بیست و چهارم و پنجم
هرگز از الانت جوانتر نخواهی بود. اینو ستو، بر وزن پتو، میگه. ستو رو در هاستل میبینم. یه دختر فنلاندیه که کاری که دوست نداشته رو رها کرده و پنج ماهه توی سفره. پولش داره تموم میشه و میخواد برگرده یک ماه بکوب کار کنه و پول چند ماه سفرشو دراره و دوباره بزنه به جاده. بهترین حالت همینه دیگه، که یه کشور پولدار یه مدت کوتاه کار کنی و پولشو ببری کشورهای ارزون رو طولانیمدت بگردی. ولی برعکسش خیلی سخته. مثلا با یک ماه کار کردن توی فنلاند میشه پنج ماه هند رو جورید ولی با پنج ماه کار کردن توی هند بعیده حتی یک ماه فنلاندو رو گشت. این جاده، یکطرفهست.
از کوردوبا با پرواز میام مندوزا. خیلی خوششانسم. همه پروازها بهخاطر اعتصاب کنسل شدن بهغیر از فلایبوندی، ایرلاین من. میرسم به مندوزا، میبینم که دقیقا توی روزهای جشن برداشت انگور رسیدم. فستیوال و جشنهای خیابونی به اسم «Vendimia – وندیمیا» در راهه. خیلی خوششانسم.
میرم منطقه «Maipu مایپو»، که نزدیک شهره و با اتوبوس میشه رفت. با اتکا به اسپانیایی شکستهبستهم، میرم برای سرکشی به کارخونه لوپز، ولی تقریبا فقط ده درصد صحبتهای راهنما رو میفهمم. سرخورده و دلشکسته از بیسوادیم، زل میزنم به بشکههای غولپیکر که یکی بهم نزدیک میشه و خلاصه توضیحات راهنما رو به زبان انگلیسی بهم میگه. اسمش مانوئله و با نامزدش از بوینسآیرس اومدن. یه زوج برزیلی هم ملحق میشن و بهمین سادگی تا عصر با همیم و ناهار میخوریم و عصر استراحتی میکنن و دوباره شب توی میدون اصلی شهر همو میبینیم. میریم آسادو میخوریم. آسادو فخر غذاهای آرژانتینه و همون باربیکیوئه، ولی با ترکیبی از گوشتهای مختلف.
توی زمان استراحتم با فلوریانس قرار میذارم. فلوریانس و مادرش رو توی فرودگاه دیدم و برای کم شدن هزینه اوبر، اشتراکی ماشین گرفتیم. بیست و یک سالشه و آتشنشانه. فلوریانس اسپانیایی رو روان و آهسته صحبت میکنه. منو با مراسم نوشیدن چای ماته آشنا میکنه. یک نوع چای که بیشباهت به چای سبز خودمون نیست، ولی طعمهای مختلف داره. یدونه نی بیشتر نیاورده و جفتمون از همون نی میخوریم. ماته رو، فارغ از تعداد حلقهزنندگان دورش، با یک نی و فقط با یک نی میخورن. کسی که ماتهدانِش پرشده و دیگه نمیخواد، میگه گراسیاس و از گردونه حذف میشه. بگی ممنون، حذفی.
مانوئل و نامزدش شولیانت به عنوان یادگاری برام ماته گرفتن. زوج قشنگین. دارن به مهاجرت به اروپا فکر میکنن. اینجا هم، همه تو فکر کندن و رفتنن.
بیست و ششم و هفتم
روز بیست و ششم ناپرهیزی میکنم و برای اولین بار توی این سفرم یه تور رزرو میکنم. بیست و پنج دلار میدم برای دیدن تاکستانها و کارخانهها مربوطه. پذیرش هتل اشتباهی منو دقیقا برای همون کارخونهای ثبتنام کرده که خودم دیروز رفته بودم. هزار و دویست تا کارخونه شرابسازی هست توی مندوزا، دقیقا همونی رو اسم نوشته که خودم رفتم. نذاشت جوهر «خیلی خوششانسمِ» دیروزم خشک شه بیمروت.
روز دوم ماه مارسِ هر سال روز جشن برداشت انگوره توی مندوزا و توی همین روز ملکه زیبایی شهر هم انتخاب میشه. یه بچهکارناواله برای خودش و کل شهر رو میکشه توی خیابون. نامزدهای ملکه شدن توی خیابون اصلی شهر راه میفتن و انگور، طالبی، سیب، شکلات، آب، بین مردم پخش یا پرت میکنن. یاد مراسم ازدواج خودمون کوردها میفتم که داماد از پشتبام میوه و شکلات پرت میکنه بین مردم.
پذیرش هتل هم که سوتی داده و پول تور من از حقوقش کسر میشه روز تولدش دقیقا دوم مارسه. از خیر پوله میگذرم. یه تاج هم توی جشن کارناوال خریده بودم و توی کولهم بود که اونم بعنوان هدیه تولدش میدم بهش.
روز بیست و هفتم زودتر بیدار میشم و میرم یه روستای پرتاکستان، یه دوچرخه اجاره میکنم، و میرم توی مزارع.
زودتر برمیگردم که برم فرودگاه. دارم میرم شهر «Bariloche باریلوچه»، سوئیسِ آرژانتین.
بیست و هشتم
لوریان، یا با تلفظ دقیقتر لوغیآن، سه ساله که سبکی رویایی از زندگی رو در پیش گرفته. پنج ماه کار میکنه و هفت ماه سفر. گارسون یه رستورانیه توی کِبِک کانادا که فقط پنج ماهِ گرم سال بازه. لوریان همش بیست و دو سالشه، یعنی از نوزده سالگی اینجوری داره زندگی میکنه. راه که میره اعتماد بنفس ازش متساطع میشه ولی درعین حال بسیار خاکی و خودمونیه. اولین بار توی پوئرتو ایگواسو دیدمش، توی اولین روز حضورم توی آرژانتین. بعدا توی فرودگاه بوینس آیرس و آخرین بار توی باریلوچه.
توی فرودگاه باریلوچه نشستهم و زل زدم به کفشای خاکیم. تا میام خجالت بکشم میبینم وضع هیچکس بهتر از من نیست. کسی اتوکشیده نمیره پاتاگونیا. همه میرن پاتاگونیا برای زدن به خاکی، برای پیمایشهای کوتاه و بلندش، برای یخچالها و قلهها و دریاچهها و رودخونههاش.
پاتاگونیا اسم یه منطقه کوهستانیه که بخشیش توی آرژانتینه و بخشیش توی شیلی. مردمانش اول خودشون رو پاتاگونیایی میدونن. یعنی اگر از کسی که توی این منطقه زندگی میکنه بپرسین اهل کجاس اول میگه پاتاگونیا بعدش میگه آرژانتین یا شیلی.
باریلوچه هم بخشی از منطقه پاتاگونیاس. برای مسیرهای پیادهروی، پیستهای اسکی و دریاچههاش معروفه. از همه نقاط این شهر کوچیک میشه دریاچه یخچالی «Nahuel Haupi – ناهوئل هوآپی» رو دید. معروفترین مسیر پیمایشش مسیر قله کاتِدراله، که با لوریان و دونفر از همهاستلیهاش میریمش، با کِلارای فرانسوی و جیمیِ استرالیایی. توقعاتم خیلی بالا بود از مسیر. توقع بالا هم که همیشه همه چیو ویران میکنه. پیمایش ما حدود شیش ساعت طول کشید تا به یه دریاچه آتشفشانی نقلی برسیم. ساندویچهای بیمزهمون رو میخوریم و چهارساعته برمیگردیم. مسیر رفت رو هیچهایک میکنیم و برای مسیر برگشت منتظر اتوبوس میشیم. اگر اوبر میگرفتیم فقط باید نفری یک دلار بیشتر میدادیم که بچهها یکصدا میگن ترجیح میدن با اتوبوس برگردن. یک ساعت معطل میشیم. ازون صرفهجوییهای بیمارگونه و بیمورد.
صرفه جویی بیمارگونه اسمیه که خودم برای یه اختلال موذی توی سفر انتخاب کردم که درمورد خیلی از کولهگردایی که تنها سفر میکنن ممکنه پیش بیاد. خودم هم دچارش شدم ولی خوشحالم که آگاه شدم بهش و تلاش کردم خودمو از دامش رها کنم. این اختلال زمانی رخ میده که شما انقدر تلاش میکنی هزینه سفرت رو کاهش بدی که دیگه لذتی از سفرت نمیبری. بخش عمدهای از انرژی و زمان سفرت رو معطوف به کاهش هزینه میکنی، طوری که ممکنه حتی دچار استرس بشی و دیگه سفر بهت خوش نگذره. بدون اینکه متوجه باشی مرز باریک بین صرفهجویی و خساست رو رد میکنی. بهتره یه کولهگرد زمان سفرش رو کمی کوتاه کنه و توی اون زمان کوتاهتر مقصدش رو بیشتر و بهتر تجربه و لمس و مزه کنه تا اینکه از همه جاذبههای مسیر و مقصد چشمپوشی کنه فقط و فقط بهخاطر اینکه زمان طولانیتری سفر کنه.
بیست و نهم
زل زدیم به آسمون. سقف آسمون شده مثل چادرسیاه عشایر، و ستارهها روزنههای ریز روی چادر. تاریکی مطلقیه که نظیرشو ندیدم، و آسمون صاف. رد کهکشان راهشیری پیداست. یک دقیقه هرچهارتامون سکوت میکنیم. بعدش لوریان با لهجه فرانسویش میگه «تنکیو لایف، مرسی زندگی». یه آن، وسط اون شبِ سیاه احساس خوشبختی میکنم، که من کجا اینجا کجا، توی آرژانتین، یه جاده فرعی، وسط صحرا، تو دل شب. از بچهها فاصله میگیرم. سرمست و سربههوا.
امروز چهارتایی یه ماشین اجاره کردیم که بریم «Ruta de los 7 Lagos - جاده هفت دریاچه». شد هفتاد دلار. اگر با تور میرفتیم نفری پنجاه دلار میشد. یارو اجارهچیه به اسپانیایی بهم میگه «پسرهی سبزهی خوششانس»، «گراسیاسِ» کملطفی تحویلش میدم و چیزی نمیگم. لوریان و من رانندگی میکنیم. جیمی هم که اهل استرالیاست چند کیلومتری رانندگی میکنه ولی چون جهت رانندگی برعکس کشور خودشه خیلی طولانیش نمیکنه. توی راه چای ماته آرژانتینی میخوریم، آهنگ آرژانتینی گوش میدیم، و تبادل فرهنگی و زبانی داریم.
یه هیچهایکر آمریکایی رو سوار میکنیم که هفده ماهه توی سفره. و من به یکیاز آرزوهام که سوار کردن هیچهایکر بوده میرسم. میرسیم به آخر مسیر، شهری ساحلی به نام خوزه سن مارتین. من مایوم همراهم نیست ولی بچهها آماده اومدن و میرن شنا کنن. بااینکه عاشق شنا توی دریاچهم، به راه رفتن توی آب و دید زدن بسنده میکنم.
دیروقت میرسیم باریلوچه. میریم چوریپان میخوریم. چوریپان یه ساندویچ ساده آرژانتینیه که در سادهترین حالتش فقط یه سوسیس و نون ساندویچیه ولی میتونه گوشتها و خوراکهای دیگهای هم باشه. من گوشت شکار رو تست میکنم، که خیلیم خوشم نمیاد. ولی باید امتحانش میکردم. بعد از شام بچهها هوس سیگار میکنن. بهشون بهمن میدم. اسم صحیح و کوچهخیابونیِ بهمن کوچیک رو هم بهشون آموزش میدم.
سیام و سی و یکم
بچهها که هاستلشون دورتر از منه با ماشین میان دنبالم و منو ترمینال پیاده میکنن. به جیمی و کلارا نفری یه بسته بهمن و به لوریان یه مشت پسته خندان ایرانی میدم. همه از سهمشون راضین. باهاشون خداحافظی میکنم.
یه سفر سی ساعته با اتوبوس دارم تا از باریلوچه برسم به «El Chalten - الچالتن». هرچی تلاش کردم پرواز زیر سیصد دلار پیدا نکردم. البته اتوبوس هم صدوسی دلار شد. کلا توی جنوب آرژانتین که بیشتر گردشگراش از آمریکای شمالی و اروپا برای طبیعتگردی میان، نرخها چند برابره. هاستل هم بهزحمت زیر بیست و پنج دلار پیدا میشه، که خیلی نرخ بالاییه برای یه تخت هاستل توی آمریکای جنوبی. البته بلافاصله خوشحال میشم که پرواز نگرفتم. مسیر چشمنوازه. منم صندلی جلوام، با ویوی ابدی. اتوبوسهای آرژانتین دو طبقهن و صندلیهای ردیف جلوی طبقه دوم، دیدشون حتی از دید راننده هم بهتره! چند ساعت اول مسیر پر از دریاچه و جنگله، مثل مسیر سنگده به فریم. بعدش تپه و درخت و زمین کشاورزی، مثل مسیر سنندج به کامیاران. و کمکم استپی میشه با پسزمینه کوهستان، مقداری شبیه ایوانکی به گرمسار.
و چقدر این اتوبوسسواری برای سبک سفر الان من لازمه. بعد از چندین روز فعالیت و بدوبدو، مجبورم آروم بگیرم و استراحت کنم. گاهی پیش میاد که خودم رو توی هاستل و توی شهر مجبور کنم که کمی بشینم، و از هیچ کاری نکردن لذت ببرم. ولی نمیتونم. تندی پاشنه کفشم رو ور میکشم و میرم یه بیست کیلومتری راه میرم.
توی مسیر معروف به « Ruta Nacional 40 – جاده ملی شماره چهل» هستم، یه جاده باریک دوطرفه که از وسط پاتاگونیا رد میشه و شمال و جنوب آرژانتینو به هم میدوزه. جاده پر از دستاندازهای بدقلقه و از آنتن و نت هم خبری نیست. کلی هم حیات وحش میبینم. شترمرغ بومی آرژانتین میبینم که خیلی شبیه به ایموی استرالیاییه. و برای اولین بار لاما میبینم. لاما یه شترسان اهلیه که کوهان نداره و بومی همین منطقه آمریکای جنوبیه. همونقدر که ما گوسفند پرورش میدیم توی آمریکای جنوبی لاما پرورش میدن.
فیلم «خاطرات موتورسیکلت» رو توی اتوبوس میبینم، که ماجرای سفر چهگوارا و دوستش توی سن بیستوسه سالگی با موتور دور آمریکای جنوبیه. سفر با موتور، باز چه قلقلکی میده منو.
سی و دوم
امشب برای اولین بار توی این سفرم آشپزی میکنم. وُک بزرگ و آتیش تندِ اجاق ترکیب موردعلاقه منه، و اینجا توی این هاستلی که توی الچالتن گرفتم موجوده. مهارتهای کار با چاقو و تخته و پرتاب کردن مواد داخل تابه به آسمان رو به رخ حاضرین میکشم. ولی اون قسمتی که ظرف ندارم و یواشکی ادامه غذام رو میریزم داخل کیسه فریزر برای فرداشب، دور از انظار انجام میدم!
برای «Lago del Desierto - لاگو دل دسییرتو» دوچرخه اجاره میکنم. معنیش میشه دریاچه بیابان، و چون این منطقه خالی از سکنه بوده این اسمو گرفته. شهر الچالتن که الان توش هستم هم با چهل سال سن جوانترین شهر آرژانتینه و برای تقویت حضور در مرز با شیلی بنا شده. تا حدود پنجاه سال پیش، این دو کشور چندباری هم زدوخورد داشتن. با ماشین میریم تا دریاچه بیابان. یه نقشه بهمون میدن و مارو با دوچرخهها تنها میذارن که خودمون هروقت خواستیم برگردیم. میشه ازینجا با ده ساعت پیاده روی رفت شیلی. من میرم به سمت یخچال وِمول – Glaciar Huemul. بقدری زیباست که بغض میکنم و نزدیکه گریهم بگیره، ولی خودمو جمع میکنم. مردم چیمیگن، والا بلا!
مسیری سی و هفت کیلومتریای که دوچرخهسواری میکنم پر از آبشار و رودخانه و پل و جنگل و دیدنیه. خیلی خرامان برمیگردم. توی مسیر یه زوج دوچرخهسوار جهانگرد، یا به قولی سایکل توریست، رو میبینم که از کلمبیا سفرشون رو شروع کردن. البته به اندازه یه وانت بار دارن حمل میکنن و اصلا دوست ندارم جاشون باشم. عکسهای سفر سایکل توریستیای که خودم با رفیق گرمابه و گلستانم جمشید قارداش از شهر ریزه ترکیه توی مرز گرجستان شروع کردیم و تا استانبول رکاب زدیم رو نشونشون میدم. همش دوتا خورجین ده لیتری داشتم توی اون سفر، و البته دلیل اصلیش این بود که شبها نمیخواستیم کمپ بزنیم. حسودیشون که شد باهاشون خداحافظی میکنم.
توی اتاق هاستلم با تابیا که از سوییس اومده آشنا میشم. شام نداره و از شامی که توی کیسه فریزر ازش صیانت میکنم بهش میدم. شب با بچههای دیگه هاستل میریم بیرون و تابیا نوشیدنی منو برای تلافی حساب میکنه. ایران اومده و میشناسه مارو. میگه طبیعت اینجا قشنگه ولی چون خودشون بهترش رو دارن ترجیح میده که زودتر برسه به جنوب آرژانتین، به اوشوایا، به آخر دنیا.
سی و سوم و چهارم
ما را به سختجانی خویش این گمان نبود. سه روز الچالتن بودم. روز اول سی و هفت کیلومتر رکاب زدم، روز دوم بیست و یک کیلومتر پیاده پیمایش کردم و روز سوم بیست و شش کیلومتر. معروفترین جاذبه الچالتن قلهایه به نام «Fitz Roy – فیتس روی». سه روزی که اینجا بودم هوا چنان ابری بود که آخرش چشمم به جمالش روشن نشد.
امروز مسیر «Laguna de los Tres - لاگونا دِ لُوس تِرِس» رو با آنای فرانسوی و جان استرالیایی پیمایش میکنیم. آنا بیست و سه سالشه. حدود یکسال قراره بعنوان کار در تعطیلات یا ورکینگ هالیدی آرژانتین بمونه. جان هم بیست و هشت سالشه و ماههاست توی سفره تا اینکه ببینه کجا بیشتر به دلش میشینه که مستقر بشه. من زودتر با بچهها خداحافظی میکنم و فرز برمیگردم و به اتوبوس ساعت دو و نیم برای الکالافاته خودمو میرسونم.
اکثر مسافرای این اتوبوس اروپایین. همه هم برای طبیعتگردی و پیمایشهای معروف این مناطق اومدن. گاهی از آسیای شرقی هم دیده میشه. عرب ندیدم تاحالا. ایرانی هم همینطور. فردا میرم پارک ملی یخچالها توی الکالافاته.
سی و پنجم
یکی از عجیبترین تصاویری بود که به چشم دیدم. باید وقت بدم مغزم پردازش کنه این همه جاذبه طبیعی رو. یخچال طبیعی «Perito Moreno - پِریتو مورِنو» توی یه منطقه یخی مشترک بین شیلی و آرژانتینه، و سومین ذخیرهگاه بزرگ آب شیرین جهانه. ارتفاع یخ از سطح دریاچه بهصورت متوسط هفتاااااد متره و درازای یخچال سیییییی کیلومتر. هر چند دقیقه یکبار یک صدای مهیب مثل انفجار به گوش میرسه، که صدای جداشدن تکههای بزرگ یخه. البته این یخچال درحال رشد و پیشرویه.
برای دیدنش یه ماشین اجاره میکنیم و میریم به پارک ملی یخچالها، که پنجاه کیلومتری با شهر الکالافاته فاصله داره. روبهروی این اثر طبیعی ارزشمند، چندین کیلومتر سکو نصب کردن تا کسی به دریاچه یا یخها نزدیک نشه و جنگل زیرپا هم آسیب نبینه. اینجا رو هم با دوستان جدیدم که توی هاستل باهاشون آشنا شدم میام: جانِ استرالیایی، توونِ هلندی، و استیونِ آمریکایی. شب هم میریم دور هم رستوران و آسادو یا باربیکیوی آرژانتینی میخوریم. بعد از چندشب پاستایِ خودمپز خوردن، میچسبه.
سی و شش و هفت
اینجا آخر دنیاس، جنوبیترین شهر دنیاس، اینجا «Ushuaia – اوشوایا»س. از الکالافاته با یه هواپیمای ملخی کوچیک میام اوشوایا. من عاشق پروازهایی هستم که پیاده از سالن فرودگاه میری تا پای پرواز، و این نکته درمورد این هواپیمای کوچیک صادقه. صندلی کناریم یه دختر بریتانیاییه به اسم سوفیا. قاره ندیده نذاشته، غیر از جنوبگان. اصلا داره میاد اوشوایا که با کشتی کروز بره قطب جنوب و تیکِ اونم بزنه. هدف سوفیا اینه که قبل از سی سالگی پنج تا قاره رو دیده باشه، هدفی که همش چند روز باهاش فاصله داره. تا الان هم هفتادتا کشور رو دیده.
از همون اول شیفتهش میشم، اوشوایا رو می گم! هوا بهطرز مطبوعی خنکه. ساعت یک و نیمه که رسیدم و بعد از دوری که توی شهر میزنم میرم به سمت یخچال مارسیال، که درواقع یه پیست اسکیه بیبرفه و چسبیده به شهره. چشماندازهای خوبی هم به شهر داره.
روز بعدی که توی اوشوایا هستم اوبرِ دو مسیره میگیرم تا از هاستل محقرم برم هتل لاکچری سوفیا و ازونجا با هم بریم پارک ملی «La Tierra del Fuego - لا تییِرا دل فوئگو»، به معنای سرزمین آتش. حس الیور توئیست بهم دست میده. چون آنتن نداریم همون اوبریه قرار میشه هفت ساعت بعد بیاد دنبالمون. اول میریم یه سر به آخرین پستخونه نیمکره جنوبی میزنیم که همه ازونجا کارت پستال میفرستن اینور اونور. سوفیا برای سه نفر میفرسته. منم یه دونه برای خانداداشم میفرستم که اسپانیا زندگی میکنه. بعدش پیمایشمونو شروع میکنیم. بهترین مسیریه که این مدت پیمایش کردم. هشت کیلومتر مسیرجنگلی با ویوی دریاچه. انتهای مسیر یه کافی شاپ ترتمیز با منظره دریاچه هست، یه منظره ماورایی، شبیه تابلو نقاشی.
با سوفیا خداحافظی میکنم و میرم آرایشگاه. آرایشگرم یه خانم جوانه که ازش میپرسم چی راجع به کشورم ایران میدونه. جواب میده «نادا»، یعنی هیچی. با همین پاسخ تککلمهای ادامه مکالمه رو مسدود میکنه.
تو مسیر به هدف سوفیا فکر میکردم و با هدفگذاری خودم مقایسه میکردم. هدف من قبل از رسیدن به سی سالگی داشتن شغل و خونه و ماشینِ درخور بود، ولی کاش یه هدف سفرمندانه انتخاب کرده بودم. ولی خب اگه هم هدفم سفرم میبود که الان پول نداشتم بیام این سفر جذاب رو. داستان مرغ یا تخم مرغه.
سی و هشت
با آنیتا از فرانسه و لوکاس از آلمان از هاستلمون توی اوشوایا میریم دریاچه اِسمِرالدا. آنیتا بخاطر دوستش که هوس سفر به آمریکای جنوبی داشته از کارش استعفا داده تا همراهیش کنه، ولی بعد از یک ماه دوستش خسته شده و پیچیده رفته استرالیا پیش پارتنرش. آنیتا چندروزی ازین بیوفایی به خودش پیچیده ولی آخرش تصمیم گرفته خودش تنهایی ادامه بده. اما نمیدونه تا کی. لوکاس دوماهه توی سفره و پنج ماه دیگه وقت داره تا برگرده شهرش و از پایاننامهش دفاع کنه. فعلا که استراتژی فرار از اولویت رو در پیش گرفته هرچند خودشم میدونه که هرچه زودتر دفاع کنه زودتر خلاص میشه. لوکاس توی آب دریاچه اسمرالدا که دماش نزدیک به انجماده شنا میکنه. من اما، جرات نمیکنم.
از بچهها خداحافظی میکنم که زودتر برگردم به شهر و به قایقسواری ساعت سه برسم. از بندرگاه شهر اوشوایا راه میفتیم. اینجا نقطه شروع کروزهای دوهفتهای قطب جنوب هم هست. اول از همه سری به فانوس دریایی قدیمی و معروف شهر میزنیم. توی ادامه مسیر توی جزیرههای کوچیک پنگوئنهای بازیگوش و شیردریایی میبینیم. پنگوئنهای این منطقه از نژاد ماژلانیک هستن که از پنگوئنهای امپراتور و پادشاه کوچیکترن. خوششانسیم که در مسیر برگشت نهنگ هم میبینیم.
آرژانیتن رو خوب گشتم و دوسش داشتم. توی بیست و یک روزی که اینجا بودم بوینس آیرس، تیگره، کوردوبا، مندوزا، باریلوچه، الچالتن، الکالافاته، و اوشوایا رو دیدم. فردا زمینی وارد شیلی میشم.
روزهای سی و نه تا پنجاه و یک: شیلی
سی و نه و چهل و چهل و یک
من از مرز میترسم. از پلیس گذرنامه وحشت دارم. کابوسم اینه که با اتوبوس بخوام از مرز رد بشم و فقط به من که ایرانی هستم گیر بدن. از مرز زمینی وارد شیلی میشم، پر از نگرانی و تنش. مسئول مربوطه چندباری پاسپورتم رو بالاوپایین میکنه، مبهوت ازین همه ویزایی که توی گذرناممه. سوالات معمول مثل اینکه کجا میمونی و چه میکنی رو ازم میپرسه و مهر کوفتیو میزنه.
دوازده ساعتی توی راهم تا از اوشوایای آرژانتین برسم «Punta Arena – پونتا آرنا»ی شیلی. بلافاصله بلیت «Puerto Natales - پوئرتو ناتالس» رو میگیرم. سه ساعت بعد میرسم و با وای فای ترمینال هاستل نزدیکی رو تور میکنم.
پوئرتو ناتالس یه شهر کوچیکه با خونههای محقر چوبی و ایرانیتی. اما نزدیکترین شهر به پارک ملیِ «Torres del Paine - تورس دل پایینه» ست، که از سراسر دنیا برای پیمایش کردنش میان. دو تا مسیر اصلی و چندروزه داره با کمپها و چادرهای بین راه. قیمت چادرها شبی صد تا صدوپنجاه دلاره و البته از ماهها قبل و بیشتر توسط اروپاییها رزرو میشن. یکی از این دو مسیر به خاطر شکلش به مسیر دابلیو معروف شده که یه پیمایش حداقل چهارروزهس، و من میخوام دو قسمت مجزاش رو توی دو روز برم. یعنی خط سمت راست دابلیو رو یک روزه برم و برگردم و خط سمت چپش رو هم روز بعدش برم.
روز چهلم رو استراحت میکنم و راجع به شیلی میخونم و آشپزی میکنم و بلیت ورود به پارک ملی تورس دل پایینه رو برای روز بعد میگیرم. ورودیه پارک برای پیمایشهای تا سه روز سی دلاره، و اتوبوس هم بیست دلار میگیره که مسیر دو ساعت و نیمه رو از شهر تا ورودی پارک ملی ببره.
روز چهل و یکم ساعت هفت ترمینالم تا برم برای معروفترین پیمایش پارک ملی تورس دل پایینه، مسیری که تا پای سه قله معروف پارک ملی میره و به «چشمانداز سه کوه» ختم میشه. ابتدای مسیر هوا ابریه و آسمون قشنگه، کمکم بارون میگیره، و آخرشم برف. یه برف جدی، اونم توی تابستون. انتهای مسیر یک دریاچهست که پشتش سه تا کوه که بهشون «سه برج» میگن قد علم کردن. اما امروز فقط یه قسمتی از دریاچه معلوم بود. حیف.
توی مسیر کلافه شده بودم. از سرما و خیس شدن. ولی از طرفی میدونستم توی یکی از معروفترین پیمایشهای دنیام. وسوسه شدم رهاش کنم و برگردم. ولی دلم نیومد. رفتم تا تهش. معلوم بود که میرم.
چهل و دوم
باپتیس اصالتا فرانسویه ولی استرالیا زندگی میکنه. دوتا پسر داره و یه شرکت، که خودش میگه مثل پسر سومشه. ولی یه مرخصی شش ماهه از زن و بچه و زندگیش گرفته تا بهقول خودش به طبیعت برگرده. میگه حس یه گاوشیرده کجخلق رو داشته و دیگه خسته شده بوده. همهاستل دیگهم به اسم دیک آمریکاییه و بالای هفتاد سالشه. عاشق هاستله و میگه خرخر بقیه باعث میشه راحتتر بخوابه. هیچوقت هتل نمیره چون بدجوری احساس تنهایی بهش میده. هنوز جایی رو که برای زندگی باب دلش باشه پیدا نکرده. میگه بچههاش کلافهن از دستش. زیر لب میگم: حق دارن.
امروز با اتوبوس میرم بندر پُودِتو، و ازونجا با قایق میرم تا ابتدای مسیر پیمایش یخچال گِرِی. پیمایش هجده کیلومتری که از کنار یه دریاچه با تکههای بزرگ یخ رد میشه. و میرسه به یه چشمانداز بهتآور از یخچال گِرِی و دریاچه جلوش. این یکی از زیباترین تصاویریه که به عمرم به چشم دیدم. سر دیگه این یخچال همون یخچال پریتو مورنوئه که توی آرژانتینه و هفته پیش رفتمش.
دیگه از سرما و باد و پیشبینی ناپذیری هوای پاتاگونیا خسته شدم. لباسهامم مناسب این منطقه نیستن. اصلا من قرار نبود بیام اینجا. و چه خوب که اومدم و چه مناظری که ندیدم. اما دیگه وقت رفتنه. باید برم شمالٰتر که هوا مطبوعتر باشه.
چهل و سوم و چهارم
شیلی ساختار جغرافیایی عجیبی داره. باریک ترین کشور دنیاس. عرض کشور در باریکترین نقطه فقط شصت و چهار کیلومتره، یعنی یهروزه میشه رکابش زد. یک سمتش اقیانوس آرامه و یک طرفش آرژانتین ناآرام. آرژانتینی که متوسط درامد سرانهش کمتر از ماهی سیصد دلاره و همسایهش، که دسترسیش به اقیانوس آرام رو هم ازش گرفته، درامد سرانهش حداقل دوبرابره. به همین نسبت هم کشور گرانیه. هزینه رفت و آمد کمرتاکنه و میونهای هم با چونه زدن و تخفیف دادن ندارن. بسیار کشور امنیه، و مردمان آرام، راستگو، درست و مهربانی داره.
پرواز گرفتم از پونتا آرناس تا «Puerto Montt - پوئرتو مونت». توی مسیرِ اتوبوس و پرواز، چند ساعتی درگیر دراوردن جاذبههای منطقه و اقامتگاهها و هزینهها هستم، طوریکه واقعا خسته میشم. این که توی سفر تنهایی هرکاری بخوای میکنی خوبه، ولی خیلی وقتها هم جای یه همفکری خالی میشه، خیلی جاها ازین همه تصمیم گرفتنها خسته میشی و دوست داری چند روزی یکی دیگه تصمیمها رو بگیره. یا حداقل یه کسی باشه که بله یا نه نهایی رو بگه و خلاصت کنه.
بعد از چند ساعت جستجو، درنهایت به جای پوئرتو مونت تصمیم میگیرم برم «Puerto Varas - پوئرتو واراس» بمونم که نزدیکشه ولی توریستپسندتره. دیروقت میرسم هاستل. چای ماتهم رو که بار میذارم دونفر آرژانتینی میان پیشم به خیال اینکه آرژانتینیم. مسؤول هاستل میگه یه دختر ایرانی پارسال اومده بوده همین هاستل. یه دختر جهانگرد ایرانی. چشمام برق میزنه. میگم زنده میخوامش. میگه هیچ مشخصاتی ازش نداره. چای ماتهم رو با ماتم مینوشم.
روز چهل و چهارم هوا بهشدت بارونیه. با تور میرم جزیره «Chiloe – چیلوئه». همه غیر از من اسپانیایی زبانن. اما راننده که لیدرمون هم هست هرآنچه که اسپانیایی میگه رو به انگلیسی هم ترجمه میکنه. چیلوئه دومین جزیره پهناور شیلیه که بیشتر بخاطر کلیساهای چوبی قرن هفدهمیش معروفه. البته ییلاق باصفاییه و از لحاظ اعیوننشینی، لواسونشونه.
توی یه دهکده ماهیگیری توقف داریم. نوروزه. پس ماهی میخورم. یه قزل آلای کبابی جادویی که توی دهنم آب میشه.
«Castro – کاسترو» بزرگترین شهر توی جزیره چیلوئهست و برای خانههای رنگیپنگیِ رویِ آبش معروفه. اینها خونههای ماهیگیران که با ستونهای بلندی از سطح آب جدا شدن که وقتی آب بالاست در امان باشن. البته خیلیهاشون رو تبدیل به کافه و هتل کردن. این منطقهای که توشم یکی از مناطق شونزده گانه شیلیه، به نام منطقه دریاچهها.
چهل پنجم و ششم
سیسیلیا روبروم نشسته و عین ابر باهار گریه میکنه. از سفرش خسته شده و لحظهشماری میکنه برای برگشت به سوئد. بریده از استرس و فشار سفرش، از همه برنامهریزیها. ده روز دیگهس بلیتش و دیگه به زیرچونهش رسیده. بعدا کاشف به عمل میاد که دلتنگ یه پسر شیلیاییه که اول سفرش باهم آشنا شده بودن ولی بعدا به دلایلی راهشونو جدا کردن. سیسیلیا خیلی خوب حسهاش رو میشناسه و خیلی راحت بیانشون میکنه. اولین مسافریه که میبینم میگه خستهس.
اومدم «Poucon – پوکُن»، پایتخت گردشگریِ ماجراجویانه شیلی. رفتینگ، هیدرو اسپید، راپل، صخرهنوردی، زیپلاین، کوهنوردی، اسب سواری، دوچرخه سواری، کایاک، و فرود از آبشار رو رها میکنم و میرم یه آبگرم توی دل طبیعت ریلکس میکنم!
پوکُن توی یکی از مناظق شونزده گانه شیلی به نام منطقه رودخانههاست. یک طرف این شهر یه دریاچه خوشرنگه و سمت دیگهش آتشفشان «ویلاریکا». از هرگوشه شهر که سربگردونی آتشفشان و دودی که از کلهش بلند میشه رو میبینی. گودالِ روی قله پر از گدازهست و گاهی گدازه هم پرتاب میکنه و ستون دودش غلیظتر و پررنگتر میشه، که باعث میشه مسیر کوهنوردی چندروزی بسته شه. هواپیماهایی که برای سقوط آزاد میرن اول دوری روی دهانه آتشفشان میزنن تا توریستهای تور شیلی گدازهها رو ببینن و بعدا توی یه منطقه دیگهای سقوط آزاد رو انجام میدن.
صبح روز چهل و ششم آووکادو با تخم مرغ میزنم. مطمئن نبودم چجوری، پس یوتیوب سرچش کردم که پیش اجنبیا آبروم نره. میرم رفتینگ توی بالادست رودخانه، یا بخش آلتو، که وحشیتره. خیلی طولانی و خروشان و مهیجه. دستورات لیدر رو من با تاخیر متوجه میشم و همش نگاه میکنم ببینم بقیه چیکار میکنن منم همون کارو کنم. توی راپید یا قسمت خروشانِ آخر آب میزنه عینک آفتابیمو میبره. لاکردار. دفعه پیش توی هرانده نزدیک فیروزکوه موقع تیوب سواری عینکم رو آب برد. یه چتر کوچک، یه بطری آب، و عینک آفتابی-طبی زاپاسم رو تا اینجا از دست دادم. دوتای اولی خیلی شاید کماهمیت بنظر برسن ولی نشانه خوبی نیستن. نباید قبح قضیه بریزه، والا ممکنه چیزهای مهمتری رو گم کنی. یه ندای دیگهای درونم میگه رها کن بابا.
برمیگردم هاستل. اینجا رو هم مثل خیلی هاستلهای دیگه نیروهای داوطلب میچرخونن. یعنی دخترها و گاهی پسرهای جوانی که در ازای محل خواب و گاهی هم غذا، توی هاستل کار میکنن. یکی از همین نیروهای داوطلب ماساژ هم میده. چنان خستهم که زیر ماساژ خوابم میبره. امشب با اتوبوس میرم سانتیاگو، پایتخت. یامی یامی.
چهل و هفتم
دلم برای عرق کردن تنگ شده بود. سانتیاگو گرمه و دوباره شلوارک و تیشرتها رو درمیارم. ولی دیگه سرظهر زیادی گرم میشه. اما همچنان ترجیحش میدم به هوای سرد و مرطوب. تازه میفهمم فرنگیا چرا انقدر عاشق آفتابن، چون کم دارنش.
صبح خیلی زود میرسم سانتیاگو. هوا هنوز تاریکه و منم مست خواب. خودمو میکِشونم تا ایستگاه مترو، کارت مترو میخرم و میرم سمت هاستل. تختم خالیه و زودتر بهم تحویلش میدن. یه قهوه و کیک کوچیک هم از صبحانه کش میرم و میشینم برنامه امروزم رو میچینم. وسط شهرم و دیدنیها هم نزدیک و محدود. یک روز کافیه. سانتیاگو، که اسمشو خیلی دوس دارم، یه شهر با چهره اروپاییه و یکچهارم جمعیت شیلی رو توی خودش جا داده. موزه حقوق بشر رو خیلی وقت بود نشون کرده بودم که برم. خیلی مسیر سختی رو اومدن تا به رفاه و کلاس الان برسن و خیلی خیلی حواسشون جمعه دورهای مثل دیکتاتوری هفده ساله ژنرال پینوشه تکرار نشه. دورهای پرخفقان که هزاران کشته و مفقود بهجا گذاشت. داستانهای حماسی زیادی راجع به مبارزه رئیس جمهور آلِنده تا آخرین نفس وجود داره ولی هنوز معلوم نیست کشتنش یا خودکشی کرد. بههرحال که روز کودتای سال ۱۹۷۳ جونشو از دست میده. عینک شکستهش رو توی موزه دیدم.
مریض شدم و لاجون. داروندارم یه ورق آنتی بیوتیک و یه ورق کلدژله، که اونارم نامنظم میخورم. فعالیت و پیادهرویم هم زیاده و یهو خاموش میشم. امروز توی یه پارکی دیگه از بیحالی و خستگی کولهم رو گذاشتم زیر سرم و آنی خوابم برد.
شب میرسم هاستل و باتمام خستگی خیزش میکنم برنج درست کنم. ولی انقدر آشپزخونه هاستل کوچیک و کثیف و نامجهزه که نقشه رو عوض میکنم. سیر و پیاز رو با کره و روغن تن ماهی تف میدم. روغن که چه عرض کنم، روغعن. یه سس تند هم بهش میزنم و نودل آبکشی شده و تن ماهی رو بهش اضافه میکنم. بهغایت بدمزه میشه. آخه روغعن تن ماهی؟ ابتکار مثلا بهخرج دادی؟ یکی از همهاستلیها میگه این چیه. بادی به غبغب میندازم و میگم «فراید نودِلز تیونا فیش». خدا هم به اون هم به من لطف داشت که امتحان نکرد. آخه آدام، روغعن تن ماهی؟
چهل و هشتم
هاستل رو تحویل میدم. ساعت شش صبحه و تا هشت هوا روشن نمیشه. باید برم به ترمینال سانتیاگو و با اتوبوس خودمو به شهر «Valparaiso – والپاراییسو» برسونم. از در میخوام بیام بیرون که یه غریبهای یهو بهم میگه خواهش میکنم تاکسی یا اوبر بگیر و به هیچ وجه این وقت صبح توی این شهرِ «دانجِروس» تنها نزن بیرون. کاش راننده تاکسی بود که فکر کنم واسه مسافر گرفتن این حرفو میزنه. اما نبود. متاسفانه فقط یه شهروند مهربان بود. ترسان و لرزان ولی پیاده میرم.
ترمینال سانتیاگو، امانتداری داره. کولهم رو تحویل میدم و بلیت اتوبوس والپاراییسو، یا والپو، رو میگیرم. کل مسیر رو خوابم. شنبهس و کل شهرِ والپاراییسو تبدیل شده به یه بازار مکاره بزرگ. هرکس خنزرپنزری کنج خونهش داشته آورده بساط کرده بفروشه. هیچکس هم خریدار نیست. قدم زدنش کیف میده.
والپو یه شهر تپهایه و کلی آسانسور معروف و قدیمی گوشهگوشه شهر هست برای دوختن پایین تپهها به بالاشون. مرکز شهر پر از خونههای رنگی و گرافیتیهای حرفهایه. هرچی از مرکز تفریحی شهر دور میشی گرافیتیها سرسریتر و زمختتر میشن. تقریبا دیوار بینقشونگاری دیده نمیشه توی شهر و بعد از چند دقیقه دیگه چشمم ازین همه بینظمی و آشفتگی خسته میشه.
سوار مینیبوس محلی میشم و میرم شهر کناری به نام «Vina del Mar - وینیا دِل مار». اومدم اینجا تا مجسمه «موآی» رو ببینم. کلا شیش تا از حدود هزار مجسمه موآی خارج از جزیره ایستر نگهداری میشه. دیدن این مجسمه یکم تلخی حذف کردن جزیره ایستر از برنامهم رو کم میکنه.
چهل نهم و پنجاهم
یوهان فرانسویه، سی و سه سالشه، ده سال توی اتریش راننده اتوبوس بوده، پولاشو جمع کرده، استعفا داده، و میخواد یک سال سفر کنه با پولی که جمع کرده. میگم آفرین به شهامتت. میگه «دُونت بی اِ پُسی»، که یعنی انقدر بزدل نباش. بسیار خوشانرژیه. بهش میگم که زمانی عین بلبل فرانسوی صحبت میکردم ولی کلی به فرانسوی حرف زدن من میخنده. کروک موسیو و کروک مادام درست میکنیم. ساعت سه صبح اتوبوسشه و برای اینکه پول امشب تخت هاستل رو نده توی لابی و آشپزخونه شب رو سر میکنه.
بعد از یه اتوبوس سواری بیست و شیش ساعته از پایتخت میرسم به خشکترین بیابان دنیا، «San Pedro de Atacama - سن پِدرو دِ آتاکاما». بلافاصله میرم برای دیدن فرشاد که تور از ایران آورده شیلی. اولین باره همو میبینیم ولی کیف میکنم با فعال بودنش، و خوشرو و صبور بودنش. خانمش هانیه هم کمکشه و این داستان رو قشنگتر میکنه.
صبح ساعت پنج فرشاد داره تیم رو میبره به سمت آبفشانهای اِل تاتیلو «Geisers del Tatio»، که از نظر تعداد و مقیاس در دنیا سومینه و با ارتفاع چهارهزار و دویست متر از سطح دریا در دنیا مرتفعترینه. خیلی جذابه. صبح زود و توی سرما باید دیدشون تا بخارها واضحتر باشن. البته من بنده اون لحظهای شدم که خورشید تازه داشت سرک میکشید و با یه زاویه مستقیمتر میتابید و انگار داشت این بخارهارو به آتش میکشید.
صحرای آتاکاما سالی سه میلیمتر بارش نصیبش میشه، و همینه که خشکترین بیابان دنیا شده. ولی چنان بارون و تگرگ و رعدوبرقی میشه امشب، که خود محلیها همه دست به گوشی میشن. بههمینخاطر برنامه دیدن غروب رو از دست میدیم. ماه هم کامله و برنامه ستارهبینی و رصد رو هم اونجوری از دست میدیم.
کلا این منطقه برای ما ایرانیها خیلی خاص نیست. نظیرش، چه بسا بهترش، رو توی قشم داریم. ولی خارجیها رو مجذوب و مبهوت میکنه. یکی دو ساعتی این شهر بیابونی خوشترکیب رو پیاده گز میکنم و بلیت سفر به بولیوی رو میگیرم. اما نه یه بلیت معمولی. از مسیرهای بیابونی و بیاینترنت با ماشینهای آفرود سه روز توی راه خواهم بود تا برسم به شهر اویونی توی بولیوی. توی مسیر آبفشان، تالاب، آبگرم و آبتنی، هتل نمکی، دشت نمک، و حیات وحش داریم. این برنامه یکی از معدود کارهایی بود که قبل از سفرم میدونستم قراره انجامش بدم. قیمتشم با اقامت و غذا و همچی شد ۱۸۵دلار. تا چند هفته پیش حدود دوبرابر بوده ولی الان که ماه مارسه و گردشگرا دارن کمتر میشن قیمت هم شکسته.
روزهای پنجاه و یکم تا شصت و دوم: بولیوی
پنجاه و یکم و دوم
توی سفر تنهایی، یاد میگیری دل نبندی، نه به شخصی نه به جایی. میدونی که دیریازود قراره جدا بشی ازون شخص یا گروه یا فضا، و تنها ادامه بدی. با همه این وجود، خداحافظی با این جمعی که سه روز باهاشون بودم برام سخته. با آنای اسپانیایی که روزنامهنگاری خونده و دوستش که اونم اسمش آناست و بازاریابی خونده، با وینیسیوس و ویکتور برزیلی که روی کشتی کار میکنن، و متیوی بریتانیایی که تحلیلگر دادهست. همون یکی دو ساعت اول کلی با هم رفیق میشیم.
با یه ون از روستای سن پدرو د آتاکامایِ شیلی راه میفتیم تا به کمترددترین مرز زمینی شیلی با بولیوی برسیم. مسیری که فقط ماشینهای آفرود میتونن برن و ابتدای یکی از پارکهای ملی بولیویه. پلیس مرزی بولیوی کلی پاسپورتم رو ورانداز میکنه و با مافوقش صحبت میکنه بعدش مهر ورودو میزنه. دیگه عادت کردم. مخصوصا که اینجا مرز زمینیه و گذرنامه ایرانی رو چه بسا تا حالا ندیده باشن. در برخورد با پلیس مرزی نه تنها ازون حالت استرس خارج شدم بلکه ژست طلبکارانهای هم دارم، با نگاه چپچپ و یه کیلو اخم.
غذا و اقامت و برنامهریزی با توره و این خیلی برای من آرامشبخشه. سه روز قرار نیست درباره مسیر و نکات و نقاط و اقامت و رفت و آمد فکر کنم. روز اول شترمرغ وحشی، لاما، روباه، فلامینگو و ویکونیا میبینیم که شبیه لاماس ولی وحشیه. میگن پشم ویکونیا گرمترین و سبکترین پشم جهانه. توی یه آبگرم طبیعی هم آبتنی میکنیم. چونهم رو تکیه دادم به لبه حوضچه آبگرم، بدنم شل، دستام از سمت دیگه آویزون، و چشمام بسته. باز با خودم با ذوق زمزمه میکنم که من کجا اینجا کجا. یه حس خلسه سرمستانه پررضایت، که به سرعت جاش رو میده به یه حس دردمندانه پرشکایت. ارتفاعمون حدود پنجهزار متره، یعنی هزار متر بالاتر از قله توچال. همه سردرد داریم و آشفتهحالیم.
مسیرهای پرپیچوخم آفرود رو رد میکنیم و غروب میرسیم به یه روستای کم جمعیت که یه اقامتگاه جمعوجور داره. شبیه روستاهای دورافتاده خودمون. باد شدیده و این سردردمون رو بدتر میکنه. یه دمنوش برامون آماده میکنن که کمی استخوانهامون گرم میشن. میرم دوش بگیرم که آب یخ میکنه و بازم استخوانهام سرد میشن! میام بیرون میبینم کپسول گازی که به آبگرمکن وصله خالی شده و باید عوض شه.
امشب اتاق شخصی خودمو دارم، بعد از حدود پنجاه شب. دیگه برخلاف هاستل، نیازی نیست نگران وسایلم باشم. راحت و بارضایت پخش و پلاشون میکنم تا کمی هم عقدهگشایی کرده باشم.
روز دوم، منطقه سرسبزتر هم میشه و مراتعِ لاماها، چشمهها، گلفشان و آبفشانها و صخرههای فرسایشی عجیبغریب میبینیم. هرکدوم ازین صخرهها اسمی دارن. به یکیشون میگن جام جهانی، یکیشون شتره، یکیشون قلبه. شب میرسیم به به هتل نمکیمون، که واقعا خشتهاش از نمکن.
شب با همسفرهای باحالم میریم تماشای ستارهها. وینیسیوس، این ملوان برزیلی، برامون از صور فلکی میگه. درنگاه اول یه جَلَب هفتخطه و خَتم دوعالم، ولی توی بیست و چهار سالگی سه تا زبان رو خوب بلده، نجوم خونده، سفرکردهس، و عاشق فوتبال و کِشتی و مکانیک. ترکیب جالبی به هم زده.
شب زودتر میخوابیم. فردا چهار صبح حرکته تا طلوع رو در «Salar de Uyuni - سالار دِ اویونی» ببینیم. بزرگترین صحرای نمک دنیا.
پنجاه و سوم
هفت هشت ده سال پیش یه مطلبی در مورد «بزرگترین آینه طبیعی جهان» نظرمو جلب کرد. تندی توی نقشه گوگلم ذخیرهش کردم که یه روزی ببینمش. دیدمش. این اولین جایی بود که توی آمریکای جنوبی ذخیره کرده بودم.
بزرگترین آینه طبیعی جهان درواقع دریاچه نمکیه به نام «سالار د اویونی». سالار تقریبا همسایز استان تهرانه. استان تهران ها، نه شهر تهران. جایی که اگه خوششانس باشی و بارون زده باشه، آسمون و زمین به هم میرسن. تا چشم کار میکنه نمکه، و بارون که میزنه دریاچه وسیعی به عمق پنج سانت به وجود میاد.
صبح قبل از طلوع میزنیم بیرون از هتل تا صبح علیالطلوع وسط دریاچه باشیم. حال عجیبیه. بیخود و سرگشته قدم میزنم. راضیم. با هنرنمایی راننده خوشذوقمون عکسها و فیلمهامونو میگیریم. ازونا که همه میگیرن. عکسهای پرشی، چرخشی، ازونها که انگار شخصی که به دوربین نزدیکتره یه غول بیرحمه که داره بقیه که دورتر ایستادن و انگار آدم کوچولوان رو زیر پاش له میکنه. سری هم میزنیم به یادبود رالی پاریس-داکار که هشت سال پیش بخشیش توی دریاچه نمک بوده.
بعدشم قبرستان قطارها نزدیک شهر اویونی. شهر اویونی برو و بیایی داشته بهخاطر صنعت ریلیش. اما الان دیگه راه آهنش غیرفعال شده و غیر از یه موزه و چندتا واگن وسط بولوار اصلی شهر و یه قبرستان قطارها نشانی ازش نمونده.
من توی شهر اویونی میمونم که بولیوی دوستداشتنی رو بجورم و بچهها برمیگردن شیلی.
پنجاه و چهارم و پنجم
یکی از سه تا دینامیتی که آوردیم منفجر کنیم دست منه. معدنچی کنارم نشسته و از رو دستش تقلب میکنم، که چطور دینامیت رو سه تیکه کنم، بذارم کنارهم، چاشنی رو جا بزنم وسطش، و کاغذ دورش رو کیپ کنم و در نهایت توی یه کیسه جاش بدم. با ته سیگارش لاتیوار دینامیتها رو روشن میکنه و مشغول بقیه سیگارش میشه. میگه دودقیقه و سی ثانیه فرصت هست. ازینکه میبینه ما چندتا توریست وحشتزده داریم بهش نگاه میکنیم مثل یه بیمار سادیستی لذت میبره.
سیگارش کنج لب، میره ته راهروی معدن، دینامیتها رو جاساز میکنه، و یله و بیخیال میاد میشینه کنار ما. تیک تیک ساعت. دود سیگار. نور هدلمپهامون. حس تعلیقی که نظیرش رو یاد ندارم. و بوووم، بوووم، و با یکم فاصله بیشتر بازم بوووم. سه انفجاری که ازونی که فکر میکردیم بسیار شدیدترن. من تقریبا پرت میشم. گوشیم میفته زمین. معدنچی لبخند مرضناکی میزنه. یاد بوف کور میفتم، اونجا که میگه: «لبخند تمسخرآمیزی گوشه لب او خشک شده بود».
اینجا شهر «Potosi – پوتوسی»، شهری که با معماری دوره استعمار و البته معادن نقره و مس و قلعش شناخته میشه. پوتوسی با ارتفاع چهارهزار و صد متر بلندترین شهر جهانه. جاذبه اصلی شهر ضربخانه قدیمیه شهره، که یکی از بهترین موزههای بولیویه و ادوات ضرب سکه رو توی یه ساختمون ۲۵۰ ساله جا داده. میرم میبینمش. ولی جاذبه اصلی برای من تورهایی هستن که زیرسبیلی میرن توی معادن فعال توی کوه «Cerro Rico - سِرُو ریکو»، یعنی قله ثروت. قبلش فرم رضایتنامه باید پر کنی که توی معدن جونت کف دست خودته و درصورت جراحت یا مرگ، تور مسوولیتی نداره. معلومه که پر میکنم!
ما شش نفریم. دونفر از همراهامون حالشون بد میشه و راهنمامون باهاشون برمیگرده. منم فرصت رو غنیمت میشمرم تنهایی میرم معدن رو میجورم. حس ترس و تنهایی به حس خفگی غلبه میکنه.
یه عبادتگاه کوچیک قبل از ورود به معدن وجود داره، جایی که لاما توش قربانی میکنن و خونش رو میپاشن روی دیوار و از مریم مقدس تقاضای حمایت و حفاظت میکنن. وسط معدن هم شمایل ترسناکی نصب کردن و دورش رو پر کردن با تحفهها و هدایا. این یکی فرشته شر داخل معدنه، که دَمِش رو میبینن که کاری به کارشون نداشته باشه.
کارگرای معدن رو میبینیم. یکیشون یه تیکه سنگ حاوی نقره بهم میده. نور میندازم، چشمم و سنگه همزمان برق میزنن. اینم از یادگاری من از این کوه مرموز.
پنجاه و ششم و هفتم
فِس شدم. قبل از سفرم به آمریکای جنوبی، نگاه ویژهای به بولیوی داشتم. دوست داشتم سریعتر برسم بهش. ولی مسیرها توی بولیوی دورن از هم، و زیرساختها ضعیف. جابجا شدن خیلی زمانبر و خسته کنندهس و این کلافه کرده منو. از پوتوسی با اتوبوس میام به شهر «Sucre – سوکرِه»، که عنوان زیباترین شهر بولیوی و «شهر سپید آمریکای جنوبی» رو یدک میکشه. منو جذب نمیکنه. روز اول اقامتم توی سوکره یکشنبهس. با یه ون مسافرکش میرم روستای «Tarabuco - تارابوکو»، که یکشنبهبازار معروف و قدیمیای داره. میدون اصلی شهر، حماسه غافلگیر کردن سربازای اسپانیایی در دوره استعمار، قتل اونا با شاخ گاو، و درآوردن و خوردن قلبشون رو درقالب یه مجسمه خشن به تصویر کشیده. لقب اهالی این محل هم، با افتخار، قلبخواره.
برنامه روز دومم توی شهر سوکره رفتن به پارک دایناسورهاس، که هزاران ردپا از دایناسورهای مختلف رو در خودش داره. نگو دوشنبهها تعطیله. برای جبران مافات، با یه تور پیادهرروی همراه میشم. اونم اصلا حال نمیده.
خسته شدم بسکه فکر کردم چیکار کنم و کجا برم. هیچی درست پیش نمیره. کلافه و بیحال و بیحوصلهم. با بچههای هاستل هم ارتباط معناداری شکل نمیگیره، که البته دلیلش کجخلقی و کنارهگرفتن خودمه. البته این اولین باری نیست که این اتفاق برام میفته. توی پاتاگونیا هم چند روزی خیلی دمغ و پایین بودم. البته در هر دو دفعه آگاه بودم که این حسها گذران. آگاه بودم که حتی توی بهترین و خاصترین سفر هم قرار نیست هر روزت فوقالعاده باشه. آره، اومدی این سر دنیا، با طبیعت و خوراک و فرهنگ و تاریخی که هوش از سرت میبره. اما تضمینی وجود نداره که تو هر روز خوشحال باشی. به خودم یادآوری میکنم که حس تنهایی از نوع بدش، دلتنگی، کلافگی، بلاتکلیفی، زودرنجی، ترس و ناامنی و استرس و بیماری و کلی حسهای بد دیگه بخشی از هر سفرین. توی هر سه ماه سفر، به صورت متوسط دوهفته روزهای بدفاز وجود دارن، اینو توی هاستل توی یه کتابی راجع به جهانگردی خوندم. مهم اینه که آگاه باشی که این بخشی از سفره، طبیعیه و میگذره.
نکته حیاتی اینه که توی دوره بیحوصلگی، کسی که تنها سفر میکنه تصمیم مهم یا احساسیای نگیره. خیلیها با اولین نشانهها و روزهای ناخوشاحوالی، سفرشون رو به پایان میرسونن و با یه خاطره بد برمیگردن خونه. اما یک بکپَکِرِ پَکَر، قبل از هر تصمیم انفجاری، باید حداقل چندروزی به خودش فرصت بده و راهحالهای مختلف رو برای درومدن از مخمصه به کار ببره. ناگفته پیداست که هر کسی هم فرمول و چاره خودشو داره.
چاره من برای این حالِ بد، رفتنه. باید برم لاپاز، پایتخت بولیوی. آره، چاره، کندن و رفتنه.
پنجاه و هشتم و نهم
کابلهای درهمتنیده، ساختمانهای بلند، بوی روغن سوخته و مرغ مونده، عطر قهوه، بوق و بوق و بوق و فریاد و هوار برای جذب مشتری، ساز و آواز خیابونی، خونههای بینما و بیهویت، قبرهای رنگیرنگی، محلههای بینظم، کوچههای سنگفرش و محلههای تمیز و توریستی، بوی تند زهراب، عطر مستکننده راسته بزرگ گلفروشیها، پیرزنهای بداخم و دخترای خوشرو. لاپاز جمع اضداده. بار دیگر، شهری که دوستش داشتم.
لاپالاپالاپالاپاااااز. توی ترمینالِ شهر سوکره اینجوری صدا میزنن تا مسافر جذب کنن. اصلا اسمش از همون بار اول که به گوشم خورد نامانوس و خندهدار بود. لاپاز یعنی صلح.
از سوکرِه با اتوبوس اومدم لاپاز. صندلی نفر جلویی خراب بود و صندلی رو که داده بود عقب دیگه هیچ جای پایی نداشتم و کل شب، پاهام رو بغل کرده بودم. کنارم هم بار بود، بار لباس و پارچه و اینا. پشت سرم مرغ و خروس زنده. راننده تیر خلاص رو وقتی میزنه که مسافر اضافه هم سوار میکنه و مسافرای اضافه کف اتوبوس دراز میکشن و هرگونه شانس جنبیدن رو ازم سلب میکنن. شب سختیه و بدترین اتوبوس سواریه این دو ماه سفرمه و اصلا دوست ندارم دوباره تکرار بشه.
بهر ضرب و زوری که هست میرسم ترمینال لاپاز. توی بوکینگ دات کام دارم میگردم و اولین پیشنهادش هتل کپسولیه. شبی هفت دلار با صبحانه. چقدرم تمیز و خوب و راحته. یک تخت یکنفره که تمام امکانات یک شب استراحت باکیفیت رو داره. از همه بهتر اینکه یه در کشویی داره و میتونی در کمترین جا، بیشترین حریم شخصی رو تجربه کنی.
باوجود خستگی شب قبل، بلافاصله وسایلم رو میذارم توی هاستل و میزنم بیرون تا شهرو کشف کنم. حملونقل عمومی توی هر شهر بولیوی، قلق خودشو داره. اولش استرسآور و گیجکنندهس، ولی راحت و روال میشه.
توی ون، که بهش میگن مینیبوس، میشینم و میرم دره ماه، Valle de la Luna، رو ببینم. از نظر ژئومورفولوژیک، چشمنواز و کمنظیره. تپههای خاکی این دره با فرسایش آبی و خاکی شکلهای عجیب و قشنگی گرفتن و دو تا مسیر ریلکشیشده و علامتگذاریشده هم برای دیدنشون وجود داره. ده کیلومتریه شهره. میبینمش و فرز برمیگردم توی شهر.
موزه ماسک و پشمینه، موزه مردمشناسی، موزه برگ کوکا، موزه سازهای سنتی، کلیسای فلان، کلیسای بهمان، میدان سن فرانسیس، میدان سن نمیدونم چیچی، بازار سنتی شهر، قبرستان قدیمی، بازار جادوگرها، همه و همه رو میبینم. اینجا سوکره نیست. شهریه که دوسش دارم. توی خیابونای شهر قدم میزنم. تنها و رها. حال خوشی دارم اینجا. همایون فریاد میزنه «من کجا باران کجا، راه بیپایان کجا». اتفاقا نم بارون میزنه. اتفاقا نقشهم خاموشه و راه بیپایان. دلم نمیاد چترمو باز کنم. دلم میخواد گریه کنم. نه از غصه، از خوش حالی. خوشحالی نه ها، خوش حالی. باید این حالمو تقسیم کنم. بعد از یکی دو روز غفلت، زنگ میزنم به مادر. لبخند میزنه، میخندیم، از خوشحالی. طبق معمول میگه «کوجایی» پسر، خبری ازت نیس، نمیگه «کجایی» پسر، خبری ازت نیس، که خیلی لحنش جدی نباشه. عاشق این ریزهکاریاشم.
توی این شهر دوستداشتنی، به هیچ غذای خیابونی نه نمیگم. انقدر غذا ارزونه که هیچ انگیزهای برای آشپزی نمیذاره برام. همش درحال خوردنم. حتی به دلپیچه افتادنم هم مانع جدیای محسوب نمیشه.