من و پاریس

2.7
از 22 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
من و پاریس
آموزش سفرنامه‌ نویسی
15 اردیبهشت 1403 12:00
5
1.3K

گرچه هر بار که برنامه‌ای می‌چینم میانه راه پشیمان می‌شوم از هزینه‌ها و ضربه اقتصادی که سفر به ما وارد می‌کند. اما سفر اگر فقط ضربه اقتصادی وارد می‌کند هزار اتفاق مثبت نیز رقم می‌زند و من فقط یک مثال می‌زنم. یک سال قبل وقتی روی تخت بیمارستان کرونا تسلیمم کرد و داشت مرا از پا در می‌آورد، یکی از عواملی که امیدم را برای زنده بودن حفظ می‌کرد خیال‌پردازی‌ها و مرور خاطرات سفرهایم بود که زیر لب با خودم زمزمه می‌کردم هنوز خیلی جاها را ندیدیم و کشف نکردیم و زندگی ارزشش را دارد که دارد و زنده‌ام و وقت سفری دیگر است و هر طور هست باید برگردیم به همان زندگی گذشته قبل از کرونا. یعنی هر سال یک یا دو سفر بزرگ‌تر و هیجان‌انگیزتر و کشف‌های تازه برای شنیدن، دیدن و هرچه بیشتر فهمیدن همه رمز و رازهای دنیا و زندگی.

undefined

سال 97 پدرم فوت کرد و من بشدت بلحاظ روحی و حتی جسمی دچار کمبود های قابل توجهی شده بودم دوست صمیمیم پری که اون موقع همکار هم بودیم پیشنهاد سفر تور پاریس و داد علی رغم میل باطنیم که حال و حوصله هیچ چیزی رو حتی خودمو نداشتم با اصرار مادرم در نهایت رضایت دادم و مقدمات بلیط و ویزا رو انجام دادیم ولی بعنوان کسی که با پوست و استخون حس کردم میگم که تنها روزهایی رو زندگی می‌کنیم که در سفر هستیم، بقیه‌ش روزمرگی و وقت گذروندنه.

undefined

ساعت پنج و بیست دقیقه رسیدیم فرودگاه امام. رفتیم جایی که بار رو تحویل می‌گیرند. من عموما خیلی بار هیچ وقت ندارم یه چمدون بزرگ مشکی دارم گه یار سفرهای منه و همیشه یمه پر با خودم می برم با یه کوله‌ ولی دوستم برعکس من از اینهاییه که بریا هر روزش برنامه ریزی لباس و کفش و کیف و خلاصه پر زرق و برق تر از منه اون چمدونش پر پر بود ایرلاینمون ایرانی بود در نتیجه ایرادی به اضافه بار نگرفتن خلاصه بار رو پاسپورتهارو گذاشتیم و کارت پرواز رو تحویل گرفتیم چون سفرمون چارتر با تور بود البته بیشتر کارهای چک این و لیدر همراهمون انجام داد؛ ساعت پنج و سی دقیقه صبحه و هواپیما بدون ذره‌ای تاخیر رأس ساعت ۶ پرواز می‌کنه. بازرسی بعدی هم مارو گشتن و همه‌چیز طبق روال رفت جلو؛

سوار هواپیما شدیم مهماندار سلام کرد و منو راهنمایی کرد و منم دعا می‌کردم بیافتم بغل پنجره که بتونم بیرون رو ببینم حالا چرا؟ چون فوبیای پرواز دارم و از تکونهای هواپیما وقتی از وسط ابرها رد میشه یا هوا یکم پریشون طوری میشه واقعا در حد مرگ می ترسم و تنها حالتی که یکم آرومم اینه کنار کنج بشینم و بدون خجالت بتونم این موقع ها چشمامو ببندم و دعا بخونم مثل مامان بزرگ ها من وقتهای ترس آیت الرکسی میخونم و شده عادت همیشگیم خلاصه از شانس خوبم صندلی کنار پنجره افتاد به من و البته که دوستم تا پاریس نذاشت بخوابم و یه بند من و خندوند ولی کلا سفر آرومی داشتم 

رسیدیم پاریس، هواپیما نشست،‌ فرودگاه پاریس قشنگ بود ولی واوو نبود انتظار فراتر از این داشتم ولی همینکه به سمت شهر پاریس رهسپار شدم. فضا عجیب بود، انگار توی فیلم بودم. پاریس بی نظیره اینطوری میتونم وصفش کنم فقط! در یک کلام زیبا و بی نقص من خیلی فیلم می‌دیدم هنوز هم زیاد می‌بینم اصن یادم رفت بگم چرا اومدم پاریس اصلا چی شد؟ الان وقت خوبیه. حومه پاریس هوا هم ابریه هم آفتابی بخاطر آب‌وهوای مدیترانه‌ای. نور خورشید از لابه‌لای برگا می‌ریزه رو صورتم و من یقینا در یکی از فیلم‌های اروپایی به‌ سر می‌برم شاید یه فیلم از برادران داردِن‌.

غرق در افکار که اصلا چی شد من الان اینجام. برمی‌گردم عقب تو این سال‌ها دنبال سرآغاز می‌گردم، پیداش می‌کنم.. « شب است، من تقریبا چهارده ساله هستم، ساعت تقریبا نزدیک نیمه‌شب است. بابا در اتاق خوابیده بابا همیشه زود می‌خوابد من برخلاف همه اطرافیانم از شبکه چهار صدا و سیما خوشم می‌آید و مادرم که همراه من بیدار مانده تا با هم فیلم درخشش کوبریک را ببینیم.»

فرانسوی‌ها به هیچ وجه انگلیسی را نمی‌فهمند و یا نمی‌خواهند بفهمند، و هم بسیار بدشان می‌آید با آن‌ها انگلیسی حرف بزنیم و به شخصیت‌شان برمی‌خورد! زبان خودشان را درست و کامل می‌دانند و اعتقاد دارند می‌تواند زبان اول دنیا باشد! پس هیچ دلیلی هم نمی‌بینند که جواب شما را اصلاً بدهند! 

 

بگذریم رسیدیم هتل  وسایل رو تا حدودی چیدیم . دوش گرفتیم یه تماس تصویری با خانه و اهل منزل جهت بیرون درآوردنشون از نگرانی گرفتیم و زدیم بیرون مترو گردی در شهر پاریس چیز جالبی که تو مترو هست اینه که آدما بیشتر از اینکه گوشی دستشون باشه کتاب دستشونه و خیلی کمن آدمایی که سرشون تو گوشی باشه.. از امروز تقریبا چهار روز وقت دارم و یک فصل جدید در پیاده‌روی از امروز در زندگی من باز می‌شه. دوربین رو برمی‌دارم و می‌زنیم بیرون از زمین و زمان عکس می‌گیرم در و دیوار پنجره و خیابون و ساختمون و همه چی. انقدر همه چیز واسم جدیده که نه‌تنها گذر زمان رو نمی‌فهمم بلکه گذر مکان رو هم نمی‌فهمم تو این چند روزی که در پاریس می‌مونم تقریبا روزی هشت تا دوازده کیلومتر پیاده‌روی می‌کنم بدون کوچک‌ترین احساس خستگی.

 

undefined

در پاریس پل ها و نرده های زیادی هستن که دخترها و پسرها یک قفل رو به نشانه عشق به اونها وصل میکنن. در نرده های جلوی این کلیسا هم ده ها هزار قفل با اسم ها و تاریخ های مختلف نصب شده بود. با دیدن این قفل ها به دهنم رسید که پشت این قفل ها, چه داستان هایی که نهفته نیست!

معماری عجیب ساختمون‌ها، انگار تو قرون وسطی داری قدم می‌زنی. آسمون خراش نیست تو شهر، ترافیک نیست، آلودگی صوتی نداره، آدما خیلی آهسته رانندگی می‌کنن. مادری کالاسکه بچه اش رو بسته جلوی دوچرخه‌اش. شهر پر از کافه است. کافه‌هایی که اکثرا صندلی‌هاش رو بیرون می‌ذارن. فضای بصری شهر شلوغ نیست . نور اذیتت نمی‌کنه. من دارم کم‌کم عاشق پاریس می‌شم شاید به این دلیل که منو یاد تهران دهه هفتاد می‌ندازه وقتی که ماشین کم بود هوا تمیز بود تصاویر شارپ بودن و آسمون آبی. هوای مدیترانه‌ای که من خودمم نمی‌دونستم چجوریه اینجوریه که اکثرا باد میاد اما نه خیلی شدید مگر در بعضی مواقع، هوا خنکه و تغییرات به‌شدت بالاست، رطوبت نه کمه نه زیاد، نیم ساعت بارونی یه ربع آفتابی دوباره بارون. اغراق شده بهار در تهران.

undefined

دیگه وقتش بود بریم برج ایفل رو ببینیم، از ایستگاه مترو پیاده شدیم، یه مجسمه بزرگ دیدیم، وسط میدون از رو نقشه سعی کردم ایفل رو پیدا کنم پشت این خیابون بود،‌ راه افتادم هر لحظه ممکن بود ببینمش تمام تصویری که از ایفل تو ذهنم بود این پوسترهای سیاه سفیدی بود که کنار خیابون انقلاب می‌فروختن. دیدمش نورانی بود و رقص نور داشت. بعدا فهمیدم انگار هر شب سر ساعت نه یه بار رقص نور داره. می‌درخشید حس عجیبیه، کاری که رسانه باهات می‌کنه، آخه مگه چی داره چهارتا میله فلزی ولی ارزش‌افزوده داره، هزاران شاید میلیون‌ها نفر باهاش خاطره دارن با این برج از چین تا مکزیک.

آدما میان اینجا که این برج رو ببینن، شاهکار مهندسی، یه هدیه است از طرف یه عاشق به معشوق. این‌ها بخشی از جملاتی بود که تو سرم می‌چرخید. این ویژگی تنهایی سفرکردن به خارج از کشوره، خودتی و خودت. اگه یه چیزی می‌گی خودت باید باهاش مخالفت کنی چون احتمالا تا شعاع چندکیلومتری هیشکی فارسی بلد نیست که بحث ادامه‌دار بشه. خلاصه سلفی‌هام رو هم گرفتم و تو محوطه هم رفتم و ولی سوار آسانسورش نشدم چون گرون بود به تبدیل پول ما تصمیم گرفتیم پیاده برگردم، تقریبا سه ساعت پیاده راه بود ولی دیدن آدم‌ها و سبک زندگی هاشون و تحلیل‌های درست و غلطی که از سرم می‌گذشت همه چیز رو از یادم می‌برد.هوا تقریبا سرده، شهر ساکته، به‌شدت همه جا نور زرد داره. هرازگاهی صدای چندتا جوون میاد که توی فلان کافه بلند قهقه می‌زنن.

undefined

مهاجرهای کارتن‌خواب هم هستن گوشه و کنار شهر، اینو دیگه انتظار نداشتم، انگار کم‌کم دارم می‌بینم، منظورم اینکه الان دارم می‌فهمم تو این دو سه روز فقط زیبایی‌ها رو دیدم و این اولین کارتن‌خوابی بود که می‌دیدم انگار بدنم داغ بوده و متوجه نبودم. کنار همه زیبایی که این شهر داره اینا هم هست. روزهای بعد با اِق اُ اِق به حومه رفتم. پر از حلبی‌آباد بود اطراف پاریس اکثرا هم اعراب مسلمان. مهاجر عرب خیلی تو پاریس هست اکثرا هم ساندیچ‌فروشی دارن و رو در نوشته حلال.

اونجا فهمیدم رسانه بزرگترین دستگاه تصویرسازی دنیا چجوری کار می‌کنه. دستگاهی که روزانه میلیاردها دلار رو می‌بلعه باید کارکرد داشته باشه. اگه بخواد تصاویر حومه پاریس رو نشون بده یا مساله فقر رو تو پاریس به تصویر بکشه دیگه این همه توریست نخواهد داشت. اصلا واسه همین ایده حومه شهر به ذهنشون رسیده که فقرا تو مرکز شهر و مرکز توجه گردشگرای تور فرانسه نباشن. احتمالا در آینده فقر هم از جامعه زدوده می‌شه به یه منطقه جدا تبدیل می‌شه همونجوری که معماری و شهرسازی نوین گورستان رو از شهر خارج کرد که مردم خیلی مساله مرگ جلو چشمشون نباشه و اذیت نشن، یا بیمارستان روانی که آدم‌های نامعمول، نظم جدید طراحی شده رو بهم نزنن. ممکنه این بحث طولانی بشه بهتره برگردیم به سفر.

فرداش رفتیم لوور، یاد فیلم کد داوینچی می‌افتم نمی‌دونستم بیرون موزه لوور یه اهرام شیشه‌ای هست فقط می‌دونستم مونالیزا اونجاست. چه صفی. یه صف طولانی واسه موزه لوور. تو محوطه می‌چرخم عکس می‌گیرم و برمی‌گردم علاقه ای ندارم برم تو موزه به نظرم آدم‌های تو خیابون خیلی جذاب‌‌ترن. می‌رم گورستان پِرلاشز. جایی که غلام‌حسین ساعدی و صادق هدایت دفن شدن. یه بخشی از گورستان هم قبرها تو دیوار بود احتمالا خاکسترشون رو داخل دیوار گذاشته بودن هر قبری هم تقریبا یه مربع بیست سانت در بیست سانت تو دیوار بود.

فرداش رفتیم دیزنی لند که از پاریس اندازه تهران کرج فاصله داشت دیگه از دیزنی لند نگم که مطمینا میدونید اون تو چه خبره الان میفهمم چرا ما تو ایران همه افسرده ایم چون هیچ جارو نداریم بریم یکم خودمونو انرژیهای منفی درونمونو خالی کنیم ادرنالینمونو ببریم بالا و از این زندگی ماشینی یکم فاصله بگیریم 

خلاصه سفر من در خوشی و بزن به کوب توی اتوبوس تور با همسفرهام به پایان رسید اگر بخوام با جزئیات تعریف کنم اندازه ی یه کتاب میشه ولی فهمیدم که پاریس شهر منه شهر رویایی من چون من ادم برونگرا و صافی هستم پاریس شهر ادم های آزاده هر مدل آدمی می بینی فقط زیادی گرونه هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم دلم واسه پاریس تنگ می‌شه و منتظرم دوباره به یه بهانه‌ای برم اونجا،

در کل به نظر من یکی از لذت‌های سفر این است که زندگی‌اش کنی. خانه‌ای بگیری و یا سوئیتی که ناچار به خرید مایحتاجت شوی و بروی و در بازار و فروشگاه‌هایی که مردم همان شهر در آن خرید روزمره زندگی‌شان را می‌کنند، خرید کنی و تجربه کنی همه آن‌چه که آن‌ها برای زندگی کردنشان در آن‌جا تجربه می‌کنند.

به نظرم پاریس قبل از هر چیز شهر موسیقی و کافه است. در هر کوچه و خیابانی که باشی، در هر نقطه‌ای از پاریس در حال راه رفتن و گذر باشی صدایی و نوایی و موسیقی از جایی به گوش می‌رسد. اصلاً پاریس شهر هنر است. پاریس با همه زیبایی و هنرش، اگر اهلش باشی و چشم و گوشش را داشته باشی، هر بار دستانش را باز می‌کند و تو را در آغوشش می‌فشارد. وقتی در پیاده‌رو‌هایش قدم می‌زنی و می‌خواهی کشفش کنی، لحظه‌ای نمی‌گذرد که می‌بینی محوش شده‌ای و آن‌قدر زیبایی‌های اطراف در برت گرفته که خودت را به راحتی در کوچه‌وپس‌کوچه‌ها و فروشگاه‌ها و کلیساها و ساختمان‌های قدیمی‌اش گم می‌کنی.

همیشه در سفر شهرهای این‌چنینی در شروع یا پایانش برایت سورپرایزی دارند. آن هم برای اینکه با وجود معایب و ایرادهایی که دارند ولی برایت خاطرات و تصاویر شگفت‌انگیزی به‌جا بگذارند. مطمئن باشید این تجربه را غیر از پاریس در شهرهایی چون پراگ و بروژ و وین و… نیز خواهید داشت. مانند همین سریدر پاریس. ما که در شروع ماجراجویی و دقیقا لحظه‌ای که درمرکز شهر پاریس از قطارمان پیاده می‌شویم تا پیاده‌روی‌های۲۰کیلومتری در روزمان را آغاز کنیم و کلی خیابان و کوچه‌هایی که باید کشف‌شان کنیم، متوقف می‌شویم. آن هم نه چند دقیقه که به ساعت می‌کشد. روبه‌رویمان در ایستگاه مترو دو پیانو بزرگ روبه‌روی هم چیده شده و هر کسی که دستی به ساز دارد می‌نشیند و می‌نوازد و در اتفاقی جذاب‌تر از میان جمعیت ۴ نفر می‌روند پشت پیانوها.

undefined

هرپیانو دو نفر و همزمان و بداهه شروع می‌کنند به نواختن. انگار پاریس آدمیست که عده‌ای را استخدام کرده برای ما تا ما بدانیم و یادمان نرود کجاییم. در شهر موسیقی و هنر. میخ‌کوبمان می‌کند سر جایمان و بیخیال آن می‌شویم که باید چه می‌کردیم و کجاها می‌رفتیم و برنامه اصلا چه بود. همین‌ها شما را عاشق پاریس می‌کند. پاریسی که شاید در نگاه اول برای خیلی‌ها تصویری عجیب را به نمایش می‌گذارد. شهری با جمعیت حدود دو میلیون و پانصدهزار نفری و در مساحتی ۱۰۵کیلومترمربعی، که پر است از مهاجران و پناهنده‌های غیرقانونی که در سطح شهر پرسه می‌زنند و حواست نباشد کوله‌ات یا گوشی‌ات یا پولی که در جیب داری در کسری از ثانیه ناپدید می‌شود!

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر