بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
دو سه سالی بود که تصمیم داشتم به سفر پیاده روی اربعین بروم، اما خیلی اراده جدی ای نداشتم. فقط قلبا دوست داشتم در این مسیر باشم. آن دوره ها خانم ها خیلی کمتر میرفتن، هنوز داعش در عراق جولان میداد و امنیت کمتری برقرار بود. سال نود و هشت، خیلی جدی تصمیم گرفتم که به این سفر بروم. همه ی برنامه ریزی ها را کرده بودم. پاسپورتم را تمدید کرده بودم که پدر بزرگم به رحمت خدا رفت و سفرم کنسل شد. سال بعدش اپیدمی کرونا بود و تا دو سال بعدش هم طول کشید. سال هزار و چهارصد و یک با کم شدن کرونا و واکسیناسیون سراسری، سفرها هم دوباره راه افتاد و من هم به همراه پدر و مادرم در سایت "سماح" برای سفراربعین ثبت نام کردیم. عزمم را جزم کرده بودم که هر طور شده باید به این سفرمتفاوت بروم. سفری که مسافران سال های قبلش، ماجراهای شنیدنی زیادی برایم تعریف کرده بودند. میخواستم با چشمان خودم ببینم تا باور کنم.
در ابتدا تصمیم داشتیم از مرز مهران به عراق برویم چون نزدیک ترین مرز برای ما که از تهران عازم بودیم محسوب میشد و از آنجا با هر وسیله ای که بود مستقیم به نجف برویم. این مسیر از نظر زمانی سریعترین مسیر بود. اما متاسفانه یک هفته مانده به حرکت، عراق دچار درگیری های سیاسی و آشوب شد و همه ی مرزها بسته شد. همهی ما مضطرب از وضع پیش آمده، دست به دعا شده بودیم. این بار اگر نمیشد بروم مطمئن میشدم لایقش نیستم. این سفر برایم خیلی حیاتی بود. از نظر روحی به این رفتن احتیاج داشتم. حتی فکرِ نشدنش هم مرا از پا میانداخت. فکر جاماندگی افسردهام کرده بود. بیست و چهار ساعت شبانه روز اخبار را دنبال میکردم، که خدا را شکر بعد دو روز اعلام شد مرزها دوباره باز شده.
مردم شروع به حرکت کردن ولی متاسفانه کسانی که در این دو روز تعطیلی در مرز معطل مانده بودن هنوز کامل از مرز رد نشده بودند، از طرفی کشور عراق هم به تعهداتش مربوط به حمل و نقل عمل نکرده بود و همین موجب ازدحام جمعیت پشت مرزهای خسروی، مهران، چذابه و شلمچه شد. صبح جمعه، درست همان روز که ما ظهرش قصد حرکت داشتیم، تلویزیون اعلام کرد که تمامی مرزهای ششگانه بسته شده و تقاضا داشت که مردم سفرشان را به روزهای دیگری موکول کنند یا کلا کنسل کنند.
دنیا دوباره روی سرم خراب شد. حدود ساعت ده صبح بود که پدرم تماس گرفت و گفت آمار مرزِ "باشماق" را گرفته و آنجا باز است. دیگر معطل نکردم وسایلم را برداشتم و به محل قرار با پدر و مادرم رفتم تا حرکت کنیم. راستش هیچکداممان دیگر از مغزمان فرمان نمیگرفتیم. دیگر تاب در خانه نشستن و گوش دادن به خبرهای ضد و نقیض را نداشتیم. امسال اولین سالی بود که مرز باشماق در شهر مریوان پذیرای مسافران حرم بود. البته این مرز نسبت به مرزهای دیگربه مقصدمان یعنی شهرنجف که شروع پیاده روی بود، بسیار دورتر بود و کمی از برنامه ای که داشتیم عقبمان میانداخت. اما مهم در آن لحظه برای ما فقط رد شدن از مرز بود.
شروع سفر
جمعه، هجده شهریور/ ساعت: یک و نیم بعد از ظهر
و ما جمعه بعد از نماز ظهر، تهران را به مقصد مرز باشماق ترک کردیم. تا باشماق ششصد و سی و شش کیلومتر مسافت است. یعنی حدودا هشت ساعت و نیم. اولین تابلوی کیلومتر را که مسافتِ مانده تا کربلا را نشان میداد، سر تقاطع "کریمخان-حافظ" دیدم. کربلا هزار و صد کیلومتر. احساس کردم چقدرنزدیکیم به کربلا. چقدر نزدیک بود این عدد. چقدر عدد هزار و صد را دوست داشتم. این اولین بار بود که بعد از سی وچهار سال یک تابلوی کیلومتر به کربلا را از نزدیک میدیدم. تا خود سنندج چشم از جاده بر نداشتم و پدرم بی وقفه رانندگی کرد. جاده ها خلوت بودند. ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم به سنندج. چهار ساعته رسیده بودیم.
با چنان سرعتی از شهرهای ساوه و همدان عبور کردیم که به جز محصولات انارجات ساوه که کنار جاده پهن بود و کمربندی همدان، چیزی به خاطر ندارم. مادرم که سالهاست دنبال رب انار واقعی میگردد، چشمش به رب انارهای اعلای ساوه ماند و پدرم حاضر نشد اندازه یک نیش ترمز در رسیدنمان به کربلا وقفه بیفتد. از کمربندی همدان که گذشتیم به ابتدای جاده ی همدان- سنندج رسیدیم. یک، دو راهی وجود داشت که یکیاش به سمت کرمانشاه میرفت و دیگری به سمت کردستان. راهی که به سمت کرمانشاه و در انتها به قصر شیرین و پس از آن مرز خسروی میرفت، ترافیک ماشین هایش سنگین بود. برخی از ماشین ها هم داشتند برمیگشتند.
اخبار هم اعلام کرده بود که شب گذشته به دلیل بسته شدن مرز، مردم در بیابانها خوابیدهاند. دیدن این حجم ماشین در حال برگشت کمی نگرانم کرد ولی ما از مسیر کم تردد و کم مسافر و البته دورتر رفتیم و وارد جاده ی سنندج شدیم. در مسیر ماشین های زیادی با پلاک هایی از همه ی نقاط ایران میدیدیم و مشخص بود که آنها هم مانند ما زائر هستند و این مسیر را انتخاب کرده اند. اینکه در این مسیر تنها نیستیم و همسفرهای زیادی داریم دلمان را قرص تر میکرد. پیش از دیدن تابلوی به سنندج خوش آمدید، فهمیدم که وارد شهر شدیم. این را از حال و هوای آنجا فهمیدم. مردم شهرهای کردنشین با پوشش های جذابشان معرف شهرهایشان هستند.
هوای مطبوع آنجا نسبت به هوای خفه ی تهران در تابستان حال آدم را خوب میکرد. دیدن مزرعه های آفتاب گردان در اطراف جاده چشمنواز بود. چیزی که در سنندج زیاد دیده میشد وفورخودروی پیکان بود که حس نوستالژیکی داشت. پدرم سالهای جنگ را در کردستان خدمت میکرد و سی و خرده ای سال بود که دیگر به کردستان سفر نکرده بود، حالا دوباره با دیدن این مناطق، خاطرات آن روزهایش برایش زنده شده بود. دست بر قضا کردستان هم رب انارهای خوبی داشت که مادرم به چشم خود دید و پدرم از او خواهش کرد که بی خیال شود و وعده و وعید داد که در برگشت میخریم که البته داستان سفرمان در برگشت بسیار پیچیده شد و مادرم کلا فراموش کرد.
مریوان
پس از گذر از سنندج وارد جاده مریوان شدیم. جاده ای کوهستانی و باریک با دره های عمیق. در دره های این جاده هم روستاهایی بنا شده بود با معماری شگفت انگیز. جاده مریوان جاده ای پیچ در پیچ بود که از این حیث آدم را یاد چالوس میانداخت. اما کوهستان های غرب ایران متفاوت با شمال ایران است. اینجا کوهها صخره ای و سنگی هستند و خانه هایش گِلیست که در سراشیبی کوهها روی همدیگر ساخته شدهاند. ساختاری شبیه صندلی های استادیوم های ورزشی دارند. هجده کیلومتری جاده مریوان شهر زیبای اورامانات قرار داشت که پیش از این فقط در تصاویر تلویزیونی دیده بودمش. البته اینجا هم فقط فرصت شد از دور و از لابهلای کوهها ببینمش.
پدرم برایم از خاطراتش در دوران جنگ در ارتفاعات "کانی مانگا" (ارتفاعاتی که در حال عبور از آن بودیم) تعریف کرد. از شبی زمستانی که داشتند در همین جاده ی مریوان از سرما یخ میزدند. داشتند نیرو میبردند به مقر، ولی برف و کولاک مسیر را بسته بود و آنها مجبور میشوند تا صبح در جاده بمانند. ماشین را هم نمیتوانستند روشن بگذارند تا از بخاریش استفاده کنند چون سوخت کافی نداشتند. از طرفی هر آن ممکن بود کمین بخورند و گیر کومله بیفتند. نباید میخوابیدند چون ممکن بود یخ بزنن. دمای هوا زیر چهل درجه بوده. با همرزمش همدیگر را بغل میکنند تا از سرما یخ نزنند. وقتی از تهران حرکت میکردیم دمای هوا سی و شش درجه بالای صفر بود. اما درجه ماشین پدرم در ارتفاعات کانی مانگا بیست درجه بالای صفر را نشان میداد.
شب شده بود و جاده نور نداشت و همین باعث شده بود با سرعت کمتری حرکت کنیم. در جاده ای به آن خطرناکی ماشین های سنگین زیادی هم عبور میکردند. از طرفی به خاطر جمعه بودن خود مردم منطقه هم برای تفریح به ارتفاعات آمده بودند و جاده شلوغ بود. وقتی به شهر مریوان رسیدیم ساعت هشت و نیم شب شده بود. مریوان شهر زنده ای بود و زندگی به شدت در آن جریان داشت. پر از رفت و آمد و هیاهو. البته حضور زائران هم به این شلوغی افزوده بود. تا پیش از این فکر میکردم شهرهای مرزی برعکس این حال و هوایی را داشته باشند که در مریوان شاهدش بودم. خیلی احساس امنیت در این شهر بالا بود. من توی نقشه اینترنتی مقصد مرز باشماق را جستجو کرده بودم ولی برای اطمینان بیشتر از یکی دو نفر از اهالی آدرس پرسیدیم.
با آنکه کمی سخت به زبان فارسی حرف میزدند ولی بسیار مهربانانه و قشنگ آدرس میدادند. بسیار مسولیت پذیر بودند در آدرسی که میدادند. میخواستند تو را حتمن درست و راحت به مقصد برسانند و این خصلتشان بیش از پیش برای من محترمشان کرده بود. کردها مردمانی ساده و به معنی واقعی کلمه با معرفتند. وقتی میفهمند زائری، برایت کم نمیگذارند. تا به مرز برسیم نظرم به خیابان های اطراف جلب شد. بیشتر مغازه ها لباس های سنتی کردها را میفروخت. پارچه فروشی هم زیاد بود که پارچه های زیبا و پرزرق و برق مغازه ها نظر آدم را جلب میکرد. ساعت حدود نه شب بود که به جایی از شهر رسیدیم که از آنجا به بعد جاده ی مرزی محسوب میشد.
پلیس مسیر را بسته بود و نگذاشت عبور کنیم؛ گفت مرز بسته است. با نگرانی پرسیدیم کی باز میشود؟ گفت: فردا هفت صبح بیاین انشالله که باز میشه. البته ماشین های پلاک شهرهای کردنشین اجازه ی عبور و مرور را داشتند. علتش این بود که دریاچه ی "زریوار" در آن جاده ی مرزی قرار داشت، آن شب هم جمعه بود و شب تفریح مردم آن منطقه بود. آن شب به یک رستوران محلی در "مریوان" رفتیم که زائران دیگری هم به جز ما مهمان آن رستوران بودند. ماهی لذیذی خوردیم. قیمتهای مناسبی هم داشت. نام رستوران را یادم نیست ولی در میدانی بود که بلوار "نوروزی" به آن ختم میشد. نمازخانه ای کوچک به شکل نیم طبقه در قسمت بالای رستوران بود که سقف کوتاهی داشت و سرمان موقع ایستادن به آن برخورد میکرد.
نمازمان را آنجا خواندیم. نکته جالب این که مسلمانان اهل سنت برای نماز از مُهر استفاده نمیکنند اما آنها به احترام شیعیان که آن روزها مهمانشان بودند، برایمان جانماز و مهر و تسبیح تهیه کرده بودند. پس از نماز به دنبال مکانی برای استراحت گشتیم. برخی از زائران را در مدارس جای داده بودند، بعضی در استراحتگاهها و موکب هایی که در مسیر بودند ساکن شدند و ما هم به سختی هتلی پیدا کردیم که در ابتدا متصدی آن گفت جا ندارد اما وقتی دید شش صبح اتاق را تحویل میدهیم، اتاق خودشان را بهمان داد. مریوان شهر کوچکی بود و تقریبا پر شده بود. آن شب با اینکه بسیار خسته بودیم ولی نتوانستیم خوب بخوابیم.
هوای اتاق دم داشت و مجبور بودیم کولر را روشن کنیم. کولر گازی بدجوری صدا میداد. تا صبح مشغول خاموش و روشن کردن آن بودیم. صبح راس ساعت هفت جلوی جاده مرزی بودیم. خدا را شکر مرز باز شده بود. پلیس گفت که باید ماشین را در یکی از پارکینگ های داخل شهر پارک کنیم و این مسیر را تا لب مرز با سواری برویم. همین کار را کردیم. پانزده کیلومتری از آن محل تا لب مرز کردستان عراق فاصله بود و چه خوب که دریاچه زریوار داخل خاک ایران بود. زیبایی خیره کننده دریاچه زریوار و طبیعت جاده مرزی سرمان را گرم کرد و متوجه مسافت نشدیم. کم کم موکب های اربعین این طرف مرزی رخ نشان میدادند، با نوحه ها و نواهای روح نواز و حال خوب کن. انگار دیگر قرار بود کربلایی شویم. یک هفته ی پر از انتظار و سخت را پشت سرگذاشته بودیم. امام حسین بهمان نظر کرده بود.
کردستان عراق/ شنبه، نوزدهم شهریور/ ساعت هشت صبح
مثل برق این جمعیت از مرز ایران رد شدند. کارها سریع و بی وقفه انجام میشد. به سرعت مُهر خروج در گذرنامه هایمان میخورد و ما دوان دوان وارد مرز عراق میشدیم. تعداد خانم ها از آقایان خیلی کمتر بود و کارهایشان روال تر بود. کمتر از پنج دقیقه از مرز رد شده بودیم. درمرز ایران نظم خوبی حاکم بود، این را وقتی به صفِ مُهرِ ورود به گذرنامه در خاک کردستان عراق وارد شدیم، متوجه شدیم. در خاک عراق با صف بسیار طولانی و کندی مواجه شدیم و خودمان را برای ساعات سختی که در پیش داشتیم آماده کردیم. این صف زیر آفتاب شدیدی تشکیل شده بود. تقریبا دو-سه ساعتی طول کشید که به میزهای مسئولان مرزی کردستان عراق رسیدیم.
از بدشانسی مسوولی که به پست ما خورد ظاهرا حال طبیعی هم نداشت و کمی بیشتر هم معطل شدیم تا مهر ورود را بزند. نفری یک سیمکارت عراقی خریدیم و داخل گوشی هایمان انداختیم. آنجا قیمت هر کدامشان صد و پنجاه هزار تومن بود، که البته چون زبانشان را نمیفهمیدیم، متوجه نشدیم که باید برایشان به صورت جداگانه هم شارژ بخریم و همین باعث شد که تا آخر سفر جز از طریق اینترنت نتوانیم با هم در ارتباط باشیم. در صف که بودیم دیدیم در طرفی از محوطه ی مرزبانی، مینی بوس هایی توقف کرده اند که زائران را سوار میکنند. ماهم دلمان خوش بود که مستقیم ما را به نجف میبرند و خیال میکردیم تا شش هفت ساعت دیگر نجف هستیم. اما غافل از اینکه این مینی بوس ها همگی فقط تا سلیمانیه میروند و این مسیرمان را دورتر میکرد.
براساس نقشه مسافت باشماق تا نجف پونصد و چهل وهشت کیلومتر بود. اما آن ها آنجا با نقشه کاری ندارند. بر اساس محاسبات خودشان پیش میروند. تا سلیمانیه صد و بیست کیلومتر بود و از طرفی فاصله سلیمانیه تا نجف پونصد و شصت و هشت کیلومتر بود. به این ترتیب ما از نجف دورتر میشدیم تا نزدیکتر. ولی چاره ای هم نبود، کسی از آنجا نجف نمیبرد. نفری سی صد و پنجاه هزار تومان کرایه میگرفتند تا سلیمانیه. بالاخره راه افتادیم. مسیر کوهستانی بود و جاده خراب. زبان راننده را هم که متوجه نمیشدیم و او هم ایضا زبان ما را. کردهای عراق یک کلمه هم فارسی نمیدانند و ارتباط برقرار کردن با آنها مصیبت عظما بود. مخصوصا سر حساب و کتاب پرداخت کرایه. خوشبختانه یک کرد ایرانی با معرفت همسفر ما بود و این از خوش شانسی ما بود. او بسیار به زائران کمک کرد. مخصوصا در معادل سازی مبلغ دیناربه ریال برای پرداخت کرایه. البته ما دینار هم داشتیم ولی چون پول های درشتی بودند خرد کردنشان بَلَدیت میخواست. ملال آورترین کار در این سفر همین سر و کله زدن با پول ها و محاسبه ی دینارها بود.
سلیمانیه عراق
بالاخره به هر سختی که بود از جاده های صعب العبور مرز، به سلیمانیه رسیدیم. سه-چهار ساعتی طول کشید. مینی بوس ها پشت سر هم و بسیار آهسته حرکت میکردند. وقتی رسیدیم سلیمانیه دقیقا اذان ظهر بود. ماشین ها همه مقابل یک موکب خیلی بزرگ ایستادند و ما جزو اولین زائرانی بودیم که در آن موکب قدم میگذاشتیم چون پیش از آن، این شهرها زائری به خود ندیده بودند. موکب داران ظاهرا ایرانی هایی بودند که آنجا ساکن بودند وقتی وارد شدیم خانمی مهربانانه به زبان فارسی بهمان خوش آمد گفت و راهنماییمان کرد. این اولین موکبی بود که در این سفر واردش میشدیم. بعد از نماز به چادر غذاخوریش رفتیم. هوا بسیار گرم بود. به گرمای تهران. فکر میکردم سلیمانیه باید خنک تر باشد. اما سر ظهر بود و آفتاب مستقیم به سر زائران میتابید و همه به زیر چادرها پناه برده بودند.
اکثرا شب گذشته دراستراحتگاههای لب مرز مانده بودند و درست استراحت نکرده بودند. از طرفی هم مستاصل بودند که حالا از اینجا چطور خود را به نجف برسانند. موکب دقیقا در کنار یک پایانه مسافربری بنا شده بود. پس از نماز و ناهار، قمقمه هایمان را پر آب کردیم، آب لیموهایمان را درش چکاندیم و به سمت پایانه رفتیم به این امید که ماشینی برای نجف پیدا کنیم. اما زهی خیال خام. از اینجا هم ماشینی به نجف نمیبرد. همه مستقیم به بغداد میرفتند و ما هم مجبور شدیم مثل بقیه زائران تسلیم راننده هایی شویم که انگار قصد داشتند ما را دور عراق بچرخانند. قرار بود سفری از شمال عراق به جنوب عراق داشته باشیم. برای رسیدن به بغداد باید از دو استانِ شمالیِ کرکوک و صلاحالدین عبور میکردیم. البته مسیر مستقیمتری هم وجود داشت. اما درست نفهمیدیم که چرا راننده ها از آن مسیرها نمیرفتند.
نه ما زبان میدانستیم و نه آنها علاقه ای به توضیح دادن داشتند. کولر ماشین را هم روشن نمیکردند. میگفتند خراب است. ماشین های نو و قدرتمندی که کولرهایشان همه با هم خراب شده بود هم از عجایب این سفر بود. آفتاب از پشت شیشه به صورت های خسته مان میتابید و اجازه ی چشم روی هم گذاشتن نمیداد. ماشین ما از آن دست ون هایی بود که صندلی های تاشوی وسط داشت و برای پیاده و سوار شدن مصیبت داشتیم، آن هم با آن همه باری که زائران داشتند. نفری پانصدهزار تومان کرایه مسیر بود. عوضش همسفرهای خوبی داشتیم. اکثرا از ترک های استان آذربایجان بودند. چهار نفر زن بودیم و هفده مرد. یک آقای مسنی حدودا هفتاد ساله هم در ردیف ما نشسته بود که مشکل مهره کمر داشت و در دست اندازهای جاده خیلی اذیت میشد. رانندهی ونِ ما و چند ونِ دیگر به صورت گروهی حرکت میکردند و نیم ساعت به نیم ساعت معلوم نبود به چه علتی توقف میکردند و پیاده میشدند دور هم چای میخوردند و شور میگذاشتند و مسافران را معطل میکردند یا اگر هر کدام به هر علتی عقب میافتاد، بقیه باید میایستادند تا او برسد.
ساعت ها گذشته بود و ما هنوز هفتاد کیلومتر هم نرفته بودیم. زائران سعی میکردند زیاد اعتراض نکنند. اکثرا مشغول ذکر و دعا و زیارت عاشورا خواندن بودند. اما من برای آن پیرمرد خیلی ناراحت بودم. از طرفی گرمای شدید هم ممکن بود گرمازدهمان کند و هنوز سفر را شروع نکرده زمین گیر شویم. دائم صلوات میفرستادیم و از امام حسین کمک میخواستیم. ساعت تقریبا پنج و نیم بعد از ظهر بود که به استان کرکوک رسیدیم. در ورودی استان ایست بازرسی بود. پس از گذر از ایست، یک مامور عراقی به سمت ماشین ما آمد و قصد داشت به بهانه دیدن گذرنامه ها بیش تر معطلمان کند. اما چند جوان عراقی با لباسِ شخصی آنجا بودند که جلویش را گرفتند. سپس یک پسر نوجوان، تقریبا پانزده- شانزده ساله به همراه یکی از آن جوان هایی که جلوی مامورهای عراقی را گرفته بودند، واردِ ونِ ما شدند.
پسر جوان فارسی حرف میزد و از ما خواست که به همراه پسر نوجوان که ترکی صحبت میکرد به منطقه ای به اسم "تازه" برویم و مهمان اهالی آنجا، که ترکمان های شیعه بودند، باشیم. آن پسر نوجوان از نیروهای مدافع شهرش بود. برایمان توضیح دادند که بغداد ناامن شده و در شب نمیتوانیم حرکت کنیم. ظاهرا شب گذشته تعدادی تک تیرانداز تکفیری که قصد شلیک به سوی مینیبوس زائران را داشتند دستگیر شده بودند. و امشب هم درگیری وجود داشت. راننده ها نمیخواستند آن شب را آنجا بمانند بابت همین تا رسیدن به آن منطقه چندبار پیاده شدند و دوباره شور و مشورت کردند. اما حریف این نوجوان های دلیری که هر کدام در یکی از ون ها سوار شده بودند و ما را اسکورت میکردند، نشدند. و همگی به سمت منطقه مسکونی "تازه" راه افتادیم. ترک های داخل ماشین تا حدودی زبان پسر را میفهمیدند و با او خوش بش میکردند. شادی و شعف از چهره ی پسر میبارید. از اینکه توانسته زائران امام حسین را به منطقه ی زندگیشان ببرد خیلی خوشحال بود. لازم به ذکر است تا آخر این سفر به مقصد نجف سر هر ایست بازرسی این جوانان عراقی ایستاده بودند و با سلام و صلوات بدون معطلی زائران را راهی میکردند.
تازه خورماتو
تازه خورماتو شهر کوچکی در جنوب استان کرکوک است و حدودا چهل هزار نفر جمعیت دارد که همه شیعه هستند. این شهر در زمان حکومت داعش محاصره ی سختی شده بود و تا مرز اشغال هم پیش رفته بود. وقتی به شهر رسیدیم یک دروازه ی امنیتی دیدیم که توسط نیروهای مدافع شهر ساخته شده بود. تیرباری پشت یک ماشین جنگی مقابل دروازه قرار داشت که نیروی حشدالشعبی پشت آن نشسته بود و وظیفه حفاظت را بر عهده داشت. او مرد جوانی بود که به احترام ورود ماشین های زائران ایستاده بود و به زائران سلام نظامی میداد. در آن بلبشوی عراق وجود این افراد برایمان دلگرمی بود. جلوی در ورودیِ شهر پسر نوجوان از ما خداحافظی کرد و نوجوان دیگری وارد ون شد.
سلام و علیک گرمی کرد و خوش آمد بلندی به همه گفت و با چهره ای پیروزمندانه ما را به خانه شان برد. خوشحال بود که پیش پدر و مادرش روسفید میشود چون دارد زائر به خانه میبرد. میگفت که ده روز است منتظر ما هستند. بر روی در و دیوار این شهر پر بود از عکس شهیدان. مخصوصا عکس حاج قاسم و ابومهدی. انگار که شهر را با این عکسها کاغذ دیواری کرده بودند. آنها خود را مدیون ایرانی ها و حاج قاسم سلیمانی میدانستند. میگفتند از دهان اژدهای داعش به کمک حاج قاسم نجات پیدا کرده بودند. وقتی وارد کوچه شان شدیم، بچه های کوچکی که جلوی در خانه هایشان نشسته بودند از خوشحالی جیغ میکشیدند و بالا و پایین میپریدند. تا حالا کسی اینجوری ازمن استقبال نکرده بود. این حجم از شادی حقیقی را مدت های طولانی بود درون کسی ندیده بودم. به ایمان و خلوصشان قبطه خوردم. وارد خانه شان شدیم، مادر، خواهر، پدر و برادرهای کوچکش از ما پذیرایی میکردند.
بهترین اتاق هایشان را که سادگی از سرو رویش میبارید در اختیارمان گذاشتند. شب هم خودشان در پشت بام خوابیدند چون جایی برای خواب خودشان نمانده بود. برایمان همزمان هم کولر آبی روشن کرده بودند هم گازی، و همین باعث شده بود به علت وضعیت خراب برق در عراق فیوزشان هی بپرد. خواهش کردیم که کولر گازیشان را که برق زیادی مصرف میکرد خاموش کنند. مثل پروانه دور ما میچرخیدند. هر چه داشتند برایمان آوردند.
سفره ای که پهن کردند هر چند ساده بود اما زیباترین سفره ای بود که در تمام عمرم برایم پهن شده بود. بوی بهشت از این خانه به استشمام میرسید. فردا بعد از نماز صبح از خانواده ترکمان خداحافظی کردیم و آنجا را به مقصد بغداد ترک کردیم. هنگام خداحافظی از ما قول گرفتند هر وقت به حرم امام رضا رفتیم جای آنها هم زیارت کنیم. وقتی بهشان گفتیم زحمت دادیم ناراحت شدند و گفتند: زحمت نه، زحمت نه. رحمت. هنگام خروج از دروازه شهر باز هم نیروی پشت تیربار به احتراممان ایستاد و دست بر سینه گذاشت. ما هم برایش دست تکان دادیم.
یکشنبه، بیست شهریور/ ساعت پنج صبح/ کرکوک به سمت بغداد
آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده بود که حرکت کردیم. با آن راننده های بد قلق دوباره به مسیر ادامه دادیم و جانمان را به لبمان رساندند تا بالاخره جلوی یک ترمینال چند کیلومتر مانده به بغداد پیادهمان کردند. ما هم بدون هیچ چک و چانه پیاده شدیم و از دستشان فرار کردیم و به بیابانی که انتهایش تعداد زیادی مینیبوس و ون پارک بودند پناه بردیم. آنجا دیگر خدا را شکر ماشین ها به نجف میرفتند. دنبال ونی بودیم که فقط کولرش را روشن کند. اینبار همسفرهایمان همه آقا بودند. یک گروه از بچه زرنگ های کف بازار تهران بودند که با راننده عرب، که مرد خوبی بود رفیق شدند و حسابی سر به سرش گذاشتند. وسط راه به او میگفتند "فولوس لا موجود" اون بنده خدا هم میخندید و به عربی چیزی میگفت که یعنی مثلا "فدای سر امام حسین".
آخر سر هم پول هایی که بهش دادیم را نشمرد. درترافیک سنگین شهری گیر افتاده بودیم و چند بچه ی دست فروش هم بین ماشین ها میچرخیدند. من یک تعدادی پیکسل که تصویر معروف حاج قاسم و ابومهدی بر آن بود برای هدیه دادن به عراقی ها با خودم داشتم که یکی از آنها را به کوله پشتی م سنجاق کرده بودم. ناگهان پسر بچه ای زد به شیشهی سمتی که من نشسته بودم و به پیکسل روی کولهم اشاره کرد و خواست که بدمش به او. ما انتهای ون نشسته بودیم و شیشه ی انتهایی کامل باز نمیشد. با یک فشار کمی به بیرون حرکت میکرد و از زیر باز میشد. او دستش را از زیر گرفت و من سه تا پیکسل آرام انداختم در دستش، او خوشحال شد و رفت.
چند ثانیه ای نگذشته بود که دیدم لشگری از بچه ها جلوی شیشه صف کشیدند و همدیگر را کنار میزنند برای گرفتن پیکسل. همین هنگام ترافیک هم به پایان رسیده بود و ماشین داشت حرکت میکرد. بعضی هاشان گریه میکردند چون پیکسل بهشان نرسیده بود و به هوا میپریدند و به شیشه میزدند، من هم ترسیده بودم که خدای نکرده زیر چرخ ماشین بروند. خلاصه به یکی دونفرشان نشد که بدهم. خیلی ناراحت شدم. چهره ی گریانش از ذهنم نمیرود. زائران همسفر نیز تقاضای پیکسل داشتند. همین طور راننده. راننده گفت این دو نفر عشقش هستند و عکس ها را بوسید. دیگر چیزی تا نجف نمانده بود. از شدت هیجان نمیتوانستم چشم روی هم بگذارم.
نجف
وقتی رسیدیم نجف، دو ساعتی به نماز مغرب مانده بود. راننده ما را پشت قبرستان وادی السلام پیاده کرد. همه ی ماشین ها همانجا توقف میکردند. از کوچه های وادی السلام همراه سیل جمعیت گذر کردیم و به اولین ورودی حرم حضرت علی(ع) رسیدیم. اولین نقطه ای که گنبد زیبای مرقد قابل رویت میشد. وصف حال در کلمات نمیگنجد. گنبد را که دیدیم خستگیمان در رفت. خیلی خیلی شلوغ بود. قیامتی بود. مغناطیس حرم مولا، فوج جمعیت را به سمت خود میبرد.جمعیتی که نه ابتدایی داشت و نه انتهایی. جمعیت میلیونی دائما در حال حرکت بودند، گویی قرار نبود هیچ وقت تمام شوند. نه تمام میشدند، نه متوقف.
مادرم کمی گرمازده شده بود. گرمای شدید راه و آبهای فراوانی که با شکم خالی میخوردیم کار دستش داده بود. پدرم به سختی اتاقی در هتلی قدیمی در ورودی غربی حرم حضرت علی(ع) گرفت تا آن شب را برای تجدید قوا و بهتر شدن حال مادرم و کمی ماندن در جوار حرم، آنجا بمانیم. آن شب بعد از زیارت و نماز در حرم حضرت علی(ع) به اتاقمان برگشتیم. شام مختصری خوردیم و خوابیدیم تا نماز صبح که به امید خدا پیاده روی را شروع کنیم. آن شب هم به خاطر نگرانی از وضعیت مادرم خوب نتوانستم بخوابم. مسوول هتل کنترل های کولر گازی ها را مصادره کرده بود و به خود مسافرا نمیداد. اگر روشن میکردیم برای خاموش کردنش باید دو طبقه پایین میرفتیم و کنترل را میگرفتیم. تنظیم درجه ی درست و حسابی هم نداشت. یک چادر کلفت رویش انداختیم تا حداقل جلوی باد مستقیمش را بگیریم وتا صبح خشک نشویم.
دوشنبه بیست و یک شهریور/ مسیر پیاده روی/ صبح زود
بعد از نماز صبح اتاق را تحویل دادیم و با حضرت علی خداحافظی کردیم و ازشان یاری خواستیم تا بتوانیم مسیری را که شروع کرده ایم تا انتها برویم. و سپس به سمت عمود یک حرکت کردیم. مادرم کمی بهتر شده بود. عمر مریضی ها در این مسیر خیلی کوتاه است. برای ما که اینطور بود. کسی هست که کمک میکند. دستی دائما روی شانه ات است. چند کیلومتری را با جمعیتی انبوه پیاده رفتیم. دوباره از مسیر وادیالسلام گذشتیم. این شهرها در روزهای عادی هم، هیچ ساعتی از شبانه روزش خلوت نیست، چه برسد در این روزها.
پدرم پیشنهاد داد برای اینکه سریع تر به عمود یک برسیم و پیادهروی را از آنجا شروع کنیم، و با توجه به شرایط مادرم یک موتور گازی کرایه کنیم. عمود یک تا وادی السلام بیست کیلومتری فاصله داشت. آنجا موتورهایی بودند که پشتشان گاریهای چرخداری وصل بود و زائران را تا عمود یک میبردند. یکی از آنها کرایه کردیم. سرعتش خیلی بالا بود. تا به عمود یک برسیم روی هوا بودیم. وقتی وارد عراق میشوی انگار که در دل تاریخ سفر کرده ای. رفته ای به صد سال قبل. بالاخره با سرعت نور به عمود یک رسیدیم.
مسیر نجف تا کربلا از ابتدای عمود یک، تا آخرین عمود، یعنی هزار و چهارصد و پنجاه و دو حدودا نود کیلومتر است. فاصله ی هر عمود، حدودا پنجاه متر است. روی هر عمود عکس شهیدی نقش بسته است تا یادمان بماند چند نفر در خون خود غلتیدند تا این مسیر همچنان پر رهرو بماند. جمعیت زیادی در مسیر در حال حرکت بودند. باورم نمیشد که دارم در این مسیر قدم بر میدارم. شبیه رویا بود. یک خواب شیرین که دعا میکردم ساعتم زنگ نزد و بیدارم نکند، بگوید خواب دیدی خیر باشه، بازهم جاماندی. ولی نه. این حقیقت داشت. اینجا همه چیز حقیقی بود. اصلن همه حقیقت عالم در اینجا جمع شده است.
تازه نفس بودیم و نفهمیدیم چجوری نود و چهار عمود را طی کردیم. ساعت نزدیک نه صبح بود و دیگر داشت از آسمان آتش میبارید. جایی زیر سایه ای نشستیم و آبی نوشیدیم. مقابلمان یک موکب دیدیم و تصمیم گرفتیم آنجا استراحت کنیم و بعد از نماز مغرب دوباره شروع به حرکت کنیم. با مادرم وارد موکب شدیم به اندازه ی دو تا جای خواب دم در بود. پدرم هم جایی برای خودش در قسمت آقایان پیدا کرد. خدا رو شکر هوای داخل موکب ها خنک بود. اسپیلت ها و پنکه های دیواری همزمان کار میکردند. همان لحظه که در جاهای پهن شده دراز کشیدیم، بیهوش شدیم. فقط در حالت بیهوشی یدفعه دم میکردیم و متوجه میشدیم برق ها رفته. البته نهایتا یک دقیقه طول نمیکشید که دوباره وصل میشد.
اما در هر ساعت دو سه باری این قطعی در عراق اتفاق میافتاد. برای خودشان عادی بود ولی اینکه چگونه وسایل برقیشان آسیب نمیدید هم از عجایب بود. با صدای همهمه ی جمعیت و گریه و جیغ بچه های کوچک از خواب بیدار شدیم. یک ساعتی هم از اذان ظهر گذشته بود. موکبی که داخلش بودیم جای سوزن انداختن نبود. همانجایی که خوابیده بودیم کمی تشک هایمان را کنار زدیم و نماز خواندیم. بیشتر جمعیت ایرانی و عراقی بودند. کم کم با ایرانی های اطرافمان مشغول صحبت شدیم تا زودتر زمان بگذرد و هوا بهتر شود. اکثرا تجربه ی این سفر را در سال های قبل هم داشتند. فقط ما بودیم که بار اولمان بود و بی تجربه بودیم. هر چه به غروب نزدیک میشدیم، جمعیت کم کم خداحافظی میکردند و به سمت جاده حرکت میکردند. البته نا گفته نماند در تمام مدتی که ما از ترس گرما پناه گرفته بودیم، جمعیتی انبوه در دمای بالای پنجاه درجه مشغول رفتن در مسیر بودند. جمعیتی که بارش آتش از آسمان هم در اراده شان تاثیری نداشت.
پس از نماز مغرب ما هم به سیل جمعیت ملحق شدیم. کوله هایمان را روی چرخ دستی که از نجف خریده بودیم بستیم و شروع به حرکت کردیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم... فکر میکردیم خودمان داریم میرویم. با پای خودمان. با کفش هایمان که بسیار با دقت و وسواس از تهران خریده بودیم که پایمان را نزند... درمسیر هر چه میخواستیم بود. هر چه در ذهنمان میگذشت جلوی راهمان گذاشته میشد. پذیرایی عراقیها بی دریغ و بی منت بود. هر چه داشتند در طبق اخلاص گذاشته بودند. از همه دوست داشتنی تر بچه هایی بودند که عطر اقاقی به دست زائران میمالیدند. بویش تا چند روز بعد هم که برگشتیم در مشامم مانده بود.
برخی از صبح در جاده میایستادند تا شب و برخی از شب تا صبح. همه مردم آن منطقه بیست و چهار ساعت شبانه روز مشغول خدمت رسانی بودند. مایعاتی که اینها به زائران میرساندند توان رفتن را درشان تقویت میکرد وگرنه از پا افتاده بودیم. خودشان میگفتند همه ی سال را منتظر این ایام هستند. همه ی اموالی که در طول سال جمع میکردند به نیت خرج کردن در این ایام بود. طعم هایی را در این مسیر تجربه کردم که بعید میدانم تا آخر عمرم جای دیگری بچشم. مثلن دیگرهیچ شربت آبلیمویی برایم طعمی ندارد. از خوردن هیچ دوغی لذت نمیبرم. و جملگی فلافلهای موجود در شهر، ادایِ فلافل را در میآوردند.
چاشنی همه اینها ناب ترین و خالصانه ترین عشق هاست. برای همین است که طعم زمینی ندارند. هر چه مایعات میخوردیم افاقه نمیکرد. هرچند متری که میرفتیم دهها لیوان یک بار مصرف که مخصوص ایرانی ها تهیه کرده بودند جلوی دستمان گرفته میشد و نوشیدنی داخلش ریخته میشد. ما پنجاه تا عمود میرفتیم، یک ربع استراحت میکردیم و دوباره حرکت میکردیم. در عمود سیصد و سیزده سازه ی زیبایی ساخته بودند به نیت سیصد و سیزده یار حقیقی که امام زمان(عج) در انتظارشان هست. مردم که به آنجا میرسیدند با آن سازه عکس میانداختند ولی فقط خدا میداند از بین میلیون ها نفری که ایستادیم و کنار آن عکس گرفتیم آن یاران واقعی کجایند. آن عمود آدم را تکان میدهد. بعد ازآن عمود میبایست متفاوت تر قدم برداشت.
ساعت که از دوازده گذشت کمی خستگی بر ما چیره شد. از جاده های کنار مسیر، تریلیها و ماشینهای سنگین زیادی عبور میکردند و رمل ها و ماسه های کناره ها را بلند میکردند، هوا پر از ریزگردهایی شده بود که وارد راههای تنفسیمان میشد. هوا را که نگاه میکردیم قهوه ای رنگ شده بود. یک آن حس مسمومیت بر من غلبه کرد. انگار توانم داشت از دست میرفت. گرما و عرق زیاد هم مزید بر علت شده بود ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. چفیه م را خیس کردم و جلوی بینیم گرفتم. مادرم هم خسته شده بود و سخت راه میآمد. پدرم ترجیح میداد باز هم برویم تا طبق برنامه اش پنجشنبه کربلا باشیم و به شلوغی اربعین برخورد نکنیم.
اما من دلم میخواست شبِ اربعین کربلا باشم. دو ساعت دیگر هم رفتیم اما دیگر ساعت دو و خرده ای بود که بریدیم. پدرم هم کوتاه آمد و قرار شد استراحت کنیم. ولی موکب خالی پیدا نمیکردیم. عمود سیصد و نود و چهار بودیم. تقریبا دو- سه عمود دیگر هم رفتیم تا یک حیاط دیدیم که درش باز بود و صندلی چیده شده بود رفتیم روی صندلی ها نشستیم، بعدش دقت کردیم دیدیم موکب است. مرد عرب آمد و بهمان جا داد. در مردانه یک جا بیشتر نبود و در زنانه هم دوجا کنار هم برای من و مادرم آماده بود. همانجا افتادیم. یک ساعتی به نماز مانده بود. شبیه آدمهایی که از دنیا میروند و دائم احیاشان میکنند، سعی میکردیم خودمان را احیا کنیم که تا قبل از نماز صبح بیهوش نشویم.
واقعا یادم نیست بعد از نماز صبح چجوری خوابم برد. چیزی که در شرایط عادی هر فردی به آن فکر میکند تمیزی جای خوابش است ولی آن شب ها به تنها چیزی که فکر نمیکردیم این بود که چند ده نفر قبل ما در آن رختخواب خوابیدهاند. اهمیتی نداشت واقعا. آدمها آنجا روی سنگ و خاک هم میخوابیدند. کنار هر کسی از هر نقطه جهان، با هر میزان از رعایت کردنها و نکردنها. فقیر و غنی، پیر و جوان، مریض و سالم، عرب و ایرانی و افغانی و پاکستانی و اروپایی و هر ملیتی که داشتی فرقی نمیکرد، کنار هم غذا میخوردند و میخوابیدند. این مسائل آنجا به پیش پا افتاده ترین مسائل هستی تبدیل میشد. صبح بعد از بیهوشی با صدای همهمه ی جمعیت چشمانم را باز کردم. سه خانم سن بالا را دیدم که تازه رسیده بودند و کمی نگران بودند. از حرفهایشان متوجه شدم که یکی از همراهانشان را گم کردهاند. چهار دوست بودند که با هم به پیاده روی آمده بودند. بالای هفتاد سال سن داشتند. یکی شان کلیه اش پیوندی بود. داشتند همفکری میکردند که ببینند چکار کنند و این نگرانیشان را با ما هم در میان گذاشته بودند.
ناگهان حاج خانم چهارم مثل شیر و خنده کنان از در موکب وارد شد. پیامی که یکی از همین حاج خانم ها ناامیدانه برایش ارسال کرده بود و شماره عمود مقابل موکب را گفته بود به دستش رسیده بود. با آمدن این خانم، خنده و شادی به اکیپشان برگشت. حاج خانم چهارم میگفت که دیگر نگویید من گم شدم. اینجا کسی گم نمیشود. راست میگفت. همه برای پیدا شدن اینجا آمده بودند. هیچ وقت در جمع افراد سن بالا انقدر بهم خوش نگذشته نبود. آن ها به خانواده هایشان خبر نداده بودند که به پیاده روی آمده اند، یکدفعه تصمیم گرفته بودند و راه افتاده بودند. همنشینی با آنها حالم را خوبه خوب کرده بود.
دیگر خبری از ضعف دیشب در من و مادرم نبود. از خودم خجالت کشیدم وقتی روحیه و ایمان آنها را دیدم. دائم با پیام رسانهای گوشیشان ور میرفتند تا بتوانند با بچه هایشان در ایران تماس بگیرند. حتی همان پیامرسان را هم تعدادی جوان در مسیر برایشان نصب کرده بودند. و خیلی بلد نبودند با آن کار کنند. بالاخره با هر مکافاتی بود برایشان تماس را برقرار کردیم. آن هم از معجزات بود چون من خودم هم تا حالا با این پیامرسان کار نکرده بودم و گوشیها هم قدیمی بود و درست نمیشد با آنها کار کرد. خلاصه که تماس همه شان برقرار شد خدا رو شکر. برایم دعا کردند. دعایشان از ته دل بود و گرفت چون خوب شده بودم. بعد از نماز مغرب و عشا باز هم به جمع زائران در مسیر پیاده روی پیوستیم.
سه شنبه، بیست و دو شهریور/ مسیر پیادروی/ شب
دیگر فهمیده بودم که قرار نیست با پای خودمان برویم. میبردنمان و میبردنمان و میبردنمان... با نوحه ی حضرت علی اکبرپیاده روی شب دوم را شروع کردیم.
همه هستی م را به چشم گریان
خدایا ببین میفرستم به میدان
که تسلیم امر توام یا الهی
دراین بزم ایمان؛ دراین عید قربان
آن شب سبک میرفتیم. میبردنمان. خستگی روزهای قبل در بدنمان بود اما از جای دیگری قدرت گرفته بودیم. پدرم عضلات پایش گرفته بود، مادرم ساق پایش کوفته بود، اما حالمان خوب بود. حتی دیگر پنجاه عمود به پنجاه عمود هم استراحت نمیکردیم. به خودمان آمدیم دیدیم صدتا عمود رفته ایم. روضه حواسمان را پرت کرده بود. تا تشنه میشدیم چای عراقی چارهی کار بود.
در چای روضه عکس رخ یار دیده ام
در اربعین طلیعه دیدار دیدهام
یک موکب ساندویچ کتلت میداد. گرفتیم و در گوشه ای از بیابان روی جعبه های چوبی میوه نشستیم و خوردیم. در مسیر موکب های کشورهای زیادی را دیدیم. حتی چند کشور اروپایی هم موکب داشتند. یک موکب سریال امام حسن را داخل ویدئو پروجکشن خیلی بزرگی با دوبله ی عربی پخش میکرد و تعداد زیادی مشغول تماشا بودند. کارهای فرهنگی جالبی هم آنجا اتفاق میافتاد. مخصوصا در ارتباط با بچه ها. آن شب تا خود اذان صبح راه رفتیم. عمود هفتصد و سی و پنج یک موکب پیدا کردیم که جای خالی داشت و همانجا استراحت کردیم.
فردایش خانوادهی عمویم که دو روزی دیرتر از ما حرکت کرده بودند به ما ملحق شدند. رسیدن آنها هم به اینجا داستان های خودش را داشت. از راننده ای که در بغداد گمشان کرد و این ها با نقشه های اینترنتی مسیر را به او نشان میدادند تا شب قبل را که در اطراف حرم حضرت علی صبح کردند. با هر کسی هم صحبت میشدیم، رسیدنش به مسیر داستانی داشت. هیچکس راحت نرسیده بود. ولی همه با شور و هیجان از ماجرایی که برشان گذشته بود صحبت میکردند. در نهایت همه حس برنده بودن داشتیم.
چهارشنبه، بیست و سه شهریور/ مسیر پیاده روی/ شب
چون تعدادمان زیاد شده بود و بچه ی کوچک همراهمان بود، حرکتمان کمی کند شده بود. پسرعمویم پرچمی همراه آورده بود که همه پشت آن حرکت کنیم تا همدیگر را گم نکنیم. تنظیم سرعت قدمهایمان با هم کمی سخت بود. یکی ویلچر حمل میکرد، یکی کالسکه، یکی تندتر حرکت میکرد، یکی آهسته تر و هرچه میخواستیم با هم حرکت کنیم، باز تعدادی عقب میافتادند و عده ای جلو میزدند، واقعا اگر پرچم نبود همدیگر را گم میکردیم.
همه چیز در مسیر چشم نواز و روح نواز بود به جز آلودگی محیطی که متاسفانه کمی توی ذوق میزد. متاسفانه زیرساخت های بهداشتی و شهرداری عراقی ها بسیار ضعیف بود و ساده ترین وسیله ی بهداشت محیطی، یعنی سطل آشغال کمیاب بود و این مسئله زائران ایرانی را آزرده میکرد. ما بر روی قطعه ای از بهشت راه میرفتیم و این همه زباله انباشته در اطراف مسیر در شأنِ این راه نبود. البته ایرانی ها تا آنجا که زورشان میرسید و وسیله داشتند، مسیر را پاکسازی میکردند.
از قشنگی های این مسیر اما حضور کودکان بود. بچه های کوچک خستگی ناپذیر بودند. در مسیر با هم دوست میشدند، بازی میکردند، دنبال هم میدویدند و به هیچ چیز اعتراضی نداشتند. عمو و پسرعموهایم سالهای قبل هم آمده بودند. و تجربهی پنجمشان بود. آن ها میگفتند که شب اربعین، کربلا صحرایِ محشر میشود و جمعیت اجازه نمیدهد ما با وسایلی که داریم بتوانیم از یک جایی جلوتر برویم. از طرفی با این کندی حرکت ما همان جمعه شب که شبِ اربعین بود به کربلا میرسیدیم. آنها میگفتند تا ورودی شهر کربلا برویم، سلام بدهیم و برگردیم. ولی من نمیتوانستم شب اربعین بین الحرمین نباشم. اضطراب به سراغم آمد. مگر میشود بعد از این راه طولانی و سخت چشممان به بینالحرمین روشن نشود؟ آن شب در آن بیابان دلم شکست. از امام حسین خواستم تا اینجایش که ما را در پناه خود آورده، از اینجا به بعد هم در پناهش ببردمان به بینالحرمین.
آن شب تا عمود هزار و هفتاد رفتیم. کمی توقف هایمان زیاد شده بود، ساعت نزدیک سه بود و همه خسته بودند. یک موکب خیلی بزرگ مقابل این عمود بنا شده بود. محوطه ای بزرگ با ساختمانهای مجزا و مسجدی بزرگ در وسطش. آقایی هم جلوی موکب ایستاده بود که خاطرهی خوبی ازاین موکب داشت و بهمان توصیه کرد که امشب را آنجا بمانیم. البته تجربهم در طول این سفر این بود که موکب های کوچک تر با جمعیت کمتر برای استراحت کردن در شب بهتر است. چون تجمع زیاد مردم در یک نقطه هم با معضلاتی همراهست. مهمترینش سرویس های بهداشتیست. بعد از نماز صبح در مسجد خوابیدیم. هنوز ساعت ده صبح نشده بود که بیدار باش اعلام کردند تا مسجد را جارو بزنند و ما که از خستگی انگار به زمین چسبیده بودیم با گرد و خاک حاصل از جاروهای دستیِ خادمانِ عزیزِ مسجد که داخل حلقمان رفته بود بیدار شدیم و گوشه ای نشستیم تا زیرمان را جارو کنند.
یک معضلی که در تابستان وجود داشت این بود که پتوها و تشک ها و ایضا بالشتهای موکبها همه پشمی بود که همین حرارت بدن را دو چندان میکرد. علتش البته این بود که اربعین های سال های پیش در زمستان و پاییز بود و امکانات هنوز به روز رسانی نشده بودند. ساعت یازده شده بود و نزدیک نماز ظهر بود. وضو خانه و سرویسهای بهداشتی در یک ساختمان دیگر در محوطه بود و با محل استقرار ما فاصله داشت. هنگام نماز یکی از آن خانمهای مسن را در مسجد دیدم. اما باقیشان نبودند. دعا کردم که دوباره همدیگر را گم نکرده باشند. بعد از نماز رفت و دیگر ندیدمش. ما هم استراحت کردیم و کمی دوخت و دوز انجام دادیم تا بعد از نماز مغرب که دوباره حرکت کردیم.
چهارشنبه، بیست و چهار شهریور/ مسیرپیاده روی/ شب
واقعا دلم میخواست یک نفس تا کربلا بروم. دیگر طاقتم داشت طاق میشد. هر چه به انتهای جاده میرسیدیم و به کربلا نزدیک تر میشدیم، بی قراریم بیشتر میشد. دیگر روی پایم بند نبودم. پایی که همه میگفتند تاول میزند. اما بعد از بیشتر از شصت کیلومتر راه هنوز یک تاول هم نزده بود. احتمالا کم کاری کرده بودم. هر چه به کربلا نزدیک تر میشدیم جاده ی ماشینرو هم شلوغ تر میشد. تریلی و کامیون های زیادی پر از زائر در مسیر در حال حرکت بودند. تریلی هایی بدون باربند که روی کفی شان تعداد زیادی زائر به سمت کربلا میرفتند. کامیون های زیادی که پرچم های زائران از قسمت بارش بیرون بود، پشتِ سرِهم به سمت کربلا حرکت میکردند.
تا به حال همچین جمعیتی در زندگی م ندیده بودم. تمام نشدنی بود. در آن زمان و مکان همه چیز غیر از آن حادثه ی در حال وقوع برایم از اعتبار افتاده بود. محو انسانها بودم. انسانهای پیر و خم که عصا زنان میرفتند. انسانهای قطع عضو و معلول. نوزادانی که تازه دو-سه ماهه بودند. پرچم کشورهای لائیک بین مسلمانها. تمام پیکسل هایم را هدیه داده بودم فقط یکی مانده بود که آن را به روسریم سنجاق کرده بودم. پسر نوجوان عراقی که مشغول پذیرایی از زائران بودم ازم خواست که آن را به او بدهم و آخریش هم قسمت او شد. سنگین رفتیم و سبک برگشتیم. کاش انسان این اراده را داشت تا سبک بماند. دیگر خیلی دنبال شمردن عمودها نبودیم.
درست نفهمیدم که کِی، ولی به عمود هزار و دویست و نود و دو، ورودی شهر کربلا رسیدیم. آن حس مدهوشی که در حرم حضرت علی(ع) داشتم بازگشته بود. عظمت آن جغرافیا مرا گرفته بود. مات و مبهوت بودم. از گیت امنیتی ورودی کربلا عبور کردیم. هر چه جلوتر میرفتیم به ازدحام جمعیت هم افزوده میشد. چند عمود بعد از ورودی کربلا، دیگر موکب های ساختمانی تمام میشدند، فقط موکب های چادردار بودند. یک جایی قبل از ورودی کربلا، برای شام از یک موکب ایرانی خورشت کرفس گرفتیم. بچه ها کمی خسته شده بودند. تصمیم گرفتیم در عمود هزار و دویست و نود و هشت توقف کنیم و در آخرین موکب ساختمانی استراحت کنیم. فردا شب اربعین بود. قبل از جدا شدن از هم بیرون موکب ها در گوشه ای نشستیم و شروع به مشورت کردیم. البته با صدای آهسته. چون مردم زیادی اطرافمان خواب بودند.
همچنان بعضی ها معتقد بودند که باید برگردیم. و من برگشتنی نبودم. در نهایت تصمیم گرفتیم فردا تا هر جا که ازدحام جمعیت اجازه داد برویم. صبح با صدای عزاداری زن های عرب صاحب موکب از خواب بیدار شدیم. عزاداریشان به سبک زنان جنوبی خودمان بود. شبیه "شروه خوانی" بوشهری ها بود. با آنکه ریتم سختی داشتند سعی کردیم با آنها همراه شویم. امشب قرار بود شب آخر پیاده رویمان باشد. خب این سفر، سفر بسیار سختیست.
حتی میتواند سفری بی بازگشت باشد. مریضی، گرما، بیخوابی، گزش جانوران بیابان، خطر تروریست و سیستم حمل و نقل و جاده های خراب عراق. اما پیشنهاد میکنم حتما یک بار هم که شده تجربه اش کنید چون بهترین سفر عمرتان میشود. این زندگی سادهی ده روزه را حاضر نیستید با سفربه لاکچری ترین کشورهای جهان عوض کنید. آن موکب پر سر و صدا را با آن تشک هایی که داخل بعضیشان کک هم هست، با هتل پنج ستاره عوض نمیکنید. بهتان قول میدهم که ضرر نمیکنید. مسیر را که میرفتم دائم این دو بیتی باباطاهر در ذهنم میآمد.
غم عشقت بیابون پرورم کرد
فراقت مرغ بی بال و پرم کرد
بمو واجی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
جمعه بیست و پنج شهریور/ مسیر پیاده روی/ شب اربعین
هر چه به طرف حرم میرفتیم جمعیت فشرده تر میشد، اما جوری نبود که متوقف شود و نشود حرکت کرد. جاهایی که به سمت مسیرهای باریکتر هدایت میشدیم جمعیت فشردهتر میشد و جلوتر که میرفتیم و به خیابان های پهن میرسیدیم حرکت راحت تر میشد. و ما بالاخره به عمود هزار و سیصد و نود و نه، یعنی عمود سلام رسیدیم. از آنجا دیگر گنبد با صفای حضرت ابوالفضل پیداست. آنجا که میرسی دیگر مزدت را گرفته ای. آنجا حال همه خریدنیست.
دسته "طویریج"ها را هم آنجا دیدیم. عزاداریشان دیدنیست. جمعیت عظیمی از مردان که سر و صورت و لباس هایشان را گِل مالی میکنند و بسیار هماهنگ و زیبا عزاداری میکنند. البته آنجا به دلیل توقف ماشین های امنیتیِ بسیار، حرکت این دسته هم کند شده بود. گوشه ای توقف کردیم. هر بار تعدادی مسئول نگهداری وسایل شدند و بقیه رفتند زیارت کردند و برگشتند. من و مادرم، پشت لباس پدرم را گرفتیم و قطاری حرکت کردیم. امام حسینِ عزیزمان راه را برایمان باز کرد. ما شب اربعین در بینالحرمین بودیم و این زیباترین پایانیست که میشود برای آغاز یک سفر متصور شد. شاید اساسی ترین سوال را شهید آوینی کرده باشد درباره ی این راه، که میپرسد:
راهیان کربلا را بنگر و به یاد آور ورق پارههایِ تقویمِ تاریخ را که میگوید، هزار و چهارصد سال است که از عاشورا میگذرد و تو از خود میپرسی: پس این همه شور و اشتیاق و این همه شتاب در این راهیان شیدایی کربلا از چیست؟