معجزه نزدیک است!
اجازه ورود 3 ساعت قبل از شروع بازی داده میشد و بیرون ورزشگاه آنقدر پرهیاهو بود که نظیرش رو ندیده بودم. مراکشیها چندان شلوغ نمیکردند اما ما ایرانیها انگار قرار بود تا از دروازههای بهشت عبور کنیم و برای در آغوش کشیدن آرامش، لحظه شماری میکردیم. انگار بلیطها نامه اعمالمان بودند و پرچمهای در دست، ما را مستقیما به بالاترین سطح رضایت و خوشی میرساند.
قسمت دلگیر آنجایی بود که استادیوم را دیدم و اون رو با استادیوم آزادی خودمون مقایسه کردم. واقعا چرا در تمام این سالها ورزشگاهی در شانمان ساخته نشده؟ زیبا، باشکوه و با مدیریتی مثال زدنی که خیل عظیم جمعیت را به سرعت به سمت درهای ورودی مرتبط، به داخل استادیوم هدایت میکرد. اگر آزادی را ورزشگاهی باکیفیت بدونیم پس به این استادیوم باید چه گفت؟
در حالی سوت زده شد که برخیها زمزمه کنان در حال دعا کردن بودند از جمله خود من! یک نیمه طوری گذشت که فقط میخواستم بازی زود تمام بشه و اگر یک امتیاز از این استادیوم به ما میدادند راضیترین شکل ممکن ورزشگاه را ترک میکردم. هر توپی که سمت دروازه ما میامد و به بیرون میرفت عمیقا خوشحالی میکردیم. خوشحال بودیم اما بازی را نبرده بودیم فقط برای اینکه توپی که شوت شد را بیرانوند دفع میکرد.
این خودِ خود معجزه است!
دقیقه نود و چند، خیالمان تقریبا راحت بود که سهممان را از این بازی گرفتیم و با یک امتیاز به سراغ بازیهای بعدی میریم تا اینکه یک خطا در گوشه زمین مراکش به نفعمان گرفته شد. اما این سامان قدوس نبود که به توپ بوسه زد؛ من بودم، تو بودی و 80 میلیون ایرانی که کلید حل مشکلات اقتصادی و اجتماعیشان را در سرنوشت آن توپ میدیدند.
توپ سانتر شد روی محوطه جریمه و وقتی توپ با سر عزیز بوهدوز برخورد کرد دیگه نمیخواستم یک جوان سوئیسی با درآمد ماهانه 6000 فرانکی باشم که تعطیلات آخر هفته را با دوستانش برای اسکی به کوههای آلپ میرود. وقتی بوهدوز ضربه زد نمیخواستم یک سهامدار آمریکایی باشم که وقت و بیوقت با قایق شخصیاش در دریای کارائیب پرسه میزند. وقتی عزیز بوهدوز به سمت توپ بلند شد دیگه دوست نداشتم جای کسی باشم که دست در دست معشوقهاش کنار برج ایفل، در نسیم تابستانی قدم میزند و هر از گاهی یک لیس به بستنی قیفیاش میاندازد.
وقتی توپ سانتی متر به سانتی متر به تور دروازه نزدیک میشد دوست داشتم یک ایرانی باشم که از فردای خودش بیخبر هست و ارزش پولش روز به روز سقوط میکند. کسی که هر روز با آلودگی هوا و ترافیک دست و پنجه نرم میکند. دوست داشتم یک ایرانی با تمام مشکلاتی که خودت بهتر میدانی باشم ولی یک ایرانی در ورزشگاه کرستوفسکی باشم و اون توپ هرجور که هست به تور دروازه مراکش بچسبه، حتی با گل به خودی!
وقتی گل شد؛ چیزی یادم نیست جز اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از ضلع جنوب غربی رسیدم به شرق استادیوم؛ زمانی خودم رو پیدا کردم که بازی تمام شده بود و تابلوی ورزشگاه که عدد 1 را مقابل پرچم ایران و صفر مقابل مراکشیها نشان میداد و همین شده بود تمثیل چهره شیرین، و من فرهادی بودم که برای دیدنش باید از تا سنت پترزبورگ میآمدم. به قول عادل فردوسیپور که میگه: چیه این فوتبال؟!
آمیخته شدن اشک و لبخند در میان هواداران حاضر کاملا محرز بود؛ تصور کن اولین و آخرین باری که چنین اتفاقی افتاده مربوطه به جام جهانی 1998 فرانسه میشد و حالا بعد از 20 سال دوباره شانس دیدنش را داشتم. در بیرون از استادیوم، مسیر خروجی، مترو و خیابانهای شهر این شادی ادامهدار بود. شاید ما جزو عاشقان فوتبال هستیم، نه برای فوتبال، بلکه برای تمام درهای بستهای که روبرویمان هست و تنها روزنه امیدی که نورش روشنایی بخش زندگیمان شده در همین فوتبال خلاصه میشود.
اون شب پرتغال با هنرنمایی کریستیانو رونالدو یک تساوی 3 بر 3 از اسپانیا گرفت و این یعنی برای اولین بار در تاریخ فوتبال ایران، صدر نشین گروهمان در جام جهانی شدیم، البته به صورت موقت بالاتر از تیمهای نامداری مثل پرتغال، اسپانیا و مراکش که حتی برای خودمان باورنکردنی و شاید کمی هم خندهدار بود ولی واقعا بود.
گذر از شبِ بعد از معجزه
اون شب خواب بر ما حرام شده بود و کسی نمیتونست بعد از معجزهای که رخ داده بخوابه، پس رفتیم سمت رودخانه نوا که چند ساعتی اونجا باشیم و برگردیم به هتل. وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود و بعد از پرس و جو متوجه شدم که در آستانه شروع شبهای سفید هستیم و گردشگران در کنار پل Palace جمع میشوند تا علاوه بر روشنایی شب به دیدن این پل متحرک بنشینند.
پل متحرک Palace Bridge شد نقطه توقف آن شب ما. نور کم شد اما تاریک نشد، دقیقا مثل گل دقیقه 94 که به مو رسید ولی پاره نشد. به نظرم جاذبههای گردشگری منحصرا در یک بنای تاریخی یا اثر طبیعی خلاصه نمیشود، بلکه میتوان آن را در حول مردمانی یافت که در کنارتان پرسه میزنند. گپ و گفتهای شبانهای که با اهالی کشورهای مختلف در زمان انتظار باز شدن پل داشتم را فراموش نمیکنم. شاید لذتبخشتر از هر جاذبه توریستی که توی اون شهر دیده بودم.
عقبه تاریخی این پل به سال 1901 میلادی در زمان حکمرانی پتر کبیر بازمیگردد و هدف ساخت این پل اتصال دو بخش قدیمی و جدید شهر بوده. البته در این سال مسابقهای برای طراحی آن برگزار شد و انتخاب بهترین طرح هم حدود 8 سال زمان برد و نهایتا در اواخر 1916 این پل 260 متری افتتاح شد. دیدن غروب نصفه و نیمه آفتاب در دوره شبهای سفید برای زوجها به شدت پیشنهاد میشه و اگر مجرد سفر میکنید، قطع به یقین شاهد غمانگیزترین غروب آفتاب خواهید بود، مگر آنکه چند ساعت قبلش شاهد برد تیم ملی کشورتون بوده باشید!
مترو سن پترزبورگ متفاوت از مسکو
برای استفاده از مترو تصور میکردم که همان کارت مترویی که از مسکو خریداری کردم پاسخگوی نیاز باشد ولی قیمت حمل و نقل در سن پترزبورگ ارزانتر بود و باید کارت جداگانهای تهیه میشد.
کاخ کاترین، با شکوهتر از تصور
فردا قصد بازدید از کاخ کاترین را کردم و از آنجایی که این بنای تاریخی بیرون شهر قرار داشت، حمل و نقل عمومی بسیار خوب این شهر من را تا نزدیک این کاخ برد. برای مسیرهای کوتاه برون شهری مینیبوسها فعالیت میکنند که با رنگ خاکستری در اپلیکیشن یاندکس مشخص شده است.
مشخصا روسهای خوشتیب به جلال و شکوه خود اهمیت بسیار زیادی میدادند وگرنه دلیلی برای استفاده از 100 کیلوگرم طلای خالص در ساخت این بنا لزومی نداشت. در نگاه اول حتما زیر لب از جمله "عجب قصری" یا "چه عظمتی" استفاده خواهی کرد. عظمت و زیبایی که نظیرش را هیچ کجا ندیده بودم. پتر کبیر زمین این محوطه را به نام همسرش کارتین زده بود که اگر میدانست روزی همسرش علیه او قیام میکند و جانشینش میشود شاید هیچوقت اینکار را نمیکرد.
صف طولانی برای تهیه بلیط جهت ورود به کاخ وجود داشت و از آنجایی که نمیخواستم بدون دیدن این گوهر گرانقدر از اینجا برم توی صف ایستادم و با پرداخت 1000 روبل که به نظرم خیلی زیاده وارد کاخ شدم. گردشگران معمولا به صورت گروهی و با تور لیدر برای بازدید آمده بودند اما برای آن دسته افرادی که بدون تور به روسیه سفر کرده بودند نیز راهنمای صوتی در هر اتاقی وجود داشت.
متاسفانه شب قبل از فرط خستگی فراموش کرده بودم تا گوشی را به شارژر بزنم و باطری بیش از این همراهیام نکرد تا عکسی از این حجم زیاد زیبایی ثبت کنم. اگرچه در برخی اتاقها اصلا اجازه عکسبرداری وجود نداشت. علی ایحال نبود گوشی مزید بر علت شد تا از زمان حال لذت ببرم. بزار به جای آنکه وقت خودم را برای ثبت تصاویر دیجیتالی بزارم، چشمها از چیزی که در فاصله چند متریام هست لذت ببرد.
تصور بازدید یک ساعته از این کاخ را داشتم ولی وقتی وارد این کاخ میشی زمان را از دست میدی چون زیبایی در معماری و طراحی تک تک تالارها و اتاقها بهت میگه مگه قرار چندبار توی زندگیات از من دیدن کنی. بیخیال مابقی روز بشو و امروزت رو تا زمان تاریکی در کنار من بگذرون که گویی آخرین روز زندگیام هست.
از دیدن سقفهای بلند و منبت کاریهای طلایی در جای جای اتاق حیرت زده میشوید، باید با تک تک نقوش، طلاها، وسایل زینتی و منحنیهایی که صدها سال پیش توسط معمار فرانسوی طراحی شده عشقبازی کنید و ساده ازش نگذرید که از این کاخ دو عدد در جهان هستی نیست.
بعد از دیدن تمام این زیباییها حالا وقت پرسه زدن در باغ بزرگش است که آن نیز به سبک فرانسوی و انگلیسی طراحی شده و مراقبت ویژهای هم از آن میشود. حتما لذت نوشیدن یک فنجان قهوه را در کنار این مجموعه تاریخی را امتحان کنید که پشیمان نخواهی شد.
یک ساعت بازدید تبدیل به یک روز کامل شد و علارغم میلم مجبور به ترک این منطقه بودم و بدون گوشی و فقط با رجوع به حافظهام از همون راهی که اومده بودم برگشتم به هتل تا فردا سری به موزه هرمیتاژ بزنم و شبش رهسپار کازان برای ماجراجویی بیشتر در رویای فوتبالی بشم بلکه بتوانیم یک امتیاز از اسپانیا مقتدر بگیریم.
ظهر روز بعد با دوستی که در ابتدای ورود به سن پترزبورگ آشنا شده بودم اتاق را تحویل دادیم و با یکدیگر خداحافظی کردیم. چون اون بلیط مستقیم به کازان داشت و یک روز دیگر هم توی این شهر میموند ولی من چون بلیطی پیدا نکرده بودم مجبور شدم اول برم مسکو و از اونجا به سمت کازان حرکت کنم. البته وسایل در هتل موند تا شب که برگردم.
هرمیتاژ گردی
مقصد، بازدید از موزه هرمیتاژ بود که هیچوقت بهش نرسیدم. بعد از ساعتها پیادهروی در گوشه و کنار شهر، ناهار و کافهگردی بالاخره رسیدم به محوطه موزه هرمیتاژ اما گرمایی که از نوازندگان موسیقی و خانوادههایی که در اطراف تجمع کرده بودند مانع از رسیدنم به در ورودی موزه شد و تصمیم گرفتم تا مابقی روز را به تماشای احساساتی که نوازنده برای به صدا در آوردن سازش میکند یا بچهای که تازه راه رفتن یاد گرفته بود و مدام زمین میخورد بنشینم. در این محوطه جایی برای نشستن وجود ندارد و مردم عادت کردهاند که به سنگ فرشها تکیه بزنند.
پیش به سوی کازان
چند ساعتی به همین منوال گذشت و در نهایت یک سفر حدودا 5 ساعته را به شهر مسکو آغاز کردم. برای تهیه بلیط حتما برگه ریجستری که همان ابتدای ورود به شما داده میشود به همراه پاسپورت نیاز است. هزینه بلیط هم چیزی در حدود 1000 روبل شد.
بعد از رسیدن به مسکو بلیطی به مقصد کازان تهیه کردم اما خبر بد اینکه ساعت حرکت شب هنگام بود و کولهام را در قسمت Lock Box ایستگاه با هزینه 500 روبل گذاشتم و رفتم دوری توی شهر بزنم و توی Fan Zone بازیهایی که در اون روز برگزار میشد رو ببینم.
تمامی قطارهای درون و برون شهری و حتی اتوبوسها متصل به اینترنت پرسرعت هستند و همین موجب شد تا در توی قطار Booking رو حسابی بگردم و هاستلی به نام Lounge Blizzzko در کازان رزرو کردم و فرداش که رسیدم متوجه شدم که چند روز بیشتر از افتتاحاش نمیگذره و من جزو اولین میهمانانش بودم. بسیار تمیز و مرتب با تختهایی که هنوز استفاده نشده و نسبت به قیمت 760 روبلی به ازای هرشب واقعا به عالی بود. البته برخی امکانات مثل لباسشویی هنوز وصل نشده بود که فرداش راهاندازی شد.
خب از نظر پاکیزگی در بهترین حالت ممکن قرار داشت چون یک هفته از افتتاحش نمیگذشت و به نظرم الان که بیش از یک سال از شروعش گذشته باید آن را قضاوت کرد. اما دسترسی بسیار خوبی به جاذبههای شهر و البته حمل و نقل عمومی داشت. از طرفی با توجه به قرارگیری در طبقات آخر ساختمان، دید ابدی به شهر داشت.
تمام اون روز به استراحت و یا صحبت با دوستان جدیدی که ژاپنی بودند گذشت. و اما فرداش آماده گشت و گذار در کازان بودم و میخواستم شب رو با دیدن یک بازی دیگه از جام جهانی تمام کنم. به نظرم نصب اپلیکیشن حمل و نقل عمومی یاندکس در روسیه از نون شب هم واجبتره؛ حیرت کردم از دقیق بودن و کارآمدی بالای اون در تمامی شهرهای روسیه!
اول از کازان یا قازان بگم که به عنوان پایتخت ورزشی روسیه شناخته میشه و اکثر مردمش مسلمان و از نژاد تاتار هستند و به نظرم به نسبت سایر شهرهای توریستی روسیه مهماننواز و خونگرمتر هستند. با اینکه کازان یکی از شهرهای میزبان بود اما خلوتی بیش از حدی به نسبت مسکو داشت.
شروع کازان گردی
از مسجد قل شریف شروع کردم که گنبدهای آبی رنگش از جای جای شهر نمایان بود و پیشینه تاریخیاش مربوط به قرون وسطی در سده 16 میلادی میشد. مسجد در دو طبقه ساخته شده و علاوه بر جاذبه توریستی، نماز جماعت نیز در آن اقامه میشود و گردشگران خانم برای ورود به آن موظف به پوشیدن چادر هستند که هنگام ورود داده میشود.
طراحی این مسجد در نوع خود متفاوت است و همانند آن را در ایران پیدا نمیکنید. نظیر گنبد آبی رنگاش را جای دیگری ندیده بودم که واقعا آرامش خاصی با تماشایش به دل آدم مینشست. برای ورود نیازی به تهیه بلیط نبود و بازدید رایگان بود.
یکی از دوستان پیشنهاد بازدید از صومعه رایفا را داد، به خصوص ساعت خورشیدی که در کنارش قرار داشت اما خب فاصله حدود 40 دقیقه با ماشین و خارج بودن این مکان از مرکز کازان باعث شد از دیدنش منصرف بشم و برم کنار رودخانه کازانکا قدم بزنم. هوای مطبوع و نسیم خنکی که دائما در تابستان میوزید شما را بیشتر مجاب میکند که به تماشای کودکانی که آب بازی میکنند یا تازه عروس و دامادها که برای عکاسی این منطقه را انتخاب کردهاند بنشینید. صندلیهای طراحی شده در طول مسیر هم به گونهای است که دلتان یک چرت عصرگاهی رو طلب میکنه.
در انتهای روز به خیل عظیم طرفداران پیوستم تا در محوطه هواداری به تماشای یه فوتبال ناب دیگه بشینم تا این رویا رو در سرم پرورش بدم که قراره ما با پیروزی برابر اسپانیا، فارق از نتیجهای که در بازی مقابل پرتغال کسب میکنیم به مرحله بعدی رقابتها صعود کنیم. میدونم غیرمنطقی به نظر میرسید اما فوتبال بر منطق اساس نشده، بلکه همه چیز در لحظه و پیرامون احساسات میچرخه همین به تبدیلش کرده به پرطرفدارترین رشته ورزشی جهان!
آیا امتیازی از بازی مقابل اسپانیا نصیبمان میشود؟
روز بعد آماده برای فریاد بودم؛ در مسیر هرکسی پرچم ایران رو میدید دقیقا مثل سن پترزبورگ اسم سردار آزمون رو صدا میزد و خب دلیلش مشخصه؛ مدتی این بازیکن سرشناس ایرانی در تیم روبین کازان توپ میزد. استادیوم کازان آرنا دقیقا چسبیده به رودخانه کازانکا بود و هوای خوب و آفتابی، همه چیز را برای برگزاری یک بازی دیدنی آماده کرده بود.
همانطور که انتظار میرفت از ابتدای بازی ما مغلوب فوتبال ناب بهترینهای دنیا شده بودیم. اسامی ایران روبروی دخیا، جرارد پیکه، کاستا، کارواخال، راموس، اینیستا و ایسکو دیده میشد. با این شرایط انتظار بیشتری هم از تیم ملی نداشتیم ولی امیدی بود که رویایمان را قلقلک میداد. اما از حق نگذریم چند موقعیت نصف و نیمه هم داشتیم که وای که اگه گل میشد. اصلا به نظرم تیم ملی توی این بازی خودشو پیدا کرده بود و نمایش بهتری به نسبت بازی مقابل مراکش داشت.
اما متاسفانه کاستا در دقیقه 53 تیری زد که قلبمون رو شکافت. دل شکسته نشستیم و امیدمان شد همان چند ده دقیقه پایانی و یک نود دقیقه دست نخورده مقابل پرتغال. دقیقه 62 همون جایی بود که نباید میبود. قلبهایمان از تیری که کاستا زد ترمیم شد اما گل عزتاللهی به دلیل آفساید قبول نشد. زل زدیم بودیم به داوری که در حال بررسی VAR بود و مثل بچهای با نگاههایی ملتمسانه انتظار کمی محبت از سوی داور داشتیم اما نشد که بشه. همهچیز به یک باره خراب شد و تا آخر بازی هم خراب ماند.
خسته از همه چیز با افکاری که به ذهنم هجوم آورده بود که اگر اون گل قبول میشد یا اگه بتونیم مقابل رونالدو پیروز از میدان خارج بشیم، مسیرم رو گرفتم و به هاستل برگشتم و خوابیدم. من هیچوقت خلاصه اون بازی رو ندیدم، دلم هیچوقت نخواست که به تماشای باخت دوباره تیم ملی بشینم. کازان دوست داشتنی حالا به کابوسی بیش تبدیل شده بود.
حالا باید خودم رو برای سفر به سارانسک آماده و اطلاعاتی راجع به این شهر جمعآوری میکردم. مهمتر از همهچیز خرید بلیط بازی ایران و پرتغال بود. همانطور که اول سفرنامه هم گفتم، من فقط بلیط 2 بازی اول را داشتم و برای بازی سوم باید به دنبال بلیط میگشتم.
ادامه کازان گردی
فردای اون روز فارق از همه چیز و امید به اینکه پیروز از بازی بعدی بیرون خواهیم آمد به پیشنهاد دو دوستی که در هاستل با آنها آشنا شدم رفتیم برای آبتنی در دریاچه آبی Blue Lake که فوقالعاده زیبا بود اما در نیمه تابستان آب بسیار سردی داشت و اصلا نمیشد دست به آب زد اما در کمال تعجب یکسریها کرال پشت میرفتند :)
برای رسیدن به این دریاچه به دلیل اینکه تعدادمان 3 نفر بود بیخیال حمل و نقل عمومی شدیم و از یاندکس تاکسی کمک گرفتیم. تقریبا 45 دقیقه در مسیر بودیم و انصافا هزینه تاکسی تفاوت آنچنان فاحشی با ایران نداشت و بسیار به صرفه بود. نصف روز درگیر این منطقه بسیار سرسبز و زیبا بودم و به قدم زدن یا صحبت با گردشگران دیگه بسنده کردم. مطمئن باشید هرچقدر که برای دیدن این محدوده وقت صرف کنید کم است و هرچه به زلالی آب نگاه کنید سیر نخواهید شد.
هرچند با غمی که از بازی دیروز در دلم مانده بود چندان دل و دماغ نداشتم اما باید با این موضوع کنار میآمدم. بعد از بازگشت به شهر، مستقیم به سراغ بائومان رفتم که شلوغترین و گرمترین خیابان شهر به حساب میآمد. پر بود از کافه و رستوران که میزها را در کنار خیابان چیده بودند. از سوی دیگر روسیه تفریحات و مسابقاتی را نیز برای گردشگران در نظر گرفته بود.
در انتهای خیابان کرملین کازان به عمارتی تاریخی وضوح قابل روئت است که طراحی بسیار شبیه به کرملین مسکو با آن گنبدهای رنگی دارد. بد نیست تا در یکی از کافههای مشرف بشینید و هنگام نوشیدن یک فنجان قهوه از تماشای این بنای رنگی لذت ببرید.
چهرهها در اینجا بسیار متفاوتتر از مسکو و سن پترزبورگ است. شمایل بیشتر به قزاق یا ترکمنها شباهت دارد، البته ناگفته نماند که رنگ پوست و مو همانند روسها سفید و بلوند است. همانطور که گفتم مردمانش خونگرم هستند و محاله که آدرسی از کسی بپرسید و با جواب سربالا روبرو بشید.
بهترین غذاهایی که با ما ایرانیان سازگار است را در این شهر خواهید یافت، دلیل آن نیز جمعیت مسلمانی است که مدیریت بیشتر رستورانها را عهدهدار هستند و البته تاجیکهای فارس زبان که نمیگذارند احساس غربت کنید. تصویری از جوجه کباب روی یکی از رستورانها نظرم را به خودش جلب کرد و وقتی وارد شدم و متصدی لباس تیم ملی را بر تنم دید گفت: سلام، خوش آمدید! غذا چه میل دارید؟ همین چند حرف حس خیلی خوبی بهم داد و احساس کردم توی شهر خودم هستم. اگرچه برنجاش قابل مقایسه با نوع ایرانیاش نبود ولی خب از هیچی بهتر بود و به نسبت قیمت 250 روبلاش خوب بود.
پیش از هرچیز دوست تاجیکی که مدیریت آنجا را بر عهده داشت پیشنهاد چاک چاک را داد که نوعی دسر سنتی ملی تاتارها به حساب میآید که از تخممرغ، عسل و آرد تهیه شده و مزه خوبی هم دارد.
راستی کازان هم مثل سایر شهرهای بزرگ این کشور خط مترو دارد اما تنها در 10 خط خلاصه میشود ولی در طول این مدت فقط از اتوبوس استفاده کردم و مگر خرید سوغاتی کارم به مترو نیافتاد. خرید سوغات از کازان را فراموش نکنید. مغازه یا منطقه خاصی را برای خرید سوغات پیدا نکردم جز غرفههایی که در ایستگاههای مترو بود. آنقدر تنوع اجناس سوغات در آنجا زیاد بود که مطمئن شدم چیزی را از قلم ننداختهام.
مقصد سارانسک بود اما بیش از مسکو پیشروی نکردم
صبح روز بعد مجددا به سمت مسکو حرکت کردم تا از آنجا به سمت سارانسک برای تماشای بازی آخر مرحله گروهی بروم. برای یک شب در مسکو هاستل Olimpiyskiy 22 را انتخاب کردم تا در این مدت به دنبال بلیط بازی بگردم و بعد بلیط قطار را تهیه کنم.
هزینه 810 روبلی به ازای هر شب اقامت در ازای امکانات و پاکیزگی خوب و البته صبحانهای که داشت واقعا به صرفه بود. همانطور که انتظارش میرفت دسترسی بسیار عالی به مترو و اتوبوس داشت.
صد حیف که هرچه گشتم، از گروههایی هواداری که در زمان مسابقات ایجاد شده بود تا مراکز رسمی فروش بلیط فیفا هیچی پیدا نکردم. آن هم در شرایطی که جز فوتبال هیچ چیز دیگری مرهمی بر بیقراریهای دلم نبود! سماجتها بینتیجه ماند و حالا محکوم بودم تا حساسترین فوتبال زندگیام را از Fan Zone ببینم.
از آنجایی که هاستل را تنها برای یک شب رزرو کرده بودم و فردای اون روز قیمتاش را افزایش داد و از طرفی چون علاقه زیادی به بررسی هاستلها دارم به Qube Capsule جالب اومد و برای یک شب رزرو کردم تا اگه مشکلی با فضاش نداشتم برای مابقی روزهای اقامتم هم همین رو انتخاب کنم. رزپشن یه پسر فوقالعاده پرانرژی بود که علاقه شدیدی به یادگیری زبان انگلیسی داشت و بعد از اینکه رسیدم حسابی باهام مشغول صحبت شد. اولین جایی بود که برای تایید پاسپورت رو پیش خودش نگه داشت و گفت فردا اون رو برمیگردونه و یک کپی ازش گرفت و مهر هاستل روی اون زد تا اگه جایی به مشکل خوردم اون رو ارائه بدم.
تختهای هاستل به صورت کپسول طراحی شده بود و درب آن به یک پرده کرکرهای بسته میشد، محیط آروم بود و تهویه هوا که خیلی در هاستل اهمیت داره به خوبی انجام میشد. کمدی هم که به هر مسافر داده میشد به قدری بزرگ بود که به راحتی کولهام توی اون جا شد. نکته خوبش، یک اتاق با فضای چند متری به همراه 5 یا 6 تا میز بود که به عنوان فضای کاری ازش استفاده میشد و حسابی باب میل فریلنسرها بود.
آشپزخانه دلبازی داشت که پر بود از میز و صندلی برای صرف غذا یا نوشیدنی. تمام روز با دوستان جدید استرالیایی که در همون چند دقیقه اول باهاشون آشنا شدم به تماشای فوتبال نشستیم و تیمهایی که شانس صعود به مرحله بعد داشتند را یک به یک و گروه به گروه بررسی کردیم. خب بعضیها با دو برد صعودشان را قطعی کرده بودند و بعضیها مثل ایرانمان در برزخ مانده و چشم امید به بازی بعدی داشتند؛ خلاصه اما اگرها زیاد بود. از بخت بد مدیریت قیمتها را افزایش داد و راهی جز پیدا کردن هاستل جدیدی نداشتم. بنابراین صبح اتاقم رو تحویل دادم ولی وسایل را گذاشتم تا شب یه هاستل دیگه پیدا کنم و فعلا شهرگردی کنم.
برای روزهای بعدی Travel Inn Достоевская را با هزینه 550 روبل به ازای هر شب رزرو کردم. کیفیت چندان خوبی نداشت. میتونم امتیاز 6 از 10 رو بهش بدم چون فضای چندان بزرگ و آشپزخانه چندان دلبازی هم نداشت. به نظرم توی مسکو Dropp Inn بهترین هاستلی بود که مدیریت آن واقعا به آن اهمیت میداد.
اصلا سمت هاستلهایی که اول اسمش با Travel Inn شروع میشه نرید به چند دلیل: اول اینکه اسامی بسیار شبیه به هم دارند و همگی آنها در یک محدوده و حتی چسبیده به هم هستند. پس ممکنه مثل بنده به آدرس اشتباهی برید و کلی از وقتتون رو برای پیدا کردن هاستل اصلی از دست بدید. اما نمیدونم چرا دیگه به سراغ هاستل دیگهای نرفتم. شاید حوصلهاش نبود و میخواستم این تقریبا دو هفته پایانی سفر رو به دنبال جای جدید نگردم.
تمام مقاصد به میدان سرخ منتهی میشد؛ چراغانی و تفریحات منحصربفرد جامجهانی که در این محدوده برپا بود و در شب، نمایی دلنشین داشت. از چراغانیهای زیبایی که بر نمای مرکز خرید GUM بود تا زمین فوتبال موقت چمنی که در مرکز میدان ایجاد کرده بودند تا هواداران بایکدیگر مسابقه دهند.
میرم تا سری به مرکز خرید GUM بزنم. شیکترین مرکز خریدی که تابحال دیدهام همین است که به نظرم حتی از منظر معماری از دوبی مال هم زیباتر است. نوع طراحی شما را به یاد بناهای یونانی میاندازد به خصوص آنکه رنگ غالب داخلی سفید است. تمیزی این مرکز خرید به گونهای است که انگار دیروز پایان کارش تمام شده ولی عمری بیش از 100 سال دارد.
لوکسترین برندهای پوشاک اینجا زیر یک سقف جمع شدهاند. به طبع برای خرید هزینه زیادی باید پرداخت کنید. اگر حتی قصد خرید هم ندارید حتما به این مرکز سری بزنید و طبقات آن را بالا و پایین کنید و بازدید از مغازهها را فراموش نکنید. در نزدیکیهای همین مرکز خرید در حاشیه میدان پر بود از کافههایی که لذت نوشیدن یک لاته با یک کیک را با نمای کرملین دو چندان میکرد. اگرچه قیمت این کافهها چندان ارزان نبود ولی خب به یکبار امتحانش میارزید.
همون روز متوجه جاذبه گردشگری جالبی به نام مقبره لنین شدم دقیقا زمانی که داشتم از هوای مطبوع میدان سرخ لذت میبردم و با گوشی در جستجوی اماکن گردشگری این شهر بودم. دقیقا آن طرف خیابان مقبرهای قرار داشت که به گردشگران اجازه میداد تا رایگان از بدن مومیایی شده رئیس شورای کمیساریای خلق اتحاد جماهیر شوروی یعنی لنین بازدید کنند.
خب تجربه جالبی بود که بدن مومیایی شدهای را ببینی که سالهاست از زمان مرگش گذشته اما کیفیتاش به گونهای است که انگار در حال چرت عصرگاهی است و اگر زیاد سروصدا کنی از خواب بیدار میشه! ریشها و چین و چروک صورت همانطور که از یک فرد میانسال انتظار میرود دیده میشود.
برگشتم به ابتدای میدان تا بعد از صرف ناهار سری به مرکز خرید اوکانتی هم بزنم. فکر میکنم که این مرکز خرید در 4 طبقه بنا شده بود و بیشتر اجناس حول محور آرایشی، بهداشتی، کیف و کفش میچرخید. اگرچه تعدادی بوتیک مردانه و لوازم ورزشی وجود داشت اما در کل بازدید از اوکانتی برای خانمها جذابتر است.
متاسفانه چند روز پیش از شروع سفرم، لپتاپم دچار مشکل شد و از اونجایی که شغلم برنامهنویس کامپیوتر هست و این چندین و چند روز یک ثانیه هم به کار فکر نکرده بودم تصمیم گرفتم از مسکو یک لپتاپ خریداری کنم. نمیدونستم که بهترین گزینه برای خرید کدام مرکز خرید هست، پس همینطور توی نقشه گشتم و اسم به اسم آویاپارک برخوردم.
مرکز خریدی بسیار بزرگ که باید ساعتها به گشت و گذار در آن بپردازید تا به انتهای آن برسید. هنگام ورود یک آکواریوم بسیار بزرگ استوانهای شکل در مرکز این بنا خودنمایی میکند که پر است از ماهیها رنگارنگ که حسابی بازیگوشی میکنند. اگر بودجه مناسبی برای خرید کنار گذاشتهاید پا به آویاپارک بزارید چون مرکز خریدی مدرن با قیمتهای بسیار بالاست.
آویاپارک در شمال مسکو بود و رفت و برگشت و البته گشت و گذار در مجموعه زمان زیادی رو ازم گرفت و در نهایت بدون آنکه خریدی انجام بدم برگشتم به هاستل. تا روز شروع مسابقه کار خاصی نکردم و بیشتر وقتم رو در محدوده میدان سرخ گذراندم؛ به کبوترهای بیشمار اون حوالی غذا دادم یا به دیدن سربازانی نشستم که حالا اجباری را تمام کردهاند و برای گرفتن عکس یادگاری به میدان سرخ میآمدند.
روز موعود فرا رسید!
روز موعود فرا رسید؛ جایی که در نهایت سهم یک طرف بوسه شیرین به مرحله حذفی بود و طرف دیگه باید با چشمانی اشکبار و دلی پر از غصه از این کشور اخراج میشد، چون دیگه جایی برای بازندهها نیست. امروز دو بازی همزمان خیلی مهم برگزار میشه. اگر از پرتغال تساوی میگرفتیم و از اون طرف مراکش 3 بر یک پیروز میشد حکم ورود به مرحله حذفی برایمان صادر میشد.
قبل از اینکه به سمت Fan Zone حرکت کنم روح و امیدم رو روانه سارانسک کردم تا در موردوویا آرنا در کنار تیم ملی باشه؛ بیش از این از من برنمیآمد. اگرچه بازی شب برگزار میشد ولی ظهر حرکت کردم تا بازی روسیه را هم تماشا کنم اما به قدری جمعیت زیاد بود که درها بسته شد و اجازه ورود بیشتر داده نشد پس به طبع بیرون نشستم تا بعد از بازی اولین نفری باشم که وارد بشه و در صف اولین مقابل تلویزیون بزرگ فیفا قرار بگیره.
بعد از بازی رفتم و در بهترین جای ممکن ایستادم. دیگه از اون به بعد جمعیت پشت سر، Fan Zone، مسکو و همه چیز برایم خاموش شد. دنیای من در اون تصویری خلاصه میشد که میدیدم. حتی با اینکه زمان زیادی به شروع بازی مانده بود استرس نه تنها بر من بلکه بر سایر ایرانیها نیز غالب شده بود.
سوت شروع که به صدا درآمد دنیای من شده بود 11 بازیکنی که قصد دارند توپ را به تور دوازه پرتغال بچسبانند ولی وقتی میدیدم اسطورهای به نام رونالدو در زمین است، به کلی از صعود دلسرد میشدم. من فوتبال را میدیدم اما نه با چشم و میشنیدم نه با گوش! من فوتبال رو میفهمیدم و با تمام وجود درکش میکردم.
از هر توپی که به سمت دروازه ایران شلیک میشد دنبالش میکردم تا راهی غیر از چهارچوب را انتخاب کند. همه چیز خوب پیش رفت تا دقیقه 45 کذایی که کوارشما با بیرون پا توپی شلیک کرد که قلب میلیونها ایرانی را شرحه شرحه کرد و همه ما را غرق در خون! دیگه امیدی نیست؛ همه چیز تموم شد؛ حالا محکوم به زدن 2 گل برای صعود هستیم که کار آسانی نداریم، ما داریم با قهرمان یورو 2016 بازی میکنیم نه یه تیم آسیایی!
15 دقیقه بین دو نیمه و 45 دقیقه نیمه دوم شده بودم رِکس آبادان؛ همانقدر مظلوم و همانقدر محکوم به باخت! دیدم که سعید عزتاللهی کاری کرد که شاید نباید و VAR پنالتی به نفع پرتغال را نشان داد. بیخیال همهچیز تمومه. کریستیانو رونالدو پنالتیزن قهاری هست و محال ممکنه که از این دوئل با بیرانوند مغلوب خارج بشه. قدم به قدم از نمایشگر دور شدم و به میانه جمعیت زدم تا بعد از گل شدن این توپ مابقی بازی رو در انتهای محوطه ببینم چون دیگر چیزی برای باختن وجود نداشت.
کی گفته انسانها نمیتونن پرواز کنن؟ مثال نقضاش خودم زمانی بودم که توپ با دستهای بیرانوند برخورد کرد. پسر دوست داشتنی فوتبال کاری کردی که در مخیله کمتر کسی میگنجید. پنالتی بگیری اونم پنالتی کیو؟ رونالدو؟ پس یعنی هنوز امید هست. هنوز نبض نصفه و نیمهای میزنه که نشانگر علائم حیاتی باشه. این تیم هنوز نبض داشت و منِ خوشحال حالا به صعود فکر میکردم که شاید غیرممکن به نظر میرسید. حالا من همه چیز را میخواستم؛ همانقدر مغرور و همانقدر ایستاده روی موضع خودش!
انگار یه روحیه مضاعفی به هواداران و از همه مهمتر 11 سرباز تیم ملی تزریق شده بود. نمیدونم دقیقه چند ولی از 90 گذر کرده بودیم که هَند مدافع پرتغالی با فشار VAR یک پنالتی به نفع ما را نشان داد. پنالتی که رونالدو توان گل کردنش را نداشت اینبار کریم انصاریفرد به کنج کوبید و مثل بیماری که سالها در اغما بوده چشم باز کردم تا طعم زندگی دوباره را بچشم. دیگه به کم قانع نبودم، خوب بازی کردن یا تساوی مقابل پرتغال راضیام نمیکرد و فقط برای دیدن برد ایران لحظه شماری میکردم.
زندگی 2 یا 3 دقیقه به ما مهلت داد تا حقمان را از این بازی بگیریم و هرچه در توان داریم برای پیروزی بگذاریم. ثانیه آخر وقتی توپ از پای مهدی طارمی جدا شد، آن لحظه چیزی شبیه به همهچیز یا هیچچیز بود. توپ به تور کناری دروازه برخورد کرد و مغزم اینو با دیدهها تایید کرد ولی دلم قبول نمیکرد و همچنان "خون میرود نهفته از این زخم اندرون، ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد"! همهچیز برای من و هواداران تیم ملی تمام شد، دیگه جایی برایمان در روسیه نبود.
اون شب جداول کنار خیابانهای مسکو حال منو متوجه شدند چون دقائق زیادی را برای هضم و قبول چیزی که اتفاق افتاده بود را در کنار آنها سپری کردم. تنهای تنهای تنها! ترک Fan Zone و قدم زدن به ناکجا آباد چیزی کمتر از سکانس معروف آدرین برودی گریان در فیلم پیانیست نداشت. غمی که آن لحظه داشت رو چطور باید در قابل کلمات توضیح بدم؟
علی ایحال چیزی بود که باید میپذیرفتم و اگرچه تا صبح بیش از 100 بار خلاصه بازی رو دیدم و رویاپردازی کردم ولی نباید سفر خراب میشد، پس دوباره مسکو گردی رو شروع کردم. فردا از روی بیحوصلگی باز مقصدی بهتر از میدان سرخ پیدا نکردم. من در زمان روز ملی روسیه که 23 خرداد بود در مسکو نبودم ولی از دوستان شنیدم که حسابی خوش گذشته و به تماشای رژه نظامیان نشسته بودند.
دیگه همه چیز تمام شد
قدم زدن در این محوطه هر روزش تجربه جدیدی برایتان خواهد بود و اینبار نوبت دیدن فارقالتحصیلان بود که گروه گروه برای گرفتن عکس یادگاری و پرتاب کلاه های فارقاتحصیلی در میانه میدان گرد هم آمده بودند.
به سمت میدان مانژ حرکت کردم که در نزدیکی همان میدان بود و پشت باغ کرملین بود و وسعت بسیار زیادی داشت. نقشه جهان با معرفی پایتختها بر روی سقف شیشهایاش حک شده بود. جالبه بدونید که 4 جهت این میدان به چهار اثر تاریخی یعنی باغ الکساندر، هتل مسکو، ساختمان مسکو مانژ و کتابخانه ملی روسیه معطوف است. راستی چندین ایستگاه مترو در اطراف میدان سرخ وجود داشت اما فکر کنم بهتریناش Polchad Revolyutsii بود. درسته که کمی دورتر از سایر ایستگاههاست اما مسیر بسیار زیبایی تا رسیدن به میدان مانژ داشتم. بعدا متوجه شدم که زیر این سقف شیشهای یک مرکز خرید 4 طبقه قرار گرفته بود که از دیدنش غافل شدم، البته در آن زمان هیچ چیز نمیتوانست غم باخت دیشب را بشورد.
توی محوطه میدان سرخ یک زمین فوتبال در ابعاد فوتسال ایجاد کرده بودند که هواداران با هم دیگه مسابقه بدهند. اونجا با دوستی به اسم David آشنا شدم که از پدری ایرانی و مادری روس و متولد و ساکن آلمان بود و برای گشت و گذار به مسکو آمده بود و به شدت عاشق ایران و تمدن دیرینهاش بود. در حین صحبت در کنار این زمین بودیم که یکدفعه با زبانی آمیخته با لهجه آلمانی به فارسی گفت: علیرضا من فوتبال خوبی دارم میخوای از ایرانیهایی که اینجا هستند یک تیم تشکیل بدیم و بریم توی زمین؟ و من چراکه نه، سالهاست که هر هفته به صورت تفریحی با دوستان، فوتبال بازی میکنیم و مطمئن باش در این نزدیکیها دروازهبانی بهتر از من پیدا نمیکنی.
مثل اینکه توی این چند روز کسی از ایران کاندیدای بازی نشده بود و خلاصه فقط یک بازی به ما رسید و آن هم مقابل سنگالیهای قد بلند و تنومند بودیم که در نهایت 1 بر 1 مساوی و خوشحال از کسب تجربه جدید از مستطیل سبز خارج شدیم.
در مدتی که جام جهانی برپا بود توی میدان مسکو میتونستید در بازیهای رایگان توپی شرکت کنید و اگر قادر به کسب حدنصاب یا شکست رکورد شرکتکنندگان قبلی میشدید جایزههای هرچند کوچیک دریافت میکردید که یادگاری خیلی خوبی از این مسابقات بود.
برای اینکه یکم از فضای میدان سرخ خارج بشم تصمیم گرفتم تا خودم را مشغول خرید سوغاتی و یادگاری کنم. از اونجایی که خیابان آربات جای خوبی اما بسیار گران برای خرید بود به صورت اتفاقی با Izmailovsky آشنا شدم که در شرق مسکو قرار داره و البته کمی از مرکز شهر دوره. کلا تصمیم گرفتم خریدی از اطراف میدان سرخ انجام ندم وگرنه پولی برای اقامت بیشتر نمیموند.
این مسکو چرا اینقدر خوشگله و همه چیز همونطوره که باید؟ وقتی به Izmailovsky رسیدم متوجه یه پارک خیلی بزرگ و زیبا در کنارش شدم که به همین نام بود یعنی Izmailovsky Park و ترجیح دادم بعد از خرید سری هم به آن بزنم. مرکز خریدی که اینجا بود اصلا شیک و مدرن نبود و بیشتر به بازارچههای محلی شباهت داشت ولی خیلی جذاب و زیبا بود. درهم آمیختگی رنگهای ماتروشکاها در کنار روسریهایی که فروشندهاش از این مادربزرگ فانتزیهایی با لپهایی قرمز بودند بینظیر بود.
برای رسیدن به اینجا باید در ایستگاه Partizanskaya از مترو پیاده میشدم و با اینکه مسیر پیادهروی زیادی تا بازارچه نبود ولی نمای زیبای پارک در دست راست و دید فوقالعادهای که کرملین Izmaylovo در سمت چپ ایجاد کرده بود تمرکز برای رسیدن به مقصد رو ازم گرفت و کلی طول کشید تا به اولین غرفه برسم.
کلی ماتروشکاهای خوشگل با قیمتهای بسیار مناسب از 600 تا 7000 روبل بود که چندتایی در اندازههای متفاوت خریدم و البته از اون روسری خوشگلهای رنگارنگ! یکسری غرفه کنار همدیگه قرار داشت که پر بود از چیزهای عجیب غریب و خاص! از پلاک ماشین گرفته تا کلاه خود، مدال افتخار، ماسک، پوکه که همگی بجا مانده از جنگ جهانی بودند ولی شاهکارش لباس فضانوردی بود!
نکته جالبی که باهاش برخورد داشتم قیمت پایینتر غرفههای انتهایی بازارچه به نسبت ابتدای آن بود که از همان قسمت چندتا یادگاری دیگه که منحصرا مربوط به جام جهانی 2018 روسیه میشد خریداری کردم. راستی پولهای قدیمی هم داستان جالبی داشت و چندین مغازه بودند که سکه و اسکناسهای مربوط به دوره شوروی یا قبلتر را با قیمتهای مناسبی به فروش میرساندند و کم هم مشتری نداشتند. فکر کنم بهش کلکسیونرها بود.
بعد از خرید رفتم سراغ پارک کنار این بازارچه که خیلی بزرگ بود و در میانه آن دریاچهای مثل الماس میدرخشید. به نظرم که این بخش برای ریلکس کردن خیلی مناسب بود و چند ساعت قدم زدن و تنفس هوای مطبوع واقعا لذت بخش بود. حیف که وسایل همراهم زیاد و لباس بر تن ورزشی نبود وگرنه منم با سایر گروههایی که مشغول دویدن بودن همراه میشدم.
فردای اون روز یکی از دوستان از سارانسک برگشت و پیشنهاد آبتنی رو داد و من توی نقشه یک دریاچه در حومه مسکو رو پیدا کردم که مسافران پیشین اونو عالی توصیف کرده بودند که واقعا هم عالی بود. اگه اشتباه نکنم اسمش Terletskiye Prudy بود با مترو و بعد با اتوبوس دسترسی خوبی داشت. چون فاصله زیادی از مرکز شهر داشت فکر کنم حدود یک ساعت توی راه بودم.
اینجا آبتنی کمی سخت است، اگرچه تیرماه ولی آب خنک بود و هرکسی به آب نمیزد. چیزی که لذتبخش بود گوش دادن به آواز نسیم خنک زیر آفتاب تابستانی بود. چندتایی هم کافه اون کنارها بود که قیمتهاش برخلاف چیزی که انتظار میرفت معمولی بود.
چندتا زمین والیبال ساحلی هم بود که ساعتی 1000 روبل اجاره داده میشد و خب از اونجایی که والیبال ورزش گروهی است هزینه چندانی به ازای هر فرد نمیشد. اما ما که دو نفر بودیم و برای دست به توپ شدن وسوسه شده بودیم 2 نفر دیگه رو پیدا کردیم و چند ساعتی مشغول بودیم. مسکو هوای غیرقابل پیشبینی داشت. در حالی که همین چند ساعت پیش زیر عمود آفتاب ایستاده بودیم حالا نم نم بارون گرفته بود و ناچار به بازگشت شدیم.
توی تقریبا یک هفته بعد کارم شده بود تماشای بازیها توی Fan Zone یا قدم زدن در محوطه میدان سرخ و از سر ناچاری گشتن به دنبال بلیط برگشت، اگرچه گاه گاهی شاخکهام برای سفر به سیبری تیز میشد اما ترجیح دادم که در آینده این فکر رو عملی کنم. بلیط برگشت بود اما هر دفعه خودم رو به بهانهای از بازگشت منصرف میکردم و سعی میکردم تا زمانی که ویزا اعتبار داره یعنی 10 روز بعد از فینال جام جهانی توی این اتمسفر باشم ولی خب کم کم هزینهها زیادتر میشد و در نهایت پیش از شروع مرحله نیمهنهایی از همان فرودگاهی که اومدم یعنی ونوکووا با روسیه و تمام خاطرات خوب و بدش و از همه مهمتر تکهای از روحم که با حسرتی وصف ناشدنی در ورزشگاه موردویا آرنا سارانسک جایش گذاشتم برگشتم.
هیچوقت فکر نمیکردم که روزی این سفر تبدیل به سفرنامه بشه وگرنه حتما تصاویر بیشتری را ثبت میکردم. همین موضوع باعث شد تا این متن با کمترین تصاویر آمیخته بشه، اما امیدوارم تعاریف به گونهای باشه که توانسته باشید آن تصویر را در ذهن خود تجسم کنید.
این سفر 28 روزه هم به آخر خط رسید ولی میدونی سزای عاشق فوتبال چیه؟ اینکه 4 سال دیگه روزشماری کنه تا یک داوری وسط زمین چمن بیاسته و سوت شروع یک جام جهانی دیگه رو به صدا دربیاره. قطر 2022 و کانادا، آمریکا، مکزیک 2026 منتظرتون هستیم.
نویسنده: AlirezaBR