المپیک بارسلون ...
حدود ساعت 13:30 خرامان خرامان راه خروج از قلعه را در پیش گرفتیم، با اتوبوس خط ۱۵۰ خود را در پیچ و خم تپه مونجوئیک یافتیم، با عبور از کنار موزه هنرهای مدرن خوان میرو Joan Miro Foundation در کنار مجموعه و ورزشگاه المپیک بارسلون پیاده شدیم، این استادیوم و مجموعه های ورزشی جنب آن، میزبان المپیک تابستانی بارسلونا در سال ۱۹۹۲ بودند. بازدید مختصر و کوتاهی از ورزشگاه اصلی آن داشتیم، بماند که در مقابل عظمت Camp Neu حرفی برای گفتن نداشت. برج ارتباطات مونجوئیک، اِلِمانی زیبا و مدرن در این مجموعه بود.
فضای مشجر و گلکاری خیابان های واقع در تپه مونجوئیک، بسیار روح نواز بود و پیاده روی در سراشیبی آن فضا می توانست، دلچسب و رضایت بخش باشد ولی فرار از اشعه های آفتابِ سوزان و خستگی مفرط در انتهای سفر، ما را بر آن داشت دوباره مَرکَبِ قرمز رنگِ خط ۱۵۰ را ترجیح دهیم.
سمبلیک ....
پس از طی مسیر در کمتر از ۱۰ دقیقه، در یک مقصدِ زیبا و منحصربفرد در پایین دستِ تپه مونجوئیک، پیاده شدیم. هدف بازدید از دهکده اسپانیایی Poble Espanyol بود، دهکده لِسِدی در سفرِ آفریقای جنوبی و در نزدیکی ژوهانسبورگ و موزه میراث روستایی در رشت، تجربههای مشابه دلنشینی از این دست جاذبه هاست که قبلا بازدید کرده بودیم.
ورودی قلعه مانند و دو مجسمه بزرگِ زن و مرد با لباس محلی به عنوان نمادی از دهکده، نویدِ یک بازدید خوب و دلچسب را میداد. بلیط های ورودی را برای بزرگسال، نفری ۱۴ یورو و برای آراد ۷ یورو خریدیم و با داشتن کاتالوگ راهنما وارد دهکده شدیم.
دهکده پوبله اسپانیول، نمای زیبایی از فرهنگ و زندگی روستایی اسپانیاست که به صورت سمبلیک در تپه مونجوئیک، بازسازی و گردآوری شده است. بماند که بی تاثیر از محیط و فضای شهری نبوده و بیشتر به یک روستای مدرن می ماند.
در این دهکده می توان خیابان های سنگفرش، نمونه هایی از معماری ساختمان ها و بناهای روستاهای اسپانیا، نمایشگاه، فضای سبز، کافه و رستوران، مرکز خرید و فروشگاه، سالن آمفی تئاتر روباز و .... را دید و از نزدیک با محیط آن آشنا شد.
در واقع میشود گفت در این جاذبه توریستی و گردشگری که به یک موزه روباز و غیر مسقف میماند، عناصر و خصوصیاتِ روستاهای اسپانیایی از مناطق مختلف آن به نمایش گذاشته شده است.
حضور در این دهکده سمبلیک، بسیار خوشایند بود، معماری ساختمان ها به عنوان نماینده ای از هر منطقه، بسیار جذاب بود. وجود کافه ها و رستوران ها در یک محیط دلنشین در کنار بناها با تراس های گلکاری شده می توانست تجربه دلنشینی را رقم بزند.
حضور اردوهای دانش آموزی و کودکان با لباسهای متحدالشکل در دهکده با هدف آشنایی با فرهنگ و سنت اسپانیایی چشمگیر بود.
با بودن در دهکده، تجربه لذت بخشی برای ما رقم خورد، به نوعی عاشق فضای آن شدیم، همین بهانه ای بود که وقت بیشتری در اینجا بگذرانیم، از کوچه پس کوچه های سنگفرش دهکده عبور کردیم و از نمای زیبا و جذاب ساختمان ها لذت بردیم. حتی موزه ای از آثار پیکاسو، خوان میرو و دالی در بخشی از دهکده برپا بود.
در انتهای دهکده و در یک محوطه بازی، آراد به همراه بچه های اسپانیایی، دنیای کودکی را به واقع تفسیر کردند و سرشار از شادی و شعف وقت گذراندند و لذت بردند.
علیرغم گرمای هوا و ناسازگاری آفتاب که اشعه هایش را به ما هدیه میداد، دهکده با آن فضای یونیک و دلنشین، دو ساعت پذیرای ما بود و ما را با یک حس و حال خوب، بدرقه کرد.
تراسی به وسعت یک شهر ...
مشتری وفاداری نسبت به خط اتوبوس ۱۵۰ بودیم، برای آخرین بار، سوار بر آن شده و در کمتر از ۱۰ دقیقه به میدان اسپانیا رفتیم.
این میدان، بزرگ ترین میدانِ بارسلوناست و مشابه میدان کاتالونیا به عنوان یکی از قطب های حمل و نقلِ شهری و همچنین مرکز تجاری شهرِ بارسلون شمار می رود.
جالب اینکه پس از میدانِ همنامِ خودش در مادرید، دومین میدانِ بزرگ اسپانیا نیز می باشد، نکته حائز اهمیت در نامگذاری این میدان و انتخاب و تاکید بر نام اسپانیا به جای کاتالونیا، به دلیل سیاسی و نمایش قدرت حکومت مرکزی بر کاتالان می باشد.
یکی از جاذبه های دیدنی میدان اسپانیا، ساختمانِ مدورِ قرمز رنگ آرِناس Arenas de Barcelona در شمال میدان است که کاربری آن در حال حاضر، مرکز خرید می باشد.
گرسنگی بهانهای شد که راه آرناس را در پیش گیریم، با علم به اینکه در طبقه بام آرناس، مجموعهای از رستورانها گِردِهم آمدهاند، با استفاده از آسانسور پانوراما و شیشهای که به عنوان یک ایده جالب در بیرون از ساختمان آرِناس تعبیه شده و با پرداخت نفری یک یورو استفاده از آن، فراهم می گردد به تراس زیبای آرناس رفتیم.
ویوی پلازای زیبا و جذابِ اسپانیا، دورنمای موزه ملی هنرِ کاتالونیا MNAC و فواره جادویی مونجوئیک در ورای دو برج بلند آجری Torres Venecianes یکی از تصاویر شگفت انگیزِ این سفر بود که در ذهن ثبت شد. همچنین وجود المان هایی در میدان اسپانیا، میدان سن پیتر واتیکان را برای ما تداعی می کرد.
تراس و بالکن آرِناس نیز، به غایت زیبا بود، در حالیکه گوشه چشمی به رستورانهای آن داشتیم، بی اختیار یک دور کامل به دورِ تراس گشتیم.
استخری در بام ساختمان مجاور تراس، خودنمایی میکرد، خوشحال بودیم ساحل بارسلون در دسترس است و تا چند ساعت دیگر، قرار بر تجربه مجدد آن می باشد، وگرنه به هیچ عنوان، پاسخگویی به عطش و علاقه آراد به شنا، امکان پذیر نبود.
در یکی از نماها، چشم اندازِ زیبای تپه تیبیدابو Tibidabo، کلیسای قلب مقدس و برج تلویزیونی کلسرولا، جلب نظر می کرد، در دل وعده فردا را برای بازدید آنها دادیم. شهر بارسلون نیز از بالای تراس آرِناس خوش منظره و نماهای آن فوق العاده بود.
فضا و منوی هیچکدام از رستورانهای تراس، جذبمان نکرد، راهکار دیگری جستیم، به فودکورت داخل مرکز خرید پناه بردیم، با خوردن استیک خوشمزه با قیمتی اقتصادی در رستورانی خوب در هوای خنک، جان تازه ای گرفتیم.
ساعت 17:00 و از طریق خط مترو L3 سبز، خیلی زود به هتل رسیدیم، استراحت مختصری کردیم، باروبندیل شنا و آفتاب و ..... را مهیا کرده و به قصد شنا در دریای مدیترانه و جذب آفتاب، راهی ساحل بارسلون شدیم.
پر از رنگ ...
پس از خروج از هتل و با پیاده روی ۵ دقیقهای، به بازار بوکریا Mercat de la Boqueria در نزدیکی هتل رفتیم، بوکریا در لارامبلا، بازاری رنگارنگ پر از میوه و سبزیجات، غذاهای دریایی و .... از معروفترین و بزرگترین بازارهای مواد غذایی در دنیاست.
ترکیب باور نکردنی رنگها، شور و هیجان و تکاپوی مردم در این بازار، شگفت انگیز و فوق العاده است. جالب اینکه کل فضا در یک سوله بزرگ، ایجاد شده است. پس از حضور در بوکریا، این حس به انسان منتقل می شود که زندگی جریان دارد.
با توجه به ازدحام جمعیت و محدودیت فضا، با رعایت نکات ایمنی و محافظت از کیف و کوله در بوکریا حضور پیدا کردیم، از دیدن فروشگاهها و غرفههای مختلف سرشار از رنگ و زندگی به وجد آمدیم. وجود میوه، آبمیوه، سبزیجات، شیرینی، گوشت، عسل، محصولات دریایی و پروتئینی، سوسیس، کالباس، آجیل، ادویه و ..... وسوسه کننده بود. حتی کافه و رستوران های کوچکی نیز در این بازار تعبیه شده بود.
با خرید نوشیدنی و میوه های خرد شده و تنقلات، راه خروج از بوکریا را در پیش گرفته و به نوعی این بار مجهزتر به سمت ساحل حرکت کردیم.
آرامش به معنای واقعی ...
با توجه به تجربه روز اول، این بار ساحل بارسلونتا از انتخاب های ما حذف شده بود و به قصد ساحل Platja de la nova Icaria و Bogatell در شمال بارسلونتا، با اتوبوس شماره ۵۹ از لارامبلا حرکت کردیم، مسیر نیم ساعته را در حالیکه نظارهگرِ جوش و خروشِ توریستها در لارامبلا و خط ساحلی بودیم، طی کردیم.
پس از رسیدن به ساحل بر انتخابمان صحه گذاشتیم، اینجا به مراتب تمیزتر، زیباتر و خلوت تر از بارسلونتا بود، به نظر بیشتر مردم محلی بارسلون از این ساحل استفاده میکردند، انجام ورزش های ساحلی به خصوص والیبال ساحلی در این ساحل رواج داشت، اوج تفریح و هیجان، شادی و نشاط در این ساحل محسوس بود، شنا کردیم، در ساحل دریای مدیترانه و بر روی ماسه های طلایی آن با ریزش اشعه های خورشید، انرژی جذب کردیم و در عوضِ پیاده روی های سنگین، استراحت کرده و به آرامش رسیدیم.
فرصتی دست داد، کودک درون بیدار شده و همبازی آراد گردد، وجود یک محوطه بازی در ساحل نیز برای کودکان غنیمتی بود، جالب اینکه آراد در رقابت طناب نوردی با هَمسن و سالها، نماینده شایسته ای بوده و جسارت و مهارت خود را به نمایش گذاشت.
المپیک در ساحل ...
در ساعت 21:00 و پس از گذشت سه ساعت از حضور ما در ساحل، نشانهای از شب و تاریکی، هویدا نبود،
نزدیک شدن به آخرین ساعاتِ حضور در بارسلون و وجود جاذبه ها و دیدنی هایِ جذابِ مسیر ساحل به هتل، ما را بر آن داشت، گزینه پیاده روی را برای مسیر برگشت، انتخاب کنیم. پیشنهاد وسوسه انگیز، ولی سنگین بود.
مسیر پیاده رویِ ممتد و بدون وقفه، حدود ۴۰ دقیقه زمان می برد ولی مطمئناً توقف ها و خرامان خرامان رفتن، می توانست آن را طولانی تر کند.
خط ساحلی و خیابان لارامبلا به عنوان مسیر پیاده روی، آنقدر جذابیت داشت که خستگیِ ناشی از آن را به جان بخریم.
خوشبختانه همه موافقت خود را اعلام کردیم و اصل را بر استفاده حداکثری از زمان و آخرین بهره ها از سفر گذاشتیم.
جالب اینکه خط ساحلی، خود یک Walking Street بود و حضور جمعیت، اعم از خانواده و گروههای جوان چشمگیر بود، مردم یا در حال پیادهروی بودند یا دسته دسته در کافه و رستوران های ساحلی یا نیمکت ها و سکوهای کنار ساحل در حال گپ و گفت و استراحت بودند و هر از چند گاهی با صدای خنده ها و شادیها جلب توجه می کردند و چشم ها را به سمت خود فرا می خواندند.
عدهای این مسیر را برای ورزش انتخاب کرده بودند، پیاده روی، دویدن و دوچرخه سواری انتخاب های وسوسه انگیزی در آن فضا بود. در واقع مسیر زیبای ساحلی، دریا، هوای خوب و نسیم دلنواز، انگیزهها را برای ورزش مضاعف می کرد.
کمی جلوتر به بندر المپیک Port Olimpic یا به عبارتی دهکده المپیک رسیدیم، این قسمت از بندر برای بخشی از بازیهای المپیک ۱۹۹۲ بارسلون ساخته شد. در سمت دیگر، یک تفرجگاه ساحلی، اسکله و لنگرگاهی در دل مدیترانه وجود داشت که سفیدی درخشان قایق ها در آن چشم ها را نوازش می کرد.
دو برج بلند Hotel Arts و Torre Mopfre ساختمانهای شاخص دهکده هستند که در زمان المپیک برای اسکان ورزشکاران ساخته شده بودند و امروزه کاربری آنها تغییر یافته است.
در پای این برجها، یک اِلِمان بسیار زیبا و بزرگ به نام ماهی طلایی، اثرِ هنرمند و معمار معروف، فرانک گری Frank Gehry مشهود است.
بدون اغراق، این منطقه با داشتنِ کافه ها و رستوران ها، یکی از محبوب ترین قسمت های شهر بارسلون که زندگی شبانه نیز در آن جاری است، می باشد.
پس از گذر از بندر المپیک، به ساحل بارسلونتا رسیدیم و چشم انداز زیبای هتل W و ساحل هویدا گردید.
فراق ...
با دیدن مادر و فرزندِ کوچکش که در کالسکه در خواب ناز، رویایی به نظر می رسید، بی اختیار به یاد دخترمان افتادم، علیرغم اینکه همسرم، سعی کرد نگاهش را از من مخفی کند، یافتم چشم هایِ مادرِ دل نازک در فراقِ عزیزدردانه پر از اشک شده است.
چشمانِ اشکبار مادر از دید آراد، نیز پنهان نماند، من و آراد هر دو باتفاق سعی کردیم با یادآوری اینکه در کمتر از یک و نیم روزِ دیگر، دیدارها تازه گشته و آوین را در آغوش خواهیم کشید، اتمسفر و فضا را تلطیف کنیم.
مشغولِ صحبت بودیم که خود را در منتهی الیه شرق لارامبلا و در میدانی که مجسمه کریستوف کلمب Columbus Monument در وسط آن خودنمایی میکرد، یافتیم.
در ابتدای لارامبلا در کافه ای خیابانی، قهوهای نوشیدیم، شور و هیجان و اشتیاق مردم، و زنده و پویا بودن فضا، محسوس بود. پس از استراحتی کوتاه به سمت بندرگاه برگشتیم.
روشناییِ روز، رخت بربسته بود و جای خود را به تاریکی و ظلمات داده بود امّا بازی و رقص نور در بندر بارسلون که سایه آن بر روی آب نیز گسترش پیدا کرده بود، صحنه های فوق العاده و بدیعی از زیبایی پدید آورده بود.
دیدن اسکله و لنگرگاهی با انبوه کشتی و قایق کوچک، وجدآور بود، در حالی بر روی کف چوبی پل فانتزی و زیبای Rambla De Mar که در ادامه رامبلا و بر روی دریا امتداد یافته، قدم نهادیم که نسیم خنک و مطبوع دریا، صورتمان را نوازش می کرد و صدای خِرِچ خِرِچ چوبهای منعطفِ زیر پایمان، نغمه ای دلنشین پدید آورده بود.
حس و حالِ خوبِ زمان و مکان، جوانهای عاشق پیشه را بر روی نیمکت های کنار سکوهای پل، فراخوانده بود و آنها نیز مشتاقانه و نجواکنان، عشق و محبت را نسبت به هم عرضه یا طلب میکردند ....
سرگرم دیدن زیباییهای اسکله بودیم که خود را در انتهای پل و مسیر چوبی و در جلوی مرکز خرید مارمگنوم Maremagnum یافتیم، راه رفته را برگشته و با گذر از پل Rambla De Mar و با قدم زدن در زیر ردیف هایی از درختان بلندِ خیابان لارامبلا، قلب تپنده بارسلون، در حالی که آخرین کشف مان از رامبلا مجسمه فردریک سولر هوبرت نویسنده اسپانیایی بود به هتل برگشتیم.
اسکله و لنگرگاه
ساعت 23:30 بود و ما یک روز پرخاطره و فوق العاده را با پیاده روی لذت بخش به پایان رسانده و سرشار از حس خوب بودیم.
امشب آخرین شبِ اقامت ما در هتل سنت آگوستی و فردا آخرین روزِ حضور ما در بارسلون بود، تا جای ممکن وسایل را جمع کرده و چمدان ها را بستیم.
متاسفانه آراد از دردِ بازوی دستِ چپ می نالید که این موضوع، اسباب نگرانی ما شد، حدس زدیم مسبب آن، فشار به دست در طناب نوردیِ ساحل بارسلون باشد، بدون امکانات با ماساژ، نوازش، صحبت، ذکرِ خاطرات و خوشیهای سفر، سعی در تسکینِ درد و شاید فراموشی آن و القای آرامش داشتیم، خوشبختانه تلاش ما بی نتیجه نبود و پس از لَختی، آرام گرفت و خوابید و ما نیز با چاشنی استرس، به وی پیوستیم.
صبح پایانی ...
صبح را در حالی آغاز کردیم که اطمینان از صحت و سلامتی آراد و رفع کسالتش، نویدِ یک روز آرام و بدون دغدغه را میداد.
با انرژی تمام به رستورانِ هتل رفتیم، پیرزن معروف قصه ما در سالن صبحانه، حضور داشت، با این تفاوت که در شعاعِ چند متری میزِ ما پیدایش نمی شد و حتی نگاهش را از ما می دزدید، عجیب اینکه در صورتش هم هیچ اثری از ندامت پدیدار نبود.
نکته جالب قضیه، اعلام گرسنگی شدید از سوی آراد بود و با خوردن صبحانه ای کامل، دلی از عزا درآورد. فکر کنم با آنچه که در آن فضا در طی دو روز اخیر، گذشته بود و آراد نیز شاهد و یا حتی در بطن آن قرار داشت، برگ دیگری از درس زندگی برایش رقم خورد و به نوعی خود لمس و تجربه کرد.
به اتاق برگشته، چمدان ها را به طور کامل بسته و برای آخرین بار ویوی دل انگیز و فوق العادهِ تراس اتاق را نگریستیم و در ذهن ها ثبت کردیم.
با حضور در پذیرش هتل و با پرداخت هزینه اقامت ۴ شب با کارت اعتباری، چک اوت کردیم.
چمدان ها پس از اخذ رسید، به امانت در هتل باقی ماند تا ما با فراغ بال به برنامههای امروز بپردازیم.
پانزدهمین روز سفر را می گذراندیم، با توجه به حجم زیادِ شهرها و جاذبه های دیده شده و اشباع شدنِ ذهن و روح و روان، طبیعی بود، عطشِ همسفرانم برای گردش و سیاحت، کمی فروکش کرده باشد و تمایل و اشتیاق به برگشت، فزونی یابد ولی کماکان، تمام و کمال، همراه بودند. به نوعی عزمِ مان را جزم کرده بودیم که حداکثر استفاده را از روز آخرِ حضور در بارسلون داشته باشیم.
بلیط برگشت ما به دوحه ساعت 22:25 بود، با توجه به محدودیتِ اعتبار چهار روزهِ کارت حمل و نقل Hola BCN و رعایت جانب احتیاط برای حضور به موقع در فرودگاه، بنا را بر این گذاشتیم، چیدمان برنامه طوری باشد که قبل از ساعت ۱۹ در فرودگاه باشیم.
حدود ساعت 11:00 از هتل خارج شدیم، همراه داشتن پاسپورت، مدارک و پول می طلبید دقت نظر و اهتمام بیشتری در خصوص امنیت و حفظِ کیف و کوله پشتیِ مان داشته باشیم.
بام بارسلون ...
مقصد اصلیِ برنامهِ امروز، کوه تیبیدابو Tibidabo در منتهی الیه غربِ بارسلون بود، به عبارتی می بایست از جوار دریا در شرق بارسلون به کوه تیبیدابو در غرب آن میرفتیم.
مسیر طولانی و دسترسی کمی سخت بود، لازمه آن استفاده از چهار خط مترو، قطار، قطار کابلی Funicular و اتوبوس بود.
در ابتدا از ایستگاه Liceu با خط مترو L3 سبز، به ایستگاه کاتالونیا Catalunya رفته سپس با کمک تابلوهای راهنما در ایستگاهِ عظیمِ کاتالونیا که یکی از شاهراه های اصلی مترو و قطار شهری بارسلونا است، با قطار خط S1 شرکت FGC (راهآهن کاتالونیا)، به ایستگاه Peu del Funicular رفتیم، در ایستگاههای پایانی کاملا محسوس بود که از منطقه شهری دور شده و در حومه بارسلون هستیم.
به راحتی در ایستگاه هم جوار و از طریق قطار کابلی Funicular که تنها شامل دو ایستگاه ابتدایی Vallvidrera Inferior و انتهایی Vallvidrera Superior می باشد، در حالی کوه را درنوردیدیم که مسافران قطار کوچک کابلی، فقط خانواده ما و یک خانواده پرسروصدایِ شرق دوری بودند.
هنوز راه به انتها نرسیده بود، پس از خروج از قطار کابلی در ایستگاه اتوبوس جنب آن به نام Funicular de Vallvidrera سوار مینیباس خط ۱۱۱ شده و با طی کردن پیچ و خم های کوه تیبیدابو به مقصد نهایی رسیدیم، طی کردن مسیر، تقریباً یک ساعت طول کشید.
در پای کلیسای معبد قلب مقدس Temple of the Sacred Heart of Jesus ایستاده بودیم، همان که دورنمای آن را بارها در روزهای قبل از نقاط مختلفِ بارسلون، دیده بودیم. نقطه شاخص این کلیسا که در بالای تپه تیبیدابو واقع شده، وجود مجسمه عظیمِ عیسی مسیح در بالاترین منار آن می باشد.
بی اختیار به سمت تراس جلوی کلیسا رفتیم، یک چشم انداز زیبا و فوق العاده، روبروی ما بود، یک تصویر پانورامایی از بارسلون که این موقعیت و این تراس به ما هدیه داده بود.
در ارتفاع تقریبی ۵۰۰ متری از سطح دریا و در واقع در بلندترین نقطه شهر ایستاده بودیم، از همه جای بارسلونا این کلیسا را دیده بودیم و حالا از این نقطه، کل بارسلون زیر پای ما بود.
در جوار این کلیسای خیره کننده، شهربازی تیبیدابو واقع شده است، صداها، شور و هیجان و هیاهویی که از آن برپا بود و به گوش میرسید، نشان از بازی های جذاب و ترشح آدرنالین داشت و زیباتر اینکه لذّتِ هیجان و شور و اشتیاق، توام با دورنمایی تماشایی و منظره هایی جذاب از شهر بارسلون و دریای مدیترانه می باشد.
نکته جالب در مورد کلیسا، روایت افسانهای کاتالونیایی است که ادعا می کند کلیسا در محوطه ای بنا شده که مسیح به وسیله شیطان، وسوسه شده است.
کلیسا دو طبقه دارد، در طبقه پایین که معماری و نمای آن از قسمت اصلی و فوقانی متمایز می باشد، خود شامل یک تالار و سالن مجزّا است که نقّاشی های روی دیوار و محرابِ آن، خیرهکننده، دیدنی و پر از رنگ می باشد.
با بالا رفتن از پله ها و حضور در تراس جلوی ورودی اصلی کلیسا و لذت بردن از منظره های پیش رو، وارد کلیسای اصلی شدیم، فضای داخلی کلیسا خیلی بزرگ نبود، شیشه های رنگی و آرایش ستون ها جلب توجه می کرد ولی سقف و گنبد هشت وجهی مدور و به خصوص موزاییک کاریِ رنگارنگ در کفِ سالنِ آن بیشتر چشمگیر بود.
دلیل اصلی آمدن ما به این کلیسا، حضور در تراس کوچک کنار مجسمه مسیح بود، برای تحقق این امر، ابتدا بلیط آسانسوری که تا ارتفاع تقریبی ۵۴۰ متری، اوج میگرفت را به مبلغ ۴ یورو برای هر نفر خریدیم، عجیب اینکه در این مکان مقدس، بلیط برای آراد رایگان نبود.
با آسانسور به پشتبامِ کلیسا هدایت شدیم، ارتفاع تراسِ پای مجسمه ۵۶۵ متر بود و برای صعود می بایست این ۲۵ متر را از طریق پله ها که آن هم در بخشی به نوع مدور تبدیل میشد، طی میکردیم.
بماند که در پشت بام اصلیِ کلیسا نیز، دیدن ظرافت بنا، مجسمه ها و تندیس ها و برج ها در نزدیک ترین حالت ممکن، خالی از لطف نبود.
نه تنها آسمان آبی و صاف و عاری از ابر، چشم انداز بهتری را به ما هدیه می داد بلکه هوای مطبوع و خنک بر لذّت بازدید می افزود، همین بهانهای شد که در سایه ای در پشت بام، تجدید قوا کنیم و با خوردن تنقلات همراه انرژی بگیریم.
نشانه ای از فوتوریسم ...
کوه تیبیدابو که نامش برگرفته از انجیل و به معنای "من به تو خواهم بخشید" می باشد، علاوه بر دو جاذبهِ کلیسای قلب مقدس و شهربازی، یک جاذبه معروف دیگر به نام برج کلسرولا Torre de Collserola دارد که آن هم برای المپیک تابستانی 1992 بارسلون و جهت یکپارچه سازیِ نیازهای مخابراتی و خبرگزاری و با ظاهر و سبکِ فوتوریسمی ساخته شده است، در همین راستا، شکل ظاهری آن نیز خاص و ویژه می باشد.
از پشت بام کلیسا، چشم اندازِ زیبا و کاملی از این برج که در میان درختان و فضای سرسبز تپه تیبیدابو، رو به آسمان اوج گرفته، قابل مشاهده بود، درباره عظمت، شکوه و ارتفاع کلیسای قلب مقدس، همین بس که ما در پشت بام آن ایستاده و درحالی برج کلسرولا را نظاره می کردیم که با آن ارتفاع بلند، در افقِ دیدِ ما بود.
چشم انداز و فضایِ سبزِ تپّه تیبیدابو در حاشیه یک شهر بزرگ و صنعتی، بسیار جالب و خیره کننده بود، این سرسبزی در حاشیه غربیِ کلیسا، بیشتر مشهود بود.
خوشحال و سرمست بودم از اینکه همسفران جانم، حجّت را بر من، تمام کرده و بدون شکایت و گله ای همراهی میکردند. ذوق و شوقِ آراد در رسیدن به تراس نهایی و صعود، ستودنی بود.
در بخشی از مسیر و در طیِ طریق از پله های مدور با طول و عرض بسیار کم، جانبِ احتیاط، کاملاً رعایت شد و بیشتر، حواسمان به آراد بود. خوشبختانه مسیر رفت و برگشت از این پله هایِ مدور، کاملاً مجزا بود، بدین گونه که دو پله مدورِ متقارنِ جداگانه، یکی برای رفت و یکی برای برگشت، در نظر گرفته شده بود.
چتری بر بارسلون ...
بالاخره بعد از طی کردنِ حدود ۱۶۰ پله، به پایِ مجسمهِ عیسی مسیح در بالای بلندترینِ برجِ کلیسای قلب مقدس، رسیدیم. بسیار باابهت و باشکوه و بزرگ تر از آنی بود که فکر میکردیم، فضای بازدید بسیار محدود بود، به عبارتی، یک راهروی مدور با عرض حدود ۶۰ سانتی متر، در دور پایه مجسمه تعبیه شده بود.
با وزشِ باد شدید در این مکان مواجه شدیم، دیگر باورمان شده بود بر بام بارسلون، قدم گذاشتهایم، اینجا مرتفعترین نقطه بارسلون بود و دریای مدیترانه و شهر بارسلون زیر پای ما قرار داشت.
حس و حالِ حضور در این مکان، بسیار عالی بود، مجسمه عیسی مسیح با دستان گشوده، کل بارسلون را در زیر چتر خود گرفته بود .....
با حضور در این فضا، بی اختیار مجسمهِ عظیمِ مسیح منجی در ریودوژانیرو برزیل بر فراز قله Corcovado در ذهنم تداعی شد.
محدودیت فضا به قدری بود که امکان عکاسی با مجسمه به هیچ وجه وجود نداشت، یکی از فانتزی های ما در این مکان، پیدا کردن جاذبه های بارسلون شد. با آراد این بازی را شروع کردیم، بدین ترتیب که با عنوان اسم یک جاذبه، دیگری باید آن را پیدا میکرد.
با یکبار گشتن دور مجسمه، یک قاب ۳۶۰ درجه و پانوراما از کل بارسلون، پدیدار میگشت. دریای مدیترانه، ساحل بارسلونا، هتل W، کلیسای ساگرادا فامیلیا، برج آگبار، شهربازی و برج کلسرولا، برجهای Hotel Arts و Torre Mopfre جزو جاذبههای شاخص این قاب، کاملاً هویدا بودند.
بارها و بارها دور مجسمه و در آن راهرو باریک، گشتیم تا می توانستیم ذهن و فکرمان را از آن تصاویر ناب، انباشته کردیم و لذت بردیم...
دل کندن از آن مکان و موقعیت سخت بود، ولی چه می شود کرد، حدود ساعت 14:00 خرامان خرامان، راهِ برگشت را در پیش گرفتیم و یکبار دیگر، همه آن زیباییها را مرور کردیم.
با اتوبوس به جلوی ایستگاه قطار کابلی رفتیم، در خارج از ایستگاه، در محوطه بازی کنار آن، آراد از فرصت پیش آمده، نهایت بهره را برد و بازی کرد.
بعد از طی کردن مسیر با قطار کابلی و قطار شهری، در ایستگاه کاتالونیا، از مترو خارج شده و پا به میدان کاتالونیا گذاشتیم.
نبض شهر ...
بر روی نیمکتی در زیر سایه درختی نشستیم و از تماشای معماری ساختمان ها و حضور پررنگ مردم، لذّت بردیم.
با حضور در این میدان، نبض شهر به خوبی حس میشد. عبور و مرور رهگذران، اتومبیل ها و وجود فروشگاه ها و مراکز تجاریِ متعدد در اطراف میدان، آن را به یک مکانِ پر از شور و انرژی و حرکت، تبدیل کرده بود.
یکی از نکاتِ شاخصِ میدان کاتالونیا، وجود کبوترانِ متعدد، در آن بود. از دست فروشی دانه خریدیم، غذادادن و بازی با کبوتران و عکاسی از آنها، شور و هیجان خاصی در ما ایجاد کرده و بسی لذت بردیم.
تجربه رستورانی ناب ...
ساعت 15:30 شد و گرسنگی بر ما غلبه کرد، برنامه ناهارِ امروز از قبل تعیین شده بود. پس از طی کردن بخشی از خیابان دوست داشتنی لارامبلا، وارد خیابانی در غرب آن به نام Bonsucces شدیم، در ابتدای خیابان، وجودِ یک میدان مستطیلی کوچک با درختانِ بلند در وسط آن که سایه ای وسیع بر کل میدان گسترانیده بودند، دلربایی می کرد. در ضلع غربی میدان و در نبش یک چهارراهِ کوچک، رستوران قدیمی و باسابقهِ الیزابت Elisabets، انتخاب ما بود.
رستورانی کوچک که به نظر می رسید، اکثر مشتری هایِ آن، بومی و محلی هستند و شاید ما از معدود توریست های حاضر در رستوران بودیم.
در نقدهای این رستوران، محیطِ آرام، غذاهای باکیفیت و قیمت های اقتصادی و مناسب، جزو ویژگیهای بارز رستوران الیزابت عنوان شده بود.
دکوراسیونِ غالبِ دیوارهای رستوران، از عکس ها و رادیوهای قدیمی، تزیین شده بود، در انتخاب غذاها، پیرزنی قدکوتاه، چاق و مهربان، به عنوان یکی از کارکنانِ رستوران، کمک مان کرد و نمایندهِ خوبی برای هم نسلانِ خود نام گرفت.
برای ناهار، سوپ، سالاد، مرغ، سیب زمینی، نان و نوشیدنی انتخاب کردیم. البته امکان انتخاب و تجربهِ غذاهای اسپانیایی از جمله تاپاس، پائیا Paella و ..... نیز وجود داشت که ذائقه روز آخر ما، پذیرای آنها نبود.
پس از صرف ناهاری دلپذیر، آخرین ساعاتِ حضورمان در بارسلون را در لارامبلا گذراندیم، در کافه ای، خود را به صرفِ قهوه و نوشیدنی، دعوت کردیم و نهایتاً ساعت 17:30 برای تحویل چمدانها به هتل برگشتیم.
و آغاز مسیر برگشت ...
داشتنِ فرصت کافی، بهانه ای شد، کلِ مسیر برگشت به فرودگاه را علیرغم طولانی تر بودن، مترو انتخاب کنیم. بدینگونه که با خط L3 سبز از ایستگاه Liceu به آخرین ایستگاه این خط، به نام Zona Universitaria رفته و از آنجا با خط L9 نارنجی و با طی کردن از ابتدا تا انتهای آن، در ایستگاه Aeroport T1 در ترمینال یک فرودگاه اِل پِرات El Prat بارسلون پیاده شدیم.
کل مسیر، تقریباً یک ساعت به درازا کشید و ساعت 18:30 زودتر از برنامه اولیه، به فرودگاه رسیده بودیم. خوشبختانه اعتبار کارتهای مترو Hola BCN ما باقی بود و از این بابت، هزینه مازادی متقبل نشدیم.
از طریقِ تابلوهای راهنما، گیتِ پروازِ قطری را پیدا کردیم. ساعت از ۱۹ گذشته بود که گیت ها باز شد و با توجه به اینکه ما قبلا، اینترنتی Check in کرده بودیم، در صف جداگانهای، به راحتی و در کمترین زمان ممکن، کارتهای پرواز را گرفته و از دست چمدانها، خلاص شده و سبکبال، راه سالنِ ترانزیت را در پیش گرفتیم.
روحیهِ همه ما خوب بود، از طرفی، یک دنیا خاطرهِ لذّت بخش، رهاوردِ این سفر بود و از سوی دیگر تا ساعاتی دیگر، دخترکمان را در آغوش می گرفتیم.
داشتنِ فرصت کافی تا پرواز، بهانه ای شد که همگی، فری شاپِ فرودگاه بارسلون را به خوبی، کندوکاو کرده و خرید حداقلی برای بچه ها داشته باشیم.
راس ساعت 22:25 هواپیمای قطری در حالی بارسلون را به مقصد دوحه، ترک کرد که خاطراتِ جاذبههایِ متنوع و پرطمطراقِ آن شهرِ دوست داشتنی، به عنوانِ یادگار، در گوشهِ ذهن و آمیخته با قلب، همراهِ ما بود.
دیدار بارسلون، مثل دیدن رنگین کمانِ پر از رنگ، مثل شنیدن یک موسیقی خوش الحان، مثل تماشای فورانِ آب نمایی زیبا و مثل نوشیدنِ شربتِ خنک در هوای گرم، لذّت بخش بود.
پس از ۶ ساعت و ۲۰ دقیقه پرواز، راس ساعت 05:45 صبح به وقت محلی، به فرودگاه حمد دوحه رسیدیم. پرواز بعدی ما به مقصد تهران، ساعت 08:00 بود و ۲ ساعت و ۱۵ دقیقه تا آن پرواز فرصت داشتیم. در حالت مقایسه، شرایط بسیار بهتر از مسیر رفت به میلان، با استاپ یک ساعته بود.
یک شوکِ کوچک ...
در فرودگاه دوحه و در حین صحبت با همسفران، کاشف به عمل آمد، فراموش کرده بودیم نایلون دستیِ حاوی لباسهای همسرم (شال و مانتو) که در قسمت زیپ جلویی چمدان، قرار داشته را برداریم و عملاً دسترسی به آن تا تحویل بار در فرودگاه تهران، میسر نخواهد بود.
اسبابِ خنده و شوخی فراهم شده بود، با همراهی آراد و به شوخی همسرم را کمی اذیت کرده و همگی خندیدیم. چارهای نبود، خود را به دست تقدیر سپردیم تا چه پیش آید.
علاوه بر خرسِ زردرنگِ برنزیِ فرودگاه دوحه، معروف به خرس لامپی Lamp Bear که به نوعی به نماد فرودگاه، تبدیل شده، محوطه های بازی برای کودکان در جایجای فرودگاه وجود دارد که با ایده هایِ خلاقانه طراحی شده و ذکرِ آنها، به عنوان یک اثر هنری، پربیراه نخواهد بود.
زیبایی بصریِ این تجهیزاتِ بازی، فوقالعاده است، عاشقِ عروسک های کوچکی هستم که در نقاطِ مختلفِ این تجهیزات و اسباب بازیها، طراحی و الصاق شده است.
در حالیکه آراد به تعداد کودکانِ قابل توجه در این فضای جالب و سرگرم کننده در آن ساعتِ صبح، پیوسته بود، من غرقِ در زیبایی و کشفِ قصّه این عروسکهایِ کوچک بودم.
وصال نزدیک است ...
ساعت 08:00 صبح به وقتِ محلی و به موقع، فرودگاه بین المللیِ حمد را به مقصد تهران، ترک کردیم و من در صبحدمان، فارغ بال بر روی صندلیِ هواپیمای بوئینگِ قطری، غرق در تفکر، در حالیکه نظارهگرِ تلاقی ابرها و آبیِ آسمان هستم، آرام گرفته ام.
سفری ۱۶ روزه که از 30 خرداد، آغاز گردیده و خوشبختانه بدون هیچ چالشی در ۱۴ تیر، خاتمه یافت. رهاوردِ ما از این سفر، خاطرات و تجاربی بس شیرین و لذّت بخش بود.
پس از گذشتِ حدود ۲ ساعت، در ساعت ۱۱:۳۰ به وقت تهران، به مقصد رسیدیم. بیست دقیقهِ آخرِ سفر برای معضلِ لباسهای همسرم "کاسه چه کنم چه کنم" دست گرفته بودیم.
تنها چیزی که با کندوکاو در کوله پشتیِ همراه یافتیم و شاید میتوانست کمک حالِ ما باشد، کلاه من بود و طبیعتاً بیشتر محتویات آن، متعلق به آراد بود. با استعانت از مهماندارِ مودبِ هواپیمای قطری، پتویی به امانت گرفته تا طراحی لباسِ همسر، منحصر بفرد گردد.
علیرغم پوششِ عجیب و غریب، مادر سر از پا نمی شناخت و تنها چیزی که برایش مهم بود، دیدارِ فرزند بود و نگاههای متعجبِ بقیه، برایش بیاثر بود. همین دلیل کافی بود که دوان دوان و جزو اولین نفرات، خود را پشتِ باجه کنترل پاسپورت ببینیم، آوین به همراهِ بستگان، در فرودگاه بود و فاصله ها به حداقل رسیده بود.
لحظاتی بعد، همه ما بر روی پله برقی فرودگاه و در حال فرود، با چشمانی جستجوگر به دنبالِ دخترمان بودیم. آراد با اعلام و فریاد آوین آوین .... برندهِ این جستجو شد، دستها به هوا رفت، چشمانِ مادر این بار از خوشحالی پر از اشک شد، دیگر تنها یک دیوار شیشهای، حائل بین ما بود.....
قیافه های آفتاب سوختهِ ما هم نتوانست مانعِ مهر و محبت شود و لبخند ملیحِ دخترِ موفرفری پس از دیدن ما، بهترین هدیه ای بود که گرفتیم و عجیب اینکه هنوز اشک شوق، مهمان چشمان مادر بود....
با توجه به پوششِ همسر، به اجبار منتظر ماندیم تا چمدان ها را تحویل گرفته و همسر از آن طراحی نوآورانهِ لباس، دل بکند و چقدر این لحظات سخت می گذشت ...
پتویِ هواپیما را به متصدیِ ایرلاین قطری تحویل و با چمدان ها راه خروج از سالن را در پیش گرفتیم. آغوش مادر، امن ترین هدیه خداوندی برای آوین بود، همه آرام گرفتیم، تا توانستیم بغلش کردیم و بوسیدیمش.....
همان جا بود که همگی به آوین قول دادیم، این تجربه اول و آخر ما بوده و دیگر تنهایش نخواهیم گذاشت.
ادامه دارد....
سرشار از آرامش، راه خانه را در پیش گرفتیم، پس از گذشتِ چند ساعت، همسرم متوجه غیبت کیفِ کوچک سفریِ همراهش شد. هر چه فکر کردیم و گشتیم، کمتر یافتیم. کار به کنترل فیلمی که بستگان از ما در لحظه ورود و دیدار دختر، گرفته بودند نیز کشید، پلان به پلان، در حد یک کارآگاه، دنبالِ نشانه ای بودیم ولی اثری از آن نبود. آخرین نتیجهای که همسرم پس از تمرکز و تفکرِ بسیار به آن رسید، جاگذاشتنِ کیف در هنگام تغییرِ پوشش و لباس پوشیدن در سالن خروجی فرودگاه بود.
محتویاتِ کیف، شامل موبایل، مقداری ارز و لوازم شخصی، آنقدر ارزش داشت که امکان گذشتن از آنها وجود نداشت. پیگیری های تلفنی از قسمتهای مختلف فرودگاه در روز شنبه، اثربخش نبود و یکشنبه صبح، دوباره راهی فرودگاه شدم.
پس از بی نتیجه بودنِ جستجو در قسمتِ اشیاءِ گم شده و با راهنمایی متصدی مربوطه که همکاری شان تحسینبرانگیز بود، به قسمت گمرک ارجاع داده شدم و در نهایت کیف همسرم را بر روی قفسه ای در اتاق گمرک فرودگاه دیدم.
پس از کنترلِ صحّتِ محتویاتِ کیف، تنها چیزی که از ذهنم گذشت این بود که افتخار کنم به مردمان سرزمینم، اینکه صداقت و درستی و راستی هنوز زنده است و وجود دارد...
با توجه به عدمِ همراهی همسرم، پروسه تحویلِ کیف، کمی سخت بود که با همکاری متصدیان امر و با نشان دادنِ عکسهای کیف در سفر، تعویض سیم کارت ایران به جای اروپا (که آن هم در کیف بود) و تماس با همسرم و ذکر تک تک محتویات کیف از جمله کارت مترو بارسلون و ... این امر، میسر گردید و شرایط، طوری رقم خورد که سفر با خاطره ای خوش به انتها رسد.
و در انتها ....
هزینه های انجام شده، حتی المقدور در متن سفرنامه گنجانده شده است. علیرغم اینکه باقی هزینه ها بر مبنای سلیقه ها میتواند متنوع باشد، خلاصه آنها بر مبنای تجربیات مان در حین سفر و بر اساس آیتمهای اصلی در سفر شاملِ ترانسفر، غذا و خوراک، هتل و ورودی جاذبه ها، مطابقِ جدول ذیل ارائه می گردد و شاید به کار آید.
امیدوارم با مطالعه این سفرنامه، توصیف بارسلون و تکمیلِ تعلیقِ "شهری برای همه" برای شما دوستان میسر گردد و این نگاشته، یک ابزار مفید در راه شناختِ این شهر باشد.
هر سفر، تجربه ای است و هر تجربه، منحصربفرد و ارزشمند خواهد بود. سعی این بود که در سفرنامه، تجارب و خاطرات را بی کم و کاست و صادقانه با شما دوستان عزیز، به اشتراک بگذارم.
با نگارش این سفرنامه در پی دو سفرنامه قبلیِ "در امتداد آلپ (سفرنامه سوئیس و ایتالیا)" و "پراگ شهر افسونگر" روایتِ قصّه این سفرمان، به پایان رسید.
Barcelona
سپاسِ فراوان از همراهی شما دوستان و آرزوی سفرهایِ پرخاطره و جذاب برای همه شما عزیزان.
نویسنده:سعید عسکریان