از گنجنامه تا دز
چه دلواپس گذر کردم
ز ماتم خانه هستی
چه آشفته سفر کردم
در این دنیای نامعلوم
و هر دل نغمهای پیشه
خوش و خرم هزاران مست
و صدها دشت بیدریا
هزاران حرف ناگفته
هزاران رعد بیباران
چه غربتها، چه محنتها
فقیر و بینوا گشتن
به دار ظلم مصلوبها
در این دنیای نامعلوم
من از اینها گذر کردم...
روز اول
لوکیشن: همدان
+ مامان ساعت 6 هنوز! بزار (اجازه بده) بخوابیم یک ساعت دیگه بیدار میشیم.
- تا شما بیدار بشین(از خواب بیدار شوید) و وسیله هاتون رو ببرین تو ماشین، من خونه رو جمع کنم و راه بیوفتیم شده ساعت دوازده.
+ مامااااااان.
خلاصه مامان نزاشت دیگه چشممون رو هم بزاریم. انقدر سروصدا راه انداخت همه به ناچار بیدار شدیم ومشغول جاگیر کردن وسایل تو ماشین. باورم نمیشد تا این اندازه وسیله آماده کرده باشه. از نمکدون تا چادر مسافرتی!
برنامه ما برای سفر این بود: به ترتیب از شهرهای اسدآباد، کنگاور،نهاوند، بروجرد، خرم آباد، اندیمشک بگذریم تا به دزفول برسیم.
چرا دزفول؟ چون میخواستیم از سرمای همدان فرار کنیم و به یک جای گرم بریم، خیلی دور نباشه و البته از همه مهمتر مقصد خونه دوست خانوادگیمون توی دزفول بود. اگرچه دفعه اول بود که میخواستیم خونه شون بریم.
همسفرها ؟ همه اعضای خونواده. یعنی: پدرم، مادرم، خواهر و برادرم.
قرار بود از هر شهری که میگذریم سوغاتی اون شهر رو برای دوستای دزفولیمون بگیریم. ساعت تقریبا هشت صبح بود( دو ساعت بعد از بیدار باش مامان) که راه افتادیم. دیروز هم سوغاتی خود همدان که کماج و حلوا زرده هست خریده بودیم که امروز دیگه معطل نشیم.
اولین توقفگاه
اسدآباد. مسیر همدان تا اسدآباد یه مسیر تقریبا بدون جاذبه هست که به نظر من البته چون کوهستانی هست و حدود 15 کیلومتر گردنه داره قابل تحمله. یک ساعت طول کشید تا فاصله 45 کیلومتری بین همدان و اسدآباد رو طی کنیم چون روز عید هم بود جاده خیلی شلوغ و ترافیک زیاد بود. سال تحویل ساعت 19 بود و ما میخواستیم تا قبل از سال تحویل دزفول باشیم.
ساعت 9 از کنار پارک جنگلی شهر اسدآباد رد شدیم و از کمربندی که البته از داخل شهر میگذشت گذشتیم.از نظر وسعت و جمعیت از همدان کوچکتر بود. سوغات خاصی نداشت البته مردم محلی میگفتن صنایع دستی سوغاتش هست. در قسمتی از مسیر که هنوز به خروجی شهر نرسیده بودیم ماشینهای زیادی در حال فروش یه نوع نون(نان) محلی بودن که خودشون میگفتن اسم این نون گرده (Gerde) هست. کلا شهری بود که داخلش جای دیدنی یا توریستی نداشت اما در نزدیکی خودش، که البته سر راه ما نبود، دربند و تفریحگاه داشت. مثل: روستای پلکانی و خوش آب و هوای ملحمدره، دربند بوجین و حتی تالاب پیرسلمان.
همزمان که خونواده در حال خرید گرده بودن من هم مشغول صحبت با مردمی که اونجا بودن شدم. مرد خوشرو و مهربونی بود که به همه سوالام جواب میداد. میگفت همین شهرستان که الان داخلش هستیم، مردمش به چند زبان صحبت میکنن. خود شهر که فارسی مخصوصی دارن( درواقع لهجه اسدآبادی) اما شهرها و روستاهاش به زبانهای لری، ترکی، کردی و لکی(Laki) صحبت میکنن. مامان صدام زد که کارمون تموم شده بیا سوار شو حرکت کنیم. بعد از بیست دقیقه توقف دوباره وارد مسیر شدیم.
توقفگاه بعدی
کنگاور. مسافت بین اسدآباد تا کنگاور 30 کیلومتر بود که از جاده تخت و بدون شیب و کوه و دره میگذشت. برعکس همدان تا اسدآباد که جاده و دشت برفی بود، اینجا هوا بارونی و زمین خیس بود. در طول مسیر از یک پل تاریخی هم گذشتیم که اسمش پل شکسته بود و کنار روستایی به اسم خسروآباد قرار داشت. این پل مربوط به دوران صفوی بود. چیزی حدود 25 دقیقه تا نیم ساعت طول کشید تا به کنگاور برسیم. کنگاور هم از نظر وسعت و جمعیت حدودا اندازه اسدآباد بود.
از کمربندی میشد مستقیم رفت ولی ما تصمیم گرفتیم از داخل شهر بگذریم و هم شهر رو ببینیم هم سوغاتی بخریم. اولین جای تاریخی که در طول مسیر شهرستان کنگاور قرار داشت بعد از پل شکسته، حدودا کمتر از ده کیلومتری کنگاور، شهر گودین و گودین تپه بود. چیزی که درموردش شنیده بودم این بود که حدود 5-6 هزار سال قبل از میلاد مسیح سکونتگاه بوده و خلاصه خفن تاریخی مینمود. اگرچه ما مستقیم وارد شهر شدیم و دیگه گودین نرفتیم.
داخل شهر هم که معبد آناهیتا قرار داشت و فکر کنم کمتر علاقه مندی به تاریخ ایران باشه که اسم این معبد رو نشنیده باشه! معبدی متعلق به دوره اشکانیان. فضای سرباز و بزرگی، تقریبا حدود 5 یا شاید 6 هکتار، که سرسبز اما چندان درخت هم داخلش نبود. از در ورودی میشد سنگهای مکعبی یک تیکه بزرگی ،که بعدا از نزدیک دیدم شماره خوردن و و ثبت ملی شدن، رو دید که ساختمان معبد رو تشکیل میدادن. نزدیکتر که رفتیم بقایای ستون و ستونها رو دیدم. از نظر ساختار و ظاهر خیلی به تخت جمشید نزدیک بود.
حدود نیم ساعت هم تا پدر و مادر رفتن سراغ سوغاتی خریدن از چادرهای سیاه عشایری که خودشون به عنوان غرفه همون ورودی محوطه معبد برپا کرده بودن و سوغاتیهاشون رو اونجا میفروختن ما معبد رو دیدیم. وقتی برگشتم متوجه شدم که به اون سیاه چادرها میگفتن "داوار" البته حرف واو مثل عربی تلفظ میشد. تو همین فرصت هم طبق معمول از مردمی که اونجا بودن درمورد زبان و لهجهشون سوال پرسیدم. که این امر طبیعیه چون من به زبان و فرهنگ و تاریخ خیلی علاقه دارم. خانمی گفت مردم شهرستان کنگاور و شهرها و روستاهاش به سه زبان فارسی کنگاوری و لری و لکی صحبت میکنن که هر سه خیلی به هم نزدیکن. اگرچه مناطق خیلی کوچکی هم کرد یا ترک زبان هستن.
از یک خانم دیگه هم درمورد محلهای گردشگری کنگاور پرسیدم که گفت: یک روستایی به اسم قره گوزلو(به گویش محلی قروزولو) نزدیک کنگاور هست که خیلی سرسبزه. درواقع تلفیقی از کوهستان و جنگل و رودخانه هست که تصورش هم واقعا لذت بخشه. همینطور به پل حاج امیر اشاره کرد. میگفت قبل انقلاب حاج امیر که خواسته بره مکه، مردم براساس رسم خودشون تاجایی که مسافرای حج سوار وسیله میشدن پیاده دنبالشون میرفتن. وقتی میرسن به رودخونه اول شهر، که البته الان خیلی کم آب شده، حاج امیر میبینه مردمی که اومدن بدرقهاش کنن به سختی دارن از رودخونه رد میشن. تصمیم میگیره حج نره و هزینه حجش رو صرف ساخت پل میکنه.
دوباره پدرم با اشاره به ساعت که حدودا 10 صبح بود گفت باید سریعتر حرکت کنیم. در طول مسیر به این فکر میکردم که برای وجب به وجب این خاک چه داستانهایی وجود داره. بعضیهاش انقد حماسیه که بغض راه گلوی آدم رو میبنده.
توقفگاه سوم
نهاوند. از خروجی کنگاور تا اول جاده نهاوند پنج کیلومتر راه بود. از اونجا میشد مستقیم رفت تا از شهرهای صحنه و بیستون گذشت و به کرمانشاه رسید. اما ما باید از نهاوند میرفتیم چون کوتاه ترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده بودیم. از کنگاور تا نهاوند هم یک ساعت راه بود. حدودا 60 کیلومتر. مسیر سرسبزی بود و بارونی بودن هوا هم جذابیتاش رو دو چندان کرده بود. درمورد نهاوند هم به معبد لائودیسه که متعلق به دوره سلوکیان هست و سرابهای بیشمارش میشه اشاره کرد. اصلا دو شهر کنگاور و نهاوند مربوط به ایران باستان هستن انگار. چون جاده هر لحظه شلوغ تر میشد دیگه تا خود نهاوند توقفی نداشتیم و یه ساعته رسیدیم. اونجا هم از مردمش پرسیدیم سوغات نهاوند چیه؟ گفتن یه نوع گز مخصوص داره که اون هم الان فقط میتونید تو بارفروشی پیدا کنید چون بازار خیلی شلوغه.
بعد از پیداکردن بارفروشی که اون هم از نظر شلوغی دست کمی از بازار نداشت، گز نهاوندی هم خریدیم که الحق خوشمزه هم بود هرچند فرق چندانی با گز اصفهان نداشت.دیگه مصلحت نبود معبد لائودیسه بریم چون خیلی وقتمون گرفته میشد. تصمیم گرفتیم وقتی که برگشتیم اونجا بریم.
توقفگاه چهارم
پاریس کوچولو! بروجرد رو میگم. البته اینو قبلا درموردش شنیده بودم و البته هیچ تصوری از شهر بروجرد نداشتم. فقط میدونستم توابع استان لرستان هست. مثل کنگاور تا نهاوند دوباره هیچ توقفی در طول مسیر نداشتیم و فقط به راهمون ادامه دادیم. این مسیر هم 60 کیلومتر بود و باز هم یک ساعت طول کشید تا به بروجرد برسیم. واقعا خیلی از تصورم بهتر بود. شهری که نمیشد حتی گفت حتی کوچیکه. شهری سرسبز و خوش آب و هوا با طبیعتی چشم و دل نواز. این شهر هم از سمتی به کوهستان وصل میشد و دقیقا ما از جاده ای با ارتفاع بیشتر از سطح شهر درحال عبور بودیم و به وضوح میشد شهر رو دید.
بروجرد هم تاریخ و پیشینه خودش رو داشت. از قلعه متعلق به دوره ساسانی تا خانه های تاریخی مربوط به زندیه و مسجدهای دوره قاجار. طبق قرار اول سفر باز هم دنبال جایی بودیم تا سوغات بروجرد رو هم تهیه کنیم و همراه خودمون ببریم. بالاخره تو مسیرمون که همون کمربندی بود و به سمت خروجی شهر میرفتیم تونستیم جایی رو پیدا کنیم که ماشین رو پارک کنیم و سوغات بخریم. یه جایی که تو نقشه گوگل مپ ،که مسیر یاب ما بود، نوشته شده بود"سقاخونه خاله فاطمه". سوغاتیای که خریدیم حلوا ارده و شیره مخصوص بروجرد بود. البته اگه همینطور به خریدن سوغاتی ادامه میدادیم باید یک نفر از همسفرای عزیز پیاده میشد و با ماشین دیگه ای خودش رو میرسوند.
توقفگاه پنجم
خرم آباد. از بروجرد تا خرم آباد هم 90 کیلومتر فاصله بود که ما این فاصله رو حدودا طی یک ساعت و بیست دقیقه طی کردیم. شاید اگر روز عید نبود و جاده ها انقد پرترافیک نبودن سریعتر می رسیدیم. واقعا شکل، ظاهر و بافت کوههایی که در طول مسیر دیدیم کاملا متفاوت بود با کوههای همدان. انقدر قشنگ بودن که از پدرم خواستیم توقف کنه هرجا که امکان پذیر بود. تقریبا بیشتر بافت کوهها از سنگ تشکیل شده بود و در دره های پایین کوه هم رودخانهای جاری بود.
حدودا ساعت چهار خرم آباد بودیم.چه شهر سرسبز و پرآبی. ناهار نخورده بودیم هنوز! همین که داخل شهر دنبال جایی میگشتیم تا ناهار بخوریم و هم پدر استراحتی کرده باشه، متوجه شدیم نزدیک قلعه فلک الافلاک هستیم.
خرم آباد شهر قشنگ و تاریخی ای بود و پر از محله های تاریخی که متاسفانه ما انقدر زمان نداشتیم تا همه یا حداقل بخشی از این آثار تاریخی زیبا رو ببینیم. مردم خرم آباد به دو زبان لری و لکی صحبت میکردن. اکثر بناهای تاریخی خرم آباد هم سنگی بود و رودی هم از وسط شهر میگذشت و زیبایی مضاعفی به شهر بخشیده بود.
بعد پیدا کردن رستورانی در نزدیکی قلعه و خوردن ناهار، تصمیم گرفتیم به سرعت قلعه فلک الافلاک رو هم ببینیم. شلوغ بود و گردشگرا و مردم محلی همه توی صف بودن تا بلیط تهیه کنن و وارد محوطه بشن. وارد محوطه شدیم. خیلی زیبا و با شکوه بود اگرچه از بیرون هم معلوم بود و میشد حدس زد. بخاطر تعداد پله ها، شیب و شلوغیای که وجود داشت پدر و مادرم تصمیم گرفتن داخل محوطه باشن و به غرفه ها سر بزنن که سوغات هم بخرن تا ما بریم بالا و قلعه رو ببینیم. قلعه ای سنگی، شکیل و با ابهت!
داخل قلعه رو تبدیل به موزه کرده بودن و واقعا همه چیز زیبا بود. کاملا تونسته بودن فرهنگ خودشون رو به تصویر بکشن. داخل محوطه اطراف ساختمان قلعه هم یک سفره هفت سین با سلیقه و زیبایی هرچه تمامتر چیده شده بود و کمی اونطرفتر هم دستهای از مردم جمع شده بودن و یک گروه موسیقی و رقص محلی در حال اجرا و پایکوبی به مناسبت سال نو بودند.
توقفگاه ششم
اندیمشک. حدود 180 کیلومتر فاصله تا اندیمشک بود و حدودا دو ساعت زمان میبرد تا به اندیمشک برسیم. برای همین هم پدرم گفت توقف تا انتهای مسیر ممنوع چون همینطوری هم حدودا 3 ساعت مونده تا سال تحویل. خوبی سفر ما این بود که حداقل مسیری که میرفتیم خسته کننده نبود و با طبیعت منحصر به فرد استان لرستان سرگرم میشدیم. جاده تونل های زیادی داشت، بعضیهاشون بیشتر از یک کیلومتر بودن. از وسط کوهستان و دشت عبور میکردیم و میدیدیم جای جای مسیر ماشینها توقف کردن و مسافرها از طبیعت لذت میبرند.
بعد از دو ساعت و حدودا ساعت شیش و بیست دقیقه عصر به اندیمشک رسیدیم. قرار بود دوستای دزفولیمون که مقصد خونه اونها بود اندیمشک منتظر ما باشن و دقیقا توی یه پمپ بنزین همدیگه رو ملاقات کردیم. گرما و تنوع درختهای اندیمشک رو به راحتی میشد متوجه بشی. شهر نسبتا بزرگی نبود البته ما فقط رد شدیم و اینجا درست متوجه نشدم که چطور شهری هست. انگار وسط بهار بودیم. اونها جلوتر از ما حرکت کردن و به سمت دزفول رفتیم.
توقفگاه آخر
دزفول. بالاخره رسیدیم. از اندیمشک تا دزفول 10 کیلومتر راه بود و ما هم 15 دقیقه ای توی راه بودیم. دزفول هم با تصوراتم فرق داشت. فکر میکردم شهر کوچیک و زرد و بیرنگی باشه اما کاملا برعکس بود. شهری نسبتا بزرگ، سرسبز و رنگی. هوای دزفول برای روز عید یکم گرم بود اما خب بالاخره اینجا خوزستان بود. تا رسیدیم خونه دوستمون و وسیله هارو بردیم داخل و مشغول احوال پرسی شدیم، سال تحویل شد. یعنی ساعت 7 و 3 دقیقه بود و طبق برنامه رسیده بودیم. واقعا تعریفی که درمورد جنوبیها شنیده بودم درست بود. خیلی خونگرم و مهربون بودن. شب تصمیم گرفتن که فردا ناهار رو بیرون باشیم و طبق برنامه ناهار هم بیرون رفتیم.
روز دوم
نزدیک شوش یه جا توقف کردن و بساط ناهار و چادرها برپا شد. باز هم طبیعت زیبا و هوای فوق العاده عالی.
بعد از ناهار هم رفتیم سد دز و افسوس که هیچ دوربینی نمیتونست اون همه زیبایی رو به تصویر بکشه. هنگام ورود به محوطه پارکینگ سد باید ورودی پرداخت میکردیم. بعدش کنار دریاچه پشت سد قایقهایی رو قرار داده بودن با یک راننده و غریق نجات. بعد از تهیه بلیط بزرگترا سوار یه قایق و ما بچه ها هم سوار یه قایق شدیم. بعد از گشتی تو دریاچه هم برگشتیم و به خونه رفتیم.
روز سوم
فردای اون هم ظهر به بازار قدیمی و سنتی دزفول و بقیه مراکز خرید سری زدیم و سوغاتی خریدیم. شب هم برای شام به یک باغ رستوران رفتیم که اگرچه اسمش یادم نموند اما محیط زیبایی که داشت رو نمیتونم فراموش کنم. اگرچه از نظر من این همسفر هست که باعث لذت بخش شدن سفر میشه نه خود لوکیشن. رودخانه دز از داخل شهر دزفول میگذشت و نه تنها زیبا بود بلکه به خنک شدن هوا هم کمک میکرد. بعد از شام رفتیم به تفریحگاه ساحلی دز و پارک علی کله(AliKalle) که اونجا هم واقعا جای قشنگی بود.
روز چهارم
روز چهارم تصمیم گرفتیم به سمت صفی آباد و شمس آباد بریم تا بابام دوستهای قدیمیشو ببینه و البته دعوتمون کرده بودن که بریم خونهشون. حدود 20 دقیقه تا اونجا راه بود. ناهار رو خونه خوردیم و بعد از ظهر هم بیرون رفتیم. واقعا جای سرسبز و پر آبی بود با بینهایت نخل خرما. طبیعت قشنگی که فقط تنها مشکلش گرما بود و از همین سومین روز سال هم میشد گرماش رو حس کرد.
روز پنجم
سفر ما تا همینجا بود و امروز چهار فروردین ساعت ده صبح ما صفی آباد دزفول رو به مقصد همدان ترک کردیم.
پایان
نویسنده: نسیم عباسی