سفرنامه عشق

2.7
از 19 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفرنامه عشق

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده : عاشق (حسین امیری)

گوینده : معشوق (خدا)

از هرکس که این سفرنامه رامیخواند می خواهم این سفرنامه را با قلب بخواند .

داستان این سفرنامه  واقعیت زندگی من از آن جایی شروع شد که من از ده سالگی درسن کودکی کارکرده بودم و مبلغی را سرمایه گذاری کرده بودم ولی متأسفانه کل این پول را در یک معامله از دست دادم آن روز که تاریخ 1400/10/15 بود وقتی فهمیدم پولم راازدست دادم از خود بیخود و دیوانه شدم چون خانواده من از نظر مالی در شرایط سختی قرارداشتند و مادرم ناراحتی قلبی  هم داشت باید سعی می کردم این غم و غصه را خودم به تنهایی به دوش بکشم.

 آن روز باران گرفته بود و هوا خیلی سرد بود به کوه رفتم و خیلی گریه کردم تا آرام شوم این غصه رادردلم نگه داشتم شب شد ومن خوابیدم، دیدم من در یک کشتی تنها در حال غرق شدن هستم یعنی نصف کشتی درزیر آب فرورفته بود و فقط دست وسر من از آب بیرون بود ومن فقط با دستانم نصف کشتی که روی آب بود را گرفته بودم دیدم  نورسفیدی با یک عصای چوبی در آن طرف کشتی نمایان شد و عصایش را به کشتی زد وکشتی به حالتی صاف روی آب ایستاد و من از داخل آب سرخوردم و به سمت آن نور آمدم. صبح که از خواب بیدارشدم احساس آرامش وامنیت می کردم تصمیم  گرفتم به مشهد بروم و حال و اوضاعم بهتر شود به مشهد رفتم.

 ده روز آن جا ماندم احساس می کردم ازاین شدت غم استخوان هایم شکسته است و نفسی در جانم نیست در آن جا مریض شدم، جوری شده بود احساس فلجی کردم توانی دروجودم نبود سعی کردم خودم  را آرام آرام بهتر کنم درآن جا به زیارت امام رضا (ع) رفتم و از او درخواست کمک کردم م ودر آن جا کمی حالم با راز ونیاز باخدا بهتر شده بود به خانه برگشتم ،  چندروز گذشت و من بار این غم  را به تنهایی بردوش خویش می کشیدم سعی می کردم خودم را باتنهایی وخلوت با خداوند و نماز و سکوت آرام  کنم  و به زندگی ام ادامه دهم همینطور گذشت تا شد مورخه1400/11/14 در خواب ظهر این تاریخ بازدرخواب دیدم.

بوی ایمان

صدایی ازجنس آرامش به من می گفت آرام باش در حال معجزه هستم به من ایمان داشته باش، اگر به من ایمان داشته باشی در کسری از وقت درزندگیت معجزه می کنم بعد از خواب باز احساس آرامش داشتم ویقین احساس می کردم در جسم من چیزی به نام ایمان داشت شکل می گرفت. من دعا و رازونیاز را  بعد از این خواب ها بیشتر کردم تا جان بگیرد  احساساتم و ایمانم نسبت به قبل بهترشده بود. گذشته  از یادم می رفت همینطور گذشت تا شد 1400/11/29 باز شب شد بخواب رفتم، دیدم پیرمرد زشتی پایین کوه ایستاده بود و طنابی حلقه ای مانند در دستانش بود و کوهی بلند هم بود نفرات کمی بودند می توانستند به قله ی کوه برسند.

چون آن پیرمرد با آن طناب آن هارا می انداخت. .او تلاش میکرد مرا به پایین بیندازد، اما نتوانست و من به قله رسیدم، بعد از خواب حس قوی ترو ارامتری داشتم احساس پیروزی در جسم و روحم نمایان شد وجودم طلب آهنگ های مستان راکرده بودچون آن آهنگ ها روح وجان مرا آرام می کرد آهنگ هایش بویی از نور و روشنایی را در جسم من وارد می کرد گذشت وگذشت تاشد تاریخ 1400/12/14 همینطور که به این روش با عاشقی و وابستگی به معشوق ادامه می دادم احساس قدرت  وجودم را فرا گرفته بود. عصر بود خوابیدم درخواب باز آن نجوا را شنیدم که به من گفت به شمال بیا .

دیگر باورهایم کاملاقطعیت یافته بود و یقین داشتم که این سخنان خداوند است بازمورخه 1400/12/18 بود همینطور درکل روز باخودم صحبت می کردم خدایا من باید به کجای شمال بیایم !!! آخه با من چکار داری؟ سؤالات ذهنم را درگیر کرده بود فقط می دانستم راه روشن می روم اما از آخر قضیه خبرنداشتم.

الهامات

بازبه خواب رفتم نجوا باز در قلب من بلند شد باتصویری از شمال، دیدم کوهی بزرگ که برسروتنه ی آن کوه درختان سبزروییده است و خانه ای آلاچیقی باساخت چوب وپایین این کوه است و من در بالای آلاچیق ایستاده ام.

 

۲۰۲۲۰۴۰۸_۱۶۰۹۱۱.jpg
شمال، اسالم، آبشار ویسادار

همانطورکه در آن آلاچیق چوبی بودم پرسیدم خدایا غذا را چکار کنم؟ گفت "بیا همه چیز برایت مهیاست" جان و روحم به ثبات یکی بودن رسیده بود، خوشحال بودم داشتم می رفتم چون من علاقه زیادی به طبیعتگردی  ومسافرت داشتم. اسباب سفر را جمع می کردم و می دانستم باید بروم.

مدتی گذشت تا به مورخه 1400/12/20 رسیدم. قلبم در این تاریخ می خواست چیزی به من بفهماند ،انگار می گفت دفتری بردار و هراتفاقی می افتد باتاریخ بنویس و به صورت عمقی همه چیز را بنویس. برایم سؤال شده  بود چرامن باید هرروزهراتفاقی می افتد را بنویسم !بااحساسم بحث نکردم وطبق احساسم نوشتم.

گذشت.....این روزها تا رسید به تاریخ 1400/12/27 بازدیدم درخواب ، خداوند مراپشت سرش نگه داشته بود، و من تشنه بودم در حالیکه عریان بودم و طشتی از آب درکنار من بود و از موها و بدنم آب می چکید، این تصویر را باز در بلندای آن  کوه که قبلا دیده بودم، دیدم و او را می دیدم که پدر و مادرم را با دست به عقب می کشید و اجازه نمی داد به من نزدیک شوند بعد از خواب احساس کردم انگار باید تنها بروم. بلیط گرفتم که به شمال بروم 1400/12/28 بااتوبوس به شمال آمدم.

شروع سفر

دوستم در رشت، منطقه اسالم ویلا داشت، رفتم و در آن جا ماندم. تنهایی، حس غریب و ناآشنایی داشتم ،نمی دانستم باید کجابروم؟ و چکارکنم؟ به حمام رفتم خستگی در کردم و قرآن خواندم و در تراس ویلای دوستم نشستم و به آسمان و جنگل و طبیعت شمال خیره شدم .من شمال را قطعه ای دوست داشتنی از ایران برای خودم می دانم.

من غذا درست می کردم و به خودم امید می دادم همه چیز درست می شود. شب شد در خواب دیدم سه نور سفید به شعاع یک متر از قلبم بیرون رفت، اتاق روشن شده بود، خداوند به من الهام کرد که نور قلبت تو را به راه راست و آرزوها و خواسته هایت می رساند .زمانی که از خواب بیدار شدم حس بسیار خوبی داشتم و احساس می کردم دیگر آن، آدم نگران قبلی نیستم نه غم و نه نگرانی ، هیچ چیز در وجودم نبود . صبح شد صبحانه خوردم قرآن را خواندم شکرگزاری کردم و به جنگل گیسوم رفتم در جنگل می خندیدم و ازخودم عکس می گرفتم و همینطور که داشتم عشق می کردم و دراین طبیعت زیبا پیاده می رفتم رسیدم به آخر جنگل گیسوم ، به دریا رسیدم.

هدایت الهی

کنار دریا با شور و شعفی که در وجودم رخنه کرده بود با موبایلم عکس می گرفتم و سعی می کردم از تمام نعماتی که خدا به من ارزانی داشته و مرا به اینجا دعوت کرده لذت ببرم و شاکرش باشم .

۲۰۲۲۰۴۰۶_۱۴۱۳۵۷.jpg
سینا پسر بلال فروش

درساحل پسری ذرت بلالی میفروخت او اصرار به خریدن یک بلال می کردو من امتناع می کردم هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی می وزید، حسی من را به سمت پسر بلال فروش کشاند و نزد پسر رفتم . با پسر که نامش سینا بود هم صحبت شدم و درکنار بخاری که بلال می فروخت گرم شدم ،دیدم سینا از سرما می لرزد پتوی مسافرتی داشتم و به دورش پیچیدم باهم تقریبا دوست شدیم او به من بلال داد و چایی برایم ریخت . درکل کنار سینا حس خوبی داشتم با وجود سرما از هم صحبتی با سینا لذت میبردم و دلم نمی آمد از پیش سینا بروم در زمینه شغل ، سن وسال و..... صحبت کردیم. بعد باز آن حس در وجودم می گفت که به او بگو این جا خانه ای هست که در کوه باشد از او پرسیدم گفت :بله

جنگل (ویسادار)

جنگل ویسادار آبشار مشهوری دارد به نام آبشار ویسادار، که خیلی زیبا است  از سینا پرسیدم آیا آنجا کوه بلندی هست که درخت  داشته باشد؟ گفت:بله آنجا آب و درخت و جنگل است. مشخصاتی که می داد در واقع همان تصویری بود که درخواب دیده بودم. سینا گفت برو آنجا سوئیت برای اجاره دارند برادران نگهبان مسئول آنجا هستند پیش آقا کمال برو و بگو سینا من را فرستاده است. شماره تلفن  را گرفتم و به ویلا برگشتم ان شب ، شب عید بود که سال 1401 تحویل می شد به تنهایی نشستم قرآن خواندم و با خدا صحبت کردم خوش حال بودم از اینکه خدا همیشه همراه من است . شب باز درخواب دیدم به من می گفت پاشو دیگه باید بیایی !.

صبح صبحانه خوردم و وسایلم را جمع کردم که به جنگل ویسادار بروم. از دوستم که ویلایش را به من داده بود تشکر و خداحافظی کردم  . به خانواده ام  زنگ زدم و گفتم:" من به جنگل میروم و  ممکن است گوشی من آنتن ندهد. مامانم که روی من حساس بود  ترسید و گفت : می خواهی بری چیکار ؟ چون آنها توی این حس وحال من نبودند ترجیح دادم فعلاًسکوت کنم  به مامانم گفتم :بعداً می فهمی نگران نباش. آدرسی که سینا بهم داده بود  را نگاه کردم ،تاکسی گرفتم که بروم. راننده آن تاکسی یک زن بود درراه بااوهاش صحبت کردم و ایشان با حرفهایشان ترس به دلم می انداختند اما من توجهی نمی کردم  و فقط حواسم به خدا بود توی مسیر که میومدم به جنگل انبوه  پر از درخت و با راهی پیچ در پیچ که اطرافش اصلاً معلوم نبود  ترس به  سراغم امده بود گفتم:" خدایا من واقعاً باید اینجا بمانم"

 

۲۰۲۲۰۴۰۳_۱۵۳۹۴۰.jpg

جنگل ویسادار

حالا این خانم من را بیشتر می ترساند : «اینجا گرگ دارد، اینجا دزد دارد و..» من هم نگاه این جنگل انبوه و راهش می کردم و میترسیدم. امدیم تا رسیدیم به انتهای این جاده،گفت: به مقصد رسیدیم این جا سوئیت برادران نگهبان هست. کرایه اش را دادم و پیاده شدم . تا پیاده شدم دقیقاً ان دوطبقه آلاچیق مانند و ان کوهی که درخواب دیده بودم شبیه بودند، بدون ذره ای از خطا از شکل . رفتم داخل و نزدیک آشپزخانه شدم. 

گفتم : آقا کمال شمایید؟ گفت : بله  گفتم اتاق داری؟ گفت: چند نفری گفتم : یک نفر گفت : چندروز می مونی ؟ گفتم : نمی دونم ( چون واقعاً نمیدونستم خدا می خواهد چند روز بمانم انجا دگفت : همه ی اتاق های ما پرشده جز یکیش که ان هم کوچیک  است وبرای تو که یکنفری مناسب است. چون عید بود آنجا شلوغ بود. حسی  به من می گفت :"ببین این اتاق را برای تو خالی کردم." تصاویر آنجا مبهوتم کرده بود . به داخل اتاق رفتم و وسایل و کیفم را گذاشتم اتاق سرد بود و تاریک چون انجا برق نیست ،گاز هم نیست. به پسرش که اسمش رضا بود  گفتم می آیی داخل اتاقم بخاری رو روشن کنی رفت چوب اورد و بخاری اتاق راروشن کرد همه چیز عجیب بود از تاریکی اتاق می ترسیدم .

هیزم های بخاری دود می کرد گاهی اتاق را دود می گرفت. باید هرچند ساعت یکبارهیزم می ریختم داخلش. خیلی علاقه ای به این دردسرها نداشتم  فقط به خودم می گفتم باید صبرکنی تا اینجا نیامدی که جابزنی  رفتم. بیرون محوطه را گشتم و کم کم خوشم می امد از انجا . شب شد رفتم که بخوابم هی می خواستم بخوابم سگ های نگهبانی انجا پارس می کردند من می پریدم از خواب، اتاق هم که برق نداشت بخاری هم دود می کرد که انگار دودکارخانه بود سعی می کردم بخوابم و توجه نکنم به تاریکی و ترس و سردی هوا بازتوی خواب خدابه من گفت یک ماه باید اینجا بمانی . صبح که از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و صدای پرنده ها و بوی نم خاک شادترم کرده بود . انجا به دلم نشسته بود پر از درخت وگل و هوای خوب و عطر پاک . رفتم پیاده توی جنگل و قدم زدم و هی شادتر می شدم و کیف می کردم مسافرهای زیادی می آمدند انجا، ظهر شد مسافرهای اصفهانی امدند و به من  غذا دادند.

الوعده وفای یار

 باز ان احساسی  که درو خانه به من گفته بود که  برو غذا و همه چیز برایت مهیاست در وجودم زنده می شد و ایمان پیداکرده بودم به حرف ها ووعده هایش . شب شد آقاکمال برایم مرغ ونان پخته آورد، برایم هم سؤال بود هم شادی . چند شب گذشته بود درخواب دیدم درورودی جنگل ویسادار داشتم راه می رفتم صدایی از جنگل به صورت بلند پیچید آیا باورداری خدا هست؟ نگاه کردم بالای سرم دیدم نوری هست بعد که  از خواب بیدارشدم وجودم احساس ایمان و یقین داشت که واقعاً خداهست و هوایم رادارد.

دست در دست یار

در آن جا مسافرانی که می آمدند به لطف خدا بامن دوست می شدند به صورت اتفاقی و به من لطف داشتند و برایم غذا می اوردند .

۲۰۲۲۰۴۰۶_۱۳۲۵۱۰.jpg

مسافری در آن جا نبود که به من غذا ندهد و این از لطف و توجه خدا به من بود در بالای اتاقم تبریزی ها آمدند که دوخانواده بودند و در بالای آلاچیق سوئیت گرفته بودند شب شد ساعت 9 بود رفتم روی صندلی بالای آلاچیق نشستم یک مرد 35 ساله به نام بهنام بامن حرف زدوگفت تنهایی ؟ گفتم : بله بعد پرسید و پرسید ومن سکوت کردم خاستم ببینم در چه حدی از درک برخورداراست. بعد از من پرسید مراقبه هم می کنی گفتم گاهی اما بیشتر من صحبت کردم و ایشان مشتاق حرف های من شده بود و دوست داشتند که از من اطلاعاتی که در مورد خدا و جهان هستی در اختیارش بگذارم. من می گفتم و اون سراپا گوش بود و بسیار علاقه مند شده بود به حرف های من .

 من خودم احساس می کردم خداوند در من جاری بوده و او سخن می گفت از طریق من به او باهم دوست شدیم و شماره ی هم را گرفتیم من چون چندسالی بود به مطالعه از انرژی و کتاب ها و جهان شناسی پرداخته بودم ،اطلاعات زیادی داشتم اما با سفر به این جا به یقین و درست بودن مطالبی که در خواب دیده بودم ،رسیدم فردا صبحش تصمیم گرفتم با بهنام به جنگل برویم او هم مثل من عاشق سکوت و خلوت بود بهنام گفت : ضعف هایم را به من بگو گفتم : "از حاشیه دورشو و خودت را بشناس ." به درخت های بلند نگاه می کردیم واز دیدن آسمان لذت می بردیم بهنام هم عاشق طبیعت بود ودیدگاههامون تقریباً یکی بود .

در راه برگشت از آرزوها و خواسته  هایمان گفتیم و به هیچ چیزدیگه ای جز حرف ها و طبیعت توجه نمی کردیم. یک احساس خوب بین ما شکل گرفته بود احساسی از جنس هم بودن او که علاقه ی زیادی به این مباحث پیداکرده بود گفت من امشب بعد شام میام پیشت، گفتم باشه . وقتی از سوئیت بالایی به اتاق من آمد. گفت: "حسین "گفتم :"جانم" گفت :این کاسه سالاد رو برای تو آوردم و به من گفت خیلی خوشبختی! گفتم: چرا؟ گفت وقتی قاشق زدم توی سالاد انگارر یکی بهم گفت برو به حسین هم بده ،من که از قضیه خبردار بودم براش توضیح دادم این ها همه دستور معشوقه(خدا) من است که از قبل همه چیز را برایم مهیا کرده نزدیک های ساعت 10 شب شده بود حسی به بهنام می گفت فقط گوش کن و حسی به من می گفت صحبت کن و راهنماییش کن بااینکه اتاق تاریک بود و با نور موبایل بهنام نشسته بودیم و من آهنگ ملایم و یک عود روشن کرده بودم فضایی درست شده بود، عود و آهنگ و صحبت های من دست به دست هم داده بودند تا ما را به یک مقصد برسانند.

از تجربه ی رفتن به کربلا گفتم از خیلی مسائل که معشوقم(خدا) غیرممکن ها را ممکن کرده . من و بهنام از خود بی خود و رها شده بودیم. ما با چشم می دیدیم که ازاتاق تاریک نورهای سفید مثل باران به پایین می ریزند و بعد بهنام به من گفت حسین تو چقدر نورانی شدی گفتم :"بله  خدا در من جریان داردو در وجود من است "  ساعت 2 شب بود بهنام گفت بریم بیرون .داخل حیاط رفتیم همه جا تاریک و سرد مطلق بود .هیچ نوری در محوطه نبود که انجا را روشن کند به بهنام گفتم اتفاقا نور نباشد بهتر می توانیم ستاره های آسمان را ببینیم چون اطراف ما کوه و جنگل بود ستاره ها به طرز زیبایی از این لابلای درخت ها چشمک میزدند خیلی شب خوب و زیبایی بود و بهنام دیگر پیش خانواده اش نرفت و در اتاق من خوابید .  چند روز بعد بهنام تصمیم گرفت با خانواده اش به تبریز برود به هم وابسته شده بودیم ، روزیکه بهنام رفت تا عصر آن روز ناراحت بودم و از اتاقم بیرون نیامدم . شبی که بهنام رفت سعی کردم وجود معشوقه ام(خدا)را در وجودم پررنگتر کنم تا وابستگی به کسی نداشته باشم  .

 بسیار با اوحرف زدم و از تنهایی ام و این حال پیش خداوند گریه کردم با حالی ناراحت و غمگین بخواب رفتم و در خواب و بیداری احساس کردم خداوند 3 مرتبه در گوش من گفت : الله – الله – الله صبح بیدارشدم با آن احساس خوش و امنیت . آقا کمال برایم صبحانه عدسی آورد خوردم و به تنهایی به جنگل رفتم سگی در آن جا بود اسمش لوسیفر بود من که از سگ بسیار می ترسم تصمیم گرفتم برترسم باایمان به خداوند غلبه کنم و دستانم را برسرش کشیدم و حس خوبی به من داد . عاشق آن سگ شدم بعد با لوسیفر به جنگل رفتیم و باهم دویدیم . ظهر بود وقتی برگشتم تصمیم گرفتم زیر یکی از درخت های  کنار سوییت نشستم.

 چند خانواده تهرانی هم آن کنارمن نشسته بودند و مرا نظاره می کردند صدایشان را می شنیدم می گفتند "ببین تو تنهایی خودش چه لذتی می بره و اصلا ً حواسش به هیچ جانیست" اونابه من غذا دادند و ضبط ماشین شان را روشن کردند و باهم شادی کردیم .

۲۰۲۲۰۴۱۰_۱۲۳۴۴۵.jpg
نشانه امید

عصر آن روز پرنده ای با بال های آبی رنگ و زرد ومشکی با یک پا جلوی من راه می رفت نگاهش که می کردم انگار پیغامی می خواست به من بدهد پیغامش را اینگونه درک کردم "ناامید نباش و حرکت کن" . همه چیز دست به دست هم داده بود به طور زنجیروار برای من . شب خوابیدم و روز دیگری فرارسید با لوسیفر سگ دوست داشتنی رفتم جنگل و آهنگ گذاشتم و با او بازی کردم . شاید باورنکنید در مسیر برگشت انگار یک حسی به من می گفت برو پایین از این لبه جاده .نگاه به پایین کردم از بالای جاده دیدم دوتا پسرجوان در حال  ساخت پل چوبی هستند .

آتش کرده بودند و داشتند مرغ سیخ می کردند رفتم پایین انگار صدسال همدیگر را  میشناختیم من را بوس کردند و غذا به من دادند و با اصرار  می خواستند من را به منزلشان دعوت کنند . آنقدر مرغ به من  دادند که تاشب دیگر میل به هیچ چیز نداشتم . با اصرار مرغ می گذاشتند توی دهان من می دانستم این ها کار خدا  است. ساعت سه ظهر بود برگشتم به اتاق و خسته شده بودم تصمیم گرفتم بخوابم خستگی در کنم خوابیدم توی خواب دیدم توی اشپزخانه انجا دوزن داشتند آش رشته درست می کردند و بالای آن آش نورسفید مانند باران می بارید و باز آن نجوا را شنیدم که گفت : آیا باز دلیل می خواهی که من هستم ؟

بیدار شدم رفتم سمت آشپزخانه دیدم دوزن داخل هستند و داشتند آش رشته درست می کردند به آن ها این موضوع راگفتم و حتی به آقا کمال نیز گفتم . آقا کمال و زن ها تعجب کرده بودند آقا کمال در عین تعجب هم می خندید. به اتاقم برگشتم و سر به سجده گذاشتم و از معشوقه ام (خداوند)و از لطفی که به من دارد تشکر کردم. بعد آن زن ها برایم یک کاسه آش رشته آوردندو مرا به طرز عجیبی نگاه می کردند . برایم دیگر نظر کسی مهم نبود فقط دوست داشتم از وضعیت کنونی لذت ببرم   سگی که همراه لوسیفربود هماون سگ که چند تا توله خوشگل و بامزه آورده بود وقتی داشت به توله هاش غذا میداد یه احساس خوبی به من می داد و همه ی مسافرها هم این توله ها رو دوست داشتند .

۲۰۲۲۰۳۳۱_۱۸۲۰۴۱.jpg

فردای آن روز یک مرد جوان به نام عباس به اتفاق خانمش نگارخانم کنار اتاق من الاچیق گرفتند که بمانند آن ها از دور مرا صدا کردند که کنارشان بروم . بعد از صحبت و احوال پرسی  فهمیدم که انها هم مثل من شیرازی هستند گویا عباس مغازه سوپر مارکتی داشت و یه پیکان که هر چی وسایل سوپر مارکتی بود با خودش آورده بود بعد همان جا که نشستم به من نصف شانه تخم مرغ داد کنسرو لوبیا و بادمجان – میوه پرتقال و شکلات و کیوی اتاقم پرشده بود از غذاهایی که مسافران می دادند و من مدام خدارو شکر می کردم که هوایم را دارد و بعد برگشتم به اتاق . همینطور که چشمانم باز بود به سقف خیره شده بودم اسم خودم را روی سقف مشاهده کردم یک لحظه جاخوردم از این اتفاق .

یک لحظه احساس کردم به حمام بروم به آقا کمال گفتم آبگرمکن را روشن کرد و بعد من به حمام رفتم داخل حمام دیدم پنجره به داخل جنگل باز می شود پنجره رو بازکردم و رفتم زیر دوش و همینطور که زیر آب بودم و جنگل را میدیدم احساس خنده و شادی در وجودم می نشست و خوشحال بودم از این همه زیبایی و مدام خدارا از اینهمه زیبایی وشادی شکر می کردم بعد از حمام به اتاقم برگشتم حوالی ساعت سه ونیم عصر بود  تکیه زدم به دیوار تا کنار بخاری گرم شوم بعد به طرز عجیبی بدنم انگار وزن یک پنبه، بی وزن  شده بودم یک اتفاقی داشت  می افتاد.

نمی دانستم چی بود تا حالا این اتفاق برایم نیفتاده بود از سرم و دستم تابرسد به پایین به صورت فیزیکی، رفتم  داخل یه تونل نور انگار مثل مکش جاروبرقی بود من به مدت چنددقیقه از آن اتاق رفتم داخل آن نور و بعد که برگشتم باز از پا و شکم و دست وسر از ان تونل نور بیرون امدم  نمی توانستم تکان بخورم و هیچ چیز یادم نمی امد انگار تازه متولد شده بودم تصمیم گرفتم تا حافظه ام  را برگردانم و جسمم مثل قبل شود تکان نخوردم احساس آرامش داشتم و ترسی نداشتم.

حضور یار

شب شده بود ساعت یک و نیم  قلم از معجزات معشوقم مات مانده بود، دفترم از نوشتن معجزه معشوقه ام رنگ باخته بود، هیزم بخاری ام از گرمای وجود یار سوخت و خاکستر شد عودم خاکستر شد، اتاقم با این تاریکی سکوت بیشتری فرا گرفته بود کل اتاق من انگار سکوت کرده بودند و منتظر بودند خداوند سخن بگوید ، جهان مات و مبهوت فیلم یار شدند و همگی داشتند مهرباانی یار را برمن تماشا می کردند. صدای رودخانه همانند تماشاگری بود که از دور برای من و معشوقه ام دست می زدند خانه وباغ و جنگل ویران شد ماه از بالا از من و یار فیلمبرداری می کرد ماه هم ماهیش را از دست داد. ستارگان در این مجلس باشکوه آسمان را چراغانی کرده بودند، درختان اطراف همچون تماشاگرانی ایستاده و عاشق این صحنه، وماراتماشا می کردند.

حالت عرفانی در وجودم بود در اتاق را باز کردم و با دفترم به سمت محوطه باغ رفتم صدای تبری از آلاچیق های دور به گوشم خورد و بعد از آن مردی را دیدم با چراغ قوه، با تبر در حال شکستن درختان برای آتش زدن بود. نجوایی از سمت یار مرا به سمت آن می کشید .آن ها 3 نفر بودند که با عوامل بیرونی در جلوی آلاچیقشان که آتش کرده بودند، نشسته بودند. یک نفر مرد و دو زن بودند تا به آن جا رفتم آنها بسیار خوشحال شدند و مرا دعوت کردند، کنارشان بنشینم

افشین مدام در اطراف آتش می چرخید و هیزم می ریخت تا بتواند آن جا را گرم کند ولی هیزم ها آتش نمی گرفتند و فقط دود می کردند. احساسی به من گفت دفترت را به معصومه بده و بگو تا او بنویسد. بیچاره افشین نمیدانست که خداوند می خواهد با گرمای خودش وجودش را گرم کند، او نمی دانست می خواهد به او بفهماند که عوامل بیرونی تاثیری در وجود پاک تو ندارند. آتش ناکام شد معصومه که از عوامل بیرونی خود را شادکرده بود فهمید این شادی اش مصنوعی و ناپایداراست. آن دخترک (معصومه)از دیدن این حقایق جیغ می کشید جوری که صدایش کل جنگل را فراگرفته بود و اطلسی های وجودش از گونه هایش سرازیر شد او متعجب زده شد ه بود که خالقی داشت که از گوشواره ای که در گوشش است نزدیکتر است.

نوری سفید رنگ همانند حلقه ای در اطراف ما در آمده بود. افشین بغضش شکست و گریه کرد مسیر زندگی معصومه و افشین در آن شب تغییر کرد چرا چون معشوقه اش در آن جنگل با چراغ قوه ای راه را برایش روشن کرده بود و اورامی خواند. معصومه همانند کبوتر به سوی معشوقه اش بال کشید و رها شد و خداوند گریه هایش را بادستان مهربانش پاک می کرد و می گفت تو هنوز بنده منی و آغوش من به روی تو همیشه باز است عزیزمن  تو خودت  در را برویم باز نکردی تا من بیایم اکنون که در را بازکردی و مرا دیدی یقین کن تا لحظه ای که نفس می کشی من باتوهستم.

دفتر راگرفتم این متن هایی که معصومه نوشت  کل قضیه ای بود که در آن جا اتفاق افتاد یقین دارم. تا انقراض عالم زمین از خود می بالد که ارباب و بنده هایش رویش نشست و با آن ها عشق بازی کرد می نویسم و این جام بلورین را که خداوند به ما عطاکرد ارزشش از طلا گرانتر و از هر گنجی نایاب تر است غیرقابل توصیف و بیان است که زبانم از وصف آن عاجز و قلم از تعریف آن کم می آورد جوهر خودکارم داشت خشک می شد دستانم داشت می لرزید وو دیگر نایی در وجودم نبود همه ی ما احساس خواب ورهایی داشتیم. من برگشتم به اتاق، احوالی زلیخاگونه از عشق خدا  داشتم نمی فهمیدم به کجا باید بروم چکارکنم فقط وقتی سرم را روی بالشت گذاشتم خواب رفتم درخواب خدا بهم گفت نگران نباش من پیشتم.

فردای آن روز احساس می کردم. شوک بهم وارد شده چون در زندگیم به چنین لحظاتی برنخورده بودم  وفقط سکوت کرده بودم و از هم نشینی با یار لذت می بردم آن ها وسایلشان راجمع کردند معصومه و افشین با من خداحافظی کردند .کسی در باغ نبود هیچ کس حتی آقا کمال هم  نبود و آن جا را به من سپرده بود وبه خانه رسیدم، نه گرسنه بودم و نه تشنه و نه به یادکسی .ساعت 3 عصرشده بود هیچ کس اجازه ورود به باغ و ویلا را نداشت من هم خواب بودم هم بیدار هم مست بودم هم آگاه سکوت کرده بودم هم حرف می زدم باخود آنقدر زیبایی یار را دیدم که بهشت و باغی که در آن بودم فراموش کردم  قدم زنان کناررودخانه رفتم در جنگل نشستم و با خدا همانند دو رفیق دستم را به پشت کمرش گرفتم و او را در آغوش گرفتم خورشید هانند عکاسی ماهر از هر جهت از لابه لای شاخه ها از من و معشوقه ام عکس می گرفت نور دوربین  خورشید چشمانم را می زد .

۲۰۲۲۰۴۱۰_۱۷۴۹۵۲.jpg

خورشید به خود می بالید که عکاسی این صحنه زیبا را برعهده گرفته است همینطور گذشت و به روزهای دیگر این یک ماه رسید. روز بعدش تصمیم گرفتم به آبشار ویسادار بروم در جنگل آواز خواندم و رفتم تا رسیدم به آبشار انجا چنددقیقه ای نشستم انجا وقتی می خواهی وارد شوی 10 عدد پله دارد و باید از پل رد شوی آدم های خیلی زیادی برای دیدن این آبشار زیبا می آمدند یکی از مغازه داران انجا که اسمش بهزاد بود داشت از بالای آبشار چوب با تبر خرد می کرد .

ناگهان یکی از آن چوب های بزرگ و سنگین از بالا سر خورد و به طرف یک خانم که پایین آبشار بود رفت چوب 1 سانتی ان خانم رد شد من شاهد آن صحنه بودم و باز این حس بهم می گفت ببین من   هوای همه را دارم و درهمان لحظه باز ان پرنده آبی رنگ یک پاررا دیدم همه چیزها و اتفاق ها به من داشت وجود یاررا می رساند من همیشه وقتی از محوطه اتاق و ویلایی آقای کمال بیرون می رفتم آن سگ لوسیفر خودش با من می آمد بیرون مراقب من بود وقتی صبح  ها از خواب بیدارمی شدم میامد جلو با دستانش می رقصید وشب ها هم پشت در اتاق نگهبانی می داد.

احساس می کنم حتی اوهم وظیفه داشت در این راه مراقب من باشد شب شد تولد یکی از دوستانم که اسمش منصوربود جشن گرفتند کیک خریده بود.ماهی، چایی، همه ی دوستانی که در آبشار ویسادارمغازه داشتند و خود منصور که بلالی دارد امدند . خیلی خوش گذشت و خیلی باهم شادی کردیم و باهم دوست شدیم انگار من تکه ای از انها بودم به من علاقه داشتند همه ی بچه ها آقا کمال، سینا، ، مغازه داران ویسادار، دیگر احساس می کردم درهای شادی برویم باز شده من علاقه پیداکرده بودم با اهالی آبشار و مغازه دارهایش . صبح شد بعداز قرآن خواندن و شکرگزاری با لوسیفر تصمیم گرفتم بروم آبشار فاصله ی زیادی نبود از اتاق تا آبشارهمینطور که می رفتم در جنگل انگار یک احساسی به من گفت برو آن سمت ، جای خیلی آرامی بود.

امتحان ایمان

با لوسیفر رفتم دیدم انجا یک قبرستان بزرگ و قدیمی بوده که کنار آن قبرستان هم یک تنه ی درخت بزرگ هست که کنارش یک جوانه سبز زده بود کل درخت خشک بود و فقط یک جوان از تنه ی این درخت رشد کرد بود وقتی این را دیدم باز اون نجوا بهم گفت : امید داشته باش باز سبز می شوی .

۲۰۲۲۰۴۱۰_۱۲۵۷۴۳.jpg

من از قبرستان از بچگی می ترسیدم و این سبب شد زود برگردم .همینطور که داشتم برمی گشتم سنگ بزرگی از بالای کوه سر خورد در کسری از ثانیه ازکنار من رد شد در آن جا انگاریک هشدار بود که خدا به من می گفت ببین من تا  چیزی را نخواهم نمی شود. دیگر تصمیم گرفتم که برگردم به اتاقم ان قبرستان من را ترسانده بود شب ساعت 2 خواب بودم و بیدار انگاریکی به من می گفت به  قبرستان برو و  من هم می ترسیدم و گفتم نمی روم بعد بیدارشدم در اتاق را باز کردم دیدم تاریکی و سکوت مطلق همه جاراگرفته بود و غیر از نورماه هیچ نوری نمی دیدم باز آن احساس به من می گفت  : اگر ایمان داری برو. برو داخل قبرستان.

با خودم می گفتم قرار شد بحث نکنی باخداوند . هر جور بود خودم را راضی کردم بروم. تا وسط های جنگل رفتم سمت قبرستان، قلبم تند تند می زد صدای زوزه های گرگ را  می شنیدم، لباسم عرق کرده بود از ترس باز گفتم بی خیال ، نمی توانم بروم چند قدم برگشتم انگار باز ان احساس از وجودم گفت مگر باور نداری، من هستم و همه چیز در اختیار من است. این را  گفت رفتم   و راهی قبرستان شدم نشستم کنار قبرها چنددقیقه ای وقتی نشستم توی ان تاریکی کنار آن قبرها احساس کردم گوشت های بدنم خاک شد روی زمین .بعد از چنددقیقه احساس کردم ترسم ریخته و ان حسس بهم گفت کافیه برگرد اتاق. 

در راه برگشت آدم قبلی نبودم احساس شجاعت و اعتماد به نفس داشتم از ان شب به بعد از هیچکس و  هیچ چیز نترسیدم چون باور دارم خدا هست .  صبحی که شب قبلش به قبرستان رفته بودم  ، انگار کامل شده بودم دفترم را برداشتم و کنار رودخانه نشستم و دوست داشتم برای یارم اینگونه بنویسم ( نسبت به یارم حسود شده ام و فقط برای خودم باشد نه هیچکس دیگر .خداوندا از وقتی تو مرا درآغوش گرفتی همه ی آغوش ها رارها کردم، از وقتی صدایت راشنیدم به سکوت رفتم ،تا توبگویی از وقتی تو را دیدم، چشم هایم هیچ جای دیگر راندید، از وقتی با تو عاشقی کردم کتاب های خسرو شیرین را آتش زدم.

از وقتی سرم را بوسه زدی و دستان نوازش گرت را بر سرم کشیدی، مهر مادرم را ازیاد بردم ،از وقتی باتو روبرو شدم درخواست بهشت از تو برایم نازیبا شد ،از وقتی شب ها سرم را روی پاهایت گذاشتم، تمام تخت و بالین های نرم را از یاد بردم ، از وقتی روی ماهت را دیدم ماه را فراموش کردم ،از وقتی به من چشمک زدی ستارگان را فراموش کردم، روزهایم با این متن ها و اشعاری که برگرفته از قلبم بود و می نوشتم رنگ خاصی داشت. هرشب در ویلای آقا کمال جشن تولد بچه های روستا بود و ماهرشب شادی می کردیم. با لوسیفر به جنگل رفتم و با دفترم تصمیم گرفتم به  آبشار بروم .به طرف آبشار و سمت مغازه های غذایی رفتم اسم آن ها را  پرسیدم که اسم دو زوج خوشبخت و مهمانپذیر بهزاد وصفورا بود آن ها غذا درست می کردند و بامهربانی می فروختند و مراخیلی دوست داشتند و به من رایگان غذا می دادند.  و گفتند اسم مارا دراین سفرنامه بیاور. از پل که داشتم برمی گشتم واین خودکار و دفتر در دستم بود احساسی به من گفت به اطراف و ابشار نگاه کن در آن لحظه این اشعار و معانی متناسب با آن تصاویر برقلب من جاری شد.

۲۰۲۲۰۴۱۱_۱۵۴۳۲۶.jpg

 

۲۰۲۲۰۴۱۰_۱۳۱۴۳۳.jpg

 علف هایی کنار آبشار آویزان بودندبه تصویر چشم واحوال من آمد،خداوند موهایش را در کنار رودخانه باز کرده است . پروانه های همچون گل سر بر روی موهای سبز رنگ خدانشسته است، ابرها خودراتکه تکه کرده بودند، پرنده ها نت موسیقی را بامهارت بالایی به کار می بردند، درختان زنده شده بودند و سبز و شکرانه ی این  سبزی و زندگی را با هر برگ از خودشان به خدا با دستی به سوی بالا اعلام می کردند، رودخانه مدام جام هایش را برای درختان پرمی کرد و صفحه ای زیبا را به تصویر کشیده بود.

 دیگر آخرهای ماه شد بود و علاقه شدیدی به آن جا پیداکرده بودم بامسافران کنار آبشار می ایستادم و صحبت می کردم و خنده برلبشان می نهادم همه چیز آن جا برایم پیام بود. من  در این مدت به خانواده ام زنگ نزدم و اصلاً به پایین نرفتم تمام این مدت من فقط در جنگل زندگی می کردم گاهی به آقا کمال می گفتم اطلاع بده به خانواده ام بگو زنده ام 1401/01/27 تولدم بود منصور و بچه های آبشار ویسادار تصمیم گرفتند برایم تولد بگیرند و منو سوپرایز کنند برام کیک و شام خریدند. همگی شادی کردیم .

شاد بودم وقتی ساعت 12 شب شد منصور من را به اتاق رساند  وبه محوطه رفتم ، توجهم به ماه معطوف شد چون ان شب ماه کامل بود چنددقیقه که نگاهش کردم عکس صورت خود رادر ماه دیدم و کل جنگل به مدت چند ثانیه روشن شد، حالم خوب بود . منتظرخبرهای خوب بودم فردا ی آن روز داشتم قدم می زدم درجنگل یک ماشین اسباب بازی پیکان  که بالای او نوشته بود تاکسی تهران  پیداکردم .

۲۰۲۲۰۴۲۰_۱۸۲۷۲۰.jpg

 ان حس به من می گفت این سفرنامه برای تهران است  و صبور باش. خوش حال شدم یک پیغام دیگر گرفتم ماه کامل بود و طبق خواست خدا کارهایم ورا انجام دادم و با آقای کمال و بچه های آنجا خداحافظی کردم و به خانه آمدم و منتظر چنین روزی ماندم تاسفرنامه را به شما تقدیم کنم.

۲۰۲۲۰۴۲۰_۱۸۳۷۰۷.jpg

اعتماد:

من به چیزی اعتماد کردم که با چشم نمیبینمش اما دستان گرمم گواهی حضورش را به من میداد .

سخن پایانی 

برنامه سفرتان را به خداوند بسپارید و با او همسفر شوید ،تا شمار ا به مکانی هدایت کند که تا ابد طعم شیرینش در ذهنتان جاری بماند.

میبینم پروازم با مرغ عشقها را، که قفسمان را عشق شکسته بود، وما را راهی آسمان کرده بود

از وقتی تور ا دیدم موهایم را به عشق تو سفید کردم تا هروقت روبروی آیینه میروم گیسوانت را ببینم.

بس است! لالاییت را تمام کن ،مرا که خواب نمیبرد من با هر صدای تو دارم جان میدهم.

نویسنده:حسین امیری

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر