شنبه، 18 شهریور 1396
همسفران از فرنگ آمدهی ما
همیشه ذوق سفر دارم و گاهی نیاز به سفر از نیاز من به خورد و خوراک هم بیشتر میشود. نمیدانم؛ شاید مثال نقضی برای هرم سلسلهمراتب نیازهای مزلو باشم. سفری برنامهریزی شده و یک روزه به همراه دوست صمیمیام، امیر، و زوج خونگرم و باصفای اسپانیایی به منطقهی الموت قزوین، مقر فرماندهی حسن صباح، که قریب به هزار سال پیش بر این بخش از ایران زمین حکم میرانده است. برایم تکتک لحظات این سفر لذتبخش، دوست داشتنی و سرشار از حس بودن، لمس کردن و زنده شدن است.
هوای نسبتاً خنک صبحگاهی دلچسب و عالی است؛ مادر مهربان طبیعت دست نوازش صبحگاهیاش را بر سر و روی ما میکشد؛ مادری که فارغ از فرهنگ، نژاد و رنگ پوست، سخاوتش را به میلیاردها فرزند خود میبخشد. البته گاهی ما انسانها با رفتارهای غلط خودمان، این مادر مهربان را خشمگین میکنیم.
ابتدا باید به دنبال همسفرمان برویم که در هتل میرعماد منتظرمان هستند. قرارمان ساعت هشتونیم صبح است. آنها آخرین روز سفرشان در ایران را سپری میکنند و از ابتدا به این فکر بودیم که با خاطرهای خوش و به یادماندنی و نشان دادن مهماننوازیِ ایرانی، آنها را راهی سرزمین خودشان کنیم.
غربی یا شرقی؟ مسأله این است
پس از آشنایی اولیه، برنامهی سفر را خیلی مختصر برایشان توضیح میدهم. اسمشان یوجِنی و مونیکا است و دههی 40 سالگی را پشت سر میگذارند. کمی که از هتل دور میشویم، کنار سوپرمارکت در نزدیکی چهارراه ولیعصر توقفی کوتاه برای خرید آب داریم. میتوانیم به سمت شرق و ابتدای جادهی الموت شرقی برویم، اما تصمیم میگیریم به سمت شمال شهر و منطقهی باراجین برویم چرا که قصد داریم از زیباییهای الموت غربی هم لذت ببریم. وارد جادهی باراجین که میشویم، در سمت چپ جاده، دانشگاه آزاد قزوین خودنمایی میکند که حالا بین مردم به دانشگاه آزاد باراجین معروف است. تابستان است و در دانشگاه و اطراف آن خبری از خیل عظیم از دانشجویان نیست. سمت راست جاده، مردها و زنهایی را میبینیم که در مسیر مخصوص، صبحگاهان با پای پیاده یا با دوچرخه در حال فرار از زندگی شهری و پناه بردن به دامان طبیعت هستند و میخواهند جسم و روح خود را جلا دهند یا شاید بهانهای برای با هم بودن در کنار دوستان و خانواده داشته باشند. کمی بعد، سازهای نمادین در بالای بلندی و در سمت راست جاده پدیدار میشود که در زیر آن، مردان گمنامی رخ در نقاب خاک کشیدهاند، مردانی که شجاعانه ایستادند تا ما در امنیت باشیم.
از کنار پارک جنگلی باراجین و منطقهی تفریحی فدک رد میشویم. فرصت تنگ است و زمانی برای صرف وقت در این پارک و تماشای حیوانات و پرندگان زیبا در دهکدهی طبیعت این پارک نداریم. دهکدهی طبیعت به همت مهندس نوری و با کمک شهرداری ساخته شده تا مأمنی برای حیوانات باشد. کمی جلوتر، دو راهی امامزاده-بهرامآباد است. کمی دربارهی امامزادهها با یوجنی و مونیکا صحبت میکنم. وارد جادهی بهرامآباد شده و مسیر خود را ادامه میدهیم. با گذشت زمان، آفتاب بیشتر جون میگیرد. از کنار چمنزارهایی که اکنون به رنگ زرد در آمده میگذریم؛ چمنزارهایی که سبزی بهاریشان دوام چندانی نداشت و زرد شدن آنها و رودخانهی بیآب کنار جاده، نوید خبرهای خوبی را نمیدهد. همچنان که انتظار داشتیم جاده کمی خلوت بود.
پیش به سوی رازمیان
در حال طی مسیر به سمت رازمیان هستیم که ناگهان منظرهای نظر همسفرهای ما را جلب میکند. جنگلی از ابر را روبهرویمان میبینیم که بر فراز رشته کوههای البرز تشکیل شده است. برای ثبت این لحظات توقف میکنیم. پس از توقفی کوتاه برای عکاسی از این جنگل ابر و مناظر زیبای شالیزارهای برنج دو روستای سرسبز کامان و زرشک که به فاصلهی کمی از پیست اسکی قزوین قرار دارند، مسیرمان به سمت رازمیان و درهی الموت را که بین گردشگران به «درهی قاتلها» یا Valley of Assassins معروف است، ادامه میدهیم. گردنههای جاده و رنگ سبز شالیزارهای برنج در جوار رودخانهی شاهرود به همراه نسیم خنکی که میوزد، نوید از طبیعتی بکر، لحظاتی ناب و دلچسب میدهند. بخشهایی از جاده خاکی و پر از دستانداز است. پس از یک ساعت و نیم، بالاخره حوالی ساعت ده به رازمیان میرسیم. شهر ساکت و آرام است.
یکی دیگر از قلعههای اسماعیلیه به نام دژ لمبسر در دو کیلومتری رازمیان وجود دارد که پس از قلعهی حسن صباح، مشهورترین قلعهی این فرقه است. این قلعه نیز به مانند سایر قلعههای ساخته شده در آن دوره، از سه طرف غیرقابل نفوذ است و فقط یک مسیر دسترسی دارد و به دلیل وجود انبارهای آذوقه و آبانبار، ساکنان آن در محاصرهی طولانی میتوانستند جان به در برند.
دو روستای هیر و ویار نیز در نزدیکی رازمیان قرار دارند که ذغالاختهی آنها معروف است و معمولاً در شهریور جشنوارهای به شکرانهی برداشت محصول برگزار میکنند. اما زمان علیه ماست و بهناچار باید مسیر را ادامه دهیم.
الموت شرقی
مسیر رازمیان-معلمکلایه را ادامه میدهیم تا وارد منطقهی الموت شرقی شویم.
تا روستای بعدی که دیکین باشد کمتر از سی دقیقه راه است ولی چنان مجذوب این زیبایی شدهایم که دل تاب نمیآورد و باز هم توقف میکنیم تا مسافران از فرنگ آمدهی ما، یادگاریهایی را در دوربین خود ثبت کنند. لبخند رضایتشان حاکی از شوق آنها دارد و مانند ما، عجلهی چندانی برای رسیدن به مقصد که همان قلعهی معروف حسن صباح باشد، ندارند. آنطور که پیداست، سفری کمشتاب را در پیش داریم.
در کنار این همه موهبت و زیبایی، عدم رعایت در مصرف آب و نیز گاهی خساست آسمان که نمیدانم چه حکایتی دارد و گاه کملطفی و بیتوجهی و مسئولان به خشکسالی، لبخند من و شوق این مردمان زحمتکش را به حسرت و آه و افسوس تبدیل میکند؛ مردمانی که سالیان سال کمر همت بسته و برای آبادانی این سرزمین تلاش کردهاند.
بلی، تاریخ گواهی میدهد منطقهای که از دیرباز جزئی از دریای کاسپین و در زیر آب بوده، اکنون به مانند کتابی مصور در جلوی چشمان ما خودنمایی میکند.
گاهی در کنار این جاده نشستهام و به فکر فرو رفتهام که چرا و چگونه ممکن است همچنان مردمانی در عصر پیشرفت و فناوری میتوانند بیاعتنا به هیاهوی شهر در خانههای خشت و گلی زندگی کنند و لذت ببرند. در بعضی روستاها بهرغم مهاجرت جوانترها به شهر، مردمانی زندگی میکنند که عطای شهرنشینی را به لقایش بخشیده و بهرغم کهولت سن و سرمای طاقتفرسای زمستان و بسته شدن راهها، همنشینی با این طبیعت را با هیچ چیزی عوض نمیکنند.
الموت بیش از پانصد روستای دارای سکنه دارد. ولی فقط چند تا از این روستاها از بقیه شهرت بیشتری دارند. یکی گازرخان به خاطر قلعهی حسن صباح و دیگری زرآباد به خاطر درخت خون بارش و گرمارود به خاطر طبیعتش. ظرفیت گردشگری الموت به همین چند روستا ختم نمیشود و گشتوگذار در این طبیعت بکر گاهی هفتهها زمان میبرد و شاید در انتها نیز سیراب نشوید از این زیبایی، شکوه، عظمت و بخشندگی.
روستای دیکین؛ مهماننوازی صاحبان «قلعهی عقابها»
ساعت 11 به روستای دیکین میرسیم. چیزی انتظارمان را میکشد. آری قدری استراحت و تفریح در باغچه و خانهای سنتی و پیرزنی مهربان و کدبانو در خانهای محلی که ساکنانش به آن «قلعهی عقابها» میگویند.
عقاب نماد الموت به حساب میآید و «الموت» نیز به معنای «آشیان عقاب» است.
دیکین را به صنایع دستی (گلیم و گبه و گلدوزیهای زیبا) و مردمان خونگرم و مهماننوازش میشناسند. در اینجا انواع میوه از جمله انگور، شاهتوت، سیب، آلبالو و گیلاس پیدا میشود. دیکین حدود 10 کیلومتر با دریاچهی اوان فاصله دارد و به همین خاطر، گردشگرانی را که از راه دور و نزدیک آمده باشند، مجاب میکند تا اندکی را در این اقامتگاه محلی سپری کنند تا جانی تازه کنند.
به یوجنی و مونیکا میگویم، این خانه در هر سفر با مهربانی پذیرای ماست. قدم در خانه میگذاریم. در سمت چپ راهروی ورودی، باغچهای با درختهای آلبالو، شاهتوت، سیب و گردو و نیز یک ماشین بسیار قدیمی قرار دارد که آدم را یاد ماشین مشتی ممدلی میاندازد. شاید اگر میتوانست زبان باز کند، حکایتهایی جذاب از دوران قدیم را برایمان روایت میکرد. در سمت راست راهرو، کوزههایی قدیمی و بزرگ و دستگاهی قدیمی قرار دارد که صاحبخانه میگوید برای غربال گندم از آن استفاده میشده است. در داخل محوطه، خانهای ویلایی قرار دارد که محل زندگی پیرزن است و پشت خانه به سبک محلی بازسازی شده تا پذیرای گردشگرانی باشد که شب قصد اقامت در این منطقه را دارند. آلاچیقی نیز در انتهای راهروی ورودی گذاشتهاند.
هنوز به نیمهی راه نرسیده، پیرزن به استقبال ما میآید. لبخندی میزند و با مهربانی ما را به نوشیدن شربت، چای و صرف میوه دعوت میکند. هر بار که به این خانه میآمدیم قدری شاهتوت از درختان باغچه میچیدم و میخوردیم، اما این بار خبری از شاهتوت نبود، تمام آنها بر روی شاخههای درخت خشکیده بودند. البته هنوز میتوان کمی گردوی تازه چید. هر بار جز روی گشاده از صاحبان باصفا و مهماننوازش ندیدهام.
کباب یا جوجهکباب؟
زیر آلاچیق چوبی مینشینیم و با همسفران اسپانیاییمان دربارهی این خانه، اهالی آن و مهماننوازی ایرانیها گپ و گفتی میزنیم. قدری استراحت کرده و پس از خوردن چای و میوه و تخمهی آفتابگردان تازه، سفارش ناهار را به اهالی خانه میدهم. همسفران اسپانیایی ما که از خوردن کباب و جوجهکباب خسته شدهاند، وقتی میفهمند میتوانند ماهی تازهی قزلآلای الموت را برای ناهار سفارش دهند، بسیار خوشحال میشوند. مگر بهتر از این میشود؟ پس از سفارش ناهار و خداحافظی، ساعت 12 ظهر خانه را ترک کرده و به سمت قلعه حرکت میکنیم.
قلعه منتظر ماست، ما داریم میآییم
پس از ده دقیقه به شهر معلم کلایه میرسیم؛ بزرگترین شهر الموت شرقی و مرکز آن. قلعهای باستانی به نام میمون دژ در نزدیکی معلمکلایه قرار دارد. در ورودی این روستا، محوطهای شامل زمین بازی برای کودکان و تعدادی آلاچیق برای استراحت مردم تدارک دیده شده است. پس از ورود به روستا، میدانی کوچک را میبینیم که مجسمهی یک عقاب را در وسط آن قرار دادهاند تا به همه یادآوری کند که اینجا جولانگاه عقابهای طلایی بوده و هست. کمی بعد، به سه راهی روستای شهرک میرسیم؛ جایی که قرار است آزاد راه الموت به سمت تنکابن از آنجا بگذرد. اما حکایت این آزادراه نیز به مانند حکایت آزادراه تهران-شمال است و فعلاً امیدی به تکمیل آن نیست. در ظاهر، نگرانیهایی بابت مسائل زیستمحیطی و تأثیر ان بر بافت سنتی و نواحی جنگلی مسیر سه هزار در شمال وجود دارد. مسیرمان را به سمت روستای گازرخان ادامه میدهیم تا به پای قلعه برسیم و خودمان را برای بازدید از آن آماده کنیم.
نزدیک ساعت یک بعدازظهر به روستای گازرخان و پای قلعه میرسیم. روستا به خاطر حضور زیاد گردشگران و تعطیلی عید غدیر شلوغ است و گاهی برای عبور از کوچه دقایقی باید منتظر عبور خودروهای دیگر بمانیم و کیفیت بد آسفالت و سربالایی با شیب زیاد هم مزید بر علت شده این مسیر کوتاه تا قلعه کمی دشوار باشد. جای پارک نیز به سختی پیدا میشود. در پای قلعه، نزدیک به باجهی فروش بلیت، دو پیرزن را میبینیم که در گوشهای بساط پهن کردهاند و خوراکی و انواع سبزی خشک شده را به بهایی ناچیز میفروشند و چشمان پرامیدشان به دست سخاوتمند گردشگران است. قدری جلوتر دیگری تمشک را در کاسهای پلاستیکی ریخته و آن را با هزار امید و آرزو زیر سایهی درختی تنومند پهن کرده و به همین ترتیب امرار معاش میکند. همیشه سعی میکنم با خرید از جوامع محلی کمک اندکی به اقتصاد آنها بکنم. البته خرید را به بعد و پس از بازدید از قلعه موکول میکنیم.
قلعه ما را فرا میخواند
ابتدا باید بلیت بخریم که حکایت آن نیز جالب است. بلیت برای گردشگران ایرانی 2500 تومان و برای گردشگران خارجی 15000 تومان است. با خرید بلیت، دو انتخاب پیش روی شماست. میتوانید لذت رنج بالا رفتن از مسیر را تا خود قلعه بچشید یا الاغی اجاره کرده و سوار بر آن، مسیر را طی کنید. البته که انتخاب من و همسفرانم گزینهی اول است.
اگر کوهی را که قلعه بر بالای آن قرار دارد به دقت بنگرید، عقابی را میبینید که از دل زمین برآمده و میخواهد آسمان را فتح کند، اما گویی چیزی پای آن را بسته است. قلعه بر بالای سر این عقاب ساخته شده است و حوادث زیادی را در طول تاریخ دیده است. در طول مسیر، داستانها و افسانههای مختلفی را که دربارهی قلعه و فرقهی اسماعلیه و نیروهای فدایی حسن صباح وجود دارند، برای همسفرمان توضیح میدهم و آنها نیز با علاقه گوش میدهند. پس از حدود 15 دقیقه کوهپیمایی سبک، به سایبانی میرسیم که در آنجا نیز فروشندگانی بساط چایی و تنقلات پهن کردهاند. کمی استراحت میکنیم و آبی مینوشیم تا بتوانیم مابقی مسیر را ادامه دهیم. 15 دقیقهی دیگر میگذرد و به ورودی محوطهی قلعه میرسیم.
بالاخره رسیدیم
قبل از رفتن به سمت دروازهی اصلی قلعه، به ناحیهای میرویم که در آن زمان یکی از نقاط دیدهبانی بوده است. از آنجا روستای گازرخان و چشماندازی زیبا را میبینیم و در آن لحظه حس همان فرمانبردار آشیان عقاب را داری که سالهای سال بر این همه شکوه و عظمت حکمرانی کرده است. یوجنی دوربینش را در میآورد تا این منظره را ثبت کند. سپس به سمت دروازهی اصلی قلعه رفته و با گذر از پلههای چوبی که روی داربستهایی نصب شدهاند وارد قلعه میشویم. پس از ورود، در سمت چپ، مسجد و در کنار آن نیز اسطبل اسبها را میبینیم. البته باید کمی قوهی تخیل داشته باشید تا با شنیدن توضیحات راهنمای بومی آن منطقه بتوانید شکل و شمایل آن را در ذهنتان مسجم کنید. متأسفانه بخشی از تخریبها در زمان قاجار و به دلیل کاوش برای یافتن گنج بوده است.
در ادامه، آبانبار و محل ذخیرهی آذوقه را میتوان دید که جزء ویژگیهای مشترک این قلعههاست. به بالای سر عقاب که برویم، ناحیهی دیدهبانی دوم را خواهیم دید که تا دوردستها را میتوان مشاهده کرد. در بالای قلعه، کافیشاپ کوچکی به نام «دستکند» قرار دارد. صاحب آن پسر جوانی اهل روستای شهرک است که در رشت رشتهی هنر میخواند. در ورودی آن به قدری کوتاه است که آدم را یاد خانهی هابیتها در فیلم ارباب حلقهها یا شهر لیلیپوتها در داستانهای گالیور میاندازد. اما به قدری شلوغ است و جا تنگ که از خیر ورود به آن میگذریم. ساعت دو بعدازظهر است و کمکم باید برگردیم. پس از گشت مختصری در بالای قلعه و لذت بردن از مناظر و مرور تاریخچهی آن، آماده میشویم تا به پایین قلعه حرکت کنیم که مردی تقریباً 50 ساله وقتی میبیند با یوجنی و مونیکا در حال صحبت به زبان انگلیسی هستم، از من میپرسد: «آقا ببخشید اینا خارجیان؟» و با پاسخ مثبت من، پسر نوجوانش را صدا میزند. حدسم درست از آب میآید، پدر شوق این را دارد که پسرش چند کلمهای با یوجنی و مونیکا انگلیسی صحبت کند.
بازگشت به پایین قلعه
در مسیر بازگشت به پایین قلعه، پسرک دستوپا شکسته با یوجنی و مونیکا گفتوگو میکند و وقتی میفهمد آنها اهل بارسلونای اسپانیا هستند بیشتر خوشحال میشود، چون از طرفدارهای پروپا قرص بارسلوناست. پدر پسرک نیز کنجکاو است که بداند زبان انگلیسی پسرش چطور است. سؤالی که پاسخ دادن به آن برایم زیاد آسان نیست. مونیکا که انگلیسیاش به اندازهی یوجنی خوب نیست، دستوپا شکسته و کمی هم با زبان اشاره، مشغول گپ و گفت با پسرک میشود و من و یوجنی دربارهی وضعیت محیطزیست در ایران، گیاهان و جانوران منطقه و نیز یوزپلنگ ایران و وضعیت آن صحبت میکنیم تا کمی از بحثهای تاریخی دور شویم و مسیر بازگشت برایمان لذتبخشتر و کوتاهتر شود. به او دربارهی گلگاوزبان ایرانی میگویم که فقط در منطقهی البرز مرکزی رشد میکند. در نهایت، حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر به پایین قلعه میرسیم.
و اما بعد ...
در پایین قلعه، دوستم امیر منتظر ماست تا سفر را ادامه دهیم. به پایین قلعه که میرسیم، عهدم را فراموش نمیکنم و از پیرزن کمی آلبالو و آلوچهی خشک میخرم. سوار ماشین میشویم و به سمت روستای دیکین برمیگردیم. در مسیر بازگشت، پس از خروج از روستای گازرخان و ورود به جادهی اصلی الموت، وارد اولین سه راهی در سمت راست میشویم تا قبل از بازگشت به «قلعهی عقابها» و صرف ناهار، از طبیعت زیبای روستای اندج نیز لذت ببریم. در مسیرمان به سمت روستای اندج، صخرههای عجیب کنار جاده که گویی چشم دارند و ما را زیر نظر گرفتهاند، نظر ما را به خودشان جلب میکنند. کنار جاده پارک میکنیم و پیاده میشویم تا تصاویری را از این صخرهها ثبت کنیم. در دل این صخرهها، حفرهای بزرگ وجود دارد که به گواه تاریخ، ظاهراً سکونتگاه انسان بودهاند. پس از این توقف کوتاه، به راهمان ادامه میدهیم و پس از حدود نیم ساعت به روستای اندج و باغهای اطراف آن میرسیم که مسیر بین صخرهها و باغها جای خوبی برای مختصری پیادهروی است.
در ورودی مسیر، پسر جوانی با ذوق خاصی دکهای کوچک علم کرده و در گرماگرم تابستان، دمنوش گیاهی میفروشد. پیشتر دربارهی گلگاوزبان با یوجنی صحبت کرده بودم و وقتی میفهمد میتواند این دمنوش گیاهی را که برای تمدد اعصاب خوب است امتحان کند، مشتاق میشود تا پس از پیادهروی به سراغ پسر جوان برویم و گلگاوزبان را امتحان کند. در ابتدای مسیر، پناهگاهی در دل صخره وجود دارد که میتوان از طریق پلههای چوبی که روی داربست قرار گرفتهاند، به آنجا وارد شد و از آن بازدید کرد. دو ماه پیش، در این روستا جشنوارهی گیلاس برپا بوده است و این داربست را هنوز جمع نکردهاند. پیشتر نردبانی قدیمی در آنجا بود که از طریق آن، وارد پناهگاه صخرهای میشدیم. البته خانوادههایی هم در باغ بساط جوجهکباب را به پا کردهاند و بویی راه انداختهاند که ما را مدهوش میکند. ساعت نزدیک سه و نیم بعدازظهر است و هنوز ناهار نخوردیم.
به مسیر ادامه میدهیم و به بالای تپهای میرویم تا منظرهی روستا را به نظاره بنشینیم. پس از چند دقیقه استراحت در بالای تپه، سریع به ابتدای مسیر ورودی و دکهی جوان برمیگردیم. البته مسیر برگشت کمی لیز است که با کمک من و امیر بدون مشکل به پایین میرسیم. به دکه میرسیم. پسر جوان که سر پا شور و شوق است و انگلیسی دست و پا شکستهای هم بلد است، دمنوشها و خواصش را به ما توضیح میدهد و حتی منویی انگلیسی آماده کرده است. منو را که میبینم، تلاشش برایم تحسینبرانگیز است، ولی نکتهای نظرم را جلب میکند. اسامی انگلیسی منو همگی اسامی علمی دمنوشها و گیاهان دارویی هستند که این موضوع را به او میگویم و او را تشویق میکنم که به دنبال معادلهای رایج این گیاهان بگردد که با روی باز استقبال میکند.
یوجنی که فکر و ذکرش مشغول گلگاوزبان است میخواهد این دمنوش را امتحان کند. اما فرصت کم است و پسر جوان پیشنهاد میدهد، دمنوشهای کیسهایاش را بخریم. یوجنی دو دمنوش کیسهای گلگاوزبان به قیمت 5000 تومان میخرد و پسر جوان نیز طرز تهیهی آن را توضیح میدهد.
رفع گرسنگی و خستگی
بهسرعت سوار ماشین میشویم تا به داد شکمهایمان برسیم. حدود ساعت چهار و نیم به «قلعهی عقابها» میرسیم و بوی برنج دمکشیده و ماهی به مشام میرسد. خانه پر از هیاهو و سر و صداست، انگار خبری است که ما از آن بیخبریم. وارد یکی از اتاقهای خانه میشویم و منتظریم تا ناهار برایمان آورده شود. سفره را پهن کرده و ترشی بامیه و فلفلهای شیرین را روی سفره میچینیم. سپس نوبت برنج و ماهی است. اهالی خانه به قدری سخاوتمند و مهماننوازند که به اندازهی شش نفر ماهی درست کردهاند. در اینجا راز هیاهو و شلوغی بیسابقهی خانه برایمان آشکار میشود. گویا تولد نوهی پیرزن است و ما هم از کیک تولد بینصیب نمیمانیم.
ناهار را که بسیار لذیذ و با تبحر خاصی درست شده در سکوت میخوریم. پس از آن، 15 دقیقهای در همان اتاق استراحت میکنیم تا خستگی راه را از تن به در کنیم. حدود ساعت پنجونیم با اهالی خانه خداحافظی میکنیم و به سمت قزوین برمیگردیم. حین برگشت، در یکی از تپههایکنار جاده نزدیک رجاییدشت که تکدرختی بالای آن قرار دارد میایستم تا نظارهگر زیبایی غروب الموت باشیم. امیر و من سر به هوا هستیم و چشم میچرخانیم تا شاید به مراد دلمان برسیم. به دنبال عقاب طلایی میگردیم. امیر که چشمان تیزبینی دارد ناگهان مرا مطلع میکند که جفتی عقاب را در آسمان دیده؛ طوری جولان میدهند که گویی کل آسمان برای آنهاست. دوربین دوچشمی را میآورم و عقابها را به یوجنی و مونیکا نیز نشان میدهم. آنها نیز چند دقیقهای را محو تماشای غرور و زیبایی این عقاب میشوند و در خلوت خود، با شور و ذوق خاصی به عکاسی و ثبت لحظات آخرین دقایق خود در این نقطه میپردازند.
بازگشت به وطن
سوار ماشین شده و بدون توقف به سمت قزوین برمیگردیم. ساعت هشت به قزوین میرسیم. یوجنی و مونیکا میخواهند به هتل ایبیس بروند تا کمی استراحت کنند و ساعت شش صبح به پروازشان به مقصد اسپانیا برسند. در کمال تعجبِ آنها، به جای اینکه به سمت اتوبان برویم، به بهانهای وارد شهر شده، توقف کوتاهی میکنیم، پیاده میشوم و زعفران کوچکی میخرم تا موقع خداحافظی به رسم مهماننوازی و ساختن خاطرهای خوش، به یوجنی و مونیکا بدهیم. به نظر میرسد کمی از این مسأله ناراحتاند که چرا وارد شهر شدهایم؛ ولی حرفی به زبان نمیآورند. کمی بنزین میزنیم و به سمت اتوبان قزوین-تهران حرکت میکنیم.
روز عید و تعطیلات پایانی تابستان است و اتوبان ترافیکی تقریباً سنگین ولی روان دارد. البته ماشینهایی نیز در این شلوغی ویراژ میدهند که تعجب یوجنی و مونیکا را برمیانگیزانند. بالاخره پس از حدود دو ساعت و نیم، ساعت ده و نیم شب به هتل ایبیس میرسیم. موقع خداحافظی وقتی زعفران را به یوجنی میدهم و علت توقف در داخل شهر را توضیح میدهم، خیلی خوشحال میشود و میگوید: «این لحظه رو به خاطر میسپرم». با شنیدن این جمله و دیدن لبخند بر لبان آنها، خستگی سفر از تنمان در میرود. پس از خداحافظی، باید به سمت قزوین برگردیم. در طول مسیر، خاطرات این سفر را با امیر مرور میکنم و ساعت یکونیم شب است که به قزوین میرسیم. شهر ساکت است و خلوت و خودش را برای فردا آماده میکند. امیر من را میرساند و رهسپار خانهی خودشان میشود. سفر ما پس از حدود 17 ساعت با خاطراتی خوش و بسیار زیبا و به مصداق «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی»، با تجربهای جدید به پایان میرسد