مسیرمان را ادامه دادیم تا کلیسای سنت جورج مقابلمان ظاهر شد. قدیمی ترین ساختمان صوفیا با تقریبا 1700 سال قدمت. ومربوط به دوره رومی ها . ساختمان کوچکی است، اما یادگاری از تاریخ کهن اروپاست.
ظهر شده بود.محمد رضا گرسنه بود وگفت نهار بخوریم.من سالهاست دو وعده بیشتر غذا نمی خورم.صبحانه وشام. به محمد رضا گفتم تنها برود. با مرام! تنها نرفت. به شکلات ونوشابه ای که همواره همراه دارم رضایت داد.شکمش که سیر شد شیطنتش گل کرد وگفت یک جای خوب گیر آورده ام؟! کلیسای بویونا.
بویونا، کلیسایی قرون وسطایی است که جزء میراث یونسکوست ودر دامنه کوه ویتوشا قرار دارد.حدود 800 سال قدمت دارد. جای دنج وآرام وبا حالی بود.چون عصر به بعد بازدید نداشت، نمی شد بازدیدش را به بعد موکول کنیم. از ویتوشا تاکسی گرفتیم .کرایه شد 15 لو وبلیط موزه 10 لو. البته محمدرضا از بلیط معاف شد.کارتش را که کارت تور لیدری است نشان داد وگفت: آمده من را در این بازدید راهنمایی کند! ای کلک!...
بعد از بازدید کلیسا تصمیم گرفتیم با اتوبوس برگردیم.بعد از طی چند ایستگاه ،محمد رضا یک پارک جنگلی گیر آورده بود.گفت اینجا پیاده شویم وبقیه مسیر را پیاده برویم.کمی تردید کردم. اما با دیدن پارادایز سنتر چشمانم برق زد وگفتم برویم. من فقط عاشق طبیعتم ولی گاهی عاشق مال ها ومجتمع های تجاری هم می شوم. علتش را قبلا توضیح داده ام. (3 اصل بقای عشق به مال ها!).
موبایلم مثل این گردسوزهای قدیمی پت پت می کند.ظاهرا مشکل باتری دارد. خبر بد اینکه، هیچکدام پاور بانک نیاورده ایم.شارژدر حال اتمام ودکتر سعید زنگ می زند. بابا بی خیال ! به خدا، به پیر، به پیغمبر، به عیسی مسیح ، به عصای موسی ، به همه کتب مقدس برمی گردیم. قصد فرار نداریم! قبل از اینکه جواب بدهم موبایل کلاً خاموش شد. به محمد رضا گفتم الان طفلکی کلی فکر وخیال می کنه. به مرکز خرید پارادایز رفتیم برای 3 اصل! به چند فروشگاه سرزدیم برای شارژ موبایل، ناز کردند.نامردا! محمد رضا گفت الان از اون 2 نفری که در اطلاعات نشسته اند وخوش خوشانشان است می خواهم موبایلت را شارژ کنند.حالشان خوب است. دو دختر بودند که به جای کار، داشتند با هم آهنگ می خواندند واز خودشان فیلم می گرفتند. رفت وچنان " نه" محکمی گفتند که طفلک پکر شد. به هر حال، نزدیک سرویس های بهداشتی پریز برق دیدیم، بی منت!
محمدرضا گفت: تا کمی موبایلت شارژ شود، می روم چرخی می زنم. سیم شارژ کوتاه بود. ناچار نایلونی که وسایلم در آن بود را پایه کردم وموبایلم را روی آن گذاشتم تا شارژ شود. چند نفر که رد می شدند نگاهی به این بسته مشکوک کردند. بابا، برید پی کارتون، فضولا! اما اصل فضولا اومد! یکی از همان 2 دختر آوازه خوان اطلاعاتی! دخترآمد از سرویس استفاده کند. موقع رفتن، یه نگاه به بسته وموبایل روش کرد ورفت... برگشت. دوباره نگاه کرد. این بار رفت که رفت که رفت... نه! اشتباه می کنید رفت، برگشت با پلیس! ای دل غافل! ما پنیر بلغاری دیده بودیم، سوسیس بلغاری هم شنیده بودیم اما فضول بلغاری ندیده بودیم!!!
حالا فکر کن چی دارم؟! یک بسته مشکوک دارم، با یک موبایل روی آن که ممکن است تایمر بمب ساعتی باشد. خب این تا اینجا! حالا بگو چی ندارم؟! شارژ ندارم که به کسی زنگ بزنم! اعصاب هم ندارم از دست فضولا، واز همه مهمتر پاسپورت هم ندارم. تازشم، خیلی از بلغارها زبان نفهمند! (منظورم انگلیسی بود، فکر بد نکنید!!!) ترجیح دادم اعصاب نداشتم رو،فعلاً برقرار کنم وکاملا با اعتماد به نفس با پلیس مواجه شوم.آرتین قبلاً از رفتارهای عجیب و غریب وگیرهای الکی پلیس اینجا زیاد گفته بود وبه اندازه کافی توی دلم را خالی کرده بود. پلیس با لحن تند و به زبان بلغاری چیزی گفت. من هم خیلی آرام جواب دادم که بلغاری نمی دانم واگر ممکنه کسی انگلیسی ترجمه کنه. خوشبختانه خودش انگلیسی بلدبود.گفتم توریستم، تنهاهستم وشارژ موبایلم تمام شده ، همین!
بهتر دیدم اسمی از محمدرضا نیاورم چون او هم پاسپورت همراه ندارد.کمی موبایل را نگاه کرد وکمی داخل نایلون را وگفت می توانم بروم.وسایلم را جمع کردم ونگاه چپ چپی به دختر فضول انداختم.از اون نگاه ها که یعنی فضول رو بردن جهنم! نه چیز دیگه ای! وسریع جیم شدم. آمدم طبقه بالاتر واز یک فروشنده سامسونگ درخواست کردم برای شارژ موبایل. بنده خدا، خیلی راحت قبول کرد و دوشاخه را زد به پریز. خب می مردی از اول میومدی اینجا؟! محمد رضا را به سختی پیدا کردم. رفته بود جای قبلی وکلی گشته بود که روی پله برقی دیدمش. تازه می خواست موبایل خودش رو هم شارژ کنه. قصه را گفتم وگفت بهتره برویم.
hey baby! im not your daddy
رفتیم بیرون واز مسیر پارک جنگلی که می گفت شروع به قدم زدن کردیم. جای بسیار زیبایی بود.کم رفت وآمد و پر از درختان وگیاهان، با صدای گوش نواز پرندگان . بعدا فهمیدم نامش، پارک" بوریسوا" است.
خیلی زیبا و باحال بود، خیلی. وسط پارک بوریسوا، چند نیمکت بود.گفتم بنشینیم، کمی نفس عمیق بکشیم و حال کنیم. ذوق زده ایم وحالمان خوب است از این فضا. چشمانمان را بستیم وشروع به مدیتیشن کردیم. در حال وهوای خودمان بودیم واز فضای مطبوع و بوی زمین خیس لذت می بردیم که یکهو حس کردم یکی میزنه روی پاهایم و ول کن نیست. چشمانم را باز کردم.پسرکی دو سه ساله، با موهای چتری وصورت کک ومکی وچشمهای درشت زل زده بود به ما و من شده بودم اسباب بازیش. روی پاهای من می زد والبته به فارسی که نه!، به بلغاری مثلاً می گفت: دَه دَه ،دَه دَه. سرم را کمی بالاتر آوردم، دیدم مادرش کمی جلوتر با کالسکه ایستاده و لبخند می زند و شانه بالا می اندازد. خانوم بیا بچت رو جمع کن وسط مراقبه! وخانومه همچنان خوشحال و از خودراضی لبخند می زد. فکر کنم به پسرش گفته بود به هر کی رسیدی این کارو بکن شاید مهرت به دلش افتاد!!!
محمدرضا همچنان با چشمان بسته نفس عمیق می کشید و در حال خودش بود واصلا نفهمید چی شد. بالاخره خانومه رضایت داد وبچه اش را برد ومن هم چشمانم را بستم تا دوباره مدیتیشن کنم که یکهو صدای ویز ویز شنیدم. دیدم دورمان یک دفعه پر پشه شده ، صد رحمت به پشه های شمال خودمان.گفتم بی خیال! هوا وفضا رو عشقه، که کاش این کار رو نمی کردم. چند لحظه بعد، چند قطرۀ نمناک روی صورتم حس کردم. یعنی کی می تونه باشه این موقع روز؟! چشمها را باز کردم . محمد رضا هم. دیدیم اندک جماعتی که در پارک بودنددنبال سرپناهند. خیلی جدی نگرفتیم ادامه دادیم. تا اینکه یک دفعه انگار یک سطل آب روی سرمان خالی شد. پنیر بلغاری وسوسیس بلغاری وفضول بلغاری رو ول کن. بارون بلغاری دیگه چه صیغه ای بود؟! یه جوری میومد که انگار ارث باباش رو از ما طلب داره. مثل جت پریدیم. دوان دوان دنبال سرپناه گشتیم. یکی پیدا کردیم. بارون، مارو پیدا کردگفت: سُک سُک!!!
یکی بزرگتر پیدا کردیم باز هم بارون ما راپیدا کرد(لاکردار، اولش عمودی و اریب بود،حالا افقی میومد!!!). تا اینکه رفتیم جلوی سردر یک خونه زیر سایبان ایستادیم. این بار از شانس خوبمون بارون ما رو پیدا نکرد، صاحبخونه مارو پیدا کرد! ترجیح دادیم زیر باران بمانیم تا دوباره با پلیس مواجه بشیم. قشنگ خیس شدیم.خوشبختانه، باران دلش به حال ما سوخت وقطع شد. البته، وقتی کاملا مطمئن شد هیچ جای خشکی در تنمان نمانده! دوباره آفتاب، انگار نه انگار. وسط خیابان، شیر آبی پیدا کردیم.آبی به دست ورویمان زدیم ولباسها وکفشها را تمیز کردیم.تا اینکه محمدرضا درخت آرزوهایش را دید! گوجه سبز. وشروع کرد یک مشت خورد یک مشت جمع کرد.البته این درخت جنگلی است. اصطلاحاً گوجه سگک. اگر کسی اهل باغ باشد می داند چه می گویم. ترش و ملس نیست. بلکه کمی گس است.
ولی محمدرضا ول کن نبود. مدام تعارف می کرد که بخورم.گفتم نه، می خواهم آب بخورم. شیر آب را نشانم داد وگفت خوب این هم آب.گفتم شاید آشامیدنی نباشه. اصرار کرد که آشامیدنیست وکلی فلسفه برایش بافت. خوردم وکاش نمی خوردم. البته خودش هم خورد ، فراوان با گوجه. قصۀ مراقبه وبچه را گفتم.گفت شانس آوردی ننداختنش گردنت!
فکر کنید بجای دَه ،دَه، می گفت دَه، دی! دَدی! دَدی! ... واویلا...!!! نمی دانیم کجاییم. موبایلها فقط کمی شارژ دارند.گفتم اول با بچه ها ساعت برگشت را هماهنگ کنیم تا شارژ داریم. بعد از داداش گوگل کمک خواستیم. دیدیم نزدیک ویتوشا هستیم اما می توانیم به قصر ملی فرهنگ هم سری بزنیم. 20 دقیقه بعد آنجا بودیم.
قصر ملی فرهنگ حدود 40 سال پیش ساخته شده وظاهراً بزرگترین مرکز هنری، نمایشی شرق اروپاست.با سالن های متعدد ومجلل وفضای سبز زیبا. خیلی باحال بود. خوشبختانه گوشی ها برای چند عکس، هنوز شارژ دارند خصوصا که باران همه جا را شسته و تر وتمیز کرده. جای زیبا وجذابی است. نقاشی های به سبک مدرن ورئال هم بود که تصاویرش قابل نمایش نیست.
بعد از آنجا قدم زنان به سمت ویتوشا حرکت کردیم. مسجد بانیا باشی مقابلمان است. روبرویش یک کنیسه وکمی بالاترش کلیسا. جمع ادیان والبته همزیستی آنان جالب است. شبیه خیابان 30 تیر خودمان. وارد مسجد شدیم وکمی استراحت کردیم.کلیسا جای استراحت نبود، اما مسجد جای خوبی است. محمدرضا راحت رفت به اتاقهای مجاور فضای مسجد. ظاهرا مال امام جماعت بود .دراز کشید وخوابید وموبایلش را زد به شارژ.
از اوبعید بودآنقدر بی خیالی. اما طفلکی خسته است واز دیشب تا حالا نخوابیده. بعد از ساعتی استراحت گفت برویم ویتوشا. به سرویس بهداشتی مسجد سرزدیم تا خودمون رو مرتب کنیم.بیرون که آمدم ، دیدم عینک آفتابی ام را درسرویس جا گذاشته ام. برگشتم ، نبود! در ایران معمولا در مساجد کفش هایمان گم می شود، در اینجا عینک! دست در گردنم انداختم و دیدم ای دل غافل. هندزفری گردنی ام هم نیست. این یکی ربطی به مسجد نداشت، احتمالا در حین موش وگربه بازی با باران افتاده بود. فدای سر صوفیا! آنقدر خوش گذشته که از فضول خانوم تا باران و پشه وهندز فری به چشمم نمی آید.
به ویتوشا رسیدیم وبچه ها رادیدیم.آرتین وپروانه علاوه برگشت وگزار کلی هم خرید کرده اند.آرتین نای راه رفتن نداشت. ویتوشا ،قلب تپنده صوفیاست و محل تفریح و خرید وگشت وگزار وخیابان متر کردن جوانها. شبیه استقلال استانبول اما نه با آن شور وحرارت.کمی با پرستیژتر والبته تمیزتر. پروانه خانم می گفت: نهار به دریاچه "پانچارو" رفته بودند. تصاویرش را نشانمان داد.خیلی قشنگ بود. البته ما هم جاهایی رفتیم که آنها نرفته اند اما روحیات من با طبیعت سازگارتر است. خلاصه بازار عکس نشان دادن وپز دادن داغ بود.آرتین می گفت آقا سعید به آنها هم زنگ زده ،گفتم کاش سربه سرش می گذاشتی ومی گفتی آن دو نفر فرارکرده اند و الان باید درلب مرز باشند.کلی خندیدیم.
غروب است وهمه ماگرسنه ایم. در یک بوفه می نشینیم وشام می خوریم. من یک ساندویچ مرغ خوردم. خوب بود. 8 لو. ضمنا در ویتوشا بهترین نرخ چنج یورو را هم دیدم وکمی پول چنج کردم .198 لو به ازای 100 یورو. پروانه خانم اصرار دارد در ویتوشا قدم بزنیم. امروز زمان کمی با هم بوده ایم. اما آرتین کاملا خسته است.تصمیم می گیریم پیاده روی را به سمت ایستگاه قطار انجام دهیم.
روی نیمکتی استراحت می کنیم.اما در همین زمان کوتاه، پروانه خانم از درختان جنگلی کنار جاده، کلی گوجه سبز می کند. او هم مثل محمد رضاست. به قیافشون نمی یآد ولی اگر این دو تا رو ول کنیم کل گوجه سبز صوفیه را بار می زنند می برند ایران. راست گفتند که: گربه مسکین اگر پر داشتی، تخم گنجشک از زمین برداشتی!
-شب دراز است وقلندر بیدار!
به ایستگاه قطار می رسیم.اما قطار تاخیر دارد. خبر بدتر آنکه ،کوپه خواب ندارد. همه پر شده. هنوز عمق فاجعه را درک نکرده ایم، وقتی می فهمیم که سوار قطار فکستنی وقدیمی می شویم ومسئول کنترل قطار می گوید ما به قسمت فرست کلاس آمده ایم وبلیط هایمان برای درجه 2 است. فرست کلاس!؟. می گوییم همینجا می مانیم. می گوید نفری 20 لو دیگر باید بپردازیم.20 لو دیگر برای این صندلی های خراب وداغون؟ آرتین می گوید به جای اصلی خودمان می رویم. جای اصلی که چه عرض کنم ،کوپه 6 نفره کثیف وکوچک ودرب ها و دریچه شیشه راهرو هم خراب. به مسئول کنترل بلیط می گوییم به همان فرست کلاس خودتان می رویم . می گوید نداریم! تمام شده!. قشنگ معلوم است لج کرده، مردک!
ناچار همانجا می نشینیم.جایمان تنگ است،تازه افراد دیگری را هم می خواهند سوار کنند.یک جوری می نشینیم وپاها را دراز می کنیم که کسی هوس اضافه شدن به ما را نداشته باشد! دو ساعتی که قطار حرکت کرد دیدیم کوپه بغل خالیست. چه خوب! من ومحمد رضا به آنجا می رویم.بی دلیل خالی نبود. پنجره ودرب هر دو خرابند. سرد مثل یخچال. اما ترجیح دادیم همین جا بمانیم. لااقل آرتین وپروانه راحت تر می خوابند. محمد رضا هم خسته است طفلک خوابش برده ،اما معلوم است که از سرما می لرزد. ناچارخودم نخوابیدم. یک پایم به در بود و دستم به دریچه پنجره.
آرتین سری به ما می زند.متوجه می شود که خودم نخوابیده ام.کلافه شده . یکهو دیدم یک چسب پهن نواری آورد پنجره را چسب زد،در را چسب زد،دریچه راهرو را چسب زد. فقط مانده بود دهن مسئول قطار را چسب بزند که آنهم در دسترس نبود! کمی بهتر شد. پاها ودستانم آزاد شدند. وسط راه به ایستگاه پلوودیو رسیدیم. شهر دیگری که برنامه دیدنش راداریم. محمدرضا گفت پیاده شویم. معلوم است کمی خوابیده و اوضاعش بدک نیست. اما من حال خوبی ندارم.گفتم نه، باشه برای فردا وخوب شد پیاده نشدم. بالاخره رسیدیم. تازه فهمیدیم موقع رفت، وقتی ما در خواب ناز بودیم محمد رضا چی کشیده. فکر کن سردت نباشه اما تا صبح یک سگ کثیف و وحشی وبدقیافه، لیست بزنه!
روز چهارم:
حدود 10ساعت با تاخیر قطار در راه بودیم.30 لو دادیم تاکسی، تا گلدن سندز. ظاهرا شایع شده که ما فرارکرده ایم وما را گرفته اند. از کجا شایع شده، نمی دانم. ما را که می بینند تعجب می کنند. حوصله توضیح که کجا بودیم را ندارم. با تمام اتفاقات، انصافاً خیلی خوش گذشت اما خسته ام. از ماریا، خانم دکه داری که از نسکافه وشکلات تا هات داگ، تقریبا همه چیز دارد،صبحانه سبکی گرفتم.می خورم ومی روم می خوابم.
بعداز ظهرشده. بچه ها پیام داده اند که کجایی؟ خبری ازت نیست. محمدرضا می گوید که فردا به پلوودیو برویم. آرتین موافق نیست. خسته است ومن داغونم. سیستم گوارشم به هم ریخته واوضاع خوبی ندارم. حدس می زنم مربوط به آب وسط بلوار باشد. واگر سوال کنید چرا محمد رضا این طور نشده؟ خب ،گفتم که او ظاهراً دستگاه تصفیه داخلی دارد! تجزیه وترکیب و فتوسنتز می کند! چه می دانم! فقط می دانم اوضاع خودم خوب نیست. معمولاً در سفرهایم حواسم هست که به جز سرچشمه ها از هیچ جا، رودخانه ها یا شیرهای بی حساب کتاب آب نخورم.
بی دقتی کردم. تازه پشه ها هم کار خودشان را کرده اند. پمادی می زنم وقرصی می خورم وباز می خوابم تا شب. شب کمی بهترم،فقط کمی. به رستوران "old oak " می روم. رستوران خوبی است ، در سفر قبلی ام به آن سر زده بودم. در لاین دوم ، پشت آدمیرال به سمت ملیا.کمی مرغ سوخاری وکمی برنج و ماست و نوشابه سفارش می دهم. 21 لو. غذای خوبی است و با ذائقه ما ایرانی هاسازگار. ضمنا پیتزا های خوبی هم دارد.
آرام آرام قدم می زنم. یکی از همسفران را می بینم. می نشینم کنارش،کمی درد دل می کند. ظاهراً نامزدش بعد چند سال رهایش کرده و با دگری رفته و او، برای کمی تغییر حال وهوا وکمی فراموشی به وارنا پناه آورده. پدر عشق بسوزه،آخ بسوزه ،آخ بسوزه!کمی آرامش می کنم. می گوید همه زنها همینند. می گویم نه. با لحن بغض آلود و عصبی می گوید نه! همینند! نگاهش می کنم . جای چون و چرا نیست. می گویم آره! اما همه چیز می گذرد، این نیز بگذرد! (حالا ، یک دفعه خانم ها نیان فحشمون بدن من که مثل بچه آدم خودم قبلش گفتم! این جوری گفتم که کمی آرام بشه. طفلک حالش خیلی خراب بود.)
کمی سرتکان می دهد وبالاخره می خندد. خداحافظی می کنم. ولی راستش، خوش دل نبودم! البته منظور، این دلم بود، نه اون دلم، که همیشه، بی خیال وشنگول والکی خوش است. قربونش برم! حال این دلم، خوب نشده بود هنوز!
در راه بازگشت به هتل، بچه ها رادیدم. محمدرضا پایش را در یک کفش کرده که فردا بریم پلوودیو. من گفتم اوضاعم معلوم نیست ،تا آخرشب خبرمی دهم. به سمت هتل بونیتا حرکت کردیم ومهمان آرتین وپروانه خانم بودیم. زوج جالبی اند. تصویری، از برادر پروانه خانم که مراقب گربه هاست حال و احوالشان را پرسیدیم. یکی شان (فیلیپ)، خیلی باحاله. خوشگل ومغرور وبا پرستیژ.
کارشان جالبه، تیمارکردن "یه لشگرگربه"(اسم پیج شان هم همین است در اینستا). تازه، هزینه ها را هم از جیب می دهند، به علاوه کمک چند آشنای حیوان دوست. وشعارشان این است.خرید وفروش وسوء استفاده از حیوان ممنوع.خداحافظی کردم. خیلی دوست دارم فردا به پلوودیو بروم اما اوضاعم چندان خوب نیست. ناچار، به محمد رضا پیام می دهم، فردا نیستم.
-روز پنجم: چشمها را درویش کن!درویش تر!
صبحانه خورده ،دمپایی به پا در ساحل قدم می زنم. حس خوبی دارد. چند دوست همسفر سر صحبت را باز می کنند. دلم می خواهد تنها باشم وآرام آرام روی این ماسه ها راه بروم. به بهانه افتادن دمپایی ام در آب، کمی داخل دریا می روم تا از همسفرانمان دور شوم. بعد دمپایی به دست، مسیر ساحل را می گیرم ومی روم ومی روم.
جنس ماسه زیر پایم تغییر کرده است. از روبروی هتل بونیتا تا حوالی آدمیرال نرم وخوب است اما از آن به بعد با شن های درشت وماسه های تیز مواجهم که پاها را کمی اذیت می کند.(البته از بونیتا به سمت هتل ریوریا هم دقیقاهمین طور است). جنس ماسه های گلدن سندز متغیر است. به خودم می آیم روبروی هتل برلین هستم. تقریباً انتهای محدوده هتل ها. اوضاعم بدک نیست، دوست دارم همین مسیر را ادامه دهم تا ببینم به کجا می رسم.2 آب معدنی وکمی شکلات خریدم و راه افتادم. رسیدم به ساحل نیروانا. محمد رضا پیام داده به جای پلوودیو، رفته "ولیکو تارانوا". عجب. شاید به خاطر تنهایی، تغییر مسیر داده. اما تعریف ولیکو را هم خیلی شنیده ام. یک شهر دیدنی دیگر، با مسافتی کمتر از پلوودیو. خوش به حالش. یک دفعه مثل مجانین به خودم گفتم: خب، چرا به آلبنا نروم از لج ولیکوی محمدرضا؟!
اما همچنان تردید دارم. منطقا باید استراحت کنم ولی آرام و قرار ندارم. باز هم کمی جلوتر می روم. تا به جایی می رسم که عملا ساحل با فنس ودیوار مسدود است. بقایای یک اسکله قدیمی زیر پایم است. پر از سنگ و سیمان وآهن.کمی استراحت می کنم. به آلبنا بروم؟ نروم؟ از داداش گوگل ، البته مَپِشون ! کمک می گیرم. حدود 11 کیلومتر راه است و2 ساعت ونیم زمان می برد. البته بخشی از مسیر را باید ازجاده پشت ساحل طی کنم، مثل همین جا که ساحل مسدود است. نه می خواهم برگردم و نه از مسیر جاده بروم.
امواج ودریا وهوا قلقلکم می دهد تا تصمیمم را بگیرم. اما موسیقی کار را تمام می کند: نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من! موبایلم را درنایلون می پیچم ،تن به آب می زنم .تمام... عمق آب متغیر است.گاهی کم، گاهی زیاد. فقط سنگها وبعضا آهن آلات، تیز زیر پایم است. باید مراقب باشم. مسیر ساحل گاهی باز وگاهی فنس کشیده است. ظاهرا اختصاصی شده. راستی، یادم رفت بگویم اگر بخواهید از این مسیر بروید باید کمی چشمانتان را درویش کنید والبته دو سه جا، خیلی خیلی درویش، درویش تر؟! از ما گفتن.
آرام آرام جلو می روم.گاهی هتل هایی می بینم با تعداد محدودی تخت وسان بند. دوباره فنس وشن وآب وخیس شدن ودوباره ساحل. مسیر، مسیر جالبی است. فقط باید آرام بروید و البته نیاز به استراحت وتجدید قوا هم هست. بعد از یک ساحل صخره ای تیز، به ساحلی با ماسه های نرم وخوب می رسم. می خواهم استراحت کنم. اما نه! ظاهراً جای مناسبی نیست. گفتم که فضای ساحل، گاهی اختصاصی می شود ولی اگر عبور می کنید کسی با شما کاری ندارد. نام برخی هتل های مسیر، شبیه هتل های گلدن سندز است. مثل پالما واینترنشنال.کمی جلوتر چند اسکله وتعدادی قایق توجهم را جلب می کند. یکی از قایق ها مخصوص پاراسیلینگ است که دوست دارم سوار شوم. ولی راننده می گوید، فعلا نه 2 ساعت دیگر. اوکی! فکرکرده هتل من همین بغله، برم دور بزنم برگردم. مشتری پرید!
به مسیر ادامه می دهم. ماسه... شن... صخره... ماسه...شن... ماسه... درویش... درویش تر! هورا! بالاخره به آلبنا رسیده ام. در مسیر پلاژهای برخی هتل ها، بزرگ وخوب بود اما خیلی مشتری نداشت. مثل هتل کازابلانکا وهتل جرجانا. کلاً فضای آرام وخوبی دارد اما ساحل آلبنا خیلی هم تعریفی نبود. شبیه گلدن سندز است. یعنی ماسه نرم ، شن درشت ، اما با فواصل کمتر. ساحل گلدن سندز بهتر بود اما شلوغ تر است. آلبنا خلوت تر وآرام تر است. به درد ریلکس می خورد.ولی درکل، بهترین ساحلی که دیدم از نظر من، جای دیگریست. بعداً خواهم گفت. قیمت تخت و سان بند تقریباً شبیه گلدن سندز است.12-10 تخت، سان بند 10 وتشک 4 لو. اما قصد ماندن ندارم. فقط می خواهم کمی استراحت کنم و بازگردم.
جلوی هتل پارادایز بلو ،زده بود تخت وسان بند رایگان . تعجب کردم. از دونفرکه روی تخت دراز کشیده بودند پرسیدم واقعاً free است؟گفتند برای کسانی که به رستوران سفارش داده اند رایگان است. یکیشان که تردید من را دیدگفت: ما سفارش داده ایم اگر می خواهی تو هم از تخت استفاده کن. من هم از خدا خواسته گفتم اوکی. اهل رومانی بودند وهرسال به اینجا می آیند. تعجب کرده بودندکه بخارست وچائوشسکو وگئورگه حاجی را می شناسم. آنها از ایران فقط علی دایی را می شناختند.
با هم گرم گرفتیم. یک ساعتی استراحت وتجدید قوا کردم و موسیقی گوش دادم.هوا عالی است واوضاع من هم خوب است. البته کمی پاهایم درد می کندکه مهم نیست. فکر نمی کردم بتوانم این مسیر را در حدود 2 ساعت طی کنم. قصد بازگشت دارم. با جورجی وماریوس خداحافظی می کنم. اما برای برگشت، نه حوصله صخره ها را دارم ونه توانش را. تصمیم می گیرم مسیر داداش گوگل را دنبال کنم،کمی جاده، کمی ساحل. حدود 2 ساعت ونیم طول کشید اما برای پاهای خسته و ورم کرده من بهتر بود. مسیر جاده هم زیبایی های خودش را داشت و از رفتنش پشیمان نشدم. دوباره گلدن سندز و دوباره هتل برلین. اما حال ساحل را ندارم. حدود 30 کیلومتر راه رفته ام. پاهای ماسه ای وخسته ام را زیر شیر آب ماساژ می دهم و سر و وضعم را کمی مرتب می کنم. در راه با وجود خستگی تصمیم می گیرم سری به دفتر آقاسعید بزنم.
می خواهم گفت وگویی با او داشته باشم. شکل برنامه ریزی و برگزاری تورگروه او با روند مرسومی که غالبا می بینیم متفاوت است. این موضوع را در انتهای سفرنامه، مفصل شرح خواهم داد. بعد از خداحافظی ، اتفاقی آرتین و پروانه را دیدم. امروز را به استراحت گذرانده اند. آرتین از جنب وجوش و بی قراری محمدرضا می گوید و وقتی به او می گویم که آلبنا بودم آن هم پیاده، نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد و می گوید تو هم مثل اونی . منظورش اینه، که تو هم مثل محمدرضا دیوونه ای! آره! ولی دیوونگی هم عالمی داره!
به هتل می روم برای استراحت. دوش، لالا، تا شب. شب بیرون زدم ، به سمت هتل شیپکا رفتم . روبروی شیپکا، سمت راست، رستوران ایوانز(ivans place) است که غذاهای خوبی دارد. البته در سفر قبل، جایش به هتل شیپکا نزدیکتر بود. غذای ماهی وکتلت معروفی دارد اما برای سپاس از پاها، به شکممان! شیشلیک می دهیم و سیب زمینی سرخ کرده. خوب بود 24 لو. محمد رضا دیرکرده ،جواب نمی دهد.کمی نگرانش شدم.امشب قرار بود 4 نفره بیرون برویم. دیرکردنش برنامه را به هم ریخته. آخر شب رسید. خوشبختانه خیلی راضی بود. تصاویر ولیکو را نشانم داد ، زیبا بود ودلربا. از ترمینال نزدیک گرند مال رفته بود. هزینه اتوبوس شده بود 30 لو. مفت! اما ... من هم آلبنا بودم، آن هم پیاده. مفت تر! موس موس!
محمد رضا را تا دم هتلش بدرقه کردم. هتل پالما. جای خوبی ندارد. دور از ساحل با شیب وپله فراوان .خودش هم پشیمان شده. ازمقابل رستوران جالبی که به شکل کشتی است عبور می کنم. از وارنا تا آلبنا چند مدل مختلفش را تاکنون دیده ام. چه واقعی وچه دکوری مثل این.
در بازگشت از خیابان لاین دو به سمت هتل حرکت کردم. خیابان، کمی تاریک است. دو نفر از همسفران را دیدم. کلاوقتی یک هفته در گلدن سندز باشی با همه، از سوپری وفروشنده های تور گرفته تا جیب برهای بلغاری! رفیق می شوی ! چون پاتوق شبانه همه، همین خیابانهاست.هموطنان که جای خود دارند. مورد داشتیم که دو نفر در همین رفت وآمد ها همدیگر را دیدند، عاشق هم شدند!خواستگاری کردند وازدواج! وحتی کار به سیسمونی کشیده !که همین جا گفتند می رویم از همین بازارچه ساحلی خرید می کنیم!
البته اینجا به مشکل خوردند! چون همه می دانند که سیسمونی را باید از ترکیه خرید. از ما گفتن بود! خلاصه ،کجا بودم رسیدیم به اینجا؟! آهان !دوستان گفتند می خواهیم برویم سمت جنگل ، قدم بزنیم و اصرار، که تو هم بیا. من هم که اصلاً حال وحوصله نداشتم، شیطنتم گل کرد وگفتم شب نروید.گفتند چرا؟ با لحن جدی گفتم آن طرف کلبه ایست جنگلی و متروکه که می گویند خانه ارواح بوده.گفتم از اهالی اینجا شنیده ام چند نفر اینجا بلا سرشان آمده ودچار مشکلات عصبی وحتی خودکشی شده اند!!!
یک دفعه به چهره شان نگاه کردم. صورتشان مثل گچ شده بود. اول فکر کردم برای من فیلم بازی می کنند و می خواهند شیطنتم را این گونه تلافی کنند، اما وقتی یکی شان گفت چرا تور لیدرها به ما چیزی نگفته اند، فهمیدم باور کرده اند. بازگشتیم. (حالا یه موقع نگویید تو که حال قدم زدن نداری چرا دیگران را سرکار میگذاری؟! اتفاقا حال قدم زدن دارم، خوبشم دارم. اما خداییش بعد 30کیلومتر پیاده روی، اصلاً حالی به آدم میمونه؟ نه والا! احوال به آدم میمونه؟ نه بِلا !؟)
روز ششم. پیرهن صورتی دل این رو بردی!
گفته بودم که روز اول تور نسبر(nessebar) را برداشته بودم. به نسبت معروفترین تورها( بالچیک،شبهای بلغاری وغیره)، نسبر را بیشتر دوست داشتم. صبح آماده شدم .آرتین وپروانه به وارنا می روند ومن به سمت هتل آسترا، که محل حرکت تور است. نسبر، شبه جزیره ای است در تقریبا 120 کیلومتری گلدن سندز، با قلعه های تاریخی وخانه های چوبی قدیمی، اما عمده شهرتش را به واسطه کلیساهای قدیمی اش کسب کرده که بقایای چهل ویک کلیسا در آن وجود دارد. ظاهراً قبلا شهری مذهبی بوده اما امروزه حکم موزه بدون سقف را دارد. برخی از بناها عملاً از بین رفته اند وبرخی همچنان استوار وپابرجا وزیبا. جزء ثبت یونسکوست و همه چیز از مسیر وارنا تا نسبر وهمچنین خود نسبر زیبا وجذاب است.
حدود دو ساعت در راه بودیم. وقتی رسیدیم ظهر شده بود ابتدا قرار شد نهار بخوریم. پیتزا (مارگاریتا)، همان آب گوجه خودمان! بعضی چیزها اسمش غلط اندازاست، خودش هیچی نیست! بعد قرار شد خیلی مرتب ومنظم وشیک ودانش آموزی به خط شویم تا یکی یکی کلیساها را ببینیم. مشکل دسته جمعی رفتن همین است. فکر کن! 2 تا اتوبوس. ماهم مشکل را حل کردیم . به محمد رضا گفتم بزن بریم و زدیم بیرون. یک خانم هموطن ودخترش هم همراهمان آمدند.
محمدرضا یکی یکی کلیساها را روی نقشه نشان کرد وحرکت کردیم. به هفتم، هشتمی که رسیدیم، دیدیم کل دسته وخط و به چپ چپ ،به راست راست به هم ریخته ، هر کسی برای خودش می چرخد. از اول هم معلوم بود، این همه آدم را نمی توان کنترل کرد. القصه،کل کلیساها و بعد، تاجایی که می شد جزیره را متر کردیم.
به نظرم جذاب ترین بنا، کلیسای (Christ pantocrator) بود نسبتا سالم بود وفضای سبز وگل وگیاه اطراف به زیبایی آن افزوده بود.
درباقیمانده های بنای زیبای سنت صوفیا که ظاهراً قدیمی ترین بنای نسبر است ، عروس ودامادی برای گرفتن عکس به اینجا آمده بودند.2 دختر با لباس صورتی و بلند هم همراهشان بودند. نوع و رنگ لباس وحرکاتشان بسیار جالب وخاص بود. یک دفعه محمدرضا، که قبلا گفته بودم ید طولایی در نه شنیدن داردگفت: میشه به اینا بگی با من یک عکس بندازند؟ گفتم خب خودت بگو، تو می خوای عکس بندازی. طفلک با حرف من شیر شد وبه یکی از دختران گفت ودختر چنان نه بلند وقاطع و محکمی گفت که نزدیک بود از خنده بترکم! اما خودم را بی تفاوت نشان دادم. طفلک محمدرضا، سرخ وسفید شده بود. من هم برای اینکه فضا عوض شود گفتم بی خیال! خیلی هم دلشان بخواد که با تو عکس بگیرند. اما در دلم می گفتم: پیرهن صورتی دل اینو بردی!، کشتی تو اینو، غمشو نخوردی!
تقریبا بالا وپایین جزیره را تا جاییکه زمان داشتیم مترکردیم.گفتم که عینکم در صوفیا غیب شد. اینجا در نسبر، قیمت عینک های برند خیلی خوب بود . بهتر از وارنا وصوفیا. یک عینک مارک گوچی با کیفیت خریدم. محمد رضا هم یک کلاه ناخدای کشتی که اینجا خیلی مد بود. اتفاقاً خیلی هم بهش میومد.گفتم اگر با این کلاه بودی ، خوددخترها تقاضای عکس گرفتن با تو را می کردند. اونوقت، تو باید می گفتی نه! کلا نسبر خوب بود وخوش گذشت اما طبیعتاً تایم گردش با تور برای اینجا کم بود.حداقل یک روز کامل می شد اینجا گشت وگذار کرد.
دربازگشت هم برنامه قایق سواری در رودخانه کمچیا را داشتیم. فضا و درختان اطراف ، زیبا وآرامش بخش بود . اما آب رودخانه، به طرز عجیبی گل آلود وکاملا قهوه ای بود. قایق تا نزدیک دریای سیاه رفت ودور زد. خب! رودخانه ای که به دریای سیاه بریزد منطقاً می تواند قهوه ای هم باشد! جای گله نیست! در بازگشت در وارنا پیاده شدیم. به آرتین و پروانه زنگ زدیم که ما هم وارناییم. قراربود آنها امروز وارنا باشند اما نگو طفلکی ها به هتل برگشته اند و به خاطر ما بدون اینکه بگویند، دوباره به سمت وارنا حرکت کردند. هر دو با مرامند. هم آرتین هم پروانه خانم. تا بچه ها برسند من ومحمدرضا ، بخشهای دیگری از وارنا را که از دستمان در رفته بود ، متر کردیم.
بعد از یک ساعت طبق قرارمان با بچه ها به سمت خیابان چرناموره که محل گشت وگزار اهالی وارناست رفتیم. چرناموره را تا انتها رفتیم تا به ساحل رسیدیم.گفته بودم که بهترین ساحلی که دیدم را به شما معرفی خواهم کرد. همینجاست. به نظرم، عنوان شنهای طلایی برآزنده همین ساحل است. البته ساحل عمومی است و خیلی شلوغ اما فکر می کنم اگر اهل راه رفتن در ساحل باشید ، هر کسی لذت خواهد برد که روی این ماسه های نرم و لطیف پابرهنه قدم بزند وکیف کند. هر چقدر در این ساحل قدم زدیم اثری از شن های درشت یا چیزی که پاها را آزار دهد نیافتم به نظرم بهترین ساحل سفر بود، منهای شلوغی. بچه ها که رسیدند کمی در خیابان ها قدم زدیم و گپ وگفت کردیم.
قرار شد در وارنا شام بخوریم اما آنقدر نظرات جورواجور شد و بالا پایین رفتیم، که آخرش به گلدن سندز و ابوسمیر ختم شد! دوباره ابوسمیر ودونرهای بی نظیرش. پر وپیمان وخوشمزه با هزینه مناسب.10 لو برای هر دونر.
روز هفتم: شب، روز. پرواز، سکانس آخر.
امروز روز آخراست وباید هشت ونیم آماده رفتن شویم. صبحانه را خیلی زود خوردیم. چمدان بسته سوار آسانسور شدم . یک دفعه آسانسور از کار افتاد! فکر کن طبقه 13 باشی وسط آسانسور وکل طبقه خالی ویک اتوبوس آدم منتظر باشند تا برویم. هر چه صدا کردم خبری نشد. خوشبختانه شماره رسپشن هتل را دارم. زنگ زدم ودقایقی بعد یک نفر هن هن کنان از راه رسید. حالا فکر کن با چمدان 13 طبقه باید بری پایین. هتلم ! هتلم! هتلم! هتلم! این بود هتلت؟!!!
خلاصه رفتیم فرودگاه. در فرودگاه آن دو دوستی که سرکارگذاشته بودم را دیدم و قصه را گفتم که ارواحی در کار نیست و ما را ببخشند. یکی شان گفت که ما به هم هتلی ها مون هم گفتیم. اینجا می خواهم دست راستم را بالا بگیرم و به همه کتب آسمانی و همه کتب درسی سوگند بخورم که اگر کسی شنید و احیانا باور کرد ، فقط شوخی بود . هیچ جن بو داده و ارواح خبیثه و ابلیسی نبود جز شیطانک درون بنده! حلال کنید. چند سال بعد یکی نیاد به عنوان جاذبه جدید، اون کلبه رو معرفی کنه، جای تونل وحشت!
ضمنا آن دوجوانی را که به جای تهران، از استانبول آمده بودند وطفلکی ها یک هفته بازداشت شده بودن را دیدم. هم پولشان رفته بود ،هم وقتشان وهم نماد بد شانسی شده بودند.دلم به حالشان سوخت. محمدرضا صدایم کرد ودکتر ناصری را معرفی کرد. می دانستم همسفریم، اما فرصت معاشرت با ایشان والبته بچه های لست سکند دست نداده بود. محمد رضا می گفت وقتی از دست سفارت بلغارستان کلافه شده بود، داشت به دوستانش می گفت که من سی و سه کشور رفته ام وهمچین وضعیتی ندیده ام.
یکهو دستی به شانه اش خورده بود وگفته بود عزیزم! من بیشتر از 100 کشور رفته ام و از این چیزا زیاد دیده ام. آقای ناصری بوده! بعد از نیم قرن (برادران امیدوار)، اولین مسافر ایرانی قطب شمال .گپ و گفتی با هم کردیم. این تعداد سفر با این سن وسال آدم را امیدوار می کند که پس هنوز هم می شود کوشید وکاوید وسفر کرد. با همه مشکلات و با همین پاسپورت کم اعتبار. امیدوارم قسمت همه ما بشود.کمی بعد سوار هواپیما هستیم و در فکریم برای سفر بعدی. اگر زنده بودیم، شاید وقتی دیگر.....
قدر کار خوب را بدانیم:
ادعا ندارم خبره سفرم ، اما لااقل به اندازه ای سفر رفته ام و آدمها وشرایط مختلف را دیده ام که بتوانم شاخصه هایی برای تفاوت وتمییز بین کار خوب وضعیف برقرار کنم. یک ویژگی مهم لست سکند در این سالها این بودکه با گرفتن نظرات وکامنت های مسافران، توانست رتبه بندی وشاخص هایی برای خدمات مسافری ارائه نماید واین خدمت بسیار مهمی به سفر و مسافران بود. مسافران درباره هتل ها، رستورانها، آژانسهای مسافرتی و غیره نظراتشان را می نوشتند و این باعث شد که اصطلاحا دوغ ودوشاب یکی نباشند وکسانی که برای کار وحرفه خودشان وهمچنین خدمات گیرندگان ، احترام قائلند آرام آرام قدر ببینند وکسانی که عکس این رفتار می کنند آرام آرام طرد شوند و این به بهبود کیفیت خدمت رسانی به مسافران منجر شده است. بی تعارف، واقعیتی انکار ناپذیر است که بخش مهمی از توریسم در ایران قبل و بعد از لست سکند و یا چند سایت دیگرتفاوت آشکاری کرده ،
چون کسانی که می خواهند خدای ناکرده اجحافی، از نظر قیمت یا کیفیت کار بکنند، می دانند که در جایی مثل لست سکند نظرات مخالف یا موافق درج می شود، بازتاب پیدا می کند، ضریب می گیرد و ممکن است کسب وکارشان با چالش مواجه شود. بنابراین در خدمت رسانی دقت بیشتری می کنند. اما چیزی که تاکنون به نظرم مغفول مانده است گروه ها یا شرکت های برگزار کننده تور در مقاصد است که هنوز مورد ارزیابی دقیق قرار نگرفته اند واصطلاحاً گرید یا درجه ای ندارند. درست است که نظرات دوستان در مورد خدمات دهندگان به نوعی منعکس می شود اما در این مورد خاص تاکنون چندان دقیق ومنسجم نبوده است.
این مقدمه را برای این گفتم که به نظرم بسیار خوب است اگریک رتبه بندی، با اعلام نظر صریح و منسجم مسافران برای گروه ها یا شرکت های خدمات دهنده تورها در مقاصد ، برقرار شود. تا لا اقل کسانیکه کار خوب انجام می دهند دلگرم شوند و قدر ببینند وحتی آژانس ها، با افراد صاحب صلاحیت کارکنند. برهمین مبنا می خواهم در مورد شرکت آریانس درتور بلغارستان صحبت کنم. می توانم با اطمینان بگویم در سفرهایم، این شرکت بالاترین رتبه را در دقت در کار و احترام به مسافران می گیرد. بارها در نظرات مسافران در تورهای مختلف، این جمله آشنا را شنیده ایم که به تور لیدرها اعتماد نکنید، از آنها تور نخرید، پول پیش آنها چنج نکنید وغیره. اما شاید در سفر بلغارستان شما بتوانید این هر سه و بیش از این را، با خیال راحت انجام دهید. البته که هر گروه وشرکتی صرفاً محض رضای خدا خدمات نمی دهد ونفع مادی برایش مهم است اما، اینکه همه چیز را تحت الشعاع پول قرار ندهیم موضوع مهمی است که متاسفانه کمتر با آن روبرو بوده ام.
حالا، روز معارفه وفروش تور وچنج پول رسیده است.موقع بازگشت هزینه ها. تقریبا بالاتر از بالاترین نرخی که در گلدن سندز موجود بود پول هموطنان چنج شد. 194 لو به ازای 100 یورو. ومن تنها در وارنا وصوفیا نرخ های بالاتری یافتم. حداکثر 4 لو بالاتر. حکایت فروش تور هم تقریبا چنین بود. البته اختلاف هایی داشت وگاهی بالاتر بود. مثل تور نسبر که خودم خریدم. اما نه آن طور که در خیلی از تورها می بینیم که عملا یک جور سرکیسه کردن مسافران است. نکته مهم دیگر پی گیری درخواستهای مسافران بود.آقارحمان در هتل خودمان بود تا تعیین وضعیتش و من می دیدم که سایر همکاران آقاسعید علی آقا وآقا سینا، به هتل ها سر می زنند واین طور نبود که رها شده باشند تا روز آخر.
حتی شاهد بودم توری را که مسافری خریده بود وبه هر دلیل نتوانسته بود بیاید(عملا در همه جا ، سوخت کامل)، با کسر در صد کمی، مابقی آن به مسافر پرداخت شد. اینگونه بود که عملا مسافران وخصوصاً آنها که بار چندمشان بود، مسافر این تور بودند با تیمی مواجه بودند که نه فقط صرفا برای پول، که با رفاقت و مدارا، همراهشان در این سفر بود وصد البته منافعی هم برایشان داشت.کاملاً متوجهم وانتظار ندارم که از میان چند صد نفر مسافر، ناراضی پیدا نشود وهمگان راضی وخشنود باشند و یا بگویم کار این گروه بدون ایراد است وچه کسی است که ایراد نداشته باشد. ولی انصافا به وضوح این را دیدم وفکرمی کنم اکثر دوستانی که این سفر را تجربه کرده اند با من هم نظر باشند که این تابو شکسته شده بودکه به تور لیدر نمی توان اعتماد کرد.
وهمین مرا برآن داشت که که این مطالب را عنوان کنم ،چون امیدوارم با تشویق وترغیب کار درست وتقبیح کار غلط، آرام آرام این موضوع جا بیافتد که اگر کسی به دلیل ویژگی های شخصی یا حداقل برای دیده شدن کارش را درست انجام می دهد و برای خودش وخدمت گیرنده احترام قائل است ، قدر ببیند واحترام شود وهم سنگ سایرین نباشد. نکته ای که در پایان گفت وگو، از صحبت های آقا سعید دوست داشتم همین بود: احترام ،احترام می آورد.
چند نکته: چوب بیآورید، می خواهم وصیت کنم!!!
امیدوارم در این سفر، نکات زیربه کارتان بیاید تاسفر بهتری داشته باشید.
1-در انتخاب محل اقامت خود دقت کنید.چون اکثر جابجایی ها در گلدن سندز به صورت پیاده است،انتخاب درست هتل می تواند هزینه ها وخستگی جسمی و روحی بی مورد را کمتر کند. پیشنهادم این است با توجه به نقشه هتل ها ، هتلتان را در نوار ساحلی ، از بونیتا تا آدمیرال و یا در صورت تمایل به آرامش بیشتر، در لاین دوم از هتل شیپکا به سمت هتل ملیا انتخاب کنید(در لاین ساحلی هرچه از هتل آدمیرال که مرکز تفریحات است فاصله بگیرید و به بونیتا نزدیک شوید و در لاین دوم هرچقدر به هتل ملیا ومناطق جنگلی نزدیک شویدآرامش بیشتری دارید).
2- هتل را فقط به صورت صبحانه(B.B) بگیرید.هتل های آل یا یوآل راحتی بیشتری به مسافران می دهند اما این قضیه در این سفر چندان صدق نمی کند چون هم کیفیت وهم کمیت غذاها با تصور مرسوم (ترکیه،دوبی و...) تفاوت آشکاری دارد. شما می توانید غذاهای مورد علاقه خود را از رستورانها وبوفه های اطراف با قیمت مناسب تهیه کنید.
3-برای چنج پول، برخی صرافی ها کمیسیون می گیرند.فقط در صرافی هایی پولتان را چنج کنید که نرخ خرید و فروش هر دو نوشته شده باشد وعبارت بدون کمیسیون (no commission)، عنوان شده باشد. نرخ چنج گلدن سندز چندان مناسب نیست وبرای نرخ بهتر باید به وارنا(مثلا گرند مال) بروید.
3- تورهای تفریحی وارنا جزء جذابیت های این سفرند. طبیعتاً، روحیه وسلیقه شما در این انتخاب ها موثرند. ولی اگر مثل من اهل طبیعت ودیدنیهای تاریخی هستید تور نسبر وبالچیک را از دست ندهید.
4-در بلغارستان نرخ تورم هست ولی نه خیلی بالا. وتقریبا نرخ اقلام خوراکی وخدمات به سرعت افزایش نمی یابند بجز نرخ تاکسی ها که متاثر ازقیمت جهانی بنزین است. با این حال برای دانستن حدود قیمت ها ،برخی نرخ ها را برایتان می نویسم.
آب آشامیدنی 1.5 لیتر 1.15 لو
نوشابه کولا 1.5 لیتر 4.45 لو
شکلات کاکائویی 80گرمی 2.4 لو
بستنی قیفی از 2.5 تا 4 لو
بادام زمینی یا مغز تخمه 2.6 لو
پیتزا معمولی با نوشیدنی 6 لو
پیتزا مخلوط گوشت بزرگ 10 لو
دونر کباب 12-10 لو
تخت 12-10 لو
سان بند 10 لو
پاراسیلینگ 80 دو نفره 120 یک نفره
کرایه اتوبوس تا وارنا 1.6 لو
- کرایه تاکسی، توافقی. مثلا تا وارنا 30 لو. با تاکسیمتر،3 کیلومتر اول 5 لو و بعد به ازای هر کیلومتر 1.8 لو(قیمت ها مربوط به اواخر خرداد واوایل تیر 1401 است)
-(قیمت برخی اقلام خوراکی مربوط به فروشگاه های زنجیره ایست وگرنه در مغازه ها، مثلا یک بطری آب 300 سی سی، 2 تا 2.5 لو فروخته می شود.)
-نکته: اگر تمایل به استفاده مداوم از ساحل دارید، می توانید برای کاهش هزینه ها، یک چتر ساحلی به قیمت 25 لو بخرید وبرای کل زمانتان از آن استفاده کنید.یا به جای تخت، مثل خیلی ها، یک زیر انداز با خود ببرید.
5- فروشگاه های زیادی در گلدن سندز وجود دارند .مثل ALDO-mambo-lidi اما به نظرم قیمت ها درALDO مناسب تر بود.بزرگترین فروشگاه آلدو را هم در لاین دوم وتقریبا پشت هتل آدمیرال می توانید پیدا کنید.
6- رستورانهای متعددی در گلدن سندز می بینید که برخی برای سلایق مشتریان خاص (آلمانی،روسی،انگلیسی ) غذا می پزند. اما چند رستوران ، غذاهایش به ذائقه ایرانی ها نزدیک تر است. مثل(ivans place) روبروی شیپکا، سمت چپ یا رستوران (old oak) لاین دوم پشت هتل آدمیرال سمت چپ وهمچنین دونر کباب ابوسمیر پشت آدمیرال. البته مک دونالد هم هست که کی می خره باوجود ابوسمیر؟! (اینها رستورانهایی هست که تجربه کردم وگرنه حتما با این همه رستوران، موارد دیگری هم می توان مثال زد)
7-در مورد خرید هم که قبلا نظرم را داده ام.در وارنا چند پاساژ ومرکز خرید بزرگ هست که گرند مال و وارنا مال از معروفترین آنهاست. اما مال ها در سفر، از نظر من فقط برای 3 اصل عشق به مال! ساخته شده اند .استراحت، شارژ موبایل و دستشویی. دیگر خود دانید!
حرف آخر:
درپایان، امیدوارم کمی ها وکاستی ها وحتی زیاده گویی ها را به بزرگواریتان برمن ببخشید و برای بهبود نوشته هایم، لطفا انتقادها ونظرات صریح و بی پرده خود را از من دریغ نفرمایید. از همه شما دوستان سفر دوست وهمچنین از دوستان لست سکند که این بستر وزمینه را مهیا کرده اند صمیمانه سپاسگزارم. شاد وسلامت ودر پناه خدا باشید.
هرچه گفتیم جز حکایت دوست
درهمه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا، بی وجود صحبت یار
همه عالم، به هیچ نستانیم
نویسنده: محمدرضا خداوردی (م.ر.خ سابق، حاجی واشنگتن اسبق)