روز چهارم کندی به نوارا الیا ، این داستان : نامه ای به ایران!
امروز باید اتاقمان را تحویل میدادیم به شهر بعدی میرفتیم ، خیلی برایمان سخت بود که از هتل قشنگمون دل بکنیم ، تا اومدن دولان یکی دو ساعتی وقت داشتیم برای همین با حوصله و وقت بیشتری صبحانمو خوردم و سعی کردم از فضای هتل لذت کافیو ببرم.
ساعت ۱۱ به سمت شهر بعدی یعنی نواراالیا راه افتادیم ، مسیر کندی به نواراالیا انقدر سرسبز و زیبا بود که چشم برداشتن از آن کار دشواری بود! هر چه به سمت نوارا الیا میرفتیم مسیرمان سرسبزتر و زیبا تر می شد ، اولین ایستگاه امروز آبشار رامبودا بود اما قبل از آن در یک فروشگاه بزرگ که روبروی یک آبشار کوچک که در دور دست قرار داشت توقف کردیم دلیل توقف هم استفاده از سرویس بهداشتی و کمی هواخوری بود!
قبل از رسیدن به آبشار رامبودا دولان در خط ممتد جاده سبقت گرفت و دقیقا بعد از سبقت با پلیس روبرو شد! پلیس به دولان اشاره کرد که کنار بزنه ولی دولان توجهی نکرد و به راهش ادامه داد! از این حرکت دولان تعجب کرده بودم که چرا حتی به ایست پلیس هم توجه نکرده بود! در حال تعجب بودم که پلیس افتاد دنبالمون! هشدار برای کبری ۱۱ نه ببخشید مگه ما تبهکاریم!؟ خلاصه که دولان کنار زد و دقیقا هم همونجایی بودیم که باید برای آبشار پیاده میشدیم! دولان را با پلیس های عزیز تنها گذاشتیم و به سمت آبشار راه افتادیم ، مسیر ورودی آبشار که در واقع یک هتل بود شیب وحشتناکی داشت ، از لابیه هتل بلیط ورودی آبشارو خریداری کردیم که نفری ۱۰۰ روپیه بود که اون هم برای استفاده از آسانسور هتل بود که البته ما پیدایش نکردیم و با پله رفتیم!
بعد از چند دقیقه پیاده روی و پله نوردی به آبشار رسیدیم ، آقایی نزدیک ما آمد تا مارا به دیدن فروشگاهش کنار آبشار برای دیدن تابلوهای هنری دعوت کند!! برایم سوال بود چرا یک نفر باید منظره آبشار را با ساختن مغازه در اینجا خراب کند و تابلوهای نقاشی بفروشد!! و چرا یک نفر باید تا اینجا بیاید و از فروشنده که کلا چند تابلوی درب و داغان و کثیف داشت خرید کند!؟
آبشار رامبودا آبشار دو طبقه و زیبایی بود که نمای خیلی بهتری از نزدیکیه هتل داشت ، همینطور سنگ های نزدیک آبشار بسیار لغزنده بودند و ثانیه ای غفلت برابر با آسیبی جدی بود!
چند دقیقه ای را کنار آبشار گذراندم و از باد همراه با قطره های کوچک آب که به صورتم برخورد میکرد نهایت لذت را بردم .دولان پلیس ها را راضی کرده بود و به سمت آبشار آمده بود! از او پرسیدم چه کار کردی!؟ گفت به آن ها گفتم چون جای ایستادن ماشین نبود توقف نکردم و مجبور شدم نزدیک فرعی ای که آبشار در آن قرار داشت توقف کنم! گفتم آن ها هم باور کردند!؟ هیچی نگفت و خندید!
یکی از اتفاق های جالبی که در طول رانندگی دولان دیدم راننده هایی بودند که حضور پلیس را به راننده های جهت مخالف اطلاع می دادند!! می پرسید چگونه!؟ در صندلی جلو کنار دولان نشسته بودم و دیدم دولان برای همه ی ماشین هایی که از رو برو می آیند بوق می زند! با دقت بیشتری نگاه کردم متوجه شدم آن ها قبل از بوق دولان برای دولان چراغ میزنند! اول فکر میکردم همدیگر را می شناسند و برای همین برای هم بوق و چراغ میزنند! از دولان پرسیدم یعنی همه ی این آدم هارا می شناسی چطور ممکنه!؟ و آن جا بود که فهمیدم چراغ ها و اشارات دست برای نشان دادن پلیس بود و دولان هم برای تشکر برایشان بوق میزد! جالب اینجا بود که حتی یک نفر هم نبود که بعد از دیدن پلیس برای ماشین روبرو چراغ نزند و تمامی ماشین ها این کار را میکردند و اتحاد جالبی برای دور زدن پلیس داشتند! حالا شما تصور کنید دولان با آن همه چراغ و این داستان ها باز هم دست پلیس افتاد!
مقصد دوم امروز در مورد یکی از مهمترین محصولاتی بود که سریلانکا را با آن می شناسند! بله درست حدس زدید چای. صنعت چای بدون هیچ شکی مهمترین صنعت سریلانکاست ، جالب آنکه خودشان تا دو قرن پیش نمیدانستند که کشورشان پتانسیل همچین محصولی را دارد و چای را انگلیسی ها به سیلان هدیه دادند!
سال ۱۸۶۷ بود که برای اولین بار جیمز تیلور انگلیسی در منطقه ای نزدیک شهر کندی در یک مزرعه نوزده هکتاری چای کاشت و از آن پس هر روز به تعداد این مزرعه ها اضافه شد ، جیمز تیلور را پدر صنعت چای در سریلانکا می نامند ، قرار داد فروش چای او با میلیونر معروف انگلیسی به نام توماس لیپتون (دقیقا همان لیپتون معروف!) باعث شد که چای سریلانکا به شهرت جهانی برسد. تا سال های سال پس از به وجود آمدن صنعت چای توسط تیلور نزدیک به هشتاد درصد زمین های چای برای کمپانی های انگلیسی بود تا آنکه در سال ۱۹۷۱ دولت سریلانکا صنعت چای را صنعتی ملی اعلام کرد و زمین های چای را از انگلیسی ها پس گرفت!
در سال ۲۰۲۲ در آمد سریلانکا از صادرات چای مبلغ یک میلیاردو دویست پنجاه میلیون دلار بود! و جالب آنجاست که بدانید ایران یکی از بهترین خریدان چای سیلان محصوب میشود و تقریبا ۵ درصد از کل صادرات چای سیلان وارد کشور عزیزمان میشود! کارخانه چای دامبرو یکی از بهترین و بزرگ ترین کارخانه های چای در سریلانکا مقصد دوم امروزمان بود ، در طول مسیر تا کارخانه از مزرعه های چای بزرگی گذر کردیم که نشان چای دامبرو روی آن ها خودنمایی میکرد و نشان از اعتبار و بزرگی این نام میداد.
ورودی کارخانه سالنی بود که از مشتریان با چای دلچسبی پذیرایی میشد برای اینکه لذت خوردن چای اصیل سیلان را بالا ببریم کیک شکلاتی و کیک چای سفارش دادیم! برای اولین بار بود که کیک با طعم چای میخوردم و دلتان نخواهد آنقدر خوش طعم و دلپذیر بود که دلمان میخواست چند تکه سفارش بدهیم و با خودمان ببریم ، بعد از خوردن چای و کیک برای دیدن مراحل تولید چای به سمت ورودی اصلی کارخانه رفتیم.
باوینی خانم خوشرو و مهربانی که لباس سنتی بر تن داشت مسئول آن بود که مراحل تولید چای را توضیح بدهد ، خانم باوینی گفت برگ های چای بعد از چیده شدن به کارخانه اورده میشوند تا در مرحله اول در دستگاه خشک کن اکثریت رطوبت و آب خود را از دست بدهند و بعد از آن وارد مراحل اصلی تولید چای میشوند مراحلی مثل خورد کردن چای ، مرحله اکسیداسیون ، مرحله بسته بندی و …
مراحل تولید چای های مختلف با یکدیگر تفاوت دارد مثلا چای سبز مراحل کاملا متفاوتی را به نسبت چای سیاه میگذراند تا به تولید برسد ، همینطور در این کارخانه بود که متوجه شدم چای سفید و چای طلایی هم وجود دارد که قیمت بسیار بالاتری نسبت به دیگر چای ها داشتند.
در ادامه خانم باوینی میگفت کارخانه های چای موظف هستند که اکثر حجم تولید خودشان را با قیمت مصوب به دولت سریلانکا بفروشند و درصد اندکی را می توانند در بازار آزاد به فروش برسانند. نکته بعدی راجع به چای کیسه ای بود ، به گفته خانم باوینی چای کیسه ای از خورده های باقی مانده و بی کیفیت چای تهیه میشد که البته ما هم به چشم دیدیم که خرده های چای که کف کارخانه ریخته شده بود و کارگران کارخانه با پای برهنه از رویشان رد میشدند از کف کارخانه جمع میشد و وارد خط تولید چای کیسه ای میشدند و بعد از آن بود که تصمیم گرفتم چای کیسه ای نگیرم!
بعد از اتمام کلاس آموزشی کارخانه چای برای دیدن و خریدن محصولات کارخانه دعوت شدیم ، در فروشگاه کارخانه انواع و اقسام چای ها در بسته بندی های متنوع به فروش میرسید طبق آماری که داشتم قیمت کارخانه ها بالاتر از فروشگاه های زنجیره ای بود برای همین تصمیم گرفتیم تا از کارخانه خرید نکنیم ، البته که در ادامه سفر با مقایسه قیمت ها متوجه شدم کارخانه دامبرو با توجه به اسم و رسمی که داشت قیمت محصولاتش تفاوت خیلی زیادی با قیمت چای در فروشگاه های زنجیره ای نداشت و ما تا آخرین روز جایی نتونستیم دوباره چای دامبرو پیدا کنیم برای همین اگر قصد خرید چای با برند دامبرو را دارید خود کارخانه جای بدی برای خرید نیست.
بعد از دیدن کارخانه چای به سمت نواراالیا راه افتادیم ، نوارالیا شهریست که خیلی حال و هوای انگلیسی دارد و در سال های دور شهر مورد علاقه استعمار گران انگلیسی بوده است دلیلش هم کاملا مشخص است! آب و هوای خنک و بی نظیر این شهر! برای انگلیسی هایی که تاب تحمل هوای گرم و طاقت فرسای سریلانکارا نداشته اند نواراالیا شبیه به بهشتی بود که برایشان حس و حال وطن را تلقی میکرد.
برای من هم جالب بود چگونه در این جزیره کوچک و استوایی انقدر تفاوت دمایی می تواند وجود داشته باشد در حدی که شب وقت خوابیدن از سرمای شدید به خودم میلرزیدم! در نواراالیا به دیدن ساختمان قرمز رنگ و قدیمی پست خانه شهر رفتیم که برای جذب توریست هنوز به همان روش قدیمی نامه ارسال میکرد! داخل پست خانه پر بود از توریست ها از کشور های مختلف که به کشور خود نامه میفرستاند! ما هم تصمیم گرفتم نامه بنویسیم نامه ای به ایران! این وظیفه خطیر را به همسرم سپردم و خودم چون عشق خریدن تمبر را دارم از مسئول پست خانه خواستم تا تمبرهایی که برای فروش دارد را به من نشان بدهد!
همسر جان هم نامه ای برای مادرش نوشت و بعد از چسباندن تمبر با چسب مخصوص آن را داخل صندوق انداخت ، البته لازم به ذکر بعد از گذشت چندین ماه از آن اتفاق هنوز نامه به مقصد نرسیده!! نمیدانم شاید در آینده به دست صاحبش برسد یا شاید نامه در میان راه گم شده یا شایدم کلا سر کار بودیم و تمام این داستان ها نمایشی بیش نبوده!
بعد از بیرون آمدن از پست خانه دولان را کنار خانم مسنی دیدیم که با او صحبت میکرد ، به دولان نزدیک شدیم و متوجه شدیم آن خانم مسن مادر دولان است دولان مادرش را به ما معرفی کرد و ما از دیدن مادر دولان خوشحال شده بودیم وکلی با او سلام و احوال پرسی کردیم به او گفتم پسر خوبی داری پسرت هوای مشتری هایش را خیلی دارد ، همانطور که گفته بودم نواراالیا شهر دولان بود شهری که در آن به دنیا آمده بود و به دلیل کثرت انگلیسی ها در این شهر دین مسیحیت دین غالب مردم نوارالیا و همینطور دولان بود. بعد از خداحافظی با مادر دولان به سمت هتل رفتیم.
هتل فرس (the firs) هتلی بود که برای شهر نواراالیا آن را رزور کرده بودم ، هتلی که به معنای واقعی کلمه عتیقه بود!! هتل در یک گوشه دنج و آرام در یکی از خیابان های فرعی نواراالیا قرار داشت که با درختان کاج سر به فلک کشیده محصور شده بود به همین دلیل بود که نامش را فرس (درزبان ایتالیایی به معنای کاج) گذاشته بودند ، این هتل سرگذشت جالبی داشت ساختمان هتل برای اولین نخست وزیر سریلانکا یعنی دون استفان سنانایاکه (don stephan senanayake) بوده و بعد از او به پسرش که آن هم روزی نخست وزیر بوده رسیده و در حال حاضر مالک هتل نوه ی او واسانتا سنانایاکه (vasantha senanayake) است که او هم دستی بر سیاست دارد.
وقتی به لابی هتل رسیدیم همه ی وسایل بسیار قدیمی به نظر می رسیدند و واقعا هم اینطور بود! وسایل هتل یا در واقع خانه نخست وزیر از آن همه سال تا کنون تعویض نشده بودند! و انگار ماشین زمان سوار شده بودید و به گذشته سفر کردید! کاملا حس و حال طراحی انگلیسی در گوشه گوشه ساختمان و وسایل هتل به چشم میخورد ، با اینکه همه چی قدیمی و عتیقه بود ولی حس و حال خیلی خوبی را منتقل میکرد ، انگار به خانه مادربزرگتان سر زده اید بدون اینکه هیچ چیزی از زمان گذشته دست خورده باشد!
وسایلمان را در اتاق های عتیقیمان گذاشتیم و برای خوردن ناهار با دولان به رستوران پیتزا هات (pizza hut) شعبه نواراالیا رفتیم دولان میگفت منتظر میمونه تا ما را به هتل برگردونه ولی با اصرار زیاد من پیش مادر چشم به راهش برگشت ، بالاخره اون فقط روزای خیلی کمی به شهر نواراالیا می آید و می تواند در آغوش گرم خانواده بماند.
پیتزا هات تنها رستوران فرانچایزی در سریلانکا بود که به نظرمان غذایش خوشمزه و قابل قبول بود،من پیتزای مارگاریتا سفارش دادم و همسرم پیتزای مرغ دودی و هر دو از غذایمان راضی بودیم.
ساعت تقریبا ۵ بعد از ظهر بود و هنوز زمان زیادی تا شب داشتیم ، تصمیم گرفتیم تا گشت و گذاری در شهر داشته باشیم ، وقتی در شهر بدون هیچ هدفی قدم میزنید چیزهایی میبینید و کشف میکنید که حتی با برنامه ریزی قبلی هم به آن دست پیدا نمیکنید! در میانه قدم زدن در کوچه پس کوچه های شهر جایی پیدا کردیم که شبیه به رویاهای کودکی بود! منطقه سرسبزی بود که قسمتی از تالار شهر نواراالیا محسوب میشد و مردم محلی در آن در حال پیک نیک و تفریح بودند ، کمی جلوتر از تالار شهر اسب های کوچکی که به اصطلاح به آن ها پونی میگویند را دیدیم که توسط صاحبانشان اجاره داده میشدند ، برای همسرم یک پونی اجاره کردم و وارد منطقه اسب سواری شدیم.
غروب آفتاب و ابرهای که مانند پشمک های خوشمزه تمام آسمان را گرفته بودند منظره ی اسب سواری را رویایی تر کرده بودند با اینکه من اسب سواری نمیکردم ولی ازاینکه در آن ساعت در آن منطقه قرار داشتم خدارو شکر میکردم . به نظرم دروغ میگویند که آسمان همه جا یک رنگ است!! آنقدر آسمان زیبا و رنگ های عجیب و غریب در آسمان سریلانکا دیدیم که می توانم به طور قطع بگویم حداقل آسمان سریلانکا با دیگر آسمان ها فرق دارد! شاید سریلانکا در سیاره ای دیگر قرار دارد!
بعد از آن غروب دل انگیز کمی دیگر در محله های نواراالیا قدم زدیم ، دیدن زندگی روزمره مردم محلی و تب و تاب زندگیشان یکی از جذاب ترین بخش های سفر بود هوا تاریک شده بود و ابرها به طرز خطرناکی هر لحظه فشرده تر و تیره تر میشدند ، از ترس باران سریع دوتا توک توک گرفتیم و به هتل برگشتیم.
برای خوردن خوراکی هایی که داشتیم الاچیق زیابی حیاط هتل را انتخاب کرده بودیم آن شب البته که باران نیامد ولی رعد و برق هایی به چشم دیدم که تا به حال مثلشو ندیده بودم! ثانیه ای نبود که آسمون نواراالیا از نور صاعقه های پی در پی روشن و خاموش نشه و صدای غرش ابرها لحظه ای به گوش نرسه! درست مثل فیلما که با صدا گذاری صدای رعد وبرق در میارن ولی اینجا کاملا واقعی بود! به دلیل صاعقه هایی که به چشم میدیدم که به زمین میخورد جمع ما هم طولی نکشید که از هم بپاشه! احتمالا اگر بزم شبانه ی مان را ادامه میدادیم الان خاکسترمان را تحویل خانوادهایمان داده بودند!
هزینه های روز چهارم:
ورودی آبشار رامبودا ۲۰۰ روپیه برای دو نفر
خرید کیک چای و شکلات ۸۰۰ روپیه
خرید تمبرهای کلکسیونی ۳۲۴۰ روپیه
انعام کارکنان هتل ۲۰۰ روپیه
ناهار در پیتزا هات ۴۱۰۰ روپیه برای دو نفر
اجاره پونی (اسب کوچک) ۲۱۰۰ روپیه
توک توک تا هتل ۵۰۰ روپیه
روز پنجم نواراالیا به الا ، این داستان : از دریاچه گریگوری به معروف ترین قطار دنیا!
دیشب نتوانستم خوب بخوابم هوا سرد بود و در خواب به خودم میلرزیدم کمی هم احساس سرماخوردگی میکردم و این اصلا شروع خوبی برای یک روز نبود! یاد آن روزی که در فرودگاه شارجه با آدم های زیادی که به نظر مریض بودن افتادم با خودم گفتم حتما برای همین مریض شدم! تصمیم گرفتم افکار منفی را از ذهنم دور کنم و به ادامه ی سفر تمرکز کنم و با یک قرص سرماخوردگی سعی کردم از بد تر شدن سرماخوردگیم پیشگیری کنم.
صبحانه را روز قبل سفارش داده بودیم و ساعت ۹:۳۰ را برای خوردن صبحانه انتخاب کرده بودیم ، صبحانه ما صبحانه انگلیسی بود که شامل سوسیس لوبیا و سیب زمینی و بیکن میشد.
بعد از صبحانه اتاق هایمان را تحویل دادیم و برای رفتن به دریاچه گریگوری آماده شدیم ، دریاچه ی گریگوری دریاچه ای در دل شهر نواراالیا که در زمان استعمار انگلیس ها ساخته شده بود ، دریاچه یا مخزن آب گریگوری توسط سر ویلیلام گریگوری در سال ۱۸۷۳ پدید آمد تا محل زندگی انگلیس ها در آن زمان بدون آب و دریاچه نماند و در مسیر آب با گذاشتن توربین های آبی برق منطقه را تامین کند!
دریاچه گریگوری در حال حاضر محلی برای انواع قایق سواری هاست ، برای همین به محض ورود به دریاچه اجاره دهندگان قایق به سمت ما سرازیر شدند! خیلی حال و حوصله قایق سواری نداشتیم و تصمیم گرفتیم اطراف دریاچه قدم بزنیم و از منظره لذت ببریم پس به اصرار صاحبان قایق توجه نکردیم و به راهمان ادامه دادیم.
درست بود که کنار دریاچه بودم ولی با این حال ذهنم درگیر چیزی بود که قرار بود به زودی آن را تجربه کنم! بله سوار شدن به قطار معروف سریلانکا و یا شاید بتوان گفت معروف ترین قطار دنیا! قطار سریلانکا شاید دلیل سفر خیلی از توریست ها به سریلانکا باشد ، هر کسی عکس ها و فیلم های قطار سریلانکا را در شبکه های اجتماعی دیده باشد بدون شک عاشق سریلانکا خواهد شد و دوست دارد روزی به سریلانکا سفر کند و سوار این قطار شود ، همان طور که با دیدن برج ایفل دوست داری به فرانسه سفر کنی!
بعد از پیاده روی یک ساعته از دریاچه گریگوری به سمت معروف ترین قطار دنیا راه افتادیم! راه زیادی تا راه آهن نواراالیا نبود و بعد از چند دقیقه به ایستگاه قطار رسیدیم ، هیجان زیادی داشتم ، بالاخره به چیزی که چندین سال منتظرش بودم رسیده بودم ، یکی از کارهایی که قبل از مرگ باید حتما انجامش میدادم!
بلیط های قطار سه حالت و سه قیمت متفاوت دارد کلاس درجه یک یا فرس کلاس کلاس درجه دو و کلاس درجه سه ، انتخاب ما کلاس درجه دو بود که دلیلش را در ادامه خواهم گفت. ایستگاه قطار پر بود از توریست های رنگارنگ که هیجان رو میشد از چهرشون خوند ، ما هم هیجان زده بودیم و بی صبرانه منتظر بودیم تا قطار برسه. تقریبا بعد از چهل دقیقه انتظار و با بیست دقیقه تاخیر قطار داستان ما رسید.
و اما از قطار بگویم که سندرم پاریس بود! شاید بگویید پاریس چه ربطی به سریلانکا دارد!؟ به شما خواهم گفت! سندرم پاریس نوعی از اختلالی روانیست که کسانی دچار آن میشوند که آنچه در تصوراتشان از پاریس داشتند با آنچه از پاریس دیده اند تفاوت زیادی دارد و دچار توهم اظطراب زیاد شدن ضربان قلب خودگربینی و … می شوند! شاید فکر کنید که این داستان را از خودم در آورده ام ولی با یک سرچ ساده میبینید که سندرم پاریس وجود دارد! من هم میخواهم نوع جدیدی از سندرم را به شما معرفی کنم! این یکی را از خودم در آوردم! سندرم قطار سریلانکا! همه ی اینها را گفتم که تصورتان را تا حد زیادی از قطار پایین بیاورم! چون تصور عالی بودن بیش از حد ممکن است وقتی که به واقعیت میرسید حال شما را دگرگون کند! البته که من با دیدن فیلم ها و عکس های واقعی قطار خودم را با واقعیت تطبیق داده بودم و کم و بیش میدانستم چه در انتظارمان است!
آنچه که در شبکه ی اجتماعی میبینید تصاویر فوق العاده زیبایست که توسط عکاسان و فوتوشاپ کاران حرفه ای به ثبت رسیده و واقعیت از آنچه در عکس ها میبینید تفاوت های زیادی دارد! وقتی قطار رسید دولان در یک حرکت تیزهوشانه توانست از بیرون قطار یک جای نشستن برای ما نگه دارد که واقعا نعمت بزرگی بود! شلوغی قطار مانند متروی دروازه دولت حوالی ساعت چهار و پنج بعد از ظهر بود! انقدر قطار شلوغ و پر ازدحام بود که نمی توانستیم وسایل خود را با خیال راحت در قسمت بار بگذاریم ، خدارو شکر میکردم که کلاس درجه دو را خریداری کردیم که حداقل بالای سقفش پنکه داشت و هوا در گردش بود و همین طور جمعیت کمتری نسبت واگن های کلاس ۳ در این واگن وجود داشت!! شاید بپرسید که چرا صندلی های فرس کلاس را نگرفتیم!؟ درب واگن های فرس کلاس بسته اند و فقط از پنجره ها می توانید بیرون را ببینید و باید آن عکس هایی که از درب قطار آویزان میشویم را فراموش میکردیم.
قطار مملو از جمعیت بود و به سختی میشد در بین واگن ها حرکت کرد اما در آن شلوغی فروشندگان غذا و خوراکی به راحتی میتوانستند راه خود را بین جمعیت پیدا کنند ، بعضی از غذا ها انقدر بوی تند و تیزی میداد که دعا دعا میکردید فروشنده هر چه سریعتر تمام غذاهایش را بفروشد و دیگر سمت شما نیاید!
در فکر عکس های معروف قطار بودم و برای همین نزدیک درب واگنمان شدم و متوجه شدم که امکان عکس گرفتن وجود ندارد ، چون یک زوج سریلانکایی روی لبه درب جا خوش کرده بودند و از جایشان تکان نمی خوردند! درب آن طرف هم همین شرایط را داشت و چندین سریلانکایی آن را اشغال کرده بودند ، به یکی دو واگن آن طرف تر هم سر زدم ، شرایط کم و بیش همین بود و نمیشد عکس گرفت! حتی اگر درب خالی پیدا می کردیم جایی برای عکاس نبود تا بتواند عکس بگیرد!
بعد از چند ایستگاه شرایط بهتر شد ، جمعیت زیادی از قطار خارج شدند که آن زوج عاشق سریلانکایی هم جزءشان بودند! دیگر فقط ما مانده بودیم و یک آقا و خانم فرانسوی که در آن مدت با هم حسابی دوست شده بودیم. به کریستف (آقای فرانسوی) گفتم اگر میخواهی میتوانم از شما عکس های آویزان شدن از قطار بگیرم ، او استقبال زیادی کرد و از پیشنهاد من به شدت خوشحال شد ، همسرم از جایی که دولان برایمان گرفته بود از کریستف عکس گرفت و انصافا که عکس های کریستف از تمامی عکس های ما بهتر شد! شماره کریستف را گرفتم و بعدا برایش عکس هایش را ارسال کردم ، او و همسرش برای کوهنوردی و طبیعت گردی به سریلانکا سفر کرده بودند و در ایستگاه بعدی جایی در میان کوه ها از قطار پیاده شدند ، فقط ما مانده بودیم و دربی که برای خودمان بود!! تا قبل از پیاده شدن کریستف منظره قسمت شرقی قطار یعنی همان دربی که ما کنارش ایستاده بودیم خوب بود ولی بعد از آن ایستگاه تا آخرین ایستگاه منظره غربی قطار بود که خوب شده بود! (شانسه ما داریم!؟) ما به همان درب اکتفا کردیم و سعی میکردیم موقعیت های خوبی برای عکس گرفتن پیدا کنیم.
اگر روزی به سریلانکا سفر کردید و قطار سوار شدید بدانید و آگاه باشید آویزان شدن از قطار در حال حرکت کار بسیار بسیار خطرناکیست و اگر در این کار لحظه ای غفلت کنید صدمات جبران ناپذیری اتفاق می افتد برای اینکه بهتر متوجه شوید می گویم که در سال ۲۰۱۹ دویست و پانزده نفر جان خودشان را در حوادث قطار از دست دادند و همین طور ۳۶۹ نفر مجروح شدند! حتی این را میدانم چندین نفر از هم وطنانمان در قطار سریلانکا دچار حادثه شدند و راهیه بیمارستان شدند ، پس بدانید که آویزان شدن از قطار شوخی بردار نیست و حواستان باید به همه چیز باشد.
سعی کنید به سمتی عکس بگیرید که در مسیر حرکت قطار باشد تا بتوانید مانع ها شاخه ها و تونل هایی که در سر راهتان قرار میگیرد را ببینید حتی یک نفر را بگذارید تا فقط حواسش به جلو باشد و خطر های احتمالی را گزارش دهد. ما هم با حواس بسیار جمع عکس ها و فیلم هایمان را گرفتیم که از لحاظ کیفیت فاصله خیلی زیادی با آنچه که در شبکه های اجتماعی دیده بودیم داشتند!
قطار به ایستگاهی رسید که جمعیت زیادی از قطار خارج شدند ما هم سریع به سمت صندلی های خالی شده رفتیم تا کمی استراحت کنیم ، دوباره جمعیت زیاد وارد قطار شدند و جای کنار دربمان را گروهی پسر نوجوان گرفتند که فقط آمده بودند تا بخوانند و شادی کنند! سازهایی همراهشان بود و قطار را روی سرشان گذاشته بودند! چقدر جالب بود که شادی و خوشحالی این مردم را میدیدم و کمی حسرت خوردم از اینکه مردم سرزمینم از همین شادی های کوچک دور هستند ، می توان در قطار هم انقدر شاد و خوشحال بود و برای زنده بودن و زندگی هر لحظه آن را جشن گرفت.
ویدئوی شادی نوجوانان سریلانکایی در قطار
درست است که تجربه ی قطار سواری با آن چه که در شبکه های اجتماعی دیده میشد تفاوت داشت ولی تجربه ای بود که به همین سادگی نمیشد از کنار آن عبور کرد ، شاید نتوانید عکس های خوبی بگیرید و شرایط آنجور که فکرش را میکنید پیش نرود ولی یکی از بهترین تجربه هاییست که می توانید در سریلانکا تجربه اش کنید ، شما در قطار کنار مردم بومی زندگی میکنید و از دیدنشان شگفت زده میشوید با ملت های مختلف هم صحبت میشوید و از بودن در کنارشان لذت میبرید ، مناظری میبینید که در هیچ قطاری و حتی در خواب نمی توانید آن ها را ببینید از در و پنجره قطار اویزان میشوید (البته با رعایت نکات ایمنی!) و خنکای باد را روی صورتتان حس میکنید و جالب اینکه همه ی این تجربه ها را در یک واگن و تنها در چند ساعت تجربه می کنید دیگر چه از این بهتر!؟
تقریبا سه ساعت تا رسیدن به مقصد در راه بودیم ، در خروجی ایستگاه بلیط هایمان را بازدید کردند و شانس آورده بودیم که تا آن موقع بلیط هایمان را گم نکرده بودیم! دولان زودتر از ما رسیده بود و بیرون ایستگاه منتظرمون بود ، از دولان خواستم قبل اینکه به هتل بریم برای خوردن ناهار در یک رستوران خوب توقف کنیم ، دولان فورا رستوران چیل کافه که در نزدیکیه ایستگاه قطار بود را پیشنهاد داد ، به گفته ی دولان چیل کافه بهترین رستوران شهر الا بود ، رستوران کاملا چوبی و حال و هوای روستیک داشت ، برای ناهار همبرگر سفارش دادم که کنارش سیب زمینی هم سرو میشد ، غذای چیل کافه واقعا عالی بود و به نظرم بهترین رستورانی بود که در سریلانکا رفتیم .
هتلی که در برای الا رزرو کرده بودم کمی از شهر فاصله داشت ، برای همین دولان بهم گفت اگر پولش را پرداخت نکرده ام هتل را کنسل کنم تا جای دیگری بگیریم ولی من حتی اگر پولش را از قبل پرداخت نکرده بودم حاضر نبودم هتلمان را جا به جا کنم چون عکس هایی که از هتل دیده بودم دلم را برده بود!
هتل area 4 eco cubes هتلی بود که برای دو شب آینده رزرو کرده بودم ، هتلی که کاملا در دل جنگل بود و اتاق هایی منحصر به فرد داشت. اتاقی که من و همسرم رزرو کرده بودیم اتاق خانه ی درختی بود! و اتاقی که همسفرانمان رزور کرده بودند اتاق اتوبوسی! بله درست شنیدید اتاق اتوبوسی ، اتاقی که یک اتوبوس از کار افتاده بود ولی هیچ چیز از یک اتاق کامل در هتل های خوب پر ستاره کم نداشت .
فضا سازی هتل انقدر زیبا، ساده و منحصر به فرد بود که شبیهش را در کمتر جایی می توان پیدا کرد. صاحب با سلیقه هتل اکو کیوب با ساده ترین مواد و وسایل ممکن محیطی دوست داشتنی ای را خلق کرده بود که دل هر بیننده ای رو می برد ، مثلا لابی هتل یک کانتینر مستحلک و از بین رفته بود که یک قسمتش را بریده بودند و به آن درب و پنجره اضافه کرده بودند از بلوک های سیمانی به جای گلدان استفاده کرده بودند و از تخته های چوبی برای ساخت قفسه ی دکوری کمک گرفته بودند و در کل آنقدر به تک تک جزییات دقت شده بود که تمامی قسمت های هتل به شکل جذابی از کار در آمده بودند.
اتاق ما یعنی اتاق درختی از همه ی اتاق های هتل کوچک تر بود ، انقدر کوچک که به زور توانستیم وسایلمان را در اتاق جا بدهیم ولی انقدر دلنشین و با مزه بود که دلمان نیامد تا اتاق دیگری انتخاب کنیم ، اتاقمان دو طبقه بود ، طبقه پایین سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت و در طبقه ی بالا یک تخت ساده به همراه پشه بند!
اتاق درختی کمی دورتر از بقیه اتاق ها قرار داشت و در دل درختان جنگل بود برای همین به آن اتاق درختی میگفتند. با اینکه کلبه درختی فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود ولی مشکلات خاص خودش را داشت ، مثلا در شب مقداری خوفناک میشد و راه رسیدن به اتاق به سختی قابل رویت بود ، همین طور به دلیل قرار گیری در دل جنگل و چوبی بودن کلبه تقریبا ورود حشرات موذی به کلبه کار راحتی بود!
هتل اکو هاب استخری هم داشت که روبروی اتاق اتوبوسی بود. با اینکه منظره استخر هتل فاکس کندی بهتر بود ولی استخر هتل اکو کیوب را از جهاتی بیشتر دوست داشتم ، استخر انقدر دنج و آرام بود که می تونستم برای همیشه آنجا بمانم! تنها صدایی که شنیده میشد صدای طبیعت بود که گوش را نوازش میداد.
بعد از کمی استراحت کاری جز آب تنی در آن استخر بی نظیر نداشتم ، تا آنجایی که نور خورشید در آسمان مانده بود در استخر ماندم و از تک تک لحظه ها نهایت لذت را بردم ، در آن لحظه باران هم به کمک آمد تا ثانیه ها فراموش نشدنی تر از قبل بشوند! دیگر نوری در آسمان نبود و کم کم هوا رو به سردی میرفت که از استخر خارج شدم ، انقدر خسته بودم که حال و حوصله ی شام خوردن هم نداشتم و ترجیح دادم استراحت کنم تا برای فردا آماده باشم.
:
باران آرامشبخش در استخر هتل اریا فور اکو کیوب
هزینه های روز پنجم:
ورودی دریاچه ۱۰۰۰ روپیه برای دو نفر
بستنی ۲۷۰ روپیه
بلیط قطار ۶۰۰ روپیه برای دو نفر
ناهار در رستوران چیل کافه ۴۵۰۰ روپیه برای دو نفر
انعام به کارکنان هتل ۲۰۰ روپیه
روز ششم الا ، این داستان : آدم بزرگ یا آدم کوچک مسئله اینست!
بعضی وقت ها با خودم میگم کاش میتونستم در طبیعت زندگی کنم و هیچوقت به شهر و ساختمان و خیابان ها بر نگردم ، هوای آن روز الا انقدر صاف و زلال بود و انقدری اکسیژن در فضا بود که فقط میخواستی نفس بکشی چیزی که در شهری مثل تهران به ندرت میتونی پیداش بکنی.
صبح زود از خواب بیدار شده بودم و داخل تراس اتاقمون نشسته بودم ، آنقدر صدای طبیعت فوق العاده بود که تمام استرس ها و نگرانی هایی که در زندگی داشتم را فراموش کرده بودم و به تنها چیزی که فکر میکردم آن طبیعت بی نظیر بود.
صدای پرنده ها صدای شاخ و برگ درختان و صداهای عجیب غریبی که فکر می کنم برای نوعی میمون در همان حوالی بود شنیده میشد ، آرامشی داشتم که با مدیتیشن و مراقبه هم نمیشد بهش دست پیدا کرد ، همه این ها به من این انگیزرو می داد که شاید یک روزی شهر شلوغ و پر استرسمو ترک کنم و هیچوقت برنگردم!
با اینکه دل کندن از اون آرامش سخت بود بعد از خوردن صبحانه به سمت اولین مقصد امروز یعنی پل نه قوس یا nine arch bridge راه افتادیم.
پل نه قوس شاخص ترین نقطه راه آهن سریلانکاست پلی که از نوع پل های ویاداکت محسوب میشود که از قوس های پشت سر هم تشکیل میشوند و همانطور که از نامش پیداست شامل نه قوس بزرگ است , دلیل معروفیت این پل معماری چشم نواز و همین طور محیط اطراف سرسبز و زیبای این پل و تاریخی بودن آن است.
شاید برایتان جالب باشد پل دو آب (کلانتری) که در مسیر راه آهن شمال ایران قرار دارد بسیار بسیار شبیه به پل نه قوس در سریلانکاست و تنها چند سال بعد از پل نه قوس ساخته شده و به بهره برداری رسیده است و صد حیف با اینکه در راه آهن ایران المان های فوق العاده ای مثل پل ورسک سه خط طلا و همین پل دو آب وجود دارد ولی کمتر کسی به آن اهمیت میدهد و درباره آن اطلاع دارد چه برسد به روزی که جاذبه گردشگری برای توریست های خارجی باشد.
برای رسیدن به پل باید بیست دقیقه ای پیاده روی میکردیم ، مسیر پیاده روی انقدر سر سبز و زیبا بود که خودش جاذبه گردشگری محسوب میشد ، کم کم پل از دور نمایان شد و انصافا که زیبا و نفس گیر بود ، می گویند پل در زمانی ساخته شد که جنگ جهانی اول شروع شده بود و فولادی که قرار بود در پل استفاده شود برای استفاده از جنگ به اروپا برگشت و به همین دلیل مردم محلی پل را با آجر و سنگ و سیمان و بدون فولاد ساختند.
پل نه قوس مملو از توریست هایی بود که منتظر بودن تا قطار از راه برسه ، انقدر جمعیت زیاد بود که پلیس های به اسم پلیس توریست برای کنترل و مراقبت از جمعیت حضور داشتند ، نکته جالب دیگه حضور تعداد خیلی زیادی از دوربین های پرنده بود! راستش برای فیلم برداری از پل استرس گرفته بودم که پرنده ی من به بقیه پرنده ها برخورد نکند.
پرنده ام را در نزدیکی پل به پرواز در آورده بودم که یکی از محلی ها نزدیکم آمد تا چیزی بگوید ، او گفت زیر هر قوس پل لانه های بزرگ زنبورهای وحشی وجود دارد که پرواز پرنده در نزدیکی پل باعث حمله ی زنبور ها به مردم میشود! راست میگفت با دقت که نگاه کردم لانه های بزرگ زنبورها را دیدم حتی زنبور ها کنار پرنده ی من پرواز میکردند و سعی میکردند به آن حمله کنند! بعد از آن سعی میکردم تا از فاصله ی بیشتر از پل عکس و فیلم بگیرم تا باعث حمله زنبور ها به مردم نشوم! خلاصه که از فیلم و عکس هایی که از پل و قطار گرفته بودم راضی بودم.
لحظه ورود قطار به پل نه قوس فیلم برداری شده توسط هلی شات
گرمای هوا بسیار زیاد بود و در آن هوا نوشیدنی خنک خیلی میچسبید ، تصمیم گرفتیم از آب نارگیل یا کینگ کوکونات امتحان کنیم ، راستش را بخواهید من خیلی خوشم نیامد و آب خنک را به کینگ کوکونات ترجیح میدادم در آن لحظه با اینکه انتظار قطار دیگه ای را نداشتیم قطار دیگه ای سر رسید و این بار میتوانستم با گوشی از آن فیلم برداری کنم ، خیلی دوست داشتم که فیلم آمدن قطار را برایتان بگذارم ولی متاسفانه توریست های عاشق اروپایی فیلم را غیر قابل پخش کردند!!
مسیر برگشت سربالایی های زیادی داشت و برای اینکه برای ادامه روز انرژی داشته باشیم با توک توک به سمت دولان برگشتیم! انقدر سربالایی ها زیاد بود که گاهی مجبور میشدم از توک توک پیاده شوم تا وزن آن سبک شود و بتواند به راهش ادامه دهد! برای مقصد بعدی باید انتخاب می کردیم که کدام را انتخاب کنیم آدم بزرگ یا آدم کوچک !؟
آدم بزرگ و آدم کوچک دو قله ی معروف در سریلانکا هستند که توریست های زیادی زمان سفر به سریلانکا به آن ها صعود میکنند. حال شاید بپرسید چرا نام این قله ها آدم است!؟ دلیلش را به شما میگویم ، در واقع قله آدم بزرگ قله اصلی و مهم به شمار می رود و قله آدم کوچک فقط قله ای شبیه به قله آدم است ، قله آدم قله ی بسیار مهمی برای بوداییان هندوها و حتی مسلمانان و مسیحیان به شمار می رود ، دلیلش هم وجود رد پاییست که هر دین به خودش منصوب می داند ، بوداییان آن را رد پای بودا می دانند هندو ها رد پای شیوا و مسلمانان آن را رد پای حضرت آدم می نامند! و به همین دلیل است که به آن قله ی آدم میگویند!
برای رفتن به قله ی آدم بزرگ باید مسیر طولانی ای طی میکردیم و همین طور مسیر سخت تر و بلند تری را پیمایش می کردیم و برای همین تصمیم گرفتیم به قله ی آدم کوچک بسنده کنیم! صعود به قله ی آدم کوچک کار دشواری نیست و با پیمایش یک ساعته می توانید تا بالای قله بروید و منظره نفس گیر ۳۶۰ درجه ای را مشاهده کنید. در میانه راه میتوانید از زیپلاین راوانا هم استفاده کنید ، البته به نظر من به قیمت ۶۰ دلاریش اصلا نمیرزید.
تا نیمه راه را میشد با توک توک های حاضر در ورودی قله طی کرد ولی ما تصمیم گرفتیم تمامی مسیر از زور پاهای خودمان کمک بگیریم با اینکه نفسمان در آمد و فشارمان تا بالای قله افتاده بود ولی به منظره ای که به آن رسیدیم میرزید. بعد از کمی استراحت باید به پایین برمیگشتیم.
امروز تولد زینب بود و میخواستیم او را سورپرایز کنیم ، به دولان پیام دادم و گفتم در این نزدیکی قنادی ای برای خریدن کیک پیدا می شود!؟ او گفت خیالتان راحت شما فقط زینب را به چیل کافه بیاورید من بقیه کارها را از قبل انجام داده ام!! با خودم گفتم دولان خیلی با مرامی!
پس همه با هم نقشه کشیدیم که زینب را دوباره به چیل کافه بکشانیم! من اول شروع کردم: بچه ها گشنمونه امروز چی کار کنیم!؟ همسرم گفت: نمی دونم رستوران خوب دیگه ای به چز چیل کافه هست بریم!؟ زهرا گفت : انصافا چیل کافه خیلی خوب بود. من گفتم : میخواین امروزم ریسک نکنیم بریم همین چیل کافه هان!؟ زهرا گفت : اره فکر بدیم نیست این بار اون یکی غذا که دلم میخواستو امتحان میکنم همسرم گفت: منم موافقم ، غذاهاش خیلی خوب بود ، زینب گفت : هر چی جمع بگه منم موافقم.
و اینگونه شد که نقشمون عملی شد! دوباره با دولان به سمت چیل کافه رفتیم ، برای ناهار امروز ساندویچ شنیتسل مرغ سفارش دادم که با سیب زمینی و سالاد سرو میشد ، مثل روز قبل غذاها واقعا عالی بود ، دولان یواشکی مارو میدید و آماده بود بعد از غذا با کیک وارد صحنه بشه! چند دقیقه ای بعد از اتمام غذا از بلندگوی رستوران آهنگ تولد بخش شد ، زینب گفت چه با مزه سریلانکایی ها هم در رستوران تولد میگیرن غافل از اینکه تولد خودش بود!
نقشه دولان عالی از کار درومد و زینب واقعا سورپرایز شد. دولان برای زینب کادو هم خریده بود کادو هایی که صنایع دستی سریلانکا بودن ، انصافا که خیلی مرام گذاشته بود ، هر چی بیشتر می گذشت بیشتر از دولان خوشم میومد و اون اتفاق روز اول را فراموش میکردم و همینطور بیشتر با هم صمیمی میشدیم ، اگه روزی قصد سفر به سریلانکا داشتین شک نکنید که دولان یکی از بهترین گزینه هاست.
هنوز یک گشت دیگر برای امروز باقی مانده بود ، بعد از تولد زینب به سمت آبشار راوانا راه افتادیم ، آبشار راوانا جایی در میان هتل و شهر الا بود ، آبشار راوانا آبشار زیبایی بود ولی انقدر مناظر زیبا در سریلانکا می بینید که شاید این آبشار به چشمتان نیاید و راستش را بخواهید با ندیدن آن چیز خاصی را از دست نمی دهید.
بعد از آبشار به هتل برگشتیم تا دوباره از آرامش هتل لذت ببریم ولی … حتی اگر در جایی پر از آرامش باشید یک اتفاق کوچک می تواند آرامش شمارا به کلی سلب کند، اتفاقی مثل حضور یک مارمولک بزرگ در اتاقی بسیار کوچک!
از پله های اتاقمان بالا رفتیم و چند دقیقه ای روی مبل راحتی اتاق لم داده بودیم که ناگهان متوجه مارمولک بزرگ روی دیوار اتاق شدم ، امیدوار بودم که همسر جان او را ندیده باشد ولی از واکنش من او هم متوجه حضور مارمولک شد و این تازه شروع ماجرا بود ، مارمولک خط قرمزی برای همسر جان محسوب میشود و اصلا نمیشود با آن شوخی کرد! بعد از کلی جیغ بنفش به همسرم قول دادم اورا میگیرم و ازاتاق بیرون می اندازم، جا دارد ازحامیان حقوق حیوانات عذرخواهی کنم چون درشرایط بدی گیر افتاده بودم و کاری جز استفاده از سلاح کاربردیه دمپایی نمیتواستم انجام دهم.
اولین تلاشم برای استفاده از سلاح مرگبار دمپایی به فاجعه ای تمام عیار منجر شد ، دم مارمولک افتاد و خودش رفت و زیر تخت پنهان شد و این یعنی چیزی بدتر از فاجعه!! صدای جیغ های همسر جان تمرکزم را از بین برده بود ، از او خواستم اتاق را ترک کند تا ببینم چه خاکی باید بر سرم بریزم!
اگر از آن صحنه های درگیری با مارمولک فیلم میگرفتم مطمئنم که می توانستم یک فیلم کمدی از آن بسازم ، در گیری من با مارمولک نیم ساعت طول کشید او آنقدر تر و فرز بود و حمله های با دمپایی را جا خالی میداد که اعصابی برایم باقی نگذاشته بود ، آخر سر جایی نزدیک به پنجره او را گیر انداختم و ضربه نهایی را به او زدم ، شاید باور نکنید ولی برایم فیلم بازی کرد که مرده و خودش را به پشت انداخته بود! یاد پلنگ صورتی و آن مگس چموش افتادم که پلنگ صورتی برای از بین بردن او کل دنیا را نابود کرد ولی مگس در آخر زنده ماند! مارمولک را داخل یک کیسه انداختم و او را در تراس گذاشتم تا همسرم مطمئن شود که او را گرفته ام و راستش را بخواهید جسد مارمولک (مارمولک همچنان زنده بود!) برایم مانند جامی بود که با چندین سال تلاش توانسته بودم به آن برسم!
خیالم از مارمولک راحت شد و برای فراموشی آن جنگ سنگین دوباره هوس استخر بی نظیر هتل را کردم . با آب تنی در استخر تمام خستگی امروز را در کردم و انرژی به دست اورده بودم که با صد نوشابه انرژی زا نمی توان به آن دست پیدا کرد . برای شام امشب به گایان همه کاره هتل از چند ساعت قبل ساندویچ مرغ سفارش داده بودم ، گایان مهمان نواز و مهربان هر کاری از دستش بر میامد انجام داد تا ما در این دو روز کوچک ترین مشکلی نداشته باشیم و انقدر با او صمیمی شدیم که مثل یک برادر او هم کنار ما تولد زینب را جشن گرفت و در ضیافت کوچک ما شرکت کرد.
بعد از گرفتن جشن تولد به اتاقمون برگشتیم و من هم با افتخار مارمولک تو کیسه را به همسرم نشان دادم و همانجا متوجه شدم مارمولک هنوز زندست ، به هر حال تو کیسه بود و کاری به ما نداشت و قرار شد فردا آزادش کنم.
هزینه های روز ششم:
کینگ کوکونات ۴۰۰ روپیه برای دو نفر
توک توک ۵۰۰ روپیه
ناهار در چیل کافه ۵۵۰۰ روپیه برای دو نفر
شام در هتل ۳۷۰۰ روپیه
روز هفتم الا به میریسا ، این داستان : مارمولکی که سنجاب بود!
ساعت تقریبا چهار صبح بود که با صدایی از خواب پریدیم ، صدا شبیه خش خش کیسه پلاستیکی بود ، با اندکی فکر به این نتیجه رسیدیم که یک مارمولک داخل اتاقه و روی کیسه ای که کف اتاق بود راه رفته! مشخصه که بدبخت شدم یا بیشتر توضیح بدم!؟
با خودم فکر کردم شاید همان مارمولک دیروز است و برای انتقام آمده! دیگر هیچ راه فراری نداشتم چگونه می توانستم ساعت چهار صبح مارمولک دیگری را بگیرم!؟ کلی با همسرم صحبت کردم و قول دادم که سمت ما نمی آید ولی تلاشم بیهوده بود ، در آن شرایط سخت اما فکر بکری به ذهنم رسید توری پشه بند را زیر تشک بردم تا هر گونه راه نفوذ را ببندم ، اینجوری حداقل خیالمان راحت بود که مارمولک داخل نمی آید و همسرم هم به آن راضی شد ، چند ساعتی آرامش داشتیم تا اینکه دوباره همان صدا آمد ، این بار هوشیار تر بودم و هوا هم روشن شده بود ، صدا را دنبال کردم ، از پشت سر می آمد ، پنجره پشتی را نگاه کردم و همان لحظه سنجابی را دیدم که از سقف اتاق به یک درخت پشت کلبه ما پرید و همان لحظه بود که همه چیز را متوجه شدم! صدای پای سنجاب روی سقف کائوچوییه کلبه صدایی مثل خش خش کیسه درست میکرد! به همسرم گفتم تمام این مدت الکی ترسیدی مارمولکه سنجاب بود!
صبح اولین کاری که کردم مارمولک دیروز را آزاد کردم تا به زندگی خود ادامه دهد و آهش دیگر گریبان ما را نگیرد! البته باید بگویم خدارو شکر ما با مارمولک سر و کار داشتیم در اتاق زینب و زهرا اتفاق بزرگ تری افتاده بود! بچه ها وقتی وسایلشان را جمع می کردند با یک حیوان که من هم با او اصلا شوخی ندارم روبرو شده بودند! یک مار جنگلی!!
مار گوشه ای از اتاق زیر یکی از چمدان ها چمباتمه زده بود و بچه ها شانس آورده بودند که مار سمی نبود و اتفاقی برایشان نیفتاده بود! بعد از خوردن صبحانه با گایان و دیگر کارکنان هتل که حسابی با هم رفیق شده بودیم خداحافظی کردیم و با هم عکس یادگاری گرفتیم. من هم برای تشکر از کارکنان و گایان مبلغی به عنوان هدیه و تشکر از مهمان نوازیشان به آن ها دادم.
شهر بعدی سفرمون شهر میریسا بود که فاصله ی نسبتا زیادی با الا داشت . می توانستیم در میانه راه از پارک جنگلی یالا هم دیدن کنیم و شبی در شهری در نزدیکی پارک ملی یالا اقامت کنیم ولی بی خیال پارک شدیم ، دلیلش هم دیدن پارک جنگلی ماسایی مارا از جاهای دیدنی کنیا در سفر سال قبلمان به کنیا (سفرنامه هاکوناماتاتا) بود.
با توجه به سفرنامه ها و مطالعاتی که در مورد پارک جنگلی یالا داشته ام احتمال دیدن ببر معروف سریلانکا در برنامه سافاری زیاد نیست و اگر سافاری در آفریقا را تجربه کرده اید می توانید از دیدن پارک ملی یالا صرف نظر کنید. می گویند هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد ، من می خواهم این ضرب المثل را یک مقداری تغییر بدهم ، هر که طاووس خواهد پاشه بیاد سریلانکا!
تا با حال تابلویی در جاده دیده اید که نوشته باشد: احتیاط خطر تصادف با طاووس!؟ اگر به سریلانکا سفر نکرده باشید بدون شک ندیده اید ولی این تابلو در سریلانکا وجود دارد! در اتوبان های مسیر الا به میریسا پر بود از این تابلوها و من از دیدنشان شاخ در آورده بودم ، به دولان گفتم واقعا انقدر کنار اتوبان طاووس وجود دارد که این تابلو ها را نصب کرده اند!؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که اولین طاووس را کنار اتوبان دیدیم!! دولان گفت حتی یک بار با یک طاووس تصادف کرده و شیشه ماشینش شکسته!! دولان میگفت سریلانکا کشور طاووس ها و سگ هاست! حق با او بود جایی نبود که سگ ولگردی در حال پرسه نباشد و یا در گوشه ای لم نداده باشد. و همینطور طاووس ها را در جاهای زیادی دیدیم.
هر چه به سمت میریسا نزدیک تر میشدیم پوشش گیاهی عوض میشد و دیگر از درختان زیاد و انبوه خبری نبود و حال و هوای ساحلی را میشد به وضوح فهمید ، درخت های نخل بیشتر شده بودند و کمی از سر سبزی کاسته شده بود ، بعد از تقریبا ۳ ساعت به شهر میریسا رسیدیم ، هوا گرم و شرجی بود دیگر از خنکای الا و نواراالیا خبری نبود و آفتاب هم سوزاننده تر شده بود.
هتلی که برای این شهر انتخاب کرده بودم هتل see world boutique hotel بود ، هتلی نقلی و در نزدیکی معروف ترین جاذبه میریسا یعنی تپه ی نارگیل ها. اگر اهل سفر باشید حتما با واژه سی ویو see view آشنایی دارید ، سی ویو به اتاق ها اتلاق می شود که از پنجره یا بالکن اتاق بتوانید دریا را به صورت مستقیم یا غیر مستقیم ببینید ، اتاقمان در هتل see world سی ویو ترین سی ویویی بود که تا به حال دیده ام!! اگر هتل کمی جلوتر بود می توانستم از پنجره اتاق مستقیما داخل اقیانوس هند شیرجه بزنم! اگر قبل از ورود به اتاق چشمانتان را می بستند و داخل اتاق میشدید ممکن بود فکر کنید داخل یک کشتی کروز نشسته اید و منظره دریا را می بینید!
جالب اینجا بود که من این اتاق را رزرو نکرده بودم و چون اتاق خودمان مشکل فنی داشت به جای آن این اتاق را به ما دادند! و اگر این اتفاق نمی افتاد نمی دانستیم که چه بهشتی را از دست می دادیم! هتل see world گزینه مقرون به صرفه و در عین حال فوق العاده ای برای اقامت در شهر میریسا می تواند باشد و به نظر من منظره اتاق و موقعیت جغرافیایی آن به همه کم و کاستی اش میرزد.
بعد از اینکه وسایل هایمان را در اتاق گذاشتیم به سمت تپه معروف نارگیل (coconut tree hill) راه افتادیم ، از هتل تا تپه تنها چند دقیقه راه بود ،اول سعی کردیم از راه ساحل بریم ولی آب دریا انقدر بالا بود که قسمتی را مجبور بودیم شنا کنیم! برای همین از خیابان به سمت تپه رفتیم ، خیابان های میریسا پر از توریست های اروپایی بود که برای موج سواری ، شنا و آفتاب گرفتن میریسا را انتخاب کرده بودند.
در کل شهرهای جنوبی و ساحلی سریلانکا بیشتر از قسمت های دیگر مورد استقبال توریست های اروپایی بود دلیلش هم می تواند تفاوت آب و هوایی با کشور های خودشان باشد ، هر کسی دنبال چیزی میگردد که آن را ندارد! تپه نارگیل مالکیت خصوصی دارد ولی ورود به آن آزاد و رایگان است ، تپه نارگیل و شهر میریسا شهرت خود را مدیون شبکه های اجتماعیست! برای اولین بار تپه نارگیل برای عکس و فیلمهای زیبایش به شهرت رسید و بعد از آن مورد استقبال توریست ها قرار گرفت.
راستش را هم بخواهید تپه ی نارگیل واقعا زیباست ، تپه ای که رنگ سرخ خاکش همان ابتدا جلب توجه میکند و پرسپکتیو درختان نارگیل که در انتها به اقیانوس هند میرسد واقعا چشم نواز است ، حالا به این صحنه لحظه طلوع و غروب خورشید و آن آسمان عجیب و غریب سریلانکا هم اضافه کنید حاصل کار جادوییست ، درختان نارگیل مثل قلمو هایی میشوند که آسمان را رنگ آمیزی کرده اند.
در زمان طلوع و غروب خورشید همان طور که قابل حدس است جمعیت بسیار زیادی در تپه حضور دارند و بدون شک نمی توانید عکس های خوبی بگیرید ولی می توانید در ساعت خلوت تر به آن سر بزنید و شک نکنید تپه نارگیل باز هم زیبا و چشم نواز است.
چند دقیقه اول حضورمان جمعیت خیلی کمی در تپه نارگیل حضور داشتند ولی هر چه بیشتر می گذشت جمعیت بیشتر و بیشتر میشد ، قبل از شلوغی توانسته بودم چندین عکس خوب بگیرم و در زمان شلوغی عکس ها خوب از کار در نمیامد و تصمیم گرفتیم تا به هتل برگردیم ، قبل از سفر راجع به ساحلی خوانده بودم که در آن میشود لاکپشت پیدا کرد و این ساحل بسیار نزدیک به ما بود و حتی در زمان آمدن به تپه ی نارگیل ها تابلوی آن را دیده بودم ، برای همین از قبل مجهز آمده بودم و با خودم وسایل اسنورکل (snorkel) آورده بودم ، هیجان زیادی برای دیدن لاکپشت ها داشتم ، سریع به هتل برگشتم و وسایلم را جمع و جور کردم و به ساحل رفتم ، دریا مواج و کمی خشن بود ، وارد آب شدم و زیر آب دنبال لاکپشت می گشتم ، اما هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم و انقدر آب مواج بود که داخل آب هم به سختی دیده میشد و آب دریا گل آلود شده بود ، چند دقیقه ای در آب دریا شنا کردم تا از شنا در دریا هم بی نصیب نمانم! اما شنا در دریا آن هم دریای مواج کار سختیست برای همین شنا در استخر با منظره ابدی را ترجیح دادم!
ساعت پنج بعد از ظهر بود و باید برای مهمانی ای که برای شب دعوت شده بودیم حاضر میشدیم مهمانی ای که میزبانش دولان بود! قرار مهمانی را دیروز گذاشته بودیم ، دولان برای خداحافظی و شب آخری که قرار بود با او باشیم ما را به شام در کنار دریا دعوت کرده بود ، هرچه به او گفتم باید مهمان ما باشی قبول نکرد و زیر بار نرفت ، انصافا که مرام و معرفت را در حقمان تمام کرد.
دولان ساعت ۷ دنبالمان آمد تا ما را به مهمانی ببرد ، ساحلی که قرار بود شام را آنجا بخوریم فاصله ی زیادی تا هتل نداشت ، دوست دولان در خانه ساحلی منتظرمان بود و در حال پختن مرغ و ماهی روی باربکیو بود ، دولان از صبح تکه های مرغ را در مواد مخصوص خوابانده بود تا برای شب آماده باشد و همینطور یک ماهی به اسم رد مالات هم بعد از خواباندن در مواد فویل پیچ کرده بود و روی آتش گذاشته بود . همچنین از داخل خانه سینی ای پر از سبزیجات پخته مثل سیب زمینی و کلم آورد ، غذایی که آن شب دولان به ما داد بهترین غذایی بود که در سریلانکا خوردیم ، مزه ی مرغ و ماهی که با دستور خاص دولان که از مادرش یاد گرفته بود مرینیت شده بود بی نظیر بود.
آن شب تا چندین ساعت کنار هم بودیم و تا توانستیم با هم گپ زدیم و حرف زدیم و خندیدیم از هر چه بگویید صحبت کردیم ، از خودمان گفتیم ، از تشابهات کشورهایمان ، از قیمت بنزین و خانه و ماشین ، از شرایط سیاسی و اجتماعی ، از وعضیت مردم و شرایط اقتصادی ، از خاطره های سفرها ، از سنت و ها و تفاوت فرهنگ ها ، خلاصه که آن شب حرف زیاد داشتیم و بعد از این چند روز مانند یک خانواده شده بودیم ، از دولان خواستم حتما به ایران سفر کند و چند روزی مهمان ما باشد ، دولان میگفت من خیلی دوست ایرانی دارم اگر به ایران سفر کنم فکر نکنم بتوانم جایی را ببینم و فقط باید برم خونه ی دوستام مهمونی! هر طور که شد از دولان قول گرفتم که اگه به ایران سفر کرد حتما مارو خبر کنه و قول داد که پیش ما میاد.
اتقدر به ما خوش گذشت که گذشت زمان را متوجه نشدیم ، دیگر دیر وقت شده بود و باید به هتل برمیگشتیم چون فردا هم باید صبح زود از خواب بیدار میشدیم ، از مهمان نوازیه دولان و دوستش و غذاهای بی نظیر امشب تشکر کردیم و با یک توک توک (چهار نفر در یک توک توک!) به هتل برگشتیم البته باید بگم دولان توانایی رانندگی نداشت!
هزینه های روز هفتم:
انعام به گایان و کارکنان هتل الا ۲۰۰۰ روپیه
انعام به کارکنان هتل میریسا ۲۵۰ روپیه