یک نفر، یک کوله، 90 روز، 5 کشور، 40 شهر، 1400 کیلومتر پیاده روی!

4.9
از 34 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
یک نفر، یک کوله، 90 روز، 5 کشور، 40 شهر، 1400 کیلومتر پیاده روی!
آموزش سفرنامه‌ نویسی
23 آبان 1403 12:00
40
2.6K

شصتم 

اگه یه دلیل می‌خواستم برای اومدن به بولیوی، رکاب زدن توی جاده مرگ بود. جاده‌ای ابتدایی و قدیمی و دستکند توی کمر کوه که تا همین ده سال پیش ماشین ازش رد می‌شده.

تور جاده مرگ با دوچرخه کوهستان و توسط ده­‌ها دفتر گردشگری که توی مرکز لاپاز مستقرن برگزار می­‌شه. می­‌شه دوچرخه کمک‌جلو (فرانت ساسپِنشن) یا دوکمکه (فول ساسپنشن) انتخاب کرد، که اختلاف قیمت جدی هم ندارن. هزینه هم حدود ۳۰ الی ۵۰ دلاره، بسته به ترتمیز بودن دوچرخه‌­ها و خوشنام بودن آژانس­‌ها. من یه تور کف قیمت می­‌گیرم که شامل دوچرخه‌ ­سواری، صبحانه و نهار، و استخر بعد از رکاب زدنه. بعدا که می‌بینم دوچرخه‌هاش داغونن خیلی تعجب نمی‌کنم. 

من و فول ساسپنشنم

من و فول ساسپنشنم

با مینی­‌بوس از مرتفع‌­ترین پایتخت جهان یعنی لاپاز توی ارتفاع ۳۶۰۰ متری راه می­فتیم و از شهر خارج می­‌شیم و جاده رو تا ارتفاع ۴۷۰۰ متری بالا می­‌ریم. ازینجا به بعد سراشیبیه. رکاب زدن رو شروع می­‌کنیم و تا ۱۲۰۰ متری پایین میایم. رکابی نمی‌زنیم درواقع، فقط ترمز می‌گیریم. فقط یه قسمت از مسیر سربالاییه، به طول هشت کیلومتر، که اونجا هم دوباره دوچرخه­‌هارو سوار مینی‌­بوس می‌­کنیم که مبادا به زحمت بیفتیم! مسیر جاده مرگ خاکیه، جنگلیه، گاردریل نداره، آبشار داره، و منظره­‌های به‌­یادموندنی داره. اونقدرها که اسمش ترسناکه، خطرناک نیست، هرچند که اگه از جاده منحرف شی، ممکنه اسمش رو تعبیر کنی. 

با اِستِل فرانسوی و بِرتوی بولیویایی هم‌رکابیم. استلِ بیست‌وپنج‌ساله دوبار اومده ایران، چون پدرش مدرس تاریخه. برتو اما تا دقیقه آخر متوجه نمی‌­شه که من از ایراک یعنی عراق اومدم یا ایران. برتو کوادکوپتر آورده. یه جایی می‌فرستش روی دره، می­‌بینیم یه اتوبوس ته دره‌س. چیزی که مسلمه اینکه این جاده خیلی­‌هارو به کشتن داده.

خوش‌‌شانسم که بارون نمیاد. این چندروزه این مسیر همش بارونی بوده.

جاده مرگ
جاده مرگ
جاده مرگ

جاده مرگ

شصت و یکم و دوم

از لاپاز دل می‌کنم. خیلی دوستش داشتم. شهر خاصی بود، از لحاظ ساختار شهری، تضاد طبقاتی، بازارها و غذاهای خیابونی، حمل‌ونقل عمومی، و مردمانش. شهر بعدی اسمش هست کوپاکابانا، شهری در مرز بولیوی و پرو که هم‌نام معروف‌ترین ساحل برزیل هم هست. کنار دریاچه «Titicaca - تیتی‌کاکا»س، مرتفع‌ترین دریاچه قابل‌کشتیرانی دنیا با ارتفاع حدود چهارهزار متر. و چقدر این دریاچه زیباست. دو تا جزیره معروف داره، جزیره ماه یا به اسپانیایی Isla de la Luna، و جزیره خورشید Isla del Sol. جزایری که برای قوم اینکا مقدس بودن و زادگاه ماه و خورشید به حساب میومدن. قایق می‌گیرم که این دوتا جزیره رو ببینم. همزمان می‌شه با اپیزود ارنِست شَکِلتونِ از پادکست چَنِل‌بی، که توش شکلتون دربه‌در دنبال جزیره‌س. بقایایی که توی این دو تا جزیره می‌­بینم اولین برخورد من با قوم اینکاس، قومی که قراره توی پرو کلی ازشون ببینم و بشنوم.

جزیره ماه در پس زمینه
جزیره ماه در پس زمینه
اقامتگاه های رویایی با ویوی دریاچه تی تی کاکا
اقامتگاه های رویایی با ویوی دریاچه تی تی کاکا

امروز عصر از مرز رد می‌شم، مرز زمینی بولیوی به پرو. مردک بی‌خاصیت گذرنامه‌م رو با قلم مخصوص چک می‌کنه که تقلبی نباشه، کد روی ویزام رو توی سیستم می‌زنه، شماره گذرنامه رو عدد به عدد چک می‌کنه. با تعجب و دستپاچگی به همکارش می­‌گه که چه کنیم با این ایرانی. با بی‌حوصلگی و طلبکاری زل زدم تو صورتش. سنگینی نگاهمو حس می‌کنه. نمیتونه برم گردونه. ویزای بولیویم یکبار ورود بوده. با لبخند پاسمو می‌ده. یه نگاه چرک و کشدار بهش میندازم و می‌رم سمت اتوبوس، که معطل گذرنامه منه.

روزهای شصت و سوم تا هشتاد و پنجم:‌ پرو

شصت و سوم و چهارم

در بحث با محلی ها، خالد همه اعتراض‌ها و بیشتر استدلال‌هاشو با این جمله شروع می‌کنه که «من هشتاد تا کشور رفتم و پنج‌ تا از عجایب هفتگانه رو دیدم، ولی هیچ‌جا این‌شکلی نبوده.» با حسرت گوش می‌دم، پنج‌تا از هفت‌تا. همین‌طور که داره پز می‌ده و دونه‌دونه عجایب هفتگانه رو لیست می‌کنه، می‌بینم که ای دل غافل، منم پنج‌تاشونو رفتم، خودمم خبر نداشتم. دیوار چین، پِترای اردن، تاج محل هند، مسیح برزیل، و ماچوپیچوی پرو که بعدیه. دوتای بعدی هم بالاخره گیر می‌کنن به قلابم یه روزی.

خالد اصالتا ترکه، ولی پرتغال زندگی می‌کنه. کِن هم ژاپنیه و آرایشگر. ما سه نفر با هم توی هاستلی که توی شهر «کوزکو Cusco» گرفتم توی یه اتاقیم و این چندروزه برنامه‌هامونو با هم می‌چینیم.

می‌ریم توی شهر کوزکو قدمی بزنیم. شهری که پایتخت امپراطوری اینکا بوده و اسپانیای مهاجم و استعمارگر حدود پونصد سال پیش دودمانش رو درهم می‌پیچه. البته شهر‌ پر از آثار تاریخیه و توی مرکز شهر اجازه ساخت‌وساز مدرن و نصب تابلوهای بزرگ و نئون رو نمی‌دن و حال و هوای خوبی داره. خالد می‌خواد بلاگر شه. هر کشوری می­‌ره یه تی­شرت با اسم اون کشور می­‌خره، تندتند عکس می‌گیره و می‌ره نقطه بعد. این اما، مسلک من نیست‌. من توی چنین جایی، باید آروم قدم بزنم، دلکش و مرضیه‌ و شجریانم رو گوش کنم، و خوب نگاه کنم، خیلی خوب. بهمین‌خاطر در طول روز اون و کِن با هم می‌­گردن ولی من باهاشون خداحافظی می‌کنم و قرار می‌ذاریم شام با هم باشیم.

نمایی از شهر کوزکو

نمایی از شهر کوزکو

تولد خالده امشب. بهش بهمن می‌دم. کلی عشق می‌کنه. می‌گه بهترین سیگاریه که تاحالا کشیده.

از کوزکو برنامه داریم بریم به معروف‌ترین نقطه پرو، و چه بسا آمریکای جنوبی:‌ ماچو پیچو. البته رسیدن بهش کار راحتی نیست. اول باید رسید به نزدیک­ترین روستا به ماچوپیچو، که اسمش هست «آگواس کالیِنتِس Aguas Calientes». می‌­شه از شهر کوزکو تا اون روستا رو با قطار در مسیری دوساعته رفت که زیباست، اما هزینه رفت و برگشتش حدود ۱۵۰ دلار می­‌شه. راه بعدی دورتر ولی هزینه­‌ش تقریبا یک دهمه. باید صبح زود با ون رفت تا روستایی به نام هیدروالکتریک و ازونجا یه مسیر یازده کیلومتری رو از دل جنگل تا آگواس کالینتس پیاده رفت. گم شدن توی این مسیر کار سختیه چون هم کوله­‌گردای زیادی توی مسیرن و هم اینکه مسیر در کنار خط آهنه. 

نگرانی بعدی ما بلیت ورودی به ماچوپیچوست. بلیت نداریم و بلیت‌های آنلاین تا شش ماه بعد پیش‌فروش شدن. اما می‌ریم توی‌ دفتر فرهنگی روستا بلیت می‌خریم، اونم بلیت بهترین مسیر ممکن. ماچوپیچو رو به چهار مسیر تقسیم کردن که بهتر بتونن این تعداد بازدیدکننده رو مدیریت کنن. بلیت دو تا از مسیرهای پرطرفدارتر خیلی سریع­تر تموم می‌شن، که ما سه نفر سه تا از آخرین بلیت­‌های باقیمونده رو می‌خریم.

درباره سفر و مسافر، دو تا باور و جمله قصارِ ساختِ خودم دارم که در اوج درماندگی در سفر به خودم یادآوریشون می­‌کنم. اول اینکه «دو کس بر زمین نمانند؛ مرده و مسافر» و دوم اینکه «تو سفر تو لحظه آخر همچی درست می‌شه، به بهترین شکل ممکن». هرجفتشون بازم تعبیر شدن. درود بر سفر. 

 

کلیسای پلازای اصلی کوزکو

کلیسای پلازای اصلی کوزکو

شصت و پنجم

سال هشتاد یه سفر خویشاوندی رفتیم. پیشنهاد و هماهنگی و سردردهاش با عنصر فرهیخته فامیل، دایی رضا، بود. عمه‌ها و عموها و بچه‌هاشون چپیدیم توی یه مینی‌بوس بنز قدیمی و ترتری. از کردستان راه افتادیم به سمت شیراز و جنوب. دایی رضا ما رو برد تخت جمشید، پاسارگاد، نقش رستم، نقش رجب، و کلی جاهای دیگه. چه می‌­دونستم تاریخ چیه، سفر چیه، از وطنت بیرون زدن کدومه. پر بودم از هیجان و سوال. دست می‌کشیدم روی سنگ‌ها و ۲۵۰۰ سال پیش رو تصویر می‌کردم. جرقه سفر کردن و دیدن و از نزدیک لمس‌ کردن از همون سفر برای‌ من زده شد.  

و من، امروز، همون میثم سال هشتاد بودم. توی شهر گمشده اینکاها، که از گزند اسپانیایی‌ها دور مونده بود، دست می‌کشیدم رو تخته‌سنگ‌های عظیمی که مثل پنیر برش داده شده‌ن و پازل‌وار و بدون ملات روی هم چیده شدن. و همزمان پرتاب می‌شدم به ششصدسال پیش. که مهندسان اینکایی این سنگ‌هایی که وزنشون از پنجاه تن هم بیشتر می‌تونه باشه رو چنان صاف و دقیق برش دادن و چیدن روی هم که یک تار مو هم بین سنگ‌ها نمی‌ره. منو یاد خشکه‌چینی اورامانات خودمون میندازه.

مسخ

مسخ

راهنما داره از جزییات تاریخی ماچوپیچو می‌گه، که خوبن و جذاب. اما من این جزییات رو لازم ندارم. من باید برم دست بکشم روی این تخته‌سنگ‌ها، با نگاهم دنبال کنم تک‌تک خطوط بین سنگ‌هارو، و تصور و تصویر کنم. از گروه جدا می‌شم، هدفونم رو می‌ذارم، و می‌رم به ششصد سال پیش. شجریان هم همراهمه، و چه خوش می‌خونه.

«گرم باز آمدی محبوب سیم‌اندام سنگین‌دل

گُل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل»

 بلیت من بهم اجازه می­‌ده که دوساعتی توی محوطه بمونم و از مسیرم، که یکی از مسیرهای چهارگانه­‌س، خارج نشم. چهارساعت می‌­مونم و یواشکی از موانعی که گذاشتن می­‌پرم و به سوت و دادوهوار مسیربان هم اهمیتی نمی‌دم. تقریبا فرار می‌کنم از دستش. هرچهار مسیر رو می­‌بینم، با چشمم می‌­نوشمشون. 

شصت و ششم و هفتم

دو روز دیگه به کوزکو وقت میدم. می‌رم دره مقدس رو می‌بینم. یه دره شصت کیلومتری و حاصلخیز که منبع غذای پایتخت‌نشینان اینکایی بوده. چندین روستای عصر استعمار اسپانیا از جمله چینچرون، اویانتایتانبو، و پیساک و معدن نمک و منطقه مورای رو توی یک روز می‌بینم. اسمو آخه، اویانتایتانبو. انقدر قشنگه دوست دارم خالکوبیش کنم.

این روستا و آثارشون واقعا دست کمی از ماچوپیچو ندارن. 

روستای باستانی پیساک
روستای باستانی پیساک

روز بعد هم می‌رم ساکسای‌وامان که توی حومه کوزکو هست رو ببینم. 

ساکسای‌وامان

ساکسای‌وامان

با خالد و کِن خداحافظی می‌کنم و شبانه روانه می‌شم به سمت شهر «آرکیپا Arequipa»، تا  دومین دره عمیق دنیا به اسم «کانیون کولکا Colca Canyon» رو ببینم. در وصفش همین بس که بیش از دوبرابر عمیق‌تر از گراند کانیون آمریکاس. 

شصت و هشتم 

هم‌هاستلیم ناراحته که چرا بلیت برای ایرلند گیرش نمیاد. اون یکی ازین می‌ناله که غذاهای آمریکای جنوبی همشون سرخ‌کردنین. دوس داشتم جنس نگرانی‌های منم همین چیزای معمولی بودن. با نگرانی، تنش بین ایران و اسرائیل رو دنبال می‌کنم و با خانواده و دوستام در تماسم. 

آرکیپا هفت‌تا آتشفشان داره. میتسی از همشون معروف‌تر و متقارن‌تره و از همه‌جای شهر مشخصه. به آرکیپا شهر سفید هم می‌گن، مثل سوکره توی بولیوی.

اول از همه می‌رم «خوانیتا Juanita» رو می‌بینم. یه دختر نوجوان عصر اینکا که برای خدایان اینکایی قربانی شده. جسد منجمدش رو توی کوه‌های اطراف پیدا کردن و در دمای منفی بیست درجه نگهداری می­‌شه. بعدش می‌رم موزه «رِکولِتا Recoleta» که بخش‌ آمازون و کتابخانه‌ش جالبه. اینجاهم چندتا مومیایی نگهداری میشه. یکیشون خیلی عجیبه. دستشو زده زیر چونه و زل زده بهت. سری هم به صومعه چهارصدوپنجاه ساله سانتا کاتالینا می‌زنم، که بزرگترین جاذبه شهره. مثل شهری داخل یه شهر دیگه‌س و هنوز هم فعاله.

ورودیه‌ها توی پرو خیلی گرونن و این شدیدا رو مخمه. یکی دوجا می‌گن اهل کجایی. میگم پرو که پول کمتر بدم. اما اسپانیاییِ نیم‌بندم لو می‌ده منو.

 

مومیایی موزه رکولتا

مومیایی موزه رکولتا

 

صومعه سانتا کاتالینا
صومعه سانتا کاتالینا

شصت و نهم و هفتادم

تور نمی­گیرم و کانیون کولکا رو خودم میام، علی‌رغم توصیه‌های کتاب راهنما و هاستل و هم‌هاستلی‌ها. من تو خاورمیانه بزرگ شدم، کشورم تا یه قدمی جنگ پیش رفته، منو از چی می‌ترسونین. اینحا دومین کانیون عمیق‌ دنیاست و بیش از دوبرابر عمیق‌تر از گراند کانیونه.

علی‌رغم همه این گنده‌گویی‌ها، دو سه مرتبه گم می‌شم. پیمایش رو از بالای کانیون شروع می‌کنم. عمق دره حدود سه هزار و چهارصد متره. تا کف دره می‌رم. همه با گروه و راهنمان، و سرعتشون کمتره. چندتا آبادی رو رد می‌کنم تا اینکه می‌رسم به اوآسیس، یا واحه. یه منطقه کوچیک سرسبز که انتهای مسیر پیاده­روی روز اوله و چندتایی هتل تو خودش داره. یه اتاق می‌گیرم با منظره عالی و استخر، حدود شیش دلار. سه ساعت زودتر از گروه‌ها رسیدم و تندی می‌زنم به آب. تشنه‌م می‌شه. از هتل یه آب معدنی می‌خرم پنج دلار، یعنی تقریبا هم‌قیمت با اتاق. نذاشت دو دیقه کیف کنم با قیمت ارزون اتاقش.

ساعت هشت شب می‌خوابم و پنجِ صبح روز بعد استارت یه سربالایی سه‌ساعته رو می‌زنم. تاریکه و تنهام در طول مسیر و یکم نگران می­‌شم. می‌رسم به یه آبادی به نام «کاباناکُنده Cabanaconde» و به‌عنوان صبحانه دوتا نیمرو، یه مشت سیب‌زمینی سرخ‌کرده، برنج، سالاد، و قهوه می‌خورم. 

هفتاد و یکم و دوم و سوم

از کوزکو به سمت خطوط نازکا و واحه هواکاچینا راه می­فتم. مسیر طولانیه و روز هفتاد و یکم به کل توی مسیر می‌گذره. نکته برجسته این روز، خطوط مرموز نازکاس. حدود هفتاد شکل از حیوانات و گیاهان و انسان و حشرات و صدها شکل هندسی، که فقط از ارتفاع قابل تشخیصن. برای دیدنشون از یه برج دیده‌بانیِ حدود ۳۰ متری بالا می‌رم و سه تاشون رو می‌بینم. هنوز کسی انگیزه قوم نازکا رو از کشیدن این خطوط بین دویست سال قبل از میلاد تا سال هفتصد میلادی رو نمی‌دونه.

 

خطوط نازکا از بالای برج دیده بانی

خطوط نازکا از بالای برج دیده بانی

شب می‌رسم هواکاچینا و علی‌رغم خستگی یک بار دور دریاچه‌ش رو می‌چرخم. شب رو می‌­کنم به پاهام و یه تشکر ویژه ازشون می­‌کنم. پاهای پایه‌ای که دست رد به سینه هیچ برنامه پیشنهادی سنگین و سبکی‌ نمی‌زنن و هرجا بِکِشمشون، میان. 

هواکاچینا یه واحه واقعیه. یه روستای‌ کوچیک وسط رمل‌های کویر، با یه دریاچه طبیعی‌ کوچیک. اولین بار توی روزنامه توریسم دیده بودمش و قبل از ماچوپیچو و هرجای دیگه‌ای توی پرو، توی‌ گوگل‌مپ سیوش کرده بودم. درختای نخل اطراف‌ دریاچه و زیست شبانه این واحه، حال خوبی بهش داده.

برنامه‌م یه روز بود براش ولی انقدر حالش خوب بود که دو روزه‌­ش کردم.

 

یک واحه به تمام معنا

یک واحه به تمام معنا

روز بعد اول از همه می‌رم بالاترین رمل اطراف واحه و یه دل سیر نگاهش می‌کنم.عصر هم می‌رم باگی‌سواری و سندبوردینگ و تماشای غروب. باگی اسم خودروهای مخصوص کویرنوردیه، که یه شکل حشره‌طوری دارن. گردشگران تور پرو با بوردهاشون میان بالای رمل­‌ها و روی بوردها به سینه دراز می­‌کشن و از ازون بالا سر می­‌خورن می­‌رن پایین. اونایی که اسنوبورد بلدن، توی رمل­‌ها سندبوردینگ می­کنن. منم به یاد پیست دربندسر همین کارو می‌­کنم ولی سرعتش خیلی کمه و اصلا نمی­‌چسبه. شب بازم می­‌رم دور دریاچه و زل می­‌زنم به آسمون زیبا.

باگی‌سواری

باگی‌سواری

روز آخر رو به هیچ‌کاری‌نکردن می‌­گذرونم. ریلکس توی استخر منظره رمل‌ها رو تماشا می‌کنم و لم می‌دم و می‌خوابم و می‌رم توی دریاچه وسط واحه قایق سواری می‌کنم و برمی‌گردم برنجم رو بار می‌ذارم و کتابمو می‌خونم. می‌گن زمانی رو که با کیفیت هدر دادی، انگار که اصلا هدرش ندادی. 

 هفتاد و چهارم

از کویر به ساحل، از هواکاچینا به دهکده ماهیگیری پاراکاس. یه شب توی پاراکاس می‌مونم. اینجا نزدیک‌ترین بندر به «جزایر بالِستاس Las Ballestas» هستش، جزایری که به خاطر تنوع شگفت‌انگیز جانوری بهش گالاپاگوس کوچک هم می‌گن. برای منِ گالاپاگوس‌ندیده، اوجب واجبات بود.

و البته ارزشش رو هم داشت. اصلا انتظارشو نداشتم ولی اینجا هم پنگوئن می‌بینم. مثل اقواموشن توی مناطق سردسیرتر، اینام شیطونن و بامزه. شیر دریایی، دلفین، فلامنگو، پلیکان، و کلی پرنده دیگه هم می‌بینم. اما از همه اینها جالبتر برای من، وضعیت ژئومورفولوژیک منطقه‌س. صخره‌های تک‌افتاده عظیم وسط آب، حفره‌های بزرگ توی شکم جزایر، و شکل عجیب سنگ‌ها.

توی‌ مسیر تپه‌نگاره، یا ژئوگلیف، دوهزارودویست ساله‌ای به‌نام «کاندلابرا Candelabra» رو هم می‌بینیم. عجیبه و عظیمه و همچنان ناشناخته. یک شکل درخت‌مانند که با کندن خطوطی به عمق تقریبا نیم‌متر ایجاد شده. خطوط نازکا که دیروز‌ دیدم فقط پنج تا ده سانت عمق‌ دارن.

این دهکده ماهیگیری بهترین جاس برای اینکه غذای ملی پرو به اسم سِویچه رو تست کنم. تکه‌های ماهی خام با فلفل و پیاز و لیمو. خوشمزه‌س. البته اصلا در برابر خوکچه هندی سرخ شده که یه غذای محلی دیگه پرو محسوب می شه، اصلا چیز عجیبی نیست.

سویچه

سویچه

 

خوکچه هندی سرخ شده

خوکچه هندی سرخ شده 

بعد از دیدن جزایر باستاس، می­رم سواحل رنگی و صخره‌­های تراش­خورده ساحل رو می‌­بینم. به هرکدوم ازین صخره­‌های عظیم اسمی دادن. بعدش با اتوبوس راه میفتم به سمت لیما، پایتخت پرو، که چهارساعتی فاصله داره.

هفتاد و پنجم و ششم

توی این دو روزی که به خودم وقت دادم، لیما، پایتخت پرو، رو می‌جورم، غذاهاشو امتحان می‌کنم، و آماده می‌شم برای سفرم به آمازون.

روز اول آنا پائولا رو می‌بینم و شهرش رو نشونم می‌ده. دوماه پیش توی هاستلم توی بوینس‌آیرس دیده بودمش و می‌دونستم لیما زندگی می‌کنه. می‌ریم منطقه‌ توریستی-اعیونی «بارانکو Baranco»، که پره از گرافیتی‌های جذاب و کافه. «پل آه» هم همین‌جاست، همون جایی که می­گن اگه نفستو حبس کنی و از روش رد شی و آرزو کنی، برآورده می‌شه. آرزو می‌کنم جهانگرد شم. بارانکو نزدیکه ساحله. ساحل لیما همیشه مواجه و خوراک موج‌سواری. اگه ساکن لیما بودم، قطعا یه موج‌سوار حرفه‌ای می‌شدم. نهار رو توی یه رستوران چینی می‌خوریم. خودش حساب می‌کنه. ازین مرام‌های شرقی که اینجا کمتر می‌بینی. رستوران‌های شرقی توی لیما خیلی زیادن، و خوبن. منم که شیفته شفته‌برنجِ شرقی.

 

گرافیتی های منطقه بارانکو

گرافیتی های منطقه بارانکو

اکثر هتل‌ها و هاستل‌ها توی مناطق میرافلورس و بارانکو هستن، درحالیکه مرکز تاریخی و قدیمی شهر حدود یک‌ساعت با اینها فاصله داره. منم اقامتم میرافلورسه و روز دوم خودمو می‌رسونم مرکز شهر، و یه‌راست می‌رم سراغ کلیسای سن‌فرانسیسکو که دخمه‌های زیرزمینیش رو ببینم. حدود بیست و پنج هزار اسکلت اینجا نگهداری می‌شه. خیلی هم باسلیقه استخوان‌ها و جمجمه‌هارو چیدن روی هم. سری هم به آبنمای معروف شهر می‌زنم که برای نمایش موزیکالش معروفه. بیمزه‌س.

دخمه کلیسای سن‌فرانسیسکو - عکس <span class=
دخمه کلیسای سن‌فرانسیسکو - عکس دزدی ست

کوله اصلیم رو امانت می‌ذارم هاستل و کوله کوچیکم رو برای رفتن به آمازون برمی‌دارم. سبک باید برم. خمیردندون و شامپو رو توی ظرف‌های ده‌گرمی زعفرون که به عنوان سوغاتی یا باج سبیل همراهم داشتم می‌ریزم. لباس هم اندک و صرفه‌جویانه برمی‌دارم. عازم تاراپوتو هستم، بعدش یاریماگواس، لاگوناس، نائوتا و درنهایت ایکیتوس. اسمارو، آدم کیف می‌کنه.

هفتاد و هفتم و هشتم و نهم

مثل زندانی‌ها، یغلوی به‌ دست تو صف ایستادیم تا جیره نهارمونو بگیریم. یه نگاه به قد و بالام می‌کنه و به جای یه نون، دوتا می­‌ده بهم. برام کمی سیب‌زمینی پخته و مرغ هم می‌ذاره. نگاهم به دیگ میفته. پاهای مرغه ازش زده بیرون. آخه با پا؟

من تنها توریست این قایقم. یه قایق باری و بی‌دوش و بی‌برنامه و کند، که‌ توی زیر زمین و طبقه بالاش بار می‌زنه و توی طبقه همکف مسافر. حالت اعیونیش اینه که ننو بزنی، و کلاس اکونومیش اینه که بشینی کف زمین یا رو نیمکتای چوبی. مقصدم شهر ایکیتوسه، و می‌تونستم مستقیم از لیما هوایی بیام. ولی پرواز گرفتم تا شهر تاراپوتو بعدش با ون اومدم تا شهر یوریماگواس تا ازونجا با قایق باری و مثل محلی‌ها خودمو برسونم به ایکیتوس. 

دوتا هم ولایتی آمازونی روی عرشه قایق باری
دوتا هم ولایتی آمازونی روی عرشه قایق باری

یه نمونه از بی‌برنامگی قایق این که قرار بود شش عصر راه بیفته ولی ده صبح‌ روز بعدش راه افتاد. توی مسیر هم کنار اکثر روستاها توقف داره تا بار بزنه یا تحویل بده. بار هم از دام و خُرس و مروغ و ماهی هست تا تیروتخته و موز.

تجربه راحتی نبود، ولی انتظار سختی­‌هاشو داشتم. البته گزینه قایق‌های اتوبوسی و تندرو هم بود، ولی چطور می‌شد از لم‌دادن تو ننو روی آمازون بگذرم، گیرم که پشه‌ها کبودم کردن و شب تا صبح تو ننو خوابم نبرد!

و بالاخره می­‌رسم به ایکیتوس، بزرگترین شهر دنیا که دسترسی جاده‌­ای نداره، یعنی فقط از راه آب یا با پرواز می­‌شه بهش رسید. به خاطر همین هم هست که بیشتر حمل‌­ونقل توی این شهر عجیب با توک توک یا موتورهای سه چرخه انجام می‌­شه. فضا شبیه هند و بنگلادشه. من هم تا پام از آب می‌رسه به خشکی، توک‌ توک می‌گیرم تا هاستلم توی شهر ایکیتوس. تختمو تحویل می‌گیرم ‌و تندی می‌پرم مرکز شهر تور سه‌روزه آمازون رو رزرو می‌کنم. سه روز تو جنگل. با چک‌وچونه و غمزه و قمیش تور رو به قیمت حدود ۱۲۰ دلار می‌گیرم. گمونم همین تور توی برزیل سه چهار برابر قیمتشه. البته که ترتمیزتر، بابرنامه‌­تر، و لوکس‌­تره. که استایل من نیست.  

هشتادم و یکم و دوم

روی آب به پشت شناورم و شکل عجیب ابرها و درختا مسحورم کرده. همش به خودم یادآوری می‌کنم که اینجا آمازونه‌ها. مزه مزه‌ش می‌کنم. می‌گم خدایا دیگه می‌خوای منو ببری، ببر. من زندگیمو کردم. بعد یادم میفته که هنوز پرونده ویتنام و کامبوج و لائوس بازه، آسیای مرکزی رو هم که ندیدم، قطب‌ها، ای وای، آفریقاااا. تا دیر نشده، حرفمو پس می‌گیرم. 

ذهنم همش درحال پرشه. نمی‌تونم تمرکز کنم. انقدر که زیبایی دیدم. انقدر که توی این سه روز توی آمازون تصاویر، صداها، فرهنگ‌ها، خوراکی‌ها و سبک زندگی‌های متفاوت و عجیب دیدم. کیف می‌کنم.

با تونی یه تور اجاره کردیم. آلمانیه، پَرَستاره. بااینکه انگلیسیش‌ خیلی خوب نیست و مجبوریم از گوگل استفاده کنیم، به‌سرعت کلی با هم رفیق‌ می‌شیم. دیگه بعد از دو روز راز مگویی بینمون نیست. 

غروب (شایدم طلوع) آمازونی

غروب (شایدم طلوع) آمازونی

از ایکیتوس با تاکسی می‌ریم تا نائوتا. ازونجا با قایق دوساعتی می‌ریم تا برسیم به اقامتگاه، یا بیس کمپ. لیدرمون یه جوان محلی شوخ و پردانشه به نام فرانک. کیف‌ می‌کنم.

همه‌جا رو حشره و خزنده گرفته. ولی قشنگیش به اینه که تخت‌ها پشه‌بند دارن و یه حس‌ امنیت باحالی می‌دن. به فرانک می‌گم یه عنکبوت بزرگ تو اتاقمه. می‌زنه پشتم می‌گه «ولکام تو دِ جانگل مای فِرِند». کیف می‌کنم. می‌رم دوش بگیرم. آبی که توی حمام و دستشویی میاد، آب رودخونه‌س. زرده. هه هه. کیف‌ می‌کنم.

یه کوله کوچیک همراهمه فقط. کوله‌پشتی اصلیم رو لیما توی هاستل گذاشتم. لباس کم دارم و هربار می‌رم بدوشم، می‌شورم لباسامو. با آب زرد آمازون. لباسام یکم تغییر رنگ می‌دن.  روز‌ اول می‌ریم دلفین، تنبل، چندنوع میمون، و پرنده می‌بینیم. تنی به آب می‌زنیم توی قسمتی از رودخونه که آبش شفاف‌تره و قهوه‌ای نیست. چه شنای پرکیفیتی. ماهی‌ها تُک می‌زنن. ایشالا پیرانا نیستن. توکل توکل. شب دوباره می‌ریم جنگل. کلی حشرات شب‌چرخ می‌بینیم. اصلا اینجا حساسیتمو به حشرات از دست دادم. چندشم نمی‌شه. 

شب بارون می‌زنه. شلاقی. چه صدایی، با بک‌گراند کنسرت قورباغه‌ها و جیرجیرک‌ها. چه خوابی. بیدار می‌شم، و به زور بیدار می‌مونم، که بیشتر بشنوم. آلارم صبح رو هم زودتر می‌ذارم و هر ده دیقه اسنوزش می‌کنم که بیشتر بشنوم آمازون رو. کیف می‌کنم.

صبح روز دوم می‌ریم با گیاهان دارویی و بقا در جنگل آشنا شیم. فرانک پوسته یه درختو می‌تراشه و تراشه‌ها رو می‌چلونه تا عصاره قهوه‌ای رنگی ازش درآد که ضداسهاله. امتحان می‌کنم. دهنم درجا خشک می‌شه. فرانک پوسته یه درخت دیگه رو روی دستم می‌ذاره، بعد از یک دقیقه در حد سوختن داغ می‌شه. می‌گه برای درمان رماتیسمه. گریزی هم به لونه موریانه‌ می‌زنیم. دستمونو می‌ذاریم روی‌ لونه تا پر از موریانه بشه. بعد دست‌ها رو به‌هم می‌مالیم تا موریانه‌ها شتک شن. نتیجه این کشتار بوی‌ خاصیه که فرانک می‌گه حشرات رو دور نگه می‌داره. چه دنیایی.

لونه سوسک پیدا می‌کنیم و میریم سراغ شفیره‌ش تا بیاد بیرون. میخوریمش. طعم نارگیل میده. 

تونی روز دوم برمی‌گرده. چندتا توریست دیگه هم از گروه‌­های دیگه بودن. همه می­‌رن و می­‌مونه یه مسافر که من باشم و پنج تا لیدر. می‌ریم کایاک سواری. حدود هشت کیلومتر. رودخونه مثل آینه عمل می‌کنه. چه تقارنی. چه آوایی. چه تصویری. کیف می‌کنم.

 

تقارن

تقارن آمازونی

شب می‌ریم کایمن ببینیم، که یه نوع تمساح کوچیکه. می‌بینیم ولی نمی‌تونیم بگیریمش. شب‌تر می‌ریم روستای نزدیک بیس‌ کمپ. چهارصد نفر جمعیت داره و چهارتا کافه. با سه تا از لیدرهای بیس‌ کمپ و آشپز می‌ریم. رقص محلیشون رو می‌بینم و می‌رم وسط. گند می‌زنم. می‌خندن. می‌خندیم.

روز سوم می‌ریم ماهیگیری. دو تا پیرانای‌ کوچیک و یه ساردین می‌گیریم.

کایاک سواری روی آمازون

کایاک سواری آمازونی

قبل از برگشتم از آمازون به ایکیتوس، می‌رم توی‌ تراس اقامتگاه که دید به رودخونه آمازون داره توی‌ ننو دراز می‌کشم و کتاب «چگونه دور دنیا را بگردیم، به زبان ساده First Time Around the World» رو می‌خونم. هوایی می‌کنه منو. کتاب رو از هاستل برداشتم به جاش کتاب «زندگی ضروری» اثر سعید ضروری رو گذاشتم.

شب می‌رسم ایکیتوس. با تونی‌ قرار می‌ذارم و می‌ریم رستوران فیتس‌کارالدو. وقتی چندسال پیش فیلمش رو می‌دیدم، فکر نمی‌کردم بیام رستورانش. کیف می‌کنم.

 هشتاد و سوم 

جلوی صدنفر به من می‌گه تروریست. حضار قارقار می‌خندن. بعدشم واسه اینکه خوش‌نمک‌ترش کنه با ترس می‌ره پشت دوستش قایم می‌شه. خنده حضار. خب، اون به عنوان یه کمدین خیابونی هدفش خندوندن مردمه، و موفق هم شده. بعدش از تونی‌ می‌پرسه که اون اهل کجاس. ولی شوخی خاصی با آلمان نمی‌تونه بکنه. این اولین نفر نبود. یکی که توی هواکاچینا می‌خواستم ازش قایق بگیرم، تا شنید ایرانیم به‌شوخی گفت تروریست و ادای شلیک کردن درآورد. حتی فرانک تورلیدر آمازون هم که کلی با گردشگرا کار کرده و هیچ ازش انتظار نداشتم، بهم می‌گه که حواست به بمب‌هات باشه، اینجا هوا گرمه شاید منفجر شن. فقط توی پرو این حرفارو شنیدم، همه هم با لحن شوخی. من با هیچ کدوم نخندیدم و با لحنی جدی می‌گفتم که این شوخی خنده‌داری نیست و نژادپرستانه‌س. با شنیدن «نژادپرستانه» شاخکاشون که تیز می‌شد توضیح می‌دادم که ما نه جنگ می‌خوایم نه تروریسم.

برگشتم به ایکیتوس و یه روز وقت دارم بگردمش و بعدش برگردم لیما. ایکیتوس یه بازار معروف‌ داره به اسم بِلِن. بخشی‌ از بازار چسبیده به رود آمازونه و روی‌ ستون‌های چوبی بنا شده. فصل پربارش آب تا زیر ستون‌ها میاد. کلا که آشفته‌شهریه. گُله‌به‌گُله دستفروش‌ها دارن گوشت و مرغ و ماهی می‌فروشن، اونم بدون یخچال. سر و پا و حتی بعضی‌ جاها امعا و احشا مرغه رو درآوردن مرتب چیدن کنارش و همه رو با هم و یا جداجدا می­‌فروشن. شهر پر از لاشخورهای سیاهه که راحت میان تو پیاده‌رو و خیابون تا از این خوان پرنعمت لقمه‌ای بچینن.

به‌صورت اتفاقی پروازم با تونی یکیه. به‌صورت اتفاقی صندلیمم کنار پنجره‌س. این یعنی اینکه آمازونو از بالا می‌تونم ببینم. و از بالا که نگاه می­کنی تازه می­بینی که چه کرشم‌ه­ای داره این رودخانه عظیم آمازون، که چه نفوذناپذیر به نظر می­رسه این جنگل آمازون. 

 

ایکیتوس

ایکیتوس

 هشتاد و چهارم

توی تاکسی نشستم و دارم با اسپانیایی کودکانه‌م با راننده تاکسی مشکلات جهان رو حل می‌کنم که ناغافل می‌گه عاشق یه آهنگ انگلیسیه و اینکه اگه می‌شه من گوشش کنم و واسش ترجمه کنم. می‌رم به عرش. یعنی نات اونلی فکر کرده که زبان مادریم انگلیسیه، بات آلسو دانش اسپانیایی من رو درحد ترجمه کردن متن یه آهنگ دیده. یعنی من فارسی‌زبان و کوردزبان، دارم با زبان‌های سوم و چهارمم مانور می‌دم. زیر لب واااو کشداری به خودم کادو می‌دم، بادی به غبغب میندازم، پشتی صندلی رو کمی می‌دم عقب، سیخ‌تر می‌شینم و با یه «سی، کِلارو»ی غلیظ که معنیش «بله، البته» هست می‌رم که کار رو درآرم. یه ریمیکس بی‌کیفیته از چندتا آهنگ. فقط یه جمله انگلیسیش رو می‌فهمم که اونم توی کار ترجمه‌ش می‌مونم. از عرش، میام به فرش. تو صندلیم فرو می‌رم، دیگه حرفی نمی‌زنم،‌ هدفونمو می‌ذارم و تا هاستل علیرضا قربانیمو گوش می‌دم.

آخرین روز سفرم در پرو توی لیماس و بهترین فرصته که با پیاده­‌روی‌­های طولانی چهار گوشه پایتخت رو بجورم. به بازارهای محلی و صنایع‌دستی سری می‌زنم. انگار که کاربن گذاشته باشی و از یه مغازه صدتا کپی بگیری. همه شبیه هم. آخرشم که لابد همه ساخت چینن.

مسیرم رو با منطقه توریستی بارانکو تموم می‌کنم. مدت‌ها یه خلبان پاراگلایدر رو فالو می‌کردم که سایت پروازیش خیلی خوشگل بود. امروز اتفاقی دیدم که اون سایته توی ساحل بارانکوئه. دلم برای پرواز با پاراگلایدرم تنگ می‌شه.

شب می‌­رم فرودگاه که بپرم از پرو به برزیل، و ازونجا به سمت دوبی و بعدشم وطن. نفس­‌های آخر سفرمه.

 

لیمای زیبای ابری

لیمای زیبای ابری

هشتاد و پنجم

قبل ازینکه مهر خروج از برزیل و آمریکای جنوبی رو برام بزنه، می‌پرسه چقدر توی برزیل اقامت داشتم‌. می‌گم کمتر از یک روز. ولی توضیح می‌دم که سفر سه‌ماهه‌م با برزیل و کارناوال ریو شروع شده. می‌خنده می‌گه پس سال بعد می‌بینمت. می‌کوبه مهر خروجو.

توی پرواز دوبی با یه برزیلی هم‌صحبت می‌شم. وقتی می‌فهمه پنج‌ تا کشور رو دیدم توی این سه ماه می‌گه «خوشبحالت». خنده‌داره. اون خیلی راحت‌تر و ارزون‌تر از من می‌تونه این سفر رو انجام بده. اگه بهت بگن خوشبحالت که قدت بلنده قابل‌پذیرشه، چون تلاشی یا انتخابی براش نکردی. ولی اینکه بگن خوشبحالت که سفر می‌کنی عجیبه چون این یه انتخابه، یه اولویته، که مستلزم گذشتن از خیلی چیزهاست. البته، من ازین انتخابم راضیم و اگه یه کار مثبت در زندگیم کرده باشم همین بوده. نه، اگه یه کاری در زندگیم کرده باشم همین بوده.

روز آخر سفرمه. از لیما میام سائوپائولو. آذر که سائو زندگی می‌کنه و تورلیدره و معلم زبان زحمت می‌کشه میاد شهرو با هم می‌چرخیم. گرافیتی‌های محله بتمن، قبرستان معروف و زیبای شهر، محله ژاپنی‌ها، بازار مرکزی شهر، و پارک ایبِرا رو می‌بینیم. نهار یه جایی می‌ریم که غذای ژاپنی رو کیلویی می‌فروشه. خودزنی می‌کنم با سوشی.

سخن پایانی

سه ماه قبل از سفرم، وقتی با مرخصی بدون حقوقم موافقت شد و سفرم به آمریکای جنوبی قطعی شد دست و پام رو گم کرده بودم. چقدر دنبال همسفر گشتم که تنها نرم. لیست پیام‌های اینستام رو تا پنج سال پیش زیرورو کردم و به هر کسی اهل سفرتر بود پیام دادم که شاید همسفری پیدا کنم. جالبه که سه نفر هم اعلام آمادگی‌ کردن. اما می‌دونستم باید ترسمو بذارم کنار و تنها برم. می‌دونستم توی همون هفته اول خواهم فهمید که چقدر تصمیمم درست بوده، که بعد از چند روز از شروع سفرم خواهم فهمید که اهلش هستم یا نه.

قبل از سفرم مطمئن بودم دلم برای خونه‌م، برای تختم، برای کنج خلوتم توی تهران تنگ می‌شه. برای همین خونه رو تخلیه کردم. حس مرموزی بود. دلم برای تختم تنگ می‌شدا، ولی دیگه تختی نبود که این دلتنگیه معنی پیدا کنه. 

فهمیدم یه سفر‌ تنهایی، به‌ویژه اگر طولانی هم باشه، بهترین راه خودشناسیه. با یه زوایایی از خودم آشنا شدم که خودمو متعجب کرد. منی که معمولا کم‌صحبتم و آغازگر مکالمه نیستم شده بودم یه آدم پرگو و فعال. اصلا مگه می‌شه تو سفرتنهایی کم‌صحبت بود؟ کی بره از ده‌تا راننده‌ای که زبونشونو نمی‌فهمی آدرس بپرسه، کی چک‌وچونه بزنه، کی همپا پیدا کنه، کی بره مشکلاتو حل کنه؟

فهمیدم کلا برای خوشحالی و اختصاصا برای سفر هرکسی فرمول خاص خودشو داره. مهم اینه که رِسِپی خودتو بسازی. من عاشق لاپاز پایتخت بولیوی شدم، بیشتر کسایی که هم‌صحبتشون بودم دوسش نداشتن. من می‌تونم جاهای تاریخی شهرو نبینم ولی از بازار شلوغ و دستفروشای شهر نمی‌تونم بگذرم. اما ممکنه برای دیگران دیدن موزه‌­ها و اماکن تاریخی توی صدر اولویت‌­ها باشه. 

این موضوع برای نوع سفر هم صدق می‌کنه. شیوه سفر یه نفر دیگه ممکنه برای تو کابوس باشه. شیوه من برنامه‌ریزی حداقلی و دل‌سپردن به جاده بود. فقط می‌دونستم چه کشورهایی دارم می‌رم، ولی شهرها و جزییات رو نه. فقط برای چهار روز اقامتم توی ریو از قبل رزرو داشتم، اونم بخاطر شلوغی و تقاضای بالای روزهای کارناوال. بقیه جاهارو به محض رسیدن به مقصد می‌چیدم. این برای من قشنگ‌تر و هیجانی‌تر بود، بماند که هزینه‌های خودشم داره: ممکنه به یه جاهایی نرسی، بلیت گرون‌تر بخری، روز تعطیلش برسی، و مشکلاتی‌ ازین دست.

چیزهای جزیی‌تر هم یادگرفتم. دفعه بعد، هرچند طولانی‌تر، قطعا خیلی کمتر بار میارم. درحد یک بار دستی که توی‌ کابین جابشه. از این کوله سیزده کیلوییم دارم خجالت می‌کشم. دیگه سفرنامه آنلاین نمی‌نویسم که کمتر وصل به گوشیم باشم. مثل سفرهای قبلیم، توی‌ دفترچه‌م می‌نویسم. حتما با خودم قهوه میارم. حتی توی برزیل که انقدر گردن‌کلفته برای قهوه، قهوه بدون‌شکر پیدا کردن کار سختیه.

این اولین تجربه سفر نسبتا طولانی و تنهایی من بود. انقدر در طول روز تجربه‌ها و مناظر و اتفاقای جدید می‌دیدم که با وجود بیست سی کیلومتر پیاده‌روی، شب خواب به چشمم نمیومد. یه بی‌خوابی ذهنم جا می‌موند از پردازش همه مواجهات جدید.

روایتم رو با پیامی که توی یه هاستلی توی شهر کوچیک ائورو پرتو توی برزیل جا گذاشتم تموم می کنم: «تا توانی سفر کن؛ همین سفره که می مونه». 

شرح در عکس!

شرح در عکس!

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر