روز چهارم
بعد از خوردن صبحونه به سمت علیآبادکتول که در 48 کیلومتری گرگان است حرکت کردیم تا شاهد آبشار کبودوال، که بزرگترین آبشار خزهای ایران است، باشیم. دل تو دل علی نبود، مدام تکرار میکرد یعنی میتونیم بینندهی همچین آبشاری باشیم؟! آبشار در دامنهی کوه هامون و در اعماق درهای جنگلی و در 8 کیلومتری جنوب شرقی مرکز شهر علیآباد قرار دارد. علیآبادکتول یکی از معتدلترین شهرهای ایران است که به دلیل موقعیت جغرافیاییش آب و هوایی فوقالعاده دارد. قبل از دیدن آبشار، به سد زرین گل که بنام سد کبودوال هم شناخته میشود رسیدیم، سدی پهناور، انباشته از آبهای زلال به رنگ آبی کمرنگ خوشرنگی که چشم رو به خودش میدوخت، سدی که نمایشگر هالههای جنگل کبودوال از دور بود.
جنگل در پشت و دریاچهی مصنوعی وسیع در جلو که با نردههایی در بالا محصور شده بود، فضا رو برای ثبت لحظهها فراهم میکرد. حدودا 4-5 کیلومتر دیگه رفتیم تا به عوارضی کبودوال رسیدیم و هزینهی ناچیزی پرداخت کردیم. 500 متر جلوتر از عوارضی وارد محل پارک خودروها شدیم. پارکینگ جنگلی محشری بود، با درختان سرخس و بلوط که خودت و ماشینت رو محاصره میکرد. اکثر مردم رو در حال تکاپو برای راهپیمایی تا آبشار میدیدی و عدهای که خیس و خسته و عرقریزان از آبشار برمیگشتن و معدود افرادی که به پارکینگ جنگلی برای برپاکردن یک پیکنیک صمیمانه بسنده کرده بودند و دود کباب و بخار چایی و قهقههی خندهشون رو نثار درختان نگهبان میکردند.
هوا بسیار شرجی بود، قمقمههای مملو از آب رو توی ماشین کوچولوی محمدپارسا که هم خودش و هم وسایلمون رو حمل میکرد گذاشتیم و آماده شدیم تا 320 پلهی سنگی رو بریم تا به مقصد برسیم. در ابتدای مسیر منتهی به آبشار، فروشگاههای مختلفی میدیدی که باعث رونق و آبادی راه شده بودند، از پوشاک بگیر تا خوراکیهای مختلف و انواع آش و بستنی و بلال کبابی. روبروی دکههای غذایی سکوهایی سنگی به همراه چند آلاچیق برای خوردن و استراحتکردن درست کرده بودند. از لحظهی ورود به مسیر پیمایش تا آبشار به حدی جاذبهها زیاد و چشماندازها بینظیر بود که نمیشد لحظهای از عکسگرفتن غفلت کنی. بعد از طی مسیر 200-300 متری، تازه به ابتدای پلههای سنگی رسیدیم و از اونجاییکه دیگه بردن ماشین محمدپارسا امکانپذیر نبود، اون رو به متصدی دکهی کوچک آشفروشی سپردیم.
تمام مسیر سنگفرش و مناسب پیادهروی بود، البته طولانیبودن راه و پلههای سنگی فراوان که اکثرا خیس و بسیار مرتفع بودند، راه رو برای افرادی که ناراحتی کمر و زانو داشتند بسیار سخت و تقریبا غیرممکن میکرد. راه سنگفرش، پلهای چوبی، رودخانهی زلال و پرخروش، پلههای پیدرپی با پیچهای زیاد و درختانی که تو رو از دو طرف با قامتی بلند و استوار بغل کرده بودند، رؤیایی میساختند که تنها واقعیتش قطرات عرقی بود که چون خود آبشارها از فرق سرت به صخرههای صورتت میریخت. راهی خزهپوش که مخمل قرمزرنگ نرمی برای مهمانانش پهن کرده بود. و سرآخر، خورشیدی که راه ورود به جشن را پیدا نمیکرد، اما انوار طلاییش را بر بستر رودخانه میپاشید تا محفل گردشگران را از آنچه هست گرمتر کند.
بچهها پرنشاط از پلهها بالا میرفتن، محمدپارسا که گاهی از راهرفتن خسته میشد، روی دوشهای حسین میرفت تا از ارتفاع بالاتری نظارهگر مسیر باشد. افراد زیادی از شهرهای مختلف، از همهی سنین، با اشتیاق فراوان و ذوقی عجیب به طرف آبشار در حرکت بودند. نرسیده به آبشار کبودوال، از چند آبشار کوچک و بزرگ عبور کردیم که در نوع خود بیهمتا بودند. تقریبا باید 5 کیلومتر بری تا به مقصد برسی. دیگه نفسنفس میزدیم و حسابی بریده بودیم، که دکهای رو در کنار پلهها دیدیم. در اونجا تعداد زیادی برای صرف چایی و آبمیوهی خنک نشسته بودند تا نفسی تازه کنند. ما هم چایی و آبمیوه سفارش دادیم و پس از خوردن راهی شدیم.
هرچه جلوتر میرفتیم پلهها بلندتر و راهروی پلهها تنگتر، و باریکتر میشد. قبل از آبشار اصلی آبشار کوچکی بود که برای استراحت و تجدیدقوا کنارش نشستیم. آب سرد و پرفشاری از بالای صخره به حوضچههای پایین میریخت. خیلی از گردشگران در حوضچههایش آبتنی میکردند. بچهها رو میدیدی که بدون ترس از بیماری، برهنه و خیس، سرشار از شادمانی و رهایی در کنار آبشار نشسته بودند و هرازگاهی در آبها شیرجه میزدند و آببازی میکردند. تماشای این شادمانی، یکی از مفرحترین حالات بود. من و علی هم دست در دست هم داخل حوضچه و زیر آبشار رفتیم تا از لذت لمس آبهای سرد و ریزش قطرات آب بینصیب نمونیم.
با شنیدن سؤالهای پرتکرار که «چقدر به آبشار مونده؟ چند تا پلهی دیگه؟ نزدیکه یا خیلی دوره؟» که گردشگران حین عبور از مسیر از هم میپرسیدن راه را به شوق دیدار کبودوال سپری کردیم. بالاخره با عروس درهی جنگلی روبرو شدیم، عروسی که لباس سنتی خزهای سبزی بر تن کرده بود و اونقدر آفرینندهی خیاطش مرواریدهای سبز رو مرتب و بینقص کنار هم نشانده بود که ذرهای از بدن عروس محجوب نمایان نباشه. عروسی که قریب به 50 میلیون سال است که در جشن عروسیش مانده است، و حریر سفید و آبی 12 متریش سالهاست بر فراز سرش نصب شده و برای مهمانانش آبی پاک که قابلشرب هست به ارمغان میآورد. این آب از تنها چشمهی بالادست از دل زمین و در ارتفاع به بیرون میجوشد و گواراترین آب آشامیدنی را داراست.
گردشگران همه شاد و خرم از دیدار مقصود، محو تماشای عظمت و زیبایی آبشار و درختان ساقدوشش عکس میگرفتند و به داخل آب میرفتند تا لذت آب زلال و پاک را با تمام وجود حس کنند. وقتی کاملا زیر آبشار قرار میگرفتی، تا نزدیکی کمر زیر آب بودی، به بالا که نگاه میکردی، شاهد ریختن نقل و نبات از آسمان میشدی که در تلألو نور آفتاب چون الماس میدرخشیدند و بر سرت میریختند. با خیال آسوده از آب نوشیدیم و از مهربانی و لطف آفریدگارش سرمست شدیم. دلکندن از این بزم کار سختی بود، اما بچهها گرسنه بودند و چارهای جز برگشتن نداشتیم.
حالا مهمترین کار پیدا کردن یک رستوران درست و درمون برای صرف ناهار بود. امروز غذا نیاوردیم تا اکبرجوجه که جزو غذاهای محبوب و معروف شمال کشور هست رو دوباره تجربه کنیم. پرسونپرسون آدرس رستورانی رو گرفتیم که کیفیتش مورد تأیید رهگذران بود. اما وقتی به همون خیابون و دقیقا همون مکان موردنظر رسیدیم، هیچ رستورانی نمیدیدیم. کلی مغازه میدیدیم که بیهیچ اسم و رسم و تابلویی کنار هم ردیف شده بودند. حدس اینکه رستوران کدامیک از این مغازههاست که هیچکدوم حتی شکل و شمایل یک اغذیهفروشی کوچک رو هم نداشت، کار مشکلی بود. بعد از پرسوجو از بقیهی مغازهها، بالاخره با انگشت به ما جایی رو نشون دادند که به قول همسرم نمای بیرونیاش بیشتر شبیه تعمیراتی ماشین بود تا رستوران! من و حسین از خرید منصرف شدیم، اما بچهها به حدی گرسنه و بیتاب بودند که پافشاری کردند.
همسرم گفت عیب نداره میرم داخل و سر و گوشی آب میدم، اگر بهداشت لااقل متوسطی هم داشت و از لحاظ کیفیتی در حد مریضنشدن بود، مجبوریم به همینجا رضایت بدیم. حسین با چند پرس غذا بر روی دست به سمتمون اومد. انگار فروشنده تونسته بود متقاعدش کنه تا با خیال راحت اکبرجوجه رو بخوریم و نگران نباشیم. به پارک انقلاب علیآباد رفتیم و ناهار رو اونجا خوردیم. خداروشکر طعم غذا خوب بود و بچهها هم راضی بودند.
بعد از خوردن ناهار، حسین گفت میخوام یه جای رؤیایی ببرمتون که فکرشم نمیکنین به اسم روستای میان رستاق. فاصلهی این روستا تا شهر علیآباد 28 کیلومتره و از شمال به روستای خاک پیرزن و از جنوب به روستای سیاه رودبار منتهی میشه و به همین علت میان رستاق یعنی میان دو روستا نامیده میشه. این روستا مشرف هست بر کوهها و جنگل ابر و طبیعت زیبای روستاهای افراتخته، و جنگلهای بینظیر هیرکانی، روستایی که قرار است تو آنجا مسلط بر ابرهایی باشی که همیشه بر تو اشراف داشتهاند.
عبور از مزارع بهشتی که انگار حوریانش برنج ایرانی دم کردهاند طوری مشامت را از عطرش پر میکند که تو را به گذشتههایی میبرد که وقتی در خانههای قدیمی باز میشد، بوی برنجش کل فضا را گرفته بود، بویی که با گرمای محبت و صمیمیت صاحبخانه قاطی میشد و برایت لحظات نابی را رقم میزد که چند وقتی است تجربهاش دیگر تبدیل به آرزو شده است. نور پهن شدهی خورشید بر روی شالیهای سرسبز برنج، جوی آب زلال و شفاف و آبیرنگ متقاعدت میکرد ثبتش کنی.
اما بیخبر بودیم از جادهی صعبالعبوری که برای رسیدن به روستا در پیش داشتیم، جادهای که دورتادور کوه بزرگی پیچیده شده بود و قرار بود این مار خوشخطوخال تو رو به روستا برسونه. جاده باریک، پرپیچ و خم، و پر از شیبهای تند و خطرناک بود. به قسمتی از جاده رسیدیم که نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در شرایط وحشتناکی قرار گرفتیم که هر لحظه فکر میکردیم الان ماشین به عقب برمیگرده و ما چند لحظه بعد ته درهایم و تلاش برای بالا رفتن بیفایده بود. با کلی دعا و نذر و نیاز از جاده عبور کردیم، ترس از روبرو شدن با ماشینی که از روستا به پایین برگرده امونمون رو بریده بود. واقعا جا برای دو تا ماشین نبود، بچهها از نگرانی و اضظراب من و باباشون ترسیده بودند.
مثل همیشه دست غیب مهربان به مددمون اومد و ما رو به بالای کوه رسوند. حالا به تماشای منظرهای نشسته بودیم که لحظاتی پیش نزدیک بود برای رسیدن بهش جونمون رو از دست بدیم. برخلاف انتظار ما اون روز هیچ ابری تو آسمون نبود و ما فقط شاهد جنگل و روستاهای دیگه بودیم، که در نظر ما به ریسکش نمیارزید، چون سرتاسر این منطقه زیباییهای خیرهکنندهای داشت که نیاز نبود برای دیدن این منطقه خطر کنیم. خودمون رو به چند عکس مهمون کردیم و برای برگشتن دعا کردیم به سلامت برسیم. حسین در مسیر برگشت مدام بوق میزد و چراغ چشمکزنش روشن بود تا اگر ماشینی از پایین به بالا میآد متوجه بشه. سرانجام رسیدیم پایین و برگشتیم به همون مزارع بهشتی و قدر عافیت زمینی بودن رو فهمیدیم، آسمونیشدن بال میخواد که ما نداریم!
با تمام خستگیهای دلچسبی که داشتیم، از رفتن به خونه و استراحت اجتناب کردیم. غروب شده بود و بچهها نیم چرتی تو ماشین زده بودند. انگار زور بستنی بهشاد به تموم خستگیهامون میچربید. اونقدر قدرت داشت که ما رو به بلوار ناهارخوران دعوت کنه! به خونه برگشتیم و با تتمهی رمقی که در وجودمون مونده بود شام سبکی خوردیم و تا صبح بیهوش شدیم.
هزینهها
ورودی آبشار: 15000
دکهی نوشیدنی: 90000
غذا: 225000
بنزین: 45000
بستنی: 104000
مجموع: 479000
روز پنجم
امروز قصد داشتیم تا به بازار بریم تا هم کمی خرید کنیم و هم با سبک بازار شهر آشنا بشیم. یک سرچ کوچیک لازم بود تا بفهمیم باید به بازار نعلبندان که بازار قدیمی گرگان هست بریم. بازار از نظر سبک معماری جزو یکی از زیباترین بازارهای شمال ایران است، و قدمتش به سال 375 هجری قمری میرسد. اولین اقدام برای گردش در بازاری که برخلاف تصورم سرپوشیده نبود، پارک ماشین در پارکینگ طبقانی بزرگی بود در ته بازار. تقریبا مثل بقیهی بازارهای قدیمی ایران، اینجا متشکل از راهروهای باریک و پیچدرپیچی بود که در دو طرف این شبهدالانها مغازهها چیده شده بودند. اکثر مغازهها میوه و ترهبار میفروختن. رب انار، زیتون پرورده، قطاب و کلوچهی مخصوص گرگان، بهعلاوهی چند تا روسری کل خرید ما از اونجا بود.
از بناهای مهم و تاریخی داخل بازار میشه به حمام قاضی، مسجد جامع گرگان، آبانبار و عمارت محمدشاه اشاره کرد، که بین اینها خداروشکر تونستم نماز ظهر رو توی مسجد جامعش بجا بیارم، مسجدی با حیاطی وسیع و حوضی بسیار بزرگ که دورتادورش برای وضوگرفتن شیر آب تعبیه شده بود. صدای ملکوتی اذان، قدمت مسجد و هیاهوی مردم برای خرید و کسبهی در حال تلاش برای امرار معاش، در کنار هم شور زندگی و قدرت حیات را در تو مضاعف میکرد. بعد از بازارگردی تمام فکر و ذکرمون خوردن یه غذای خوشمزه تو یه جای تر و تمیز بود. خداروشکر اونجایی که میخواستیم و مناسب حالمون بود رو با یک پرسوجوی مختصر پیدا کردیم.
یه جای دنج و مرتب که اخلاق خوش و روی گشادهی میزبانانش از هر چیزی پررنگتر بود، عمو حسن و کبابیش که در عین سادگی و به دور از هرگونه زرقوبرق و تجملاتی، بههیچوجه شبیه برخی از هم صنفانش که در این سبک رستوران دارند نبود. بهداشت و تمیزی فوقالعادهای در همه جای رستوران موج میزد، حتی در مخفیگاههای رستوران که در شیکترین جاهها هم چون از چشم مشتریان پنهان است، وضعیت اسفباری دارد. وقتی برای شستن دست محمدپارسا به دالان بسیار کوچکی که در آشپزخونهی مخفی پشت رستوران بود رفتم، از دیدن اینهمه تمیزی و پاکیزگی که فقط محدود به برقانداختن ویترین شیشههای رستوران نبود، لذت بردم. روی تختهای سنتی که چشماندازش حوضچه و آکواریوم بود نشستیم. در منوی رستوران چند نوع کباب جدید بود که تا حالا تجربه نکرده بودیم. یک نوع کباب بود که رویش پردههایی از چربی کشیده شده بود و حقیقتا لذیذ و خوشمزه بود.
عصر همان روز به جنگلالنگدره رفتیم، جنگلی که یکی از هفت منطقهی نمونهی گردشگری کشور هست با وسعت 185 هکتار، و دمایش 10 درجه از شهر خنکتر هست. در داخل جنگل چشمهسارهای متعدد بههمراه رودخانهی ملاشی جریان دارد، که البته همه خشک بودند! پوشش گیاهی اونجا متشکل است از درختان افرا، بلوط، بید و توسکا. امکانات تفریحی و رفاهی موجود هم شامل مسیر دوچرخهسواری، زمین بازی کودکان و ورزش بزرگسالان و مقدار زیادی نیمکت و آلاچیق و جادهی سلامتی است. خوشبختانه اجازهی تردد ماشین به داخل جنگل داده نمیشه الا خودروهای برقی مخصوص جنگل. جنگل وسیع و چشمنواز بود، گویی روحی آرام اون رو احاطه کرده بود. با اصرار و ذوق بچهها و هیجانشون برای سوارشدن توی ماشینهای برقی، و علیرغم میل باطنی من و همسرم که مایل به پیادهروی بودیم، سوار خودروها شدیم تا تجربهی این ماشینسواری که در دنیای کودکانهی اونها مثل سوار شدن توی کالسکهای زرین با اسبهای سپید در جنگلهای چندمیلیونساله هست رو ازشون نگیریم.
به اطراف که نگاه میکردی در هر گوشهای از این وسعت بیانتها، آدمهایی رو میدیدی که دور از هیاهو، پناهبرده در سکوت، غرق در خلوت یکنفره یا چندنفره خوشند. بعد از اتمام ماشینسواری، همسرم پیشنهاد داد که یکبار با هم طعم پیادهروی در این جنگل رو بچشیم و ریههامون رو مجددا از هوایی که ممکن است تا مدتها از استنشاقش محروم باشیم پر کنیم. با خیال راحت از عدم تردد ماشینها، محمدپارسا رو رها کرده بودیم تا دنبال علی که خودش رو دوندهای قهرمان میدونست بره، اما باز هم عبور خودروهای برقی نمیذاشت چشم از محمدپارسا برداری. بهناگاه، علی طبق هیجان درونیش، و مسابقهای که در ذهنش برای پیروزی بر من و باباش تدارک دیده بود، به سرعت از ما دور شد تا جاییکه دیگه نمیدیدیمش.
خیلی نگران شده بودیم چون هرچی صداش میکردیم پاسخی نمیشنیدیم. من و محمدپارسا کنار درختی نشستیم تا همسرم بره دنبال علی. با گذشت زمان، کمکم نگرانیم زیادتر میشد. در احوالات و افکار ناجور که دنیا رو در نظرم تیره و تار کرده بود دست و پا میزدم که از دور حسین و علی رو دیدم. انگار با دیدن دوبارهی علی تموم دنیا رو بهم هدیه داده بودن، چه نعمتهای شگفتانگیز و وصفناپذیری داریم که اگر ثانیهای از ما دریغ بشن ادامهی زندگی برامون ممکن نیست. مثل کسی که سالها از عزیزش دور بوده علی رو محکم در آغوشم فشار میدادم و میبوسیدم. فکر میکردم خدا دوباره اونو بهم برگردونده.
هزینهها
کلوچه و قطاب: 87000
پارکینگ: 5000
میوه: 45000
خودروی برقی: 150000
مجموع
287000
روز ششم
صبح بعد از صرف صبحونه و ناهار حاضری به سمت آققلا حرکت کردیم تا شاهد یکی دیگه از شهرهای گلستان باشیم و از وقت بهطور احسن استفاده کنیم، چرا که فردا عازم مشهد خواهیم بود و پروندهی سفر بسته خواهد شد. شهرستان آققلا که در شمال گلستان و در کنار رودخانهی گرگانرود قرار دارد با داشتن آثار تاریخی و صنایعدستی همچون قالی ترکمنی از مناطق گردشگرپذیر این استان است. از دیدنیهای آق قلا، پنجشنبه بازارش میباشد که بخت با ما یار بود و تونستیم با برنامهریزی قبلی، پنجشنبه به اونجا بریم. بازار در محوطهای وسیع و محصور بود و مردم از هر قشر و قومی کالاهای خود را عرضه میکردند که در این میان فروش صنایعدستی ترکمنی و میوههای رنگارنگ و تابستانه طنازی بیشتری میکردند.
پایینبودن قیمت کالاها برای ما بسیار شگفتآور بود. آلو و هلو و زردآلو و شلیل و انواع گرمکها کنار هم رنگینکمان خوشمزهای ساخته بودن که دوست داشتی با دندانهایت روی تکتکشان اثری به یادگار بذاری و به نام خودت امضاشون کنی. خورشید در این بین بیرحمانه تلألو انوارش را چند برابر میکرد تا علاوه بر عرقی که از پیشانیت در میآورد، آب گلویت رو هم بر جگر سوختهات بریزد. اکثر فروشندهها و اهالی آققلا ترکمنها بودند، با لباسهایی رنگی و جورواجور که گویا همرنگ میوهها شده بودند.
علی هیجانزده دنبال چیزی میگشت که از خرید عقب نمونه و بالاخره بعد از منصرفشدن از خرید عینک آفتابی، چون به چیز دیگهای هم نیاز ضروری نداشت، به خرید انگشتر رسید. مثل عاشقی که معشوقش رو دیده، محو در انگشتری شده بود که نگین زرد کهربایی داشت. گمشدهاش پیدا شده بود. برای محمدپارسا هم نگین قرمزش رو برداشتیم تا مبادا پیش برادر بزرگش کم بیاره و یا دلخور بشه. خرید من هم از اونجا چند متر سفره بود که واقعا در رنگ و شکل بسیار متنوع و در عین حال فوقالعاده مرغوب بودن. مدتها بود که دنبال همچین سفرههایی بودم، که نه در یزد دیده بودمشون و نه در مشهد. انگشتر و سفره و چند کیلو میوه و چند تیکه لباس، مختصر خریدی بود که در اونجا کردیم.
چون پولهامون داشت ته میکشید، اصلا قصد رفتن به بازارچهی مرزی اینچهبرون رو نداشتیم، اما با توجه به نزدیکی مسافت به آققلا، وسوسه شدیم بریم این بازار معروف رو هم ببینیم، جاییکه قبلهی آمال عاشقان خریدهای متنوع و جدید، و همچنین مقرونبهصرفه است. فاصلهی مرکز آققلا تا اینچهبرون که پایانهی مرزی ایران و ترکمنستان است حدود 60 کیلومتر است که قسمتی از آن از میان دشتهای سرسبز و خرم و مابقی آن از مناطق بیابانی و شورهزار میگذرد. تو این بازار هرچی بخوای از انواع پارچه و لوازم آشپزخونه و وسایل صوتی و تصویری، و صنایع دستی که عمدتا ترکمنی هست و اقلام مختلف نو و دست دوم روسی رو میتونی بخری.
اطراف این شهر پر از تالاب و مرداب هست که برای طبیعتگردی هم بینظیرند. برای تحقق رؤیای اسبسواری هم باید بری گنبدکاووس که در فاصلهای بسیار نزدیک از این مسیر قرار داشت. بیتوجه به قسمت شبهکویر اون منطقه، به راهمون ادامه دادیم. از دشتهای سرسبز که مثل همیشه باعث نوازش چشم و قوای روح میشد که گذشتیم، به مناطق بیابونی رسیدیم که تا چشم کار میکرد پر بود از خار و خاک. قسمت کوتاهی از این مسیر رو که رفتیم با دیدن چهرهی خسته و بیرمق بچهها که گرمای بازار قبلی و تشنگی و تعریق رنگ به رخسارشون نذاشته بود، از ادامهی راه پشیمون شدیم. فکر این که دوباره بچهها محبور بشن تو اون بازار هم خسته و کوفته دنبالمون از این مغازه به اون مغازه بیان آزارمون میداد.
در بازگشت به گرگان هم دوباره رفتیم سراغ همونجایی که دلم بهش پیوند خورده بود و صدای آرام شلوغش در جانم رخنه کرده بود. هزارپیچ، برفراز شهر، که درختان هر روز طلوع خورشید رو بدور از گردنکشی برجهای سربهفلککشیده، نظارهگرند و آسمانش مهتاب را بیگردوغبار در آغوش میکشد. آنجا نشستیم و دوباره کوچکی خودمون رو در برابر طبیعت دیدیم.
هزینهها
میوه: 45000
بنزین: 50000
گوشت: 100000
مجموع: 195000
روز آخر
باری که دیشب بسته بودیم رو برداشتیم و بعد از تمیزکردن سوییت و تحویل کلید به متصدی اونجا راهی شهر و دیار خودمون شدیم. ذهن از بار خاطرهها لبریز و ماشین از بار سفر انباشته، و شونههای حسین خالی و آزاد از بار این همه مسئولیت. گویی لبخندش جاندارتر شده بود و تشویشی که در پنهان خطوط چهرهاش بود از هفت ابروها به منحنی بازی تغییر شکل داده بود. و چشمان بچهها که رنگ سبز برایشان به منزلهی تک رنگ خلقت عادی و یکنواخت شده بود، غافل از اینکه ملاقات این رنگ رو با این غلظت در روزهای آتی از دست خواهند داد، بسته شده بود و به خواب خوشی دل سپرده بودند. و من که هنوز حریصانه مسحور زیباییها بودم، تا شاید بتوانم کاری را که شتر برای ذخیرهی آب میکند، در حق روح و جانم انجام دهم که بسیار بدهکارشان بودم و میخواستم بهیکباره جبران کنم. البته فکرم برایم نقشهها داشت، نقشهی انجام کارهای بهظاهر طاقتفرسایی که در آینده در پیش روست.
هزینهها/ روزها
مبالغ
روز اول: 3340000
روز دوم: 935000
روز سوم: 174000
روز چهارم: 479000
روز پنجم: 287000
روز ششم: 195000
مجموع: 5410000