از گنج نامه تا دز

3.4
از 16 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
از گنج نامه تا دز
آموزش سفرنامه‌ نویسی
08 آبان 1401 16:00
5
3.3K

از گنج­نامه تا دز

چه دلواپس گذر کردم

ز ماتم خانه هستی

چه آشفته سفر کردم

در این دنیای نا­معلوم

و هر دل نغمه­ای پیشه

خوش و خرم هزاران مست

و صد­ها دشت بی­دریا

هزاران حرف نا­گفته

هزاران رعد بی­باران

چه غربت­ها، چه محنت­ها

فقیر و بی­نوا گشتن

به دار ظلم مصلوب­ها

در این دنیای نا­معلوم

من از این­ها گذر کردم...

روز اول

لوکیشن: همدان

+ مامان ساعت 6 هنوز! بزار (اجازه بده) بخوابیم یک ساعت دیگه بیدار می­شیم.

-­ تا شما بیدار بشین(از خواب بیدار شوید) و وسیله ­هاتون رو ببرین تو ماشین، من خونه رو جمع کنم و راه بیوفتیم شده ساعت دوازده.

+ مامااااااان.

خلاصه مامان نزاشت دیگه چشممون رو هم بزاریم. انقدر سروصدا راه انداخت همه به ناچار بیدار شدیم ومشغول جاگیر کردن وسایل تو ماشین. باورم نمی­شد تا این اندازه وسیله آماده کرده باشه. از نمکدون تا چادر مسافرتی!

برنامه ما برای سفر این بود: به ترتیب از شهر­های اسدآباد، کنگاور،نهاوند، بروجرد، خرم آباد، اندیمشک بگذریم تا به دزفول برسیم.

چرا دزفول؟ چون می­خواستیم از سرمای همدان فرار کنیم و به یک جای گرم بریم، خیلی دور نباشه و البته از همه مهم­تر  مقصد خونه دوست خانوادگی­مون توی دزفول بود. اگرچه دفعه اول بود که می­خواستیم خونه­ شون بریم.

هم­سفر­ها ؟ همه اعضای خونواده. یعنی: پدرم، مادرم، خواهر و برادرم.

قرار بود از هر شهری که می­گذریم سوغاتی اون شهر رو برای دوستای دزفولی­مون بگیریم. ساعت تقریبا هشت صبح بود( دو ساعت بعد از بیدار باش مامان) که راه افتادیم. دیروز هم سوغاتی خود همدان که کماج و حلوا زرده هست خریده بودیم که امروز دیگه معطل نشیم.

اولین توقف­گاه

اسد­آباد. مسیر همدان تا اسدآباد یه مسیر تقریبا بدون جاذبه هست که به نظر من البته چون کوهستانی هست و حدود 15 کیلومتر گردنه داره قابل تحمله. یک ساعت طول کشید تا فاصله 45 کیلومتری بین همدان و اسدآباد رو طی کنیم چون روز عید هم بود جاده خیلی شلوغ و ترافیک زیاد بود. سال تحویل ساعت 19 بود و ما می­خواستیم تا قبل از سال تحویل دزفول باشیم.

1.jpg

ساعت 9 از کنار پارک جنگلی شهر اسدآباد رد شدیم و از کمربندی که البته از داخل شهر می­گذشت گذشتیم.از نظر وسعت و جمعیت از همدان کوچک­تر بود. سوغات خاصی نداشت البته مردم محلی می­گفتن صنایع دستی سوغاتش هست. در قسمتی از مسیر که هنوز به خروجی شهر نرسیده بودیم ماشین­های زیادی در حال فروش یه نوع نون(نان) محلی بودن که خودشون می­گفتن اسم این نون گرده (Gerde) هست. کلا شهری بود که داخلش جای دیدنی یا توریستی نداشت اما در نزدیکی خودش، که البته سر راه ما نبود، دربند و تفریح­گاه داشت. مثل: روستای پلکانی و خوش آب و هوای ملحمدره، دربند بوجین و حتی تالاب پیرسلمان.

هم­زمان که خونواده در حال خرید گرده بودن من هم مشغول صحبت با مردمی که اونجا بودن شدم. مرد خوش­رو و مهربونی بود که به همه سوالام جواب می­داد. می­گفت همین شهرستان که الان داخلش هستیم، مردمش به چند زبان صحبت می­کنن. خود شهر که فارسی مخصوصی دارن( درواقع لهجه اسدآبادی) اما شهر­ها و روستاهاش به زبان­های لری، ترکی، کردی و لکی(Laki) صحبت می­کنن. مامان صدام زد که کارمون تموم شده بیا سوار شو حرکت کنیم. بعد از بیست دقیقه توقف دوباره وارد مسیر شدیم.

توقف­گاه بعدی

کنگاور. مسافت بین اسدآباد تا کنگاور 30 کیلومتر بود که از جاده تخت و بدون شیب و کوه و دره می­گذشت. برعکس همدان تا اسدآباد که جاده و دشت برفی بود، اینجا هوا بارونی و زمین خیس بود. در طول مسیر از یک پل تاریخی هم گذشتیم که اسمش پل شکسته بود و کنار روستایی به اسم خسروآباد قرار داشت. این پل مربوط به دوران صفوی بود. چیزی حدود 25 دقیقه تا نیم ساعت طول کشید تا به کنگاور برسیم. کنگاور هم از نظر وسعت و جمعیت حدودا اندازه اسدآباد بود.

از کمربندی می­شد مستقیم رفت ولی ما تصمیم گرفتیم از داخل شهر بگذریم و هم شهر رو ببینیم هم سوغاتی بخریم. اولین جای تاریخی که در طول مسیر شهرستان کنگاور قرار داشت بعد از پل شکسته، حدودا کمتر از ده کیلومتری کنگاور، شهر گودین و گودین تپه بود. چیزی که درموردش شنیده بودم این بود که حدود 5-6 هزار سال قبل از میلاد مسیح سکونت­گاه بوده و خلاصه خفن تاریخی می­نمود. اگرچه ما مستقیم وارد شهر شدیم و دیگه گودین نرفتیم.

داخل شهر هم که معبد آناهیتا قرار داشت و فکر کنم کمتر علاقه­ مندی به تاریخ ایران باشه که اسم این معبد رو نشنیده باشه! معبدی متعلق به دوره اشکانیان. فضای سرباز و بزرگی، تقریبا حدود 5 یا شاید 6 هکتار، که سرسبز اما چندان درخت هم داخلش نبود. از در ورودی می­شد سنگ­های مکعبی یک تیکه بزرگی ،که بعدا از نزدیک دیدم شماره خوردن و و ثبت ملی شدن،  رو دید که ساختمان معبد رو تشکیل میدادن. نزدیک­تر که رفتیم بقایای ستون و ستون­ها رو دیدم. از نظر ساختار و ظاهر خیلی به تخت جمشید نزدیک بود.

حدود نیم ساعت هم تا پدر و مادر رفتن سراغ سوغاتی خریدن از چادرهای سیاه عشایری که خودشون به عنوان غرفه همون ورودی محوطه معبد برپا کرده بودن و سوغاتی­هاشون رو اونجا می­فروختن ما معبد رو دیدیم. وقتی برگشتم متوجه شدم که به اون سیاه چادر­ها می­گفتن "داوار" البته حرف واو مثل عربی تلفظ می­شد. تو همین فرصت هم طبق معمول از مردمی که اونجا بودن درمورد زبان و لهجه­شون سوال پرسیدم. که این امر طبیعیه چون من به زبان و فرهنگ و تاریخ خیلی علاقه دارم. خانمی گفت مردم شهرستان کنگاور و شهر­ها و روستا­هاش به سه زبان فارسی کنگاوری و لری و لکی صحبت می­کنن که هر سه خیلی به هم نزدیکن. اگرچه مناطق خیلی کوچکی هم کرد یا ترک زبان هستن.

از یک خانم دیگه هم درمورد محل­های گردشگری کنگاور پرسیدم که گفت: یک روستایی به اسم قره گوزلو(به گویش محلی قروزولو) نزدیک کنگاور هست که خیلی سرسبزه. درواقع تلفیقی از کوهستان و جنگل و رودخانه هست که تصورش هم واقعا لذت بخشه. همین­طور به پل حاج امیر اشاره کرد. می­گفت قبل انقلاب حاج امیر که خواسته بره مکه، مردم بر­اساس رسم خودشون تاجایی که مسافرای حج سوار وسیله می­شدن پیاده دنبالشون می­رفتن. وقتی می­رسن به رودخونه اول شهر، که البته الان خیلی کم آب شده، حاج امیر می­بینه مردمی که اومدن بدرقه­اش کنن به سختی دارن از رودخونه رد می­شن. تصمیم می­گیره حج نره و هزینه حجش رو صرف ساخت پل می­کنه.

دوباره پدرم با اشاره به ساعت که حدودا 10 صبح بود گفت باید سریع­تر حرکت کنیم. در طول مسیر به این فکر می­کردم که برای وجب به وجب این خاک چه داستان­هایی وجود داره. بعضی­هاش انقد حماسیه که بغض راه گلوی آدم رو می­بنده.

توقف­گاه سوم

نهاوند. از خروجی کنگاور تا اول جاده نهاوند پنج کیلومتر راه بود. از اونجا می­شد مستقیم رفت تا از شهر­های صحنه و بیستون گذشت و به کرمانشاه رسید. اما ما باید از نهاوند می­رفتیم چون کوتاه ترین مسیر ممکن رو انتخاب کرده بودیم. از کنگاور تا نهاوند هم یک ساعت راه بود. حدودا 60 کیلومتر. مسیر سرسبزی بود و بارونی بودن هوا هم جذابیت­اش رو دو چندان کرده بود. درمورد نهاوند هم به معبد لائودیسه که متعلق به دوره سلوکیان هست و سراب­های بی­شمارش می­شه اشاره کرد. اصلا دو شهر کنگاور و نهاوند مربوط به ایران باستان هستن انگار. چون جاده هر لحظه شلوغ تر می­شد دیگه تا خود نهاوند توقفی نداشتیم و یه ساعته رسیدیم. اونجا هم از مردمش پرسیدیم سوغات نهاوند چیه؟ گفتن یه نوع گز مخصوص داره که اون هم الان فقط می­تونید تو بارفروشی پیدا کنید چون بازار خیلی شلوغه.

بعد از پیداکردن بارفروشی که اون هم از نظر شلوغی دست کمی از بازار نداشت، گز نهاوندی هم خریدیم که الحق خوشمزه هم بود هرچند فرق چندانی با گز اصفهان نداشت.دیگه مصلحت نبود معبد لائودیسه بریم چون خیلی وقتمون گرفته می­شد. تصمیم گرفتیم وقتی که برگشتیم اونجا بریم.

توقف­گاه چهارم

پاریس کوچولو! بروجرد رو می­گم. البته اینو قبلا درموردش شنیده بودم و البته هیچ تصوری از شهر بروجرد نداشتم. فقط می­دونستم توابع استان لرستان هست. مثل کنگاور تا نهاوند دوباره هیچ توقفی در طول مسیر نداشتیم و فقط به راه­مون ادامه دادیم. این مسیر هم 60 کیلومتر بود و باز هم یک ساعت طول کشید تا به بروجرد برسیم. واقعا خیلی از تصورم بهتر بود. شهری که نمی­شد حتی گفت حتی کوچیکه. شهری سرسبز و خوش آب و هوا با طبیعتی چشم و دل نواز. این شهر هم از سمتی به کوهستان وصل می­شد و دقیقا ما از جاده­ ای با ارتفاع بیشتر از سطح شهر در­حال عبور بودیم و به وضوح می­شد شهر رو دید.

بروجرد هم تاریخ و پیشینه خودش رو داشت. از قلعه متعلق به دوره ساسانی تا خانه­ های تاریخی مربوط به زندیه و مسجد­های دوره قاجار. طبق قرار اول سفر باز هم دنبال جایی بودیم تا سوغات بروجرد رو هم تهیه کنیم و همراه خودمون ببریم. بالاخره تو مسیرمون که همون کمربندی بود و به سمت خروجی شهر می­رفتیم تونستیم جایی رو پیدا کنیم که ماشین رو پارک کنیم و سوغات بخریم. یه جایی که تو نقشه گوگل مپ ،که مسیر یاب ما بود، نوشته شده بود"سقاخونه خاله فاطمه". سوغاتی­ای که خریدیم حلوا ارده و شیره مخصوص بروجرد بود. البته اگه همین­طور به خریدن سوغاتی ادامه می­دادیم باید یک نفر از هم­سفرای عزیز پیاده می­شد و با ماشین دیگه­ ای خودش رو می­رسوند.

توقف­گاه پنجم

خرم ­آباد. از بروجرد تا خرم آباد هم 90 کیلومتر فاصله بود که ما این فاصله رو حدودا طی یک ساعت و بیست دقیقه طی کردیم. شاید اگر روز عید نبود و جاده ­ها انقد پرترافیک نبودن سریع­تر می ­رسیدیم. واقعا شکل، ظاهر و بافت کوه­هایی که در طول مسیر دیدیم کاملا متفاوت بود با کوه­های همدان. انقدر قشنگ بودن که از پدرم خواستیم توقف کنه هرجا که امکان پذیر بود. تقریبا بیشتر بافت کوه­ها از سنگ تشکیل شده بود و در دره ­های پایین کوه هم رودخانه­ای جاری بود.

2.jpg

حدودا ساعت چهار خرم آباد بودیم.چه شهر سرسبز و پرآبی. ناهار نخورده بودیم هنوز! همین که داخل شهر دنبال جایی می­گشتیم تا ناهار بخوریم و هم پدر استراحتی کرده باشه، متوجه شدیم نزدیک قلعه فلک الافلاک هستیم.

3.jpg

خرم آباد شهر قشنگ و تاریخی­ ای بود و پر از محل­ه های تاریخی که متاسفانه ما انقدر زمان نداشتیم تا همه یا حداقل بخشی از این آثار تاریخی زیبا رو ببینیم. مردم خرم آباد به دو زبان لری و لکی صحبت میکردن. اکثر بنا­های تاریخی خرم آباد هم سنگی بود و رودی هم از وسط شهر می­گذشت و زیبایی مضاعفی به شهر بخشیده بود.

بعد پیدا کردن رستورانی در نزدیکی قلعه و خوردن ناهار، تصمیم گرفتیم به سرعت قلعه فلک الافلاک رو هم ببینیم. شلوغ بود و گردشگرا و مردم محلی همه توی صف بودن تا بلیط تهیه کنن و وارد محوطه بشن. وارد محوطه شدیم. خیلی زیبا و با شکوه بود اگرچه از بیرون هم معلوم بود و می­شد حدس زد. بخاطر تعداد پله ­ها، شیب و شلوغی­ای که وجود داشت پدر و مادرم تصمیم گرفتن داخل محوطه باشن و به غرفه ­ها سر بزنن که سوغات هم بخرن تا ما بریم بالا و قلعه رو ببینیم. قلعه ای سنگی، شکیل و با ابهت!

4.jpg

داخل قلعه رو تبدیل به موزه کرده بودن و واقعا همه چیز زیبا بود. کاملا تونسته بودن فرهنگ خودشون رو به تصویر بکشن. داخل محوطه اطراف ساختمان قلعه هم یک سفره هفت سین با سلیقه و زیبایی هرچه تمام­تر چیده شده بود و کمی اون­طرف­تر هم دسته­ای از مردم جمع شده بودن و یک گروه موسیقی و رقص محلی در حال اجرا و پایکوبی به مناسبت سال نو بودند.

5.jpg6.jpg7.jpg8.jpg

توقف­گاه ششم

اندیمشک. حدود 180 کیلومتر فاصله تا اندیمشک بود و حدودا دو ساعت زمان می­برد تا به اندیمشک برسیم. برای همین هم پدرم گفت توقف تا انتهای مسیر ممنوع چون همینطوری هم حدودا 3 ساعت مونده تا سال تحویل. خوبی سفر ما این بود که حداقل مسیری که می­رفتیم خسته کننده نبود و با طبیعت منحصر به فرد استان لرستان سرگرم می­شدیم. جاده تونل­ های زیادی داشت، بعضی­هاشون بیشتر از یک کیلومتر بودن. از وسط کوهستان و دشت عبور می­کردیم و می­دیدیم جای جای مسیر ماشین­ها توقف کردن و مسافر­ها از طبیعت لذت می­برند.

بعد از دو ساعت و حدودا ساعت شیش و بیست دقیقه عصر به اندیمشک رسیدیم. قرار بود دوستای دزفولی­مون که مقصد خونه اون­ها بود اندیمشک منتظر ما باشن و دقیقا توی یه پمپ بنزین هم­دیگه رو ملاقات کردیم. گرما و تنوع درخت­های اندیمشک رو به راحتی می­شد متوجه بشی. شهر نسبتا بزرگی نبود البته ما فقط رد شدیم و اینجا درست متوجه نشدم که چطور شهری هست. انگار وسط بهار بودیم. اون­ها جلو­تر از ما حرکت کردن و به سمت دزفول رفتیم.

توقف­گاه آخر

دزفول. بالاخره رسیدیم. از اندیمشک تا دزفول 10 کیلومتر راه بود و ما هم 15 دقیقه ای توی راه بودیم. دزفول هم با تصوراتم فرق داشت. فکر می­کردم شهر کوچیک و زرد و بی­رنگی باشه اما کاملا برعکس بود. شهری نسبتا بزرگ، سرسبز و رنگی. هوای دزفول برای روز عید یکم گرم بود اما خب بالاخره اینجا خوزستان بود. تا رسیدیم خونه دوستمون و وسیله ­هارو بردیم داخل و مشغول احوال پرسی شدیم، سال تحویل شد. یعنی ساعت 7 و 3 دقیقه بود و طبق برنامه رسیده بودیم. واقعا تعریفی که درمورد جنوبی­ها شنیده بودم درست بود. خیلی خونگرم و مهربون بودن. شب تصمیم گرفتن که فردا ناهار رو بیرون باشیم و طبق برنامه ناهار هم بیرون رفتیم.

روز دوم

نزدیک شوش یه جا توقف کردن و بساط ناهار و چادر­ها برپا شد. باز هم طبیعت زیبا و هوای فوق العاده عالی.

9.jpg

بعد از ناهار هم رفتیم سد دز و افسوس که هیچ دوربینی نمی­تونست اون همه زیبایی رو به تصویر بکشه. هنگام ورود به محوطه پارکینگ سد باید ورودی پرداخت می­کردیم. بعدش کنار دریاچه پشت سد قایق­هایی رو قرار داده بودن با یک راننده و غریق نجات. بعد از تهیه بلیط بزرگترا سوار یه قایق و ما بچه ­ها هم سوار یه قایق شدیم. بعد از گشتی تو دریاچه هم برگشتیم و به خونه رفتیم.

10.jpg

روز سوم

فردای اون هم ظهر به بازار قدیمی و سنتی دزفول و بقیه مراکز خرید سری زدیم و سوغاتی خریدیم. شب هم برای شام به یک باغ رستوران رفتیم که اگرچه اسمش یادم نموند اما محیط زیبایی که داشت رو نمی­تونم فراموش کنم. اگرچه از نظر من این همسفر هست که باعث لذت بخش شدن سفر می­شه نه خود لوکیشن. رودخانه دز از داخل شهر دزفول می­گذشت و نه تنها زیبا بود بلکه به خنک شدن هوا هم کمک می­کرد. بعد از شام رفتیم به تفریح­گاه ساحلی دز و پارک علی کله(AliKalle) که اونجا هم واقعا جای قشنگی بود.

11.jpg

روز چهارم

روز چهارم تصمیم گرفتیم به سمت صفی­ آباد و شمس آباد بریم تا بابام دوست­های قدیمی­شو ببینه و البته دعوت­مون کرده بودن که بریم خونه­شون. حدود 20 دقیقه تا اونجا راه بود. ناهار رو خونه خوردیم و بعد از ظهر هم بیرون رفتیم. واقعا جای سرسبز و پر آبی بود با بی­نهایت نخل خرما. طبیعت قشنگی که فقط تنها مشکلش گرما بود و از همین سومین روز سال هم می­شد گرماش رو حس کرد.

12.jpg

روز پنجم

سفر ما تا همین­جا بود و امروز چهار فروردین ساعت ده صبح ما صفی­ آباد دزفول رو به مقصد همدان ترک کردیم.

پایان

نویسنده: نسیم عباسی

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر