ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
سفرنامه یعنی پاسخ به این مصراع! یعنی گفتن نام مقصد و بازگو کردن احوالی که بر ما در آنجا گذشت.
این سفر، یه سفر خاص و متفاوت به استان کردستان و کرمانشاه بود. سفری که از مریوان با طبیعت زیباش شروع شد و تو بیستون با تاریخ و داستان عاشقانه اش تموم شد. این که میگم این سفر خاص بود، جدای از مقصدش یا مسیرش، مربوط میشه به نحوه سفر من یا بهتره بگم ما، که با دوچرخه و به صورت کمپینگ بود. من عاشق سفرم و حدود چهار سالی هست که به همراه همسرم با دوچرخه سفر می کنم. این مدل سفر ارزون تره، آشنایی با مقصد، فرهنگ مردمانش و طبیعتش به دلیل پایین بودن شتاب بیشتره و صد البته که باعث سلامت جسم و روح می شه.
تصمیم گرفتم با وجود سفرهایی که با ماشین یا هواپیما داشتیم، این سفر رو برای نوشتن انتخاب کنم تا بتونم هم علاقه مندی به این نوع سفر رو افزایش بدم و هم به سوالاتی که خودم قبل از این مدل سفر تو ذهنم بود و به سختی جواباشو پیدا کردم پاسخ بدم تا به بقیه کمکی کرده باشم. اما سفر ما به دو تا از استان های غربی، از اونجایی شروع شد که تو ماه خرداد سال 1400 چند تا تعطیلی پشت سر هم داشتیم، این فرصت خوبی ایجاد می کرد که بتونیم با مرخصی برای روزهای کمتر، مهیای سفر با دوچرخه بشیم و علاوه بر اون شرایط کرونا هم ما رو بیشتر مجاب می کرد که دوچرخه وسیله ی مناسبیه. گرمای هوا بود که ذهن ما رو به سمت مسیرهایی برد که تو این زمان از سال خنک تر از باقی استان ها هستن. پس مقصد و وسیله انتخاب شد و موند باقی ماجرا!
تو این سفر علاوه بر همسرم، دو آقا از رشت، دو آقا و یک خانم از تهران، یک آقا و یک خانم از کرمان و یک آقا از یزد همراهم بودن که قرار اولین دیدارمون توی ترمینال آزادی بود تا بعد از تهران با اتوبوس به سمت مریوان بریم. و این شد شروع داستان ما...
قبل از سفر:
مرحله اول (کارهای گروهی):
برنامه ریزی برای سفر با دوچرخه کاملا متفاوت با سفرهای معمولیه! اینجا دیگه فقط جاهای دیدنی و پیدا کردن یه اقامتگاه یا حمل و نقل عمومی برات مهم نیست، بلکه برات شیب مسیر، وزن و حجم بار، مدت رکابزنی و مسافتش در هر روز، محل کمپ، رفتار بومی ها، شرایط کامل آب و هوا، نوع مسیر و محل عبور از قبیل آسفالت یا خاکی بودن و مرزی، شهری و یا جنگلی بودن و هزاران پارامتر دیگه اهمیت پیدا میکنه. برای تمام این موارد از یک ماه قبل سفر یه گروهی مجازی تشکیل شد و بحث و بررسی ها اونجا کامل انجام شد. نرم افزار مورد استفاده برای موقعیت مکانی تو سفرهای هیچهایک یا دوچرخه، کوموت (Komoot) هستش.
مسیر انتخابی ما جز مسیرهایی بود که برنامه سطحش رو بسیار سخت و حرفه ای ارزیابی کرده بود، چون باید تا 4500 متر ارتفاع می گرفتیم. قطعاً سختی مسیر برای ماهایی که از رشت یعنی از یه جایی با ارتفاع 20 متر زیر سطح دریا و کلی رطوبت حرکت می کردیم خیلی بیشتر هم خودنمایی می کرد. بذارین برای راحت تر درک کردن این ارتفاع اینجوری بگم، قله درفک تو استان گیلان 2700 متر هستش و دماوند 5600 متر، حالا این ارتفاعی که قرار بود با دوچرخه بریم احتمالا براتون قابل تصورتره.
علاوه بر این، گرمای هوا تو این ارتفاع شدیده، هرچند دما به 35 تا 39 درجه سلسیوس میرسه اما از گرما بیشتر میگم تا دما! چون بودن تو قله بدون درخت و نزدیکی به خورشید شدت سوختگی و گرمازدگی رو بیشتر می کنه و البته در نظر هم داشته باشید فقط نباید رکاب می زدیم بلکه علاوه بر وزن خودمون و دوچرخه باید 25 کیلوگرم بار هم روی دوچرخه ها حمل می کردیم که شامل وسایل آشپزخونه، کمپ، خواب، لباس و... می شد. البته برای منو همسرم چون دونفر بودیم و خیلی از وسایل بیمون تقسیم می شد و میزان بارمون حدود 5 کیلوگرم کمتر بود).
مراحل سفر:
اول، مسیر تو اپلیکیشن تعیین و ذخیره شد تا در صورت نبودن اینترنت به صورت آفلاین هم بتونیم مسیر رو پیدا کنیم. دوم، محل کمپ، مکان های دیدنی و مدت زمان کلی سفر مشخص شد. سوم، غذای مورد نیاز شامل برنج، انواع تُن، چای خشک، رب گوجه، روغن، نودل و پاستای آماده، آجیل و خشکبار، نان خشک و... برای مصرف طولانی مدت بین اعضای گروه تقسیم بندی شد تا حتی الامکان از حمل بار اضافه جلوگیری بشه. چهارم، شرایط آب و هوا در زمان نزدیک به سفر بررسی شد تا لوازم و لباس ضروری هم همراهمون باشه. پنجم، بلیط اتوبوس از تهران به مریوان و برگشت از بیستون به تهران برای همه از یک هفته قبل با هماهنگی راننده خریداری شد، که البته این هماهنگی به این دلیل بود که دوچرخه ها هم باید تو اتوبوس بارگیری میشد. دوچرخه ها باید باز بشن و تو قسمت بار قرار بگیرن و برای هر دوچرخه هم کرایه جدا از مسافر گرفته می شه.
و در نهایت قرار شد کل مسیر یک نفر مادرخرج بشه و تمام هزینه ها از یک کارت انجام بشه و در نهایت به تعداد تقسیم بشه. برای بلیط اتوبوس از تهران به مریوان برای هر نفر 150 هزار تومان و هشت دوچرخه هم تو قسمت بار اتوبوس 600 هزار تومان پرداخت شد، چون دو نفر از دوستان تو مریوان بهمون پیوستن.
مرحله دوم (کارهای شخصی):
تمرینات دوچرخه سواریمون یکی از چیزهایی بود که قبل از سفر همیشه به راه بود. رکابزنیهای بالای 100 کیلومتر در مدت زمان 3 تا 4 ساعت، به صورت پرفشار تو کوهستان، آمادگی جسمانی خوبی بهمون داد. علاوه بر اون سفرهای قبلی که با دوچرخه تو کفی و مسیر شهری رفته بودیم هم باعث شد، آمادگی لازم برای حمل بار رو کسب کنیم و آزمون خطای اولیه میزان بار و ترکبدنمون رو هم انجام بدیم.
سفر هشت روزه ی من و همسرم از رشت، هر کدوم با حدود 20 کیلوگرم بار، در ظهر آفتابی روز پنجشنبه 13 خرداد شروع شد. برای اولین مسیر کتلت آماده کردم تا تو اتوبوس به عنوان شام و نهار بخوریم و مجبور نشیم از غذاهای بین راهی استفاده کنیم. حدود ساعت 5 عصر رسیدیم تهران و ساعت 8.30 غروب از تهران با دوستان دیگه مون که برای اولین بار می دیدیمشون به سمت مریوان حرکت کردیم. ساعت 6.30 صبح روز جمعه به مریوان کردستان رسیدیم و رسماً سفرمون شروع شد.
شروع سفر:
روز اول:
توی ورودی شهر از اتوبوس پیاده شدیم. حدود نیم ساعتی طول کشید تا همه دوچرخه هاشون رو دوباره مونتاژ کنن، چون دوچرخه ها جداسازی شده بود تا تو قسمت بار اتوبوس جا بشه. بعد از بستن دوچرخه، خورجین ها رو روی دوچرخه ها سوار کردیم و برای صرف صبحون و دیدن دو نفری که از کرمان میومدن، به سمت دریاچه زریوار حرکت کردیم. وقتی هشت نفری تو سطح شهر به سمت دریاچه رکاب می زدیم، توجه افراد بومی زیادی به سمتون جلب شد که البته با خوشرویی بهمون خدا قوت می گفتن و ما هم که بژی کردستان (زنده باد کردستان) رو با هم از اتوبوس تمرین کرده بودیم با خوشحالی بهشون می گفتیم. از همون ابتدا کلی انرژی مثبت و خوشامدگویی از کردهای مهربون و مهمون نواز دریافت کردیم اما نمی دونستیم قراره چه سخاوتمندی هایی رو از این سرزمین و مردمش دریافت میکنیم. ساعت حدودای 7.30 صبح به دریاچه رسیدیم.
زریوار یجورایی دریاچه ای با فضای سبز، پارک و کوه در اطراف و همچنین امکانات رفاهی مثل محل کمپ، سرویس بهداشتی و کلی کافه و رستوران. البته از قسمت تفریحی و بازی برای بچه ها و قایق های پدالی تو دریاچه هم نباید غافل شد. چون صبح زود رسیده بودیم، مغازه ها و کافه ها تک توک باز بودن و بیشتر مسافرینی که شب رو تو پارک چادر زده بودن دیده می شدن. لباس هامون رو که لباس های عادی بود عوض کردیمو لباس های دوچرخه سواری پوشیدیم و بعد از سرو سامون دادن به خودمون، یه کافه پیدا کردیم تا بشینیم و صبحانه ای بخوریم. چای گرم و املت سفارش دادیم تا دوستان کرمانیمون هم برسن. حجم غذای مصرفی تو دوچرخه سواری نباید زیاد باشه پس با وجود این که صبحانه ی خوشمزه ای بود زیاده روی نکردیم.
تخت هایی که تو فضای باز و لابه لای درختا قرار داشتن و خرگوش هایی که آزادانه بین بوته ها می چرخیدن و چند تا پرنده ای که تو قفس بود و آواز میخوند، البته به غیر از گنجشکایی که روی شاخه ها نشسته بودن و حال و هوای خوش صبحگاهی رو جار میزدن، محیط کافه رو دلپذیر میکرد. علاوه بر محیط، قیمت هم مناسب بود. هر پرس املت که دو نفر باهاش سیر می شدن به همراه چای 30 هزار تومان.
صبحونه خورده شد و گروهی به سمت دریاچه و جایی که استند "I Love MARIVAN" قرار داشت حرکت کردیم تا عکس و فیلم بگیریمو به سمت مقصد روز اولمون یعنی روستای پلکانی هورامان تخت حرکت کنیم. مسیر سخت بود و پر چالش و نباید به شب هم برمی خوردیم، چون احتمال خطر تو تاریکی بیشتر می شد. نزدیک دریاچه چندین نفر ازمون خواستن تا باهاشون عکس بگیریم و کلی مارو مورد تشویق قرار دادن چون نحوه سفرمون براشون جالب بود. مسیر اصلی رکابزنی ما منطقه ارومانات بود که از کردستان شروع و تو کرمانشاه تموم می شه.
این مسیر کاملاً کوهستانی و پر از سربالایی و شیب، رودخونه سیروان، چشمه و روستاهای زیبا هستش. هورامان تخت، یجورایی شبیه ماسوله تو استان گیلانه و به همین خاطر به هزار ماسوله هم معروفه اما در حقیقت مصالح ساخت و ساز خونه ها متفاوته و ضمن این که مثل ماسوله سقف هر خونه حیاط خونه دیگه نیست. از زریوار با کلی انرژی حرکت کردیم و وارد یه مسیر فرعی شدیم که تا جایی که امکان داره تردد ماشین کمتر باشه و خطر تصادف کاهش پیدا کنه.
ابتدای مسیر آسفالت بود و روستایی اما با شروع سربالایی با شیب ده درصد کاملاً خاکی، پر از دست انداز و به دور از هرگونه آبادی شد. جاده خاکی نزدیک به مرز عراق بود و یه کوه بین ایران و عراق قرار داشت، اینجا بود که اول پیام رومینگ خط تلفنمون رو گرفتیمو بعدش هم کلا آنتن رو از دست دادیم. علاوه بر همه اینها آفتاب عالمتاب کوهستانی هم قابل انکار نبود، هوا خشک و پوشش گیاهی هم بیشتر به صورت بوته و درختای کم و شاخ و برگ بود که باعث میشد سایه ای نباشه. بعد از چند ساعتی رکابزنی تو این مسیر پرچالش، حدود نیم ساعتی یه جای سایه بان مانندی تو دوراهی روستای درگاه شیخان پیدا کردیمو نشستیم تا نفسی تازه کنیم.
هر رکابی که می زدیمو هر ساعتی که می گذشت فرصتی بود که بیشتر با اعضای گروه آشنا بشیم. درسته که میگن برای شناخت آدما باید یا هم سفر شد و یا هم سفره، چند ساعتی بیشتر نگذشته بود ولی انگار سالها بود که همدیگرو می شناختیم. موزیکی پخش کردیم و یکم با دست و جیغ و سوت به هم انرژی دادیم و در نهایت دوباره راه افتادیم به امید اینکه بتونیم برای نهار خودمون رو به یه جای مناسب برسونیم. تو این مسیر خبری از ماشین نبود. طرفای ساعت 12 بود که به آسفالت رسیدیم و دوباره موجود زنده دیدیم و صد البته محبت کردهای مهمون نواز. مردمی که تو ماشین داشتن رد می شدن، می ایستادن و بهمون میوه و آب تعارف می کردن و از یکی از باغدارها هم یه ظرف گیلاس خریدیم.
اما بهترین اتفاق این لحظه مون دوش گرفتن صحراییمون با آب سرد بود، که حسابی هم تو گرما چسبید. از آقایی که داشت به گلاش آب میداد، خواستیم تا اجازه بدن دست و رومون رو بشوریم که گفتن این آب چاهه و آب شهر رو برامون باز کردنو آب رو برامون مثل فواره گذاشتنو تونستین دوش بگیریم یجورایی که حسابی به روحمون جلا داد، هرچند گرما جوری بود که در عرض پنج دقیقه کل لباسامون خشک شدن و انگار نه انگار که سرتاپامون رو خیس کرده بودیم. این آب بازی کل غباری که از مسیر خاکی رومون نشسته بود رو با تمام خستگی هاش شست. مسیر آسفالت رو ادامه دادیمو یکم جلوتر چشمه آب دیدیم و قمقمه های خالی رو هم پر کردیم. از شروع حرکتمون تا اینجا، هیچ سوپرمارکت یا مغازه ای نبود تا چیزی بخریم. سایه ی درختی پیدا کردیمو نشستیم و لقمه های نون و پنیری که از صبح درست کرده بودیمو بیسکوییتایی که خریده بودیمو خوردیمو دوباره حرکت کردیم.
دو طرف کوه هایی که برش بی نظیر و خیره کننده ای داشتن، آسمون آبی و پراز ابرهای پنبه ای و درخت هایی که به طرز بی نظیری از دل سنگهای سخت سربرآورده بودن و استوار سایه های کوچکی می ساختن و به رنگ آبی و زرد و خاکستری منظره، سرسبزی می پاشیدن و آدمی رو تو این مسیر مسحور میکرد. زیبایی این جاده با تمام پیچ و خمش که انگار دره ایه در دل کوه قابل وصف نیست و برای ما عیان تر هم بود. از کوچکترین قشنگیهای سفر با دوچرخه اینه که نه دورت با شیشه خودرو محصوره و نه اونقدر سرعت میگیری که جزییات از دستت در بره!
خلاصه بعد از 37 کیلومتر، مدت زمان 5 ساعت رکابیزنی و 1380 متر ارتفاع گرفتن، به روستای دزلی رسیدیم. از همون ورودی شهر دنبال جایی گشتیم که غذایی بخوریم و عطشمون رو برطرف کنیم. یه قهوه خونه پیدا کردیمو نوشابه های تگری سفارش دادیم که قند خون و انرژی از دست رفته رو سریع بهمون برگردونه. بعد از اون روی تخت های داخل قهوه خونه نشستیمو استراحتی کردیمو چای سفارش دادیم. اینجا ساندویچ هم داشتن اما تصمیم گرفتیم برای غذا به جای ساندویچ دنبال غذای بهتر باشیم. پس حساب کردیم و از مغازه خارج شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یهو یه تابلو که روش نوشته بود نون ساجی و دوغ محلی توجهمون رو جلب کرد.
قطعاً این برای سیر کردنمون از هر غذای چرب و ناسالمی بهتر بود. من هیچوقت نمی تونم هیچ نوع دوغی بخورم و به محض خوردنش سرگیجه میگیرم به همین خاطر می خواستم از خوردن این دوغ هم صرف نظر کنم و فقط ساجی که یجور شیرینی با ظاهری شبیه نون سیمیت ترکیه بود رو امتحان کنم اما دوستان اینقدر گفتن چقدر طعم دوغ متفاوت و خوشمزه اس که امتحان کردمو واقعا خوشحالم از دستش ندادم و اینجا شد شروع دوغ خوردن های من در کردستان هرجایی که می رسیدم.
طعم این دوغ با تمام دوغ های دنیا فرق می کنه و حتی به خاطر یه سری افزودنی که داشت باعث سرگیجه من نشد. اگه مسیرتون به کردستان و هر روستای اونجا خورد حتماً امتحان کنید. ساجی هم که هنوز روزهایی میشه که طعمش رو تو دهانم احساس می کنم و بدجوری هوس می کنم! قیمت هر شیرینی ساجی و هر لیوان دوغ شد چهار هزار تومان. اینجا با یه پسر بچه فوق العاده زیبای کرد به اسم دیا هم دوست شدم که اردک هاشو بغل کرده بود و داشت باهاشون صحبت می کرد.
خلاصه از اینجا هم گذشتیم و فک می کردیم خب نصف مسیر رو طی کردیم و خیلی هم زمان نگذشته و اونقدری هم که برنامه کوموت میگفته جز گرمای هوا سخت نبود. باز چند کیلومتری رکاب زدیمو و خوشحال از لذتهای مسیر بودیم که تابلوی "به منطقه اورامانت، سرزمین فرهنگ و هنر خوش آمدید" رو دیدیم و ذوق زده، شروع کردیم تند و به نوبت باهاش عکس گرفتن که ایول ما رسیدیم! غافل از این که تازه از اینجا 36 کیلومتر دیگه باید رکاب بزنیم و 1000 متر دیگه ارتفاع بگیریم و شیب های تند 15% رو رد کنیم.
این مسیر از مسیر قبلی کمی متفاوت تر بود. یک طرف دره و طرف دیگه کوه و تپه هایی که مزرعه گندم بودن و تو خرداد زردی بیشتر از سرسبزی به چشم می خورد. تا اینکه رسیدیم به منطقه ای ارتفاع بیشتر شد و به جای مزرعه گندم، روی کوه ها، درخت های میوه به چشم می خورد و جاده هم باریک بود. حدود یک ساعت و نیم در حین رکاب زدن به سمت بالا بودیم که یه حوضچه آب نزدیک یه خونه تو باغ گیلاس دیدیم، به بهانه زدن آب به دست و صورتمون، وایسادیم تا تو سایه نفسی تازه کنیم که دیدیم اونورتر صاحب باغ دارن گیلاس های تازه چیده ی نوبری رو می فروشن. هم صحبتی باهاشون و خریدن یک مقدار گیلاس خالی از لطف نبود.
رفتیم سمتشون و ازشون یک کیلو گیلاس خواستیم. گفتن پس بشینین و بخورین و اگه خوشتون اومد بیشتر بخرین. ما هم از خدا خواسته الان بخور و کی نخور، گیلاس های گوشتی، قرمز و شیرین رو تند و تند خوردیم باهاشون شروع کردیم به صحبت. سنی نداشتن اما صورتشون به خاطر نوع کارشون و در معرض آفتاب بودن شکسته شده بود. درنهایت موقع حساب کردن خرید یک کیلو دیگه گیلاس برای باقی مسیرمون، هرچی اصرار کردیم ازمون پول نگرفتن. ما هم به جبران خوبیشون، چند دقیقه ای کنارشون نشستیم و هر ماشینی رد می شد داد می زدیم گیلاس خوشمزه، عالی، قیمتش مفته اگه نخری سرت کلاه رفته. خلاصه بعد از نیم ساعت ازشون خداحافظی کردیم.
دیگه روستایی در کار نبود، ماشین های زیادی از کنارمون رد میشدن و با دست و بوق تشویقمون میکردن و میگفتن ماشین این سربالایی رو به زور میکشه شما چه جونی دارید که اینجا رو رکاب میزنید. خیلی ها هم فکر میکردن ما اصلا ایرانی نیستیمو این کارها مختص توریست های خارجیه! تو این مسیر هر از چندگاهی میرسیدیم به یه سرپایینی و باز میرفتیم برای سربالایی با شیب تندتر. تو یکی از همین سربالایی ها، من سرعت گرفتم که اسیدلاکتیک تو عضلات پام باعث گرفتگی و قفل شدن پای راستم شد، جوری که دیگه قادر به حرکت دادن پام نبودم.
بهرحال به هر بدبختی بود با یه پا رکاب زدم تا تعادلمو از دست ندم و خودمو رسوندم به شونه خاکی. انقباض اونقدر شدید بود که حتی نمی تونستم از دوچرخه پیاده شم، اینجور مواقع باید روی عضله مذکور آب خیلی سرد ریخته بشه تا شوک وارد شده باعث باز شدن عضله بشه. همسرم که پشت سرم رکاب میزد به دادم رسید و تونستم بعد از کمتر شدن گرفتگی از دوچرخه پیاده بشم و ناچاراً با همسرم از گروه جدا شدیم تا بتونم با یه سری نرمش دوباره آماده رکابزنی بشم. چند دقیقه ای استراحت و نرمش کمکم کرد تا بتونم دوباره ادامه بدم هرچند هنوز درد خفیف باقی بود.
حدود 12 کیلومتر جلوتر نزدیک ساعت 6 عصر بود که به روستای درکی رسیدیم و دوباره تابلوی نون و دوغ محلی هممون رو مثل آهنربا جذب خودش کرد. ایندفعه نون کلانه بود که قدیمی ترین فست فود دنیا محسوب میشه و با ساجی متفاوته. کلانه، شبیه نون سیری هست که تو رستورانا سرو میشه. یه نون نازک که روش کره آب شده میزنن و بعد بهش سبزیجات معطر و پیازچه اضافه میشه و روی تنوری که داخلش هیزمه پخته میشه. خانواده ای که نون و دوغ رو آماده میکردن، عروس، مادرشوهر و پسرش بود که پسر دوغ رو آماده می کرد و مادرشوهر خمیر رو ورز می داد و عروس سبزی رو میریخت و نون رو می زد تو تنور.
باهاشون هم صحبت شدم و فهمیدم که مادر 11 تا پسر دارن و عروس هم چهار فرزند و جالب این بود که همه کنار هم زندگی می کردن. در مورد نحوه درست کردن دوغ و متفاوت بودن طعمش هم پرسیدم. گفتن به دوغ هاشون یه سری سبزی کوهی و پسته وحشی اضافه میکنن و این که از شیر بزه. احتمالاً برای همین بود که از خوردنش سرم گیج نمی رفت. خانومایی که اینجا دیدم، همه لباس زیبای کردی پوشیده بودن و من هر کدومشون رو با ذوق نگاه می کردمو از اون همه رنگ و زیبایی لذت می بردم.
هنوز خوردن نون کلانه و دوغ تموم نشده بود، که چای آلبالو و ترکیبش با نبات و چنتا چیز دیگه که رو زغال داشت دم میومد بهمون چشمک زد و مگه میشد از این همه عطر دست کشید. با وجود مسافر بودنمون و این که تو خیلی از شهرها وقتی میبینن مسافری و هم زبون نیستی گرون تر حساب می کنن، کردهای شریف نه تنها که اینکارو نمی کردن که با لطفشون ما رو شرمنده خودشون هم می کردن. این آخرین روستا قبل از رسیدن به مقصد، تو مسیر بود.
هرچقدر جلوتر میرفتیم شیب بیشتر می شد و مسیر سخت تر. هر پیچی که رد می کردیم امید داشتیم که آخریش باشه اما انگار تمومی نداشت.
13 کیلومتر دیگه سربالایی رو رکاب زدیمو حدودای غروب بود که سرانجام به نوک قله رسیدیم. نفسی تازه کردیمو با تمهیدات ویژه تصمیم گرفتیم 7 کیلومتر سرپایینی رو توی تاریک و روشنی هوا تا روستای کماله رکاب بزنیم. دوچرخه سواری با بار تو سرپایینی هم آسون نیست، چون نمیشه ترمزهای ناگهانی گرفت یا برای لحظه ای استراحت دادن به دست هامون ترمز رو رها کرد، چون ممکنه با یه لحظه غفلت تعادل دوچرخه از بین بره یا به خاطر بار لنت دوچرخه بیش از حد گرم بشه منجر به آسیب به دیسک بشه. اینجا باید در یه فاصله مشخص از هم رکاب میزدیم. یه نفر سرگروه شد و یه نفر عقب دار و باقی نفرات با فاصله 2 تا دوچرخه از نفر جلویی یکی یکی حرکت کردن تا در اثر پیچ ناگهانی، وجود حیوان تو جاده یا چاله که ممکن بود به خاطر تاریکی دیده نشه همه فرصت ترمز کردن و کنترل خودشون رو داشته باشن.
دوچرخه ها چراغ جلو و عقب داشتن و روی کلاه هامونم هدلایت گذاشتم اما تاریکی مسیر بیشتر از اون بود که بتونیم بیشتر از چند قدمیمون رو ببینیم. این موقع بود که یه نیسان از کنارمون رد شد که داد زدیمو ازش خواستیم عقب بمونه تا با نور ماشینش مسیرمون رو روشن کنه، اما نیسان ازمون رد شدو ما هم ناامید که حتماً نشینده، رکاب می زدیم که یهو نیسان نورافکنی که پشت ماشینش داشت رو روشن کرد و کل مسیر مثل روز روشن شد و صدای ذوق و تشکر ما بود که فقط به گوش میرسید. ساعت 9 شب رسیدیم به روستای کماله و تو اولین مغازه ای که چراغاش روشن بودن ایستادیم. یه مغازه فروش سوغات از کلاه محلی کردی، گلیم گرفته تا آلوخشک بود. صاحبش آقا ایوب، انسان خوبی که بعد از خرید چندتا یادگاری کردستان ازشون از قبیل کلاه زنانه کردی و گلیم، قرار شد برامون یه خونه کرایه ای برای شب پیدا کنن.
بعد از تماس با چند جا تو روستای کماله و هورامان تخت گفتن همه خونه ها پره و به خاطر حجم مسافر، فقط یه خونه که باید از پله بریمو بهش برسیم خالیه. با توجه به اینکه ما دوچرخه و بار داشتیم این خونه مناسبمون نبود و ناچار ازشون خداحافظی کردیم و بعد از یک ساعت رسیدیم هورامان تخت که بیشتر سخت بود تا تخت! قرار شد شب رو کمپ کنیمو با پرس وجو از محلی ها یه پارک تو انتهای هورامان رو بهمون معرفی کردن. با تمام خستگی دوباره سربالایی رو رکاب زدیمو بالاخره به محل کمپ رسیدیم. جایی که حدود پنج خانواده دیگه هم چادر زده بودن. اونقدر خسته و گشنه بودیم که نه زیبایی روستا و نه آسمون پرستاره چندان نمودی برامون نداشت.
دوچرخه ها رو پارک به هم بستیمو چادرها و زیراندازها رو برپا کردیم و رفتیم سراغ شام که نخوردن نهار رو جبران کنیم. تو مسیر رسیدن به محل کمپ، رستورانی که باز بود رو نشون کردیم تا بعد از برپا کردن چادر دو نفر از بچه ها برگردن داخل روستا و غذا بگیرن. بعد حدود ساعت 11 شب، هرکدوممون رفتیم تو چادر خودمونو با باد کردن تشکو بالشتمون محیای خواب زیر آسمون زیبای پر ستاره که تازه بعد از سیر شدن چشممون بهش افتاده بود شدیم. تمام شب صدای پارس سگها و زوزه گرگ غیرقابل چشم پوشی بود، هرچند که خستگی مسیر با 67 کیلومتر رکابزنی و 2190 متر ارتفاع گیری جونی برای توجه به این موارد برامون نذاشته بود.
روز دوم: هورامانگردی
صبح زود همه بیدار شدیمو یه درخت تو پارک برای سایه پیدا کردیم تا بشینیم و با خیال راحت صبحونه آماده کنیمو بخوریم. آفتاب عالم تاب اون موقع صبح هم تو اون ارتفاع حسابی خودنمایی می کرد. تازه این موقع بود که تونستیم کوه های سر به فلک کشیده دور تا دورمون، درهای که مسیر رودخونه سیروان و کنار پارک بود رو واضح ببینیم. بساط صبحانه با دم کردن چای لاهیجانی که همراه خودمون از گیلان آورده بودیم و درست کردن املت کامل و اشتهاآور بود. همراهمون گاز، کتری، قوری و ماهیتاوه سفری داشتیم و هر کدوممون تو جاهای مخصوص 4 تا 6 عدد تخممرغ، ربگوجه و روغن هم گذاشته بودیم.
نون هم همسرم از داخل روستا چنتایی خرید و تو همین خرید نون و آب معدنی بود که با صحبت با اهالی متوجه شد یه خونه اجاره ای با قیمت مناسب به همراه محلی برای گذاشتن دوچرخه ها به ملبغ شبی 150 هزار تومان خالیه. قرار شد بعد از صرف صبحونه همه با هم بریم و ببینیمو اگه مورد پسند همه بود شب رو اونجا مستقر بشیم که از قضا جای خیلی خوبی بود و مورد تایید قرار گرفت. خوشبختانه تانکر آب خونه هم پر بود و هر ده نفر به نوبت تونستیم دوش بگیریم و خاک و خستگی روز گذشته رو در کنیم و آماده گشت و گذار تو روستای پلکانی هورامان بشیم. لباس پوشیدیمو پیاده زدیم به دل روستا و گشت و گذار تو دالان های کوچک و راه پله های سنگی بین خونه ها که دو طرفش درختهای انار، انجیر و گردو دیده میشد و از هر طرف میرفتی در نهایت ختم میشد به بالاترین نقطه روستا که مسجد قرار داشت.
قسمت های پایینی روستا قسمت جدید ساخت و قسمت ها بالاتر قدیمی تر بودن. تو مسیر مغازه هایی هم بودن که لباس کردی محلی با پارچه های رنگی، آستین های بلند و جلیقه زیبای سوزندوزی و دستار یا همون روسری ریش دار یا پولک دارش رو اجاره میدادن و می شد باهاشون عکس گرفت. یه چیز جالب برای ساخت خونه ها این بود که سنگ هایی که خونه ها ازشون ساخته می شد بدون هیچ سیمانی روی هم قرار می گرفتن و بیشتر حالت پازل سازی داشت و به این مدل ساخت و ساز می گفتن خشکه چینی و همچنین رنگ آبی آسمونی و فیروزهای در و پنجرهها با ترکیب رنگ خاکستری سنگها حسابی چشم نواز بود.
بچه ها هم از پسر و دختر با لباس محلی در حال بازی تو کوچه ها و کنار خونه هاشون بودن. خانم هایی که رو ایوان خونه شون نشسته بودن و باهم صحبت می کردن، گاهی که مارو می دیدن به زبان کردی سلامی می دادن و خسته نباشید می گفتن و مرد پیری که تو کارگاهش چوب رو می تراشید برای ساخت داس و اَره. سلام و احوالپرسی با تک تکشون حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد.
مسجد جامع که از دور بیشتر شبیه قلعه بود خیلی خودنمایی می کرد و چون دور بود تصمیم گرفتیم بعد از خوردن نهار بریم و ازش بازدید کنیم. بعد از مدتی پیاده روی وسایل درست کردن نهار رو خریداری کردیم و برگشتیم. برای پخت برنجی که همراه مون بود دیگ های سفری یک تا دونفره کوچیک بود و نمی شد توش برنج همه رو آماده کرد، برای همین از صاحبخونه مون دیگ و ماهی تاوه و آبکش بزرگ قرض کردیم تا برای همه نهارو یه جا آماده کنیم. سالاد، ماست، برنج و واویشکا شد غذای نهارمون و یه استراحت مختصر و چای و خرما هم شدن عصرانه و بعدش دوباره پیش به سوی باقی جاهای روستا.
اینبار دیگه مقصد معلوم بود، مسجد حضرت عبدالله! البته گویا قبل از مسلمون شدن مردم این منطقه، محلی برای عبادت زرتشتیان بوده. از گذرگاه پله ای به سمت بالای کوه رفتیم و رسیدیم به بنای مسجد که خیلی زیبا و باشکوه از ترکیب سنگ، شیشه های رنگی و چوب ساخته شده بود. بنایی که کم از یه قلعه یا دژ مستحکم نداشت، مناره هاش بیشتر شبیه دژ دیدبانی بودن تا مناره و فقط خطن وشته های سنگی از اسم خدا باعث میشد مطمئن بشیم اینجا همون مسجدیه که توش مراسم پیرشالیار برگزار میشه. اهالی بهمون گفتن که این مراسم یه آیین سنتی و یه جور جشن و پایکوبی به جا مونده از پیر شالیاره که مرید عبدالقادر گیلانی بوده.
گویا این جشن روز ازدواج پیر شالیار با شاهزاده ای کر و لال هستش که به خاطر کرامات پیر شالیار شفا پیدا کرده و بعد با ایشون ازدواج کرده و هفت روزه تو نیمه ماه بهمن که اصلی ترین روزش 15امه. تو جشن همه مردم شرکت می کنن و با قربانی کردن، ولیمه دادن، دف و ساز زدن و رقص کُردی جشن می گیرن. بیرون مسجد که خیره کننده اس اما در بزرگ و چوبی ورودی رو که باز می کنید با حوضچه های سنگی که وسطشون فواره هست و صدای آبی که داخلش جریان داره مواجه می شید و قطعاً اولین چیزی که چشم تون رو می گیره تمیزی و عطرخوش این مکانه. به محض ورود به اینجا، کلیددار مسجد که مردی سالخورده، بسیار مرتب و مودب بودن و لباس کردی سبز مغزپسته ای رنگی پوشیده بودن و دستاری به سر داشتن جلو اومدن و بهمون گفتن باید کفش و جورابمون رو در بیاریم و بعد از شستن پاها وارد سرسرای اصلی بشیم. که در انتهای بازدیدمون با ایشون عکسی هم جهت یادگیری گرفتیم.
وارد شدیم و پنجره های بزرگ تمام نور دم دمای غروب رو از شیشه های رنگی می انداختن داخل سرسرا و نمای گچبری، حکاکی، رنگ آمیزی و ستون های چوبی رو چندین برابر می کردن. داخل مسجد دو طبقه هست و می شه از پله های داخل مسجد به طبقه دوم هم رفت و از پنجره اش کل روستا و کوه های مقابل رو نگاه کرد. عکس هامون رو گرفتیمو یه دل سیر نگاه کردیمو بعد به سمت پایین کوه حرکت کردیم اما تصمیم گرفتیم از مسیر متفاوتی پایین بیایم تا قسمت های دیگه رو هم ببینیم.
تو گرمای هوا یه بستنی یخی از سوپر مارکت خریدیم و کنار پلی که زیرش گذرگاه رودخونه سیروان بود نشستیم و در حالی که بازی فوتبال بچه ها رو نگاه می کردیم خوردیم که ناگهان بادی وزید و عینک دوچرخه سواری یکی از هم رکابامون رو از روی سرش به داخل دره انداخت و هرچقدر تلاش کردیم تا بریم پایینو عینک رو برداریم نشد که نشد. چندتا از محلی ها هم خواستن کمک کنن اما فایده ای نداشت و در نهایت از خیرش گذشتیم. هوا داشت تاریک می شد و بهتر بود زودتر به سمت خونه برگردیم. تو مسیر اداره برق، کتابخونه و مدرسه ی هورامان رو هم دیدیم که سبک ساختاریش با وجود نوساز بودنش مشابه معماری روستا بود.
هورامان از نظر امکانات رفاهی کاملا برای یه سفر خانوادگی مناسبه، چون همه چیز از اقامتگاه، هتل، رستوران تا گاز و غیره در دسترسه. امشب دیگه آسمون پرستاره و ماه پرنور بالای دیدنی بود برامون و تو مسیرمون بودیم که کمکم نور چراغ خونه ها روشن شدنو جلوه ی فوق العاده ای به روستا تو دل شب داد. هوای خنک بهاری و دیدن صحابی خرس بزرگ و کوچک تو دل آسمون، لذت پیاده روی و شب زنده داری رو چند برابر کرده بود.
تو مسیر برای شام سیب زمینی و نون هم خریدیم و 2 تا تن ماهی یا 1 بسته ماکارونی هم که همراهمون بود گذاشتیم وسط تا شام هم باهم کم و بیش ردیف کنیم. بعد از خوردن شام، خورجین هامونو بستیم و لباس های صبحمونم آماده کردیم، حتی لقمه هم برای صبحانه که قرار بود تو راهی باشه گرفتیم تا 5 صبح بیدارباش بدیم و نهایت 6 صبح به سمت هجیج حرکت کنیم تا اینجوری کمتر به گرمای هوا موقع ظهر بربخوریم.