سال ۲۰۱۶ بود که به مانند اکثر سفر های زندگیم با دریافت چند تماس از دوستان و یک دیدار غیر مترقبه برنامه سفر به کشور گرجستان و شهر باتومی چیده شد این اولین سفر من به کشوری که بخشی از خاکش در اروپا قرار داشت نبود اما بدون شک اولین تجربه ام در سفر به کشوری بود که حال و هوای اروپای شرقی را در خود داشت با یک جستجوی مختصر دریافتم که میتوانم از خیابانهای سنگفرش شده و سبک معماری دوره گوتیک و آثار بجا مانده از دهه های تاریخی قرن ۱۹ و ۲۰ نیز لذت ببرم این من را بیش از پیش به وجد می آورد.
وقتی مشغول بستن بار سفر بودم مادرم پرسید که کجا ایشالله؟ و وقتی پاسخ شنید که بعد از ظهر دارم می روم گرجستان اگرچه کمی در جایش ایستاد و من را با نگاهی عاقل اندر سفیه نظاره کرد اما چندان هم متعجب نشد چرا که به این خل بازی های من عادت داشت.
من و حسام رفقای قدیمی بودیم و چند سالی هم بود که با فرنود به واسطه حسام آشنا شده بودم و نادر را هم تنها یکبار پیش از سفر دیدم نادر از آن عشق سفرها بود و اکثرا هم زمینی سفر میکرد چون خودرو ایمن و راحت و گواهینامه بین المللی در اختیار داشت و خودرو اش هم کاپوتاژ بود تصمیم گرفتیم با خودرو او بصورت زمینی سفر کنیم نادر جاده های ترکیه را بخوبی میشناخت و طبیعت جاده های ترکیه نیز ما را وادار میکرد که لذت مسیر را از دست ندهیم اما اگر خودرو ایمن و راحتی برای سفر زمینی با خودروی شخصی در دسترس نیست و دوست دارید زمینی سفر کنید پیشنهادم تورهای زمینی با اتوبوس است.
راس ساعت ۴ بعدازظهر از تهران حرکت کردیم مقصد اول مرز بازرگان بود جاده مسیر ترانزیت و تماما اتوبان است و این باعث میشود که سفر دشواری عبور از جاده های اغلب خراب و خطرناک کشور عزیزمان را از شما دور نگه دارد و همچنین زیبایی مسیرهای کوهستانی و جاده های پردشت و دمن را هم حداقل تا قسمتی از مسیر نصیبتان نکند.
از شهرهای کرج،قزوین،زنجان و توابعش به سرعت عبور کردیم و در مسیر با گوش دادن به موسیقی و بحث و شوخی اوقات خوشی را گذراندیم کلی خندیدیم ته توشه های خوراکی هایی که تهیه کرده بودیم را در آوردیم و از تماشای غروب حیرت انگیز خورشید حظ کافی و وافی را بردیم از تبریز زیبا هم گذشتیم و هوا حالا کاملا تاریک شده بود که پدیده کمتر ملموس و دیدنی برای ما بچه شهری هایی که در هوای آلوده تهران گاها نوک ساختمانها را هم نمیبینیم رخ نمود.
آسمان صاف و بی پیرایه از هر ابر و غبار و ریزگردی که ستارگان بر پهنایش سایه انداخته بودند و صحنه ای از زیبایی خلقت پروردگار را بی پرده پیش چشممان به نمایش گذاشته بودند آسمان پر ستاره ای که در سانت به سانتش ستاره ها گسترده بودند و این فکر را به ذهنمان متبادر میکردند که ما در زندگیمان به ندرت آسمان دیده ایم. به ماکو که رسیدیم تصمیم گرفتیم توقف کنیم و شام بخوریم رستورانی که به نظر جالب میرسید توجه مان را جلب کرد فضای سنتی و صمیمی داشت و از برخورد پرسنل مشخص شد که یک رستوران خانوادگی ست متاسفانه نام رستوران خاطرم نیست اما طعم غذای لذیذش را هنوز بخاطر دارم و زمانی که صحبت از کباب میشود دوستان آذری مان قطعا حرفهای مهمی برای گفتن دارند.
فرنود اما خلاف جهت آب شنا کرد و غذای دیگری سفارش داد و من با اطمینان میگفتم که پشیمان میشود البته از غذایش راضی بود اما وقتی پیشنهاد کردم کمی از کباب را امتحان کند فورا در چهره اش خواندم که فهمیده چه اشتباهی مرتکب شده که ساز مخالف زده است. کمی استراحت کردیم و برای ما سیگاری ها به غیر از فرنود که ورزشکار حرفه ای بود سیگار و نوشیدنی گرم در آن هوای سرد ماکو پس از غذا نعمتی بود.
ماکو آخرین شهر پیش از رسیدن به پایگاه مرزی بود پس نوبت ماشینمان بود که دلی از عزا در بیاورد باکش را پر کردیم و نادر پلاک کاپوتاژ را نصب کرد (برای آن دسته از دوستانی که نمیدانند برای خروج از کشور با خودرو نیاز به پلاک و بیمه بین المللی دارید و پیش از اقدام به سفر باید کارهای قانونی آن را انجام دهید). کله سحر رسیدیم به مرز نادر که حرفه ای بود میدانست که چه زمان حرکت کنیم تا در این زمان یعنی حدودا ۵ و نیم صبح به مرز برسیم که خلوت باشد نادر ماشین را برای بررسی برد داخل و من و حسام و فرنود هم رفتیم که عوارض خروج را پرداخت کنیم با اینکه ساعت ۵ صبح را نشان میداد اما مرز شلوغ بود. دلیلش هم تعطیلات عید بود و تقاضا زیاد برای سفر و تور.
از وضعیت بد برخورد مسئولین عوارض که بی توجه به جمعیت و شلوغی رفته بودند استراحت و فقط یک باجه کار میکرد و آن یک باجه هم تنش انگار به تن کارمندان بانک خورده بود که سر صبر برای خودش چای میریخت و اینهمه ازدحام و معطلی مردم به بند کفشش هم نبود هر چه بگویم بی حاصل است. اما حسام که این بی تفاوتی و البته بی احترامی را میدید از کوره در رفت و درگیری لفظی با مسئول باجه داشت همه اعتراض داشتند و آنقدر بلبشو شد که دوستان که انگار در اتاقهای مجاور مشغول استراحت بودند بی خواب شدند و با چشمانی خواب آلود به سر باجه ها برگشتند که جا دارد از همین جا بخاطر سر و صدایمان و ایجاد مزاحمت برای این دوستان خوابیده در هنگام شیفت پوزش بخواهیم.
نادر هم به ما اضافه شد زمانی که ما عوارض خروج را پرداخت کرده بودیم و در این میان مردی میانسال هم همراه خانواده با خودرو وطنی قصد عزیمت به آنتالیا را داشتند و نمیدانستند که از چه راه و چطور به مقصد برسند که نادر به ایشان خاطر نشان کردند که مرز که اکنون در آن قرار داریم شرق ترکیه و آنتالیا در نزدیکی غرب ترکیه قرار دارد و این سفر بسیار طولانی و طاقت فرسایی برای ایشان خواهد بود اما خب مثل اینکه دوست عزیز اصرار داشتند و لابد پیش خود فرمودند که حالا که آمدیم و نباید کم آورد این را گفتم که بگویم واقعا لازم است که پیش از سفر به هر نقطه ای اطلاعات لازم سفر را کسب کنیم بخصوص سفر زمینی که دشواریها و مخاطرات مخصوص به خود را دارد و چک کردن یک نقشه ساده از کمترین تمهیداتی است که باید اندیشید.
بگذریم بعد از طی کردن مراحل قانونی خروج از مرز بالاخره وارد خاک ترکیه شدیم و باز برای دوستانی که اطلاع ندارند عرض میکنم که برای سفر به گرجستان از طریق مرز زمینی بدلیل هم مرز نبودن کشورمان با این کشور باید ابتدا وارد ترکیه شویم و سپس از مرز ترکیه با این کشور وارد گرجستان شویم.
از مرز تا شهر هوپا در نزدیک مرز سارپی گرجستان که محل اولین و تنها اقامتمان در ترکیه بود حدود ۶۰۰ کیلومتر فاصله بود بجز نادر که راننده قابلی بود بقیه چرت کوتاهی زدیم و بعد از مدتی کوتاه چشم که باز کردم کوه آرارات با آن صلابتش در نظرم آمد و یاد دوستان ارمنی عزیزی که در طول زندگی افتخار آشنایی با آنها را داشتم افتادم در ادامه اما وارد جاده کوهستانی کم نظیری شدیم که از میان روستاهای ترکیه میگذشت و طبیعتی خارق العاده و دیدنی داشت حسرت میخوردم که ای کاش ما هم از طبیعت شگرفمان اینگونه محافظت میکردیم تا طبیعت این سرمایه و جاذبه بزرگ برای هر کشور با دیدن زباله در میانش تصویر زشتی به خود نمیگرفت.
کوهستان زیبا در فصل بهار با شکوه تر هم بود و البته جاده ای مناسب رانندگی و ایمن برای سفر که این نیز بر حسرتمان می افزاید. در نقاط مختلف جاده آبخوری های سنگی که احتمالا از چشمه سر برمیگرفتند با آبی گوارا حال و هوا را بیش از پیش خوشایند میکرد این جاده به نوعی خوراکی مناسب برای دوستانی که میخواهند در پس زمینه عکس های یادگاری شان مناظر زیبایی قرار بگیرد نیز مهیا می کند. پس از انداختن عکسهای یادگاری که با شوخی و خنده های زیادی همراه بود که از ذکر آنها پرهیز میکنم به راهمان ادامه دادیم در یکی از روستا ها از یک سوپرمارکت که برای یک روستا بسیار هم مدرن بود خرید کردیم شاید باید اعتراف کنم که یکی از بهترین عسل هایی که در دوران زندگیم خوردم را در این فروشگاه خریدم.
در واقع نادر یک کارتن از این عسل خرید و من دانستم که او قبلا در سفرهای پیشین عسل را امتحان کرده است و با تایید او هر کداممان یک کارتن ۶ عددی عسل با لیبل تجاری تولید کننده روستایی آن و اقلام دیگر تهیه کردیم و دوباره راه افتادیم. اینبار نادر بدون توقف تا هوپا راند و این بین با لذت از موسیقی و معاشرت با دوستان عزیزم اوقات دلپذیری گذشت. حول و هوش ساعت ۲ بعد از ظهر به هوپا رسیدیم و در هتلی که نادر از قبل پیشبینی کرده بود اقامت کردیم هتل کوچک و دنجی بود این مجموعه نیز خانوادگی اداره میشد مسئول پذیرش خانم نسبتا مسن سرخ و سفید از هوا مطلوب منطقه بسیار خوش برخورد و دلنشین بود و کمی هم انگلیسی بلد بود تا با او شوخی کنم و او هم با اخلاقی بسیار نیکو خوش مشرب بودنش را به رخم بکشد.
یکی از امکانات جذابی که سفر خارج از کشور برایمان مهیا میکند یافتن و برقراری روابط انسانی با افرادیست که حجاب زبان میانمان پرده کشیده است البته که بسیار مشتاق گفتگو برای درک فرهنگ ها و البته فردیت های متفاوت نیز هستم. کمی در هتل استراحت کردیم و برای صرف ناهار راهی سورپرایزی شدیم که نادر میگفت برایمان در نظر گرفته است. رستورانی خودمانی که تنها یک غذا در آن سرو می شد ماهی آزاد! و این مساله بازهم فرنود را دچار چالش غذایی جدیدی کرد فرنود ماهی دوست نداشت و تقریبا میشه گفت همیشه در زندگیش از خوردن آن امتناع کرده بود این نوع تنفر و ترس نسبت به یک موقعیت، حیوان یا غذا البته میتواند ریشه در یک تجربه بد یا یک اتفاق ناگوار که مربوط به موضوع باشد دارد به ویژه درباره امتحان نخستین بار یک غذا که با دستپخت مناسبی طبخ نشده میتواند خاطره آن غذا را شاید برای همیشه در نظر ما تیره و تار کرده و حتی به تنفر بیانجامد و حتی منجر به این شود که لذت چشیدن کیفیت مطلوب آن غذا را برای همیشه از خود دریغ کنیم.
اما به نظرم در این باره باید بیش از این شجاع بود و همیشه این احتمال را در نظر گرفت که تجربه تلخی که داشتیم می تواند تبدیل به تجربه فوق العاده ای شود.درباره فرنود به ویژه با نظر نادر که از غذا مطمئن بود تصمیم گرفتیم که این درس را به او بدهیم و عنوان کردیم که همین است که هست و تصمیم ما خوردن ماهی است و این رستورانی ست که انتخاب کرده ایم و او هم که گرسنه بود اول از خوردن امتناع کرد اما با تعریف و تمجید های همه ما تصمیم به خوردن گرفت.
وای که بی شک یکی از بهترین ماهی های زندگی ام بود که خوردم همه سر یک میز نشسته و منظره روبرویمان دریای سیاه است پرسه زدن مرغان دریایی در میان هوای آفتابی و آسمان صاف و نسیم خنک بهاری و آن ماهی بی نظیر که وقتی فرنود پرس دوم را مثل ما سفارش داد همه خندیدیم که آقای متنفر از ماهی حالا ماهی خوار گشته است و روی مرغان دریایی حاضر را هم کم کرده است و به راستی هم با گذاشتن هر تکه در دهان در میافتی که ماهی مذکور حاصل سید همان روز از آن طرف خیابان و انتقال بی معطلیش به تابه و سرو آن پیش رویت است و این تازگی در دهانت آب میشود کنار پرس ماهی هم یک سالاد بسیار مزه دار که هماهنگی خوبی با غذا داشت سرو میشد که لذت را دوچندان میکرد.
ناهار مبسوط و لذت بخش به بهترین نحو برگزار شد و جایتان خالی من که عاشق ماهی هستم و البته بسیار هم سختگیر در انتخاب ماهی دلی از عزا در آوردم و حظش را بردم. شب هم گشتی در ساحل هوپا زدیم و شام را به گوشت خواری رو آوردیم در یک رستوران کوچک و دنج با طراحی که از اکثر رستورانهای کوچک ترکی سراغ داریم محیطی صمیمی و البته اسکندر کبابی لذیذ همانطور که از دوستان ترکمان انتظار میرفت. شب را در هتل گذراندیم و صبح پس از صرف صبحانه ای مختصر به سمت مرز راه افتادیم در نزدیکی مرز گرجستان سری زدیم به یک مجتمع تجاری که اگر درست یادم باشد در نزدیکی فرودگاه قرارداشت و برند های معتبر خصوصا پوشاک را در خود جای داده بود.
پس از خرید به سمت مرز رفتیم و سرانجام وارد پایگاه مرزی شدیم در آن زمان ویزای گرجستان با پرداخت اگر اشتباه نکنم ۳۰ دلار در همان پایگاه مرزی صادر میشد اما تا آنجا که مطلعم دیگر این امکان در زمان حاضر فراهم نیست و باید از طریق آژانس های مسافرتی اقدام کنید. پس از صدور ویزا سرانجام پا به خاک گرجستان گذاشتیم.
اولین مواجه ام با شهر باتومی منطقه ای مسکونی بود که آثار گلوله های به جا مانده از جنگ و درگیری در این شهر بروی دیوار های ساختمان ها به چشم میخورد نمیدانم که مربوط به درگیریهای قفقاز در زمان جنگ جهانی دوم بود یا مربوط به تنش های میان روسیه و گرجستان در سالهای ۲۰۰۸ اما همیشه آثار جنگ از پس زمان باقی می ماند و بخشی از تاریخ آن مردم میشود.
نادر با دوست ترک خود تماس گرفت و توانست منزل مسکونی خوب و تمییزی برایمان اجاره کند این منزل دو طبقه بود. من عاشق خیابان و منطقه ای شدم که محل سکونتمان در آنجا قرار داشت از آنجا که من عاشق ایتالیا بودم یک خیابان سنگ فرش نسبتا شیبدار به سبک خیابانهای ایتالیایی که دلم میخواست بیوفتم توی آن منطقه و کوچه پس کوچه هایش را وجب بزنم اتمسفر این سبک از محله ها من را به وجد میاورد.
وسایل را تخلیه کردیم و رفتیم که خستگی سفر نسبتا طولانی را در کنیم و عصر بزنیم بیرون. استراحت مختصری کردیم و اولین جایی که رفتیم بلوار باتومی بود یک بلوار نسبتا طولانی سنگ فرش شده با فروشگاه ها و کافه و رستوران ها و البته هتل شرایتون هم در این بلوار قرار داشت که کنارش یک کازینو معروف هم بود ترکها معمولا به خاطر قوانین مربوط به قمارخانه ها در کشور ترکیه برای قمار به گرجستان می آمدند و حضورشان در قسمت کازینو ها فراوان بود. آن طرف بلوار ساحل دریای سیاه نمایان بود و یک منطقه توریستی جذاب برای مسافران تور باتومی.
روز بعد به سمت تله کابین شهر باتومی حرکت کردیم و به محض رسیدن متوجه شدیم که خوشبختانه مثل تله کابین های شمال خودمان صف های طولانی و معطلی را تجربه نخواهیم کرد چون در این صورت امکان داشت قیدش را بزنیم با تله کابین رفتیم بالا منظره حاصل از ارتفاع گرفتنمان نمای تمام شهر باتومی و ساحل و دریای زیبا بود و همچنین هوای بسیار پاکیزه و مطلوب. در مورد هوا این را بگویم که هوا بهاری بود اما مناسب آفتاب گرفتن در ساحل نبود روزی ابری و روزی آفتابی البته از نوع کم جانش اما پاکیزه بشکلی که وقتی یک روز عصر باران شدیدی آمد و بعد از بند آمدن آن به سراغ خودرومان آمدیم توقع کثیف شدن داشتیم در حالی که از تمییزی هوا باران نه تنها کدورتی به بار نیاورده بود بلکه بعد از خشک کردن خودرو با یک دستمال ساده خودرو تمییز تر از قبل به نظر می رسید که این واقعا برایمان جالب توجه بود.
تله کابین میشه گفت حدود ۲۰۰ ۳۰۰ متر بالا رفت و ارتفاع هیجان انگیزی داشت اما کابین ها بسیار ایمن بود و البته منظره ای که باز هم خوراک عکسبرداری بود.
تله کابین یکم تند مسیر را طی میکرد و پستی و بلندی داشت و همین هیجان انگیزش میکرد و البته این مساله بهانه شوخی و خنده را برای اکیپ ما که منتظر چنین لحظاتی بود فراهم میاورد پس کلی سر به سر هم گذاشتیم. پس از لذت بردن از منظره و عکس های یادگاری سری هم به موزه هنری که در نزدیکی تله کابین قرار داشت زدیم موزه آدجارا برای کسانی که به نقاشی و هنرهای تجسمی بخصوص روسی علاقمند هستند خالی از لطف نیست.
سپس برای اولین بار به مکانی رفتیم که من بعد از آن روز تقریبا هر روز حتی برای دقایقی اگر بچه ها به جای دیگری میرفتند باید آنجا سری میزدم و سپس به دوستانم ملحق می شدم چرا که به واسطه علاقه ام به معماری اروپای شرقی از حضور در آنجا سیر نمیشدم میدان اروپا. یک محوطه بسیار زیبا و دلنشین پر از بناهای با معماری زیبا و دوست داشتنی هم در روز و هم در شب مناسب برای پیاده روی و دوچرخه سواری و البته دوستانی که به عکاسی حرفه ای هم علاقه دارند گزینه جذابی ست.
شبها گروه های موسیقی روسی و اوکراینی برنامه اجرا میکردند میدان اروپا برایم اتمسفر زیبایی فراهم می آورد.
ناهار را از سر تنوع و کنجکاوی در یک رستوران عراقی صرف کردیم که البته خاطره جالبی برایمان ساخت دوست رستوران دارمان اصلا و ابدا انگلیسی بلد نبود و مرتبا عربی حرف میزد هنوز هم فکر می کنم ما اولین مشتری غیر عربش بودیم بدون توجه به اینکه به او گفتیم ما عربی بلد نیستیم و نمیفهمیم که چه میگوید اما او وقتی با ایما و اشاره به نقشه پرسید اهل کجا هستیم و ما گفتیم ایرانی هستیم خوشحال و خندان عربی صحبت کردن را از سر گرفت خنده مان گرفته بود بخصوص زمانی که وقتی پرسیدم این غذا چیست و توضیحاتش را هم متوجه نشدم او با در آوردن صدای حیوان مذکور سعی کرد من را متوجه کند که این غذا با گوشت کدام حیوان طبخ شده است و آنجا واقعا نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. مرد شوخ و خندان و خوش برخوردی بود که این موضوع ما را از ترک رستوران در لحظات اولیه بر حذر داشت.
پس از برگشت به محل اقامتمان و استراحت برای عصر رفتیم که کمی برای منزلمان خرید کنیم به سوپر مارکت رفتیم این هم بخش کوچکی از تفریح ما ایرانی هاست و کمی خوراکی خریدیم به اضافه وسایل لازم برای چند روز اقامتمان در منزل.
روز بعد صبح رفتیم که دو کلیسای شهر باتومی که من قبلا نشان کرده بودم را ببینیم اما متوجه شدیم که مراسم در حال برگزاری ست و گفتند که ظهر برای بازدید برگردیم و آنجا بود که یادمان آمد روز یکشنبه است. پس رفتیم که قلعه گونیو را ببینیم قلعه سنگی با دیوارهای رومی بلند حدودا ۲۰۰۰ ساله که امپراتوریهای مختلفی از جمله رومی ها و عثمانی ها و حتی تزارهای روسیه را به خود دیده است و چقدر زیبا و تمییز از آن نگه داری شده و جذب توریست میشود. قلعه واقع در کنار دریاست و منظره زیبایی هم دارد.
یک موزه هم در قلعه وجود دارد که آثار باستانی به جا مانده از دوره های تاریخی مختلف در آنجا قابل مشاهده است. حدودا ساعت ۱ برگشتیم به کلیسای مریم مقدس با آن دو برج دوقلوی زیبا با پنجره های رنگی و آن معماری سبک گوتیک که مورد علاقه من بوده و هست.
دیوارنگاره ها و نقاشیهای مرسوم در تمام کلیساهایی از این دست و بوی قدمت قرن گذشته که از این بنا به مشام میرسید. گنبدهای طاقی چند وجهی زیبا با نگاره هایی که هر یک حس و حال خاص خود را داشت البته قسمتی از معماری و هنر مدرن به کلیسا اضافه شده بود که شخصا این ادغام را نمیپشندیدم و بنظرم کمی از بدوی بودن آن میکاست.
پاما در مجموع تجربه بسیار دلپذیری بود با غر هایی که بچه ها زدند از بابت گیر دادن من به بازدید از کلیسا اما با پیشنهادم که من تنها به دیدن کلیسا بعدی که کلیسای سنت نیکولاس نام داشت بروم مخالفت کردند و همراهی ام کردند. کلیسا سنت نیکولاس در مرکز شهر واقع شده بود و قدمتی نزدیک صد و اندی ساله داشت و از کلیسای مریم مقدس قدیمی تر به حساب می آمد.
این کلیسا در اواسط قرن نوزدهم ساخته شد و در دهه های آغازین قرن بیستم با ظهور شوروی و کومونیسم درب هایش بسته شد و دوباره در اواخر قرن بیستم با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بازگشایی شد.
کلیسا با نمایی که من را به یاد سربند های مصریان باستان می انداخت با طرح راه راهی از آجر و سنگ خودنمایی می کرد. کلیسایی کوچک که البته دیدنش چندان خالی از لطف نیست. مذهب مردم گرجستان هم مسلمان و هم مسیحی ست و دارای مساجد و کلیساهای متعدد است که جملگی کنار هم متمدنانه زندگی میکنند.
رفتیم که ناهار را بزنیم و ناهار آن روز فست فود kfc بود. پس از صرف نهار رفتیم منزل برای استراحت و عصر زدیم بیرون رفتیم مرکز شهر و وقتمان را در فروشگاه ها سپری کردیم و کمی خرید کردیم شب را رفتیم کنار ساحل و از آن محیط لذت بردیم از چرخ و فلک شهر باتومی و فانوسی که بصورت نمادین در کنار ساحل وجود دارد و از آثار قدیمی محسوب میشود تا محوطه زیبایی که فواره های موزیکال قرار داشت و موسیقی زیبایی جو لذت بخشی ایجاد کرده بود. با گروهی از مسافران تور گرجستان آشنا شدیم و کمی شروع کردیم گپ زدن و از مصاحبت با این دوستان تازه مان لذت بردیم.
از آشنایی با دوستان تازه ام استفاده کردم و هم درباره شهر و غذا ها و هم درباره فرهنگ و تاریخ و اوضاع حال آن روز جهان باهم گپ زدیم و از زمان و فضا در کنار غذا و نوشیدنی های مورد علاقه ای که تهیه کرده بودیم لذت بردیم و کلی خوش گذراندیم.
روز بعد صبح بعد از صرف صبحانه به قصد خرید به مرکز شهر رفتیم و خب با توجه به اینکه گرجستان با واحد پول لاری به پول ما حتی در آن زمان هم واحد پول نسبتا قدرتمندی محسوب میشد برای خرید نسبت به کشوری مثلا مانند ترکیه اقلام گرانتر بود بجز اقلام برند که در همه جای دنیا قیمت تقریبا یکسانی دارند اما میشد با کمی گشتن برندهای ارزان تر و با کیفیت بالا پیدا کرد حتی در برندهای معتبر ورزشی هم میشد اقلامی که تخفیف های خیلی خوبی بخاطر تک سایز شدن یا از این قبیل خورده بودند مورد مناسب خرید پیدا کرد تا ظهر مشغول گشت و گذار برای خرید شدیم و مورد های مناسبی پیدا کردیم و خرید کردیم.
ظهر پس از صرف ناهار به میدان تئاتر رفتیم. توصیه میکنم حتما به این مکان سر بزنید و می توانید از دیدن بناهای یادبود آنجا لذت ببرید و عکس یادگاری هم بگیرید. دو بنای یادبودی که توجه من را جلب کرد یکی بنای یادبودی بنام فواره نپتون که من مشابه این بنا را در بلونیا ایتالیا سراغ دارم و احتمالا کپی از آن بناست اما یک بنا سبک یونانی زیباست.
و بنای یادبود دیگر مجسمه عظیم ایلیا چاوچاوادزه از بنیانگذاران گرجستان مدرن است و از افراد الهام بخش جنبش های ملی میهنی در گرجستان محسوب می شود.
شب آخر حضور ما در باتومی بود و آنشب را با دوستانم به همراه دوستان تازه مان که در شب گذشته باهم آشنا شده بودیم جشن گرفتیم و به خوشی گذراندیم.
روز بعد صبح زود بیدار شدیم و با خانه زیبایمان بدرود کردیم و عازم وطن شدیم مسیر بازگشت هم با شوخی و خنده و بخوبی مسیر رفت اما با غم همیشگی که در پایان سفرهای خوب ما را فرا میگیرد گذشت اما خاطره این سفر زیبا به کشوری با مردمان خوب و دوست داشتنی و شهری بسیار تمییز خوش آب و هوا مدرن در عین حفظ تاریخ و فرهنگ و سنتهایشان هرگز از یادم بیرون نخواهد رفت سفر به باتومی را حتما تجربه کنید و گرجستان کشور به یادماندنی برایتان خواهد شد. شاد و پیروز باشید.