بنام خدا
درود.
در سنوات قبل ، ما که خودمان حاجی واشنگتن زمانه ایم ویگانه روزگار، حکایت سفرمان به بلاد عثمانی را روایت کردیم و چون رفقای این سامان مرام پهلوانی داشتند ولطفی سرشار، به جای فحش وفضیحت، بسیار ما را نواختند وتعریفمان کردند و هندوانه ای چند زیر بغلمان نهادند که باور کردیم تحفه ای هستیم وقول دادیم سفرنامه هایی به همین منوال از بلاد فرانس و ایتالی در باختر گرفته تا تایوان در خاور دور بنگاریم. البته به شرطها وشروطها و شرط حیات و فراغ بال من شروطها.
القصه. از آن زمان تاحال، دست دست و امروز و فردا کردیم تا رسیدیم به اکنون.گفتیم حالا که می توانیم سرمان را به قدر کافی بخارانیم، نوشته جات قدیم را هم سر وسامانی دهیم ودستی بر سرشان بکشیم و در سایت بچاپانیم. اما دیدیم ای دل غافل، لست سکند دستمان را خوانده و شروطی وضع نموده که سفر باید نو وجدید باشد. بدینسان، وقتی دیدیم دستمان در پوست گردو مانده است و پایمان چون چیز! در گل، ما هم برآن شدیم از سفرهای موخر بگوییم وچون اینگونه قلمی کردن، زمانی افزون می طلبد و لست سکند تنها تا پایان برج عقرب فرجه داده است، ما هم لج می کنیم و قلم حاجی واشنگتن را فعلاً بوسه می دهیم وکناری می نهیم و بدرود می گوییم و به زبان آدمیان قرن حاضر قلم می زنیم، تا چه قبول افتد وچه در نظر آید.
و اما وارنا با طعم صوفیا:
آخییییش!!!به زبان آدمیزاد نوشتن چه حالی میده! سلام مجدد خدمت دوستان سفر دوست لست سکند.حدود 6 سال قبل، سفری به بلغارستان(وارنا) داشتم. سفر خوبی بود وتصمیم داشتم دوباره این سفر را تجربه کنم. تا اینکه امسال و در اواخر خردادماه، شرایط مناسبی برای سفر فراهم شد.در این سفرنامه بنا ندارم چیزهایی که به سادگی قابل سرچ است را تکرار کنم، اما به طور خلاصه ، برای دوستانی که شاید تمایل به نکات کلی سفر دارند عرض می کنم: بلغارستان، کشوری در جنوب شرق اروپا با جمعیتی حدود 7 میلیون نفر است. مهمترین شهرهای آن صوفیا، پلوودیو، وارنا و ولیکو تارانوا (قدیمی ترین پایتخت بلغارستان) است. واحد پول آن لِو(lev) یا (lv) با واحد خردتری به نام استوتینکی وارزش برابری آن، تقریبا معادل نیم یوروست.
تور بلغارستان عملا تور وارناست ،آن هم بخشی از وارنا،ومن که قبلاً وارنا را تجربه کرده بودم ،این بارتصمیم داشتم به شهرهای دیگر بلغارستان هم سری بزنم و به صورت جالبی، شرایط آن مهیا شد که در ادامه شرح خواهم داد.
اما مختصری درباره تور وارنا:
وقتی شما قصد سفر به بلغارستان را دارید، یا خودتان مستقیما به سفارت مراجعه می کنید واپلیکیشن فرم را میگیرید و با سایر مدارک تحویل می دهید ویا به آژانسهای مسافرتی مراجعه می کنید، که غالبا چنین است. در این صورت، آژانس ها لیستی از چند هتل مقابل شما قرار می دهند که شما، بنا به بودجه وسلیقه خودتان یکی را انتخاب می کنید. به هر حال با این روش، فعلاً شما از تور وارنا، فقط هتلی در گلدن سندز به اضافه ترنسفر نصیبتان خواهد شد.
گلدن سندز کجاست؟
شهر وارنا ،شهری ساحلی در جوار دریای سیاه است که محل تفریح بلغارها وتوریستهای بسیاری، غالبا اروپایی (رومانیایی ، آلمانی ، انگلیسی ولهستانی و...) وصد البته هموطنان عزیز خودمان است. معروفترین سواحل بلغارستان،که هتل های زیادی در این سواحل قرار دارند، سانی بیچ و گلدن سندز هستند. سانی بیچ، در نزدیک شهر بورگاس، بزرگترین ساحل و اصلی ترین محل اقامت توریست ها است.اما ظاهراً به دلیل مشکل پرواز به فرودگاه بورگاس ویا موضوعاتی دیگر، آژانس های ایرانی، چندین سال است که مسافران خود را به مقصدگلدن سندز روانه می کنند. منطقه گلدن سندز (شن های طلایی) که فعلا مورد بحث ماست ،ساحلی ماسه ای و محل بیشتر تفریحات بلغارستان به طول حدود 3 کیلومتر است که هتل های آن را می توان در سه لاین (ردیف) دسته بندی کرد:
-لاین اول که هتل های خط ساحلی هستند، از هتل بونیتا آغاز وتا هتل آدمیرال ادامه می یابد وسپس در امتداد آن ، به هتل برلین می رسد. البته، قبل وبعداز این هتل ها، هتل های دیگری وجود دارند که برای ما ایرانی ها معروفیت کمتری دارند.عمده تفریحات ساحلی، صرافی ها، بازار وفروشگاه های کوچک در این لاین قرار دارند.
-در لاین دوم که شاید بتوان گفت به موازات خط ساحلی است ،می توان به هتل النا وسپس شیپکا اشاره کرد.این مسیر، تقریبا تا هتل ملیاگرند هرمیتاژ ادامه دارد.بیشتر فروشگاههای زنجیره ای، کافه ها، مراکز تفریحی و رستورانها در این لاین قرار دارند.برای درک ساده تر می توان گفت،از هتلهای اینجا تاساحل تقریبا 5 دقیقه پیاده روی است.
- لاین یا ردیف سوم ،عملا منطقه ای سرسبز وجنگلی است که از معروفترین هتلهای آن که در لیست آژانسها قرار میگیرند، می توان به هتل هلیوس و ویوا کلاب اشاره کرد. این مسیر از این هتلها شروع و تا هتل سنترال ادامه دارد.در این مناطق شما بیشتر با دار و درخت ،گل وگیاه ، سکوت وسنجاب! مواجهید. فاصله شما از این لاین تا ساحل، حدود 10 دقیقه پیاده روی است با شیب کمی تند ویا پله هایی نه چندان راحت.
-البته می توان لاین چهارمی هم متصور بود که بیشتر به درد شکارچیان، تارزان ها، ارواح خبیثه ،آدمهای تارک دنیا و کسانی می خورد که تمایل به دوری از انواع آدمیان دارند!!! هر جک وجانوری در این لاین دیدید تعجب نکنید!
با توجه به اینکه عمده جابجایی ها در گلدن سندز، با پای پیاده صورت می گیرد (البته تاکسی هم هست اگراز پولتان سیر شدید یا مینی ترن ، اگر وقت اضافه دارید)، شاید بهترین گزینه ها، هتل های لاین یک ودو باشند. البته باید سر و صدای بعضا گوشخراش کلاب ها را به جان بخریدوقید خواب آرام را بزنید. خصوصا اگر همسفر با تینیجرهای آلمانی باشید! مگر اینکه شانستان بگیرد ویا، خیلی باهوش وبا دقت هتل انتخاب کنید. از آنجایی که من هوش سرشاری در انتخاب هتل دارم(چقدر خوبه آدم خودش رو تحویل بگیره !)، با وجودسفر مجردی و اصرار آژانس مبنی بر نگرفتن هتل سه ستاره(به دلیل احتمال ریجکتی)، اما با توجه با سفر قبلی ام به وارنا وسایر سفرهایم ، هرچه آژانس اصرار کرد من هم مثل بچه های سرتق پایم را در یک کفش کردم که: من فقط بونیتا می خوام! که انتخاب خوبی هم بود .طبقه سیزدهم یک هتل چهارده طبقه با ویوی عالی،نزدیک ساحل ونزدیک ایستگاه اتوبوس.دور از تینیجرهای آلمانی والبته با کلی ماجرا که بخشی از آن را تعریف خواهم کرد.
خلاصه، بعد از انتخاب هتل ودادن مدارک،نوبت وقت بی منطق وتحقیرآمیز سفارت رسید.آژانس گفته بود ساعت 10 صبح جلوی سفارت باشم. اما وقتی رسیدم ،متوجه شدم مدارک را آژانس نیاورده.نه تنها من، که تعداد بیست –سی نفر از هموطنان هم معطل نماینده آژانس بودیم.ساعت 11 نماینده آژانس آمد.مستر ایوان کارمند سفارت که عصبی شده بود، گیر داد که نماینده آژانس معرفی نامه ندارد واز آن بدتر اصلا زبان انگلیسی نمی داند! موضوع این بود که هر چه می گفت نماینده آژانس متوجه نمی شد تا اینکه پسری جوان مطلب را انتقال داد وشد مترجم مستر ایوان و نماینده آژانس.نامش محمد رضا،یک عاشق سفر و به طور اتفاقی همسفر آینده من!
نماینده آژانس ومحمد رضا داخل سفارت شدند که تازه معلوم شد اپلیکیشن فرم، که اصلی ترین کار وبه نوعی تنها کارآژانس بود همراه مدارک نیست.القصه، ساعت 12 ، تازه فرمها رسید وانگشت نگاری وعکاسی. شد 1 ظهر. درست 2 روز قبل از سفر ویزا آماده شد.روز سفر در فرودگاه از متصدی ایرلاین خواهش کردم جای مناسبی به من بدهد تا راحت پاها را دراز کنیم. همین هم شد و وقتی روی صندلی نشستم ،همجوارم ، سه نفر از لیدرهای شرکت برگزاری تور در بلغارستان بودند. سینا ، علی وآقا رحمان که ظاهرا هر ساله برای مدت 3 ماه از ایران به بلغارستان می روند وبازمی گردند. البته نفر اصلی شرکت، مقیم بلغارستان بود. 2 ساعت و 40 دقیقه در راه بودیم تا به فرودگاه کوچک وارنا رسیدیم.
روز اول: چون همسفرعشق شدی،مرد سفرباش!
گیت خروج را رد کردم وبه سمت اتوبوس ها حرکت کردم.جلوی اتوبوس مورد نظر، دوباره محمد رضا را دیدم. یک دیوانه سفر مثل خودم،یک مارکوپولوی واقعی والبته مجنون تر از من. در طول مسیر، از فرودگاه تا گلدن سندز که حدود یک ساعت طول کشید، از سفرهای مختلف وجاهایی که رفته بودیم صحبت کردیم.دیدم بجز چندکشور اروپایی، بسیاری از جاهایی را که من قبلا رفته بودم او هم رفته والبته چند کشور اضافه، مثل چند کشور آمریکای جنوبی که خیلی حسودیم شد. واگر می خواهید بفهمید با چه کسی همسفر شدم، کافیست بدانیددرسفرش به کره جنوبی تصمیم داشته به کره شمالی هم برود!که بهش گفتند: می توانی از کشور کیم این، به کشور کیم اون بروی! فقط موضوع این است که نمی توانی برگردی!!!
گفتم که از من مجنون تر است! ظاهراً ، عمده سفرهایش را با رفیقش می رفته که متاسفانه بلغارها به دوستش در این سفرویزا نداده بودند.کار بلغارها در ویزا دادن یا تعامل با توریستها عجیب وغیرقابل پیش بینی است .مثلا در همین سفر، به دو جوان که علیرغم داشتن ویزا، به جای تهران از استانبول خود را به وارنا رسانده بودند، فقط به این دلیل که از تهران همراه سایرین نیامده بودند، اجازه خروج از فرودگاه ندادند وکل سفرشان را خراب کردند.
خلاصه، در اتوبوس قرار گذاشتیم که سری به شهرهای دیگر بلغارستان بزنیم که یک دفعه 2 نفر که در صندلی پشتی من بودند گفتند ما هم هستیم.آرتین وپروانه.آدمهایی با سبک زندگی جالب وخاص وعجیب عاشق حیوانات ، خصوصا گربه ها. تصورش را بکنید در آن واحد 13 گربه در منزل داشتند.گربه های آواره را تیمار و رسیدگی می کردند تا به قول خودشان برایشان خانواده ای گیر بیآورند تا سرپرستی آنها را بپذیرند. از ایران خودمان تا آمریکا. خلاصه، با اضافه شدن این دو نفر به صورت جالبی تیم 4 نفره ما شکل گرفت. بحث سفر به شهرهای دیگردراتوبوس پیچید ویکباره درخواست های زیادی برای همسفری داشتیم.گفتیم بگذارید بعداً در موردش صحبت می کنیم تا به هتل رسیدیم.آرتین وپروانه هم هتلی های خودم بودند.
خوشبختانه، برخلاف بسیاری از تورها، که معمولا کارگزاران ارزانترین اتاق ها برای مسافران در نظر می گیرند ، اتاقهای طبقه بالا که ویوی بهتری داشتند به مسافران رسید.اتاق من طبقه 13 بود با یک ویوی خوب به دریا. همانطور که گفتم ، هتل بونیتا شاید بهترین 3 ستاره گلدن سندز باشد. نزدیک ساحل، نزدیک ایستگاه اتوبوس با صبحانه قابل قبول و البته باقیمت مناسب .بعد از گرفتن اتاق وجابجایی وسایل وگرفتن دوش، بهترین چیز البته خواب بود تا بعدازظهر که قرار بود در هتل اینترنشنال، جلسه معارفه وهماهنگی وخرید تورها برگزار شود.فعلا لا لا.
بعداز ظهر، قبل از رسیدن به جلسه و در مسیر، سری به جاهای مختلفی که در سفر قبلی ام دیده بودم زدم. برخی از رستورانها جابجا شده بود. بعضی مغازه ها تعطیل بود وخبر خوب آنکه جایی که من عاشق دونرهایش بودم، ابوسمیر، پشت هتل آدمیرال همچنان سر جایش بود.جلسه در سالن آمفی تئاتر هتل اینتر نشنال برگزار شدو آنجا دوباره رفقا و البته مسئول اصلی شرکت ( آقا سعید) برگزاری تور را دیدم و همچنین متوجه شدم که با چند نفر از دوستان لست سکندی و همچنین با دکتر حسین ناصری، مارکوپولوی معروف ایران همسفر هستیم.
چون قصد داشتم در این سفر، اسیر گلدن سندز نشوم ، فقط تور نسبر را با آژانس برداشتم . سیم کارت گرفتم وکمی پول، با نرخ خوب 194 لو به ازای هر 100 یورو، پیش آقا سعید چنج کردم وقصدم از سفر به شهرهای دیگر از جمله صوفیه را مطرح کردم. آقا سعید گفت: آخر جلسه بیایید ببینم چه کاری می توانم انجام دهم.وقتی در پایان جلسه موضوع را دوباره مطرح کردم، دیدم این بار کاملا بی میل است.توجیهاتی کرد که مسیر دور است وشما در همینجا هم می توانید سفر خوبی داشته باشید وما در همین محدوده خدمات می دهیم وغیره، که به نظرم غیر منطقی وکمی عجیب بود.اما کمی که صبر کردم، علتش را دریافتم.
تقریبا اکثر افراد، مایل به سفر به صوفیه بودند وخب طبیعی بود کسی مسئولیت این همه آدم را نپذیرد. بنابراین، با آرتین وپروانه ومحمدرضا تصمیم گرفتیم خودمان برنامه سفر بریزیم. تعداد دوستان متقاضی زیاد بود. نزدیک یک اتوبوس آدم بودیم. قرار شدبا محمدرضا ،کمی در گلدن سندز بچرخیم وآمار وسایل نقلیه را در بیاوریم. اما قیمت ها اینجا زیاد بود.قیمت سوخت در این ایام بالارفته بود و مثلا برای این مسیر 600 کیلومتری تاکسی ها 1600 لو قیمت می دادند.ضمن اینکه ،هماهنگی برای این همه آدم سخت بود.کم کم شب شد وشکمها گرسنه. بنابراین به ابوسمیر سر زدیم.دونر کباب ابوسمیر، یک دکه کوچک پشت هتل آدمیرال است.به گفته آرتین که با چندین سفر، متخصص سفر به وارنا بود دو برادر لبنانی اینجا را می چرخانند. خلاصه، یک دونر پر وپیمان وخوشمزه ویک نوشابه شد 14 لو.خوردیم وبه هتل برگشتیم.
روز دوم: وارنا را متر می کنیم.
صبح صبحانه خوردیم.با بچه ها هماهنگ کردیم به وارنا برویم.اتوبوس زمان زیادی می برد اما با تاکسی وبا 30 لو، بیست دقیقه ای راهی وارنا شدیم.در راه از راننده تاکسی ،مستر ایوان ویچکوف که شبیه ایوان مخوف بود آمار صوفیه را گرفتیم.بعد کلی ناز وادا ویادآوری چند باره قیمت گاز(بنزین)،1200 لو برای رفت وبرگشت به صوفیه قیمت داد.400 لو ارزانتر از قیمت قبلی. به وارنا که رسیدیم به گرند مال ،معروفترین مجتمع تجاری وارنارفتیم. با تعداد زیادی فروشگاه وچند صرافی.اما صبح زود بود وچندان خبری نبود.قرار شد آرتین وپروانه به خریدهایشان بپردازند ومن ومحمدرضا برویم ته وارنا را در بیاوریم برای صوفیا!
اصولا، اگر به فکرخرید هستید وارنا جای چندان مناسبی نیست.این را من نمی گویم.این را آرتین می گفت که دفعات بسیاری این تور را تجربه کرده بود.ومی گفت بجز چند محصول خاص که ویژگی بلغارستان است مثل عطر گل سرخ یا وسایل شکار یا همین غذای حیوانات، برای اقلامی که غالبا ایرانی ها می خرند،خرید از وارنا چندان به صرفه نیست. البته اگر از من بشنوید مال ها ومجتمع های تجاری بزرگ،در سفر چیز بسیار خوبی است ولی فقط سه کاربرد دارد! اولاً اگر خسته هستید، مکان مناسبی برای استراحت، دور از آفتاب وباران است . دوم، جای مناسبی برای شارژ موبایل است وسوم سرویس بهداشتی دارد. واسم این سه کاربرد را گذاشته ام ، سه اصل بقای عشق به مال ها! نمی دانم چرا، ولی در تمام سفرهایم اصلا اهل وقت گذاشتن برای خرید واصطلاحا بازارگردی نبوده ام ومهمترین کاربرد مراکز خریداز نظر من، همین است.دیگر خود دانید.
با محمد رضا پیاده به راه افتادیم تا سری به ایستگاه راه آهن وارنا بزنیم. اوهم مثل خودم اهل پیاده روی است.با هم به چند بازار محلی سر زدیم.رستورانها،فروشگاه های برند ،هنرهای تجسمی وشیرینی فروشی ها مورد علاقه محمد رضاست و طبیعت و گل وگیاه وزیست مردمان وتعامل با آنها مورد علاقه من و البته اماکن تاریخی ومعماری های زیبا ، مورد توجه هر دوتایمان.کمی طول کشید تا قلق همدیگر دستمان بیاید تا ببینیم از کدام مسیر برویم بهتر است.
گاهی محمد رضا به خیال خودش، مسیر میانبری پیشنهاد می داد ومن می دانستم، هدفش احتمالا یک مجسمه یا یک شیرینی فروشی است که آدرسش را در گوگل دیده.مسیر میانبر کجابود؟! ظاهراً با او همراهی می کردم و وقتی مچش را می گرفتم می خندید ومی گفت دیگر از این کارها نمی کند ومن می دانستم ،نمی تواند!
به هر حال ،مسیر 1 ساعت وده دقیقه طبق گوگل مپ را در نزدیک 3 ساعت طی کردیم تا به ایستگاه راه آهن رسیدیم.اما حالا بیا ویک نفر را پیدا کن که انگلیسی بداند.با هر ادا واطواری با متصدی حرف زدیم نشد.بالاخره زنی که مسئول اطلاعات بود وسرجایش بند نبود را پیدا کردیم ونهایتاً، آمار صوفیا را گرفتیم.او هم گفت برای سفر به صوفیا بایستی 19 لو بپردازیم.با تعجب نگاهش کردیم.19 لو. آره! 19 لو و امشب 9 وربع ،ساعت حرکت است. بعداً ، دلیل این ارزانی را فهمیدیم.ذوق زده به آرتین زنگ زدیم وماجرا را گفتیم .او هم اوکی داد.البته دوستان دیگر هم بودند که دوست داشتیم همسفرمان باشند. اما وقتی به سختی مسیر 9-8 ساعته فکر کردیم واینکه چندان زمان هماهنگی هم نبود، ترجیح دادیم تنها 4 بلیط برای خودمان بگیریم.
در راه بازگشت به گرند مال، دم شیطنت های محمدرضا را قیچی کردم .با این وجود باز 2 ساعت وربع در راه بودیم والبته تقریبا به همه جا سر زده بودیم.از اسکله تا حمام های قدیمی رومی که از جاهای دیدنی وارنا هست.
آرتین وپروانه، گرند مال را ترک کرده بودند .ماهم عزم بازگشت کردیم.درست مقابل درب جنوبی گرند مال، ایستگاه اتوبوس است وخط 409 ما را به گلدن سندز می رساند.بلیط را باید از داخل اتوبوس واز دستگاه بگیرید، 1.6 لو. فقط مواظب دستگاه باشید چون خیلی پول دوست داره وغافل بشی پولتون رو قورت می ده! سعی کنید از سکه ویا اسکناسهای 5 یا حداکثر 10 لویی استفاده کنید نه بیشتر. به هتل که رسیدیم، وسایلم را برای سفرامشب آماده کردم وکمی استراحت کردم.ساعت 6 عصر قرار گذاشتیم از جلوی هتل بونیتا حرکت کنیم.آرتین وپروانه تازه رسیده بودند واز ساکشان معلوم بود که گربه ها کلی خوشحال خواهند شد.فکر کن کلی غذای گربه از بلغارستان می برند به گربه های وطنی می دهند وبعد مفت ومجانی آنها را نگه داری می کنند تا خواستگاری برایشان پیدا شود! اینجور مواقع آدم دلش می خواهد گربه باشد!
روز سوم: عصبانی میشوم،عصبانی تر!
محمد رضا هم رسید، هتلش کمی دور است وکلی راه آمده. جلوی درب هتل، آقا رحمان از بچه های شرکت برگزار کننده تور ایستاده بود ،عصبانی وکلافه و با یک خانم بحث می کرد.به او گفتیم می خواهیم به صوفیا برویم.چشمانش گرد شد. ووقتی گفتم که لطفا پاسپورت مرا هم از رسپشن بگیرید، تقریبا چشمانش لوزی شده بود! باحالتی عصبی گفت که باید به آقا سعید موضوع را بگوید واز ما خواست تا اسامی وشماره هایمان را به صورت کامل نداده ایم، نرویم.کمی تعجب کردم وکمی ناراحت شدم که این چه اوضاعی است.در هر صورت وقتی شماره ها واسامی را یاد داشت کرد، قید گرفتن پاسپورت را زدم وبه بچه ها گفتم برویم.یک تاکسی جلو هتل بود. او هم مثل اینکه می خواست حال ما را بگیرد، برای وارنا 40 لو قیمت داد.گفتم صبح 30 لو دادیم.گفت "گاز"گران شده.ومن عصبی تر شدم.آرتین گفت با اتوبوس برویم.اتوبوس زمان بر بود ولی فقط می خواستم روی همه، حتی خودم و راننده تاکسی را کم کنم.گفتم برویم.
سوار اتوبوس شدیم (ازروبروی هتل Riviera ،با خط409 می توانید به وارنا بروید). رفتم کنار دستگاه، بلیط بگیرم. خانمی کنار دستم بود و مدام بلغاری توضیح اضافه می داد تا بالاخره 4بلیط گرفتم. بلیط بچه ها را دادم. همان خانم آمد بلیط ها را چک کند. بلیط من نبود. تمام کیف وجیب هایم را گشتم نبود که نبود. و خانومه یه جوری نگاه می کرد که نگو. حالا خوبه موقع بلیط گرفتن، خودش اونجا بود. بیشتر عصبانی شدم.گفتم دوباره بروم بلیط بگیرم تا چشمهایش را اقلاً سمت دیگری ببرد. محمد رضا گفت خودت که می دونی گرفتی بی خیال!، بگذار نگاه کنه. من هم سرتق به خانومه نگاه کردم وگفتم بلیط گرفتم اما نیست. نمی دانم انگلیسی می فهمیدیا نه، اما از رو رفت.(درست وقتی از اتوبوس پیاده شدیم،بلیط راپیداکردم.تازه فهمیدم،جیبم سوراخ شده وسکه وبلیط را می بلعد!)
تازه نگاه چپ چپ زن، مرا رها کرده بود که موبایل آرتین زنگ خورد.آقا سعید بود.صحبت آرتین که تمام شد گفتم: یکی به من بگه اینجا چه خبره؟اون از رفتار آقا رحمان واین از آقا سعید.آرتین گفت که امروز،درست وقتی ما در وارنا خیابان متر می کردیم، در بونیتا خبرها بوده. دو خانواده 6-5 نفری می خواستند به قصد مهاجرت غیر قانونی پاسپورت هایشان را بگیرند و بروند،ظاهرا درگیری لفظی پیش آمده و کار به پلیس کشیده و پلیس، 2 مرد را دستگیر کرده .وآن خانمی که با آقا رحمان مشغول بحث بود ،خانم یکی از آنها بوده والی آخر.
دوباره آقا سعید زنگ زد.گوشی را از آرتین گرفتم وگفتم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده وبه او اطمینان دادم که قصد ماندن در اینجا یا مهاجرت را نداریم وبه قدر کافی در ایران مشغله داریم ونیازی به اینگونه آوارگی ها نداریم.آقا سعید هم گفت هدفش از تماس ها فقط پی گیری بوده و آرزوی سفری خوش برایمان داشت وضمناً توصیه کرد که حتماً کوپه خواب بگیریم.عصبانیتم فروکش کرد.خداییش حق داشتند.فکر کن از صبح تا عصر درگیر یک ماجرای پلیسی - جنایی باشی وکلی درگیری وبگو مگو، آنوقت چند نفر مثل آدم فضایی ها که از کره دیگری آمده اند، راحت می گویند می خوایم بریم، پاسپورت!. خداییش اگر به جای چشم ها، گوش ها هم لوزی بشود ، جا دارد!
به ایستگاه قطار رسیدیم.تقریبا دقیقه 90 .وقتی قطارها را ورانداز کردیم ،تازه دوزاریمان افتاد که قیمت 19 لو برای 600 کیلومتر معنایش چیست. قطارها بسیار قدیمی و مال دوران میخ وچکش بودند.کوپه ها 6 نفره وصندلی ها بسیارکهنه ومندرس. یادتوصیه آقاسعید افتادیم وفوری از رئیس قطار تقاضای کوپه خواب کردیم. از شانس، فقط یک کوپه خواب مانده بود. کوپه خواب (sleep coupe)،کوپه ای 3 نفره اماکوچک در اولین واگن قطار بود که ظاهری قابل قبول داشت. با2 تخت بزرگ ویک تخت کوچک همراه با ملحفه وپتوی تمیز با روشویی وایرکاندیشن وصد البته، فقط مناسب خواب.
مشکل اینجا بود که ما 4 نفر بودیم وتخت دیگری وجود نداشت.ناچار با پرداخت 45 لو(نفری15 لو)آخرین کوپه خواب را گرفتیم ومرام ها بر سر اینکه کداممان به کوپه عادی برود شروع شد. در نهایت ،محمدرضا ،مارکوپولوی عاشق مجسمه وشیرینی،ته مرام را گذاشت وگفت نه! خودم می روم وبرای اینکه خیال ما را راحت کندگفت: من در سفرهایم جاهایی بوده ام که اینجا مقابلش عالیست. بابا... مرام!جایمان راحت بود اما خیالمان راحت نبود.بیشتر معذب بودیم که یکی مان تنهاست. ناچار، کمی خوراکی ویک ملحفه به اودادیم و محمدرضا را با واگن های قدیمی تنها گذاشتیم.
حالا ما بودیم وسه تخت که تخت بالاییش کوچک بود.مانده بودم این زوج یک موقع به من نگویند برو تخت بالا. هم کوچک بود و هم روبروی ایرکاندیشن.ولی اگر می گفتند، تو رودربایستی می رفتم. اینجا هم پروانه خانم مردانگی کرد وگفت که مشکلی نیست، تخت بالایی مال من. من هم نفس راحتی کشیدم.کلاً خانم ها، روی سر ما جا دارند. خصوصاً در اینگونه مواقع! تخت اول نصیب من شد،تخت خوبی بود واگر فکرم مشغول محمدرضا نبود بسیار آرام تر می خوابیدم.
صبح با صدای رئیس قطار از خواب بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.به سراغ محمد رضا رفتیم. قیافه اش نشان می داد طفلکی اصلاً نخوابیده. نگو دیشب، اندازه یک فیلم سینمایی ماجراها داشته .آخرین باری که به محمد رضا سر زدم ،در کوپه اش تنها یک نفر دیدم که نمی دانم دختریا پسر بود ، البته پر از استرس. نگو نیمه شب و در یک ایستگاه بین راهی، پلیس آن دختر یا پسر را می گیرد. چون ظاهراً فرار کرده بود و محمد رضا خوشحال می شود که یک کوپه خالی دارد. درست در ایستگاه بعد، مسئول قطار به وی می گویدکه به کوپه های انتهای واگن برود که یکهو لشگری از کولی ها با چندحیوان ویک سگ بزرگِ خیلی خیلی سگ! وارد واگن می شوند.
جای محمد رضا که اشغال شده بود هیچ، تا صبح سگه دست از سرش برنداشته بود وکم مانده بود مثل یک استخوان لیسش بزند! طفلک تا صبح جیک هم نزده بود.دلم سوخت. آرتین گفت کاش او را هم به کوپه خودمان می آوردیم ویکی مان کف کوپه می خوابید. راست می گفت.به اندازه کافی پتو وملحفه داشتیم.ساعت 6 صبح از قطار بیرون زدیم. بلیط برگشت را برای 9.45 شب اوکی کردیم. نگاه آخر را به قطارهاکردیم .واقعاً حداقل بیش از نیم قرن تجربه داشتند!. اشکودا 1966. خدافظ قطار... خدافظظ!...
چهار ایرانی در صوفیا!
6 صبح هوا در صوفیا کمی خنک اما مطبوع است.رستوران ها تعطیل اند اما یک شیرینی فروشی کوچک، چشمک می زد برای صبحانه.من یک پیراشکی بزرگ برداشتم وبچه ها بسته به سلیقه، هرکدام چیزی. روی چند نیمکت نشستیم وته بندی کردیم. داغ وخوشمزه بود.چسبید،6 لو. فاصله بین راه آهن و خیابان ویتوشا (قلب توریستی شهر) و از جاهای دیدنی بلغارستان حدود 40 دقیقه بود که پیاده رفتیم.
اما حالا گلاب به روتون، دنبال سرویس می گشتیم مگه پیدا می شد.توی گوگل سرچ می زدیم یه جاهایی رو نشون می داد، می رفتیم دماغ سوخته برمی گشتیم. نمی دانم ،سرکاری بود، اون موقع صبح بسته بود، یا چی؟؟یکدفعه پروانه خانم خیلی راحت گفت: این همه هتل شیک اینجاست! هتل اینترکنتیننتال دقیقاً روبرویمان است.خیلی شیک ومجلسی، من وآرتین و پروانه خانم رفتیم تو هتل.محمد رضا نیامد.خیلی خجالتی است.
از جلوی لابی راحت وبا اعتماد به نفس رد شدیم و به سمت اتاقهای ماساژ واسپا رفتیم. هیچ کس نبود. سرویس بهداشتی تمیز ومرتب بود وچند دقیقه بعد، خیلی تمیز ومرتب، مثل آدمهای عصاقورت داده که از خدمات هتل راضی نبودند، برگشتیم. عملیات با موفقیت انجام شده بود! به محمد رضا گفتیم تو هم برو.گفت نه بی خیال، ندارم! نمی دانم دستگاه تصفیه داشت، فتوسنتز می کرد،یا چی؟؟ بالاخره شاید سلولها ویاخته های بدن برخی افراد، احتمالا نیاز به آب معدنی و موادآلی اضافه دارند! من چه دانم!؟... من چه دانم!؟... من چه دانم!؟... صوفیا، مدرن تر وتمیزتر از دیگر نقاط بلغارستان است که دیدیم.اصولا پایتخت ها همه جا شرایط بهتری دارند.اما این یکی، تفاوت محسوس تری دارد.
البته ساختار شهری،معماری،کلیساها و غیره یادآور نماهای غالب شرق اروپاست شاید با الهام از روسها ومجارها، اما تمیز وشیک ومرتب.البته روی زمینش. همین که به زیر زمین بروید (زیرگذرها،پل ها و...) بوی تند شماره 1 آزارتان می دهد! و کل زیبایی شهر را یکباره می شورد و می برد. البته ظاهراً این ویژگی اروپاست ، شرق وغرب هم ندارد. کسانی که پاریس رفته اند خوب می دانند چه می گویم. کافیست خیابانهای شیک شهر را بگردی وکیف کنی ، بعد به ورودی یک مترو برسی، بعدش مجبور می شوی نفست را تا می توانی حبس کنی تا جاییکه سلولها فریاد بزنند اکسیژن... اکسیژن..! شاید با من موافق نباشید ولی من به این نتیجه رسیده ام که با تمام ایرادات، اما همچنان ما ایرانیها (مجموعاً) به لحاظ نظافت فردی، از اغلب کشورها، فرسنگها جلوتریم.
هوا خوبه ،منم خوبم، تو هم بهتر شدی انگار...
آرتین دوستی در صوفیه دارد که سالهاست اینجاست.گفت با دوستم هماهنگ کردم بیاید دنبالمان. ترجیح دادیم مزاحم معاشرت دوستانه نشویم. فعلا بای بای می کنیم تا ببینیم چه می شود. کلیسای کتدرال الکساندرنفسکی ، یک جورایی نماد صوفیه است. زیبا وبا شکوه است وانگار به همه شهر فخر می فروشد. اما چندان تمیز نیست. بلغارها عمدتاً ارتدوکس هستند ( لباس روحانیون این آیین وسبک معماری آن متفاوت از کلیساهای کاتولیک است).
عمده جاذبه های اصلی صوفیا، حول وحوش خیابان ویتوشا می چرخد.کمی از کلیسا که فاصله گرفتیم میدان سنت پتکا خونمایی می کند وهمچنین کلیسای ندلیا.