فتح سی و سه قله

3.8
از 10 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
فتح سی و سه قله
آموزش سفرنامه‌ نویسی
13 مرداد 1403 12:00
3
527

برای اولین بار در زندگی‌ای که درونگرایی توش حرف اول رو می‌زد، به من پیشنهاد یه سفر مستقل شد. البته دروغ نگم اولین‌ترین چنین پیشنهادی، برمی‌گرده به سفر دو روزه شهر قم از طرف مدرسه و اصرار معلم دینی به من برای پیوستن به این اردو. برای شونه خالی کردن از زیر بار سفری که نه به مقصدش علاقه‌ای داشتم و نه به همراهانش، اجازه ندادن مادرم رو بهانه کردم. ظهر که به خونه رسیدم مادرم پشت تلفن داشت با معلم دینی صحبت می‌کرد که از قرار معلوم تصمیم گرفته بود شخصا اقدام کنه تا رضایت مادر جلب شه. اون روز با تمام توان اولین پانتومیم زندگیم رو برای مادرم به نمایش گذاشتم؛ «نه! بگو نه» که خوشبختانه مثمر ثمر واقع شد و اولین سفر مستقلم به یک سفر اجباری تبدیل نشد.

سال ها گذشت تا دومین پیشنهاد سفر رو دریافت کنم. اونم به کجا؟ اصفهان! شهری که بارها به خودم قول داده بودم باید از نزدیک ببینمش. خب این از علاقه به مقصد. اما این سفر پیشنهاد شده از کی بود؟ مریم! دوستی که ملاقاتمون برمی‌گشت به کلاس های نویسندگی و بیشتر از دو سال رفاقت کردن.این هم از علاقه به همراه. من و مریم از نزدیک‌ترین و دور ترین اتفاق زندگی هم باخبر بودیم. علاوه بر هر رسم و رسوم معمولی یک دوستی، ما همیشه آماده باش بودیم تا برای هر قدم کوچک اما رو به جلوی همدیگه، کف مرتب بزنیم.

مریم که زاده اصفهان بود و خانواده‌اش همچنان در اصفهان زندگی می‌کردند، قصد داشت قبل از مهاجرتش برای آخرین بار در شهر و کنار خانواد‌ه باشه . به من پیشنهاد داد توی این سفر تور داخلی همراهیش کنم و برای اینکه ترغیبم کنه با ذوق از نقشه های توی سرش می‌گفت؛ از جاهایی که می‌خواست نشونم بده تا غذاهایی که می‌شد امتحان کنیم. ولی تا این حد پیش رفتن برای راضی کردن من لازم نبود چون بلافاصله بعد از مطرح کردن پیشنهادش، من جلوی علاقمندیم به سفر و همسفرم تیک بزرگی زده بودم. اون لحظه خودم از اوکی دادن بدون معطلیم متعجب شدم اما حالا که بهش فکر می‌کنم متوجه می‌شم شاید به این خاطر بود که این سفر، یه سفر معمولی نبود. سفری بود که با یه نگاه بهش ، میشه متوجه لازم الاجرا بودنش شد ؛ از طرفی مدت زمان زیادی از تشخیص دکتر برای هر چه سریع تر عمل کردن پاهای من نمی‌گذشت. از طرف دیگه‌ای مریم برای گذروندن آخرین روزای اون سال رو کنار خانواده و شهرش، احتیاج به حواس پرتی داشت و چه حواس پرتی بهتر از من و تجربه اولین سفر تنهاییم؟

فبل از شروع ، باید تاکید کنم وقتی سفر معمولی نباشه سفرنامش هم غیر معمولیه. اما حس سفر درست بود. پس حس سفرنامش هم درسته!

undefined

صدا،دوربین،حرکت

قرار بر این بود که مریم و خانوادش زود تر از من برای پیش بردن کاراشون به اصفهان برن و من در حالیکه همه وسایلم آماده‌ست، با اولین چراغ سبز توی سایت اتوبوسرانی بساط پهن کنم. خرید یه بلیط ساعت خوب توی چهارمین لقمه غذام، زمانی که وسط ناهار همه حواسم پی گوشی و پیدا کردن بلیط بود، با موفقیت انجام شد. شب حرکت توصیه های خواهر برای برداشتن خوراکی های لازم توی اتوبوس، توصیه های ایمنی مریم برای اینکه حتما کیفم رو جای امنی بزارم و توصیه های پدر برای نوشتن اولین سفرنامه، روانه‌ی لیستم شدند. همه توصیه های خوراکی و توجه به جزئیات سفر، برای نوشتن سفرنامه، درست و کارامد بود.

اما توصیه های امنیتی خیلی به کارم نیومد. راننده اتوبوس تهران-اصفهان، او‌ن‌ روز صبح مسافری سوار نکرده بود؛ یه خوابگاه صبحگاهی سوار کرده بود؛ همه مسافرا به علاوه خود من، پرده های اتوبوس رو کشیده بودیم و به خواب ناز صبحگاهی فرو رفتیم. حتی بعد توقف بین راهی اتوبوس که مطمئنم راننده خدا خدا میکرد خوابمون پریده باشه، ما سفت و سخت تا خود اصفهان، به این رویه چسبیدیم.  نزدیکای اصفهان، در واقع نزدیکی پلیس راه کاشان از همراهی خوابگاه محرک کناره‌گیری کردم و تا مقصد به لطف مریم که مدام چک میکرد کجام، چشم روی هم نزاشتم . بهش اطمینان خاطر میدادم که یه متر دیگه نزدیک شدم.. دو متر .. سه متر.. و در نهایت نزدیکای ظهر وسط آفتاب داغ مهرماه بود که نوشتم«من رسیدم!».

استقبال تاریخی

 همراه مریم و پدرش که دنبالم به ایستگاه اتوبوس اومدن، به سمت خونشون راهی شدیم. توی مسیر نگاهم بین چهره دوستم و گوشه گوشه شهر در رفت و آمد بود. توی یک نگاه اتوبان و خیابونا برام فرقی با تهران نداشت اما کافی بود یک درجه زوم کنم تا با دنیایی از رنگ و حس متفاوت مواجه بشم. درست مثل چهره دوستم که به نظر میومد با مریمی که در تهران می‌دیدم فرقی ندره اما کافی بود کمی بیشتر دقت کنم تا با موجی از آرامش و در عین حال هیجانی که چهره‌اش رو پوشونده بود، مواجه بشم.

نزدیک مقصد با اولین اثر تاریخی اصفهان در فاصله چند متریم، آشنا شدم. در واقع جایی سر خیابون خونشون! با خودم فکر کردم شهر اصفهان، این شهر تاریخی، میتونه بهت اطمینان بده که حتی اگر اتفاقی پیرهنت به یه گوشه‌ای از کاشی کنار دیوار گیر کنه، در واقع اون کاشی صدات کرده تا براش از قدمت و ارزش خودش بگه. اسم اون اثر تاریخی منار دارالضیافه بود که البته جز اسمش اطلاعات خاصی دستگیرم نشد.

دستور العمل اصفهان

مریم بهم گفته بود که خانوادش در چند سال گذشته به یه خونه قدمت دار نقل مکان کردن. با وجود این پیش‌زمینه، من لحظه ورود به خونه هیچ تصوری از حرفش نداشتم. به همین خاطر به محض دیدن خونه‌ای که با وجود سرسبزی حیاط و روون بودن آب حوضش، می‌تونستم نفس هاش رو زیر پوستم حس کنم، کاملا به وجد اومدم. باغچه های خونه مزین به درختای مختلفی بود که مریم دونه دونه بهم معرفیشون کرد؛ ایشون درخت خرمالو، این کوچولو زیتون، اون یکی نارنج... حین معرفی بودیم که وسط درختا یه درخششی حس کردم. کم کم داشتم با درخشش نور خورشید اشتباه میگرفتمش اما نزدیک‌تر که شدم منبع نور کشف شد. در واقع اون بالا، میون درختا، سی دی های قدیمی با نخ آوزیوون شده بودن که با برخورد آفتاب برای حیاط چندین و چند خورشید تشکیل داده بودن.. البته که کار اصلیشون پروندن کبوترا جهت جلوگیری از خراب کردن باغچه قشنگ خونه بود!

حوض وسط حیاط با ماهی های کوچولوش و جاری بودن آبش توسط یه فواره ریزه میزه باعث میشد زیر پوستت حس خنکی کنی. با وجود اینکه تماشای حیاط ملاقات من و درخت رونده پر از شکوفه های یاس رو به تاخیر انداخت ولی طولی نکشید که بوی یاس ها منو صدا زدن. درختچه که از بالکن طبقه اول خونه به سمت حیاط خم شده بود یه گوشه از حیاط رو با گل های ریز و سفیدش خیره کننده کرده بود. من و مریم زمان طولانی رو صرف توی حیاط موندن و نشون دادن ذوق کردیم. تا جایی که اعتراض خانواده‌ش بلند شد « مریم چرا مهمونت رو دم در نگهداشتی؟»

شب هنگام، توی تماسی که با خانواده داشتم، ازم خواستن از اولین شب مسافرت به نحو احسن استفاده کنم و حداقل یکی از جاهای دیدنی اصفهان رو ببینم. من خیالشون رو راحت کردم که دارم بهترین استفاده رو میکنم چون به برنامه دوستم که مثل خودم عاشق برنامه‌ریزی بود، تکیه کرده بودم. مریم برای لحظه لحظه سفر نقشه چیده بود چه برسه به اولین شب اقامت توی خونه‌اش؛ «الان وقت آتیش روشن کردنه، الان وقت سیب زمینی کباب کردنه، الان وقت بازی اسپیلندره و ..» این طوری شد که جاذبه دیدنی شب اول اصفهان برای من ، مریم و خانوادش، در کنار خونه با صفا و صمیمیشون بود.

 

حاج میرزا نه! حج میرزا!

صبح روز اصفهان گردی رسید. راهنمای من که یه آدم به شدت سحر خیز بود ساعت هفت صبح برپا داد. با وجود اینکه شب رو به خاطر عوض شدن جام اونقدر خوب نخوابیده بودم اما گمونم از مریم که اون ساعت بیدار شدن براش عادی بود سرحال تر بودم. شاید چون خیلی ذوق داشتم و بعد مدت ها خیال‌بافی قرار بود رویاها رو به واقعیت تبدیل کنیم. پدر مریم ما رو تا سنگ فرش دم میدان نقش جهان رسوند. اول مهر ماه از اصفهان جز داغی هوا انتظاری نمیرفت اما اولین قدم روی سنگ فرش گذاشتن مساوی بود با یه نسیم خنک صبحگاهی که به استقبالمون اومد. طعم اون صبح پاییزی انقدر شیرین بود که هنوز مزش زیر زبونمه .

گوشه هایی از پیاده رو که از زیر سایه بون مغازه ها وبرگای درختا قسر در رفته بودن زیر نور سفید آفتاب صبح می‌درخشیدن. این درخشش رو فقط ما دیدیم، ما و چند راننده ماشین برقی که کم کم روکش‌ ماشین هاشون رو کنار میزدن تا میزبان مسافراشون باشن. هنوز کرکره مغازه ها پایین بود و شاید چند قدم عقب تر از ما صاحب مغازه ها برای راه انداختن کارو کاسبی پیش میومدن.

با هر قدم فاصله مون از نقشه جهان کم و کمتر میشد. از گوشه سمت راست پیاده رو، چیزی که من نرسیده به دروازه نقش جهان می‌دیدم عظمت با شکوهی بود. تا چشم کار میکرد درخت ها و درختچه هایی رو می‌دیدی که با فاصله منظم کنار هم چیده شده بودن . پشت درختچه ها ساختمونی طویل و پنجره پنجره قرار داشت که البته اگر هیچ ایده ای از جغرافیای اصفهان نداشتم بعید نبود اون ساختمون رو با سی و سه پل اشتباه بگیرم! عظمتی که از نقش جهان تصور داشتم، با رسیدن به داخلش هزاران برابر فاصله داشت. اون ساعت از صبح با وجود تعداد کم آدما محیط نقش جهان شبیه یه عبادتگاه دنج بود .

نگاهم محوطه میدون رو دور زد و به آدم ها و موتوری هایی رسید که کم کم تعدادشون بیشتر و بیشتر میشد. گنبد و مناره مسجد هایی که هنوز دقیق نمیدونستم کدوم رو چی صدا کنم، قابل دیدن بودن بود. هنوز محو تماشای میدون بودم ولی با مسیری که پیش گرفتیم گستره دیدم از محوطه کم و کمتر میشد. توجهم رو دادم به مسیر جدید و متوجه شدم در حال رفتن به سمت راست میدونیم؛ جایی که اولین مقصد برنامه مریم قرار داشت. از سر اولین کوچه که مغازه های بازارچه‌اش اکثرا کرکره هاشون پایین بود گذر کردیم. فقط چراغ چند مغازه وسط بازارچه روشن بود که نشون میداد صاحبانشون یا توی تاریکی صبح کرکره رو بالا زدن یا شب رو کنار میدون گذرونده بودن.

 

معماری خاص اولین کوچه غافلگیرم کرد. کوچه‌ای سر بسته و آجری که سقفش از چندین گنبد کنار هم تشکیل شده بود. وسط هر گنبد، دایره ای کوچیک تحت عنوان تهویه قرار داشت . نور خورشید و هوای تازه از طریق همین دایره به داخل بازارچه کشیده می‌شد.  به دنبال راهنمام حرکت می‌کردم. از کنار درختچه های سبز و هر از گاهی ارغوانی رنگ نقش جهان گذشتیم. پیاده رو کاشی کاری شده رو طی کردیم و وارد یک کوچه دیگه شدیم . نمای این کوچه مغازه های مدرن در کنار مغازه های قدمت داررو به رخ میکشید. بعدها فهمیدم باید به دیدن این تضاد جالب توی اصفهان عادت کنم. وسط کوچه به تابلویی که روی زمین  قرار داشت رسیدیم« سفره خانه چای سرای حاج میرزا» که ما پایبند به لهجه اصفهانی حتی توی ذهنمون هم خوندیم «حج میرزا».

undefined

مریم از خیلی قبل تر املت خوردن توی محیط جذاب سفره‌خونه حج میرزا رو بهم وعده داد بود. با وجود ذوق راهنمام برای نشون دادن فضای سفره خونه ، خودم هیچ تصوری از جایی که قرار بود باهاش رو به رو بشم نداشتم که البته از این جهت خدارو شکر می‌کنم. چون باید با یک ذهن خالی توی اون محیط قرار گرفت تا این حجم از جزئیات تزئینی به کار رفته رو بتونی هضم کنی! ما وارد یه سفره خونه نشدیم. ما وارد یک تونل زمان شدیم. تونل یا غاری که روی دیوارهاش سر سوزنی جای خالی نبود. کوچکترین جای خالی برای هر شی قدیمی و قدمت دار پا پس کشیده بود.

از سماور های قدیمی، چراغ های نفت سوز، ماهیتابه ها و دیگ های سنگی، قوری و صندوقچه گرفته تا عکس های مردم اصفهانی در اصفهان قدیم. حتی امضاها ، تمبرها ، گرز و تبرهاشون! اگر آدم قد بلندی باشین و وارد این تونل زمانی بشید احتمالا سرتون با انواع و اقسام تسبیح های آوزیون از سقف هم تماس پیدا کنه. محیط سفره خونه نه با کلمه ها قابل توصیفه و نه با عکس ها. چون حتما یک قسمت ازش جا میفته. فقط باید رفت و باقی رو به فضا و طعم املت اصیلش سپرد. 

بایدی‌ نقش جهان

بعد از خوردن صبحانه و مدت زیادی رو صرف ثبت خاطره توی حج میرزا کردن،دیگه وقت میدون گردی رسیده بود. به محض ورودمون به نقش جهان، مریم از دور نقطه ای رو نشونم داد. امتداد انگشت اشاره راهنمام میرسید به جایی که چندین اسب و درشکه منتظر مسافر ایستاده بودن. با فهمیدن منظورش گیج و گنگ لبخند زدم. آخرین پیشنهاد درشکه‌سواری رو که بهم داده شده بود، یادم نمیومد، فقط مطمئنم که رد کرده بودم. اما اصفهان «نه» گفتن نداشت. نه اولش نه حالا که تازه شروع تجربه‌های جدید بود. پس برای تهیه بلیط یک دور اسب سواری دور میدون، به سمت عابر بانک رفتیم تا پول نقد بگیریم. 

بعد از پرداخت سهم خودمون به درشکه‌چی، بلاخره به اسب ها رسیدیم. اسب عزیزی که ما رو به سمتش هدایت کردن قهوه‌ای رنگ بود. به دور از هر غلو کردنی باید بگم رنگ زیبای یال های اسب، زیر نور صبح، زیباتر از هر فیلتر اینستاگرامی بود! البته نمیدونم همین درخشش باعث شده بود و یا گوشت شیرین طفلک ، که کلی مگس دورش جمع شده بودن. با حفظ فاصله از مگس‌ها سوار درشکه وصل شده به قهوه‌ای براق (تنها اسمی که الان برای اسبمون به ذهنم میاد) شدیم . اتاقک درشکه فاصله زیادی با اسب داشت. آقای درشکه‌چی نزدیک‌تر به اسب و جلوی ما نشست و با سرعت خوبی درشکه رو به حرکت درآورد. نمیدونم به خاطر زنگ صدای درشکه بود که با صدای سم‌های اسب عزیزمون هارمونی ایجاد کرده بود، و یا به خاطر نسیم خوب صبحگاهی و حضور دوست باذوقم بود که این درشکه سواری انقدر مزه داد.

در هر صورت تصمیم گرفتم به مسافرهای آینده اصفهان بگم نه گفتن به درشکه سواری ممنوع! چون این سواری در واقع می‌تونه یک «آنچه خواهید دید» روی دور تند از محیط کلی نقش جهان باشه. جاهایی که می‌دونی به زودی همه رو از نزدیک خواهی دید، روی درشکه، مثل تیزر یه فیلم سینمایی از جلوت رد میشه. نکته شیرین ماجرا قسمت پیاده شدنمون بود که با ممانعت درشکه چی رو به رو شدیم؛ «نمیخواین ازتون عکس بگیرم؟» ما میخواستیم اما انگار درشکه چی از خداش بود، چون به لطفش از تمام زوایای ممکن عکس داریم. خندان و خوشحال، با قهوه‌ای براق! 

خیلی هم مال بود!

بعد از درشکه سواری و دیدن میدون روی دور تند، حالا باید قدم های کند خودمون رو به کار می‌گرفتیم و از نزدیک نقش جهان و اضلاعش رو می‌شناختیم. اولین و نزدیک ترین ضلع به ما مسجد شیخ لطف الله بود. به عبارتی اولین مسجدی که قرار بود از نزدیک ببینم. قدم زنان به سمت باجه بلیط کنار مسجد می‌رفتیم که از یکی از بازدید کننده‌های در حال بیرون اومدن از مسجد شنیدم «ولی همچین مالی هم نبود!».  شنیدن این جمله خواه ناخواه ذوق توریستیم رو فروکش کرد و داشتم حساب کتاب می‌کردم با چه سرعتی می‌تونیم مسجد اول رو ببینیم تا به اصل «مال» نقش چهان برسیم؟ توی همین افکار بودم که مریم با بلیط های توی دستش سر رسید. پیش خودم گفتم بلاخره من الان اینجام. با کلی ندیدنی که نباید بزارم دیده‌های دیگران روش تاثیر بزارن.

undefined

سرم رو بالا گرفتم که یه نگاه به مسجد بندازم. خورشید حالا داشت خودش رو به بالای آسمون می‌رسوند که ظهر هنگام، هر چه در توان داره روی سرمون بتابه. جدای لذت بردن از دیدن خورشید که از پشت گوشه‌ای از گنبد مسجد برام دست تکون میداد، غرق رنگ های آبی عظمت رو به روم شدم. تاکید میکنم روی «رنگ‌های» آبی. چون پیش روم کاشی های معرق به کار رفته روی ساختمون و گنبد مسجد، همگی به انواع و اقسام طیف رنگ آبی مزین شده بودن. مدتی رو به تک تک اجزا رونمای ساختمون خیره بودم. رنگ ها ، نقش ها و خطوطی که بعدها متوجه شدم به «خط ثلث» شناخته میشن، تمام قضاوت های بی‌پایه ذهنم رو از بین برده بود.

بعد از مدتی دل از نمای بیرونی کندیم و وارد مسجد شدیم. خوشبختانه جز ما کسی توی راهروی ورودی مسجد نبود و ما فرصت داشتیم تا دلمون میخواد هر قسمت از راهرو به تماشا بایستیم. از اونجایی که نقش تور لیدر در بازدید دونفرمون کم بود، تصمیم گرفتیم فقط به تماشا و لذت بردن از نقش و نگار معماری اسلامی بپردازیم. با چشم و البته دوربین‌هامون! در انتهای راهرو، به نظرم اومد نورگیر های مسجد گوشه ای از آفتاب رو به داخل کشونده بودن و زیبایی ورودی رو دوچندان کردن. هرچند که جلوتر که رفتم متوجه شدم نور مصنوعی لامپ باعث این زیبایی شده بود. اما خب چه فرقی میکنه! تاثیرش اونقدر خوب بود که بخوام توی این سفرنامه دوباره بهش اشاره کنم.

اولین چیزی که با ورود به ساختمان اصلی مسجد باهاش مواجه شدم، سکوت و آرامش خاص حاکم در فضا بود. بعد از اون رسیدیم به دیدنی ترین قسمت مسجد؛گنبد. گنبدی که با پنجره های مشبکی که دور تا دورش به کار رفته بود نور طبیعی رو به داخل هدایت میکرد. محو تماشای گنبد بودیم که مریم برام از طرح طاووس گفت. اینکه در مرکز گنبد، جایی که نورهای تابیده از پنجره های مشبک با هم تلاقی پیدا میکنن، طرحی از پر طاووس رو روی گنبد تشکیل میدن. با کمی دقت متوجه ظاهر شدن شکلی شدم که بدون شک پر طاووس گویاترین وصفش بود!

ما از گوشه گوشه مسجد شیخ لطف الله عکس گرفتیم. مریم معتقد بود که باید از من و اولین سفرم بیشترین عکس رو بگیره . من معتقد بودم مریم و مسجد بیشتر قابل ثبتن. در نهایت همین شد که با ثبت صدها عکس بلاخره دل کندیم و به سمت بیرون مسجد راهی شدیم. در همین حین چشممون خورد به گوشه ای از راهرو که انواع و اقسام تابلو، دفترچه، مگنت و خلاصه هر چیزی که برای بازدید کننده‌ها یادآور نقش جهان باشه، چیده شده بود. ما هم بازدیدکننده بودیم و هم خریدار. من با این فکر که باید از نقش جهان یادگاری همراه خودم ببرم (که البته بعد ها تعداد این یادگاری‌ها خیلی بیشتر شد) با دقت همه محصولات رو نگاه کردم. در آخر انتخاب مشترکمون یک جفت مگنت مشابه بود. طرحی خوش آب و رنگ از نقش جهان و درشکه‌ای درش در حال گردوندن مسافران. این مگنت که ما رو یاد هم مینداخت، امروز در ایران روی یخچال من و اون سر دنیا روی یخچال مریمه.

مسجد منعکس

از بین اضلاع میدون نقش جهان، شهرت و آوازه مسجد جامع بیشتر از هر ضلع دیگه‌ای به گوشم رسیده بود. پس با توقعی بالا و البته قدم‌هایی که کم کم هشدار خستگی میداد به سمت مسجد حرکت کردیم. با رسیدن به مقصد بعدی، چیزی که توجهم رو جلب کرد تفاوت طیف رنگی به کار رفته در روبنای مسجد جامع، با مسجد شیخ لطف الله بود. کاشی های معرق مسجد جامع از تمامی طیف رنگ ها به بهترین شکل بهره برده بودند. اما بعد از ورودمون به مسجد متوجه بزرگترین تفاوت این دو مسجد شدم؛ تفاوت در عظمت بنا. ما توی این مسجد نه تنها با ساختمون اصلی مواجه شدیم، بلکه به حیاط هایی که بعدها متوجه شدم بهشون ایوان‌های مسجد گفته میشه هم رسیدیم . ایوان‌هایی که داخلشون هم مدرسه اسلامی قرار داشت، هم وضوخانه ، هم یک منبر بلند و چندین پله‌ای و البته، مقر ضبط ویدیوهای اینستاگرامی!

undefined

در حال تماشای مسجد و البته ثبت خاطره از نقش‌های گل و طاووس به کار رفته روی کاشی ها بودیم که از دور صدای آواز شنیدیم . مریم احتمال داد که مردم در حال ضبط ویدیو برای اینستاگرامن. نزدیک تر که شدیم متوجه منظورش شدم؛ زیر گنبد جنوبی مسجد ، نقطه ای که شهرتش در منعکس کردن صداهای اطرافشه، جایی برای نمایش و رجزخوانی مردم در توانایی آواز خوندنشون شده بود. منم اونجا رو شناختم. منتهی نه از روی این شهرت جدید اینستاگرامی. شناخت من برمی‌گشت به برای اولین بار فیلم «انعکاس» رو دیدن.

توی دوران بچگی، من در حالی که می‌دونستم این فیلم هیچ سنخیتی با سنم نداره، برای اولین بار در چهارچوب کوچیک تلوزیون، با نقطه انعکاسی اصفهان آشنا شدم. توی فیلم از این تمثیل که اگه پا بکوبین از هر طرف صدای کوبیدن پا می‌شنوین استفاده کرده بودن تا به موضوع خیانت بپردازن! من هم از آموزه‌های کودکیم استفاده کردم و به جای آواز خوندن، شروع کردم به پای کوبی. مریم داشت ازم فیلم غیراینستاگرامی میگرفت. اما چون با تعجب از پایکوبی من توی فیلم مدام بهم یادآوری میکنه «دست!دست بزن!» منم توی اینستاگرام خودم قرارش دادم.

undefined

حتی شما دوست عزیز

با بیرون اومدن از مسجد، تصمیم گرفتیم برای سرحال شدن ، خودمون رو به یه آیس لته مهمون کنیم تا هم خستگیمون شسته بشه هم گرما رو پس زده باشیم. قطره قطره آیس لته، مقدمات و توان شروع خرید کردن رو برامون فراهم کرد. در واقع با رسیدن ظهر و تب و تاب گرفتن بازارچه‌های نقش جهان ، خرید کردن و گشتن بود که ما رو صدا میزد. خصوصا این‌که سوغاتی خریدن از مغازه های گرون فروش نقش جهان یا فالوده خوردن در حالی که زنبورهای نقش جهان دنبالت میکن، یه رسم یا الفبای نقش جهان اصفهان رفتن محسوب میشه؛ پس من خودم رو با این جمله که هیچکس مستثنی نیست حتی شما دوست عزیز قانع کردم .

یکی از قسمتای برجسته خرید، موقع بیرون اومدن از یکی از بازارچه ها بود که با یک دست فروش و گاری پر از عروسکش برخورد کردیم. کاغذی روی گاری چسبیده بود که نوشتش حاکی از این بود که آقای فروشنده توانایی گفتن و شنیدن نداره و باید حتما به شونش بزنیم تا متوجهمون بشه. راستش من نه با دیدن اون کاغذ بلکه با دیدن عروسک های توی گاریش به ذوق اومدم و ایستادم. وقتی طبق دستورالعمل فروشنده رو صدا زدیم و برگشت، با دیدن من و پیرهن صورتیم سریع یه عروسک پیرهن صورتی آورد بالا و کنارم نگهداشت. اون لحظه توقفی زده شد به تب و تاب اطرافم و فقط عروسک بود که به کودک درون من لبخند میزد.

ساعت ها در حالی که مریم  با حوصله نظر میداد برای کی ،چی بخرم به گشتن در بازارچه های زیبای نقش جهان گذشت. گز و پولکی اولین گزینه خرید سوغاتی برای خونه و خانواده بود، اما تصمیم داشتم برای هر شخصی یک هدیه متناسب با شخصیت طرف، تهیه کنم. در نهایت با کلی نگاه دواندن توی ویترین مغازه ها برای خواهرم یک آینه کاشی‌کاری شده خریدم و برای پدرم یک فنجون کمرباریک با پایه چوبی و نقش و نگار اسلامی. در همین حین حلقه های سنگی یک مغازه ، چشم هردومون رو گرفت . بدون مطرح کردنش برای هم، ناخوداگاه تصمیم گرفتیم به مجموعه وسائلی که قراره یکسان اما دو گوشه مختلف از دنیا کنارمون باشن ، اضافشون کنیم . هرچند که وقتی برگشتیم همه بهمون گفتن حلقه‌ها سنگ نیستن، پلاستیکن و بهتون انداختن، اما خب، میون اون همه خرید خوب، این یکی هم خاطره شد.

undefined

به عشق خورشت ماست

اگر حداقل یکبار ویدیوهای تبلیغاتی غذای شهرهای مختلف در فضای مجازی رو بالا پایین کرده باشی حتما به تبلیغات غذای مخصوص اصفهان برمی‌خوری. خصوصا خورشت ماست که در کنار تمام به به و چه چه ها، همیشه روی یک نکته تاکید میشه. که آدما به دو دسته تقسیم میشن؛ کسانی که خورشت ماست دوست دارن و کسانی که بعد از امتحان کردنش خیلی بدشون میاد. چنین دسته بندی هایی همیشه منو قلقلک میدن که امتحان کنم ببینم توی کدوم دسته قرار می‌گیرم. به همین خاطر از لحظه اول مطرح شدن ایده سفر و تور اصفهان، مریم رو با شعار «خورشت ماست! خورشت ماست!» خسته کرده بودم. پس در اولین فرصت، زمانی که خیالمون راحت شد توی کیسه‌هامون به اسم همه حداقل یک سوغاتی خریدیم، با نقش جهان خدافظی کردیم و به صرف خورشت ماست و البته بریونی، با ماشین برقی به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم!

undefined

طعم جدید و غیر قابل انتظار خورشت ماست که بین شیرینی و کمی ترشی در رفت و آمد بود، باعث شد توی سومین قاشق تازه متوجه بشم منم توی دسته عاشقان خورشت ماست قرار گرفتم. با این وجود خورشت ماست که بیشتر حکم دسر داشت، ما رو به سمت امتحان کردن غذای اصلی هل داد؛ بریونی! برای جلوگیری از خطر هرگونه سنگینی بعد ناهار، درحال خوردن یه پرس بریونی به صورت دو نفره بودیم که کنجکاوی چند پیرمرد خوش‌رو که میز بغل نشسته بودن رو جلب کردیم. آقایون که متوجه شدن من مسافرم، با لهجه جذابشون از مریم پرسیدن:«شما حساب کردی یا پیکیـه؟» مریم مطمئنشون کرد که «پیکیـه» و برای من که گیج نگاهش میکردم، توضیح داد:«دونگی دونگی!»

موقع بیرون اومدن متوجه خانومایی شدم که با لباس اداری توی صف رستوران ایستاده بودن و از همکارایی که قرار بود بهشون اضافه بشن اسم می‌بردن. با دور شدن از اون فضا، یه لحظه از ته دل بهشون غبطه خوردم . به نظرم اومد چقدر خوبه که افراد شاغل اصفهان، بعضی از روزا تو هفته می‌تونن به خودشون وعده بدن «امروز بعد از کار میریم بریونی! اونم چی؟ پیکی!»

چهار ساعت باغ

بعد از اون ناهار پر چرب و چیل، خبری از ماشین برقی نبود. قرار شد آهسته و پیوسته خودمون رو به چهار باغ که نزدیک هم بود برسونیم. با اینکه هم فال بود و هم تماشا، اما خستگی صبح زود بیدار شدن و نقش جهان رو زیر و رو کردن باعث شد رسیدن به چهار باغ بیشتر از انتظارمون طول بکشه. این پیاده روی خارج از برنامه و البته با ملاحظات مریم در قبال شرایط پای من، شرایط گشت و گذار سه ساعته در چهارباغ رو فراهم کرد. همین آهسته و پیوسته رفتن بود که ما رو با یه کافه بیرون بر خوب آشنا کرد. کافه‌ای که دونات‌های تازه و شکلاتیش باعث شد همون یک درصد تلاشمون برای حفظ تیپ و ظاهر از بین بره، اما قهوه های با کیفیتش خستگی هزارسالمون رو از بین ببره. بعد از رسوندن قند و کافئین به خونمون، با قدم‌های بزرگتری به سمت سی و سه پل حرکت کردیم.

فتح سی و سه قله

رخ سی و سه پل، هنگام غروب آفتاب، در حالیکه دیگه حسی از جانب پاهامون نداشتیم، نمایان شد. ما به ته خط روزمون رسیده بودیم. نوک قله اصفهان گردی. اون موقع از سال متاسفانه مصادف نشده بود با زمانی که زاینده رود باز باشه. از کسانی که زودتر من اصفهان گردی کرده بودن شنیده بودم که اصفهان با زاینده روده که زندست. با این حال اون لحظه برای ما رسیدن به سی و سه پل، حتی با زاینده رود خشک، تفاوتی با فتح کردن نوک قله کوه، نداشت. ما در انتهای روزی که بلاخره تمام خیال‌پردازی‌هامون به واقعیت تبدیل شده بود قرار داشتیم. درحالیکه می‌دونستیم تیک زدن جلوی این سفر و گذشت زمان ما رو به لحظه دوری و خداحافظی نزدیک تر میکنه، اما اون لحظه تمام این افکار رو دور کردیم.

undefined

هنگام غروب، میون نسیم خنکی که از زاینده رود خشک به صورتمون می‌خورد، روی سومین پل(قدم‌های من بیشتر از اون همراهی نکرد) نشستیم و مدتی رو به تماشا پرداختیم. تماشای زاینده رود بی‌آب، عکس هایی که در طول روز گرفته بودیم و البته، توریست هایی که پرچم به دست از جلومون رد میشدن! مریم توضیح داد این پرچم ها برای اینن که هم رو گم نکنن. همون لحظه داشتم فکر میکردم ما باید چه پرچمی دستمون بگیریم که میون دوری و اتفاقات روزگار همدیگه رو گم نکنیم؟ 

در حالی که مطمئنم هیچ نقطه شروعی بهتر از اصفهان برای سفرهای آتی مستقل من و هیچ نقطه پایانی بهتر از سی و سه پل برای این سفرنامه وجود نداره، همینجا نوشتن رو متوقف میکنم. به عنوان یه پایان کوچیک بعد از تیتراژ هم ، یادی می‌کنم از راننده مسیر برگشت به خونه مریم. راننده‌ای که پول واریزی مسافرهاش رو به حساب خانومش میزد و بعد با یه تماس محبت آمیز ازش می‌پرسید «پول اومد به حسابت؟».

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر