سفرنامه ارمنستان (سفر زمینی به ایروان)

3.8
از 20 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
زیبایی بی بدیل قلب ارمنستان را از نزدیک ببینید! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
09 بهمن 1398 12:00
6
32.3K

bn32.jpg

 

سلام بر ارمنستان

«بارِو». این اولین کلمه‌ای بود که وقتی تحقیقاتم در مورد ارمنستان رو شروع کردم، بهش بر خوردم. کلمه‌ای که احتمالا قرار بود خیلی زیاد ازش استفاده کنم و خدا رو چه دیدی، شاید تنها کلمه‌ای بود که می‌تونستم تو مکالماتم با مردم ارمنستان استفاده کنم؛ «سلام».

 

یک سفر، یک چالش بزرگ و چند تا کوچک‌تر!

«میخوام برم ارمنستان، توام میای؟ ببین هم نسبت به کشورهای اطرف قشنگ‌تره و هم ارزونتر!» اینها رو «رضا» بهم گفت. ما خیلی از سفرهامون با هم بود و تو هر کدوم از سفرها، تجربیات خوبی پیدا کردیم و خیلی از اخلاق همدیگه رو شناخته بودیم. با اینکه تو همه‌ی سفرها خیلی خوش می‌گذشت و آثار مثبتی داشت، اما همیشه کمبودی حس می‌شد؛ سفر خارجی! خیلی از جاهای ایران رو دیده بودم ولی هیچوقت نه تنها سفر خارجی نرفته بودم، که به خاطر شرایط مختلف اقتصادی و... حتی بهش فکر هم نمی‌کردم. ولی وقتی پیشنهاد یه سفر خارجی از طرف صمیمی‌ترین دوستم بهم رسید، درهای ذهنم ناخودآگاه باز شد و تونستم به سفر به بیرون از مرزها فکر کنم. عمده‌ی صحبت‌ روزهای بعدمون فقط در مورد این سفر بود. کی بریم؟ با چی بریم، کجا بریم؟ هاستل بگیریم یا خونه؟ عوارض؟ و ... با رضا بیشتر صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به صورت زمینی سفر کنیم با یک چالش جدید و منحصر به فرد؛ «سفر به خارج از کشور با کمتر از یک میلیون تومن!».

 

آمادگی قبل  سفر یعنی این!

« ایروان شهری است در نهایت پاکیزگی. روی بازارها نپوشیده. میدان بسیار وسیع. باغچه‌های متعدد به اطراف میدان که برای تفرج مردم ساخته‌اند…» این تعریف حاجی سیاح اصفهانی از ایروان است. شهری که تا 192 سال پیش بخشی از ما بود ولی طبق قرارداد ترکمانچای از تسلط ایران خارج شد. ایروان کمتر از یک سوم تهران خودمون مساحت داره و حدود یک میلیون نفر رو تو دل خودش جا داده.

20190817_161025.jpg

تصویر یک – محوطه وزارت خارجه ارمنستان

روزها می‌گذشت و ما هر روز برای این سفر آماده تر می‌شدیم. قرار بود یک ماه بعد یعنی اواسط مرداد ماه سفرمون رو شروع کنیم. زیر و رو کردن سایت های گردشگری، پیدا کردن اپلیکیشن‌های مورد نیاز، نقشه ها، عکس‌ها، ویدئو ها و هرچیزی که من رو تبدیل به یه شهروند ارمنستانی می‌کرد. برای من که تنها چیزی که از ارمنستان می‌دونستم نوع زبان و مذهب اون منطقه بود، این همه اطلاعات مثل بمبی بود که هر لحظه من رو به وقوع یک انفجار نزدیک‌تر می‌کرد. انفجار هیجان! کم کم بانک اطلاعاتی ما کامل تر میشد و احساس می‌کردیم ایروان رو مثل کف دستمون می‌شناسیم! (حسّی که بعدا در اولین برخورد با کشور مقصد، فهمیدیم چقدر در موردش اشتباه می‌کردیم). قرار شد رضا بلیت بگیره. سیصدهزار تومان برای هر نفر، از ترمینال آزادی تا ایروان.

نوشته‌های روی بلیت خود به خود این حس رو بهم میداد که بالاخره منم دارم سفر خارجی می‌رم و این حس غرور بهم میداد. همزمان سایت‌های مختلف رو چک می‌کردیم که یه هاستل مناسب پیدا کنیم. اینها اولین چالش های مهم ما در شروع این سفر بود. از طریق یکی از سایت‌ها بالاخره محل اقامت رو پیدا کردیم و برای سه شب رزرو کردیم. گُلدوِی هاستل که تقریبا در جنوبی‌ترین قسمت ایروان قرار داشت. یک هاستل تازه تاسیس با مدیری که فکرهای بزرگی در سر داشت. این رو قسمت نظرات سایت بوکینگ تو صفحه‌ی گلدوی هاستل می‌گفت. هزینه‌ی اقامت تو این هاستل شبی پنجاه و شش هزار تومان بود. و برای ما دو نفر که سه شب اقامت می‌خواستیم چیزی حدود سیصدهزار تومان هزینه داشت که رقم خیلی مناسبیه. حالا فقط مونده بود پرداخت عوارض خروج از کشور که چند ماه پیش 220 هزار تومان برای سفر اول بود.

20190816_151654.jpg

تصویر دو – رسپشن گلدو هاستل

 از کی بپرسم؟

اتوبوس، صندلی‌های راحتی داشت. یعنی همین که فنر یا چه میدانم میله‌ای چیزی توی کمرت فرو نمی‌رفت یعنی راحت بود. چون راه طولانی بود، در طول مسیر میشد خیلی کارها کرد. می‌خوابیدم. سریال نگاه می‌کردم. کتاب می‌خواندم یا موزیک گوش می‌دادم. محمدرضا بیشتر میخوابید و پادکست گوش می‌داد. ساعت یک بعد از ظهر از ترمینال آزادی حرکت کرده بودیم. اتوبوس کاملا پر شده بود. ما روی دو صندلی اول نشسته بودیم. برای همین سر چرخاندم تا بقیه مسافرها را ببینم. شاید بخاطر کنجکاوی یا شاید بخاطر اینکه کسی را پیدا کنم تا مجهولات ذهنی‌ام را در مورد ایروان از او بپرسم. از چهره بعضی ها مشخص بود که ارمنستانی هستند اما شاید بخاطر ضعف زبان جرات نکردم ارتباط برقرار کنم. صندلی عقبی‌ ما دو پسر جوان نشسته بودند. نگاهم که به یکی از آنها افتاد پیش خودم گفتم: «همینه. سوالمو از همین می‌پرسم». سلام دادم. او هم جواب سوالم را داد. اما من این را با لب خوانی فهمیدم و در واقع صدایی نشنیدم. به دوستش نگاه کردم و او هم لبخند زد. نشانه‌ دیگری لازم نبود تا متوجه شوم آن دو ناشنوا هستند. توی ذهنم مرور کردم که: «ما که زبانمون خوب نیست، احتمالا به مشکل میخوریم، ناشنواها چکار میکنن اونجا؟». ناخودآگاه حس خوبی را در قلبم حس کردم و یادم افتاد که «هیچ چیزی بالاتر از قدرت اراده نیست». با نفر اول -که بعدا فهمیدم اسمش حمید است- دست دادم و روی صندلی خودم جابجا شدم.

درست ساعت 1 نیمه شب به مرز ایران و ارمنستان رسیدیم. خوشحال از اینکه تا یکی دو ساعت دیگر در خاک کشوری دیگر قدم می‌زدیم دست از پا نمی‌شناختیم. اما همیشه همه چیز طبق برنامه نیست. از گوشه و کنار شنیدیم که هفته قبل یک اتوبوس بار قاچاق داشته و این هفته بخاطر همین مساله سفت و سخت گرفت‌اند. افراد خیلی سریع بازرسی بدنی شده و بدون هیچ مشکلی وارد ساختمان مرزبانی ارمنستان شدند. اما بازرسی اتوبوس‌ها چندین ساعت طول کشید. یک سری از مسافران -با تجربه سفرهای قبلی‌- که می‌دانستند این پروسه چقدر طول می‌کشد، با خیال راحت خوابیدند. اما خیلی‌ها مثل ما بیدار بودند تا مبادا یک‌هو اتوبوس حرکت کند و از آن جا بمانند. من که مدام بین جایگاه مسافران و محل بازرسی اتوبوس ها در رفت و آمد بودم، بالاخره حول و حوش ساعت 5 صبح دیدم که اتوبوس حرکت کرد و وارد جایگاه شد. نیم ساعت بعد در اولین جاده پر پیچ و خم مرزی ارمنستان در حال حرکت بودیم.

20190816_085556.jpg

تصویر سه – رستوران ایرانی در جاده‌ی مرزی ارمنستان

نه زبان نه گوگل‌مپ!

ساعت هنوز به 12 نرسیده بود که اولین نشانه‌های ایروان را دیدیم. روستاهای اطراف، تابلوها، آدم‌ها، ماشین‌ها و کارخانه‌ها. چند دقیقه بعد از بخش جنوبی شهر وارد شدیم و کمی که گذشت، اتوبوس در میدان راه آهن ایروان توقف کرد. در وسط میدان، مجسمه یک شوالیه قرار داشت. مجسمه داوید ساسونی از قهرمانان ملی ارمنستان.

 

8kVzmoGovNhVv56KikA8DZRdoHWmlbZcs5GMg3c0.jpeg

تصویر چهار – میدان داوید ساسونی

 

 این میدان هیچ شباهتی به میدان‌‌های خودمان نداشت. دور تا دورش فقط آدم‌ دیده میشد و ساختمان‌های عظیم و قدیمی. کمی آن طرف تر چند مغازه لباس فروشی و یک خدمات الکترونیکی قرار داشت. از روی نقشه‌ی گوگل، مسیر هاستل را پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده گز کنیم. هم بخاطر اینکه هنوز سیستم حمل و نقل شهر را بلد نبودیم و ممکن بود گم شویم و هم اینکه با پیاده روی بهتر می‌توانستیم شهر را ببینیم. حدود 45 دقیقه بعد به محله‌ای که هاستل ما در آن قرار داشت رسیدیم. زمان زیادی گذشت تا بفهمیم داریم دور خودمان می‌چرخیم و از هاستل خبری نیست. لوکیشن هاستل روی مپ گوگل اشتباه جاگذاری شده بود. همین باعث شد برای اولین بار با افراد بومی صحبت کنیم و آدرس را از آنها بپرسیم. این اولین چالش جدی ما بود. ما می‌توانستیم انگلیسی صحبت کنیم اما آنها فقط ارمنی صحبت می‌کردند. بالاخره با ایما و اشاره کمک‌ آنها را متوجه شدیم و به سمت هاستل راه افتادیم.

چند دقیقه بعد ساختمان سفید گلدوی هاستل در مقابلمان قرار داشت. جلو رفتیم و زنگ را که شبیه صدای دزدگیر بود به صدا درآوردیم. چند دقیقه طول کشید تا در را باز کنند. باز شدن در انگار شروع مشکلات مون بود. چون رسپشن هاستل گفت شما هیچ تختی رزرو نکردین. میدونین شنیدن این جمله بعد از 25 ساعت اتوبوس سواری و دو ساعت گشتن دنبال هاستل یعنی چی؟ حالا با وجود مشکل زبان، همچین مشکلی حل نشدنی به نظر میومد. به سختی، تازه فهمیدیم مشکل چیه. سایت ایرانی، که باید برای هر دو طرف(یعنی ما و هاستل) رسید رزرو میفرستاد تعلل کرده بود و فقط برای ما فرستاد و برای طرف مهم معامله این کار رو نکرده بود. رسپشن بهمون گفت که یه ایرانی تو همین هاستل ساکنه که میتونیم از اون کمک بگیریم. خوشحال شدیم و گفتیم که صداش بزنن و توی لابی منتظر نشستیم. امیرحسین، پسر 24 ساله ای بود که از مشهد اومده بود و همون دقایق اول با هم صمیمی شدیم. امیرحسین کم و بیش ارمنی حرف میزد و چون چندبار به ایروان سفر کرده بود میتونستیم از تجربیاتش استفاده کنیم. مشکل حل شد. با سایت ایرانی تماس برقرار شد و تایید کردند که ما اتاق رو رزرو کردیم ولی مدیر هتل گفت که چون توی سیستم ثبت نشده، یکبار دیگه اتاق رو رزرو کنیم. امیرحسین کمک کرد تا توی بوکینگ این کار رو انجام بدیم. کار انجام شد و اتاق رو تحویل گرفتیم. البته تخت ها رو تحویل گرفتیم. چون اتاق‌های هاستل اشتراکی بود و هر اتاق 8 تخت داشت. وارد اتاق که شدیم اتاق تقریبا پر بود. با مسافرانی که از هند، چین، کره و آمریکا به اینجا آمده بودند. روی تخت روبرویی، یکی از مسافران هندی به خواب عمیقی فرو رفته بود.

 

 

بدقولی دوست ایرانی!

شب اول، بعد از کمی استراحت، به همراه امیرحسین، به خیابان زدیم. رفتیم به مرکز خرید ارگونی تا برای یکی از وعده‌های غذایی، خرید کنیم. من برای احتیاط و برای صرفه جویی، از ایران چندتا کنسرو خریده بودم که کارمان را راه می‌انداخت. پس، از فروشگاه کمی برنج و گوشت و پیاز خریدیم که دوست جدیدمان، آبگوشت برایمان بپزد! هر چند همون اول هم این قول، نشدنی به نظر می‌آمد اما قبول کردیم. همین هم شد؛ بعد از خرید، امیرحسین از ما جدا شد. او به مرکز شهر رفت و ما هم قدم زنان خیابان های ایروان را گز کردیم. بافت قدیمی شهر آدم را سر ذوق می‌آورد. معماری هنوز همان معماری شوروی سابق است. خیابان ها خلوت و آرام به خصوص در شب ها که خنکی عجیبی روی پوستت سر می‌خورد! سر هر خیابان، سکوهای کوچک سنگی ساخته‌اند که نوک آنها یک لوله است و آب از آن سرازیر است. آبخوری‌هایی که 24 ساعته از آنها آبِ خنک بیرون میاید. آب آنقدر خوشمزه است که برای خم شدن روی سکو و نوشیدن از آن اصلا نیازی نیست که حتما تشنه باشی!

IMG_2409.JPG

تصویر پنج – معماری ساختمان های ایروان

خیابان منتهی به میدان ریپابلیک (جمهوری) را طی کردیم تا به خود میدان رسیدیم. از دور سر و صداهای موسیقی با صدای بلند شنیده میشد. نزدیک‌تر که شدیم، جمعیت زیادی را دیدیم که تمام میدان را احاطه کرده بودند. وسط میدان آب‌نماهایی بود که با صدای موزیک می‌رقصید. کافه‌ها و رستوران‌ها پرتراکم‌ترین قسمت‌ خیابان به حساب می‌آمدند.کمی آن طرف‌تر چند نوازنده دوره گرد نشسته اند و بی توجه به سر و صداهای آب‌نما کار خودشان را می‌کردند. یخ ما هنوز آب نشده بود و هنوز چشم‌مان به دیدن تفاوت‌ها عادت نکرده بود و تازه داشتیم عادت می‌کردیم. مثلا آن شب به این عادت کردیم که وقتی از روی خط عابر پیاده رد می‌شوی، امکان ندارد یک خودرو از روی تو رد شود. چون رانندگان ارمنستانی اهمیت ویژه‌ای برای قانون و عابران پیاده قائلند.

20190818_173813.jpg

تصویر شش– میدان ریپابلیک

 

پیاده روی زیاد باعث شد احساس گرسنگی کنیم. البته پیاده روی زیاد هم بی تاثیر نبود. پس تصمیم گرفتیم یک تیر و دو نشان کنیم و برای تجربه سری به یک کافه رستوران بزنیم و یک غذای محلی بخوریم. تعریف مون کافه را شنیده بودیم. پس با کمی پرس و جو موقعیتش را پیدا کردیم و چند دقیقه بعد به آن جا رسیدیم. خلوت بود، ظاهر خوبی داشت و بوی خوبی از آشپزخانه‌ی آن به مشام می‌رسید. یک نوع کباب ارمنی سفارش دادیم. خدمتکار رستوران، انگلیسی بلد بود و با خوشرویی سفارشمان را گرفت و رفت. با محمدرضا دور یک میز نشستیم از روز اول سفرمان صحبت کردیم. غرق تماشای عکس‌ها و ویدئوهای گوشی‌هایمان بودیم که اصلا متوجه نشدیم غذایمان را روی میز گذاشتند. شب، زود به هاستل رفتیم که بیشتر استراحت کنیم و خستگی اتوبوس کاملا از بدنمان بیرون برود تا فردا با انرژی بیشتری به ایروان‌گردی ادامه دهیم. به هاستل که برگشتیم دوست هندی‌مان همچنان خواب بود.

20190816_235915.jpg

 تصویر هفت – کباب و گوجه مخصوص ایروان

 

با اینکه اواسط تابستان بود، اما گرما اذیت کننده نبود و باد خنکی می‌وزید. از روی نقشه یکی از مناطقی را که قبلا نشان کرده بودیم، پیدا کردیم و به سمت آن راه افتادیم. موزه‌ی تاریخی ایروان که در نزدیکی هاستل قرار داشت و در عکس‌هایش شبیه پاسارگاد و تخت جمشید به نظر می‌رسید. بعد از آن به سمت مرکز شهر به راه افتادیم. تصمیم گرفتیم بالاخره پیاده روی را کنار بگذاریم و با اتوبوس این مسیر را طی کنیم. از چند نفر سوال کردیم که سیستم حمل و نقل اینجا چه شکلی است؟ و فهمیدیم که برای هر نقطه از شهر اتوبوس هایی با شماره های مختلف قرار دارد. فقط باید شماره آن را پیدا کنی. اتوبوس‌ها (یا بهتر است بگویم مینی بوس) مستهلک و قدیمی بودند و سر و صدای زیادی داشتند. اما رفت و آمد با آنها به صرفه تر از تاکسی و آژانس بود. هزینه‌ی اتوبوس برای هر مسیری 100 درام بود. در حالی که با وسایل نقلیه دیگر، 500 تا 1500 درام خرج برمی‌داشت. ادامه‌ی روز، به خیابان گردی و انجام امور فرهنگی(!) گذشت. به پیشنهاد رضا سری به موزه هنر های معاصر زدیم که ورودی‌اش 900 درام بود.

20190817_135245.jpg

تصویر هشت - نمای بیرونی موزه هنرهای معاصر ایروان

بعد از آن مسجد کبود ایروان که مکانی تاریخی بود. ورودی آن رایگان بود اما جز ما و یک جهانگرد چینی بازدیدکننده‌ دیگری نداشت. ما که حس فرهنگ و هنرمان حسابی بالا گرفته بود، به سرمان زد حالا که تا اینجا آمده‌ایم به سینما برویم و فیلم جدید تارانتینو را (که آن روزها تازه اکران شده بود) ببینیم. اما همه‌ی این تب و تاب با رسیدن به سینما از هم پاشید. چرا که سینما (احتمالا بخاطر تعمیرات) تعطیل بود و آخرین فیلمی که در آن اکران شده بود مربوط به دو سه ماه قبل بود. پارک عشاق آخرین جایی بود که در روز دوم به آن پا گذاشتیم. این پارک همانطور که از اسمش پیداست، کنج دنج عاشقان است. رسم است که وقتی دو جوان با هم ازدواج می‌کنند به همراه فک و فامیل و دوست و آشنا به این پارک می‌آیند و عکاسی و فیلمبرداری می‌کنند. 

20190817_120930.jpg

تصویر نه – سکه های درام ارمنستان

 

20190817_161937.jpg

تصویر ده – پارک عشاق

 

بهشت همین حوالی است!

حقیقت این است که شما هیچوقت از قدم زدن در ایروان سیر نمی‌شوید. ما هم این نکته را کامل درک کرده بودیم. تقریبا تمام مسیرها را پیاده می‌رفتیم. بعد به کلیسای سنت گریگور رفتیم. از قضا در کلیسا مراسم ازدواج بر پا بود و حالت غیر معمولی یک کلیسا را دیدیم. تا نیمه‌های شب به همراه امیرحسین پیاده روی می‌‎کردیم و دم صبح یکی از غذاهای محلی ایروان را به عنوان صبحانه بر بدن زدیم و به سمت هاستل راهی شدیم.

fwFmHJImAr7aEyB9DApWnLR6oQbKc2uDqqkKu6xo.jpeg

تصویر یازده - کلیسای سنت گریگور

 

روز آخر برایمان کمی سخت گذشت. چون موقع تحویل اتاق، مدیر هاستل قول و قرارهای روز اول را به زانویش گرفت و خواست پولمان را ندهد. اما ما از طریق بوکینگ پیگیری کردیم و او مجبور شد پول اضافه‌ای که از ما گرفته پس بدهد. بعد از آن به سمت ترمینال کلیکا رفتیم و منتظر اتوبوس شدیم که یک ساعتی تاخیر داشت. وقتی سوار اتوبوس شدیم،  دوباره دو دوست ناشنوا را دیدم که باز هم در صندلی پشتی ما نشسته بودند. کمی با اشاره و لبخوانی با آنها صحبت کردم و فهمیدم حسابی بهشان خوش گذشته. در طول مسیر فهمیدم که این اولین سفر خارجی آنها نبوده و چقدر قضاوت اشتباهی در موردشان داشتم. در طول مسیر برگشت بیشتر می‌خوابیدم و به چیزهایی که دیده بودم و تجربه کرده بودم فکر می‌کردم که بیشتر در ذهنم نقش ببندد. سختیهای سفر پیش یک چشمم بود و تجربیات و زیبایی هایش در چشم دیگرم. به این فکر کردم که باز هم به سفر زمینی میروم یا نه، و بعد با قطعیت به خودم جواب می‌دادم: «معلومه که میرم!»

 20190819_160938.jpg

تصویر دوازده – ترمینال کلیکا

 

 نویسنده: سینا 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر