چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند

4.7
از 54 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند
آموزش سفرنامه‌ نویسی
18 اردیبهشت 1403 12:00
31
1.3K

سفر، از خود رهاشدن است؛ از خانه دل‌کندن و در چندین جای جدید، خانه‌کردن. سفر، یعنی من آماده‌ام برای لمس تجربه‌های اصیل، در آغوش‌گرفتن اتفاق‌های نو و آشناشدن با آدم‌های تازه. بی‌که بدانم سفر، چه خواب‌هایی برایم دیده است، حرکت می‌کنم و از یکنواختیِ فرسایندۀ یک‌جانشینی، پناه می‌برم به تکاپوی زندگی‌بخشِ در حرکت‌بودن.

جمعه، سیزدهم بهمن ۱۴۰۲، وقت عزیمت است. ساعت پنج صبح، خانه را به‌مقصد مهرآباد ترک می‌کنم. پایتخت، رخت برف پوشیده است. انگار کن نوعروس‌وار در سپیدپوش‌ترین حالت ممکن، بدرقه‌ام می‌کند به سفر. شوق عجیبی دارم. لحظه‌ها بوی طفل یک‌روزه می‌دهند؛ دل‌نشین، امیدوارکننده و بی‌تکرار.

به ترمینال شمارۀ یک مهرآباد می‌رسم. تصمیم گرفته‌ام این بار، با تور سفر کنم و تور چابهار را انتخاب کرده‌ام. با هم‌سفرانم آشنا می‌شوم. تعدادمان بسیار کم است؛ حدود ده نفر. پس از مدتی، سرانجام وارد هواپیما می‌شویم. پرواز، ساعت ۷:۲۰ صبح است؛ اما آسمان برفی تهران می‌تواند به‌سادگی معادلات را به هم بریزد.

زُل می‌زنم به شیشۀ یخ‌بستۀ پنجره‌ای در هواپیما که یک صندلی با من فاصله دارد. هرچه منتظر می‌مانیم، از زمین جدا نمی‌شویم. اعلام می‌کنند که عملیات یخ‌زدایی انجام می‌شود. با سه ساعت تأخیر، از زمین پَر می‌گیریم. برای انسان بی‌بال، با قفس پرواز کردن هم غنیمت است.

undefined
پنجرۀ برفی هواپیما

از نخستین لحظات برخاستن، دل‌گرم می‌شوم به رؤیاهایی که چشم‌انتظارند. مقصد، بلوچستان است؛ سرزمین وسعت و غربت. از همین لحظه آرزو دارم کاش می‌شد زمان قدری مهربان‌تر بود و می‌توانستم قدم‌به‌قدم شهرهایش را بگردم، در کوچه‌هایش کودکی کنم و هم‌صحبت زنان اندرونی‌نشین باشم.

روز اول: سفر، آغاز زندگانی ماست

در فرودگاه کُنارک فرود می‌آییم. چابهار چشم‌به‌راه است. از فرودگاه کنارک تا چابهار حدود ۵۰ کیلومتر راه است. ما که از سرمای تهران به گرمای چابهار رسیده‌ایم، به آفتاب سلامی دوباره می‌کنیم و در آغوش آفتاب به‌سوی اولین مقصد راه می‌افتیم.

undefined
فرودگاه چابهار

حرکت می‌کنیم و در راه، به مزرعۀ گاندوها می‌رویم. تمساح‌ها، خسته‌تر و دربندتر از آن‌اند که به استقبالمان بیایند. به تماشایشان می‌رویم و ذوق‌زده از هر حرکتشان عکس می‌گیریم.

مزرعۀ گاندو در چابهار
مزرعۀ گاندو در چابهار

پس از خداحافظی با تمساح‌ها، خسته و گرسنه به رستوران بلوچ می‌رویم برای صرف اولین ناهار در بلوچستان. سفر، به من یاد داده تا به استقبال طعم‌های تازه بروم. تصمیم می‌گیرم چلوکرایی میگو سفارش دهم. قبل از سفارش، گوگل را زیرورو می‌کنم. به‌گواهی گوگل، کرایی یا کراهی، نوعی خورش است که با میگو، ماهی، مرغ یا گوشت تهیه می‌شود و عرصۀ جولان ادویه‌های گوناگون است. تردید می‌کنم؛ اما دل به دریا می‌زنم و لحظاتی بعد، آن‌قدر می‌سوزم که انگار آتش در دهانم شعله‌ور است. من که هیچ‌وقت میانۀ خوبی با فلفل نداشته‌ام، حالا چنان تندترین فلفل‌ها را قاشق‌قاشق در دهان می‌گذارم که از هر نفسم، آتش زبانه می‌کشد!

کرایی میگو در رستوران بلوچ
چلوکرایی میگو در رستوران بلوچ
کرایی مرغ در رستوران بلوچ
چلوکرایی مرغ در رستوران بلوچ
11zon_IMG_3195.jpg
صورت‌حساب غذا در رستوران بلوچ چابهار

درحالی‌که دهانم بوی هند می‌دهد، سوار ماشین می‌شوم. به‌سمت اقامتگاه حرکت می‌کنیم. به خانه‌ای جمع‌وجور با حیاطی نُقلی می‌رسیم. مستقر می‌شویم. قرار است کمی بعد، حرکت کنیم به‌سمت ساحل دریابزرگ. سرخوشانه آماده می‌شویم. دریا منتظر است.

قدم به ساحل که می‌گذاریم، جمعیت محلی بسیاری را می‌بینیم. عده‌ای از آقایان با موسیقی محلی مشغول‌اند.

جلوتر می‌رویم تا موج‌فشان را ببینیم. موج‌ها که به صخره می‌رسند، انگار دریا بزرگ‌ترین سمفونی‌اش را می‌نوازد. مشتاقانه چشم می‌دوزیم به نوازندگی سنگ و دریا؛ سراسر تمنا و سراسر امید.

موج‌فشان در ساحل دریابزرگ
 موج‌فشان در ساحل دریابزرگ

دریا، هوایی‌ام کرده است. اینجا حتی خاک هم بوی دریا می‌دهد. خانواده‌های بلوچ به میهمانی دریا آمده‌اند. بچه‌ها با خاک و دریا در رفت‌وآمدند. پس از حدود دو ساعت دریانشینی، به یک لیوان شیرچای مهمان می‌شویم و حرکت می‌کنیم.

برنامه این‌گونه چیده شده که کمی در مراکز خرید چابهار پرسه می‌زنیم و سپس هرکه می‌خواهد، از غذاخوری‌های کنار مراکز خرید، شام تهیه می‌کند. باران می‌بارد. چابهارِ بارانی دیدنی‌تر است. ازآنجاکه عادت ندارم شام بخورم، زمان شام را به دیدن می‌گذرانم؛ دیدن آدم‌ها، عمیق شدن در نگاه دخترکان بلوچ، تماشای درخت‌های باران‌خورده و خیره شدن به شهر که رفته‌رفته به خواب می‌رود.

به اقامتگاهمان در شهر برمی‌گردیم. روز اول سفر را پشت‌سر گذاشته‌ایم. پس از کمی گفت‌وگو می‌خوابیم و می‌دانیم که به‌قول شاملو: «فردا، روز دیگری‌ست.»

 

روز دوم: از دریا تا کویر؛ از کویر تا دریا

ساعت که زنگ می‌خورد، یکی‌یکی بیدار می‌شویم. دست‌وروشسته حاضر می‌شویم و اقامتگاه را ترک می‌کنیم. در سه شبی که در چابهار اقامت داریم، هر شب به جایی جدید می‌رویم. جابه‌جایی‌های پی‌درپی سخت است؛ اما دل‌نبستن و آمادۀ حرکت بودن را خوب یادمان می‌دهد.

صبحانه را در قهوه‌خانه‌ای سنتی صرف می‌کنیم؛ املتی که تندی‌اش، رهایمان نمی‌کند و تنها چای می‌تواند مرهمی بر فلفل‌های بی‌امانش باشد. خورشید، شهر را در بر گرفته و حالا جنوب به‌گرمی از ما استقبال می‌کند.

صبحانه در چابهار
صبحانه در چابهار

پس از صبحانه، درحالی‌که منتظریم تا به‌سوی مقصد بعدی حرکت کنیم، گوسفندانی را می‌بینیم که حرکتشان غوغا راه انداخته است. ذوق‌زده دنبالشان می‌روم و مشغول عکس گرفتن می‌شوم. کمی بعد دوستم را می‌بینم که ذوقم را ثبت کرده است.

11zon_IMG_3278.jpg
ثبت ذوق عکاسی از حیوانات

کمی آن‌طرف‌تر گلدسته‌های مسجدی پیداست. به‌سمتش می‌روم و عکس می‌گیرم؛ اما نامش را نمی‌بینم. از پسربچۀ گندم‌گونی که در مغازۀ کناری نشسته است، نام مسجد را می‌پرسم. با نجابت جنوبی‌اش پاسخ می‌دهد: «مسجد امیرحمزه.»

IMG_3263_11zon.jpg
مسجد امیرحمزه در چابهار

حرکت می‌کنیم به‌سوی پُزم تیاب. بی‌قرارانه مشتاقیم تا اولین جاذبۀ روز دوم سفر را ببینیم. گفته می‌شود تیاب در زبان بلوچی، به‌معنی ساحل ست و پزم به پوزۀ کوه اشاره دارد. پُزم تیاب، صلابت صخره‌وار و ملایمت دریاگون را با هم دارد.

پزم تیاب
پزم تیاب

راه می‌رویم و مبهوت عظمت این‌همه زیبایی می‌شویم. به جایی می‌رسیم به‌نام چشم اقیانوس؛ جایی که دریا، صخره را چنان هنرمندانه تراش داده که دلت نمی‌خواهد چشم از این چشم برداری. ساعتی در پزم تیاب هستیم و تا می‌توانیم عکس می‌گیریم. دریا، بنده‌نوازانه از ما میزبانی می‌کند و این از شگفتی‌های سفر با تور جنوب است.

پدیدۀ چشم اقیانوس در پزم تیاب
پدیدۀ چشم اقیانوس در پزم تیاب

حرکت می‌کنیم به‌سوی بندر تَنگ برای دیدن پدیده‌ای عجیب. هر شش نفر سوار یک قایق می‌شویم. منزوی در گوشم می‌خواند:

«سوار زورق بی‌بادبان دربه‌دری

دوباره عزم کجا داری ای دلِ سفری؟

تو را قرار همیشه‌ست با سفر، نه مگر

بگندد آب اگر با سکون کند سپری؟»

 

با قایق، دریا را خراش می‌دهیم و کیفور می‌شویم. پس از حدود ده دقیقه قایق‌سواری، به آن پدیدۀ عجیب می‌رسیم: کویر. درست در میانۀ دریا، آنجا که کران تا کران آب است، کویر به شکوهمندیِ تمام، قد عَلَم کرده است.

تلاقی دریا با کویر در بندر تنگ چابهار
تلاقی دریا با کویر در بندر تنگ چابهار

کفش‌ها را به قایق می‌سپاریم و نرسیده به کویر، پیاده می‌شویم. پاهایمان از دریا به کویر می‌رسد. حرکت می‌کنیم و بالا می‌رویم. تماشای دریا از بلندای کویر، لذتی دیگر دارد. به‌قول شفیعی‌کدکنی:

«سفر ادامه دارد و

پیام عاشقانۀ کویرها به ابرها»

رسیدن به کویر در بندر تنگ چابهار
رسیدن به کویر در بندر تنگ چابهار

هوهوی باد، غوغا می‌کند. دریاکویر، برازنده‌ترین نامی است که برای این زیبایی بِشْکوه، به ذهنم می‌رسد. به دریا برمی‌گردیم و قایق‌نشین می‌شویم. به‌قدری ذوق قایق‌سواری داریم که زمان را فراموش می‌کنیم. پس از پیاده‌شدن از قایق، با ماشین حرکت می‌کنیم و برای ناهار به روستای تَنگ می‌رویم. ناهار، چلوماهی می‌خوریم و قدرتمندانه به چابهارگردی ادامه می‌دهیم.

مقصد بعدی، ساحل کشتی سنگی در بندر تنگ است. می‌رویم و می‌بینیم که طبیعت، چه هنرنمایی‌ها کرده و سنگ را میانۀ آب‌ها به‌شکل کشتی درآورده است؛ جاذبه در جاذبه. غروب می‌شود و غروب دریا بسیار تماشایی است. دریا، غروب، سفر و دنیادنیا دل‌تنگی.

کشتی سنگی در بندر تنگ چابهار
 کشتی سنگی در بندر تنگ چابهار

گشت‌وگذارهای روز دوم به پایان می‌رسد و به‌سوی اقامتگاه دومین شب، رهسپار می‌شویم. مقصد، روستای درَک است؛ آنجا که کویر به دریا می‌رسد. در اقامتگاه که جاگیر می‌شویم، آغاز شب‌نشینی است. گفت‌وگو و لذتِ شنیدن یکدیگر، پایان خوشایندی است بر دومین روز سفر به چابهار.

 

روز سوم: سلام بر تک‌درخت درَک

یک ساعتی به طلوع آفتاب مانده که از اقامتگاه حرکت می‌کنیم به‌سوی ساحل درک چابهار و تک‌درخت مشهورش. به‌جز ما و یک مرغ دریایی که در ساحل می‌بینیمش، کسی بیدار نیست. بااینکه در این فصل هوای چابهار معتدل است، نیمه‌شب‌ها و صبح‌های زود، چنان خنک می‌شود که باید لباس گرم بپوشیم؛ اما خورشید که سر بزند، لباس‌های گرم کنار می‌روند.

تک‌درخت دَرَک؛ کمی مانده به طلوع آفتاب
 تک‌درخت دَرَک؛ کمی مانده به طلوع آفتاب

در تاریکی به تک‌درخت می‌رسیم. روشنی ملایمی در آسمان است که نزدیکی طلوع را مژده می‌دهد. خورشید، سلانه‌سلانه، سر می‌رسد و منظره‌ای دل‌انگیز، خواب را از چشمانمان می‌گیرد. انگار قصۀ چابهار، بدون عکس گرفتن کنار تک‌درخت درَک ناتمام می‌ماند. پس تا می‌توانیم با درخت عکس می‌گیریم و کویردریا را پس‌زمینه می‌کنیم.

تک‌درخت ساحل دَرَک
تک‌درخت ساحل دَرَک

حدود ساعت هشت صبح به اقامتگاه برمی‌گردیم. صبحانه‌ای را که میزبانمان تدارک دیده، صرف می‌کنیم و قدم در مسیر دیگری می‌گذاریم. چمدان‌ها آماده‌اند برای یک جابه‌جایی دیگر.

از درَک به‌ بریس می‌رویم. راه، طولانی است و زیبایی، بسیار. در چابهار، هر مسیری می‌تواند مقصد باشد و هر مقصدی، مسیر رسیدن به مقصدی دیگر. حدود ظهر به روستای بریس می‌رسیم. برای صرف ناهار، به خانه‌ای روستایی می‌رویم که سفره‌شان برای پذیرایی از میهمانان، سخاوتمندانه گسترده است. بین چلومیگوی سوخاری و چلوماهی، انتخابم چلومیگوی سوخاری است. میگوها به‌قدری خوش‌مزه‌اند که وصف طعمشان در کلام نمی‌گنجد.

پس از ضیافت بی‌نظیر میگوخوری، سوار ماشین می‌شویم و حرکت می‌کنیم به‌سمت اسکلۀ بریس؛ زیباترین جاذبۀ چابهار از نگاه من.

اسکلۀ بریس در چابهار
 اسکلۀ بریس در چابهار

بعضی پدیده‌ها فقط در عکس‌ها قشنگ‌اند. نزدیک که می‌روی، آن ابهت تصویری و آن زیبایی کاغذی فرومی‌ریزد و ذوقت کور می‌شود. بریس اما چنین نبود. بریس، زیبایی به توان بی‌نهایت است؛ آن‌قدر زیبا و دیدنی که هیچ عکسی نمی‌تواند آنچه را چشم می‌بیند، ثبت کند.

اسکلۀ بریس، چابهار
اسکلۀ بریس، چابهار

به بریس که می‌روید، در حرکت باشید و منظره‌هایش را از زاویه‌های گوناگون ببینید. هرجا بایستید، چشم‌اندازی نو منتظر شماست. به بریس که می‌روید، کمتر پلک بزنید و تا جایی که می‌توانید ببینید و ببینید و ببینید. عروس جاهای دیدنی چابهار را باید با ظرافت خاصی دید.

تماشای غروب اقیانوس و بی‌انتهایی و بی‌کرانگی آب‌های رها، دل‌نشین‌ترین تصویری است که سومین روز سفر به ما هدیه می‌دهد. انگار مولانا، آرام‌آرام زمزمه می‌کند:

«من ذره و خورشیدلقایی تو مرا»

غروب آفتاب در اسکلۀ بریس
 غروب آفتاب در اسکلۀ بریس

خورشید کم‌جان می‌شود و کمی خلوت می‌کنم. راه می‌روم و یک بار دیگر قایق‌ها و لنج‌های وسط دریا را می‌بینم. انگار دلم نمی‌خواهد چشم بردارم از تماشا. می‌دانم که هم‌سفران منتظرند. پس به‌سمت ماشین می‌روم و حرکت می‌کنیم به‌سوی روستای گواتر؛ نقطۀ صفر مرزی با پاکستان و محل اقامتمان در سومین شب از سفر.

به گواتر می‌رسیم و در اقامتگاه بوم‌گردی آژ مستقر می‌شویم. اقامتگاهمان بسیار بهتر از دو اقامتگاه پیشین است. چمدان‌ها را در اتاق‌هایمان می‌گذاریم و پس از کمی استراحت، برای شب‌نشینی به حیاط باصفای اقامتگاه می‌رویم.

اقامتگاه بوم‌گردی آژ در روستای گواتر چابهار
 اقامتگاه بوم‌گردی آژ در روستای گواتر چابهار
IMG_4130 (2)_HEIC.jpg
ورودی اقامتگاه آژ در روستای گواتر چابهار
IMG_4123_HEIC.jpg
نمای داخلی یکی از اتاق‌های اقامتگاه آژ در روستای گواتر چابهار

چای می‌نوشیم و از سفر می‌گوییم. کمی پیش‌تر، با موافقت همۀ هم‌سفران، تصمیم گرفته شده بود که یک گروه موسیقی محلی را دعوت کنیم و سومین شب، وقت آن رسیده بود که بلوچستان را بشنویم.

می‌شنویم و آن‌قدر مبهوت سازها و صداها می‌شویم که هیچ اثری از خستگی در کسی نمی‌ماند. خون در رگ‌هایمان، بلوچی می‌رقصد. دو ساعتی گوش هستیم و چشم. می‌شنویم و می‌بینیم آنچه را سفر برایمان سوغات آورده است. پس از پایان موسیقی، به اتاقمان برمی‌گردیم و با گپ‌وگفتی مختصر، تسلیم خواب می‌شویم. 

 

روز چهارم: طلوع گواتر و آخرین غروب سفر

در تاریکی بیدار می‌شویم و در تاریکی حرکت می‌کنیم برای دیدن طلوع خورشید در اقیانوس و در نقطۀ صفر مرزی؛ یعنی خلیج گواتر. منظره در عین سادگی، باشکوه است. دلت می‌خواهد در سکوت مطلق، فقط تماشا کنی و هیچ نگویی و هیچ نشنوی. خورشید، خیلی دور است و خیلی نزدیک؛ خیلی کوچک است و خیلی بزرگ.

کمی مانده به طلوع آفتاب در گواتر، نقطۀ صفر مرزی
کمی مانده به طلوع آفتاب در گواتر، نقطۀ صفر مرزی
طلوع آفتاب در گواتر
طلوع آفتاب در گواتر

حدود یک ساعت پس از طلوع، به اقامتگاه دل‌نشینمان برمی‌گردیم و صبحانه می‌خوریم. چمدان‌ها آماده در حیاط نشسته‌اند. پس از صبحانه، چمدان‌به‌دست، سوار ماشین می‌شویم و حرکت می‌کنیم. ابتدا به یکی از لنج‌هایی می‌رویم که روز قبل در بریس، از ارتفاع دیده‌ایم. وارد لنج می‌شویم. چند نفری در لنج مشغول توربافی هستند. زندگی، مثل آب دریا، درون لنج جریان دارد.

مقصد بعدی، کوه‌های مریخی است. کوه‌های مینیاتوری یا مریخی، کیلومترها از چابهار را در بر گرفته‌اند. وقتی در جاده‌ای هستی که یک طرفش، کوه‌های مریخی و طرف دیگرش کران تا کران دریاست، زندگی قشنگ‌تر از همیشه است. سفر، شعر اخوان را در گوشم می‌خواند:

«هی فلانی! زندگی شاید همین باشد»

در کوه‌های مریخی رها می‌شویم. هرکس به سمتی می‌رود و عکاسی می‌کند یا سوژۀ عکاسی می‌شود. باد، حرف‌های تازه‌ای به گوشمان می‌خواند. در سفر باید بیشتر سکوت کرد و طبیعت را شنید. در سفر باید چشم بود و گوش.

کوه‌های مریخی چابهار
 کوه‌های مریخی چابهار

به‌سوی دیگر جاده می‌رویم و دریا را می‌بینیم. سپس سوار ماشین می‌شویم و به مقصد بعد حرکت می‌کنیم؛ تالاب لیپار. وقتی می‌رسیم، ابتدا بازارچه‌ای محلی، توجه همگی را جلب می‌کند. اغلب فروشنده‌ها، زنان بلوچ‌اند. شال‌های هندی از هر رنگ و طرحی، رها در باد می‌چرخند. برقع‌ها روی میزها خودنمایی می‌کنند و صنایع‌دستی، مهیای سوغات بردن‌اند.

از دالان پررنگ‌ولعاب بازارچه محلی می‌گذریم و به تالابی صورتی‌رنگ می‌رسیم. گفتند باید دقت کنیم با فاصله، تالاب را ببینیم؛ زیرا بوی بدش می‌تواند تا مدت‌ها بماند و ما را که همان شب عازم تهرانیم، از هواپیما جا بگذارد.

مقصد بعدی، رستوران ساحلی خلیج است برای صرف ناهار. ناهار را میهمان مهربانیِ یکی از هم‌سفران هستیم. انتخاب، آزاد است. تصمیم می‌گیرم با یک وعده سبزی‌پلو با ماهی شوریده، پروندۀ آخرین ناهار سفر را دلاورانه ببندم.

غذاهای رستوران ساحلی خلیج در چابهار
غذاهای رستوران ساحلی خلیج در چابهار
منوی رستوران ساحلی خلیج در چابهار، بهمن ۱۴۰۲
 منوی رستوران ساحلی خلیج در چابهار، بهمن ۱۴۰۲

پس از صرف ناهار، به بازار شهر می‌رویم و کمی خوراکی به‌عنوان سوغات می‌خریم. سپس راهی میدان میوه‌وتره‌بار شهر می‌شویم تا هرکه دوست دارد، از میوه‌های مخصوص چابهار سوغات ببرد؛ میوه‌هایی مثل پاپایا، کُنار و گُواوا.

پرواز برگشت حوالی ساعت ده شب است. حدود پنج ساعت زمان داریم و تصمیم می‌گیریم به کافه‌ای ساحلی برویم و با دریا خداحافظی کنیم. آغاز که با دریا باشد، پایان هم با دریا قشنگ‌تر می‌شود.

چند ساعتی کنار دریا می‌مانیم و سپس به‌سمت فرودگاه کُنارک حرکت می‌کنیم. از آسمان چابهار که پرواز می‌کنیم، سفر به نقطۀ پایان می‌رسد و آنچه پایانی ندارد، شوق دوباره سفر کردن است. 

 

چابهار را از هر طرف نگاه کنی، زیبایی می‌بینی؛ دریا، کوه، کویر، اقیانوس و آدم‌ها؛ این مردم شریف که دستانشان ردِّ رنج دارد و چشمانشان، اصالت اندوه.

بگذار ساده‌تر بگویم:

دوست داری بدانی زندگی با خوشی‌های محدود چگونه ا‌ست؟

به بلوچستان برو. سپس به‌دقت در چشمان زنان و مردان بلوچ نگاه کن. خوب نگاه کن و به‌قدر توانت، قطره‌ای از راز چشمانشان را ترجمان باش.

به دریا می‌مانَد؛ بی‌انتها و باشکوه.

‌نگاه غم‌زدهٔ ساربان بلوچ، دم‌دمای غروب دریاست؛ همان‌گونه که کمی آن‌طرف‌تر نگاه ماجراجوی دخترک بلوچ «یادآور صبح خیال‌انگیز دریاست.»

به بلوچستان برو و از راز چشم‌ها سر در بیاور.

‌چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند.

ساربان و شتر در ساحل دریابزرگ
ساربان و شتر در ساحل دریابزرگ

 

در ادامه، جدول هزینه‌های سفر را ضمیمه می‌کنم تا برنامه‌ریزی بهتری برای سفرتان داشته باشید.

خدمات

قیمت

پرواز رفت با هواپیمایی زاگرس و پرواز برگشت با هواپیمایی چابهار

درمجموع ۴ میلیون تومان

هزینۀ اقامتگاه برای هر نفر

 شبی ۳۵۰ تا ۴۵۰ هزار تومان

هزینۀ روزانۀ کرایۀ ماشین با ظرفیت ده نفر

۸ میلیون تومان

قیمت بلیت مزرعۀ گاندو

۳۰ هزار تومان

قیمت چلوکرایی میگو در رستوران بلوچ

۴۲۰ هزار تومان

قیمت چلوماهی در روستای تنگ

۴۰۰ هزار تومان

قیمت چلومیگو سوخاری در روستای بریس

۴۰۰ هزار تومان

هزینۀ قایق‌سواری در بندر تنگ

هر نفر، ۱۷۰ هزار تومان

هزینۀ دعوت از گروه موسیقی محلی در روستای گواتر

سهم هر نفر، ۲۵۰ هزار تومان

قیمت سبزی‌پلو با ماهی شوریده در رستوران ساحلی خلیج

۳۶۰ هزار تومان

قیمت یک پُرس دال‌عدس در اقامتگاه بوم‌گردی آژ

۸۰ هزار تومان