ سفارش دادیم. غذای من 120 بت و واسه امیر 100 بت بود. کلا قیمت غذا توی اون استریت فود ارزون بود.

 فرشته و پیام رفته بودن که آخرین ماساژ تایلندیشون رو بگیرن و گویا اینبار به جای خیلی لوکسی رفته بودن. برای یک ساعت ماساژ 900 بت پرداخت کرده بودند. منتها منو امیر سوختگی شونه و کمرمون اجازه نمیداد که فکر ماساژ رو هم بکنیم. خستگی اون یه هفته بهم فشار آورده بود و عمیقا احساس کمبود خواب میکردم. 

بعد از شام به سمت خیابون بنگلارود رفتیم و همونجا از سون الون دوتا نوشیدنی خریدیم و روی سکو منتظر دوستامون نشستیم. آدمها رو نگاه میکردم که از هر ملیتی اومده بودن. سیاه و سفید، پیر و جوون، با هر مذهب و دینی اونجا بودن، راستی چقدر تو این سفر هندی و عرب دیدیم. یک ساعتی نشسته بودیم تا فرشته و پیام اومدن. کلی راضی بودن و پیام میگفت این بهترین جایی بود که تو این سفر رفته. پیاده راه افتادیم و اینبار تصمیم گرفتیم که به دیدن خواننده دیگه ای توی همون خیابون بنگلارود بریم. ولی انتخاب شب قبلمون بهتر بود. اونجا صدای خواننده اینقدری بالا بود که تقریبا هیچی متوجه نمیشدیم.

تا پاسی از شب اونجا بودیم. ولی کم کم وقت رفتن بود. 4 ساعت دیگه راننده به دنبالمون میومد و هنوز چمدونهامون باز بود. این شد که با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم که وسایلمونو جمع کنیم. امیر توی مسیر یک شاورما به قیمت 180 بت خرید و تا هتل مشغول خوردن شد. از گاری های فروش میوه هم مقداری میوه استوایی خریدیم که به ایران ببریم. اینقدر حال و هوا زنده بود که دلمون نمیومد ساعت 1 به هتل بریم. ولی چاره ای نبود. رسیدیم و بارمونو بستیم. برای یک ساعت چشمامونو روی هم گذاشتیم ولی عملا وقتی برای خوابیدن نبود. به امیر گفتم الان حس میکنم که دیگه دوست دارم جای جدید رو تجربه کنم ولی این سفر اگه نمیومدیم برای همیشه توی دلم میموند.

بازگشت به خاک وطن

ساعت 5 صبح بود که منو امیر چمدونهامونو پایین بردیم و رفتیم که اتاقمون رو تحویل بدیم. بابت 3 تا بطری آب معدنی که از یخچال برداشته بودیم، 120 بت پرداخت کردیم و پک صبحانمون رو گرفتیم و بیرون منتظر راننده نشستیم. 

راننده به موقع اومد و من از لحظه ای که سوار ماشین شدم تا فرودگاه چشمام بسته بود. به شدت به خواب نیاز داشتم. تو فرودگاه فرشته و پیام رو دیدیم که منتظر ما بودن تا کارت پرواز بگیریم. اینبار کارت دوتا پروازمون رو همونجا و در ابتدای مسیر گرفتیم و رفتیم که توی یکی از کافه های فرودگاه صبحانمونو همراه چایی بخوریم. هر لیوان قهوه اونجا 230 بت و هر لیوان چای 180 بت قیمت داشت. همه چیز خیلی زیاد گرون بود. علاوه بر این، هیچ گونه نوشیدنی و مایعی نباید همراه خودمون میبردیم. فرشته دوتا روغن نارگیل بزرگ داشت که ازش گرفتن و جلوی چشم خودمون توی سطل آشغال خالی کردن.

سوار هواپیما شدیم و ساعت 9 به موقع، هواپیما از زمین بلند شد. با پوکت زیبا خداحافظی کردیم و حدود 7 ساعت پروازمون تا عمان رو من بیهوش بودم. من که آرزوی خواب توی مسیر را دارم اینبار کل زمان پرواز را خواب بودم و چقدر خوب بود که هیچی از اون 7 ساعت نفهمیدم. 

پذیرایی پرواز سلام ایر در مسیر برگشت

پذیرایی پرواز سلام ایر در مسیر برگشت

به عمان که رسیدیم باید سریعا به سمت پرواز بعدی میرفتیم. مسیر تقریبا طولانی رو طی کردیم و به گیت مربوطه رسیدیم. خوشبختانه پرواز دوم هم به موقع و بدون تاخیر بود. توی پرواز دوم انرژی بیشتری داشتم و دوباره از همون شاورما، ولی اینبار فلافل بهمون دادن. حدود 2 ساعت بعد، فکر میکنم ساعت 5 به وقت ایران بود که ارتفاع کم شد و از اون بالا دماوند زیبا نمایان شد و خبر داد که خاک وطن نزدیک است. بلاخره به تهران نشستیم و بعد از تحویل بارمون، با کوله باری از خاطرات زیبا و با این امید که به زودی برای سفر بعدمون به فرودگاه برمیگردیم به سمت خانه اسنپ گرفتیم.

میتونم بگم تایلند زیباترین مقصدیه که تابحال سفر کردم و همین سادگی و شادی بی حد و اندازه، همراه با طبیعت بکر و چشمگیر، برای بار دوم مشتاقانه منو به اونجا کشوند.  در آخر، ممنونم که در این سفر با من همراه شده و زمان بابت مطالعه این سفرنامه گذاشتید. باشد که مسیر سفر، برای همه سفر دوستان هموار و آسان گردد.

وطن نزدیک است

وطن نزدیک است

تو ای دیو سپید پای دربند...

تو ای دیو سپید پای دربند...

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر