حیاط مسجد حسابی شلوغ است و هر گوشه چند طلبه نشسته و درس میخوانند.
_ مولوی عبدالعزیز را میشناسی؟
_ نه متاسفانه.
_ اینجا را مولوی عبدالعزیز بنا کرد. بزرگترین مسجد اهل سنت در ایران است. البته اوایل اینقدر بزرگ نبود. مسجد را میسازند و چند سال پیش بخشی از آن را تخریب میکنند و دوباره میسازند!
_ برای چی؟ اینهمه هزینهی مجدد واجب بود!؟
_ میخواستند مسجد را گسترش دهند و از طرفی شبیه مساجد استانبول باشد. معماری فاز دوم، با معماری قبل یکی نبود! تنها به همین دلیل.
داخل مسجد مکی شبیه مساجد دیگر است و حتی با جزئیات خیلی کمتر و سادهتر. معماری خیلی عجیب و غریب و متفاوتی هم ندارد. طبقات را یکی یکی بالا میرویم تا به پشتبام میرسیم. حال به گنبدهایی که کمی قبلتر از آن سمت کوچه دیده بودم، نزدیکترم.
عکس 162- داخل مسجد مکی
عکس 163- داخل مسجد مکی
عکس 164- طلبههای مسجد مکی
عکس 165- طلبههای مسجد مکی
عکس 166- مناجات
لبهی بام میایستیم و حرف میزنیم. طلبهی جوان بلند قامت است و لاغر، ریش کم پشتی دارد و هنگام حرف زدن، نگاهش را از من میدزدد.
_ درس میخوانی؟
_ بله درس دینی.
_ یعنی طلبهای؟ دانشگاه هم رفتهای؟
_ تا همین چند وقت پیش دانشجو بودم و تازگی انصراف دادهام. محیط دانشگاه را دوست نداشتم. رفتار اساتید آزارم میداد.
کنجکاویم بیشتر میشود. نمیخواهم با سوال و جواب آزارش بدهم. اما واقعا دوست دارم او را بیشتر بشناسم. "به دخترها مربوط میشود؟". پوزخندی میزند. "هم به اساتید و هم به دخترها. نمیتوانستم هیچ چیز را نادیده بگیرم. خندههای الکی دختران آنهم سر کلاس درس، توجه بی معنی اساتید به آنها و نمرههای بالا آزارم میداد".
تلاش نمیکنم که درکش کنم اما قضاوتی هم نمیکنم و میگویم تصمیم درستی گرفتی. طلبهی جوان کمی با من راحتتر شده است و دیگر معذب نیست. لب بام، کنار من میایستد و طلبههای دیگر را نگاه میکنیم.
عکس 167- مسجد مکی بسیار شبیه مسجد سلطان احمد در ترکیه است.
عکس 168- یکی از این طبقات، خوابگاه طلبههای مسجد است و در طبقات دیگر کلاسهای درس برگزار میشود.
عکس 169- طلبههای مسجد مکی
عکس 170- طلبههای مسجد مکی
عکس 171- به دور از بقیهی طلاب گوشهای از حیاط مسجد نشسته و کتاب دینی میخواند.
"میخواهم سوالی بپرسم اما از حرف زدن میترسم"! اما طلبه خیالم را از این بابت راحت میکند.
"اینهمه هزینه برای ساخت این مسجد به اضافه یکبار تخریب کردن بخش زیادی از آن و ساخت مجددش، چقدر هزینه داشت؟" عددی که میگوید برق از سرم میپراند. "فکر میکنی اگر این پول برای مردم خرج میشد بهتر نبود؟ بهتر از من وضع این مردم را میدانی. چند خیابان پایینتر، مردم در کثافتهای خودشان زندگی میکنند". میگوید این مسجد را همان مردم ساختهاند! تمامش با کمکهای مردمی ساخته شده است. همان مردمی که میگویی، از نان شب خانوادهشان میزنند و به خواست خودشان مبلغی را کنار میگذارند و هر ماه به مسجد میآورند. چند طایفهی ثروتمند هم هستند که هر از گاهی کمکهای میلیونی میکنند. اینجا بزرگترین پایگاه اهل سنت است و مردم این مسجد را خیلی دوست دارند.
_ مولوی عبدالحمید را هم نمیشناسی؟
_ نه متاسفانه. ایشان را هم نمیشناسم. نه عبدالعزیز و نه عبدالحمید را!
از محبوبیتش میان اهل سنت میگوید. از قدرتش، از خدماتش به مردم و از داستان زندگیش میگوید. قصد تبلیغ ندارد و تنها از رهبر دینیاش، رهبر مردم اهل سنت، مولوی عبدالحمید حرف میزند.
_ دوست داری مولوی را ببینی؟
_ یعنی ممکن است؟ هرکسی را میبیند؟ اما من که حرفی ندارم به او بزنم. برای چه وقتش را بگیریم؟
_ اتاقش همان روبهروست. همهی مردم به دیدنش میآیند و از مشکلاتشان حرف میزنند. اما تو میتوانی بنشینی و فقط تماشا کنی. با من بیا.
هنوز حرف در دهانش نخشکیده که مقابل ساختمان روبهرو شلوغ میشود. ظاهرا مولوی در حال رفتن است و به او نمیرسیم. لب بام میایستیم و آمدن و رفتنش را تماشا میکنیم. عجیب است. تنها یک ماشین ساده، یک راننده و یک همراه دارد. نه از ماشین ضدگلوله خبری هست و نه از بادیگارد. آن مردِ همیشه همراه هم، از اقوام مولوی است و تنها محافظش محسوب میشود. محافظ هم نمیتوان گفت. همان همراه بهتر است!
_ حیف شد. دوست داشتم مولوی را از نزدیک ببینم.
_ خب ایراد ندارد. فردا بیا. هر روز همینجاست.
_اگر فردا بیایم من را به دیدنش میبری؟
_ بله حتما. قرارمان باشد برای فردا پیش از ظهر.
عکس 172- مولوی عبدالحمید اسماعیلزهی ملقب به شیخالاسلام (امام جمعه اهل سنت زاهدان) (ایستاده در ردیف اول و در حال مطالعه و بررسی درخواستهای مردم). مردم ایشان را به اختصار مولوی یا مولانا صدا میزنند.
از مسجد بیرون میآیم و کنار خیابان روی نیمکتی مینشینم. ناگهان یاد شماره تلفنی میافتم که آنشب در چابهار از میلاد گرفتم. همان پسر زاهدانی، همانکه قول داده بود دوستش مرا به مراسم خروس جنگی ببرد! بدون لحظهای تردید با آن شماره تماس میگیرم. مردی جواب میدهد. سن و سالش را از روی صدا تشخیص نمیدهم. ظاهرا میلاد مرا قبلا معرفی کرده و دوستش من را میشناسد. به نیم ساعت هم نمیرسد که او را مقابل مسجد میبینم.
متفاوت است. از همان اول که سوار ماشینش شدم این را فهمیدم. هنگام حرف زدن اصلا نگاهم نمیکند، جوابهای کوتاه میدهد و هیچ سوالی نمیپرسد. روی داشبورد ماشین چند کتاب قرار دارد و از عنوان آنها میفهمم که اهل سنت است. کتابها را برای بچههایش خریده است. ماشین را هم از دوستش قرض گرفته تا شهر را نشانم دهد. میگوید من امروز در خدمت تو هستم و هرجا که بخواهی میرویم. البته بلافاصله نا امیدم میکند. مراسم خروس جنگی جمعهها و جایی کمی دورتر از شهر برگزار میشود. اگر تا جمعه بمانی شاید بتوانم به کمک یک دوست افغانستانی تو را به آنجا ببرم. متاسفانه برای من خیلی دیر است و دارو به اندازهی کافی برای ماندن ندارم. میگویم پس مرا به محلهی "سیکها" ببر. میخواهم "گوردواره" را ببینم. میبرم اما امکان ندارد اجازهی ورود دهند.
با اصرار من به محلهای میرویم که اهالیاش مهمان صد سالهی زاهدان هستند. البته که معتقدم تا امروز دیگر صاحبخانه شدهاند. شنیدهام زاهدان در قدیم "دزداب" نام داشته و بعد از ساخته شدن راهآهن تبدیل میشود به گذرگاهی برای تاجران کشورهای همسایه. میگویند انگلیسیها برای ساخت این راهآهن، کارگران هندی زیادی را به ایران میآوردند و بعد از ساخت آن، هندیها از حوالی راهآهن که محل زندگیشان بود به شهر مهاجرت میکنند و اکنون بخشی از هویت زاهدانِ امروزی هستند. روایتی میگوید در زمان سفر رضا شاه به این منطقه و به خاطر دستارهای کلاه مانندِ سیکها، که آنها را شبیه مردمی زاهد میکند، نام این شهر از دزداب به زاهدان یعنی "شهر مردم زاهد"، تغییر میکند.
پس سیکها که سالها پیش برای کار و نیز تجارت از هند وارد ایران شدهاند، ساکن محلهای در زاهدان میشوند. معبد و محل عبادتشان "گوردواره" را هم در همان محله میسازند. تمام مراسمهایشان در همین معبد انجام میشود. ازدواج، سوگواری، عبادت و ... . جایی به نام "سیک سوزی" هم دارند که مردهها را در آنجا سوزانده و برای مراسم ترحیم و یا بزرگداشت به "گوردواره" میبرند. قبلا مراسم مردهسوزیِ هندوها را در نپال دیدهام و بسیار مشتاقم که اینجا هم ببینم. اما کسی از مکان "سیک سوزی" خبر ندارد.
حال و هوای محلهی سیکها را دوست دارم. پر از دکان عطاری و ادویه فروشی است. این محله من را بار دیگر به هندوستان میبرد. به شهرهای آگرا، دهلی و جیپور که سالها پیش در اولین سفرم دیدم. به تاج محل، به معبد آکشارداهام و به هرجایی دیگر در هند.
دربِ گوردواره را میکوبم. زنگ را فشار میدهم. با قلوه سنگ و مشت به جانِ این درب فلزی میافتم، اما کسی باز نمیکند. به دکانی همان حوالی میروم. مغازهاش بوی هند میدهد. هرچه مواد غذایی و خوراکی و اجناس دیگر است همه نام و نشانی از هند دارند. صاحبش از همین فرقه است. دستاری آبی رنگ به سر دارد. از همانها که در هند زیاد میبینیم. میگویند این دستارها بیشتر جنبهی عرفانی و مذهبی دارد. شبیه عمامهی خودمان. سرش شلوغ است و به من توجه نمیکند. با تلفن که حرف میزند لهجه و زبانش فرق میکند. لا به لای حرفها و جواب مشتریهایش حرفم را میزنم.
_ میخواهم معبد را ببینم.
_ امکان ندارد. تعطیل است.
_ امروز تعطیل است یا کلا؟
_ کلا بسته شده است.
اما میدانم که چنین نیست. میترسد. آخر اینجا کشور هفتاد و دو ملت نیست که هر شخصی با هر دین و مذهبی راحت و آزاد زندگی کند!
_ هیچ راهی ندارد؟ قسم میخورم هیچ عکسی نگیرم و جایی منتشر نکنم.
_ امکان ندارد. کلید که دست من نیست. اینجا را بستهاند.
تمام مدت که من اصرار میکنم، مردِ همراهم بی تفاوت گوشهای ایستاده و نگاه میکند. انتظار دارم وساطت کند، حرفی بزند، بالاخره همشهری هستند. اما کلامی حرف نمیزند. نا امید از دکان بیرون میآیم و به ماشین تکیه میدهم.
"شب برگرد. اینجا باز است و اصولا شبها برای انجام مراسم میآیند". این را مردی از اهالی همین محله میگوید که کمی پیشتر داخل دکان بود و حرفهایم را شنیده است.
_ برمیگردم. حتما برمیگردم.
عکس 173- گوردواره در محلهی سیکهای زاهدان
عکس 174- "خاندا" نماد آیین سیک بر روی درب گوردواره. در این نشانه، نمادی از سه شی دیده میشود. شمشیری دو تیغه در مرکز و دور آن یک علامت دایرهای شکل که بیانگر نوعی جنگافزار است و در نبردهای تن به تن استفاده میشود. در لایهی بیرونی هم دو شمشیرِ یک تیغه در دو طرف دیده میشود. هر کدام از این سه نشانه، یک اسم خاص و معنی مشخصی دارند و در کنار هم بیانگر نماد خاندا و نیز شعاری در دین سیک است."دیگ، تیغ و فتح". دیگ به معنی پخش رایگان غذا به عنوان خیریه، تیغ به معنای سلحشوری و مفهومِ فتح هم که پر واضح است.
از کوچه پس کوچههای شهر راهمان را به محلههای دیگر ادامه میدهیم. در یکی از آن کوچهها مسجدی میبینم که مخصوص شیعیان است و معماری بینظیری دارد. انگار بسیار قدیمی است. اما نگه نمیدارد که داخلش را ببینم. میگوید شب که برگشتی اینجا را ببین. تفاوت مساجد اهل سنت با شیعیان بسیار واضح و آشکار است. هم در رنگ و هم در معماری. مسجد سنیها اصولا سفید است و رنگهای روشن و بسیار شاد در نمای بیرونی آنها زیاد استفاده میشود. از کاشیکاری هم آنچنان خبری نیست.
در مسیر به خیابان سعدی میرسیم و آنجا بوی کباب دیوانهام میکند. هر سو که سر میچرخانم کبابی میبینم. گوشه گوشهی خیابان منقلِ زغالی گذاشتهاند و دود کباب و بوی خوش آن سراسر خیابان را پر کرده است.
_ کباب بخوریم؟
_ میخوریم. میخوریم.
_ خب یک جا بایستیم. بهتر نیست؟
_ برمیگردیم.
چقدر نسبت به حرفهای من بیتفاوت است. در صندلی کز میکنم و دیگر حال و حوصلهی حرف زدن هم ندارم. از مقابل ساختمان بزرگی رد میشویم و جلوی درب آن نیش ترمزی میزند.
_ اینجا مرکز است.
_ مرکز چی؟ مرکز شهر؟
_ نه "مرکز جماعت تبلیغ". جماعت تبلیغی یک جنبش اسلامی است و در این مراکز، دین اسلام را تبلیغ میکنند. این ساختمان که میبینی بزرگترین مرکز در ایران است. میتوانی داخلش را ببینی. البته نه همین الان. یک ساعت دیگر آنهم وقت نماز برمیگردیم. هم قسمت زنانه دارد و هم مردانه. اینجا مردم اعتکاف هم میکنند. از یک روز تا یکسال در مرکز میمانند و روزها و سالها بیرون نمیروند.
همه چیز در این شهر عجیب است. دوست دارم داخلش را ببینم. کنار زنها بنشینم و حرف بزنیم. "پس یک ساعت دیگر برمیگردیم؟" هنوز هم زیاد حرف نمیزند و اکثر سوالهای من را یا با اشارهی سر جواب میدهد و یا خیلی کوتاه و تک کلمهای. گاهی هم که بی جواب میمانند! سرانجام در یک کوچهای همان حوالی، مقابل رستورانی نگه میدارد.
_ پس کباب نمیخوریم؟ از همانها که گوشهی خیابان میفروختند، همانها که کمی قبلتر دیدیم. همانها که دور و برشان خیلی شلوغ بود، همانها که کنارش مرغ و خروس زنده هم میفروختند، همانها که نزدیک مرکز تبلیغ بود... همانجا گوشهی پیادهرو روی چارپایههای پلاستیکی مینشینیم و کباب زغالی میخوریم. اصلا مهمان من باش. بهتر نیست؟
_ نه اینجا بهتر است.
تنها همین را میگوید و از ماشین پیاده میشود. در ماشین را قفل میکند و میرود! ده دقیقه بعد برمیگردد. گشنگی امانم را بریده و بیخیال کباب میشوم.
از ماشین که پیاده میشوم یک سوزن قفلی مقابلم میگیرد. به خیالم باید جلوی مانتویم را ببندم. "موهایت را هم بپوشان". "چشم"!
رستوران حیاطی بزرگ دارد با کلی سکو برای نشستن. روی هر کدام قالی و تشک و پشتی گذاشتهاند. آفتابِ کم جانِ روزهای آخر پاییز هم روی قالی افتاده و هوش از سرم میبرد. همه چیز جان میدهد برای نیم ساعتی لم دادن. دور تا دور حیاط هم کلی اتاق هست.
_ به به عجب جایی روی سکوها بنشینیم؟
_ نه در یکی از اتاقها مینشینیم.
الان حس و حال بسیاری از زنها را بهتر درک میکنم! میزبان است. ترجیح میدهم برای احترام هم که شده مطیع باشم.
اتاق سرد است و بیجان. روح ندارد. تا نیمه یک دیوار دارد و از بالای آن، اتاق کناری دیده میشود. در واقع همهی اتاقها به هم وصل هستند و تنها با یک دیوار کوتاه، از هم جدا میشوند. جایگاه خانوادگیست. "هوا اینجا زیاد سرد نیست؟" آخر دیوارها تا نصفه سرامیک هستند و سرما را شدیدتر میکند. کتش را در میآورد. اما ترجیح میدهم بخاری را روشن کند. همینکار را هم میکند و خیلی زود سفرهای رنگی پهن میکنند. باقالی پلو با ماهیچه، برنج زعفرانی، قابلی پلو غذای افغانستانی، ماست، ترشی، خیارشور، زیتون، نوشابه، دوغ، آب و ... غذا را خودش قبلا سفارش داده، بدون شک آن زمان که من را در ماشین تنها گذاشت و در را قفل کرد و رفت. میگویم اسراف میشود. ای کاش گفته بودم که دوغ و ماست و آب و نوشابه نمیخورم و کمتر سفارش میدادید.
قابلی پلو را من میخورم. باید به غذای افغانستانی عادت کنم. نمیدانم چه زمانی اما ظاهرا این مرد عجیبب و غریب یک بشقاب گوشت اضافه هم برای من سفارش داده است. "همین هم خیلی زیاد است. خواهش میکنم دیگر غذایی سفارش ندهید". واقعا غصهدار شدهام از سفارش اینهمه غذا و اسراف. میگوید ما زیاد غذا میخوریم. نگران نباش. هیچ چیز اضافه نمیآید. همین هم میشود و غذایی ته ظرف باقی نمیگذارد. غذا به من نمیچسبد. ای کاش خانم معلم و مادر و محمد هم بودند.
از سفر چابهارم میپرسد و من که همیشه پرحرفم، داستانهای سفر را تعریف میکنم. اما هر از گاهی اشاره میکند که آرامتر صحبت کنم. به خیالم صدای دختر را هم کسی نباید بشنود! خدای من این مرد بیش از حد غیرتی و متعصب است.
عکس 175- در خیابان سعدی قدم به قدم کبابی است و مقابل هر کدام هم شلوغ و پر از مشتری
عکس 176- رستورانی همان حوالی و داخل یکی از کوچهها
عکس 177- قابلی پلوی ازبکی – غذایی که در افغانستان بسیار محبوب است. لا به لای برنج گوشت فراوان و هویج میریزند.
این مردِ عجیب میخواهد مرا بعد از غذا به همان خیابان مشهور کبابیها ببرد تا کمی از مردم عکاسی کنم. آخر آنجا، دنیای دیگریست. نه بهخاطر کبابیهایش، برای اینکه زندگی از نوع دیگری جریان دارد. پر از دستفروش است و بازار و پرندهفروشی. هنوز به خیابان سعدی نرسیده که اذان میزند. میگوید باید نماز بخوانم.
_ خب مشکلی نیست مسجدی همین حوالی پیدا کن و نمازت را بخوان من هم کمی در خیابان قدم میزنم و از مردم عکس میگیرم.
_ نه باید به خانه بروم و آنجا نماز بخوانم.
_ خب مگر مسجد چه مشکلی دارد؟
_ هیچی اما باید حتما سری به خانه بزنم.
_ پس من همینجا پیاده میشوم و به چهارراه رسولی میروم و دیگر مزاحم شما هم نمیشوم.
بدون هیچ توجهی به حرف من راه خودش را میرود. پیش از آنکه حرفی بزنم یا اقدامی بکنم، بلافاصله پیامی برای میلاد میفرستم. میلاد جان به دوستت اعتماد کامل داری؟ میگوید بله سالهاست که میشناسمش. سفارش تو را هم کردهام.
انگار یخ این مرد تازه آب شده، سر صحبت را باز کرده و از هر دری حرف میزند. " ده دقیقهی دیگر میرسیم. خانهام نوساز است آنهم در یکی از بلوارهای خوب شهر. تمام زندگیم را فروختم تا آنجا را ساختم. راستش 9 تا بچه دارم. هفت دختر و دو پسر! چند سالی زندان بودم. افغان کِشی میکردم. یک روز ماشین چپ میکند و همهی افغانستانیها میمیرند... به گمانم موادی که در زندان مصرف کردم خوب نبودند. از زندان که آزاد شدم، هر بچهای که به دنیا آمد ناقص بود!". با تعجب میپرسم یعنی بیشتر از 9 تا بچه میخواستی؟ "پدرم شش تا زن دارد و روزها را بین زنهایش تقسیم میکند." من هم که نگران روز هفتم پدر ایشان هستم. معلوم نیست که روز هفتم به کدام زن میرسد؟ بین زنها دعوا نمیشود؟ خلاصه که از هر دری حرف میزند. از ده دقیقه هم خیلی بیشتر گذشته ولی انگار قرار نیست برسیم. میگوید خانهام همین اطراف انتهای کوچه است. وسط بیابانی هستیم برهوت! تا چشم کار میکند بیابان است و بیابان. پس کدام کوچه را میگوید؟
اولین بار است که بعد از سالها ترس را تا عمق جان حس میکنم. با ترس غریبهام اما اینبار شرایط کمی فرق میکند. همیشه در این شرایط عجیب بر خودم مسلط میشوم و اینبار هم سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم. از خانوادهام در کرمان میگویم و از پیوندی که ناخواسته بین مردم کرمان و سیستان و بلوچستان بسته شده است. از نزدیکی مردمان هر دو شهر به هم میگویم. از اینکه دوست دارم به مردم زاهدان کمک کنم و الان هم برای کمک به بچهها اینجا آمدهام. این حرفها را با هدف و نیت خاصی میگویم! هر چند دقیقه یکبار هم لوکیشنم را برای خانم معلم میفرستم. همینطور شماره تلفن و نام این مرد را. "خانم معلم نگران من نباش، همراه دوستی هستم و شمارهاش را محض احتیاط برایت فرستادهام". موبایل آنتن نمیدهد و هیچکدام از پیامها به خانم معلم نمیرسند. اما امید دارم که حتی برای یک لحظه آنتن بیاید و پیامها ارسال شود. بد نیست که یکی در جریان باشد.
نیم ساعتِ بعد بالاخره به یک کوچه در این بیابان میرسیم. خیابانی هم آن دوردستها میبینم. احتمالا زیاد هم از شهر دور نیستیم. دو سه تا خانه در این کوچه قرار دارد و انتهای آن یک خانهی دوطبقهی نیمه ساز. بیشتر به ویرانه میماند تا خانهی نوساز. میگویم من در ماشین میمانم و شما نمازت را بخوان و برگرد. "امکان ندارد. اصلا نمیشود در ماشین بمانی. پیاده شو". با این غیرتش معلوم است که اجازه نمیدهد در کوچه و خیابان بمانم!
_ به خدا خیلی کار دارم. باید حساب و کتاب این خریدها را انجام دهم.
_ میترسی؟
_ نه این چه حرفیست آخر؟ از چه بترسم؟ به اندازهی میلاد به شما هم اعتماد دارم. اصلا قبل از ناهار با میلاد حرف زدم و گفتم همراه شما هستم و چقدر امروز به شما زحمت دادهام! شما هم جای برادرم.
اینها را از قصد میگویم! آخر کدام دوست؟ کدام برادر؟ کدام میلاد؟ میلاد را که در کل زندگیم تنها دو ساعت دیدم و ده دقیقه هم بیشتر با هم حرف نزدیم! لعنت بر من! به همه اعتماد میکنم. موبایلم را چک میکنم. درست همین لحظه پیامهایم به خانم معلم میرسد! چقدر خوشحال میشوم. مرد همچنان منتظر مانده و من هم فاکتورها و کاغذ و قلم را از کیفم در میآورم، به حساب اینکه باید به کارهایم برسم! تلفنی میزند و دو سه دقیقه بعد درِ خانه باز میشود و یک زن با کلی بچهی قد و نیمقد ظاهر میشوند. "بفرما این هم زنم". نفس عمیقی میکشم و خیالم کمی راحت میشود. بچههایش دورهام میکنند و زن هم اصرار که باید یک چای با ما بخوری.
داخل خانه با بیرونش خیلی فرق دارد. پر از زرق و برق است. وسط خانه پلههای مارپیچ ساختهاند. از همانها که در فیلمهای هندی زیاد میبینیم. تلویزیون بزرگی به دیوار نصب است و به نظرم نسبت به سایر مردمی که در این شهر دیدهام امکانات بهتری دارند. چای میخوریم و حرف میزنیم که پسر نوجوانش سر میرسد. متاسفانه معلولیت ذهنی دارد. "خاله من زن میخواهم. به پدرم بگو برایم زن بگیرد!". این پسر هنوز از راه نرسیده و ننشسته من را شوکه میکند. یاد پدربزرگش میافتم که شش تا زن دارد. مادرش میگوید یک سالی هست که زن میخواهد. ماندهایم دامادش کنیم یا نه! پسرک سال گذشته از پنجرهی اتاقش در طبقهی بالا، هر روز دختر همسایه را میدیده و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. پسرک روزی پدرِ دختر را در کوچه میبیند. سر راهش را میگیرد و دختر را خواستگاری میکند. مرد همسایه هم میگذارد به حساب معلولیت و خون پسر را نمیریزد. اما پنجرهی اتاق دخترش را برای همیشه میبندند و به جایش یک دیوار سیمانی میکشند!
"به نظرت دامادش کنیم؟". واقعا حرفی برای گفتن ندارم و اصلا مطمئن نیستم نصیحت فایدهای دارد یا نه. سراغ بچههای دیگر را میگیرم. دختر بزرگشان تنها 16 سال دارد و در خانهی خودش سرگرم بچهداری است. هرچه حساب میکنم نمیفهمم چند سالگی به سن بلوغ رسیده، کِی ازدواج کرده و کِی بچهدار شده است! یکی از دخترها هم به تازگی نامزد کرده است. تنها 9 سال دارد. یاد دخترکم شاهپری میافتم. نکند دخترک من را هم 9 سالگی عروس کنند؟ از این فکر سرم گیج میرود، چند ثانیه قلبم میایستد. سراغ حیاط را میگیرم. هوای آزاد تنها راه نجات از خفهگیست. در حیاط اما بدتر هم میشوم. دخترک 9 ساله پای شیر آب، ظرفهای ناهار را میشورد. تمرین خوبی برای خانهداری است. مگر نه اینکه چند ماه دیگر عروس میشود؟ فقط خدا را شکر میکنم داماد پسری 19 ساله است، نه مردی سن و سال دار.
میان راهروی خانه با همه خداحافظی میکنم اما پسرک جلوی راهم را میگیرد. "خاله نرو، خاله با پدرم صحبت کن. سال دیگر برمیگردی؟ تا برگردی میخواهم داماد شده باشم". کنار ماشین میگوید خاله من 10 تا بچه میخواهم. دنیا دور سرم میچرخد. معلول ذهنی؟ به خدا اشتباه میکنند. کدام معلول ذهنی!
تا چهاراه رسولی سکوت میکنم. حرف زدن فایدهای هم ندارد. مگر من میتوانم مرد به این بزرگی را نصیحت کنم؟ اصلا برای کدام مساله نصیحت کنم؟ برای اینکه دختر خردسالش را عروس نکند؟ یا برای اینکه پسر ناتوانش را داماد نکند؟ یا برای اینکه بچهی دیگری نیاورند؟ آخر باز هم پسر میخواهند. میگوید برای ادامهی نسل! برای عوض شدن حال و هوایم از دیدنیهای زاهدان و زابل سوال میپرسم. به مقصد که میرسیم، از مرد خداحافظی میکنم و تشکر برای ناهار و زمانی که برای من گذاشت.
چهارراه رسولی نامی آشناست، اما تصویرش نه. اصلا زاهدان را با این نام میشناسم، تمام خاطرات پدر و مادرم از گشت و گذار، خرید خوراکی و اجناس خارجی در این خیابان است. بخاطر آنها به این خیابان آمدهام. شاید هم بهخاطر خودم. به دنبال بخشی از خاطرات گنگ و مبهم و تصویرسازیهای ذهنم میگردم، بلکه تبدیل به واقعیت شوند. پدرم عاشق خرید است. خرید ظرف، فلاسک چای، پتو، ملحفه، کفش، لباس، چای و شکلات. میان مغازهها میگردم و به یاد پدر و به جای پدر لذت میبرم.
شوکر، شوکر، ورق
ورق، ورق، شوکر
این را مدام میشنوم. هرکسی از کنارم رد میشود حداقل یکبار اینها را تکرار میکند. این هم یکی از جذابیتهای این خیابان است. البته جاذبههای دیگری هم دارد که هنوز من را جذب نکرده است. لباس و کفشهای کوهنوردیِ خارجی و دست دوم. البته که جنس نو هم زیاد است ولی اصل نیستند و کپیهای درجهی یک، دو و سه دارند. میوههای گرمسیری وارداتی هم در این خیابان زیاد فروخته میشود. مثل گواوا، میوهی ستارهای و ...
عکس 178- در مغازههای چهارراه رسولی، علاوه بر مارکهای ایرانی، خوراکی و موادغذایی پاکستانی و هندی نیز زیاد دیده میشود و البته ارزانتر از تهران هستند.
عکس 179- میوهی کاکتوس
"دستبند هدیهی خانم معلم چقدر زیباست". به دنبال صدا، پشت سر را میبینم. جوانی با لباس سفید رنگ بلوچی لبخند میزند." بله هدیه ی خانم معلم است و کارِ دست خودش اما شما" ... "دیشب عکسش را در صفحهی اینستاگرامت گذاشته بودی خانمِ نوا. در این مغازه هرچه پسندیدی، با تخفیف خوبی در خدمتم". امان از این دنیای کوچک! گشتی در مغازهی رئوف میزنم و بعد روی یک صندلی مینشینم. سرش خلوتتر که میشود، روی چهارپایهای کنار من مینشیند و حرف میزنیم. شاگردش از بیرون مغازه برایمان چای میآورد. "رئوف این خوشمزهترین چاییست که تا به حال خوردهام. این چای طعم بهشت میدهد". لابد رئوف پیش خودش میگوید مگر بهشت هم طعم دارد؟ "سفارشیست دیگر خانم نوا. چایِ تفتان است با هل و چیزهای دیگر!". چای تفتان میخوریم و کلی حرف میزنیم.
عکس 180- چای تفتان در مغازهی رئوف
شادی و خوشحالیم تکمیل میشود. پیامی از بهشت میرسد. بله از بهشت پیام هم میرسد. اصلا این بهشت همه چیز دارد. طعم، رنگ، رایحه و حتی صدا هم دارد. حقوق آخرین ماه قبل از استعفا هم به حسابم واریز شده است. انتظار داشتم تسویهام را بگیرم اما فعلا از آن خبری نیست. اما همین هم نعمت است. بلافاصله به خانم معلم زنگ میزنم و مژده میدهم. "میتوانیم بخش دیگری از لیستت را تهیه کنیم. کوله پشتی و کیف برای بچههایمان". خوشحالیش مخفی نمیماند. صحبت کردن با رئوف بسیار جذاب و دلنشین است اما باید به بازار بروم.
از خانم معلم میخواهم خودش را به بازار برساند و من هم خودم از اینجا بروم. اما اصرار میکند که اول یک سر به خانه بزنم. سر راه کمی هم از آن میوههای گرمسیری میخرم.
مادر اما خسته است و نمیتواند تا بازار همراهمان بیاید. از طرفی دلش رضا نمیدهد دخترش را تنها راهیِ بازار کند. خانم معلم در این شهر محدودیتهایی دارد که مرا یاد زندگی خودم میاندازد. تا همین ده سال پیش در محدودیتهای خانواده غرق بودم و تازه چند سال است که مستقل و آزادم. بدون هیچ قضاوتی، همه را درک میکنم. خودم، خانم معلم و پدر و مادر هر دو خانواده را. اما قول میدهم دختر خودم رهاترین دختر دنیا باشد.
"سرمون رو میندازیم پایین آسه میریم و آسه میایم، به نگاهها و حرفهای مردم هم کاری نداریم. مانتوهامون هم که بلند و پوشیده است" با این حرفها کمی خیال مادر را راحت میکنم و راهی بازار میشویم. دیگر با دکاندارها آشنا شدهایم و قیمتها را میدانیم. کیفها را با کیفیت و قیمتی مناسبتر از تصورم میخریم. کیفهای قرمز و صورتی با عکس آنا و السا و طرحهای دیگر. هنوز مقداری موجودی داریم و به پیشنهاد خانم معلم، تعدادی مقنعهی سفید با ربان دوزی بنفش، قرمز و صورتی هم میخریم. دخترکها را در این مقنعههای زیبا تصور میکنم و قند در دلم آب میشود. ای کاش برای دخترک خودم شاهپری هم کمی وسیله بخرم. اما به خیالت یک ساعت هم دوام میآورند؟ بدون شک پدر و مادر معتادش بلافاصله آنها را میفروشند و دخترکم بیشتر غصه میخورد.
عکس 181- خرید مقنعه برای دخترها
چرخیدن در بازار زاهدان و راستهی پارچههایِ سوزندوزیِ زابلی، لذت خودش را دارد. اما آنقدر سرمان شلوغ است که فرصت نمیکنم بایستم و یک دل سیر این هنر ظریف را ببینم. در چابهار سوزندوزی بلوچی زیاد دیدهام اما سوزندوزی زابلی و بلوچی کاملا تفاوت دارند. حتما روزی برمیگردم و این راستهی بازار را قدم به قدم میبینم. چیزی که جالب است تفاوت پوشش زنهای سیستان و بلوچستان در خیابان است. در چابهار بیشتر زنها لباس بلوچی میپوشند و در زاهدان کمتر کسی را میبینم که لباس سوزندوزی یا لباس محلی خودشان را بپوشد.
در خانه مهمان داریم. خواهر بزرگ خانم معلم همراه با تنها نوهی خانواده یعنی "آنا". دختری ظریف و شیرین و طناز. شبنشینیهایمان را دوست دارم. مادر نانی خوشمزه پخته است. همه کنار بخاری جمع میشویم، تند و تند چای و نان میخوریم و حرف میزنیم. مادر همچنان روز و شب بافتنی میبافد، زن هنرمندیست. محمد از مدرسه و تاریخ و جغرافی میگوید، من از سفرهایم حرف میزنم و خواهر بزرگ از آرایشگاهی که قرار است به تازگی تاسیس کند. خانم معلم هم از هنرهایی میگوید که در حال یادگیری است. از سکهدوزی، سوزندوزی، طراحی حنا و آینه دوزی. پدر اما گوشهای آرام نشسته و به حرفهای زنانهی ما گوش میدهد. آنا هم که مدام طنازی میکند. تا نیمه شب بیدار میمانیم، اما باز هم فردا صبح زود باید بیدار شویم.
سرمای هوا هم که شبها بیداد میکند. خودم را زیر پتو مچاله میکنم.
عکس 182- میوههایی که از چهارراه رسولی خریدم. میوهی سمت راست همان گواوا یا زیتون است. با هستههایی درشت و سفت اما بسیار خوشمزه و خوشبو. میوهی ستارهای در سمت چپ ظرف چیده شده است. وقتی آن را حلقه حلقه کنید شبیه ستاره میشود. اما ستارهای ترش مزه که با نمک، طعمی متفاوت و البته خوشمزه دارد.
روز نهم – چهارشنبه 28 آذرماه 1397
وسایل جدید را با کمک پدر به مدرسه میآوریم. بچهها دیگر مطمئن شدهاند خبرهاییست و از پشت دفتر مدرسه تکان نمیخورند. بعضی از مادرها همچنان روی حیاط نشستهاند!
امروز دیگر میانِ بچهها روی نیمکت نمینشینم. کنار خانم معلم میایستم و بچهها را یکی یکی صدا میزنیم.
مروه
ساجده
زهدیه
سمرا
فریضه
حفظه
...
...
در پسِ چهرهی بعضیها شادی را میبینیم، شوق را میبینم، ذوق را میبینم و بعضی هم آنچنان بیاحساسند که به خیالم کفش برای آنها فرقی با دمپایی یا پای برهنه ندارد. دلیلش را نمیدانم. شاید آنقدر به نداشتن و ندیدن عادت کردهاند که حتی کفشهای صورتی و قرمز هم دلشان را نمیلرزانند.
تلاش میکنم اشکم سرازیر نشود. مخصوصا آن لحظه که دخترک بلد نیست کفش بپوشد و مات و مبهوت ایستاده و ما را تماشا میکند. خانم معلم با آرامش و مهربانی به تک تک بچهها کمک میکند. به این دختر ظریف اندام هم یاد میدهد چگونه پای کوچکش را درون کفش هل دهد. میان همهی اینها، کفش یکی از دخترها برایش کوچک است و تلاش میکند به زور پایش را در آن ،جا دهد. دخترک سیندرلای داستان ماست و اما برعکس! تنها کسیست که کفش سایز پایش نیست. میترسد آن را پس بدهد. میگویم دوست داری امروز دوتایی برویم و کفش بخریم یا اینکه صبر میکنی فردا برایت کفشی قشنگتر از بچههای دیگر بیاورم؟ آن را پس میدهد. این کودکان قناعت و صبوری را خوب بلدند.
بعضی از بچهها مقنعه دارند و بعضی روسری و شال پوشیدهاند. به آنها هم مقنعه میدهیم و البته باید نحوهی پوشیدنش را هم یادشان دهیم!
عکس 184- ای قوم به حج رفته کجایید کجایید / معشوق همین جاست بیایید بیایید
عکس 185- معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
عکس 186- گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
عکس 187- ده بار از آن راه بدان خانه برفتید / یک بار از این خانه بر این بام برآیید
عکس 188- آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید / از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
عکس 189- یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت / یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
عکس 190- با این همه آن رنج شما گنج شما باد / افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
(ابیات بالا شعریست از مولانای جان)
عکس 191- دخترکهای شاد و صورتی رنگم
عکش 192- این بوسه عجیب بر جانم مینشیند
باز هم باید مدرسه را زودتر ترک کنم. هم اینکه با وجود من بچهها درس گوش نمیدهند، هم اینکه در مسجد مکی با آن طلبه قرار دارم. بعضی از مادران هنوز در حیاط مدرسه هستند و بعضی هم بیرون ایستادهاند. التماس میکنند که به بچههای دیگری که در خانه دارند هم کمک کنم. ای کاش از جیب خالی من خبر داشتند.
هنوز از مدرسه خارج نشدهام که پیامکی میرسد. "نوا جان من دوست برادرت هستم و تو را دورادور میشناسم. سالها در زاهدان پلیس بودم! شبهایی که نوبت گشت در خیابان آزادی و همت آباد و شیرآباد بود، با چند ماشین هایلوکس و در هر ماشین همراه با چند پلیس دیگر به این مناطق میرفتیم. خواهش میکنم به سرت نزند که به این مناطق بروی". "چشم، حتما. خیالتان راحت باشد!". این را در جواب پیام آن پلیس جوان میگویم. عجیب است. مردم از طریق فضای مجازی چه خوب روحیهی من را میشناسند. دور و برم را حسابی کنترل میکنم. هیچکسی در حیاط نیست. چشم بابای مدرسه را هم دور میبینم و سریع از در خارج میشوم. میخواهم نیم ساعتی این خیابان را پیاده بروم و ببینم چه خبر است! هر خبری هم که باشد باید بروم و با چشمهای خودم ببینم. باید گوشه گوشهی این شهر را کشف کنم. هنوز دویست سیصد متر از مدرسه دور نشدهام که صدای بوق ممتد ماشینی گوشم را کر میکند. در این فکرم که آرام باشم یا برگردم و هرچه از دهنم در میآید نثارش کنم. وای خدای من مدیر مدرسه است. باید کار مادر یکی از بچهها باشد! لابد خبرش کردهاند. التماس هم فایدهای ندارد! من را دقیقا تا امنترین نقطهی این خیابان میرساند و برایم یک تاکسی تا مسجد مکی میگیرد. میخواهد خیالش راحت شود که دوباره برنمیگردم!
به مسجد میرسم و سراغ طلبه را از نگهبان میگیرم.
_ میخواهم مولوی را ببینم!
_ کارت چیست؟
_ هیچ کار خاص ندارم. فقط میخواهم ایشان را ببینم.
دفتر امور زنان را در کوچهی کناری نشانم میدهد. تا زمانیکه دفتر باز شود، همانجا داخل یک بقالی مینشینم. جای عجیبیست. پاتوق طلبههای مسجد مکی است. گوشهی دکان صبحانهی مختصری میخورند و میروند! راس ساعت 9 خودم را به دفتر امور زنان میرسانم. نگهبانش خانمی محجبه است.
_ میخواهم مولوی را ببینم.
_ مشکلت چیست؟
_ مشکلی ندارم.
- پس کمی منتظر بمان.
نیم ساعتی گوشهی حیاط منتظر میمانم و بعد به زیرزمین ساختمان هدایت میشوم. حاجی سعیده پشت یک میز کوچک، روی فرش لاکی رنگی نشسته است. کفشهایم را در میآورم و روی تشکچهای کنارش مینشینم. میز کوچکش مرا یاد ملا و مکتبخانه میاندازد.
_ میخواهم مولوی عبدالحمید را ببینم.
_ مولانا سفر است.
_ سفر؟ من که همین دیروز او را دیدم، کِی رفت سفر؟
_ چرا میخواهی مولانا را ببینی؟
_ باور کنید دلیل خاصی ندارم. امروز با یکی از طلبهها قرار داشتم که مرا پیش مولوی ببرد، اما نامش را فراموش کردم و نتوانستم پیدایش کنم. دیرزو تعریف مولانا را زیاد شنیدم. میگویند قدرت و نفوذ زیادی دارد. همه جا در شهر حرف اوست. میخواهم یک رهبر دینی و یک مرد تاثیرگذار را از نزدیک ببینم. همین!
گوشی تلفن را برمیدارد، تماسی میگیرد و ماجرا را تعریف میکند. صدای آن زن را از پشت خط میشنوم. "بگو بماند من تا نیم ساعت دیگر میرسم". به گمانم اولین بار است که با چنین موردی برخورد میکنند.
چهار زانو کنار حاجی سعیده نشستهام و داستانها و مشکلات زندگی مردم را گوش میکنم. مردم اهل سنت از همه جای ایران به مسجد مکی میآیند و مشکلاتشان را مطرح میکنند. مردها به مسجد میروند و مستقیم با مولانا حرف میزنند و زنها هم به این دفتر مراجعه میکنند. حاجی سعیده همهی مشکلات را یادداشت میکند و راهکاری ارائه میدهد.
نوزادش را به سینه چسبانده و مثل ابر بهاری اشک میریزد. "طلاق دخترم را بگیرید. میخواهد خودش را بکشد. شوهر و مادر شوهرش را دوست ندارد. شوهرم بدون مشورت با من و دخترم، او را با پسر عمویش نامزد کرده، دستمال دخترم دست خانوادهی پسر است و آن را پس نمیدهند. به خدا از غصه شیرم خشک شده و این نوزادم چند روز گرسنه مانده است. داماد میگوید دستمال را پس نمیدهم و زن دیگری هم میگیرم. دخترت هم بماند تا موهایش سفید شود. اگر دخترم خودکشی کند من هم خودم را میکشم. به داماد میگویم میروم مسجد مکی و شکایتت را پیش مولوی میکنم، میگوید حتی اگر مولوی حضوری هم بیاید دستمال دخترت را پس نمیدهم."
اینها را زنی میگوید که از بندرعباس آمده و مقابل میز کوچک حاجی سعیده نشسته است و همچنان اشک میریزد. حاجی سعیده روی کاغذ چیزی یادداشت میکند و به دست زن میدهد. میگوید خودمان از دفتر مسجد با داماد تماس میگیریم. این کاغذ را هم پیش فلان شخص ببر.
داستان دستمال را درست نمیدانم، اما از لا به لای حرفهای حاجی سعیده برداشت میکنم که دستمالی بین این دو خانواده رد و بدل شده که نام عروس گوشهی آن گلدوزی شده است. هنوز هیچ خطبهی عقدی هم بین آنها خوانده نشده و همه چیز تنها به همین دستمال بستگی دارد! در دلم این مادر را تحسین میکنم. به جای اینکه دخترش را مجبور کند با نامزد ناخواستهاش زندگی کند، دنبال خواستهی دلِ دخترش است.
دختر بچهی سیه مو و ظریف اندام روی زانوهای لاغر و کم توان پیرزنی نشسته است. پیرزن مدام موهای دخترک را نوازش میکند و رو به حاجی سعیده میگوید مادرِ این دختر، سه ماهه که زندانی است. به خدا دخترم هیچ گناهی ندارم. سالها پیش، بی آنکه خودش بداند زن دوم یک مرد میشود. چند ماه پیش شوهرش، زن اول را میکشد و فرار میکند. دخترم از جریان بیخبر است، او را زندانی کردهاند تا شوهرش خودش را تسلیم کند. دخترم نوزاد شیرخواری هم دارد که سه ماهه بی مادر است. شیر خشک نمیخورد و زن همسایه او را شیر میدهد. او هم مگر چقدر شیر دارد که هم بچهی خودش را سیر کند هم نوهی من را؟
اینها را مادر پیری میگوید که دخترش بیگناه زندان است. اما نمیدانم حاجی سعیده چه راه حلی دارد! میگوید یک ساعتی بیرون بمان تا خبرت کنم. زنها یکی یکی میآیند و میروند. من هم گوشهای کز کرده و به حرفهایشان گوش میدهم. به اندازهی این دو مادر که نه، اما به عنوان یک دختر و یک هموطن من هم غصه دار میشوم.
ای کاش میتوانستم مثل این دو زن، مقابل میز کوچک و حاجی سعیده دو زانو بنشینم و حرفی که مثل آتش به جانم افتاده است را بزنم. ای کاش میتوانستم در مورد شاهپری و انقلاب درونم حرف بزنم. ای کاش میتوانستم درخواست عجیبی که فکرش لحظهای رهایم نمیکند را بگویم و عاجزانه کمک بخواهم. در مورد تصمیمم مطمئنم. جسارتش را دارم اما به گمانم باید کمی صبور باشم تا دخترکم و خانوادهاش را بیشتر بشناسم.
با حاجی سعیده چای میخوریم و حرف میزنیم و سرانجام آن زنی که انتظارش را میکشیدم هم سر میرسد. جلوی پایش بلند میشوم و با هم دست میدهیم، خیلی گرم و صمیمی من را در آغوش میکشد و بین من و حاجی سعیده روی تشکچه مینشیند. با آن صورت گِرد و سفید و مهربانش حس خوبی به من میدهد.
"زنِ مولاناست. این دفتر هم مال ایشان است. مسئول رسیدگی به امور زنان. خودت که شاهد بودی". این را حاجی سعیده میگوید. "واقعا؟ نمیدانستم قرار است ایشان را هم از نزدیک ببینم. چه دنیای عجیبیست. ببخشید که این را صادقانه میگویم، اما تا همین دیروز اصلا نام مولوی عبدالحمید را هم نشنیده بودم و الان در کنار همسرشان نشستهام". انتظار دارم زن مولوی هم مثل بقیه بپرسد برای چه میخواهی مولوی را ببینی اما به جایش نام و نشانیام را میپرسد، از خانواده و از زادگاهم میپرسد، از سفرهایم، از چابهار و از زاهدان هم میپرسد. زن جوانی میآید و از ما پذیرایی میکند. یک ساعت همگی کنار هم مینشینیم و حرف میزنیم. زن مولانا از شوهرش میگوید. از فداکاریهایش، از محبوبیتش و هر چند دقیقه یکبار دستهایش را رو به آسمان میبرد و برای سلامتی شوهرش دعا میکند. خودم سر صحبت را باز میکنم. "دیدن رهبرِ دینیِ یک مردم آنهم از نزدیک خیلی برایم جذاب است. دوست دارم مولوی را ببینم، اما اگر هم نشود اشکالی ندارد. به جایش شما را دیدم".
"آدرس خانه را از حاجی سعیده بگیر و ساعت یازده و نیم به خانهی ما بیا. مولوی را در خانه ببینی بهتر است. من او را روزی یک ساعت بیشتر نمیبینم اما امروز از حق خودم میگذرم و وقتم را به تو میدهم. هر کس هم درِ خانه را برایت باز کرد و سوالی پرسید بگو از طرف من (زن مولانا) آمدی".
در دلم میگویم پس دروغ مصلحتی اشکالی ندارد! مولوی هم سفر نرفته بود! اما به حاجی سعیده هم حق میدهم. یک دخترِ شیعه از راه سر برسد و بیهوا بخواهد مولوی را ببیند! آنهم بدون هیچ دلیلی. هرکه باشد شک میکند که پی چه هدفی آمده است! هنوز هم باور نمیکنم دیدن یک آدم مهم به همین سادگی باشد. دیدن رئیس ادارهی آب و فاضلاب و مخابرات و بانک هم به این راحتی امکانپذیر نیست، آنهم داخل خانهاش! حاجی سعیده شمارهی موبایل خودش و تلفن دفتر امور زنان را به من میدهد. شمارهی من را هم یادداشت میکند. شاید روزی روزگاری کارمان به هم افتاد و گرهای به دستمان باز شد.
خانهی مولوی داخل کوچهای دقیقا مقابل درب ورودی مسجد قرار دارد. تا موعد قرارمان یک ساعتی وقت دارم. بیرون از مسجد به کتابفروشیهای اطراف سر میزنم. بیشتر کتب دینی اهل سنت و کتب درسی طلاب را میفروشند. یکی دو تا از خیابانهای اطراف را هم میبینم. میخواهم یک کارت حافظه برای دوربین بخرم. چهقدر تفاوت زاهدان و چابهار به چشم میآید. اینجا خیابانها تمیزتر و ساختمانها مدرنتر، مغازهها مجهزتر و قیمتها خیلی پایینتر از چابهار است. خلاصه کمی سرگرم میشوم و قبل از ساعت یازده و نیم خودم را به مسجد میرسانم. زنی برقع پوش از کنارم رد میشود. از پشت آن توری نازک برقع، چند ثانیهای نگاهم میکند، خانهای را نشانم میدهد و درِ گوشم میگوید مولانا قبل از اذان به خانه میرود. درست ده دقیقهی دیگر. "حاجی سعیده هستم!". این را قبل از آنکه بیشتر شوکه شوم میگوید. نفس راحتی میکشم وگرنه گمان میبردم کسی مرا تعقیب میکند یا شنود دارم!
بار دیگر از نگهبان مسجد، آدرس خانهی مولوی را میپرسم. همان خانه است که حاجی سعیده نشانم داد. آخر همه چیز خیلی عجیب به نظر میرسد. نه نگهبانی در کار است، نه کوچه را بستهاند و نه هیچ محافظتی از خانه میشود! از آن سوی کوچه میبینم که مولوی همراه با چند نفر از درب مسجد بیرون میآید و به سمت خانهاش میرود. صبر میکنم چند دقیقه از ورودش بگذرد و بعد خودم را مقابل خانه میرسانم. مردی بلند قامت و نسبتا هیکلی در را باز میکند. آشناست. همان همراه همیشگی مولانا.
"با همسر آقای مولوی قرار دارم. خودشان در جریانند". در را باز میکند و میان پاگرد میایستم. کوله پشتیام را نمیگردد. میگویم دوربین همراهم هست. تنها میخواهد که لنزهای دوربین را نزدش به امانت بگذارم و موقع رفتن تحویلم دهد. آپارتمانی کوچک و دو سه طبقه است و زن مهربان با چادر نماز سفیدش، مقابل پلهها به استقبالم میآید. با نگهبان صحبت میکند و میگوید دوربین را کامل تحویلش بده، میخواهد از مولانا عکس بگیرد و آرام کنار گوشم میگوید فعلا به مولانا از دوربین و عکس حرفی نزن. خودم ردیفش میکنم.
هنوز هم این جریانات را باور نمیکنم و نمیدانم چرا اینجا هستم!
من را به مهمانخانه راهنمایی میکنند. چند دقیقه تنها میمانم و کمی بعد دختری زیبا، ریز اندام، آرام و متین با چادری سفید و گلدار وارد میشود و بعد از دست دادن روی زمین مینشیند. دخترِ مولاناست. نمیدانم با هیجانم چه کنم. زیاد منتظرم نمیگذارند و مولانا با دستاری سفید، لباسی بلند و طوسی رنگ همراه با مردی دیگر وارد میشود. گویا پسر مولاناست. ده دقیقه بیشتر نمیمانند. وقت نماز نزدیک است و باید به مسجد برود. تنها فرصت میشود چند دقیقه حرف بزنیم. زن مهربان رو به من میگوید به مولانا بگو چه کار بزرگی برای بچههای ما در مدرسهی خیابان آزادی انجام دادهای. آخر بچههای آن مدرسه و آن محله اهل سنت هستند. بگو برای کودکانمان در چابهار چه کردی. میگویم هیچ کاری نکردم و ای کاش میتوانستم کاری اساسیتر بکنم. زن مهربان میان حرفم میپرد و به مولانا میگوید میدانستی این دختر جهانگرد و عکاس است؟ سفرهایش را در قالب سفرنامه منتشر میکند. میخواهد کتابی از داستانهای سفرهایش بنویسد. مولانا ای کاش عکسی از شما هم در کتابش باشد و هنوز حرفش تمام نشده که کیفم را به دستم میدهد و میگوید چند عکس بگیر. هنوز گیج و متعجبم که پسرش میگوید از راه دور عکس بگیر! دلیلش را نمیدانم اما حرفش را گوش میکنم و یکی دو عکس هم بیشتر نمیگیرم. نمیخواهم معذب باشند. هنگام عکس گرفتن، زن مهربان مدام به مولانا اشاره میکند که صاف بنشیند، پرِ لباسش را صاف کند، پایش را کج نگذارد و ... خندهام میگیرد، آخر سر رو به دخترش میگوید چند عکس سه نفری هم از اینها بگیر. دختر هم یک عکس عمودی، یک عکس افقی و یک عکس کج هم میگیرد. مهر این زن عجیب به دلم مینشیند. زن بامزهایست، همینطور دوست داشتنی و مهربان. به راستی که دوستش دارم.
عکس 193- خانهی مولوی عبدالحمید
عکس 194- به ترتیب ایستاده از راست (مولوی عبدالحمید – پسر ایشان – نوا یعنی من!)
عکس 195- معذب میایستم. به خیالم اینگونه مودبترم
عکس 196- مولوی عبدالحمید
مولوی، همسر و پسرش میروند اما دخترشان پیش من میماند. اصرار دارد برای ناهار به خانهاش بروم. میپرسم مگر با پدر و مادرت زندگی نمیکنی؟میگوید خانهام طبقهی بالاست. اصلا گمان نمیکردم حتی بیشتر از 14 سال داشته باشد، چه برسد به اینکه ازدواج هم کرده باشد!
_ مسجد مکی را دیدی؟
_ بله دیدم. خیلی هم زیباست. اما ناراحت میشوی اگر بگویم زیاد دوستش ندارم؟ یاد دخترکهای خیابان آزادی و همتآباد و شیرآباد نمیگذارد که دوستش داشته باشم.
نیم ساعتی از هر دری حرف میزنیم. حتی در مورد سن ازدواج دخترها. شمارهاش را یادداشت میکنم و میگویم هر زمان که به کرمان یا تهران آمدی خبرم کن. میخواهم در این دو شهر میزبانت باشم. میخندد. "ما به جز تهران اجازهی سفر به شهر دیگری را نداریم". "پس امیدوارم بار دیگر در تهران یا همین زاهدان ببینمت". اینستاگرامم را میگیرد تا ادامهی داستان سفرم را دنبال کند.
ظهر است و به خانه برمیگردم. باید باز هم به بازار برویم. میخواهم برای بچههای کلاس پنجم و دختران بازمانده از تحصیل که در مدرسهی خانم معلم هستند، کیفهایی بخرم که مناسب سن و سالشان باشد.
در مسیر دلم هوای چای تفتان میکند، میخواهم رئوف را هم ببینم. "موافقی اول یک سر به چهارراه رسولی بزنیم، جایی ناهار بخوریم و بعد به بازار برویم؟ به مادر هم خبر میدهیم که تا شب نگرانمان نباشد". خانم معلم هم موافق است. مغازهی رئوف حسابی شلوغ است. برای خودمان میچرخیم تا سرش خلوت شود. مشتریانِ رئوف و کلا چهارراه، بیشتر مسافر هستند. امروز هم چند مرد کرمانی آمدهاند. مدتهاست که حسابی دلم برای شنیدن این لهجه تنگ شده است. با یکی از مسافران حرف میزنم و کمکش میکنم تا برای همسر و دخترش کفشی مناسب پیدا کند. برای کار به زاهدان آمده و فردا راهی زابل میشوند. من هم هوای زابل را در سر دارم و چند روزی در فکرش هستم. میگوید یک جای خالی داریم میتوانی همراه ما بیایی. شمارهاش را میگیرم که تا شب برنامهام را خبر دهم.
مغازه که خلوت میشود، رئوف یک قوری چای تفتان میآورد. ترکیب این چای با هل و دارچین هوش از سرم میبرد. ناهار هم مهمانمان میکند. اصرار میکنم که اینکار را نکند. ناراحت میشود. واقعا از ته دل ناراحت میشود از اینکه دعوتش را رد کردهام. این را از رفتار و از حالش میفهمم. میگویم حداقل بگذار من مهمانتان کنم، دلخوریش بیشتر هم میشود. سرانجام میپذیرم!
ناهار که تمام میشود از رئوف خداحافظی میکنم و راهی بازار میشویم. برای دخترهای بزرگتر کیفهای مناسبی میخریم. تعدادی از بافتنیهای مادر را هم برای فروش پیش چند نفر از مشتریهایش میبریم. کلاه و لباسهای بچهگانهای که با دستان هنرمند خودش بافته را میفروشیم. کمی وسایل تزئینی برای کارهای هنریِ مادر و خانم معلم هم میخریم و پیش از غروب به خانه برمیگردیم.
آب منطقه قطع است. تا فردا هم وصل نمیشود. بچهها فردا در مدرسه جشن دارند و کلی بازرس و آدمهای مهم هم میآیند. خانم معلم هم باید لباسهایش را برای فردا بشورد. مادر پیشنهاد میدهد برای شستن لباسها به خانهی عموی بچهها برویم. میگویم اول سری به محلهی سیکها بزنیم، شاید گوردواره باز باشد. شام هم مهمان من باشیم و بعد به خانهی عمو برویم. ماشین پدر داخل حیاط خانه است و آن را برمیداریم و راهی میشویم! مادر و خانم معلم رانندگی نمیکنند و اصرار دارند من پشت رل بنشینم. رانندگی بدون گواهینامه آنهم در شهری غریب را هرگز به کسی پیشنهاد نمیکنم.
چراغهای حیاط گوردواره روشن است. چند ماشین هم مقابلش پارک کردهاند. مطمئنم کسی داخل است اما خیال باز کردن در را ندارد و سرانجام از دیدن این معبد میگذرم. حال و هوای این محله را در شب هم دوست دارم و کمی همان حوالی قدم میزنیم. به پیشنهاد من و محمد از یک مغازهی کوچک چند پکوره و سمبوسه میخریم و در پارکی همان حوالی مینشینیم. هوا سرد و استخوانسوز است و پکوره و سمبوسهها تند و تیز و گرم. این جمع کوچک خانوادگی هم مثل سمبوسهها گرم است. حرف میزنیم و میخندیم که پیامی از دوست میلاد، همان مرد غیرتی میرسد.
_ ماشین خوبی از دوستم قرض کردهام که فردا تو را به زابل ببرم. چه ساعتی دنبالت بیایم؟
_ چقدر به من لطف دارید اما من فردا در زاهدان کار دارم.
_ پس ظهر به دنبالت میآیم و برای ناهار هرجا که خواستی میرویم. یکی از همان کبابیها. خوب است؟
_ بزرگوارید، اما ناهار هم مهمان هستم.
مادر میخندد و میگوید به گمانم این مرد غیرتی، مثل پدرش هوای گرفتن چند زن را در سر دارد! اصلا پدربزرگ، پسر و نوه عاشق زن گرفتن هستند. همگی پقی میزنیم زیر خنده. تندیِ سمبوسه در گلویم میپرد و به سرفه میافتم.
عکس 197- پکوره و سمبوسهفروشی
داستان امروز صبح و پیاده رفتن در محلهی آزادی و سر رسیدن خانم مدیر را برای مادر تعریف میکنم. میگوید من و پدر فردا همراهت میآییم و محلهی شیرآباد و همتآباد را کامل نشانت میدهیم. زنهای همتآباد سوزندوز هستند و آنجا چند نفری را میشناسم. گاهی به کمک دوست و فامیل برایشان خوراکی میبریم.
فکری به ذهنم میرسد. ای کاش برای فردا با باقیماندهی پولمان کمی موادغذایی بخریم. پیش از رفتن به خانهی عمو، به دکان پدر میرویم و کلی خرید میکنیم. قند، چای، ماکارونی، رب گوجه، سویا، پنیر، مربا و کلی چیزهای دیگر. یک تیر و دو نشان! اینگونه به کسب و کار پدر هم کمکی کردهایم و بعد هم راهی خانهی عمو میشویم.
روزهایم بسیار طولانی است و شبها که انگار انتهایی ندارند. به خانه که برمیگردیم تازه کارمان شروع میشود. محمد باید برای مدرسه یک ماکت آماده کند. آنهم از یک جاذبهی گردشگری در ایران و تازه این وقت شب یادش آمده که فردا باید آن را تحویل دهد. خودش هم تخت میخوابد و ما میمانیم و یک عالمه چسب و مقوای ماکت!
من و خانم معلم سرگرم ساخت سی و سه پل هستیم، مادر کنار بخاری بافتنی میبافد، بساط چای هم که روی بخاری گرم و پابرجاست. تلویزیون را هم روشن میکنیم که دیگر خوابمان نبرد. از صبح از اخبار دنیای مجازی و واقعی بیخبرم. اما انگار خبرهاییست. خبرهایی مهم و تلخ. زاهدان، دود، آتشسوزی، مدرسهی اسوه، دخترکهایی بیگناه و مرگ....
پدر خودش را از گوشهی هال به اتاق میرساند تا اخبار را بهتر ببیند و کنار بخاری کز میکند. تکههای مقوا روی زمین پخش و پلا هستند و قیچی در دست خانم معلم خشکیده است. مادر اما دیگر بافتنی نمیبافد و دنبالهی شال گردنِ سرخ رنگِ نیمهکارهاش، روی دامن بلوچیِ سیاه رنگش عزادار مانده است. چهرهی تمام بچههایی که این روزها دیدهام جلوی چشمم رژه میرود. همانها که دیگر تک تکشان دخترکهایم هستند، صدای خندهها و شادیهایشان در گوشم میپیچید. اما حالا تن نحیفشان در آتش میسوزد و آن صدای شیرین خندهها در جیغها و نالههایی ضعیف محو و بعد هم گم میشود. پنجم دیماه 82 را به یاد میآورم. جمعهی سیاهی که یک کشور، عزادار مردم شهرم کرمان بود و امروز عزادار زاهدان. دهانم خشک شده است. مثل بیابانهای زاهدان، مثل کویر کرمان. هیچکدام اشک نمیریزیم. حرف نمیزنیم، اصلا مگر توانش را هم داریم؟ کاغذهای مقوا را برمیداریم و ادامهی سی و سه پل کاغذی را میسازیم.
زمان میگذرد اما تنها صدای خانه، سکوت است و سکوت. مادر چای میریزد و نانی را که خودش شب قبل پخته روی بخاری میگذارد تا گرم شود. پدر که حسابی ظریف و ضعیف است انگار دیگر آب شده و ضعیفتر هم به نظر میرسد و همچنان کنار بخاری کز کرده است. دست از کار میکشیم تا استراحتی به چشم و دستمان دهیم. خانم معلم، لیوان چای داغ را محکم بین دستانش گرفته و حتی نگاهمان هم نمیکند. من هم نگاهم را از همه میدزدم و در نقش و نگار قالی غرق میشوم. تکهی کوچکی از نان روی بخاری را بر میدارم. گرم است و کمی خشک. به کمک چای آن را قورت میدهم. زیر چشمی نگاهی به مادر میاندازم، نیم نگاهی هم به پدر، همینکه نگاهم به خانم معلم میافتد، اشکم سرازیر میشود و به هق هق میافتم. گریه امانم نمیدهد.
فکر شاهپری هم که دیوانهام میکند، لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود. ای کاش جای دخترکم امنتر بود، ای کاش او را هرگز به مدرسه نفرستند، نمیخواهم روزی آتش بیکفایتی مسئولین دخترم را بسوزاند. انگار تمام بهانههای دنیا جمع شدهاند تا امشب این اشکها تمام نشوند. مادر اما آرام و بیصدا اشک میریزد.
سی و سه پل را نیمهکاره رها میکنم، اما خانم معلم پی قولی که به محمد داده همچنان مشغول کار است. ساعت 2 صبح است و تازه سی و سه پل تمام میشود. البته که 6 پل بیشتر ندارد اما همین هم غنیمت است.
روز دهم – پنجشنبه 29 آذرماه 1397
هنوز هوا تاریک است که بیدار میشوم. مثل چند روز گذشته. اما بیحالتر از همهی روزهای عمرم. محمد را میبینم که در تاریکی گوشهی اتاق نشسته و ماکت را نگاه میکند. به خیالم از نتیجهی کار راضیست و هیچ وقت تصورش را هم نمیکرد که خواهرش چنین سی و سه پلی بسازد. ای کاش هیچوقت نداند که دیشب این شش پل، سنگینی بار چه غصههایی را تحمل کردهاند.
چشمم به کنار بخاری میافتد. شالگردنِ سرخ رنگِ نیمهکارهی مادر، روی گلهای قالی رها شده، جوری که انگار همان دیشب زمان ایستاده است.
امروز در مدرسه خبرهاییست. یک شخص مهربان قرار است برای بچهها صبحانهی گرم بیاورد. کیفهای بچهها را هم آوردهایم. اما میخواهم که آنها را روزهای بعد پخش کنند. برای اینکه یک روزِ دیگر هم دلیلی برای خوشحالی داشته باشند. شور و هیجانی برپاست. بچهها روی حیاط جمع شدهاند. آهنگ کلاه قرمزی پخش میشود و دخترها سر از پا نمیشناسند و با کفشهای قرمز و صورتی جدیدشان راحت بالا و پایین میپرند و کودکی میکنند. دخترکها دورهام کردهاند. برایم کلی نقاشی کشیده و از سر و کولم بالا میروند. خیالم راحت است هیچکدام از این بچهها در خانه تلویزیون ندارند و از اتفاق دیروز بیخبرند. من و همهی معلمها سعی میکنیم با بچهها همراه باشیم و که حسابی خوش بگذرانند، اما هر کدام از معلمان به محض اینکه خلوتی گیر میآورند، اشک میریزند. چند روز عزای عمومی اعلام شده و امروز عصر هم تشییع جنازهی دختران است.
همهی بچهها روی زمین نشسته و همراه با آهنگ دست میزنند. دخترهای بزرگتر هم به ما کمک میکنند تا عدسیهای داغ را بین بچهها پخش کنیم. چند نفر از مادرها هم آمدهاند. آنها که هر روز، پای ثابت مدرسه هستند. همراه با بچهها دست میزنم، شعر میخوانم، شوخی میکنم اما فقط خودم و خدا میدانیم که در دلم چه میگذرد.
عکس 199- خوشحالی دخترکها را به وضوح میبینم. امروز کمی نو نوار شدهاند، صبحانهی گرم دارند و شاید دلشان هم قرصتر و گرمتر شده باشد.
عکس 200- دخترها امروز حسابی کمک میکنند. عدهای گوشهی حیاط مدرسه نان سنگک داغ و تازه را خرد میکنند. یک نفر قاشقها را پخش میکند و دخترهای بزرگتر سینی عدسی را بین بچهها میچرخانند.
عکس 201- جانم به قربان آن دستهای کوچک حناییات. ای کاش میدانستم برای رسیدن به چه چیزی دعا میخوانی.
عکس 202- من در این آبادی پی چیزی میگشتم، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی (سهراب سپهری). خوابش را در درهی پنجشیر یافتم. نورش را در چشمان دخترکی آفریقایی در حوالی روستای درک و لبخندش را هم امروز روی صورت مروه.
عکس 203- جالب است که در نظر دخترک، موهایی بلند دارم
عکس 204- متن نامهای که خط به خطش را از برم. نوشته شده توسط دخترک مدرسهای در خیابان آزادی: "با ارض سلام و خسته نباشید به معلم عزیز. من خیلی خوش عال هستم که به مدرسه میآیم. من از تمام معلمان و خیرین عزیز تشکر میکنم برای زحمتهای بیهندازه که برای ما کشیدند. من برای تمام بچههایی که به مدرسه نرفتههند آرزو میکنم از این نعمت بزرگ خدا بهرمند باشند. سمیرا دهمرده - کلاس سوم"
ویدیوی شماره 3- دخترکهای خیابان آزادی
جشن تمام میشود. از ادارهی آموزش و پروش و مجموعهی قلمچی برای بازدید از مدرسه آمدهاند. همگی در اتاق کوچک مدیر، پشتِ یک میز نشسته و حرف میزنند. بعد هم به کلاسها میروند و برای بچهها حرف میزنند. از این حرف زدنها متنفرم. از اینکه گوشهی کلاس بایستیم و به به و چه چه کنیم و بگوییم آفرین بچهها، خوب درس بخوانید! چشم درس میخوانیم! مسخره است. به خدا مسخره است. تشویق و انگیزه دادن را بگذارید به عهدهی معلمهای دلسوزی مثل خانم معلم. شما پشت صحنه بایستید و هزینه کنید. مدارس را تجهیز کنید. تن نحیف بچههایمان دست شما امانت است. همینکه مراقب این امانتها باشید کافیست. به خدا همین کفایت میکند.
از این همه حرف زدن تنها میفهمم که قرار است تعدادی کتاب و دفتر و قلم به زودی به زاهدان برسد. یک گام از طرف قلمچی. اعضای مجموعهی قلمچی بسیار جوان هستند و از تهران آمدهاند. میزبان آنها خانم جوانیست که مسئول دفتر تسهیلگری و امور زنان در زاهدان است. میخواهد من را جداگانه ببیند. من؟ آخر چه حرفی هست؟ مدیر مدرسه هم میگوید ساعت 11 در آن دفتر با هم قرار بگذاریم. همین حوالیست.
علیرغم میل باطنی و برای زمین ننداختن روی مدیر جوان، قرار را قبول میکنم، اما پیش از آن، کار کوچکی هم دارم. دم در مدرسه، پدر و مادر منتظر من هستند. قرار است محلهی آزادی را ببینیم و بعد به محلههای همتآباد و شیرآباد برویم و بستههای مواد غذایی را پخش کنیم. یکی از بچهها دم در مدرسه سر راهم را میگیرد. کفشهای جدیدش را نپوشیده است. "پس کفشهایت کو؟". انگشت اشارهاش را بالا میبرد "خانم اجازه، دیشب کفشهایم را گم کردم. یکی آنها را برداشته، مادرم گفت یک کفش دیگر بدهید"! پس مقنعهات چی؟ "خانم اجازه، خواهرم آن را سرش کرد و به مدرسه رفت!". خانم معلم میگوید اصلا خواهری ندارد. این شگرد بعضی خانوادههاست. هرچه گیرشان بیاید میفروشند و به جایش مواد میخرند. مادر دخترک هم دم در مدرسه ایستاده و التماس میکند که یک جفت کفش دیگر هم بگیرد!
به اندازهی پنج دقیقه از مدرسه فاصله میگیریم، که تازه شگفتیهای این خیابان شروع میشود! این سه محله با تصورات من یک دنیا فاصله دارند. بسیار کثیفتر و ترسناکتر! بسیار شلوغتر و بی در و پیکرتر! پدر میگوید این محلهها مرکز تولید شیشه در ایران هستند. از در و دیوار محلهی آزادی و شیرآباد، معتاد و آواره میریزد! میپرسم اگر تنها به این محلهها بیایم چه اتفاقی میافتد؟ میگوید حضور افراد غریبه فقط یک دلیل دارد. خرید مواد! فرض را بر این میگذارند که برای خرید شیشه و مواد آمدهای، دورهات میکنند، شاید هم گمان کنند پلیس و یا خبرچین هستی! شاید اتفاق خاص دیگری نیفتد.
تضاد عجیبی در این خیابانهاست. دخترانِ مو بلوند، پشت رل ماشینهای شاسی بلند و شیشه دودی! واقعا عجیب است. مدام ماشینهای گرانقیمت میبینم با رانندههایی جوان و بسیار شیک! از آن سو، زنها و مردهایی که حتی وسط خیابان خوابشان برده است! جوانی میبیند که دارم فیلم میگیرم، از ته سر فریاد میزند و دنبال ماشین میدود.
عکس 205- چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم / نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم
عکس 206- نه شرقیم نه غربیم نه بَریم نه بحریم / نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم
عکس 207- نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش / نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
عکس 208- نه از هندم، نه از چینم، نه از بُلغار و سَقسینم / نه از مُلک عراقینم، نه از خاک خراسانم
عکس 209- نه از دنیا، نه از عُقبی، نه از جنت، نه از دوزخ / نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم
عکس 210- مکانم لامکان باشد، نشانم بی نشان باشد نه تن باشد نه جان باشد، که من از جان جانانم
عکس 211- دوئی از خود بِدَر کردم یکی دیدم دو عالم را / یکی جویم یکی دانم یکی بینم یکی خوانم
(ابیات بالا شعری از مولانای جان است)
به همتآباد میرسیم. در بعضی از کوچهها و خیابانها شرایط کمی بهتر است، البته از نظر اعتیاد و موادفروشی و کثیف بودن خیابانها. وگرنه فقر همان است! همه در این محلهها فقیر هستند! مقابل خانههایی که مادر میشناسد نیش ترمزی میزنیم و بستهها را تقدیمشان میکنیم. البته پدر امروز صبح چند عدد مرغ و حتی دل و جگر مرغ هم خریده و به بستهها اضافه کرده است.
به خانهی یکی از زنهای هنرمند این محله میرویم. از در و دیوار خانه هنر میبارد. تمام کارهای آینه دوزی و سکه دوزیاش را از دیوار خانه آویزان کرده است. دیوارهایی که هر لحظه ممکن است روی سر کودکانش آوار شود.
عکس 212- بچههای محلهی همتآباد - یکی از بستههای مواد غذایی را به خانوادهی این دخترکها میدهیم
عکس 213- خانهی زنی هنرمند در محلهی همتآباد
عکس 214- در این محلهها قدم به قدم معتاد دیده میشود و قدم به قدم مراکز ترک اعتیاد. عجب تضادی!
شاید اگر اختیار همه چیز دست من بود، مردم این محلهها را به یک روستا میبردم! یا به جای دیگری از شهر! آنوقت کل این سه محله را با خاک یکسان میکردم! ساخت مسجد مکی را هم نیمه کاره رها میکردم!
ساعت نزدیک 11 است و پدر من را به دفتر تسهیلگری میرساند. یک دفتر کوچک که زنهای زاهدان و بیشتر هم ساکن محلهی آزادی، شیرآباد، همتآباد و همین حوالی مشکلات خودشان را آنجا مطرح میکنند. همین حالا هم زنی آمده و میگوید آواره است. ظاهرا یک اتاق داشتند که همان هم ویران شده و الان کنار همان آوارها زندگی میکنند!
شهردار یکی از مناطق هم حضور دارد. خانمی جوان و زیباست. در این جلسه حرف میزنند، حرف میزنند و حرف میزنند. من هم سکوت کردهام. میخواهند یک فکر اساسی برای رفع مشکلات بکنند. اما میان حرفها، چیزهای دیگری هم برداشت میکنم. گمان میکنم پشتِ پردهی کار هر مسئولی یک منفعتی هم هست. زیاد دور از ذهن نیست و کاملا طبیعیست. هنوز حرفهایشان به نیمه نرسیده که عذرخواهی میکنم و میگویم میدانم که حضورم برای این جلسه سودمند نخواهد بود و از اتاق بیرون میآیم. آخر مرا چه به جلسه با شهردار و مسئول فلان اداره و فلان دفتر و فلان انجمن!
زن آواره اما هنوز نشسته است و میخواهد که برایش خانهای بخرند. به من التماس میکند. به خیالش جیب پر پولی دارم. با یکی از کارمندان دفتر که زن سن و سال دار و با سابقهای به نظر میرسد، مشورت میکنیم. زن تمام عمرش را صرف امور خیریه و رسیدگی به وضع مردم کرده است. پیشنهاد میدهم برایش گوشهای از همان زمین، اتاقی قرص و جاندار بسازند تا علیالحساب بچههایش از سرما یخ نزنند. ظاهرا در یک خیاطخانه هم شغلی برایش سراغ دارند. پس میتوانند با بخشی از حقوق خودش و با کمک دفتر تسهیلگری، تا آخر سال یک اتاق دیگر بسازند. زن آواره زیر بار نمیرود و خانهای بزرگتر در گوشهای دیگر از شهر میخواهد! به زن میانسال میگویم خدا صبرتان دهد.
امروز ساعت 2 ظهر مراسم تشییع دخترهای مدرسهی "اسوه" در مسجد جامع است. در شادی این مردم شریک بودم. در غمشان هم شریک میشوم. یک تاکسی میگیرم و به دنبال خانم معلم و یکی دیگر از همکارانش میروم. پیش از رسیدن به مسجد، سری هم به مدرسهی سوخته میزنیم. دیگر از حیاط این مدرسه صدای خنده و بازی دخترها نمیآید. سوت و کور است. جوری که انگار هیچ زمان مدرسهای، حیاطی و دخترکهایی اینجا نبودهاند. کمی آنسوتر، ماشینهای قرمز آتشنشانی را میبینم. خدای من، دخترها در حالی میسوختند که مرکز آتشنشانی تنها چند متر با آنها فاصله داشته است. همسایهها و دکاندارها میگویند معلمها مشغول خوردن صبحانه در دفتر مدیر بودند و از دنیا و از مدرسه هم بیخبر! مردمِ خیابان و دکانهای اطراف، متوجه دود و آتشسوزی میشوند و آتشنشانی را خبر میکنند!
دیدن مدرسه حتی از پشت درهای پلمپ شده هم عذابآور است و هیچکدام بیش از این، ماندن را تاب نمیآوریم. مراسم نزدیک است و به سمت مسجد راه میافتیم. پلیس، خیابانهای اطراف مسجد را بسته و هیچ ماشینی تردد نمیکند.
عکس 216- مدرسهی اسوهی حسنه! به حق که اسمی شایسته است!
میان صحن مسجد جامع ایستادهام. صدای الله اکبر میآید، صدای اشهد ان لا اله اله الله. یکتا را میآورند، صبا هم میآید و پشت سرشان مونا! عکسشان روی تاجهای گل است و تن نحیفشان روی دستهای مردم... گوش آسمان کر میشود از صدای گریهی مردم سیستان.
عکس 217- پیکر دخترکهای اسوهی حسنه، روی دستانِ مردم
مردی از میان جمعیت داد میزند عکس دختران ما را بگیرید و تبعیض را به همهی دنیا نشان دهید. آب نداریم، گاز نداریم، مدرسه نداریم، دیگر دختر هم نداریم...
دوربینم را از کوله در میآورم، پیرمردی کنارم ایستاده و به پهنای صورت اشک میریزد. پر شالم را میگیرد و مرا از میان جمعیت رد میکند. "خبرنگار است، خبرنگار است. عکس بگیر، عکس همه را بگیر". به خدا خبرنگار نیستم! به خدا توانش را ندارم! اما رو به تابوتها ایستادهام و از لنز دوربین، یک مادر را میبینم، پدر را میبینم و دنیایی درد را میبینم. چند عکس میگیرم، اما دیگر تاب نمیآورم. به خدا فقط یک عکس میخواستم، یک عکس. برای اینکه این روز را برای همیشه در حافظهی تاریخ ثبت کنم، اما الان سختترین لحظهی عمر یک مادر را ثبت کردم. خودم را به زور از میان جمعیت بیرون میکشم و به انتهای صحن مسجد میروم، پشت سر تمام آدمها. جایی که دیگر هیچکسی مرا نبیند. دوربین را همانجا رها میکنم، دو زانو روی زمین مینشینم و زار میزنم. فریادم میان اینهمه صدا گم میشود. زمین هم یخ کرده است. مثل تن من و تن یکتاها. زنی که نمیدانم کیست، کنارم مینشیند و مرا در آغوش میگیرد.
عکس 218- برای این عکسها فقط باید فریاد زد
عکس 219- فریاد
عکس 220- فریاد
عکس 221- فریاد
عکس 222- فریاد
خانم معلم و همکارش مرا پیدا میکنند، حال و روز هر سه نفرمان شبیه هم است. از در مسجد خارج میشویم و خیابان را تا انتها پیاده میرویم.
آخرین صحنهی تلخ امروز را هم هنگام رد شدن از خیابان میبینم. بیرون از مسجد، نیروهای پلیس درست وسط خیابان ایستادهاند و اشک میریزند. آنها که برای محافظت از مراسم و مسجد آمدهاند. سربازی دوستش را بغل کرده و هق هق گریه میکند.
خانم معلم کار دارد و باید به خانه برگردد. اما آخرین روز من در زاهدان است و دوست ندارم زود تمام شود. میخواهم رئوف را ببینم. باید در مورد شاهپری و یک تصمیم مهم با کسی مشورت کنم و به گمانم رئوف بهتر از همه با خلق و خوی این مردم آشناست. مغازه حسابی شلوغ است و کلی مشتری دارد. طبق معمول مسافر هستند و یک سینیِ چای مقابل یکی از آنها. نکند چای تفتان باشد؟ دلم میگیرد. آخر این چای، مخصوصِ من است! تنها من! صادقانه بگویم، کمی حسادت هم میکنم. اما به روی خودم نمیآورم. "رئوف چقدر مهربان هستی که برای همه چای تفتان میآوری، دستت درد نکند اکثر مشتریهایت خسته و کوفته هستند". "نه چایِ تفتان نیست! آن را که برای همه نمیآورم". خیالم راحت میشود که من تنها مهمان ویژهی رئوف هستم!
کمی هم به رئوف کمک میکنم. کفشها را میچینم، لباسها را روی رگال مرتب میکنم، به مشتریها در انتخاب و خرید برای خانمهایشان نظر میدهم. چند جفت کفش هم خودم میپوشم و با هر کدام نیم ساعتی راه میروم و خودم را در آینه میبینم! اما قصد خرید ندارم. دم غروب مغازه کمی خلوتتر میشود.
"رئوف این روز آخر نمیخواهی یک چای مهمانم کنی؟" ظاهرا خودش از پیش فکرش را کرده و هنوز ننشستهایم که شاگردش بلافاصله یک قوری چای میآورد. "چای معمولیست؟" "نه چای تفتان با هل و دارچین". پس یعنی باز هم عطر و طعم بهشت.
از هر دری حرف میزنیم و من مدام تلاش میکنم صحبت را به سمت درهی پنجشیر ببرم. به سمت ازدواج دختران در سن پایین، به سمت فقر و هر چیز دیگری تا در نهایت حرف اصل کاری را بزنم. اما باز هم نمیتوانم. توان گفتش را دارم اما کاملا میفهمم کسی درک نمیکند. حتی حس و حالم را باور هم نمیکنند. میگذارند به حساب جوگیر شدن و تصمیم عجولانه. نصیحت میکنند، راه و چاه یاد میدهند، داستانهایی که از زندگیِ بچههایی که به سرپرستی گرفته شدهاند چه در اطرافشان دیده و چه شنیدهاند تعریف میکنند و هزار و یک داستان دیگر. البته حدس میزنم رئوف منطقیتر از این حرفها باشد. اما باز هم چند روز صبر میکنم که به تهران برگردم، میدانم که هوس نیست اما صبر میکنم تا کمی حس و حال خودم را بیشتر بسنجم. شاید دوری از زاهدان این خیال را از سرم بیندازد. اصلا باید با یک مشاور صحبت کنم. اما میدانم، هیچکس بهتر از خودم، من را نمیشناسد!
آخرین شب اقامتم در زاهدان است و زودتر از شبهای دیگر به خانه برمیگردم. در این هوای سرد و استخوانسوزِ شبهای سیستان، همگی با هم به مجموعهی تفریحی براسان میرویم. پاتوق شبنشینیهای خانوادگی و مجردی است. یک آلاچیق دنج را در گوشهای پیدا میکنیم و چای میخوریم. گرم میشویم و حرف میزنیم. محمد با هیجان از سی و سه پل مقواییاش میگوید. بهترین ماکت کلاس بوده و برای شرکت در مسابقات منطقه انتخاب شده است! از سر شوق نگاهی به خانم معلم میاندازم. خواهری نمونه است. احترام و صمیمیتی با برادرش دارد که من این دوره و زمانه آن را کمتر دیدهام.
عکس 223- مجتمع تفریحی براسان
عکس 224- مجتمع تفریحی براسان
به خانه که برمیگردیم، مثل شبهای دیگر نزدیک همان بخاری مینشینیم و تا نیمههای شب حرف میزنیم. کنار بخاری گوشهی دنج خانوادگی ما بود و میدانم به زودی دلتنگش خواهم شد.
ویدیوی شماره 4- دمی با مردم سیستان و بلوچستان
روز یازدهم – جمعه 30 آذرماه 1397
وقت رفتن است. خانم معلم و مادر را در آغوش میکشم و از خانه و خانوادهای که حالا دیگر خانوادهی من هم هستند خداحافظی میکنم. امیدوارم دفعهی دیگر که برمیگردم درخت تاک همسایه، پر از خوشههای انگور یاقوتی باشد.
در فرودگاه زاهدان منتظر پرواز نشستهام. چشمان سیاه و درشتش مرا یاد خانم معلم میاندازد. همینطور موهای سیاه و پر کلاغیاش. اما برخلاف خانم معلم، صورتی باریک و کشیده دارد. هر دو مسافر تهران هستیم اما فاطمه و همکارش از پرواز قبلی جا مانده و از شانس خوب من در این پرواز دو جای خالی برایشان پیدا میشود. در پیدا کردن آدمهای خوب خوش شانس هستم. فاطمه در یک موسسهی خیریه کار میکند و این چند روز هم برای کار به سیستان و بلوچستان آمده است. زیاد دل و دماغ حرف زدن ندارم. میخواهم عکس و فیلمهای درهی پنجشیر را برای هزارمین بار ببینم. اما همانجا با فاطمه شمارهای رد و بدل میکنیم تا او هم مثل تک تک آدمهایی که در این سفر و سفرهای قبل دیدهام، برای همیشه دوست خوب من بماند. همینطور هم میشود. فاطمه مثل بیشتر افرادی که اتفاقی و غیر اتفاقی دیدهام، دوست همیشگی من میماند.
در هواپیما اما دلم میخواهد سکوت کنم. بالای آسمان زاهدان هستیم و من در خیالم یک نقطهی آبی را میبینم. خانهی شاهپری را. از این بالا دستی برایش تکان میدهم. او هم با سلیمان برایم دستی تکان میدهند. شاید دفعهی دیگر، شاهپری هم از این بالا برای درهی پنجشیر و سلیمان دست تکان دهد.
.
.
.
روز دوازدهم شنبه 1 دیماه 1397
مدتی بود روزهایم را با دیدن دخترهای مدرسه شروع میکردم و امروز اولین روزیست که به تهران برگشته و دلم به شدت هوای خانم معلم و شاگردانش را کرده است. دینگ دینگ دینگ ... پیامکها را که باز میکنم جانی دوباره میگیرم. همین الان است که قلبم از خوشی بایستد. خانم معلم امروز کیفهای بچهها را تحولیشان داده و ای کاش بودم و خودم از نزدیک شوق بچهها را میدیدم.
عکس 226- بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
عکس 227- آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال، پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
عکس 228- خورشید از آن دور، از آن قله پر برق آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
عکس 229- سیمرغ طلایی پرو بالیست که چون من از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
(ابیات بالا بخشی از شعر فریدون مشیری است)
روزها میگذرند ...
چند روزی است که به تهران برگشتهام. جسمم اینجاست و جانم شهری دیگر. البته روزهاست که قلب و جانم را جا گذاشتهام.
چند روز صبر کن شاید هوایش از سرت بیفتد... حتی پیش از آنکه داستانم را برای کسی تعریف کنم این جواب را از چشمهایشان میخوانم. اما هیچکس حال من را نمیداند، چون هیچکدام یک شاهپری را از نزدیک ندیدهاند و حتی نداشتهاند. شبها تب میکنم و روزها مثل مرغ پرکنده به این در و آن در میزنم. هنگام خواب به اندازهی یک تن کوچک و نحیف، کنارم جایی را باز میکنم و با خیالش زمان را سر میکنم. گمان میکنم دخترک سرش را روی بازوی من گذاشته و من موهای خرمایی و مشکیاش را نوازش میکنم و او میخوابد. این حس مادرانه آنقدر قوی و محکم است که دلتنگی و نگرانی برای دخترکم لحظهای رهایم نمیکند. کسی این انقلاب را باور نمیکند. مگر میشود کسی بدون اینکه بچهای به دنیا بیاورد این حس را آنهم تا این حد قوی تجربه کند؟ خیالی نیست! اما من این انقلاب را باور میکنم.
تمام جوانب را سنجیدهام. با چند روانشناس، روانپزشک، مربی کودک، حتی با چند خانواده که شرایطی مشابه دارند صحبت کرده و حالا بیشتر از هر زمانی مطمئن و مصمم. روانشناسی میپرسد بیشتر از همه، چه چیزی را برای شاهپری میخواهی؟ جوابی که پیشترها کلیشه به نظرم میرسید، الان تنها آرزوی این روزهای من است. دخترک سالم باشد و خوشحال. آخر نگرانم در آن زبالهدانی هزار مرض و بیماری بگیرد. اگر خودش بخواهد و بپذیرد من مادرش باشم، جانم را میدهم برای اینکه حتی یک ثانیه خوشبخت باشد. اما در نهایت میخواهم خوشحال باشد حتی اگر پیش من نباشد.
سالها پیش بود. اولین باری که فهمیدم دوست دارم مادر دختری باشم که از وجود خودم نیست. دبیرستانی بودم که نوزاد چند روزهای را مقابل خانهی یکی از اقوام گذاشتند. آن روزها آرزویم این بود که نوزاد را به من بدهند تا برایش مادری کنم. اما ممکن نبود. پلیس زودتر از من رسیده و نوزاد را برده بود. روزها در خلوت خودم اشک ریختم که چرا دختر را به من ندادند. طی این سالها که مستقل شده و توان مالی داشتم بارها و بارها در پی به سرپرستی گرفتن دختری شیرین و دوست داشتنی، به درهای بسته خورده و نا امید شده بودم. اما الان... جان و جهانم را یافتهام و این روزها که تمام هوش و حواسم پیش دخترکم "شاهپریِ درهی پنجشیر" است، دوستی زاهدانی را فرستادهام که با خانوادهاش صحبت کند. با تمام وجود، وجودش را میخواهم. و تا هر زمانی که وقتش برسد منتظر میمانم. اما اگر خودش بخواهد.
عکس 230- به خدا در دل و جانم نیست، هیچ جز حسرت دیدارش
اگر روزی روزگاری به سیستان و بلوچستان برگردم، یا به جای دیگری بروم، بیشتر از دیدن در و دیوار مسجد، معبد، کلیسا، گوردواره و موزه، باز هم همنشینی با آدمها را ترجیح میدهم. آدمها همیشه مهمترین هستند. بیآنکه بدانند و شاید بیآنکه بخواهند، روز و روزگارت را رقم میزنند، سفرت را میسازند و حتی زندگیات را تغییر میدهند. از تک تک آدمهای این سفر درسهایی آموختم، در شادی با مردم بلوچستان شریک بودم و در عزا با مردم سیستان!
این سفر هم مثل تمام سفرهای دیگر هیچگاه تمام نمیشود. خاطرات و یادگاریهای سیستان و بلوچستان همیشه با من خواهند ماند.
سیستان و بلوچستان، آبادی و شادیات آرزوست. استوار بمانی، چون کوه تفتان ...
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
نوا جمشیدی – نود و هفتمین خزان خورشیدی (خزان 1397)
بوسه بر خاک بلوچستان می زنم
نویسنده : نوا جمشیدی