راننده تاکسی دستم را گرفت ((حسین آقا سلام. به یِروان خوش اومدید. حسین آقا کدوم هتل میرید؟ من میرسونمتون))
اینها را با لهجهی قشنگ ارمنی و زبان فارسی می گفت. گفتم هتل ماریوت. دستگیرهی چمدان را گرفت و به سمت ماشینش راه افتاد.
با خودم فکر کردم ((چه قشنگ فارسی حرف میزنه. اما ما که باید منتظر ترانسفرِ تور باشیم پس چرا تاکسی گرفتیم؟! راستی من که حسین آقا نیستم!))
پس چمدان را از رانندهی خوش اخلاق گرفتیم و به سالن انتظار برگشتیم تا تورلیدرمان را پیدا کنیم.
مردم ارمنستان مردمی ساده و بی آلایش هستند، این را از همان ابتدای سفر متوجه شدم. چند باری من را "حسین آقا" صدا کردند که حتما این مسئله برای ابراز دوستی بود و شاید هم به صورت پیش فرض اسم مردان ایرانی را حسین می دانستند!
فرودگاه ایروان
هتلها و طبقه ها
من عاشق دنیای هتلها هستم و اوقات فراغتم در سایتهای بوکینگ و تریپ ادوایز سپری میشود و هر گوشهی دنیا هتلها را رصد میکنم و لذت میبرم. هتل ماریوت ایروان را خیلی دوست داشتم و خیلی قبل تر از قصد سفر به ارمنستان اینجا را دنبال میکردم.
حالا که نوبت به مسافرت ایروان رسیده بود به آژانس دلتابان مراجعه کردم برای خرید تور ارمنستان. پکیجها را نگاهی انداختم و راستش قیمت هتل ماریوت برای منِ طبقهی متوسط مقرون به صرفه نبود.
اما با توجه به پیشینه ای که در شناخت هتلها داشتم هتل National را انتخاب کردم که قیمتش مناسب تر از ماریوت و هتلی تمیز و زیبا با موقعیتی خوب بود.
پس مراحل خرید تور طی شد و خوش و خرم روانهی منزل شدم. چند روز بعد، از دفتر آژانس تماس گرفتند و اعلام شد رزرو هتل مورد نظر شما در آن تاریخ میسر نیست و مجبورید هتل دیگری انتخاب کنید. قرار شد تا ساعتی دیگر نتیجه را اعلام کنم. کمی فکر کردم و با مشورت همسرم دل به دریا زدیم و هتل ماریوت را جایگزین کردیم.
من تابستان 95 این تور چهار روزه را نفری یک میلیون و هشتصد هزار تومان خریداری کردم و جالب اینکه آن هتلی که کنسل شد 200 هزار تومان ارزان تر از این بود و الان که فکر میکنم میبینم دویست هزار تومان چقدر ارزش داشت که ما یک ساعتی به خاطرش فکر کردیم و حرف زدیم!
هتل نیشنال (عکس از نت)
ماریوت بزرگ
حالا مقابل هتل ماریوت بودیم و محو تماشای ابهتش. هتلی بزرگ، قدیمی و لوکس درست گوشهی میدان هاراپاراگ. از رسپشن هتل خواستیم اتاقی رو به میدان به ما بدهند که چنین نشد. حتما اتاقهای رو به میدان گران ترند و شاید برای برای افراد خاص باشد اما مسئول رسپشن هیچ توضیحی به ما نداد و با یک کلمه "sorry " بار مسئولیت را از شانه های نحیفش خالی کرد! اتاق ابتدای امر فاقد مسواک و هر نوع شوینده بود که با تماس به بخش خانهداری با عذرخواهی وسایل درخواستی را برایمان آوردند.
اتاق ما بسیار بزرگ بود و شامل محوطهی نشیمن و اتاق خواب جدا. چشم انداز اتاق، حیاط داخلی هتل بود و در اصل هیچ. حمام و سرویس بهداشتی تمییز و بزرگی داشت با یک نقطه ضعف که فاقد کف شور و چاهک بود که این مسئله برای همسر وسواسی من بسیار گران تمام شد و در طول سفر تبدیل به یک پدیدهی روانی گشت.
طبق یک عادت قدیمی هنگام ورود به اتاق تعدادی عکس گرفتم که این لحظه تمیزترین، مرتب ترین و دیدنی ترین حالت اتاق خواهد بود.
هتل ماریوت
چشم اندز اتاق ما
گرگِ وال استریت
تورلیدرمان خانمی ارمنی بود به اسم "آلنوش" مسلط به زبان فارسی که از ابتدای راه به ما گوشزد کرد راس ساعت 17 در لابی هتل منتظر ماست و به هیچ وجه تا آن زمان از هتل خارج نشوید که بس خطرناک است!
چون میدانستم تورلیدر فقط برای فروش تورهای انتخابی کارمان دارد و از آنجا که چندین بار تاکید کرد تحت هیچ شرایطی از هتل خارج نشوید، شک من را برانگیخت تا جایی که من همهی خطرات احتمالی خروج از هتل را به جان خریدم و ساعت 16 با تمام جوانب احتیاط و جیمز باند طور قدم به میدان گذاشتم!
گِرد میدان خودروهایی پارک بودند که بنرهای تبلیغاتی تورهایشان را به بدنهی ماشین آویخته بودند با قیمتها. برای مقایسه با تعرفهی آلنوش عکسهایی گرفتم از بنرهای تورفروشان سیار.
ساعت 17 شد و خانم آلنوش در لابی هتل به ما ملحق شد. لیست قیمتهایش را درآورد که بسیار متفاوت و گران تر از آن چیزی بود که من دیده بودم.
عکسهایی که گرفته بودم را به آلنوش نشان دادم و جویای علت گرانی خدماتش شدم، توضیحاتی داد که قانع کننده نبود اما نکته ای از توجیهاتش نظرم را جلب کرد که دودل شدم و آن هم اینکه به طور مثال برای دیدن دریاچهی سوان باید ۳۰کیلومتری از شهر دور شویم و آیا در کشوری غریب و جادهی خارج از شهر آن راننده ی تورفروش قابل اعتماد بود؟
و با توجه به اینکه تنها ایرانی هتل من و همسرم بودیم لاجرم باید دونفرى ماشين را رزرو ميكرديم و خب اينجا حق با آلنوش بود و اين شد كه تصميم گرفتیم تور را گران تر اما با خيال راحت از تورليدرمان بخریم.
گشتِ فردا بازديد از شهرِ گلها و سپس درياچهى سوان بود و گشتِ پس فردا شهر و كليساى اچميادزين. پس اين تورها را در قالب پكيجى به همراه وعدهى غذايى نهار و وسیلهی رفت و برگشت خريدیم و مبلغ ١٠٠ دلار براى دو نفر پرداخت شد.
آلنوش بسیار مقرراتی بود و چنان سر دقیقه ها تاکید می کرد که طی سه روزی که با او قرار داشتیم استرس دیر رسیدن وجودمان را میگرفت! تا جایی که برای برنامهی فردا گفت ((من راس ساعت 10 صبح تو لابی منتظرتونم و حتا 1 دقیقه هم منتظر نمیمونم!)) و البته از آنجایی که شاعر میفرماید: سخت گردد روزگار بر مردمان سختگیر! هر چه ما سعی بر خوشقولی داشتیم و سر ساعت مقرر حاضر بودیم آلنوش خود هر دفعه با بهانه ای دیر میرسید و جالب اینکه بهانه ها دروغ هم نبود و حال و روزش شاهدی بر راستیِ حرفهایش بود.
میدان هاراپراگ (جمهوری)
خانه های شهر
همراه همسرم از هتل خارج شديم و به گردش پرداختيم. ميدان هاراپاراگ (جمهوری) ميدان زيبا و بزرگيست و چند ساختمان مهمِ ایروان را در خود جاى داده. فوارهی موزيكال دورِ ميدان شبها فعال میشود و با نورپردازى زيبا و موسيقى دلنشين از گردشگران دلربايى ميكند اما هنوز زود بود و خبری از رقص فواره ها نبود پس پای پیاده به سمت مسجد آبی رفتيم. تا هتل ما ١٥ دقيقهاى بيشتر راه نبود. خيابانها را نگاه ميكردم و هنوز يادگار دوران كمونيست شوروى در شهر مشهود بود. ساختمان ها و آپارتمانهاى بلند مرتبه با رنگ خاكسترىِ دلمرده؛ درست مثل حال مردمانِ دوران كمونيستى.
ایرانِ ایروان
مسجد آبی نمونهی مسجدهای خودمان بود و فضای دلانگیزی داشت. حیاط سرسبز با درختان کهنسالش فضا را روحانیتر میکرد و طبق عادتِ قديمى سفرهايمان در اين مسجد هم دو ركعتى نماز خوانديم و در اين گوشهى دنيا حمدِ خداوند رحمان كرديم براى همهى نعماتش.
نكتهى جالبى كه از بازديدكنندگان ديدم همه ايرانى بودند و چند نمازگزار به رسم تشيع با دست هاى باز نماز ميخواندند و براى اولين بار در كشورى به جز ايران جمعى همه شيعه در مسجدی ميديدم. اينجا مثل مساجد كشور خودمان است و گنبد و دیوارها با كاشى هاى آبى فيروزهاى پوشيده شده و به هيچ وجه احساس غريبگى نميكرديم و گويى در تكهاى از خاك خودمان حضور داشتيم.
مسجد آبی را تنها مسجد ايروان مينامند که در سالهاى حكومت شوروى كاربرىاش را تغيير ميدهند كه بعد از فروپاشى دوباره فعاليتش را از سر ميگيرد.
رقص آب و نور
هوا داشت تاريك ميشد و بايد بر ميگشتيم به ميدان هاراپراگ و فوارهى موزيكال.
صداى موسیقی از دور به گوش ميرسيد، نزديك شديم و رقص آب و نور نمايان شد. آهنگهاى معروف جهان از بلندگوها پخش ميشد و فوارهها به زيبايى به پرواز درآمده بودند. زمانى در پارك ملت تهران نمونهى بزرگترى از اين آبنماى موزيكال را شاهد بوديم كه بسيار باشكوهتر و زيباتر از اينجا بود و بعد از مدتى کارش به تعطيلى كشيد.
نيم ساعتى به تماشا نشستيم و سپس براى خوردن شام راهى خيابانهای اطراف شديم.
دربارهی خیابان شمالی و رستورانهایش زیاد شنیده بودم پس رفتیم به سمت این خیابان. یک همبرگر فروشی ابتدای خیابان بود که همانجا رفتیم و دلی از عزا در آوردیم. امروز، هم خستهی راه بودیم و هم خستهی شهر گردی پس به هتل رفتیم برای استراحت.
فواره ی موزیکال
مردی که زیاد می دانست
شب که به هتل برگشتیم با اتفاق عجیبی روبرو شدیم. همهی کارکنان هتل و تعدادی مسافر، مقابل تلوزیون لابی جمع شده بودند و هیجان زده و با چشمانی از حدقه بیرون آمده اخبار تماشا میکردند. به قدری سرشان گرم خبر بود که حتا متوجه سوال من که آدرسی ازشان پرسیدم نشدند، به شوخی به همسرم گفتم اینها چقدر اخبار دوست دارند و با هم خندیدیم. وقتی دیدم غرق در تلویزیون شده اند سوالم را به فردا موکول کردم. آنقدر هم خسته بودیم که از محتوای اخبار هیچ متوجه نشدیم و چون گوینده ی خبر هم به زبان ارمنی صحبت میکرد هیچ کلامی نظرمان را جلب نکرد پس به اتاق رفتیم و غرق خواب شدیم.
بازی تاج و تخت
طبیعتا صبح شد، پس براى صرف صبحانه به رستوران هتل رفتيم. اينترنت فقط در لابى و مشاعات در دسترس بود و به محض ورود به رستوران واى فاى وصل شد، به تلگرام مراجعه كردم و به كانال خانوادگيمان.
بالاى ٢٠٠ پست نخوانده داشتم كه تعجب برانگيز بود. با ديدن اولين خبر برق از سرم پريد!
"كودتا در تركيه و فرار اردوغان"
پست ها را يكى يكى ميخواندنم و خبرهاى عجيب و غريب بيشتر ميشد.
"سقوط استانبول"
"شهر در تسخير كودتا گران"
"پرواز هواپيماهاى نيروى هوايى ارتش كشورمان در مرز تركيه"
يا خدا! ديشب تا صبح چه اتفاقاتى افتاده؟!
دلم طاقت نياورد كه اخبار را سریالی دنبال كنم پس با سرعت رفتم سراغ آخرين پستها.
"اردوغان پيام مقاومت فرستاد"
"موج دستگيرى كودتاگران"
"کودتا شکست خورد"
خب، خیالم راحت شد! صبحانه را که نفهمیدم چه خوردم پس دوباره بشقابها شارژ شد و این بار انتقامِ کودتاگران را از هتل ماریوت گرفتم!
همسر بنده خیلی به اخبار و سیاست کاری ندارد و از حرص خوردن من حرص میخورد و سر صبحانه هم گلایه پشت گلایه داشت که ((تو مسافرت هم ول کن اخبار نیستی؟))
برایش توضیح دادم از کودتا و کودتاگران که اگر موفق بودند قطعا تاثیراتی بر کشور ما هم ایجاد میشد و "فتح الله گولن" مخالف اردوغان که بسیار به عربستان سعودی نزدیک است قدرت را در دست میگرفت و این برای ما خوب نبود و کمی هم دربارهی گفتمان سیاسی ترکیه و استراتژی عربستان و دورنمای روابط خاورمیانه و نظم نوین جهانی و نقشه ی جدید غرب آسیا برایش توضیح دادم و آنقدر حرفهای عجیب و غریب و بیربط زدم که خودم خسته شدم!
و الان تازه فهمیدیم که دیشب چرا کارکنان هتل محوِ تماشای اخبار بودند و از آنجا که دل خوشی هم از ترکیه ندارند خبرهای منفیش برایشان جذابیتی دوچندان دارد!
بگذریم، ساعت ۱۰ صبح تور دریاچه سوان داشتیم و آلنوش به دنبالمان میآمد و من همچنان درحال خوردن بودم، پس آخرین جرعه ی چای را هم نوشیدم و دوان دوان به لابی رفتیم که آلنوش همچین اعصاب درست و درمانی نداشت.
اما، اما این دختر جوان با نیم ساعت تاخیر و البته با دست و پای خونین خود را به ما رساند که هنگام خروج از منزل پایش پیچ میخورد و زخمی سطحی برمیدارد پس با پانسمانی مختصر برای اجرای تور حاضر شده بود!
کودتای نافرجام ترکیه (عکسها از نت)
باشگاه مشت زنی
آلنوش در راه برایمان از اتفاقات ایران و ارمنستان میگفت و گلایه داشت از رفتار شاهان صفوی با نیاکانش و کمی هم از جنایات ترکیه و نسل کشی ارامنه تعریف کرد و بعد به سراغ جمهوری آذربایجان و قضیه قره باغ رفت و شکایت بسیار کرد از گرجستان و من فهمیدم این خانم جوان چندان دل خوشی از همسایگان خود ندارد و حداقل در مورد کشور خودمان میدانم که اغراق بسیار میکرد و باز میدانم شاه عباس بهترین نقطهی اصفهان را با زمینهای حاصلخیز در اختیار گذشتگان آلنوش قرار داده و کلیسایی باشکوه برایشان فراهم کرده و آزادی عقیده و پرستش در اختیارشان گذاشته. هرچند همهی اینها توجیهی در کوچ اجباری ارامنه نمیشود اما باز هم دلیلی بر نفرت ۴۰۰ ساله نیست و به این نتیجه رسیدم اگر قضایایی که آلنوش از دیگر کشورها هم تعریف کرد مثل همین باشد کمی با بدبینی به مسائل نگاه میکند.
بگذریم! در بین راه به شهر زیبای دره گلها (زاخکازور) سرزدیم و ساعتی هم در شهر و صومعهی کچاریس گشتیم. در کلِ شهر فای رایگان برقرار بود و از همین فرصت استفاده کردیم و زنگی به خانواده ها زدیم و کمی اخبار ترکیه را دنبال کردم که همه جا امن و امان بود.
صومعه کچاریس زیبا و عجیب بود و بازمانده از قرون وسطی. این صومعه از چهار کلیسای مستقل تشکیل شده و مهمترینشان سنت گریگور نام دارد. افراد زیادی برای زیارت به اینجا مراجعه کرده بودند و تعداد زیادی هم مثل ما توریست بودند.
بعد از بازید از درهی گلها به سمت دریاچهی سوان روان شدیم.
صومعهی کچاریس
دریای سیمین
سوان نقرهفام را بزرگترین دریاچهی قفقاز مینامند که عمری نزدیک به سی هزار سال برایش تخمین زده اند. از نکات جالب دریاچه اینکه دارای آب شیرین است و این هم از ویژگی های منحصر به فردش محسوب میشود.
پای دریا توقف کردیم و برای اشراف بیشتر، به بالای کوه رفتیم. در ارتفاعات دو کلیسای زیبا قرار داشت و در راه برای رسیدن به بالای کوه چند عروس و داماد هم دیدیم که برای انجام مراسم عقد عازم کلیسا بودند و جالب آنکه مهمانانشان هم با لباس رسمی از کوه بالا میرفتند.
هنرمند نقاشی در پیچ راه بساط کرده بود و آثارش را میفروخت که ما هم به رسم یادگار یک تابلو از او خریدیم.
کلیساهای بالای کوه (سواناوانک) حال و هوای جالبی داشتند و اشرافشان به دریاچه فضا را زیباتر میکرد.
ساعتی را گشت زدیم در بین سبزه زار و لذتی بردیم از هوای پاک و بی نظیر اینجا.
نهار مهمان تور بودیم و در رستوران مشرف به دریاچه از بین چلوماهی و چلوکباب حق انتخاب داشتیم که یک پرس ماهی و یک پرس کباب سفارش دادیم که با هم به اشتراک گذاشتیم. غذاها هیچ کدام باب میل ما نبود و به اجبار خورديم.
در دریاچه تفریحات و ورزشهای آبی برقرار بود و علاقه مندان به این رشته می توانستند از جت اسکی و قایق سواری استفاده کنند که من به خاطر اتفاقی که سالهای پیش برایم افتاده و تجربهی غرق شدن در ساحل بندر انزلی را دارم، به فوبیای دریا دچارم و ترجیحا از همان دور به تماشای آب نشستیم.
سوان
کلیسای سواناوانک
شهر آشوب
برگشتنی در بين راه تعداد زيادى ماشين پليس و چند ايست و بازرسى ديديم. برايمان عجيب بود كه كشور به اين آرامى و اين همه تدابير امنيتى؟
داستان را نفهميديم و برگشتيم هتل. ميدان هاراپاراگ هم جو سنگين امنيتى حاكم بود و كلى پليس ضد شورش دورتادور ميدان مستقر بودند، با خودم فکر کردم حتما به خاطر اتفاقات ترکیه اینجا آماده باش داده اند.
به هتل رفتيم و باز به تلگرام سر زدم. بله ايروان هم امروز ظهر شلوغ شده و مردم معترض بعضی خيابانهاى شهر را تسخير كرده اند. پيامهاى زيادى برايم آمده بود و دوستان و خانواده نگران حالمان شده بودند.
زنگى به مادرم زدم و از اينكه حالمان خوب است متعجب بود. مادر گفت اخبار از ظهر فقط خبر تظاهرات مردم ارمنستان را نشان داده و آشوبهاى شهر را پوشش ميداده.
من هم متحیر گفتم ما چيزى نديديم و البته خارج از شهر بوديم. خلاصه به اتاق برگشتم و استراحتی کردیم که غروب به شهر گردی بپردازیم.
غروب شد و از هتل خارج شدیم، جو شهر همچنان امنیتی بود. رفتیم به دیدن بازار محلی ورنیساژ. اینجا یک بازار روز خنزر پنزر فروشییست که در پارکی واقع شده و در اصل چیز به دردبخوری برای خرید پیدا نمیشود. بیشترش صنایع دستی نه چندان ارزشمند است و البته برای خریدهای دم دستی بد نیست. چرخی زدیم و چند تکه سوغاتی و چندی هم زیورالات زنانه برای همسرجان خریدیم و به شهر گردی ادامه دادیم.
بازار ورنیساژ
مریم مقدس
تقریبا ده دقیقه ای پیاده روی کردیم که کلیسای بزرگ و زیبایی نظرمان را جلب کرد. داخلش شدیم، فضایی روحانی داشت و چند نفری مشغول عبادت بودند. شکل و شمایل این کلیسا در نوع خود و در کشور ارمنستان متفاوت بود. چند گردشگر ایتالیایی هم در حال بازدید بودند، سر صحبتمان با آنها باز شد که گفتند اینجا کلیسای کاتولیک شهر است و نامش "مریم مقدس" میباشد. از دیدن مای مسلمان در کلیسا متعجب بودند که برایشان از دین خودمان تعریف کردیم و گفتیم در اسلام بسیار سفارش شده به احترام به دیگر ادیان و پیروانشان و ما برای مسیح (ع) احترام ویژه ای قائلیم و مریم عذرا برایمان بسیار قابل افتخار است.
از ISIS پرسیدند و گفتیم که ما زخم خورده و البته دشمن درجه یک داعش هستیم و آنها مسلمان نیستند و نام اسلام را خراب میکنند که ما در صف اول مبارزه با داعش هستیم.
تا جایی که شد صحبت کردیم که این سوتفاهم برطرف شود و رفتارهای افراطی گروهی منحرف به پای جمعیتی کثیر نوشته نشود و فکر میکنم موفق هم عمل کردیم چرا که جوان ایتالیایی تشکرِ حسابی کرد از توضیحات ما.
کلیسای کاتولیک مریم مقدس
یک تکه نان
به هرحال زمان به سرعت گذشت و هوا تاریک شده بود، پس به سمت میدان جمهوری به راه افتادیم. خیابانی بسیار زیبا با پیادهراهی سنگفرش در ضلع شمالی میدان واقع شده به نام خیابان شمالی. سرتاسر این خیابان کافه و رستوران و فروشگاههای بزرگ و کوچک قرار گرفته. انتهای خیابان شمالی، میدان آزادی و ساختمان اپرای ایروان با معماری زیبا و مدور احداث شده که زیبایی این خیابان را دوچندان کرده. امشب بعد از پیاده روی زیادی که داشتیم به این خیابان رفتیم و در یکی از رستورانها غذایی خوردیم جالب انگیز. در منو از بین اسامی عجیب و غریبی که به چشم میخورد فقط پیتزا را میشناختیم پس همان را سفارش دادیم. غذا را که آوردند کم ترین شباهت به پیتزا داشت و شبیه به یک سمبوسهی بزرگ بود که مواد پیتزا محتویاتش را تشکیل میداد. با این تفاوت که سمبوسه را با نان لواش میپزند و این را با نان تافتون!
راستش برای ما که هر دو آدمهای بدغذایی هستیم و در بین غذاهای کشور خودمان هم تا به حال تعداد کمی را امتحان کرده ایم این پیتزا چندان به دلمان ننشست اما از آنجا که پولش را داده بودیم تا تهش را خوردیم و هر چند دقیقه یکبار هم از طعم بی نظیرش تعریف میکردیم تا شاید کمی از تالم مان کاسته شود!
خب! غذا را خوردیم و خسته به هتل برگشتیم. تلویزیون اتاق را روشن کردم و از ترس، کانالهای خبری را مرور کردم که ببینم اینبار کجای دنیا به آشوب کشیده شده که خدا را شکر خبری نبود پس آسوده خوابیدیم!
آهنگ برنادت
امروز گشت کلیسای اچمیادزین داشتیم و ساعت ۱۰ تورلیدر دنبالمان میامد؛ اما باز هم آلنوش دیر کرد. اینبار خراب شدن اتوبوس تور را بهانه کرد و البته دست و صورت سیاه و روغنی آقای راننده گویای این بود که بهانهی آلنوش الکی نیست!
بعد از یکساعت که در راه بودیم و تورلیدر از رفتار ایرانیها و ترکها و دیگر مردم دنیا گله کرد رسیدیم به شهر واغارشاپات. در راه به ما گفت اگر خوش شانس باشید ممکن است اسقف اعظم ارامنه که منزلش در محوطه ی اچمیادزین است امروز برای زیارت به کلیسا بیاید که این اتفاق برای خودشان بسیار مهم بود و البته برای مای گردشگر هم میتوانست مهم باشد که رهبر اول ارتودوکسهای گِریگوری جهان را از نزدیک ببینیم.
داستانهای آلنوش در کلیسا هم ادامه داشت، باز قصد کرد از ظلم ما ایرانیها بگوید که ما گفتیم آلنوش جان چه ساعتی بر میگردیم و کِی کجا باشیم؟ پس راهمان را جدا کردیم و خودمان به بازدید پرداختیم. این جا فضای بسیار زیبا و بزرگی دارد و نمادِ قتل عام ارامنه توسط ترکیه را درست مقابل کلیسا ساخته اند و کمی آنسوتر درخت تنومند کهنسالی جای گرفته که هر دو تبدیل به مکانی برای سلفی بگیران شده. شمایل شاه عباس صفوی هم بر دیوارهی بنا قابل دیدن است که البته چون ذهنی کشیده شده هیچ شباهتی به شاه عباسِ ما ندارد!
زمان حضور ما سقف و گنبد کلیسا در حال مرمت و بازسازی بود که همین باعث شد عکسهای خارجی خوبی از بنا ثبت نشود.
در حین بازدید بودیم که ناقوسهای کلیسا با آهنگ و ملودی زیبایی شروع به نواختن کرد و موکد این نکته بود که اسقف اعظم در حال ورود به محوطه و ساختمان کلیساست. جناب اسقف با همراهی تعدادی نیروی امنیتی و کشیش وارد شد و زنگها همچنان مینواختند.
اچمیادزین را قدیمی ترین و مقدس ترین کلیسای ارامنه می نامند چرا که توسط گِریگور روشنگر ساخته شده. اینجا که زمانی جزء خاک ایران بوده داستانهای جالبی دارد که بازگو کردنش را بر عهدهی google میگذارم که از حوصلهی این مطلب خارج است.
شهر واغارشاپات
محوطه و کلیسای اچمیادزین
خانه ی جاثلیق اعظم
لحظه ورود جاثلیق (اسقف اعظم)
جناب جاثلیق اعظم
یادمان قتل عام ارامنه
درخت تناور محوطه
بانوی ادویه ها
بازدیدمان از اچمیادزین تمام شد و به شهر برگشتیم. جادهی بین راه امروز هم تحت کنترل نیروهای پلیس بود. آلنوش ما را به شعبه ای از رستوران KFC برد و جایتان خالی چند تکه ای مرغ سوخاری خوردیم. یک نکته ای که همیشه برایم بسیار جذاب است و دوست دارم با شما هم در میان بگذارم این است که ما ایرانیها یک عادت قشنگ داریم که ایرانیزه کردنِ تمام پديده هاى وارداتى به كشورمان است. مخصوصا غذا! غذاهاى مختلف از نقاط مختلف دنيا وارد شده، به سليقه و مذاق ما هماهنگ شده و همه گير!
مثلا دونر كبابى كه در تركيه طبخ ميشود با آنچه ما ميپزيم تفاوت بسيار دارد، يا ماكارونى و همين مرغ سوخارى. مرغ سوخارى به اين روش زاده ى ابتكار كلنل سندرز امريكايى است اما در شعب اصلی KFC هم طعم و مزهى كنتاكى هاى خودمان را ندارد. نه كه بدمزه باشد نه! اما در ايران با ادويه هاى هماهنگ با ذائقه ى ما درست ميشود كه برايمان خوشايندتر است.
زياد وقتتان را نگيرم اما اين بخش برايم بسيار جذاب است پس مثال ديگرى بزنم؛ پيراشكى يا دونات.
پيراشكى يك شيرينىِ روسى است اما ما كِرِم داخلش را با گلاب كه يك چاشنى صددرصد ايرانى است آغشته ميكنيم به همين خاطر است كه هر جاى دنيا پيراشكى ميخوريم طعم وطنى اش را ندارد و البته از اين مثالها زياد است و اینجا جایش نیست! پس پروندهى غذاها را ميبندم و به ايروان بر ميگرديم.
دو مرغابی در مه
در رستوران آلنوش به دوستانى كه قصد ادامهى سفر به گرجستان را داشتند توضيحاتى داد و از ایشان خداحافظى كرد. اينجا بود كه به همسرم گفتم اگر زمان داشتيم و اگر شما كارمند نبودى و اگر همهى مرخصيت را هدر نداده بودى و... ما هم اين چنين سفرى را ميتوانستيم تجريه كنيم كه همسر گفت اگر شما پول بيشترى هزينه ميكردى و اگر خست به خرج نمیدادی و اگر امساک نمیکردی، من مرخصى ام را رفع و جور ميكردم و به گرجستان هم ميرفتيم. اينجا بود كه با خودم گفتم ((مرد حسابى بيكارى؟! مرغ سوخاريتو بخور ديگه چرا كل كل الكى ميكنى؟))
خلاصه خيلى از همسفرانمان راهى گرجستان شدند و ما هم راهى خيابانهاى ايروان!
همانطور كه قبلا گفتم انتهاى خيابان شمالى میدانی احداث شده به اسم میدان آزادی و حول این میدان ساختمان زيباى اپرا قرار گرفته که معماری زیبایی دارد. درست پشت ساختمان پاركى زيبا واقع شده، پس به بازدیدشان رفتيم. اين پارك فضاى بسيار روح انگيز دارد و درختان و آبنماهاى زيبايش باعث معروفيتش شده. اينجا مامن هنرمندان نقاشيست كه تابلوهاى خود را به نمايش و فروش گذاشته اند و حال و هواى پارك با هنر آميخته شده.
مجسمه هاى زيبايى هم در جاى جاى پارك به چشم ميخورد كه محيط هنرى پارك را هنرىتر ميكند.
خیابان شمالی
ساختمان اپرا
پارک ساریان
مام میهن
به هرحال امروز را بايد غنيمت ميشمرديم كه آخرين فرصتمان براى گشت و بازديد بود. معبد گارنى را بسيار دوست داشتم ببينم كه در اين مسافرت مجالی نيافتيم و در سفرى كه سال بعد به ايروان داشتيم موفق به ديدارش شديم كه چون در اين برهه نبود از گفتن درباره اش صرف نظر كردم.
غروب آخرمان در ارمنستان بود و در حد امکان بايد ديدنى ها را ميديدیم.
به هزارپله رفتيم تا از آنجا هم به پارك پيروزى رفته و بازديدى هم از مجسمهى مادر داشته باشيم.
اين مكان به كاسكاد معروف است و هزارپله هم برازندهاش است (البته تعداد پله ها 1000 عدد نمیباشد و این اسم کنایه ایست به تعداد زیاد آنها). پله ها را بالا رفتيم و با منظرهى خيره كنندهى شهر روبرو شديم. ايروان شهر كوچكيست و اين را در اين چند روز كه در حال گشت و گذار بوديم متوجه شديم كه تقريبا همهى شهر را پياده پيموده بوديم و حالا از بالاى ارتفاع اين كوچكى را به چشم هم ميديدم. ديگر غروب شده بود و من دوست داشتم از همينجا به پارك پيروزى که بسیار نزدیک بود هم برويم كه ديگر همسرجان توانش را نداشت كه تصميم به برگشتن به هتل گرفتيم.
در راه برگشت، به فست فوديهاى دور ميدان هاراپاراگ رفتيم و با خوردن يك كبابتركى خوشمزه تجديد قوا كرديم و در ميدان به تماشاى رقص آب و نور نشستيم که شب آخر اقامتمان در ایروان بود و سعی کردیم نهایت لذت را از شهر ببریم.
هزارپله
آغازِ پایان
امروز ساعت ١٢ ظهر ترانسفر برگشت داشتيم پس قرار شد بعد از صرف صبحانه به ديدن مجسمهى مادر برويم. اتاق را تحويل داديم، چمدان ها را به انباری هتل سپردیم و به سمت پارك پيروزى روانه شديم. تمام مسير ديروز را دوباره پيموديم كه نيم ساعتى شد. از پارك ديدن كرديم و مجسمهى معروف مام میهن (هاختاناکی ایگی) و نماد شهر ايروان را هم ديديم. این مجسمهی عظیم و مسین که با چشم نگران به شهر خیره شده یادبود شجاعت و دلسوزی زنان و مادران ارمنستان است.
حالا که برای برگشتن به تهران آماده میشديم با پول خوردهایی که باقی مانده بود از بستنی فروشی کنار پارک دو عدد بستنی قیفی خریدیم و بستنیخوران به هتل برگشتیم.
پارک و مجسمهی مادر
١٥ دقيقه اى در لابى هتل نشستيم و آلنوش نیامد. با او تماس گرفتیم و گفت اتوبوسِ تور که دیروز ایرادِ جزئی داشت امروز کاملا خراب شده و تا چند دقیقهی دیگر با ماشین شخصی میرسد. همسر من که خود از لحاظ قانونمندی و سرِوقت بودن شهره است بسیار از دست آلنوش عصبانی بود و به محض آمدنش شدیدا به او توپید که تو روز اول چندین و چند بار مارا تهدید کردی که اگر 1 دقیقه تاخیر داشته باشید چنین کنم و چنان کنم و حالا ما را به سخره گرفتی؟ وقت تو طلاست و وقت ما عَـ...؟!
آلنوش شرمنده و عذرخواه ما را با اتوموبيل سوارى خودش به فرودگاه رنگارنگ ايروان رساند و در راه سعی داشت با خوش اخلاقی از دل همسرجان درآورد و موفق هم شد و سرآخر به خوبی و خوشی خداحافظی کردیم و از او جدا شدیم.
سفر ما به اين شهر زيبا كوتاه بود اما خوشايند. آنقدر خوب كه يك بار ديگر هم مهمان اين شهر شديم و اگر وضعيت نا بهسامان ارز نبود قطعا هت تريك ميكرديم و بار سوم هم به ديدنش ميرفتيم. به چند دليل كه مهم ترينش حس آرامش موجود در شهر بود حتا با وجود اعتراضات و کودتا و درگیریهای حفظ تاج و تخت!
نویسنده: روزبه شهنواز