بندباز (سفرنامه لبنان)

4.3
از 37 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
ماجرای سفر زن ایرانی که مهمان عروس خاورمیانه شد! +‌تصاویر

.DAKHELI-HERFEIE-SEVOM.png

سفرنامه پیش رو روایتیست از پرسه‌زدن در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های کشوری که کل میراث خاورمیانه را یک‌جا در خود دارد. حکایت معاشرت با مردمیست که در فراز و فرود سال‌های دشوار، مدارا و دوستی را برگزیدند. حکایت سفری ده روزه به بیروت، بعلبک، جونیه، جبیل و طرابلس.

.

فرزند کوچک مدیترانه

هلال حاصلخیزی، بین‌النهرین، بیایان‌های وهم‌انگیز و دره‌های سرسبز، خاورمیانه مرکز دنیاست، خاورمیانه ناف دنیاست، محل اتصال زمین به آسمان، سرزمین الهامات آسمانی، سرزمینی که بند نافش به آسمان‌ها متصل است. جایی که غذای روح را از آسمان می‌گیرد و در زمین می‌پراکند. اینجا همیشه در مرکز توجه بوده‌است، از ابتدای تاریخ بشریت که رودهای پر آبش و دشت‌های حاصل‌خیزش دل اولین یکجا نشینان را ربود تا به امروز که نفت، این خون جاری در رگ‌های صنعت جهان از آن فوران می‌کند.

بشر اولیه که قدش بلندتر از شکار و کوچ‌نشینی شده‌بود به‌دنبال سرزمینی که تمدن خود را در آن بنا کند، خاورمیانه را برگزید و هزاران سال پیش، آنجا را مسکن خود ساخت و شد مرکز تمدن. در گستره خود تمدن‌های بی‌بدیل پروراند و بسیاری پیشرفت و ترقی به دامان خود دید. زمان الهامات آسمانی، از همه‌جای کره خاکی این خاورمیانه بود که به آسمان متصل شد و پیامش را دریافت و مرکز مذهب گردید. چنان مرکزیتش بالا گرفت که برای بدست آوردنش خون‌های بسیار بر زمین ریخت و زمانی که می‌رفت از اهمیت تاریخی‌اش اندکی کاسته‌شود، نفت از خود تراوید و نگاه‌ها دوباره به سمتش چرخید و شد مرکز انرژی جهان. خاورمیانه وسواس مرکز بودن دارد همچون خودشیفته‌ای که به کمتر از مرکز توجه بودن و اول بودن رضایت نمی‌دهد. همیشه بر صدر بوده و هست.

خاورمیانه نوادگان بسیار دارد، در گوشه‌ای لبنان فرزند کوچک مدیترانه، از کوچک‌ترین نوادگان خاورمیانه بر کنار دریا دراز کشیده و آفتاب می‌گیرد. لبنان سرزمینی کوچک ولی بسیار پربار است، چنان پر که گویی بارش از تاریخ گرفته تا فرهنگ، در جغرافیای کوچکش جا نمی‌شود و از هر گوشه‌ای بیرون می‌زند. فرزند کوچک مدیترانه تا بخواهد به اینجا برسد و بر کرانه دریا لم دهد، تاریخ پر تلاطمی سپری کرد، پدرخوانده‌های بسیار به خود دید و فراوان دست به دست گشت. اولین پدرخوانده‌اش فینیقی‌ها بودند، یکی از تمدن‌های اول و فرزند پربار خاورمیانه که بسیار تمدن انسانی را به پیش راند و هدایای فراوان تقدیم بشریت کرد. اما در میان همه هدایایش یک هدیه درخششی خاص دارد، خط نوشتاری. فینیقی‌ها نوشتند، پرونده ماقبل تاریخ را بستند و داستان تاریخ را آغازیدند. آموختند که آنچه در سر می‌گذرد بر روی لوحه‌های گلی آید و ماندگار شود، بسیار ماندگار، چنان ماندگار که به صورت طعنه‌آمیزی از پس قرن‌ها پیشرفت و رسیدن به دوره دیسک‌های سخت و کامپیوتر هنوز همان لوحه‌های گلی ماندگارترین ابزار ثبت نوشتار هستند. فرزند کوچک پس از فینیقی‌ها در دستان یونانیان، هِلنی شد و در دست ایرانیان پارسی، آشوری شد و بابِلی. گویی یتیم شده‌بود و از اینجا و آنجا رانده می‌شد تا اینکه پدرخوانده‌ای مقتدر سراغش آمد. رومیان رسیدند و آرامَش کردند. آمدند و نرفتند چنان جذبشان کرد که ماندند. صورتش را آرایش لاتین زدند و ماوای قصرها و قلعه‌های خود ساختند. در آرامش بودند تا اینکه مسلمانان از راه رسیدند و آرامششان را ربودند. اعراب مسلمان پدرخوانده بعدی بودند و بر روی تمدن رومی تمدنی عربی_اسلامی بنا کردند. مناره‌ها و گنبدها بالا رفت و صدای اذان گوشش را پر کرد. صدایی که دیگر هرگز خاموش نشد و فرزند کوچک با آن خو گرفت. پس از اعراب، نوبت ترکان بود، ترکان جنگ‌جو. مملوکان ترک، اعراب را از اریکه پایین کشیدند و خود بر تخت پدرخواندگی نشستند. آرایش شهر را حفظ کردند و آنچه داشتند به آن افزودند. پس از آن‌ها ترکانی دیگر این‌بار از نوع عثمانی بر تختش نشستند و بر فرزند کوچک حکم راندند. عثمانی‌ها که رفتند فرزندِ کوچکِ یتیم‌شده پدرخوانده‌ای غریب پیدا کرد. فرانسه قیمش شد، فرزند راه عوض کرد و در مسیر بالیدن اندکی هم اروپایی شد، تا هر آنچه لازمه بلوغ است، از شرق و غرب گرفته‌باشد.

فرزند کوچک دیگر کوچک نبود، بزرگ شده‌بود و می‌خواست روی پای خودش بایستد، دیگر پدرخوانده نمی‌خواست. دست از دستان پدرخوانده غریب کشید و برپا ایستاد، خودش پدر خود شد و در مسیر پیشرفت آرام بر کرانه مدیترانه دراز کشید و حمام آفتاب گرفت. بدون دغدغه پدرخوانده و با نگاهی به آینده.

.

.

iop.jpg

تصویری از خاورمیانه و کشور لبنان که به رنگ قرمز مشخص شده است

.

.

پیش‌از سفر

لبنان برایمان مقصدی وسوسه‌برانگیز است، از همان جاهایی که می‌تواند برای مدت‌ها ذهنت را از سکون مکان‌های مالوف و آشنا به افق‌های دورتر پرتاب کند، از همان جاهایی که کوله‌بار جهان‌بینی‌ات را سنگین‌تر می‌کند و شیفتگی‌ات را به انسان‌ها بیشتر. همین می‌شود که قرعه سفر را این‌بار با نام لبنان در می‌آوریم، نامی که از مدت‌ها پیش در لیست سفرهایمان جا خوش‌کرده‌است.

در انتخاب لبنان بسیار مصمم هستیم اما برای بار آخر مزیت‌ها و محدودیت‌هایش را مرور می‌کنیم تا بتوانیم مهر تایید نهایی را بر انتخابمان بزنیم. از مزیت‌های این کشور همان بس که با معیارهایمان برای انتخاب مقصد، از تجربه پرسه در میان مردم گرفته تا گذشته غنی و هزینه متناسب با شرایط مالیمان هم‌خوانی دارد و داشتن پرواز مستقیم از ایران و عدم نیاز به اخذ ویزا، این انتخاب را سهل‌الوصول کرده است. از محدودیت‌های انتخاب لبنان، گمانه‌زنی‌هاییست مبنی بر این‌که سابقه سفر به این کشور می‌تواند منجر به عدم اخذ ویزاهای مهمی مانند شنگن شود و همین است که بسیاری از هموطنان، لبنان را از لیست سفرهایشان حذف کرده‌اند. اما این مساله از شوق ما برای رفتن کم نمی‌کند، تنها کمی جست‌و‌جو کافیست تا بفهمیم بسیار کسانی بوده‌اند که به لبنان سفر کرده‌اند و در عین حال ویزای شنگن هم گرفته‌اند.

به نوعی باید گفت برای اخذ ویزا، کارنامه سفری فرد و اثبات گردشگر بودنش مهم‌تر از نام‌هاییست که در گذرنامه‌اش ثبت می‌شود. محدودیت بعدی که به ذهنمان متبادر می‌شود وضعیت آب و هواییست. شرایط شغلی‌مان به‌گونه‌ایست که اواسط ماه مرداد بهترین زمان سفر برای ماست. این اواسط مرداد یعنی دقیقا چله تابستان در ایران و باید ببینیم تحمل هوای لبنان در این تاریخ چگونه است. انواع سایت‌های آب و هوایی را زیر و رو می‌کنیم و با این جمله مواجه می‌شویم که مناسب‌ترین زمان سفر به لبنان فصل بهار و پاییز است، با این‌حال تابستان قابل تحملی دارد و بسیاری از گردشگران تابستان را برای دیدن این مقصد انتخاب می‌کنند. از نظر آب و هوایی هم خیالمان راحت می‌شود، طیف دمایی این ماه آنقدرها هم گرم نیست که سفر را غیرممکن کند. از طرفی تحمل هوای شرجی این کشور برای ما که سی‌سالیست شبنم هوای مرطوب شمال روی پوستمان نشسته، دشوار نمی‌آید. ظاهرا همه چیز محیاست و دیگر شکی برای رفتن به این مقصد وجود ندارد، تنها می‌ماند تهیه بلیط پرواز و رزرو هتل که آن هم به لطف انواع سایت‌های وطنی دیگر کار دشواری نیست.

 [توضیحات تکمیلی: بلیط پرواز رفت و برگشت تهران-بیروت را با شرکت هواپیمایی ایران ایر و نرخ 3/400/000 تومان از شرکت خدمات مسافرت هوایی نقطه پرواز" www.trip.ir"تهیه کردیم. محل اقامتمان در لبنان دو شهر بیروت و جونیه بوده است. هتلمان در بیروت، هتل آپارتمانی با نام Bliss3000 Furnished Studios بوده و برای 5 شب اقامت، بدون صبحانه 3/700/000 تومان هزینه پرداخت شد. برای شهر جونیه بوتیک هتلی با نام Mateus Hotel را انتخاب کردیم که هزینه اقامتش برای 4 شب همراه با صبحانه3/200/000 تومان بوده است.]

.

نخستین روز سفر

7/ مرداد/ 1398

(فرودگاه امام خمینی / فرودگاه رفیق حریری / صخره‌های روشه/ خیابان الحمرا )

بی‌نظمِ دوست داشتنی

یکی از بهترین انتظارهای زندگی‌ام اینجا رقم می‌خورد، در فرودگاه امام. فرودگاهی که در ذهنم تضاد عجیبی دارد. با همه کج‌سلیقگی در ساختنش و تجربه بی‌نظمی‌هایش، برایم دلنشین است. دوستش دارم، مانند دوستی که با دیدنش قلبم کمی تندتر می‌زند. زود رسیده‌ایم، نشسته‌ایم به انتظار و ترکیب آدم‌ها را نظاره می‌کنیم، به نظر می‌رسد طیف جمعیت‌شناختی مسافران از بار آخری که به فرودگاه امام آمده‌ایم، تغییر اساسی کرده‌است. تا چشم کار می‌کند مسافران عرب هستند. با خود می‌گویم نکند چون به کشوری عربی سفر می‌کنیم، به زبان و لباس عربی حساس شده‌ام و به نظرم بیشتر می‌آیند. خوب دقت می‌کنم، اما واقعا اکثر مسافران عرب هستند و تابلوی پرواز هم تاییدش می‌کند، یکی در میان نوشته‌ شده: دمشق، نجف، بغداد، بیروت ...

کانتر تحویل بار باز می‌شود و اولین نفری هستیم که به صف می‌رویم. بعد از ما سه مرد ایستاده‌اند که هر کدام در دستشان نایلونی پر از خربزه‌ دارند و تعداد چمدان‌هایشان از انگشت‌های دو دست فراتر رفته‌است. رو به ما می‌گویند در بیروت مغازه دارند و بارشان فرش و گردو است. می‌خواهند یکی از چمدان‌هایشان را ما تحویل دهیم تا اضافه بار نخوردند. با چشمی که به خربزه‌هایشان خیره شده و این فکر که آیا در لبنان خربزه پیدا نمی‌شود، از این کار امتناع می‌کنیم و به شوخی می‌گوییم ما خودمان در معرض اضافه بار هستیم.

نوبت به تحویل بار می‌رسد، چمدان‌ها را تحویل می‌دهیم و مسئول کانتر می‌گوید هفده کیلو اضافه بار دارید. فکر می‌کنیم چون چمدان این سه نفر را قبول نکرده‌ایم حرف‌هایمان را شنیده و شوخی می‌کند. آخر چه‌طور ممکن است تفاوت وزن چمدان‌ها روی ترازوی خانه با اینجا بیش از سی کیلو باشد. هرچند که به هیچ وجه با منطقمان جور در نمی‌آید اما سریع به گوشه‌ای می‌رویم و قسمتی از وسایل را به کوله داخل هواپیما اضافه می‌کنیم، مقداری خوراکی و تنقلات را هم کلا از بارمان حذف می‌کنیم. فرم چیدمان وسایل تماما به‌هم می‌ریزد و حسابی کلافه‌مان می‌کند. خلاصه بعد از نیم ساعت تقلا در هوای گرم و بدون تهویه فرودگاه، عرق‌ریزان به سمت تحویل بار می‌رویم. مسئول تحویل بار پشت کانتری دیگر نشسته و می‌گوید، ترازوی کانتر قبلی خراب بوده و هر چمدان را ده کیلو اضافه‌تر زده‌است. من و همسفر که از این اشتباه بزرگ حسابی متعجب مانده‌ایم با نگاهی در چشمان هم، چند لحظه‌ای سکوت می‌کنیم و دوباره باز می‌گردیم برای جابه‌جایی وسایلمان...

هواپیما چند ساعتی تاخیر دارد و در سالن ترانزیت، کنار باقی مسافران بیروت به انتظار می‌نشینیم. به اقتضای هر مقصدی چهره‌ها، لباس‌ها و رفتارهای مسافران هم از یکدیگر متفاوت می‌شوند. به همسفرهایمان که نگاه می‌کنم، این تفاوت بسیار به چشمم می‌آید. هنوز لبنان جایش را در سفرهای توریستی مسافران ایرانی باز نکرده و به‌نظر می‌رسد کمتر مسافری از این هواپیما برای گشت‌وگذار به این کشور برود. رابطه ایران و لبنان حسابی گرم است و بیشتر مسافران از ظاهرشان مشخص است که دیپلمات‌ها، روحانیون، و خانواده‌هایشان هستند.

.

.

.IMG_E4339.JPGتصویری از سالن انتظار و مسافران بیروت 

.

.

زیباترین لبخندت را بیاور

هواپیما فرود می‌آید، این‌بار اما دیگر خبری از شل‌شدن پوشش مسافران و آرام آرام برداشته شدنشان نیست، اتفاقا همه چیز سرجایش سفت و محکم‌تر از همیشه نشسته‌است و فضا حسی سنگین و جدی را القا می‌کند. این حس سنگین اما دیری نمی‌پاید و با ورود به فرودگاه رفیق حریری سبک‌تر می‌شود، ماموران فرودگاه لبخندی گرم بر لب دارند و خوش‌آمد گویان، به سمت داخل هدایتمان می‌کنند.

به محل کنترل گذرنامه می‌رویم، صفی طولانی روبروی ماست و پس از حدود یک ساعت انتظار، نوبتم می‌شود و روبروی مامور می‌ایستم. مثل همیشه منتظرم مامور کنترل گذرنامه فردی خشک و بی احساس باشد که با تلاش و تقلا سعی دارد قیافه‌ام را با عکس گذرنامه‌ام تطبیق دهد، ولی با همان لبخند گرم قبل از سلامش، انتظاراتم را به هم می‌ریزد. کمی از شغلم می‌پرسد، کمی هم از دلیل آمدنمان به لبنان، اما همه را با چاشنی خنده و شوخی می‌گوید و سر آخر با اهلا و سهلا جانانه‌اش، مهر ورود را بر گذرنامه‌ام می‌زند. سرخوش از این رفتار گرم و خوب، منتظر چک گذرنامه همسرم می‌مانم و تا سر می‌رسد با چهره‌ای بشاش می‌گوید "لبخندم زیباست؟ تا حالا نگفته بودی که زیباترین لبخند دنیا رو دارم" نمی‌دانم از چه حرف می‌زند، گیج و مبهوت نگاهش می‌کنم و می‌گویم نکند پلیس فرودگاه چیزخورت کرده، قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید "به من گفته چه لبخند زیبایی داری تا بحال چنین لبخندی را در مسافران ندیدم". مهم نیست لبخندمان زیبا باشد یا نه، چه برسد که در جهان تک باشد، مهم این است که حین ورود به کشور با نوع برخوردشان کیفت را کوک می‌کنند...

.

.

میلان

هتلمان در منطقه بلیس (Bliss)شهر بیروت است و حدود ده کیلومتری با فرودگاه فاصله دارد، با اینحال نرخ تاکسی‌هایی که در خروجی فرودگاه ایستاده‌اند، چهل دلار است. نسبت به طول مسیر نرخ بسیار بالاییست و یکی از رانندگان می‌گوید من مسافر دیگری هم دارم با من بیایید و بیست و پنج دلار بدهید. مسافرش زنی مسن است، خوش‌پوش با موهای بلوند، لبانی قرمز، چشمانی آبی و سایه‌ای تیره بر آن که حسابی چشمهایش را گیرا کرده‌است. صدایی بلند و مردانه دارد و می‌پرسد اهل کجایید؟ تا می‌گویم ایران، چشمانش پر از شوق می‌شود و حسابی تحویلمان می‌گیرد، اما این ذوق و شوق عجیبش عمر طولانی ندارد. به راننده می‌گوید خوشحال است که از همه دنیا برای دیدن کشورش می‌آیند و مفتخرانه ما را از میلان معرفی می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد، تازه می‌فهمم این همه ارادتش به ما از این بوده که ما اهل میلانیم. رو به زن می‌کنم و می‌گویم اشتباه متوجه شده‌است، ایران را اشتباها میلان شنیده. حس افتخارش خشک می‌شود و آرام می‌گوید اوهوم. تا به مقصد برسیم دست‌کم ده‌بار برای راننده تعریف می‌کند که ایران را میلان شنیده و عجب اشتباهی کرده‌است. در این میان هم دست و پا شکسته می‌فهمم که با حسی نه چندان خوشایند در مورد آشوب‌ها و گرفتاری‌های سیاسی منطقه با راننده حرف می‌زند، گویا اینجا و آنجا ندارد و همه جا تاکسی‌ها با بحث‌های سیاسی عجین شده‌اند.

[توضیحات تکمیلی: واحد پول لبنان لیره است و مدتهاست که بدون هیچ تغییری هر 1 دلار آمریکا معادل 1500 لیره محاسبه می‌شود. نکته جالب این است که در لبنان تقریبا نیازی به تبدیل دلار به لیره ندارید و استفاده از دلار در این کشور بسیار رایج است و در تمام مغازه‌ها، تاکسی‌ها، رستوران‌ها و ... با همان نرخ 1500 لیره معادل یک دلار برایتان محاسبه می‌کنند و باقیمانده پول را بسته به موجودی‌شان به صورت دلار و یا لیره پس می‌دهند.]

.

.

میعادگاه عشاق

حدود ساعت سه‌عصر به هتل می‌رسیم و تصمیم می‌گیریم بعد از اندک ساعتی استراحت، غروب را در کنار صخره‌های روشه بگذرانیم. فاصله هتلمان تا آنجا زیاد نیست و بعد از حدود یک ربع پیاده‌روی به روشه می‌رسیم.

روشه میعادگاه عشاق است، پیاده‌رویی کشیده‌شده در امتداد ساحل، آبی نیلگون و پهناور و صخره‌ای زیبا. صخره‌ای که با اولین نگاه، برایم شبیه به یک کفش پاشنه بلند است. گویی روزگاری سیندرلا هم اینجا بوده و در مهمانی شبانه‌ای در نیمه شب لنگه کفشش را جا گذاشته‌است. در کنار همه این‌ها نسیم روح‌نواز مدیترانه عشاق را به خود می‌خواند. ساعت که به سمت غروب آفتاب می‌رود قلب‌های عاشق بی‌تاب می‌شوند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شود و همه می‌خواهند خود را به روشه برسانند و در قاب عکسی جاودانه شوند. مشتاق‌تر از همه اما خورشید است که هر روز سر موقع خود را به نزدیک افق روشه می‌رساند تا در قاب عکس دلدادگان جای‌گیرد. قرار هر روزش با عشاق است که عصرگاهان نزدیک افق منتظرشان باشد.

مردم در پیاده‌رو در حرکتند، دریا آرام و متین است، نسیم روح‌نواز می‌وزد و خورشید هم مثل همیشه سر موقع به قرار خود رسیده و نزدیک افق است. همه‌چیز آماده جاودانی شدن در قاب عکسی زیباست. سه... دو... یک

می‌گویند روزگاری عشاق ناکامی از روی صخره روشه خود را به پایین انداخته‌اند، نا امید از عشقی ناکام در میعادگاه دلدادگان. گویا اندازه پایشان به اندازه کفش پاشنه بلند روشه نبوده‌است و هنوز هم در این قاب دل‌انگیز، صخره روشه منتظر عاشقیست که عشقش دیوانه‌گون باشد و پای دلدادگی‌اش به اندازه کفش روشه.  

.

.

IMG_E3909.JPGتصویر از صخره‌های روشه

.

IMG_E3911.JPGتصویر از صخره های روشه

.

IMG_E4256.JPG

تصویر از جمعیتی که در حال عکس گرفتن با صخره‌های روشه هستند

.

.

لعنت بر جنگ

الحمرا خیابانی شناخته‌شده در بیروت است و مسیر برگشتمان از سمت صخره‌های روشه به هتل را طوری انتخاب می‌کنیم که از الحمرا بگذرد. خیابانی که روزگاری کافه‌ها و سالن‌های تئاترش پاتوقی بوده برای روشنفکران و اهالی سیاست و هنر.

به الحمرا می‌رسیم، خیابانی سنگفرشی که دوطرفش انواع فروشگاه، مراکز خرید، کافه و رستوران قرار دارد. پرجنب‌وجوش است و تقریبا پر زرق و برق، اما دیگر خبری از روشنفکران و هنرمندان نیست، این روزها دیگر برندها حرف اول و آخر را می‌زنند. بوی مصرف‌گرایی را می‌شود از شلوغی تک‌تک مغازه‌های با برند شناخته‌شده در جهان حس کرد، اچ اند ام، گلوریا جینز، استارباکس، ال‌سی وایکیکی...

کنار چهارراهی غرق در تماشای مردم ایستاده‌ایم که زنی جوان با لباسی از سر تا پا مشکی به سمتمان می‌آید، دختربچه‌ای را به آغوش گرفته، دختری با موها و چشمانی مشکی به اندازه سیاهی لباس مادرش. لازم نیست چیزی بگوید همه چیز را می‌شود از چشمانش خواند، زنی سوری است، از دیو جنگ گریخته و به اینجا آمده، نگاهش که می‌کنم قلبم دوپاره می‌شود.  می‌گوید آواره سوری است و با اشاره به کودکش چیزهایی از نداری و بدبختی‌اش می‌گوید، همه حرف‌هایش برایم واضح نیست، یا شاید نمی‌خواهم واضح باشد تا بغضم سنگین‌تر نشود. اندکی لیره لبنان که تازه از صرافی‌های الحمرا گرفته‌ایم را به او می‌دهم و ذوق چشمانش زمانی که پول را در دستانم می‌بیند، غمم را عمیق‌تر می‌کند. این پول مگر چه دردی از زخم بزرگش دوا می‌کند؟ هیچ.

تعداد پناهندگان سوری در این خیابان کم نیست، پسری جوان می‌خواهد کفش‌هایمان را واکس بزند، دیگری شاخه‌های گل رز به سمتمان می‌گیرد و آن یکی آدامسی با طعم درد ‌می‌فروشد. دوست دارم ده‌ها بار این خیابان را بالا و پایین کنم، باید ببینم اینجا چه می‌گذرد، رفتار مردم با پناهندگان سوری برایم جالب است. شاید دو ساعتی در خیابان پرسه می‌زنیم، به‌جز تعداد اندکی از توریست‌ها که هنوز به دیدن سوری‌ها عادت نکرده‌اند، دیگر کسی توجه خاصی به آن‌ها نمی‌کند. انگار تکه‌ای از این خیابان شده‌اند، دیدن بیچارگان فراری از درد و جنگ به همان اندازه‌ عادی شده‌ است که وجود سنگ‌فرش‌ها و تیربرق‌ها در این خیابان.

انسان‌ها تا کی می‌خواهند همدیگر را بکشند و آواره کنند. با خود می‌اندیشم که این موجود متمدن آنقدرها هم متمدن نیست. کمند موجوداتی که هم‌نوعشان را به کشتن دهند. لعنت بر جنگ...

.

.

IMG_E4107.JPGتصویری از خیابان الحمرا

.

.

دومین روز سفر

8/ مرداد/ 98

(دانشگاه آمریکایی بیروت /کورنیش بیروت/ مسجد بسطه التحتا / موزه بیت بیروت / میدان النجمه )

به همه تفاوت‌ها رنگ انسانی بزن

هتلمان به دانشگاه آمریکایی بیروت نزدیک است و تصمیم می‌گیریم صبح را با دیدن این دانشگاه شروع کنیم. برای ما که هر دو در دانشگاه تدریس می‌کنیم، همیشه دیدن فضای آکادمیک سایر کشورها جالب است. پیاده به سمت دانشگاه می‌رویم. روزهای اول سفر است و همه‌چیز در مسیر برایمان جذاب. اول چیزی که در مسیر نظرم را جلب می‌کند، خانه‌های بیروت است، فرقی ندارد جدید باشند، مدرن یا قدیمی و فرسوده، نقطه مشترک همه‌شان سرسبز بودن است. خانه‌ها پر است از گل، گلدان و درختچه‌هایی که از بالکن تا سقف خانه را پر کرده‌اند و حیاط‌هایی که گیاهان پهن برگش مرا یاد طبیعت جنوب شرق آسیا می‌اندازد. باید اعتراف کنم که انتظار این همه سرسبزی را در لبنان نداشته‌ام.

IMG_E3917.JPG

نمونه‌ای از ساختمان‌های سرسبز در بیروت

.

در مسیر تعداد زیاد اعلامیه از نمایشگاه‌های عکاسی، نقاشی و تئاتر به چشمم می‌خورد، مردم هنر دوستی به‌نظر می‌آیند. اکثر کارها رنگ‌و‌بوی جنگ و حوادث پس از آن را دارند. گویا ته‌مانده‌های جنگ هنوز هم بیش از هر چیزی ذهن هنرمندان این شهر را به خود مشغول کرده است. 

IMG_E3912.JPG

تصویری از اعلامیه یک نمایشگاه با عنوان یادبود جنگ و عکاسان جنگ

.

به دانشگاه که نزدیک می‌شویم، خیابان پر است از دانشجویان و غذاخوری‎‌ها و کافه‌های کوچکی که پاتوقیست برای دانشجویان. بیش از همه اما، دانشجویان رشته‌های علوم پزشکی با روپوش سفید و سیگاری در دست نظرم را جلب می‌کنند، گروه گروه در اطراف بیمارستانی که نزدیک به دانشگاه است، با سیگاری در دست، گپ می‌زنند و راه می‌روند. 

سَردر دانشگاه سنگی و شبیه به ورودی قلعه‌های تاریخیست. به سمتش می‌رویم و نگهبان با خوش‌رویی، پس از گرفتن پاسپورت و دادن فیش ورودی ما را به داخل هدایت می‌کند(داشتن پاسپورت برای ورود ضروری است). همین‌که وارد می‌شویم روبریمان ساختمانیست زرد رنگ، با نوعی معماری که کمی چاشنی عربی دارد و چند درخت نخل روبرویش جا خوش کرده‌اند. ساختمانی زیبا که قسمت اداری دانشگاه است، نمی‌دانیم ورود به این ساختمان آزاد است یا نه. با کمی تردید و قدم‌های شمرده وارد می‌شویم، نه نگاه‌ها سنگین است و نه کسی جست‌و‌جو می‌کند که کارمان چیست. تردید را کنار می‌گذاریم و دانه‌دانه ساختمان‌ها و دانشکده‌ها را یکی پس از دیگری می‌بینیم، دانشکده ادبیات، بهداشت، پزشکی...کتابخانه، اتاق اساتید، زمین ورزشی و حتی سلف غذاخوری. برایمان جالب است که مکان‌هایی مثل آزمایشگاه‌های بسیار مجهز هم درش باز است، کسی داخلش نیست و به راحتی می‌توانیم وارد شویم. تقریبا کل دانشگاه را گشته‌ایم، همه‌جا آرام است و همه مشغول به کار خود، تمام آنچه اینجاست به همان خوبیست که باید در یک دانشگاه باشد.

فاصله بین ساختمان‌ها و محوطه دانشگاه هم فضایی با طبیعت بسیار زیبا با منظره‌ای رو به دریای مدیترانه است. چیزی شبیه به باغ‌های گیاه‌شناسیت، اکثر گونه‌های گیاهان بومی لبنان را در خود جا داده، از گل‌های کاغذی صورتی گرفته تا درختان فیکوس عظیم‌الجثه و سدر که نماد لبنان است.

از تمام خوبی‌های این دانشگاه که بگذریم، آنچه بیش از هر چیزی نظرمان را جلب می‌کند، بَنِری است که در ورودی اکثر دانشکده‌ها نصب شده. با این عنوان که در دانشگاه‌آمریکایی‌بیروت از هرگونه تبعیض و آزار و اذیت محافظت خواهید شد و تاکید می‌کند که دانشگاه متعهد است تا فرصت برابر برای همه ایجاد کند و با هرگونه تبعیض در قومیت، سن، جنس، مذهب، هویت و مواردی از این دست برخورد کند. گویی دانشگاه رسالت دارد تا به تمام تفاوت‌ها رنگ انسانی بزند.

.

IMG_E4247.JPG

تصویر از سردر ورودی دانشگاه آمریکایی بیروت

.

 

IMG_E4251.JPG

تصویری از ساختمان اداری دانشگاه آمریکایی بیروت

.

IMG_E3920.JPGتصویری از ساختمان‌های دانشگاه آمریکایی بیروت

.IMG_E3919.JPGتصویری از ساختمان‌های دانشگاه آمریکایی بیروت

.IMG_E3922.JPG

تصویری از محوطه دانشگاه آمریکایی بیروت

.

IMG_E3921.JPGتصویری از محوطه ورزشی دانشگاه آمریکایی بیروت

.IMG_E3926.JPGتصویری از محوطه ورزشی دانشگاه آمریکایی بیروت

.IMG_E3924.JPGتصویری از کلاس‌های درس در دانشگاه آمریکایی بیروت

.

.

جریان زندگی

از دانشگاه خارج می‌شویم و پس از حدود یک ربع پیاده‌روی به کورنیش بیروت می‌رسیم. عجب جاییست، پیاده‌راهی چندکیلومتری کشیده‌شده بر کرانه دریای مدیترانه. تا چشم کار می‌کند همه چیز آبیست. قسمتی از ساحل دریا صخره‌ایست و دریا در کنارش ناآرام، موجش را محکم‌ به صخره می‌کوبد و آب تبدیل به کفی سفید می‌شود. ترکیب رنگ‌‌های آبی دریا، سفید موج و سبز جلبک‌های روی صخره ترکیب زیبایی را خلق می‌کند. ترکیبی که با هر صدای کوبیده شدن موج‌ها، تاش‌های جدیدی بر روی آن نقش می‌بندند و چشم برداشتن از این تصویر زیبا را سخت می‌کند. صخره‌هایی که دریا کنارشان آرام‌تر است، مامنی شده برای بازی و شنای پسران کوچک بیروتی، لباس‌هایشان را بر روی صخره‌ها رها کرده‌اند و از آن بالا به داخل آب شیرجه می‌زنند. نگاهشان که می‌کنیم دقتشان در شیرجه زدن را بیشتر می‌کنند، شیرجه می‌زنند و زمانی که بالا می‌آیند با نگاهی به ما انتظار دارند تاییدشان کنیم، برایشان دست می‌زنیم و تشویقشان می‌کنیم و همین می‌شود که دوباره و دوباره می‌پرند. برروی صخره‌های دیگر هم پسران جوان به دور از هیاهوی کودکان، آفتاب می‌گیرند و قلیان می‌کشند و صدای قهقهه و خنده‌هایشان از دور می‌آید و فضا را زنده‌تر کرده‌است.

کمی جلوتر که می‌رویم عده‌ای قلاب در دست در حال ماهی‌گیری‌اند، نزدیکشان می‌رویم و چند دقیقه‌ای کنارشان می‌ایستیم، ماهی پشت ماهی می‌گیرند و هر قلابی که پر بالا می‌آید با لبخند به سمتمان می‌گیرند و ماهی را نشانمان می‌دهند. می‌پرسیم امروز چقدر صید کرده‌اید، سریع به سمت بساطشان می‌روند و با گرفتن جعبه‌‌ای پر از ماهی رو به ما سخاوتمندی دریا را به رخمان می‌کشند.

پیاده‌راه‌های ساحلی بیروت پر است از زنان و مردانی در حال دویدن که از تناسب اندامشان مشخص است، ورزش سالهاست که بخش مهمی از زندگیشان شده. گاهی آنقدر تعدادشان زیاد می‌شود که فکر می‌کنی در مسیر مسابقات ماراتون قدم می‌زنی.

دریا، پسران کوچک، جوانان، ماهی‌گیران و ورزشکاران همه چه مشتاقانه زیست می‌کنند و اینجا زندگی با لذت هرچه تمام‌تر در جریان است.

.

.

IMG_E3931.JPGتصویری از پیاده‌راه کورنیش بیروت

.IMG_E3936.JPGتصویری از صخره‌های زیبای کورنیش بیروت

.IMG_E3937.JPG

تصویری از شنای کودکان در کورنیش بیروت

.IMG_E3933.JPGتصویری از ماهی‌گیران کورنیش بیروت

.IMG_E3935.JPG

تصویری از ماهی‌های صید شده ماهی‌گیران کورنیش بیروت

.

.

بندباز را به خاطر بسپار

برای عصر تصمیم گرفته‌ایم مسیری طولانی تا خیابان اشرفیه را پیاده برویم. بیشتر هدفمان دیدن بافت شهر جدای از زرق و برق جاذبه‌های توریستی است. حدود یکی دو کیلومتری از مسیرمان را رفته‌ایم که کم‌کم وارد محله‌های بیروت می‌شویم، در دل زندگی جاری این شهر.

در محله‌های بیروت که قدم می‌زنیم، تا می‌خواهیم ذهنمان را با آرامش شهر و ساختمان‌هایی با طراحی مدرن و کافه‌هایی به‌روز، پر کنیم، ساختمانی می‌بینیم زخمی، فرسوده با آثار گلوگه بر تنش. در هر فاصله‌ای یادگاری از جنگ نظرمان را می‌رباید، گویی می‌خواهد یاداوری کند که لبنان بندبازیست در حرکت بر روی طنابی لرزان، با تعادلی شکننده، چشمی به روبرو دارد و چشمی به زیر پایش. با هر تکان کوچکی به یاد سقوط می‌افتد، سقوطی که خاطره‌اش هنوز برایش تازه است. سقوطی دوباره، این‌بار شاید دردناک‌تر. وضعیت قومی و مذهبی لبنان، شرایط بسیار پیچیده‌ای دارد، گروه‌های مختلف قومی در قامت احزاب سیاسی در تعادلی شکننده کشور را به پیش می‌برند.

زمانی که شباهت‌های انسانی رنگ می‌بازند، خطوط خونین و آتشین تفاوت‌ها پر رنگ می‌شود و زندگی را سیاه و سفید می‌کنند. لبنان خاطره‌اش را خوب در یاد دارد. در سال‌هایی نه چندان دور، بندباز تعادلش بر هم خورد و بر زمین افتاد. چنان زخمی برداشت که آثارش را تا همیشه به همراه خواهد داشت. زخمی که خودش نیز نمی‌خواهد فراموشش کند. شاید به همین دلیل است که در جای‌جای شهر که قدم می‌زنی ساختمان‌هایی را می‌بینی با زخم گلوله‌ها بی‌شمار و آوار بمباران‌ها. بقایایی که یاداوری می‌کنند در میان زرق‌و‌برق دنیای امروز و آرامشش، خطوط تفاوت‌ها را مدفون کن ولی فراموش نکن کجا ایستاده‌ای. بار قبل که بندباز سقوط کرد کشور به آتش و خون کشیده شد، خانه ها بر سر ساکنانش آوار شدند، مردمان آواره شدند، خون‌ها بر زمین ریختند، اشک‌ها جاری شدند و مردمان چه‌ها که نکشیدند تا دوباره دیو جنگ را به چراغ جادویش بازگردانند. اما دوباره زندگی را رنگ‌آمیزی کردند و رنگ انسانیت زدند و هم‌دیگر را در آغوش گرفتند، تمرین کردند که با هم باشند، نه برهم. فهمیدند شباهت‌ها بی‌شمار است و تفاوت‌ها اندک، فهمیدند به جای اینکه تفاوت‌ها را شماره کنند، انسان‌ها را شمارش کنند. فهمیدند که برهم هیچ نیستند و با هم همه‌چیز. 

اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد، سرزمین نو نوار است، نسل جدید از راه رسیده‌اند، کشور به مردمش لبخند می‌زند اما هر از گاهی ابروانش را در هم می‌کشد و چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: بندباز را به خاطر بسپار، نگذار سقوط کند.

.

IMG_E4045.JPGتصویر از  ساختمانی با آثار گلوله

.

IMG_E3938.jpg

 تصویری از نقاشی دیواری محله‌های بیروت که بر آن نوشته شده" آن‌ها بر طبل‌های جنگ می‌کوبند و ما بر طبل‌های عشق"

.

.

به صرف قهوه عربی و خرما

غرق در حال و هوای کوچه‌ها و خیابان‌هاییم که مسجدی نسبتا بزرگ به نام بسطه‌التحتا نظرمان را جلب می‌کند. ‎‌درب اصلی قسمت نمازگزاران باز است، نماز عصر را برپا کرده‌اند و با نگاهی جست‌و‌جوگرانه به داخل مسجد سرک می‌کشیم. در همین حین پسری جوان، چهارشانه و قدبلند با لبانی خندان به سمتمان می‌آید. آنقدر گرم سلام می‌کند که حس می‌کنیم دوستی چند ساله را دیده‌ایم. دعوتمان می‌کند به داخل و ما که خیلی سر و وضعمان مناسب ورود به مسجد حین نماز نیست، عذرخواهی کرده و از ورود امتناع می‌کنیم، اما می‌گوید هیچ ایرادی ندارد. رویش را زمین نمی‌اندازیم و تا کفش‌هایمان را در آوریم پسری دیگر با دو فنجان قهوه عربی و خرماهایی درشت و تمیز به استقبالمان می‌آید. این همه گرم خویی‌شان، دیدن مسجد را برایمان لذت‌بخش می‌کند. اشاره می‌کنند پشتشان حرکت کنیم و ما را به سمت اتاقی هدایت می‌کنند که دور تا دورش قاب عکس است و چند نفری هم روی زمین نشسته‌اند که انبوهی از لباس کنارشان ریخته است. دانه‌دانه را تمیز و مرتب تا می‌کنند، جوری که انگار قرار است پشت ویترین مغازه‌ها بروند.

حدس می‌زنم لباس‌هایی است که جمع‌آوری کرده‌اند برای افراد نیازمند. پسر اما شروع می‌کند به صحبت درباره قاب عکس‌ها و می‌گوید تصویریست از رهبران دینیشان. از میان عکس‌ها بیشترین عکسی که برایمان جالب است عکسیست که زیرش نوشته شده "سید جمال‌الدین افغانی" یا همان سید جمال‌الدین اسدآبادی، کمی در موردش با پسر حرف می‌زنیم و سپس سری به دیگر اتاق‌های مسجد می‌زنیم. سر آخر در حیاط مسجد مناره‌ای را نشانمان می‌دهد که در حمله اسراییل به این مسجد آسیب دیده‌بود و الان قسمتی از آن را در حیاط مسجد به یادگار گذاشته‌اند. با آرزوی سفری خوب راهیمان می‌کند و با خود فکر می‌کنم که چقدر این خوش‌خلقی‌ها در سفر به دل می‌نشیند.

.

IMG_E4367.JPG

تصویر از مسجد بسطه التحتا

.

IMG_E3981.JPGتصویر از فضای داخلی مسجد بسطه التحتا

.

IMG_E3941.JPGتصویر از فضای داخلی مسجد بسطه التحتا

.

.IMG_E3943.JPG

تصویر قسمتی از مناره مسجد که در حمله اسراییل به بیروت آسیب دید

.

یادگاری ماندگار

آفتاب در حال غروب‌کردن است و ما همچنان به راهمان ادامه می‌دهیم. آن طرف خیابان ساختمانی قدیمی با آثار جنگ و گلوله و معماری خاصش به چشمم آشنا می‌آید، کمی که فکر می‌کنم به یادم می‌آید، ساختمان موزه بیت بیروت است. سریع به آن طرف خیابان می‌رویم، درب موزه بسته‌است و ساعت بازدید تمام شده. با حسرت به داخل موزه خیره می‌شویم. شبیه آتلیه عکاسی است و پر است از عکس‌های قدیمی، پرتره‌هایی که انگار زنده‌اند و می‌خواهند پای صحبتشان بنشینی. در حال و هوای خودمان غرقیم که سربازی به سمتمان می‌آید و می‌پرسد دوست دارید داخل موزه را ببینید؟ پاسخمان مشخص است محکم می‌گوییم بله می‌خواهیم ببینیم ولی موزه بسته است. به گمانم تحمل نگاه‌های حسرت آلود ما را نداشته و می‌گوید دنبالم بیایید. تا لحظه‌ای که در را برایمان باز کند، باورمان نمی‌شود که کسی موزه بسته را برایمان باز کرده‌است. تعریف می‌کند که اینجا سالیان پیش ساختمانی مسکونی ساخته شده توسط معماری معروف بوده که طبقه همکفش را به آتلیه اختصاص داده‌بودند. در جنگ داخلی ساختمان به دلیل موقعیت استراتژیکش مورد حمله قرار می‌گیرد، ساکنینش آنجا را ترک می‌کنند و در نهایت مکانی برای تک‌تیراندازهای جنگ می‌شود.

برای شروع به سمت آتلیه می‌رویم، جایی پر از قاب عکس‌های پرتره، خانواد‌گی و نگاتیوهای نیمه‌سوخته‌ای که نگاهشان در عمق جانت نفوذ می‌کنند. گویی قصه‌ای برایت دارند، می‌توانیم ساعت‌ها در چشمانشان خیره شویم و به داستان‌هایشان گوش کنیم. سرباز برایمان مستندی پخش می‌کند از کشف عکس‌های آتلیه توسط دختری جوان، گوشم به مستند است و چشم دوخته‌ام به عکسی خانوادگی.

"مرد صورت خود را اصلاح کرده، لباس‌های مجلسی‌اش را پوشیده و زن بهترین لباس‌هایش را به‌تن کرده‌است. سه کودک با سر و رویی تمیز و لباس‌های مرتب، پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کنند. بازیگوشی می‌کنند و صدای نهیب مادر آرامشان می‌کند. هرکه می‌بیندشان فکر می‌کند در راه جشن یا مهمانی هستند. جلوی آتلیه‌ای در نبش خیابان می‌ایستند. مرد دستی به موهایش می‌کشد و سبیلش را با شانه مرتب می‌کند و زن لباس‌های کودکان را برای آخرین بار ورانداز می‌کند تا مبادا نامرتب باشند. کودک کوچک‌تر می‌گوید: عکاسی اینجاست؟ اینجا شبیه عکاسی نیست. پدر با لحنی جدی می‌گوید: مگر تو عکاسی دیده‌ای تا بحال؟. پسر لحظه‌ای آرام می‌گیرد. پدر در را باز می‌کند و وارد می‌شوند. عکاس می‌گوید خوش آمدید، بفرمایید. پدر می‌گوید: می‌خواهیم یک عکس خانوادگی بگیریم، من و همسر و فرزندانمان، تا برایمان ماندگار شود. عکاس می‌گوید به‌روی چشم. جلوی دوربین می‌ایستند، حالت چهره‌شان را به میل عکاس تطبیق می‌دهند، یک، دو، سه...

دختر هر روز در حال رفتن به محل کارش نظرش به ساختمان مخروبه جلب می‌شود، هر روز نگاهش به سمتش کشیده می‌شود، یعنی آن داخل چه چیزیست. از همسایه‌ها شنیده که قبل از جنگ آنجا عکاسی بوده. هر روز که از کنارش می‌گذرد ذهنش پر می‌شود از فکر و خیال، در ذهنش ساختمان را می‌سازد و تاریکخانه‌اش را به‌راه می‌کند. تا اینکه یک روز کنجکاوی بر احتیاطش غلبه می‌کند. کرکره نیمه‌باز است، آوار مسدودش کرده ولی کناره‌اش اندکی باز است. با دست‌هایش هل می‌دهد. به اندازه جثه‌اش راهی باز می‌شود و خودش را به درون می‌اندازد. همه‌جا آوار است و در لا‌به‌لای آوارهای نیمه‌سوخته، نگاتیوهای چروکیده و بعضا سالم به چشم می‌خورد. چشم که می‌چرخاند همه‌جا تکه‌های عکس و نگاتیو دست به سویش دراز کرده‌اند تا نجاتشان دهد. روبرویش گوشه عکسی از لابه‌لای آوارها بیرون است، جلویش می‌نشیند، گوشه عکس را می‌گیرد و آرام بیرون می‌کشد، تکانی می‌دهد و فوتی می‌کند و برای اتمام کار می‌کشدش به شلوارش تا تمیز تمیز شود.

جلوی نور می‌گیرد، نگاهش می‌کند. مرد و زن جوان با سه کودک در بینشان، مرد و زن مرتب و تمیز گویی از مهمانی آمده‌اند و یکی از کودکان به فکر فرو رفته گویی عکاسخانه آنجا برایش نبوده که تصورش را می‌کرده. تاریخِ متوقف شده در آوار دوباره به حرکت می‌افتد. ذهن دختر جرقه‌ای می‌زند، جرقه‌ای به رنگ جاودانگی. سر می‌چرخاند و عکس‌ها را نگاه می‌کند، باید همه این عکس‌ها را ببیند. وقت تحویل عکس‌هاست، نه به صاحبش، بلکه به جاودانگی، عکاس کارش را بهتر از آنچه مرد می‌خواست انجام‌داد. ماندگاری عکسش کمی ماندگارتر از ماندگاری بود. عکسش جاودانیست و امروز همه مردم شهر یادگار جاودانه خانواده خوشبخت را نظاره می‌کنند..."

تا به خود می‌آیم، سرباز از ما دعوت می‌کند به طبقات بالاتر برویم، به اتاق تک‌تیراندازان(Sniper Room). اتاق‌هایی پر از شکاف بر روی دیوارها که محلی بوده‌است برای اقامت تک‌تیر اندازان. جلو می‌روم و تا جایی که می‌توانم سرم را به شکاف نزدیک می‌کنم و بیرون را از چشمان یک تک‌تیرانداز به تماشا می‌نشینم، زنان، مردان و کودکان از هر طیفی، در حال گذرند، گذری با ضرب آهنگ یکسان، ماشین‌ها به آرامی در حرکتند و چراغ خانه‌های روبرو در چشمانم سوسو می‌زند، زندگی جریان دارد و شهر آرام است. با خود می‌گویم، چطور می‌شود روزی آنقدر خطوط بین مردم پررنگ شود که طاعون جنگ لبخند بزند و این قاب پر از زندگی را تبدیل به محلی برای شکار آدم‌ها کند.

همانقدر که اینجا بوی مرگ می‌دهد، نوشته‌هایی روی دیوارش می‌بینی که زندگی را فریاد می‌زنند. تک‌تیراندازان جملاتی از عشق، دلدادگی و دلتنگی‌شان برای یار روی دیوارها حک کرده‌اند و قلبی کشیده‌اند با تیری بر روی آن.  

هر آنچه در این موزه می‌بینم یک راست در قلبم نفوذ می‌کند، از خوبی‌های ناتمام یک سرباز گرفته تا تک‌تیراندازی که هم وطنانش را نشانه گرفته و چشمان نیمه سوخته‌ای که از پس نگاتیوها به صورتت خیره می‌شوند.

.

IMG_E4255.JPG

تصویری از ساختمان موزه بیت بیروت

.

IMG_E3947.JPGتصویری از فضای داخلی موزه بیت بیروت

.IMG_E3946.JPGتصویری از فضای داخلی موزه بیت بیروت

.IMG_E3951.JPGتصویری از قاب عکس‌های موزه بیت بیروت

.IMG_E3952.JPGتصویری از قاب عکس‌های موزه بیت بیروت

IMG_E3520 (1).JPG

تصویری از قاب عکس‌های موزه بیت بیروت

 

.IMG_E3948.JPGتصویری از نگاتیوهای موزه بیت بیروت 

ویدئویی تهیه شده از موزه بیت بیروت

هر ملتی غرور و افتخار می‌خواهد

زمانی که به خیابان اشرفیه می‌رسیم کاملا شب شده، به جز کافه‌ها همه‌جا خلوت است و کیفیت گشت و گذار در روز را ندارد. تصمیم می‌گیریم پیاده اما از مسیری دیگر به سمت هتل برگردیم. مسیرمان از سمت میدان النجمه می‌گذرد، جایی که قلب بیروت است و آنقدر جاذبه‌ اطرافش دارد که قصد داریم فردا را کاملا به دیدن این منطقه اختصاص دهیم. به خیابان‌های منتهی به این میدان که می‌رسیم، چند سرباز سر خیابان ایستاده‌اند و سمت دیگر این خیابان که میدان است، کافه‌های شلوغ و انبوهی از حضور مردم نظرمان را به سمت خود می‌کشاند. هر چند قرار است فردا به این منطقه بیاییم، اما شب‌های میدان هم جذاب به‌نظر می‌رسد و در شک بین رفتن یا نرفتن به سمت میدان هستیم که یکی از سربازها نزدیکمان می‌آید و می‌گوید امروز روز ارتش در لبنان است و تا دقایقی دیگر جشنی در میدان برگزار می‌شود، دعوتمان می‌کند به جشن. دیگر شک‌کردنی نیست، تجربه‌ای جدید است که نباید از دستش دهیم.

به میدان که می‌رسیم شروع بزم است و سِنی درست کرده‌‌اند که عده‌ای نوازنده در حال کوک کردن ساز روی آن نشسته‌اند. عده‌ای هم از تلویزیون لبنان آمده‌اند و برنامه را به‌طور زنده پخش می‌کنند. لحظه‌به‌لحظه به جمعیت افزوده می‌شود، زن، مرد، کودک، پیر و جوان از هر قوم و مذهبی همه در کنار هم ایستاده‌اند. امروز که روز ملی ارتش در لبنان است، به نظر می‌ر‌سد مردم لباس‌ تفاوت‌هایشان را در خانه گذاشته‌اند و با لباس شباهتشان به جشن آمده‌اند. هر ملتی نیاز به غرور و افتخار دارد، نیاز دارد به چیزی که به آن ببالد، به ریسمانی که همه به آن چنگ بزنند و در سرزمینی مثل لبنان که دلیل برای اختلاف بسیار است، این نیاز پررنگ‌تر است. مردمی که باهمدیگر جنگیده‌اند، به‌روی هم اسلحه کشیده‌اند، امروز اسلحه‌هایشان را به ارتش بخشیده‌اند و همه‌باهم درکنارش ایستاده‌اند تا لوله تفنگ را نه به سمت همدیگر بلکه به سوی دشمن نشانه روند.

جشن شروع می‌شود، مجری برنامه زنیست که از افتخارات ارتش و کشورش می‌گوید تا باران غرور بر سر حاضران باریدن بگیرد، سپس خواننده‌ی معروف لبنانی، "معین شریف" با لباس ارتشی به روی صحنه می‌آید و شروع به خواندن می‌کند. از ارتش می‌خواند، از رشادت‌های ملت لبنان، از افتخارات زنان سرزمینش و چیزهای خوب دیگر. با هرترانه‌ای که می‌خواند گویی سیمان اتصال مردم به‌هم محکم‌تر می‌شود و مردم بیشتر به وجد می‌آیند. مردم با پرچم‌های لبنان در دستانشان با خواننده هم‌نوا می‌شوند و بازار سلفی هم داغ است. در چهره‌هایشان که می‌نگری می‌بینی که آنچه می‌خوانند از اعماق وجودشان می‌آید. از جایی می‌آید که تپش دارد. قلبشان با خواندن تندتر می‌زند و رقص پرچم‌هایشان بیشتر می‌شود. می‌خوانند و می‌رقصند و دستانشان را به آسمان بالا می‌برند. در صفحه نمایش پشت نوازنده‌ها هم ارتش به نمایش درآمده است از زمینی و دریایی و هوایی که حس افتخار و هیجان را تا حد سرمستی برایشان بالا می‌برد. چه شب خوبیست...

جشن که تمام می‌شود همه لبخندی بر لب دارند و با برقی در چشم، به‌هم می‌نگرند. در چهره‌شان لذت داشتن چیزی که متعلق به همه آنهاست موج می‌زند و همه با لباسی یک‌رنگ از جنس غرور و افتخار به سمت خانه‌هایشان رهسپار می‌شوند به همانجا که تفاوت‌هایشان را جا گذاشتند. می‌اندیشند که به خانه که برگردند لباس تفاوت‌هایشان را رنگ و رو رفته خواهند یافت. هر ملتی غرور و افتخار می‌خواهد و در لبنان ارتش برایشان غرور و افتخار می‌آفریند.

.

IMG_E3959.JPG

تصویری از جشن روز ارتش در میدان النجمه

.

IMG_E3961.JPG

تصویری از جشن روز ارتش در میدان النجمه

.

IMG_E3960.JPG

تصویری از جشن روز ارتش در میدان النجمه.

.

ویدئویی تهیه شده از مراسم روز ارتش در میدان النجمه

 

سومین روز سفر

9/ مرداد/ 98

(خیابان باب ادریس/ حمام‌های رومی/ میدان النجمه/ خرابه‌های رومی/ کلیسای سنت جورج/ مسجد محمدالامین/ محله جمیزه/ پله‌های سنت نیکولاس/ سیفی ویلیج)

 

قلب بیروت

برای مقصد امروز قلب جاذبه‌های بیروت را انتخاب کرده‌ایم، میدان النجمه و دیدنی‌های اطرافش. طبق معمول پیاده به سمت مسیرمان راه می‌افتیم و کمی مانده به میدان وارد خیابان معروف باب ادریس می‌شویم، خیابانی که یک سر و گردن از تمام خیابان‌هایی که تا به حال دیده‌ایم بالاتر است. بر خلاف اکثر خیابان‌های بیروت که از بافت‌ فرسوده پاکسازی نشده‌، اینجا اکثر خانه‌ها نوساز، با معماری زیبا و کوچه‌هایی بسیار تمیز است. در اطراف این خیابان، ساختمان‌های مهم دولتی و چند سفارت قرار دارد و جو کوچه‌هایی که به ساختمان‌های دولتی ختم می‌شوند کاملا امنیتیست، معمولا چند سرباز داخل کوچه ایستاده‌اند و حین عبور در کوچه‌ها تذکر می‌دهند که عکاسی از این مکان‌ها ممنوع است.

.

.

IMG_E3968.JPG

تصویر از خیابان باب ادریس

.

IMG_E3971.JPG

تصویر از خیابان باب ادریس

.

IMG_E4017.JPG

تصویر از نماد "من بیروت را دوست دارم" در انتهای خیابان باب ادریس

.

 

قبل از ورود به میدان النجمه از بقایای به‌جا مانده از حمام‌های دوران حکومت رومیان دیدن می‌کنیم و سپس به سمت میدان قدم برمی‌داریم. چند خیابان با ساختمان‌های متحدالشکل، سنگ‌هایی یک‌ دست و شکیل به میدان ختم می‌شوند، خیابان‌هایی زیبا که لقب پاریس خاورمیانه را برازنده این شهر می‌کند. در میانه‌ میدان النجمه، ساعتی با آرم رولکس بر فراز ستونی سنگی خودنمایی می‌کند و کودکان و کبوتران اطراف میدان را پرکرده‌ و هم‌بازی یکدیگر شده‌اند. دور تا دور میدان مملو از کافه‌ها و رستوران‌های همیشه شلوغ است، صدای آهنگ‌های عربی کافه‌ها در فضا پخش شده و قلیان جز لاینفک اکثر میزهاست، البته نه از این قلیان‌های معمولی، قلیان‌هایی که هندوانه و خربزه قسمتی از بدنه آن‌ است. فضای آرامش بخشیست و فارغ از اینکه برنامه بعدی‌مان چیست در کافه‌ای می‌نشینیم و خود را مهمان کمی کیک و دو فنجان قهوه عربی می‌کنیم.

.

IMG_E3975.JPG

تصویر از بقایای تاریخی حمام‌های رومی 

.

IMG_E4385.JPG

تصویر از بقایای تاریخی حمام‌های رومی 

.

 

IMG_E3974.JPG

تصویر از باغ گیاهان دارویی نزدیک به حمام‌های رومی

.

.

IMG_E4344.JPG

خیابان‌های منتهی به میدان النجمه

.

IMG_E3989.JPGتصویر از میدان النجمه

.

IMG_E4342.JPG

تصویر از کافه‌های اطراف میدان النجمه و قلیان‌های جالب در کافه‌ها

.

.

دو پادشاه در یک اقلیم

در کنار خرابه‌های رومی اطراف میدان النجمه ایستاده‌ایم و روبرویمان مسجد و کلیسایی دیوار به دیوار هم تکیه داده‌اند. به سمتشان قدم برمی‌داریم و با خود فکر می‌کنیم روزگاری دو پادشاه در اقلیمی نمی‌گنجیدند، یا جای این بود یا جای آن. اما گویا بازی زمانه عوض شده‌است، مسجد محمدالامین و کلیسای سنت جورج دو پادشاهند در یک اقلیم. سال‌های سال برپایی یکی مساوی بود با از پای‌افتادن دیگری. بر کلیسا مناره‌ای افزون می‌شد و به مسجد تبدیل می‌گردید، یا در مسجد دیواری جا‌به‌جا می‌شد و به کلیسا مبدل می‌گشت و چه بسیار دفعاتی که یکی بر ویرانه دیگری بالا رفت. در شهری که وارد می‌شدی مناره‌های بالا رفته و صدای اذان یا صلیبی بر فراز ساختمان، داستان شهر را روایت می‌کرد، می‌فهمیدی با چه کسانی روبرو خواهی‌شد و چرخ روزگار فرمان به حکمرانی چه کسانی داده‌است. اما اکنون که آن‌ها یاد گرفته‌اند که دو پادشاه یا حتی بیشتر در اقلیمی می‌گنجند، داستان تفاوت کرده‌است. چنان مسجد و کلیسا به‌هم تکیه داده‌اند که گویی ساختمانی واحد هستند. مردمی که در اطرافشان در حرکتند همه شبیه هم هستند تا زمانی که به درگاه ساختمان‌ها می‌رسند و مسیر خود را به سمت یکی کج می‌کنند و تازه آن موقع است که می‌فهمی رنگشان رنگ هلال است یا صلیب. در خروج از مسجد یا کلیسا دوباره رنگشان یکی می‌شود و در جمعیت محو می‌شوند. دو پادشاه در اقلیمی گنجیده‌اند به یکدیگر تکیه داده‌اند و مردم را گردشان جمع می‌کنند تا پس از دعا و نماز به آن‌ها یاداوری کنند که اگر ما دو پادشاه در اقلیمی گنجیده‌ایم پس شما مردمان هم می‌توانید.

.

IMG_E3990.JPGتصویری از ویرانه‌های رومی و در کنارش کلیسای سنت جورج و مسجد محمدالامین

.

IMG_E3994.JPGتصویری از کلیسای سنت جورج و مسجد محمدالامین در کنار هم

.

IMG_E3993.JPG

تصویر از فضای داخلی کلیسای سنت جورج

.

IMG_E3995.JPG

تصویر از لوسترهای عظیم مسجد محمدالامین