مقدمه
توی پاتاگونیای آرژانتینم، روی تختهسنگی لب دریاچه نیمهمنجمدِ لاگونا تورِه. به پیمایش هجده کیلومتری امروز فکر میکنم و همزمان با لذت گاز گندهای میزنم به ساندویچ ژامبون و پنیرِ بیحالی که شب قبل درست کردم و در شرایط عادی به لعنت خدا هم نمیرزه. سردمه، لباسام اصلا مناسب این هوا نیست، اصلا قرار نبود که من بیام پاتاگونیا. گرمترین لباسم یه کاپشن پَرِ پِرپِریه که زیپشو تا خرخرهم دادم بالا. حالم اما، خوشه. با اینکه کلاهی نیست، دستکش و شالی نیست، اما ملالی نیست، غم را مجالی نیست. ازین شعرای بندتمبونی دارم زمزمه میکنم که این عکس رو همهاستلیِ هلندیم بیهوا میگیره.
تنها که سفر کنی، همچی دوستای خوشذوقی پیدا میکنی. دوستای اهلسفری که وقتی میگی دوست دارم زمینی برم پاکستان و کشمیر و هند و نپال، نمیگن جای این کارا پولتو جمع کن ماشینتو ارتقا بده، میگن چین و مغولستانم بچسبون تنگشون.
خودتونو وردارین ببرین سفر، اونم تنها. تمام اندوخته و آموخته من از سفر ماجراجویانه سهماهم به آمریکای جنوبی همینه. معطل پایه و پارتنر و دوستاتون نشین، تردید رو بذارین کنار، کوله رو بردارین، تو دام برنامهریزیهای مفصل و بیمورد و وسواسگونه نیفتین، خودتونو بسپرین به مسیر، اون میبردتون. روزی هم چند مرتبه شعر زیرو تکرار کنین.
تو پای به راه درنه و هیچ مپرس/خود راه بگویدت که چون باید رفت
نکاتی برای خوانِش بهتر این سفرنامه
سفر من از میانه زمستان یعنی پانزدهم بهمن ۱۴۰۲ شروع شد و میانه بهار امسال یعنی پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳به پایان رسید. سفرم رو از برزیل و چند روز قبل از کارناوال شروع کردم و با گذر از آرژانتین، شیلی، بولیوی، و پرو به پایان رسوندمش. به چندتا نکته اشاره کنم قبل از شروع روایت.
* اعدادی که قبل از هر پاراگراف به کار رفتن، شمار روزهای سفرم هستن.
* توی این سفرنامه از شرایط ویزا باسرعت بیشتری رد میشم چرا که مطمئنم توی خیلی منابع، اطلاعات کاملتر و بهروزتری ارائه شده. البته بهواسطه اینکه خودم توی یه سفارتخونه کار میکنم خیلی مشکلی برای گرفتن ویزا نداشتم. درعوض، اطلاعات مفصلتری راجع به عبور زمینی از مرزها میدم، که به گمانم توی منابع کمتری ذکر شده ن و برای کسانی که مثل من بکپکری و بدون تور سفر میکنن اطلاعات مفیدی خواهند بود.
* همین رفتار رو با جاذبههای معروفتر و جهانیتر دارم. مثلا از مشخصات فیزیکی اثری مثل مجسمه مسیح یا نحوه رسیدن بهش عبور میکنم، چرا که این اطلاعات بهراحتی و در منابعی بسیار بهتر از سفرنامه کوتاه من در دسترسن. در عوض، مشاهدات اجتماعیم، حسهام، نگرانیها و چالشهام به عنوان یک ایرانی، و زندگی دوستایی که توی سفر پیدا کردم رو ذکر خواهم کرد.
* ریز هزینههارو بهخاطر تغییرپذیر بودنشون ذکر نمیکنم. مثلا پروازی که هر روز قیمتش فرق داره یا کشوری مثل آرژانتین که بهواسطه تورم وحشتناکش قیمتها لحظهای بالا میرن. اما همین اول یه تصویر کلی ارائه بدم. هزینه سفر نود روزه من شد چهارهزار و هشتصد دلار. با بیشتر آشپزی کردن توی هاستل و حذف کردن بعضی تورها و پروازها، ولی نه همشون، میشد بهراحتی این عدد رو روی سه هزار و پونصد بست. با حذف کردن پارکهای ملی و ورودیهها و کمی سفت کردن کمربند میشد تا دوهزار وپونصد هم پایین اومد، به راحتی. ولی خب، با کاهش شدید هزینه، از خیلی تجربهها هم باید چشم پوشید. هزینه پرواز رفت و برگشت تهران برزیل حدود هزار و دویست دلار و شیش تا ویزایی که گرفتم هم حدود پونصد دلار شد.
* سبک سفر من کولهگردیه، یعنی پرهزینه نیست. اقامتم هاستله، رفتوآمدم با حملونقل عمومیه، و بودجه تاحدودی انقباضیه. البته از غذاها و نوشیدنیهای ملی در هر کشوری امتحان میکنم و جاهای دیدنی رو، هرچقدر هم که ورودیه سنگینی داشته باشن، از دست نمیدم. گاهی هم ولخرجیهایی دارم.
* عکس ها همه با موبایل گرفته شدن.
روزهای یکم تا هفدهم: برزیل
یکم و دوم
میگن مراقب باش چه آرزویی میکنی، شاید برآورده شه! و من همیشه، بیمهابا، آرزو داشتم یه بلیت یهطرفه بگیرم. برم ولی ندونم کی و از کجا برگردم. سه ماه مرخصیِ بدون حقوق دارم و میدونم کجا میخوام برم، مقصدی که سالهاست بهش فکر میکنم: آمریکای جنوبی.
چیزی که فکر میکردم این بود که پرواز پونزده ساعته از دوبی به سائوپائولو از پا درم بیاره. اما با بیست نفر ایرانی که با تور برزیل عازم برزیلن همپروازم! مسیر کوتاه میشه. فکر میکردم توی سهماه آینده هموطنی نبینم.
از فرودگاه تا مرکز شهر سائوپائولو رو با ترانسفر بچهها میام و ازونجا اوبر میگیرم تا اقامتگاه خودم. من تنها مسافر این مسافرخانه محقر ولی رنگیرنگیام. از سفرهای کاری خارجی که بگذریم، این اولین سفر طولانی تنهایی منه. زل زدم به پنکه سقفی مسافرخونهای توی حاشیه سائوپائولوی پرجرم و جنایت، احساس تنهایی میکنم و ترس. ذهن بیافسارم تندی میره توی هتل بچهها، که الان لابد چای به دست نشستن روبهروی هم و گل میگن گل میشنفن. احساس حسادت هم به این تنهایی و ترس اضافه میشه.
صبح همه این حسها میرن. میدونم که این سفر رو باید تنها میومدم. که ببینم آیا اصلا آدم این تیپ سفر هستم. مطمئنم جواب این سؤال رو خیلی زود پیدا خواهم کرد. صبح میرم کنسولگری پرو برای گرفتن ویزا. نوبت ندارم. میگن باید برم ترکیه، با یه برخورد نه خیلی دوستانه. پرو توی ریودوژانیرو و البته چندتا شهر دیگه برزیل هم کنسولگری داره. به کنسولگری پرو توی ریو ایمیل میزنم و وقت میگیرم برای دو روز دیگه. گذرنامهمو میگیرم دستمو و میرم سیمکارت میگیرم، پول چنج میکنم، یه قهوه برزیلی سفارش میدم، و سه ساعت میشینم توی کافه و با موبایل از مدارکم عکس میگیرم و ایمیل میکنم برای کنسولگری. ترجمه عدم سوپیشینه عجیبترین مدرکی نیست که ازم میخوان، ازون عجیبتر آدرس صفحههای اجتماعیمه. پیجم رو پابلیک میکنم بیان چک کنن ببینن مسلکم چیه.
دارم از کافه میزنم بیرون که دوباره توی این شهر دوازده میلیونی بچههای تور رو میبینم. همونایی که باهاشون از دوبی تا برزیل همپرواز بودم. بچههای خوبین. ناهار میخوریم با هم، شب هم میریم مرکز شهر، ولی فقط کارتنخواب میبینیم. من فردا میرم ریو، بچهها میرن آبشارهای ایگواسو. شاید بازم دیدیم همو. توی سائوپائولو قدمی میزنم و نگاهی به بزرگترین جاذبه شهر یعنی گرافیتیهاش میندازم. خودشون به شهرشون میگن سامپا. سامپا شهر من نیست. بگذار و بگذر. بهرحال که باید یه بار دیگه برگردم سامپا برای پرواز برگشتم. پس الان خیلی وقت براش نمیذارم.
سوم
حس یه برزیلی بومی رو دارم. عجیب ریلکسم در این کشورِ دور. شل و یله و بیعجله. اونم منی که در همه مراحل زندگیم در حال بدوبدو بودم. این تضاده میشینه به جونم.
همونطور شل و یله و بیعجله میرم ترمینال. بلیت رزرو نکردم. همونجا بلیت ریودوژانیرو رو میخرم به قیمت کمتر از بیست دلار و ریشخندزنان ازینکه پول هنگفتی واسه پرواز ندادم میرم قهوهمو سفارش میدم. امریکانو. دخترک قهوهزن متوجه نمیشه. اما چیزی شبیه به امریکانو تحویلم میده، کمی آبزیپوتر.
گردنههای منتهی به ریو قفلن. گمونم تصادف شده. ریشخند میزنی، ها؟ بهجای سه عصر، هشت شب میرسم. پوره و پاره. توی یه ترمینالی در حاشیه شهر. حس بد غربت. خودمو میرسونم هاستل جو اند جو، یکیاز بزرگترین هاستلهای ریو. من یه تخت در اتاق هشت نفره مختلط دارم. اتاقها یا مختلطن یا ویژه بانوان مکرمه. داخل اتاق میشم. فقط یه پسره هست، که لم داده داره فیلم میبینه. تلاشی هم نمیکنه برای پنهان کردنش. نیمساعت بعد دوتا دختر وارد میشن. یه «های» بینای لاتی میگن و خیلی لاتیتر لباسشونو عوض میکنن و میگیرن میخوابن. بهقول سیاحتنامه ابراهیمبیک، نه از مردان اثری مانده ز مردی نه از زنان لطافتی ز نسوانیت.
چهارم
مجسمه سی متری مسیح منجی، اصلیترین نماد ریو و یکی ازعجایب هفتگانه جدید به حساب میاد. مثل خیلی چیزای دیگه از دور زیباتره، و ابهت و حس امنیتی که از دور میده، از نزدیک حس نمیشه. آخرشم درک نمیکنم که چطور تونسته جاشو باز کنه بین عجایب هفتگانه. یه قطار نوستالژیک در مسیری پرشیب و جنگلی مسافرارو میبره تا به حضرت برسن. طبق معمول، مسیر از مقصد زیباتره. بلیت صد رئاله، حدود پنج دلار.
یه تور دیگه از ایرانیها میبینم و یکم فارسی حرف میزنم، دلم باز میشه. میرم کنسولگری کشور پرو. استبان دیپلمات جوان و خوشبرخوردیه که میگه مدارک و پیشینه کاری من کفاف ویزارو میده و قول میده سریع پیگیر کارم بشه. مخصوصا وقتی می شنوه خودم توی تهران توی سفارت کار می کنم بیشتر تحویل می گیره. از یه آقایی که صندوق ماشینشو زده بالا و غذا میفروشه، یه غذای خیابونی خوب میگیرم که از غذاهایی که تاحال اینجا خوردم بهتر بوده.
با اتوبوس میرم ساحل معروف کوپاکابانا و بلیت اجرای سامبا در استادیوم «سامبادرومو» رو برای فردارو میگیرم. سامبادرومو درواقع یه دالان سرباز و طولانیه که برای رژه های رقص سامبا طراحی شده و تا نود هزار نفر رو تو خودش جا می ده. طراح سامبادرومو کسی نیست جز اسکار نیمه یِر، همون کسی که شهر برازیلیا که الان پایتخت برزیله رو طراحی کرده.
پنجم
بیشتر رفتوآمدم با اتوبوسه. هربار سوار میشم چهار و سه دهم رئال باید بدم. نیم کیلو پول خورد جمع کردم که میدم به راننده و اونم شمردهنشمرده سوارم میکنه تا یکساعت بعد جلوی خونه مگلی، بر وزن مملی، پیادهم کنه. مگلی آپارتمان خوشنور و دلنشینی داره که یه اتاقشو مرتب کرده برای مهمون و با ایربیاندبی اجارهش میده. با کمک مترجم گوگل و به سختی معاشرت میکنیم. با مادر و سگش بهاسم استرژا، به معنای ستاره، زندگی میکنه. شکمم داره غاروغور میکنه که مگلی گوشیشو میاره جلو که گوگل ترنسلیت بگه «یو ماست بی هانگری، کام هو لانچ ویت آس - باید گرسنه باشی، بیا ناهار بخوریم». یه «جاست وات آی نیدد – دقیقا همینو میخواستم» حواله گوگل میکنم که ترجمه میشه به لبخندی رو لبای مگلی.
مگلی روانشناسه. چهل ساله که تراپیسته. وضعش هم خوب بنظر میرسه. با هم یکساعتی حرف میزنیم. برام قهوه آماده کرده. چه قهوه ای. به من میگه «مِی زون»، تلاشی برای اصلاحش نمیکنم. میگه اسمت شبیه فرانسویاس. با دوستش تصویری صحبت میکنه. منم یواشکی گوگل ترنسلیت رو روشن میکنم. به دوستش میگه این پسره تنها سفر میکنه. میگه بهانه خوبی شدم که اونم بیشتر از خونه درآد، و اینکه شاید منو ببره پارک ملی تیخوکا. سورپریزش لو رفت.
استبان مهربان از سفارت پرو زنگ میزنه که ویزات آمادهس. میگه چندبار زنگ زده به لیما، پایتختشون، که یکروزه آماده بشه، و اینکه در غیراینصورت می افتاده برای بعد از تعطیلات، یعنی هفت روز دیگه. دمش گرم و سرش خوش باد. یه تورلیدر ایرانی هم با مسافراش اومدن که ویزاشونو بگیرن. استبان میگه امروز سی نفر ایرانی اقدام کردن. خواستم بگم تیم یه تورلیدر ایرانی دیگه هم در راهن که زبان در کام میکشم کامش تلخ نشه.
ویزا به دست و لبخند برلب، از سفارت پرو می زنم بیرون، کفشامو درمیارم و توی ساحل قدمزنان دور میشم. بسکه پیاده رفتم کفشای سفیدم نوکشون سوراخ شده. جوراب سفید که می پوشم کمتر مشخصه و می تونم موقتا سترعیب کنم. باید فکر یه جفت کفش راحت دیگه باشم.
امشب افتتاحیه مسابقات رقص سامباس. از نه شب تا چهار صبح. توی سامبادرومو. تیمهای سامبا تمام سال رو مشغول تمرینن تا درین هفته موعود مسیر حدود ششصد متری رو با اجراشون طی کنن و نمره بالاتری از داورا بگیرن. توی سامبادرومو سرجام نشستم که می شنوم بغلیم به بغلیش میگه «انگار بغلیمون ایرانیه». منو می گه. تقیه میکنم و چیزی نمیگم. نیمساعت بعد یکی از پنجاه پاکت سیگار بهمن کوچیکی که محض رشوه و گرهگشایی، و نه برای کشیدن، آوردم رو میذارم کنارم طوری که ببینه. میبینه و آی میخندیم. ولی این آخرین باری نبود که خرابم کرد. میگه ما اکیپمون با فلان تورلیدر اومده و ازین خسیس بازیا و لاشخوربازیا نداریم که بریم هاستل و ایربیاندبی. خو آدام، اول بپرس ببین شاید طرفت ازین خسیس بازیا و لاشخوربازیا داشت!
ششم
زانو زدم جلوی گیشه بلیتفروشی و از روزنه کوچیکش زل زدم به دخترک بلیتفروشی که داره گذرنامه منو با تعجب به همکاراش نشون میده، که یکی از تهران پاشده اومده بازی فلامنگو رو ببینه. قیمت بلیت برای منی که «اِنتایرلی فورنر - تمامخارجی» هستم هفتاد رئاله. از هاستلم پرسیدم گفت با دویست رئال میتونه همین بلیتو برام بگیره، و اینکه خودم نمیتونم. رسالت منو تبیین کرد، که برم بلیت بخرم. خونه مگلی، صابخونه م، نزدیک استادیومه و با ماشینش منو میرسونه. بلیت رو که میخرم نیشم باز میشه و بلند میخندم. خیلی وقت بود دستاوردی درین ابعاد نداشتم- بیشوخی.
با این بلیتی که دستمه وارد ماراکانا میشم تا بازی پرطرفدارترین تیم برزیل یعنی فلامنگو رو ببینم. ماراکانا بزرگترین استادیوم جهانه و تا دویستهزار نفر گنجایش داره. ورزشگاه اختصاصی تیم فلامنگو هم هست. ورزشگاه زیر هیاهو و پایکوبی طرفدارای دوآتیشه فلامنگو می لرزه. آدمهایی میبینم که این فوتبال، نبض زندگیشونه. فلامنگو سه هیچ بازی رو میبره. منم با جماعت همراهم و فلامنگو رو تشویق میکنم، به فارسی البته. امروز چکیدهای از برزیل رو تجربه کردم: قهوه، سامبا، فوتبال.
هفتم
سرعتم به هفتدهم رسیده اینجا. قرار بوده ساعت نه صبح مرکز شهر باشم که یه بولوکو، یا همون جشن خیابونی کارناول، برم ولی نشستم جلوی مگلی و تبادل فرهنگی و زبانی داریم. داره پرتودرمانی میشه و میگه شب سختی رو داشته دیشب.
دیروز تو مترو با چند تا جوان برزیلی آشنا شدم و امروز رو کلا با هم بودیم. از برازیلیا که پایتختشون باشه اومدن، از طبقه بالای جامعه هستن، تحصیلکردهن، کار رسمی دارن یا دانشجوان، ولی اینجا یکیشون دم داره، یکیشون شاخ داره، یه پسره دامن داره، یه دختره کت شلوار مردونه. کارناواله دیگه، هرچه خل تر بهتر.
با دوستای جدید برزیلیم کلی راجع به سیاست و ادبیات صحبت میکنیم. فحش یادم میدن و فحش یادشون میدم. یکیشون میگه یه کلمه ترجمهناپذیر فارسی بهمون یاد بده. بهشوخیمیگم همون فحش آب نکشیده ای که یادتون دادم قابل ترجمه نیست. ولی اون بهم میگه «سائوداژی»، ینی یه حس نوستالژی دلتنگیآورِ تلخوشیرین که فقط یهپرتغالیزبان میفهمه دقیقا یعنی چی، مثلا حست نسبت به شهرت وقتی سفرت طولانیه. خیلی دوس داشتم نسبت به تهران سائوداژی داشتم. ولی کوچکترین حس تعلقی بهش ندارم. اصلا شهر من نبوده هیچوقت. تنها چیزی که تا اینجای سفرم سائوداژیآور شده برام خونه م بوده. پیشبینیش رو می کردم بهخاطر همین قبل از سفرم خونهم رو پس دادم، که در پس ذهنم نه تختی باشه و نه چاردیواریای، و نه هیچ پیوند سائوداژیآوری.
نهم
صابخونه م یعنی مَگَلی و دخترعموش میتسی منو میبرن پارک ملی-جنگلی تیشوکا، که با همه زیباییش جالبه که دقیقا وسط شهره. مگلی هر جا چیز جالبی میبینه میگه «آآآ میزون، لوک». میلوکیم و میلولیم.
با فاصله کمی از پارکینگ، می رسیم به یه آبشار خیلی بلند و خیلی زیبا. مگلی پیشنهاد می ده که بریم جایی که چشم انداز خوبی به شهر داره و بهش میگن «چاینیز ویوپوینت – چشم انداز چینی». دوساعت و نیم می ریم تا بهش برسیم. اما ارزشش رو داره. به آلاچیقی که دید به شهر داره میرسیم و کلی میمون می بینیم.
دهم
کامفورت زون، یا حریم آسایش، که لزوما خونه آدم نیست. ریو و خونه مگلی و خود مگلی شدن حریم آسایش جدید من. کندن از ریو برام سخت شده. قرار بود دو روز پیش برم و هنوز اینجام. بلیت شهر بعدی به اسم «Ouro Preto اُئورو پِرِتو» رو میگیرم تا بیشتر ازین یکجانشین نشدم. ولی قبل از رفتن یکیدوتا جا رو باید حتما ببینم.
از همه مهمتر برام فاوِلای سانتا مارتاس. فاولا به محلات جرمخیز و فقیرنشینی میگن که سلاطین مواد مخدر و اسلحه اونجان و پلیس هم جرات نمیکنه خیلی توشون سرک بکشه. فاولاها رو باید با راهنما دید. ولی کلهشقبازی من مانع میشه. از کوچههای باریک زیر نگاههای متعجب فاولانشینها رد میشم تا یه جایی که یه نوجوان با هفتتیر و یه جوان با مسلسل جلوم رو میگیرن و برم میگردونن. تهاجمی نیستن ولی اصلا مهربون هم نیستن. برمیگردم و پرسون و لرزون متوجه میشم یه واگن توریستی حمل مسافر وجود داره برای اینکه توریستها وارد محلات نشن. واگن تا بالای فاولا میره. جایی که مجسمه مایکل جکسون هست. این محله بیشتر به خاطر این معروف شده که مایکل جکسون بخشی از ویدیوی آهنگ معروف They don’t really care about us رو اینجا اجرا کرده. البته توی همین واگن هم هر توریستی اومده راهنما داره. دست آخر هم زیر نگاههای سنگین و پرسشگر فاولانشینها بدون راهنما میرم و بدون راهنما برمیگردم. البته کارم پرخطر و اشتباه بود.
کار نکرده بعدی ساحل رفتنه. با بچه هایی که از تهران با تور اومدن همراه می شم و ساحل معروف کوپاکابانا رو می بینیم. می دونم احتمالا تا مدتها ایرانی نخواهم دید چون شهرهای بعدیم توی پکیج تورهای ایران نیستن. با دوستای خوب ایرانیم خداحافظی میکنم. همین کارو با ریو و مگلی و کامفورت زون جدیدم انجام میدم.
یازدهم
با اتوبوس و خیلی راحت از ریو میام به شهر «اُئورو پِرِتو». اتوبوس توالت داره و دوطبقهس، طبقه پایین فقط هشت تا صندلی داره که کاملا به تخت تبدیل میشن. من چون دارم توی این سفرم تمرین کمخرجی میکنم، صندلی معمولی میگیرم.
ائورو پرتو یعنی طلای سیاه، چون طلای اینجا با یه سنگ سیاهی همراه بوده. این شهر یهجورایی پادشاهی پرتغال رو در قرن هجدهم نجات میده چرا که حدود هزار تن طلا ازش استخراج و به سمت پادشاهی فرستاده میشه. ساختار شهر کاملا سنتی و قدیمیه و اجازه ساختوساز مدرن داده نمیشه.
با یه زوج فرانسوی به نام مِلانی و گِرهگوار، یا به تلفظ دقیقتر گِغِهگواغ، همهاستلم. میریم یکی از شش معدن طلای شهر رو به نام «Chico Rei شیکو رِی» میبینیم. این زوج فرانسوی توی یه سفر شش ماههن. بولیوی و شیلی و آرژانتین رو دیدن، خوبم دیدن. به خاطر آلایندگی زیاد هواپیما، هیچ پروازی نمیگیرن با اینکه معمولا پروازها برای نقاط دورتر ارزونترن. ژورنالیستن و اهل کتاب و اهل قلم.
به پیشنهاد من، با دوستای نویافته هاستلی میریم شهر ماریانا، که دوازده کیلومتر با ائورو پرتو فاصله داره. چندتا پل و چندتا کلیسا توی بافت تاریخیش داره ولی بهشدت شهر باصفا و دوستداشتنی ایه. نه ازون شهرهایی که جنگل بتون و سیمانن، که همه توش با هم غریبهن.
از دفتر اطلاعات گردشگریِ ماریانا یکی دو تا سوال میپرسیم و طبقمعمول ملیتهامونو میپرسه. میگم ایران، میگه تاحالا از «آیران» کسیو ندیده تو شهر. پذیرش هاستلم توی ائوروپرتو هم آیرانی ندیده بود. ناخواسته بادی به غبغبم میفته. این روزها مقارنه با ولنتاین ولی عجیبه که این مدت هیچ اثری از ولنتاین توی برزیل ندیدم، باید به یکی از اعیاد ملی خودمون تبدیلش کنیم.
دوازدهم
دومین قهوه امروزم رو هورت میکشم و از قهوهچی میخوام دو دیقه کوله پشتیم توی کافهش بمونه برم دستشویی. میگه نمیتونه مسؤولیت قبول کنه. با یه لبخند عاقلاندرسفیه آماده بار زدن کولهپشتیم میشم که خانم پسندیدهرویی با کرشمهای ذاتی و بیادا، با انگلیسی خوب میگه اگه کارت طول نمیکشه کولهت بمونه همینجا. میام لبخند اغواگرانهای بزنم و از محاسن و مکارمم بگم که آقای ورزشکار و خوشتیپی نازل میشه و تایید میکنه حرف خانم رو. ترش میکنم اما اخممو قورت میدم، نفس عمیقی میکشم، لااللهالاللهی زیرلب میگم، و سعی میکنم با این حقیقت که زیبهرویان تنها نمیمانند کنار بیام. مشخص میشه این زوج قشنگ، تیو شهر «Curitiba – کوریتیبا» زندگی میکنن. توی این ترمینال درندشت، چندهزار نفر در رفتوآمدن و زوج مهربانی که سرراهم قرار میگیرن عدل توی همون شهری زندگی میکنن که مقصد بعدی منه، و ازون هم جالبتر اینکه توی یه اتوبوسیم. اینه انرژی خوش سفر. تو لبخندتو بزن، سفر خودش میبردت. متوجه میشن که ایرانی هستم، اینا هم میگن تاحالا تنابندهای از «آیران» ندیدن.
سیزدهم و چهاردهم
توی مسیر کوریتیبا چندین بار گوشیو درمیارم که همه ابهامات و نگرانیهای معمول قبل از رسیدن به یه جای ناشناخته رو تغذیه کنم: کجا برم، کجا بمونم، چجوری برم، هوا چطوره، ترمینال چقدر با شهر فاصله داره، تاکسی یا اوبر یا اتوبوس. و هربار مقاومت میکنم و چکنکرده گوشیو سُر میدم تو جیبم. تمرین تحمل ابهام و بیبرنامگی حتی درین مقیاس کوچیک. با کوهی از پرسشهای بیمحلشده میرسم به ترمینال. اول از همه بلیت قطار «Serra Verde – سِرا وِردِه» و بلیت اتوبوس شهر بعد رو میخرم و بعد وارد شهر میشم. میرم تا اولین هاستل. حال نمیکنم. میرم هاستل بعدی. حال میکنم و میمونم. در مورد قطار سِرا وِرده بیشتر توضیح میدم. اصلا اومدم این شهر که این قطار جادویی رو سوار شم.
یه تخت تو هاستل گاریبالدی می گیرم. اینجا رو چندتا جوان برزیلی بعنوان کار داوطلبانه میچرخونن. همه مسافرا برزیلین، البته با عقبههای ونزوئلایی و آرژانتینی هم توشون هست ولی همه برزیل زندگی میکنن. کلی گپ میزنیم. و همزمان به بیشکر قهوه خوردن من میخندن، منم به شکرخوریشون میخندم. آخه حیف نیست. بهترین قهوه دنیا رو دارن ولی از هیچ کاری دریغ نمی کنن که قهوه رو بد عمل بیارن. انقدر شکر جامد یا شکر مایع بهش اضافه میکنن که دیگه از طعم قهوه بخت برگشته چیزی نمی مونه.
شب اول یه تخت توی یه اتاق چهارتخته کوچیک دارم، حدود دوازده دلار. شب دوم میرم توی یه اتاق یکتخته با حدود شونزده دلار. این تنهاییه رو لازم داشتم. میرم پارک بزرگ شهر به نام «پارک باریگی» و با جونده بزرگی که هم اندازه گوسفنده عکس میگیرم که ژیوان، پسر برادرم، بعدا بهم میگه اسمش کاپیباراس، بزرگترین جونده دنیا، بسیار اجتماعی و بجوش و بیآزار. کتونیهای پارهم رو میندازم دور و میرم مرکزخرید «ونتورا» رو میجورم و میجوم تا هم عنوان بزرگترین جونده دنیا جابجا بشه و هم یه جفت کتونی نایکی رو خوشبخت کنم.
پانزدهم
یکی از بزرگترین انگیزههام برای سفر به برزیل، قطار «Serra Verde - سرا ورده» بوده. یه مسیر چهارساعته با طبیعت عالی توی کوهستان پیچ در پیچ که از کوریتیبا شروع می شه و توی شهر کوچیکی به اسم مورِتِس تموم می شه. همسفرای دیروزم که اهل کوریتیبا بودن راهنماییم کردن که از کجا بلیت بگیرم که نیاز نباشه تور بخرم. بلیتی که می خرم پنجاه رئال قیمتشه، معادل حدود ده دلار. بلیت توریستی که قیمتش شیش برابره توی سالنیه که تهویه مطبوع داره و تمیزتره و راهنمای انگلیسی زبان داره. اما تهویه مطبوع داشتنش به این معناس که پنجره های اون بخش باز نمی شن و نمی شه تا کمر از پنجره آویزون شد. می دونم که باید سمت چپ بشینم توی قطار که بهترین ویوهارو داشته باشم.
توی قطار با دِبورای ریودوژانیرویی و گیلهمیِ سائوپائولویی آشنا میشم و کل روز رو با همیم. دبورا دانشجوی روانشناسیه و انگلیسیش خوبه. اینستاگرام رو بخاطر استرس بیموردی که بهش میداده گذاشته کنار. خانوادهش از مسیحی های بسیار مذهبین که الکل نمیخورن.
دارم آماده می شم برای رفتن به سمت آبشارهای ایگواسو. می دونم که منطقه جنگلیه و پشه داره. قرص مالاریا رو از ایران از موسسه پاستور گرفتم و از یک هفته قبل از سفرم دارم می خورم. این قرصه البته عوارض زیادی داره از جمله اینکه توهمزاست. دیشب که قرص رو خوردم توهم زده بودم که برادرم محمد بالاسرم بود و حرف که میزد صدای اتوبان میداد. از طرفی، خواهرم لیلا پیکانوانت خریده بود و ماشینش توی اتوبان آزادگان خراب شده بود و از من خواسته بودم برم سروقتش. منم چون یه بیستهزار کیلومتری فاصله داشتم از محمد خواستم کمک کنه. ولی محمد صدای اتوبان می داد و هرچی فریاد میزدم به دادم نمیرسید. لاجون و متحیر از خواب پریدم. دوباره خوابیدم. تشکم وسط آب بود. خواب نبودا، واقعا دستم از تشک میفتاد بیرون خیس میشد. درد مالاریا کمتره ازین توهم. باید برم داروخانه و قرص مالاریای جدید بگیرم.
شانزدهم
فقط یه نفر از چهل نفری که توی اتوبوسن خرخر میکنه. نه خرخر معمولی، شبیه خاوری که توی سربالایی معکوس میکشه. و اون کسی نیست جز صندلی شماره یک. اونجایی تراژیک میشه که من صندلی شماره دو هستم. ما که درخت نیستیم، پس مهاجرت میکنیم. دفعه بعدی که بیدار میشم از سروصدای شاگرد رانندهس. اعداد رو یاد گرفتم. میدونم «دوئیس» یعنی دو. دنبال منن که نکنه توی توقف اتوبوس جا مونده باشم. چشمبندمو محکم میکنم و بیشتر توی صندلی غصبیم فرو میرم.
بعد از یه سواری یازده ساعته میرسم به شهر «Foz do Iguacu - فوس دو ایگواسو». بار و بنه رو میذارم توی هاستل. با الِکس توی هاستل آشنا می شم. از برلین اومده، سی و یک سالشه و تخصصش فینتک. برنامه دوماهه داره برای برزیل و پرو و آرژانتین. با هم می ریم آبشارهای ایگواسو رو ببینیم، بزرگترین مجموعه آبشاری جهان که توی مرز برزیل و آرژانتین و پاراگوئهس. درصد کمتری ازین آبشار توی برزیله و بخش بیشترش توی آرژانتین. اما همین بخش کوچیکتر ویوهای بهتری داره. در عوض بخش آرژانتین مسیرهای پیاده روی جالبی داره که تا بیخ گوش آبشارها می رن.
الکس میره قایقسواری و من هلیکوپترسواری. معادل هزینه سه روز سفرم میشه این پرواز ده دقیقهای. ولی ارزششو داشت. نمیرفتم سخت خودمو میبخشیدم. استرس فردارو دارم. میخوام از مرز زمینی وارد آرژانتین بشم. ممکنه با وجود داشتن ویزا راهم ندن، یا ساعتها توی مرز نگهم دارن. اینارو سفارت آرژانتین توی ایران بهم گفت. بریم ببینیم چی می شه. توکل توکل.
روزهای هفدهم تا سی و نهم: آرژانتین
هفدهم
مردم و زنده شدم تا از مرز زمینی وارد آرژانتین بشم.
با الکس یه تاکسی گرفتیم تا از مرز رد شیم. جفتمون تو گوشیامونیم. اون پیامهای اینستاگرامشو چک میکنه و من تندتند هتلهای آرژانتینمو صوری رزرو میکنم. از تاکسی پیاده نمیشیم. پلیس مرزی جوری گذرنامه منو بالاپایین میکنه انگار با یه شی ناشناخته و خطرناک روبرو شده. چندبار با شک و تعجب صفحه هارو ورق می زنه و به لیبل های بزرگ ویزا زل می زنه. گذرنامه رو سه سانتی متری صورتش گرفته و زل زده به جزییات ویزام مبادا که کلکی توی کار باشه. ازم میپرسه چند روز می خوام بمونم، کجا، با کی. درنهایت با مافوقش تماس تصویری میگیره که تایید نهایی رو اون بده که لابد مبادا بعدا براش شر بشه. مهر ورودو میزنه. دوباره تو گوشیامونیم. الکس پیامای واتساپشو جواب میده و من دارم هتلهامو کنسل میکنم.
آرژانتین توی بحران اقتصادی دست و پا میزنه و سه تا نرخ ارز داره. غربیها که میان اینجا چند روزی یا دست کم چند ساعتی سرگیجه دارن که بفهمن داستان چیه. بخاطر تجربه زیستهم توی ایران، من حسابی اهل بخیه حساب میشم پیششون و توی هاستل براشون توضیح میدم که جریان چیه. که از هتل و خودپرداز پول نگیرن و پول نقدشونو با نرخ غیررسمی و توی بازار سیاه به پزوی آرژانتینی تبدیل کنن. یه کسیو هم پیدا میکنم که با نرخ غیررسمی دلار میخره و غیرتمندانه طلایهدار چندتا توریست وحشتزده میشم که همراهم شدن پول چنج کنن. من صد دلار و اونا خیلی بیشتر تبدیل میکنن ولی نیمساعت بعد میفهمم خیلی نرخ پایینی باهامون حساب کرده. ازونجا به بعد سعی میکنم خیلی توی مشاعات هاستل آفتابی نشم!
راه میفتم بهسمت آبشارهای ایگواسو، که از سمت آرژانتین هم ببینمشون. یکی رو میبینم که توی ترمینالی که به سمت آبشار میره هاجوواج ایستاده و مشخصه مشکل ارزی پیدا کرده. فقط مسترکارت داره و بدون پزوی آرژانتین نمیتونه سوار ماشین شه و تا آبشار بیاد. میگم بیا مهمون من. اسمش نِیت، بر وزن قید، و آمریکاییه. معلم ورزشه و توی تعطیلات مدرسه اومده امریکای جنوبی رو بگرده. بلیت ورودی آبشارها رو که تقریبا پنج برابر بیشتر از کرایه اتوبوس می شه رو اون حساب می کنه و بعدتر بلیت بوینسآیرس رو کمک میکنه بگیرم. تو نیکی میکن و در دجله انداز رو معنا میکنه برام. اولین سفر تنهاییشه و البته خیلی جوانه، بیست و چهار سالشه.
اینجا اسپانیایی صحبت میکنم و نفسی میکشم. هرچند هنوز در جواب خیلیها به جای گراسیاس دارم میگم اوبریگادو، که پرتغالیه. کمی روغنکاری باید بشه اسپانیاییم. قبل از سفرم به آمریکای جنوبی، دوماه معلم خصوصی داشتم. آرژانتین میگه استیکش در دنیا بهترینه. امتحان کردم. بود. استیک چرب، چاق، لذیذ. برخلاف برزیل، یک سیاحت چرب خواهد بود سفر آرژانتین.
هجدهم
-پس مردای ایرانی چهارتا زن دارن؟
-پیتزا هم دارین؟
-شلوار جین قانونیه؟
-قبل از ازدواج دختر و پسر همو میبینن؟
-بغداد خطرناکه؟ (چون ایران و عراق، یا با تلفظ غلط خودشون آیرَن و آیرَک رو قاطی میکنن).
-دختراش خوشگلن؟
قبل ازینکه سوالات بالارو بپرسن، بصورت میانگین سهبار تکرار میکنن ایران که مطمئن شن اشتباه نشنیدن. شدم سفیر فرهنگی ایران. دیگه وقتی عکسهام رو نشونشون میدم که دارم توی ایران اسکی و پاراگلایدینگ و صخره نوردی میکنم یا طبیعت متنوعمون رو به رخ میکشم، فکهای مماس با زمینشون دیدنیه.
صبح از فرودگاه شهر مرزی ایگواسو میام پایتخت آرژانتین، بوینس آیرس. حالوهوای شهر، تفریحات، فضای شهری، و حتی چهرهها اروپایین. البته نه شهر درجه یک اروپایی، یه شهر کمی خسته تر. هاستلم توی منطقه پالرموئه که از مناطق زندهتر و امنتر و توریستیتر شهره. بلافاصله یه صددلاری از اندوختهم برمیدارم و میرم صرافی. بعدش با دوتا همهاستلیِ شرقیم میریم نهار بخوریم. روزی یه وعده چرب اینجا غذا میخورم. رستوران کارتشونو قبول نمیکنه و من بجاشون پِزو میدم و ازشون دلار میگیرم. یه مدت اینجا بمونم میشم جمشید بسمالله.
بعدش بیدرنگ میرم سمت میدون ایران، یا «ایران پلازا». البته میدون نیست، یه ستون تختجمشیده. انصاف نیست که ما یه میدون با اون بروبیا به نام آرژانتین داشته باشیم و اینا یه ستون کنج یه پارک به نام ایران. از خیابونهای پهن و پونزده لاینه رد میشم و میرسم هاستل که بدوشم و استراحت کنم. رئیس هاستل، که جوانک هیپی باحالیه، میگه داره با دوستاش میره بیرون. منم همراه میشم محض اینکه بدونم یه جوان نوعی بوینس آیرسی شبشو چطور میگذرونه. تو جمعشون صحبت از بیثباتی ارز، تورم دویست درصدی، افزایش جرم، و مهاجرته. صحبت هایی که برام آشنان.
نوزدهم
با یه واکینگتور، یا تور پیادهروی، همراه میشم تا منطقه «لا بوکا» رو ببینم. لا بوکا یعنی «دهن»، چرا که بندرگاه کوچیک اینجا بیشباهت به دهن نیست. لا بوکا یه محله کوچیکه که زادگاه دوتا تیم بزرگ بوده، بوکا جونیورز و ریورپلاته. ورزشگاه بوکاجونیورز به اسم بومبونرا هم همینجا وسط لا بوکاس ولی ریورپلاته نقلمکان کرده به اون سر شهر. دست برقضا دو روز دیگه دربی این دوتا تیمه، ولی همه بلیتا فروش رفته.
همهجا ردی از فوتبال هست و بُتهای آرژانتین یعنی مارادونا و مسی از درودیوار جلوه میکنن. هرگوشه هم گرافیتیها و داستانهای جذابی دیده میشه. یه بخش کوچیکی از لا بوکا پر از توریست و رستورانه ولی میگن دوتا خیابون که فاصله بگیری دیگه مالت و جانت کف دستته. من که یهبار توی فاولای برزیل با اسلحه راهمو سد کرده بودن، دیگه ریسک نمیکنم و جلوتر نمیرم.
از بوینس آیرس تا اروگوئه همش یک ساعت راهه، اونم چی، با قایق. ویزای اروگوئه رو هم گرفته بودم. اما آرژانتین ویزای یکبار ورود بهم داد و اروگوئه عملا از برنامهم حذف شد. ویزای آرژانتین رو با سفارش و پارتیبازی، اونم دقیقا نود و دقیقا روز پروازم، گرفتم و متاسفانه الان به ایرانیها برای تور آرژانتین ویزا نمیده. واقعا ناراحتم ازین بابت.
بیستم
میرم به سختی و بدبختی کارت اتوبوس پیدا میکنم. چون نرخ حملونقل عمومی پایینه، دولت تمایلی نداره کارتهای جدید صادر کنه، مخصوصا برای توریستها. وضع خرابه. خودشون میگن تورم ماهانه بیست درصده.
روزم رو با گورستان رِکولِتا شروع میکنم. گورستان دویست سالهای که مدفن خیلی بزرگان آرژانتینه، از جمله روسای جمهور، دانشمندان، و از همه مهمتر اِوا پِرون افسانهای ملقب به اِویتا که چندسالی بانوی اول آرژانتین و بسیار محبوب بوده. هرگوشه این قبرستان کلی هنر ریخته و در رده قبرستانهای زیبا، همیشه جز دهتای اوله. روی موزاییکهای قبرستون قدم که برمیدارم، به خودم یادآوری میکنم که روی خاکم، نه زیرخاک، و خوشحال میشم. اصلا بزرگترین برگ برنده ما همینه دیگه، که هنوز زندهایم.
پشهها بیرحمانه میزنن و میگزن. امیدوارم تب دِنگی نگیرم، که خیلی توی این مناطق زیاد شده. توکل توکل. دیشب با نِیت دوست آمریکاییم و چندتا از دوستای همهاستلش میریم بیرون و تا نزدیکای صبح دور همیم. بحثهای سیاسی پیش میاد و میبینیم که چقدر نظراتمون و تعریفهامون از نیک و بد بهم نزدیکن، با اینکه از چهارگوشه مختلف دنیاییم و جهانبینیها و محیطها و آزادیهای متفاوتی داریم. لعنتی بر دنیای پرفریب سیاست میفرستیم.
همهاستلی کرهایم منو میبره یه رستوران کرهای. دلم لک زده بود برای غذای شرقی. بعدش توی محدوده «Puerto Madero پوئرتو مادرو» قدم مبسوطی میزنیم. نوزده سالشه و چندماهه توی بوئنس آیرسه و دوستدختر آرژانتینی پیدا کرده. عجیبه برام. چند ماهه اینجاست و هنوز جای دیگه ای رو ندیده توی آرژانتین و برنامه ای هم نداره که ببینه.
برمیگردیم هاستل میبینیم چندتا مهمون باحال جدید اومدن. می ریم که کشفشون کنیم. دوتا کلمبیایی با موتور اومدن، دو تا هوندای صدوپنجاه که اصلا در رده موتورهای تورینگ و سفری نمیگنجن. هوایی میشم. سفر با موتور. و این باکِت لیستِ من که همش در حال چاق شدنه. قرار بود امروز بوئنس آیرس رو ترک کنم. ولی فردا هم هستم که هچ، پس فردام هستم. بحریست که در کوزه نگنجد.
بیست و یکم و بیست و دوم
«وات ایز یور استوری – داستان تو چیه» شده جمله موردعلاقه من. توی هاستل هرکسی یه داستانی داره. نه یه داستان معمولی، یه داستان شنیدنی، یه کتاب خوندنی. میبینی با سنهای کم، لبریزن از تجربههای ارزشمند، پر از خاطرات جذاب. این تجربهها و مشاهدات سفرم رو دوست دارم. گمونم وقتی پیر شم، اگه بشم، یادم نیاد که سال دوهزار و بیست و چهار خونهم کجا بود یا ماشینم چی بود، ولی یادم بیاد گداهایی رو که توی برزیل سیگار گدایی میکردن، ولی نه یه نخ، بلکه نصف یک نخ. یا بخندم به این خاطره که توی شهرهای کوچیکتر به هرکی پسته خندان ایران دادم، گریان و نالان با پوست میخورد پسته رو، اره با همون پوست چوبی خشکش.
میرم یکشنبه بازار بوینس آیرس، بازار خیابونیای که در محله سَن تِلمو یکشنبهها برقراره و کارهای عتیقه، هنری، دستی، و سوغاتی رو توش عرضه میکنن. چیزی شبیه بازار پروانه سابق تهران. گلهبهگله هم رقص داغ تانگو و موسیقی خیابونی برقراره، حتی اگر رقصندههاش خیلی حرفهای نباشن. توی این وضع وخیم اقتصادی روحیه خودشونو خیلی خوب حفظ کردن.
موزه هنرهای معاصر و کلیسای جامع شهر رو هم میجورم. سری هم به بزرگترین و معروفترین کتابخونه شهر میزنم، به نام کتابخانه بزرگ و مجلل آتن، چرا که بیشباهت به آمفیتئاترهای یونان باستان نیست. هوس میکنم یه کتاب کوچیک بخرم. اما یه کتاب دارم که خواهر جانم مائده قبل از سفر بهم داد، به اسم «زندگی ضروری»، که زندگینامه سعید ضروریه، یک شخص دارای معلولیت ولی شیفته آدرنالین و هیجان.
روز بیست و یکم سفرم میرم منطقه تیگره، که بهش میگن ونیزِ آرژانتین. منطقهایسرسبز و ویلایی که فقط با قایق میشه به ویلاهاش دسترسی پیدا کرد. مرفهترها قایق خصوصی خودشونو دارن و کمترمرفهها با قایق اتوبوسیِ عمومی رفتوآمد میکنن. یاد ونیز خودمون توی تالاب شادگان میفتم، یعنی روستای صراخیه. امشب با پرواز میرم کوردوبا. یه پرواز لحظه آخری پیدا کردم که از اتوبوس ارزونتر بود.
بیست و سوم
با خاطراتت بمیر، نه با رویاهات. اینو یکی از بچههای هاستل که یک سال و نیمه توی سفره توی بیوی اینستاگرامش نوشته. جاناوار، آخه یک سال و نیم؟کوردوبا دومین شهر پرجمعیت آرژانتینه. دیشب پروازم که ساعت هشت و نیم شب بود کنسل شد و آپشنهایی که داشتم پرواز ساعت سه صبح توی یه فرودگاه دیگه بوینس آیرس و یا پس گرفتن پولم بود. گزینه اول رو انتخاب میکنم و میرم کاور کولهم رو پهن میکنم کف فرودگاه و دوساعتی میخوابم.
توی آرژانتین فاصلهها خیلی زیادن و بهترین و معمولا ارزونترین گزینه پروازه. اما یه جاهایی هم یا باید پرواز سیصد دلاری بگیرم یا اتوبوس سی ساعته. برنامه ریز و دقیقی نچیدم برای این سفر. هرجایی میرسم تازه جاهای دیدنیش و مسیر بعدیو درمیارم، و این گاهی هزینه و دردسر رو زیاد میکنه، اما بیشتر حال میده. بیشتر سبک منه.
دیدنیهای کوردوبا توی مرکز شهر اطراف میدون سن مارتین متمرکز شدن. موزههای باستان شناسی، میراث روستایی، موسیقی، کلیسا، و دفتر پلیس مخفی دیکتاتوری سابق رو میبینم. آخری مخوفه. جایی بوده که توی دوره دیکتاتوری آرژانتین مخالفین رو بازجویی و شکنجه و زندان و در بدترین حالت «ناپدید» میکردن. ناپدیدشدهها تعدادشون کم نیست، یعنی همون مخالفینی که رفتن و هرگز خبری ازشون نشد. هنوز هم مادران این مفقودین بعد از گذشت چهل و هفت سال، بعله چهل و هفت سال، هر پنج شنبه عصر در یکی از میادین اصلی شهر به نام «پلازا دِ مایو» با روسریهای سپید دور هم جمع میشن و مطالبهگری میکنن. فردا میرم مِندوزا و بعدش سرازیر میشم جنوب. هرچی جنوبمون گرمه، جنوبشون سرده.