روستاهای مسیر: نجار، داریان، هجیج، نوین، سلین، بلبر
مقدمه
سلام. من رضوان هستم یک دختر اهل سفر و طبیعتگرد و البته تورلیدر طبیعتگردی . سفرهای زیادی می رم. هر هفته سفرم و دور ایران می گردم. اولین سفرنامه ای که می خوام بنویسم مربوط به سفر هفت روزه ای هست که اردیبهشت ماه 1401 به کرمانشاه و کردستان داشتم. سفری طولانی اما پر از جاذبه های دیدنی و خاطره های شیرین. سفر دقیقا از روزی که سوار ماشین می شی و حرکت می کنی، شروع نمی شه. سفر برای ما حداقل دو هفته قبل از اون شروع شد. برنامه ریزی های مربوط به سفر خودش یک پروسه ی طولانی اما جذاب هست. اینکه برای گروه برنامه ریزی کنی که سفر را از کجا شروع کنیم، چه مسیری را طی کنیم، چه جاذبه هایی را ببینیم و یکی از مهم ترین نکته ها اینکه کجا شب را بگذرونیم و استراحت کنیم و حتی به این فکر کنیم وعده های غذایی مون چی باشه.
خلاصه برنامه ریزی بخشی از سفر هست، بخصوص توی سفرهای طولانی به ما خیلی کمک می کنه که از هر لحظهی سفر استفاده کنیم و زمانی را از دست ندیم. من تمام جاذبه هایی را که قرار بود توی سفر ببینیم و مسیری که می خواستیم بریم را روی یک کاغذ کشیده بودم. مسافت ها را نوشته بودم و مرتب برای خودم نوشته بودم که به ترتیب قراره کجا را ببینیم، چقدر زمان می بره تا از یه جاذبه به جاذبه ی بعدی بریم. روی یه کاغذ دیگه هم روزها را جدا جدا نوشته بودم و اینکه هر روز به چه جاهایی اختصاص داره و حتی ساعت های تقریبی را هم نوشته بودم و اینکه شبش هم کدوم شهر قراره بمونیم مشخص کرده بودم. از اونجایی که طبیعتگردیم و به کمپ علاقمند، سفر ما ترکیبی از سفر کمپی و البته اقامتگاهی بود.
روز اول
سفر ما یه عصر چهارشنبه شروع شد، که با یکی از دوستان از تهران به سمت ساوه رفتیم تا دو تا از همسفرها را که از اصفهان اومده بودند را سوار کنیم تا بریم به سمت همدان و شب را اونجا استراحت کنیم. ساعت چهار عصر بود که حرکت کردیم. رسیدیم به عوارضی ساوه و همدان و همسفرها را سوار کردیم و به سمت همدان رفتیم. ساعت نه شب به همدان رسیدیم. خانه کوچکی برای شب گیر آوردیم تا شب را اونجا استراحت کنیم و بخوابیم. همدان خیلی سرد بود و حتی فکر کردن به کمپ خیلی سخت به نظر می رسید.
خانه کوچکی با آشپزخانه و حمام و دستشویی که برای یک شب که بخوایم فقط تا شش صبح ازش استفاده کنیم کافی بود. شام مختصری را خوردیم و چایی هم روش نوش جان کردیم و درست سر ساعت دوازده خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که خیلی زود خوابمون برد، کل روز سرکار بودیم و بعدش هم که توی ماشین و حالا وقتش شده بود که استراحت خوبی کنیم تا انرژی کافی برای روز بعد که روز پر از برنامه و شلوغی بود را داشته باشیم.
روز دوم
ساعت شش گوشی ها به صدا دراومد و من با کمی کش و قوس دادن بدنم رضایت دادم بالاخره از جام بلند شم، صورتمو بشورم و کتری را پر از آب کنم و بذارم که جوش بیاد . چون می خواستیم خیلی زود راه بیفتیم پس وسایلو جمع کردیم، چایی را آماده کردیم و قرار شد صبحانه را توی راه و داخل ماشین بخوریم.
روز قبل برای شام پوره ی سیب زمینی آورده بودم که نخورده بودیم، همون پوره را داغ کردم و به عنوان صبحانه گرم خوردیم. خیلی حال داد و تا موقع ناهار گرسنه نشدیم. یکی از همسفرها ساعت هفت قرار بود برسه همدان و ما سوارش کنیم . اول رفتیم سراغ علی و اونو سوار کردیم و بعد به سمت کنگاور راه افتادیم. از همدان تا کنگاور یک ساعت و نیم راه بود. ساعت نه با بقیه بچه ها قرار گذاشته بودیم جلوی معبد آناهیتا. ساعت هفت راه افتادیم و نزدیک های نُه رسیدیم معبد، بچه ها زودتر رسیده بودن. محمدرضا و هانیه که از دیشب اومده بودن کنگاور و شب را توی کنگاور استراحت کرده بودن هرچند جای مناسبی برای کمپ پیدا نکرده بودن و داخل ماشین خوابیده بودن.
ماشین ما پنج نفر بود و پنج تا از همسفرهامون هم جلوی معبد آناهیتا بهمون اضافه شدن و تا اینجا ده نفر شده بودیم. اولین مقصد برای بازدید هم معبد آناهیتا بود. معبدی که ساخت دقیقش مشخص نیست اما طبق بررسی ها دوره ی هخامنشیان ساختش شروع شده و در دوره اشکانیان کامل شده. معبدی که متعلق به الهه آب یعنی آناهیتا بوده و نوع معماریش هم که هیچی در حال حاضر ازش نمونده، نشان از همین الهه داشته. این معبد بعد از تخت جمشید دومین بنای بزرگ سنگی ایران هست.
وقتی وارد معبد شدیم تازه باز شده بود و خلوت بود، به جز گروه ده نفره ی ما، بازدیدکننده ی دیگه ای نداشت. محوطه ای بزرگ که توی بهار و اردیبهشت بی نهایت سرسبز و پر از علف های بلند بود، و البته به جز سرسبزی، ستون هایی بلند که گوشه ای ایستاده بودن و تکه سنگ های بزرگ و کوچکی که به هر طرف نگاه می کردیم، رها شده بودند که هر کدوم تکه ای از معبد بودن.
یک ساعت داخل محوطه چرخ زدیم، به هر گوشه ای که تونستیم سرک کشیدیم. از پله ها بالا رفتیم و به بالای تپه رفتیم و دوباره از پله های سمت دیگه ی معبد پایین اومدیم. به نظرم هنوز هم روح الهه معبد اونجا می چرخید و به هر کسی که وارد معبد می شد، سلامی می فرستاد و بعد از رفتن هم آبی پشت سرشان می ریخت و بدرقه شون می کرد.
بعد از اینکه بازدید از معبد تمام شد، سوار ماشین ها شدیم و به سمت مقصد بعدی که آبشار دربند صحنه بود و دو تا از همسفرهامون هم اونجا منتظرمون بودند، حرکت کردیم. آبشار دربند صحنه یکی از مناطق تفریحی مردم کنگاور و شهرهای اطرافه. هم نزدیکه هم اینکه مسیر سختی برای رسیدن نداره و البته امکانات خوبی هم برای تفریح یه روزه و حتی شبمانی داره. از آلاچیق های کنار رودخانه، سرویس بهداشتی تا قایق برای قایق سواری. ماشین را که پارک کردیم، ده دقیقه پیاده رفتیم تا به آبشار رسیدیم. مسیر هم که سنگفرش بود و اصلا سختی مسیر نداشت. جلوی آبشار هم توقفی نیم ساعته داشتیم. یه سری از بچه ها رفتن داخل آب وکمی خودشون را خنک کردن، بقیه هم وقتشون را صرف عکس گرفتن و گشتن دور آبشار کردن.
بعد از نیم ساعت توقف، دوباره حرکت کردیم تا بریم به سمت خود کرمانشاه. قرار بود جاذبه های معروفی را ببینیم و خیلی هم زمان لازم داشتیم تا جاذبه های بعدی را ببینیم. مقصد بعدی مون بیستون بود که توی فاصله ی سی و پنج کلیومتری کرمانشاه بود که شامل آثار زیادی هست، از کتیبه ی داریوش که یکی از آثار ثبت شده ی جهانی ایرانه تا غارهای پیش از تاریخ و آثار دوره های پادشاهی مختلف. این مقصد خودش به تنهایی دو تا سه ساعت زمان لازم داره که بتونیم کامل ببینیم.
بیستون یه محوطه ی بزرگ که آثار تاریخی توی محوطه اش پراکنده است، آثاری که از حدود چهار هزار سال پیش یعنی دوره پارینه سنگی شروع می شن و تا چند صد سال پیش ادامه داشتن و این محوطه از دوره های دور مورد توجه پادشاهان بوده. این محوطه درمسیر راه باستانی کرمانشاه به همدان بوده و همینطور در نزدیکی راه های مواصلاتی بابل و جاده ابریشم و در نزدیکی منطقه بین النهرین هم قرار داشته. کاروان های نظامی و غیرنظامی زیادی از این مسیر رد می شدن و اینجا جایی بوده که پادشاهان ایران می خواستن قدرتی از خودشان را به اونها نشان بدن با حجاری روی کوه. این کوه در بین مردم ایرانی مقدس بوده اما اینکه چرا مقدس بوده مشخص نیست اما توی آثار ادبی هم ازش اسم برده شده مثل داستان خسرو و شیرین.
بیستون بیست و هشت اثر ثبت شده ی ملی داره، کتیبه بیستون معروفترین جاذبه اش هست که در این کتیبه داریوش اول و دو وزیرش را نشان داده شده که ده شورشی روبه روی اونها هستند که یکی از آنها گئوپاترا یا بردیای دروغین زیر پای داریوش هست و نُه شورشی دیگه روبه روش زنجیر شده ایستادن که این اثر برای بعد از شکست دادن بردیای دروغین و آرام کردن شورش های مناطق و کشورهای مختلف توسط داریوش بوده. علاوه بر این کتیبه، کتیبه مهرداد دوم، غار شکارچیان و غار مرخرل که مربوط دوره پیش از تاریخ، فرهادتراش، کاروانسرای شاه عباسی و دو پل تاریخی و مجسمه هرکول هم وجود داره. که اینها در فواصل زیادی از هم قرار دارن. برای همین گشتن کل مجوعه نیاز به زمان زیادی داره تا بشه تمام محوطه را بازدید کرد.
یکی از جاهای جذاب بعد از کتیبه بیستون برای من فرهاد تراش بود. بخش عظیمی از کوه تراشیده شده بود و گفته می شد که این همان قسمتی از کوه هست که فرهاد عاشق برای شیرین کنده تا شیرین به آب برسه اما مرگ دروغین شیرین، جان شیرین فرهاد را گرفت. اما اینکه واقعیته یا دروغ این را به خود شما می سپرم! اما اگر این داستان را کنار بذاریم احتمال خیلی زیاد این قسمت کوه تراشیده شده تا واقعه ی دیگری روی اون نقش ببنده اما به دلایلی نشده.
ما محوطه را گشتیم اما مجسمه ی هرکول را ابتدا پیدا نکردیم. از چند نفر که پرسیدیم و البته طبق گفته ی بچه ها مجسمه ی هرکول جابجا شده و اینجا نیست. موقع برگشت نقشه ی آنلاین روی گوشی را باز کردم تا جای دقیق مجسمه را پیدا کنم. طبق نقشه مجسمه باید درست پایین غار شکارچیان باشه که همونجا هم بود. موقع رفتن ما از بالا رفته بودیم تا غار را ببینیم بنابراین مجسمه از چشممون دور مونده بود. مجسمه هرکول پیکره ی مردی برهنه با موی مجعد و ریش است که پیاله ای در دست دارد و بر پهلوی خود روی پوست شیری دراز کشیده و به آرنج دستش تکیه داده است. سال ساخت این مجسمه طبق کتیبه ای که بالای مجسمه هست به 153 قبل از میلاد برمی گرده و مربوط به دوره اشکانیان هست.
این مجسمه در طی پروژه ی جاده سازی در سال 1337 پیدا شد که در همون ابتدا دچار آسیب شد. سر مجسمه ی هرکول دو بار دزدیده شد و هر بار پیدا شده اما آسیب های جدی به سر مجسمه وارد شده. بنابراین از سال 1372 که بار دوم سر مجسمه دزدیده شد، بعد از پیدا کردن سر، یک سر مشابه سر مجسمه اصلی توسط هنرمندان ساخته شد به جای سر اصلی به مجسمه وصل شد و سر اصلی توسط میراث در خزانه مراقبت می شود. پس مجسمه ای که ما دیدیم سر اصلی را نداشت و البته مجسمه آسیب های دیگه ای هم در طی این سالها دیده.
بعد از دیدن بیستون و دو ساعت چرخیدن ساعت نزدیک های سه بود که رضایت دادیم از بیستون دربیایم. اونم چون هوا گرم شده بود و توی محوطه هم که موقع بازدید آفتاب کاملاً به فرق سرت می خورد و ناگزیر بعد از دو ساعت گرما و گرسنگی، برگشتیم سمت ماشین ها و رفتیم سمت کرمانشاه تا رستوران وایسیم و ناهار بخوریم. نزدیکی های کرمانشاه یه رستوران نگه داشتیم و بچه ها به عشق دنده کباب وارد رستوران شدند اما کباب و جوجه و خورشت نصیبشون شد. علت اینکه دنده کباب هم نداشتند این بود که بخاطر گرونی غذا خیلی از رستوران ها این غذا را دیگه ارائه نمی دن. بعد از ناهار هم به سمت کرمانشاه رفتیم تا یکی از جاذبه های جذاب کرمانشاه را ببینیم، اونم طاق بستان. طاق بستان زیبا یا به زبان شیرین محلی تاق وه سان.
طاق بستان در گذشته در روستایی در نه کیلومتری کرمانشاه قرار داشته. یک روستای خوش آب و هوا که در مسیر جاده ابریشم بوده و همین دلایل باعث شد تا اینجا به عنوان محلی انتخاب بشه تا پادشاهان ساسانی وقایع مهم تاریخی را روی کوه نزدیک روستا حجاری کنند. نقش برجسته های مهم باقی مانده از دوره ساسانیان، وقایعی مثل تاج گذاری خسروپرویز، اردشیر دوم، شاهپور دوم و سوم . این محل زیبا محل تفریح و شکار شاهان هم بوده. اگر به دیدن طاق بستان برید حتما متوجه می شید که چرا، چون هنوز هم جای خوش آب و هوایی هست، محلی که هم دریاچه ی زیبایی درست در وسط مجموعه داره و هم پر از دار و درخت و چشمه هست. محلی که هنوز هم مکانی برای تفریح محسوب می شه، البته الان برای مردم عادی نه برای شاهان.
وقتی به طاق بستان رسیدیم ساعت پنج عصر بود و خیلی سریع بلیط خریدیم و داخل مجموعه شدیم. کلی عکس و فیلم گرفتیم و دور تا دور دریاچه قدم زدیم به نقش برجسته ها رسیدیم که در سال های نه چندان دور برای اینکه دسترسی به نقش برجسته ها نباشه تا آسیب ببینند، جلوش یه جوی بزرگ که کم و بیش مثل یه رود کوچک هست درست کردن که الان این آب فاصله ای بین ما و نقش برجسته ها ایجاد کرده بود، دو تا طاق که یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر. طاق اصلی و بزرگ که مربوط به زمان پادشاهی خسروپرویز و طاق کوچک که مربوط به تصویر شاپور سوم هست.
بعد از دیدن طاق های زیبا و عبور از یک پل کوچک به کنار درخت رحمت رفتیم و نشستیم و به بزرگی و عظمت درخت نگاه کردیم .تنه ی درخت خیلی تنومند بود اونقدر تنومند که باید دستامون را به هم می دادیم شاید بتونیم اینجوری بغلش کنیم. این درخت برای اهالی کرمانشاه مقدسه چون سال های خیلی زیادی هست که کنار این دریاچه و کوه به تماشا نشسته. درخت رحمت که به درخت شیرین و فرهاد هم معروفه درخت چنار ششصد ساله ای هست که ثبت ملی شده. علت نامگذاریش به شیرین و فرهاد را نمی دونم اما رحمت را بخاطر کفاشی بهش می گن که سالها در حفره ی بین درخت مشغول به حرفه کفاشی بوده و از اون سالها این درخت را به اسم فامیل این کفاش هم می شناسند. در سال 97 هم برای این درخت یک جشن تولد گرفتند، جشن تولد 596 مین سال .
بعد از بازدید طاق بستان که نزدیک یک ساعت طول کشید به سمت مرکز شهر رفتیم. هوا نیمه ابری بود و احتمال بارندگی داشت. می خواستیم به سمت مسجد جامع شافعی ها بریم که شنیده بودیم مسجد زییایی هست و نباید دیدنش را از دست بدیم. تا خودمون را به بازار کرمانشاه برسونیم هوا کاملاً بارونی شده بود. جای پارک برای ماشین ها به سختی گیر آوردیم تا ماشین ها را پارک کنیم، باران خیلی شدیدی شروع شده بود. طوفان شده بود و از آسمان سیل میومد. باران به حدی شدید بود که در عرض چند ثانیه از سرتا پا خیس شده بودیم. بدو بدو به سمت ورودی مسجد رفتیم ولی با در بسته مواجه شدیم. وارد حیاط مسجد شدیم و بهمون گفتن چون داخل مسجد جلسه هست نمی شه واردش بشید. برید بازار موقع نماز برگردید احتمالاً اجازه ورود بدن. فردا روز عید فطر بود و این عید یکی از مهم ترین اعیاد برای سنی ها هست. این جلسه هم برای عید فطر بود که شور کنند تا برای روز عید چه برنامه ای داشته باشند.
به سمت بازار رفتیم تا کمی بگردیم. باران راه خودشو داخل بازار هم باز کرده بود. با اینکه بازار سرپوشیده بود اما جوی وسط بازار پر از آبی بود که با سرعت زیاد جریان داشت و باید مراقب می بودیم تا پاهامون داخل آب نره. از اونجایی که قصد خرید کاک و نان خرمایی داشتیم به سمت قسمتی از بازار رفتیم که تعدادی مغازه ی فروش شیرینی بودند که همونجا تازه و داغ، کاک و نان برنجی و نان خرمایی درست می کردند و می فروختند. همه مون جلوی مغازه جمع شده بودیم و هر کدام کلی سفارش داشتند و می خواستند این شیرینی ها را به عنوان سوغات ببرند. شلوغ شده بود و آقای مغازه دار هم کلافه شده بود برای همین دست به کار شدم و یکی یکی بچه ها را صف کردم تا نوبتی بیان و خریدشون را انجام بدن. همه دوستان چند بسته شیرینی برای سوغات خریدند و برای توی مسیر هم شیرینی خریدیم تا بخوریم.
بعد از خرید دوباره به سمت مسجد شافعی ها رفتیم. به در مسجد رسیدیم و دوباره با در بسته مواجه شدیم. نیم ساعت وایسادیم و شروع کردیم به صحبت با پسر جوانی که از اونجا مراقبت می کرد. پسر جوون می گفت که فردا عیده و ما داریم مسجد را تمیز کنیم و الان نمی تونید از مسجد بازدید کنید. برید موقع نماز برگردید. با صحبت کردن و اینکه ما توی سفریم و دیگه فرصت دیدن اینجا را نداریم و اگر تا موقع اذان و نماز وایسیم خیلی دیر می شه، اجازه ورود گرفتیم و بالاخره به دیدن مسجد نائل شدیم. از بیرون هم که داخل مسجد را نگاه می کردیم مسجد خیره کننده ای بود. اما از داخل بازم زیباییش بیشتر به چشم میومد و کاملاً همه مون محو زیباییش شده بودیم.
سُنی ها برای مساجدشون اهمیتی زیادی قائل هستند و سعی می کنند داخل مساجدشون را بسیار زیبا تزئین کنند. مسجد شافعی ها با مساجد دیگه ایران متفاوته چون سبک معماری بیرون و داخل مسجد مطابق با سبک اسلامی عثمانی هست و شباهت زیادی به مساجد کشور ترکیه دارد. از اونجایی که مردم کرمانشاه اکثراً سنی و مذهب شافعی دارند، بنابراین با هزینه ی مردمی زمین اینجا خریداری می شه و اینجا زائرسرایی بوده و بعد از جمع آوری هزینه از تعدادی خیرین در سال 1324 مسجد را می سازند. دیوارها و سقف داخل مسجد با گچبری های زیبا و آیات قرآن به زیباترین شکل ممکن مزین شده بودند و نمای وسط مسجد و سقف بلند آن ناخودآگاه شما را مجبور به بلند کردن سر و نگاه کردن بهش می کرد. سقف بلند بود و نگاه که می کردی انگار چشمت به هفت آسمان افتاده. داخل مسجد حتی طلاکوبی هم به کار رفته و این نشان از ارزشمندی این اثر داره. سعی کردیم از خلوتی مسجد استفاده کنیم و عکس های زیبایی از داخل مسجد ثبت کنیم.
بعد از دیدن مسجد، باران قطع شده بود. سوار ماشین ها شدیم و به سمت شهر بعدی یعنی روانسر رفتیم که قرار بود شب اونجا بمونیم. هوا تاریک شده بود و ساعت نه شب به روانسر رسیدیم. وقتی به روانسر رسیدیم شهر خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بودند و ما که قصد داشتیم تازه برای شام خرید کنیم، فقط تونستیم نزدیک خانه دوستمون که شب را قرار بود اونجا بمونیم ، سوپرمارکت بازی را پیدا کنیم و همان جا پنیر خریدیم و شام نون و پنیر و هندونه که از قبل داشتیم و چایی و شیرینی هم دسر خوردیم. از اونجایی که از صبح توی تکاپو بودیم و کلی هم گشته بودیم، حسابی خسته بودیم بعد از شام و دوش گرفتن و چایی و شیرینی خوردن ساعت دوازده خوابیدیم تا صبح زود بیدار شیم و بریم سراغ گشت های بعدی مون.
اما قبل از تمام شدن این روز بذارید کمی در مورد میهمان نوازی کردها بگم.گفتم که ما خانه دوستمون شب موندیم اما این دوست کی بود. یکی از همسفرهای ما نزدیک پانزده سال پیش یه همکلاسی کرد داشته که بعد از تمام شدن درس و دانشگاه همدیگه را نمی بینند اما ارتباط پیامی و تلفنی داشتند. از قضا موقعی که ما می خواستیم به کرمانشاه بریم، موقع صحبت ها از این دوست همسفرمون کمک می گیریم تا جاهایی را به ما معرفی کنه تا ما در طول سفر ببینیم. وقتی متوجه شد که ما قصد داریم بریم کرمانشاه همون اولش می گه که روانسر و نودشه باید حتماً بیاین خانه ما. روانسر خانه برادرشون بود که خانه ی حیاط دار بزرگی بود با امکانات کامل، مبله شده، تر و تمیز و مرتب که وقتی رسیدیم دم در خانه، خود برادرشون خانه را دربست به ما داد و خودش خانه ی یکی از اقوامشون رفت. نودشه هم که قرار بود فردا شب بریم خانه پدر و مادرشون بود که توی بخش خودش میزان میهمان نوازی شون را می گم. خلاصه هرچی از میهمان نوازی شون بگم کم گفتم.
روز سوم
صبح ساعت شش از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه را آماده کنیم و بخوریم و وسایلمون را جمع کنیم. ساعت هشت شد و ما ساعت 8:15 از خانه بیرون زدیم و سوار ماشین ها شدیم و بالاخره ساعت 8:30 حرکت کردیم. مقصد بعدی ما یکی از زیباترین غارهای ایران و کرمانشاه یعنی غار قوری قلعه بود. یک غار آبی بسیار طولانی که در حال حاضر فقط قسمت کوتاهی از اون قابل بازدیده و مابقی غار را با وسایل و امکانات و با تیم می شه رفت که بسیار هیجان انگیزه اما باید در حرفه غارنوردی باشی تا ادامه غار را بتونی بری. طبق گفته ی راهنمای غار ، انتهای غار مشخص نیست و هنوز انتهاش کشف نشده است. عده ای می گن که این غار به غار علیصدر همدان متصل می شه که اثبات نشده ولی اینکه این غار طول بیست کیلومتری داره به واقعیت نزدیکتره.
از روانسر تا غار قوری قلعه مسافت زیادی نداشتیم و باید نیم ساعت مسیر طی می کردیم تا به غار برسیم. اما امان از هوای کوهستانی و بهاری اردیبهشت ماه. هوای نیمه ابری همراه با نم نم باران، هوای خنک و لذتبخش و مگه می شه توی این هوا بتونی مسیرتو ادامه بدی. نه نمی شه باید زد کنار و از هوا لذت ببری. ما هم کنار زدیم و چند دقیقه ای آهنگ کردی گوش کردیم و از هوا و طبیعت لذت بردیم، هر ماشینی هم که از کنارمون رد می شد برامون بوقی می زد و می رفت و انرژی ما را مضاعف می کردند. بعد از کلی انرژی گرفتن دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت غار رفتیم.
ورودی پارکینگ غار که رسیدیم، اهالی محلی اونجا به استقبالمون اومدن. همون دم ورودی یکی از اهالی اومد با دبه ی تمشک که به صورت رب بود. یه قاشق بهمون داد که امتحان کنیم و بعد از کلی حرف زدن دو تا رب تمشک خوشمزه ازش خریدیم. داخل پارکینگ هم که شدیم بازم محلی های زیادی بودن که هم رب تمشک وحشی می فروختند هم خوردنی های دیگه که خیلی خواهان داشتن و اکثر مسافرها ازشون خرید می کردند.
به غار که رسیدیم، نم نم باران به یه باران حسابی تبدیل شده بود، از کوله هامون پانچوها را درآوردیم تا اون چند دقیقه که لازمه پیاده بریم مثل موش آب کشیده نشیم. بعد از پوشیدن پانچو به سمت غار رفتیم. چون توی تعطیلات عید فطر بود و سفر به کرمانشاه و کردستان یکی از مقاصد تورها، پس وقتی به غار رسیدیم، ورودی غار شلوغ بود و یه تور گردشگری جلوتر از ما منتظر بودن تا وارد غار بشن. ما هم پشت سرشون وایسادیم و منتظر شدیم تا نوبت مون برسه.
نوبت ما شد که با خرید بلیط وارد غار شدیم. غار قوری قلعه یا قوری قلا اسم خودش را از روستایی که در نزدیک غار هست گرفته. این غار قدمت زیادی داره، تقریباً 65 میلیون سال اما حدود سال 1355 توسط یک گروه انگلیسی شناسایی شد. غار چند تالار مختلف داره که همه قسمت های اون قابل بازدید برای عموم نیست. وقتی وارد غار شدیم، اول از همه به غرفه ی راهنمای غار رسیدیم که یه سری توضیحات با فیلم و عکس به گروه داد. بعد همینطور غار را ادامه می دیم تا به تالار اول برسیم. در طول مسیر که به تالار اول برسیم، آب خنک غار از زیر پاهامون و گاهی از سمت راست و چپ خودشو نشان می داد. اگر شاید چند دقیقه ای تحمل می کردیم، می تونستیم سمندرهای معروف غار را ببینیم البته با سروصدایی که بود بعید به نظر می رسید. در مورد دمای غار هم این نکته لازمه بگم که در تما طول سال دمای ثابتی داره و تغییر چندانی نداره و از نشانه هایی که توی غار پیدا شده مشخصه که در گذشته انسان ها در این غار زندگی می کردند.
تالار اول، تالار مریم بود. حالا چرا مریم؟! یه تالار بزرگ که کلی قندیل اینور و اونور دیده می شد. اما از پله ها که بالا می رفتی و انتهای تالار به سمت بالا را نگاه می کردی، قندیلی می دیدی که بی شباهت به مجسمه ی مریم مقدس نیست و بابت همین قندیل اینجا به نام مریم شناخته می شه.
بعد از تالار دوباره وارد راهروهای غار شدیم و به سمت تالار دوم رفتیم. تالار بزرگ دیگه ای که شکل های مختلفی از قندیل ها دور و برت و بالای سقف می دیدیم. اما چیزی که اینجا خیلی به چشم میومد، موقع ورود به تالار سمت چپ تعدادی زیادی قندیل دیده می شد که ناخودآگاه ذهنت را به سمت کوهان شتر می برد و به خاطر همین قندیل ها به این تالار، کوهان شتر گفته می شه. بعد از تالار دوم مسیر را که ادامه دادیم بعد از چند متر به یه درآهنی رسیدیم که از پشت اون صدای آبشاری میومد که نشان می داد بعد از در، آبشار بزرگی وجود داره، چون صدای خیلی زیاد و ترسناکی را می شنیدیم. از اونجا به بعد غار تاریک بود و قابل بازدید نبود.
اما بذارید بهتون بگم که بعد از اون در آهنی چی قرار بوده ببینیم. بعد از اون حداقل سه تا تالار دیگه وجود داره که یکی از یکی دیگه زیباتر و خاصتره. تالاری که با کریستال های براق و سفیدرنگ و قندیل های 12 متری که از سقف آویزان هست شبیه تالار عروسه و بخاطر همین به تالار عروس معروفه.تالار بعدی با قندیل های خاصی که با هر ضربه، موسیقی خاصی ایجاد می کنند به تالار بتهوون معروفه و تالار سوم که تالار بزرگی به نام نماز هست که به تونل برزخ می رسه و باز هم غار که مسیرش ادامه دارد و به آبشارهای متعدد می رسد. بخاطر همینه که این غار بزرگترین غار آبی آسیا و همینطور طولانی ترین غار ایران هست و به نظرم نباید دیدنش را از دست داد.
بعد از بازدید، وقتی از غار بیرون اومدیم، باران قطع شده بود ولی هوا همچنان ابری بود. یک ساعت و نیم برای غار وقت گذاشته بودیم و باید به سمت پاوه حرکت می کردیم. پاوه مقصد بعدی بود اگرچه قرار نبود که داخل پاوه بمونیم و باید فقط ازش می گذشتیم.
به سمت پاوه حرکت کردیم و دوباره بارون شروع شده بود، توی اون هوای بارونی به پاوه رسیدیم. همون اول شهر وایسادیم تا وسایل شام را از همین حالا بخریم تا شب دوباره بدون شام نمونیم. مواد قرمه سبزی را خریدیم و فقط گوشت موند که قرار شد مقصد آخر بخریم. پاوه زیبا بود. خونه هایی که پلکانی بالا رفته بودند توی اون مه و بارون حسابی چشم نواز بودن. حس خوبی داشت این شهر که به من منتقل کرد.
از شهر پاوه خارج شدیم، نزدیک پاوه روستایی بود به اسم نجار. اولش توی برنامه نبود، اما بعد از مشورت با دوستان کُرد، پیشنهاد شد که حتما بریم و ببینیم. تابلوی خروجی روستا را دیدیم. یه جاده فرعی کوهستانی که سرسبز و زیبا بود. به سمت روستا رفتیم، هوا ابری بود همچنان اما بارون قطع شده بود. رسیدیم به روستا و شلوغ بود البته خود اهالی بودند،گویا مراسم داشتند. از ماشین ها پیاده شدیم تا توی روستا دور بزنیم. داشتیم فکر می کردیم چرا باید به این روستا میومدیم! روستا زیبا بود اما فرقی با روستاهای دیگه نداشت. یه زیارتگاه وسطش بود و مابقی خانه های روستایی. به سمت اون زیارتگاه رفتیم و داشتیم اونجا دور می زدیم که یک مرد جوون بهمون نزدیک شد و گفت که خلیفه ما را برای ناهار دعوت کرده. برامون توضیح داد که امروز روز عید هست و تمام اهالی محل، خانه خلیفه و خاتون برای ناهار دعوتن و هر فرد غریبه ای هم که وارد روستا بشه دعوته.
به سمت خانه خلیفه رفتیم. مردها قسمت مردانه رفتند و نشستند و ما هم قسمت خانم ها رفتیم. دو تا خانم با لباس های زیبای کردی نشسته بودند و به دو تا نوزادشون شیر می دادند. شروع به صحبت باهاشون کردیم و خودمون را معرفی کردیم. اسم هاشون را پرسیدیم. کوچولوهاشون را اجازه گرفتیم و بغل کردیم. یه دختر و یه پسر خوشگل و سفید و لپ سرخ . با هم حسابی رفیق شده بودیم که سفره انداختند و برامون ناهار آوردند. غذا، برنج و چیزی شبیه آبگوشت که نخود نداشت.
از اونجایی که من خیلی گوشت دوست نداشتم، سیب زمینی و آب گوشت را روی برنج ریختم و خوردم. برامون دوغ محلی هم آورده بودند که منو یاد دوغ های محلی خودمون انداخت. البته لر و کرد خیلی به هم نزدیکن و رفتارها و آداب و رسوم مشابه زیاد دارند و من حتی گاهی متوجه صحبت هاشون هم می شدم. بعد از ناهار ازشون خواستیم که خلیفه و خاتون را ببینیم و اگر امکانش هست تشکر کنیم و یه عکس هم باهاشون بندازیم. خلیفه را دیدیم، یک مرد مسن که برای اهالی محلی و مردم منطقه بسیار محترم بود و همسرش خاتون که ازش اجازه خواستیم که عکس بگیریم ولی دوست نداشت و ما هم اصرار نکردیم.
یه کم هم از تجربه ی آقایان بگم که با ما متفاوت بود. وقتی پسرها وارد اتاق می شن یه پرچم سبزرنگ می بینند که خیلی براشون آشناست. چند تا مرد هم با ریش های بلند کنارشون نشسته بودند. پسرها باهاشون شروع به حرف زدن می کنند و ازشون می پرسن که شما برای کدوم مذهب و مسلکید، که در جواب بهشون می گن طالبان. خب قیافه ی پسرها را تصور کنید، اول فکر می کنند که اشتباه شنیدن. یکی از بچه ها روی موبایل برای یکی دیگه می نویسه که شنیدم طالبان؟ و اون یکی هم می گه آره! پسرها گوش هاشون تیز می شه و یه کم با ترس و شوک باهاشون رفتار می کنند. از اونطرف به ما هم زنگ می زدن که ببینند اوضاع اونور چطوره و یه وقت برای ما اتفاقی نیافتاده باشه. خلاصه با نگرانی غذاشون را می خورند و هرچی سریعتر دوست دارند که از اونجا دربیان. وقتی از اونجا بیرون میان بعداً صحبت هایی می کنند با همون اهالی که متوجه می شن طالبان یه روستا توی عراق هست و این افراد به اون روستا و مسلکشون مربوط هستند.
بعد از کلی تشکر به سمت خروجی رفتیم . آقایون را دم در دیدیم که منتظرن تا برن خلیفه را ببینند که ما بهشون گفتیم خلیفه یه جلسه داره و نمی تونه شماها را ببینه بنابراین از خانه دراومدیم و به سمت ماشین ها رفتیم. یه آقایی هم اونجا بود که از اهالی محل بود به زبان انگلیسی مسلط بود و معلم زبان بود. کمی با زبان انگلیسی سر به سر ما گذاشت، بعدم که کردی صحبت کرد آخرشم هم فارسی. کمی در مورد روستا گفت و اقامتگاه اونجا را به ما معرفی کرد. ازشون خداحافظی کردیم و از روستا خارج شدیم و به سمت مقصد بعدی که روستایی به اسم داریان بود راهمون را ادامه دادیم.
ما از غار قوری قلعه وارد منطقه اورامان یا به زبان خودشان هورامان شده بودیم. منطقه هورامان یه منطقه بزرگ مشترک بین ایران و عراق هست. این منطقه از دو بخش هورامان کوچک که بخش عراقی و هورامان بزرگ که در ایران هست تشکیل شده.بخشی که در ایران هست، بخشیش در کرمانشاه هست و بخشیش در کردستان. یه منطقه بزرگ و سرسبز با چشمه های متعدد که مردمش به زبان کردی اورامانی صحبت می کنند. این منطقه از روستاهای متعدد تشکیل شده، روستاهایی که سبک ساختاری شون به صورت پله پله است و هر کدوم زیبایی خاص خودشونو دارند. روستاهایی که ما توی این منطقه دیدیم، روستای نجار، داریان، هجیج،نوین، سلین، بلبر، اورامان تخت و شهر نودشه بود.
ما بعد از روستای نجار به سمت روستای داریان رفتیم که مسافت زیادی از هم نداشتند. تقریباً بیست دقیقه . روستای داریان هم یه روستای کوهستانی بود که برای اقامت شب جای خوبی هست که دید خوبی به سمت سد داریان داره. اما به غیر از منظره خوبی که داره خود روستا جاذبه خاصی برای دیدن نداره مگر بخوای با مردم محلی هم صحبت بشی. قبل از روستا داریان هم یه خروجی به سمت سد داره که بهش می گن تفرجگاه ساحلی دریاچه سد داریان که محل خوبی برای کمپ می تونه باشه.
داخل روستا اگر می شید همون اول روستا برگردید چون انتهای روستا اصلا محلی برای دور زدن نداره و به سختی می تونید دور بزنید و البته یه قسمتش شیب خیلی زیادی داره. توی همین روستا یکی از ماشین های ما خراب شد و نیاز به تعمیرگاه و تراشکار پیدا کردیم که روستا نداشت. بعد از پرس و جو از اهالی محل به ما پیشنهاد دادن که به پاوه برگردیم و اونجا ما را به یه تعمیرکار آشنا معرفی کردند. چون روز عید فطر بود و این عید هم براشون خیلی مهم بود، مغازه ها بسته بودند و مغازه باز به سختی پیدا می شد. اما با کمک اهالی داریان یه تعمیرکار آشنا داخل پاوره پیدا شد و ماشین به سمت پاوه برگشت و بقیه گروه به مسیرشون ادامه دادند.
مقصد بعدی شهر نودشه بود و ما قرار بود توی این شهر شب را همونطوری که قبلاً گفتم خانه ی پدر و مادر دوستمان بگذرونیم. از داریان تا نودشه چهل دقیقه ای راه بود. جاده کوهستانی و زیبا و دلفریب. به تاج سد داریان رسیدیم و به جای رفتن به سمت روستای هجیج ما به سمت نودشه رفتیم. منطقه سرسبز و خوش آب و هوا بود. کاملاً بکر بود و نزدیک مرز محسوب می شد و آنتن دهی موبایل ها به حالت رومینگ دراومده بود. هوا هنوز روشن بود که وارد نودشه شدیم. همون اول شهر یه بستنی فروشی دیدیم. وایسادیم و خودمون را به بستنی های خوشمزه شون دعوت کردیم. با شیر محلی بود و خیلی خوشمزه و مزده دار. علاوه بر این یه بالکن داشت که با اینکه هوا کمی سرد بود به اونجا رفتیم تا از منظره کوهستانی لذت ببریم.
منظره اینطوری بود، هوای نیمه ابری بود، یه دره ی عمیق پیش رومون بود که تمام دره با درخت های سرسبز پوشیده شده بود. به سمت راست که می چرخیدم قسمتی از شهر دیده می شد. خانه های متعدد که پله به پله از کوه بالا رفته بودند و خودشون را به اون نقطه های دور رسونده بودند. دقت که کردیم بالای همه خونه ها یه خونه شیشه ای دیده می شد که به نظر می رسید از داخل خونه باید منظره ی دیدنی از دره و شهر دیده می شد. به نظرم جزو بی نظیرترین مناطقی بود که دیده بودم و هر چند اینجا یک شهر بود اما از شلوغی و سر و صدا خبری نبود و به جز تحسین ها و خنده ها و شادی ما صدایی توی فضا نپیچیده بود.
بعد از بستنی فروشی به سمت خانه رفتیم. ما قسمتی از شهر بودیم که کامل دره و شهر زیر پامون بود. وارد خانه شدیم، تمیز و پر از مهر و محبت بود. بازم اینجا ما را شرمنده میهمان نوازی خودشان کردند. خانه خودشان را کامل در اختیار ما گذاشتند و خودشان به طبقه ی پایین رفتند. علاوه بر این یخچال را برای ما پر کرده بودند از مرغ و دوغ و کره محلی و شیر. مادر هرچی گفت که شام را درست می کنه ما قبول نکردیم و رضایت ندادیم و گفتیم خودمان هستیم و درست می کنیم. سه چهار تا از بچه ها با هم رفتند که هم شهر را دور بزنند و هم اینکه گوشت بخرند. ماهایی هم که خونه موندیم نوبت به نوبت حمام رفتیم و خستگی روز را به در کردیم. بچه ها که برگشتند، گوشت نخریده بودند چون روز عید بود و اونجا رسم بود که شب عید را حتما غنی و فقیر باید گوشت کباب کنند بنابراین گوشت کل شهر مصرف شده بود و هیچ گوشتی نبود.
قرمه سبزی را بار گذاشتیم البته بدون گوشت هرچند که مرغ داخل یخچال بود اما ما استفاده نکردیم و به این ترتیب قرمه بدون گوشت هم برای خودش غذایی شد. قرمه سبزی را چون دیر آماده شد گذاشتیم برای ناهار فردا و برای شب یه غذای دیگه درست کردیم. اونم ترکیب تخم مرغ و پیازچه ی تازه که بی نظیر بود. پیازچه ها را بچه ها تازه تازه از نودشه خریده بودند و انگار پیازچه های اونجا با اون آب و هوا مزه ی بهشتی می دادند. و تازه بچه ها از باغچه خانه سبزی تازه چیده بودند و چه عطر و بویی داشت این سبزی خوردن و اون سبزی را هم کنار شام مصرف کردیم.
بعد از خوردن شام و بازی های گروهی و لذت از بردن منظره ی شب از پشت پنجره ها و هوایی که آدم سیر نمی شد، جاهامونو انداختیم و کم کم خوابیدیم هرچند کنار پنجره تا صبح یه پرنده ی خوش صدا آواز خوند و ما با آوازش خوابیدیم و با آوازش بیدار شدیم. وقتی که ما خواب بودیم، اون ماشین هم که خراب شده بود و به پاوه رفته بود، بعد از تعمیر ماشین خودشو به ما رسانده بود.