جمیزه
بعد از دیدن فضای داخلی مسجد محمدالامین به سمت یکی از محلههای قدیمی بیروت که در همان اطراف است، میرویم. قدمزدن در محله جمیزه (Gemmayze)حالوهوای خاصی دارد، منطقهای مسکونی پر از خانههای قدیمی، بارنگهای دلنشین و معماریهای دیدنی که کهنگی بناها از جذابیتشان کم نکردهاست. کوچههایی دارد تنگ و شیبدار با دیوارهایی پر از گرافیتی. گلهای رونده از خانههای روبروی هم بالا رفتهاند، از سقف بههم میرسند و آسمان کوچه را سبز کردهاند. محله مملو از کافههای کوچک و بزرگ است، از کافههای قدیمی که تنها مردان مسن در آن نشستهاند و تختهنرد بازی میکنند تا کافههایی که جوانان در حال نواختن آهنگهای راک هستند. محله پاتوق هنردوستان است و یکی از جاهاییست که شبها گردشگران را به سمت خود میکشاند.
محلههایی مثل جمیزه در بیروت فراوانند نه آنقدرها تمیزند و نه لوکس با جاذبهای خاص، اما روح شهر بیش از هرجای دیگری در این محلهها جریان دارد و خشت به خشت خانهها و سنگفرشهایش روایتگر زندگی جاری در این شهر است.
.
تصویر از ساختمانهای منطقه جمیزه
.تصویر از منطقه جمیزه
.
تصویر از کوچه پس کوچههای منطقه جمیزه
تصویر از گرافیتیهای منطقه جمیزه
.
.
تصویر از ساختمانهای منطقه جمیزه
.
جمیزه حتی کلیساهایش هم حال و هوای دیگری دارد، کنیسه ماریوسف که از بیرون متفاوت از سایر کلیساهاست مشتاقمان میکند به دیدن. داخل که میشویم انگار از فضای گرم و شرجی ظهر بیروت، خود را به داخل سردآبهای قدیمی پرت کردهایم، فضایش خنک است، ساختمانی کاملا سنگی، تاریک و با سقفی کوتاه که بوی سالخوردگی و قدمت میدهد. تنها نقاط گرم کلیسا نورهای رنگیست که از شیشههای منقش کلیسا عبور میکنند، تاریکی فضا را میشکنند و به آن روح میبخشد.
.
تصویر از فضای داخلی کلیسای ماریوسف
تصویر از فضای داخلی کلیسای ماریوسف
.
مارنَقولا
تا جمیزه آمدهایم و حیف است پلههای سنت نیکولاس را در این محله نبینیم. با کمک مسیریاب گوشی به سمتش میرویم و به نقطه مورد نظر که میرسیم، روبرویمان مسیری شیبدار با پله است، شبیه به همانچه در انتظارش بودیم اما بر روی تابلوی سر خیابان نوشته شده "درج مارنقولا". فکر میکنیم نکند سنت نیکولاس جای دیگری باشد یا اینکه پلهها نام دیگری هم داشتهباشد. بیشتر که فکر میکنیم متوجه میشویم مارنقولا همان سنت نیکولاس است، مار به عربی مقدس است و نقولا هم نیکولاس. تبدیل شدن سنت نیکولاس به مارنقولا شاید آنقدرها هم خندهدار نباشد ولی انگار هر دویمان منتظر بهانهایم تا آنقدر بخندیم که نفسمان بند آید.
پلهها را تکتک و آرام بالا میرویم، فضای دلنشینی دارد، دو طرفش کافههای جمع و جور با میز و صندلیهای کوچکی در بیرون است و چند نفری مشغول گپ و گفت بر روی آنها نشستهاند. خانههای این خیابان هم مانند کل منطقه جمیزه، قدیمیاند و بوی اصالت میدهند، خانههای کوچک با تنپوشی از گُل.
شنیدهایم این مکان در روزها و ساعتهای خاصی میزبان هنرمندان میشود و حسابی غوغایی بهپا میکنند اما امروز که ما آمدیم خبری از آنها نیست و ما هم از خلوتی فضا استفاده میکنیم و مدتی را بر روی پلهها مینشینیم و از تجربیات و حسمان از شهر بیروت برای هم میگوییم.
.
تصویر از پلههای مارنقولا
.
تصویر از پلههای مارنقولا
.
تصویر از پلههای مارنقولا
.
لوکسنشینان سیفی ویلیج
بیروت همیشه چیزی برای غافلگیرکردن با خود دارد، در حال قدم زدن در محلههای قدیمی و نه چندان تمیز هستیم که محله لوکسنشین سیفی ویلیج (Saifi Village)خودی مینمایاند. سیفی ویلیج که در جنگ داخلی کاملا از بین رفته بود، مجددا با معماری فرانسوی بازسازی شده و امروز محلهای سنگفرشی، پر از گالریهای هنری، فروشگاههای آنتیک، با برندهای خاص و خانههایی با رنگهای گرم و معماری زیباست. همه چیز در این محله بوی تجمل میدهد، از مغازههایی که فروش ماشینهای فِراری را برعهده دارند تا بوتیکهایی که هرکدام متعلق به طراحان خاص لبنان و سایر کشورهاست. محله شلوغی نیست و تعداد نسبتا کمی در رفتوآمد هستند، همان تعداد کم بسیار شیکپوشند و از نوع لباسهایشان میشود تفاوت بارزشان با افراد معمول شهر را فهمید.
.
تصویر از منطقه سیفی ویلیج
.
.
چهارمین روز سفر
10/ مرداد/ 98
(موزه ملی بیروت/ ساحل رمله البیضا)
ماهیهای رودخانه
نگاهی کلی به نقشه شهر میاندازیم و امروز هم تصمیم میگیریم چند کیلومتری تا موزه ملی را با پای پیاده برویم. میخواهیم خود را به جریان آب رودخانه پایینشهر بیروت بسپاریم، رودخانهای که ماهیانش مردمان عادی هستند، انقدر عادی که از هر خاصی، خاصترشان میکند.
زنی سیاهپوست دست کودکی که پوستش روشنتر از اوست در دست دارد، فرزند خودش نیست از همان زنانیست که از فلاکت سرزمین خود گریخته تا شاید در بیروت خوشبختی را بیابد. پیش خانوادهای سکنی گزیده و با اندک مزدی برایشان کار میکند، همه کار از گرداندن کودک تا پختن غذا. با خود میاندیشم که آیا خوشبختی در کوچه پس کوچههای بیروت در انتظارش است؟ و زیر لب میگویم گمان نمیکنم، او ماهی این رودخانه نیست طوفان گذارش را به اینجا کشانده.
در گوشهای پیرمردی روی صندلی نشسته پاهایش را روی هم انداخته و دانههای تسبیحش را با سرعت روی نخ تسبیح سر میدهد و از دسته سمت چپ به سمت راست میافزاید، به لبانش دقت میکنم تکانی ندارند شاید ذکری میگوید در دلش، شاید هم با هر دانه تسبیح، سالی از زندگیاش را از آینده میگیرد و به گذشته میسپارد، شاید هم هیچ کدام، شاید بر روال عادت سالیان تسبیحش آرامش میکند، اگر نباشد چیزی کم دارد. برایش مهم نیست دانهها چه میگویند، فقط کافیست باشند. بارها و بارها با آنها طول این رودخانه را شنا کردهاست.
کمی جلوتر در کنار خیابان پسری نوجوان میوه میفروشد، میوههایی که من نمیشناسم روی چرخدستیاش ریخته و مردم را برای خرید فرامیخواند، نمیدانم چه میگوید، در ذهنم اما برای حرفهایش مفهوم میسازم، بیایید میوه بخرید، مزهشان از مزه زندگی من شیرینتر است. ماهی کوچکیست که زودتر از موقع بزرگ شده.
کمی آنطرفتر زنی ماهی پاک میکند، با سرعت و مهارت، تا متوجه نگاههایمان میشود، سر میچرخاند و لبخند میزند، امروز قوت خانواده ماهی است، امروز آنها صید شدهاند و فردا شاید نوبت رودخانه همینجا باشد، که کسی صیدشان کند.
زنی جلوی در خانهاش نشسته و سخت در فکر فرو رفتهاست، دیوارهای خانه پر از لک و لوک و در و پنجرهها رنگ و رو رفتهاند، لباسها از بالکن آویزانند و پردههای ساده از پنجرههای باز به بیرون افتادهاند. امتداد نگاهش را دنبال میکنم، نگاهش به ناکجاست، به هیچ خیره شده است. حدس میزنم ذهنش هم مانند خانهاش باشد، پر از لک و لوک، پر از خستگی. به گمانم ماهی است که رودخانه جز زحمت برایش چیزی نداشته است، در میان تلاطمهای بیشمار با زحمت بسیار، خود را تا به اینجا کشیده و در فکر طوفان بعدیست، جنب و جوش بعدی رودخانه را چگونه از سر خواهد گذراند؟
از آنجا که راه میافتیم در انتهای کوچهای تنگ کودکی روی پلههای خانه ایستاده و دستانش را به دیوار تکیه داده است، مادرش هم در همان نزدیکی نگاهش میکند. دانشآموز مبتدی مدرسه زندگی است، نام واحدش، اصول راه رفتن است و مدرسش، مادر. نگاهش روی ما قفل میشود، کمی مینگرد و لبخندکی میزند. لبخند زبان مشترک محبت آدمیان است و لبخندش ما را هم به لبخند وا میدارد. در نگاهش چیزی خالص فوران میکند، لوح ذهنش سفید سفید است، هنوز برچسبی بر آن ننشسته، از آن برچسبها که بین انسانها دیوار میکشد. هنوز نه جنسیتی بر آنها نقش بسته نه مذهبی، نه قومیتی و نه هیچ چیز دیگری. فقط و فقط آدم است، بچه آدم. ای کاش بزرگسالان نیز این گوهر را با خود نگاه میداشتند و کمی بچه آدم باقی میماندند. دست میکنم داخل کولهپشتیمان و یک کلوچه در میاورم. مادرش که متوجه نگاههایمان شده کودک دلبندش را در آغوش میگیرد و او هم لبخند میزند، جلو میرویم و کلوچه را به دستان کودک میدهیم و چند لحظهای با زبان لبخند باهم حرف میزنیم. برق شوق در چشمان کودک میدرخشد، فقط با یک کلوچه. بچه آدم است دیگر، مسافر جدید رودخانه است راه درازی در پیش دارد، از میان شکارچیان و صیادان بسیار باید بگذرد تا به دریا برسد.
.
.
در بیروت کارگران مهاجر از بعضی کشورها مانند سومالی، بنگلادش، فیلیپین، جیبوتی و ... مشغول به فعالیت هستند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ایران دوست ماست
در لابهلای کوچهها و آدمها غوطهوریم که یک اغذیه فروشی با انواع و اقسام غذاهای ساده لبنانی روبرویمان سبز میشود. کارکنانش آنقدر با شور و هیجان نان زعتر را آماده و وارد کورهای بزرگ میکنند که نظر هر رهگذری را به سمتشان میکشاند. هیجانشان به وجدمان میآورد و اجازه میخواهیم تا از کارشان فیلم بگیرم که به شدت استقبال میکنند. صاحب مغازه مردی میانسال است که کلاه آشپزی برسرش دارد و با قیافه با مزهاش میپرسد اهل کجاییم؟ تا میگوییم ایران، لبخندی عمیق بر لبانش مینشیند، میگوید ایران دوست ماست و دو دستش را به نشانه احترام بر چشمانش میگذارد. چیزی به کارکنانش میگوید و از ما میخواهد بنشینیم. بر روی دو صندلی فایبرگلاس که جلویش یک میز فلزی کوچک است مینشینیم، شکل به شکل غذا در کوره میگذارند و پس از گرم شدن، صاحب مغازه خود دست به کار میشود و غذا را با گوجه، سبزی و خیارشور تزیین میکند و روبرویمان میگذارد. جلویمان چند بشقاب پر از غذاست، خجالتزده میشویم و هر چه خواهش میکنیم که دیگر چیزی نیاورند و کافیست، فایدهای ندارد. انصافا غذاهایشان خوشمزه است ولی ما تازه صبحانه خوردهایم و گرسنه نیستیم اما چه کنیم که نگاههایشان به ماست تا ببینند مهمان غذاهای میزبانش را دوست دارد و تا آخر میخورد یا نه. با هر لقمهای که میخوریم لذتمان از طعم غذاهای میزبان را نشان میدهیم و تشکر میکنیم.
میدانیم که مهمانمان کردهاند و این همه لطف قیمتی ندارد اما آنقدر غذاها زیاد بوده که صحیح نیست هزینهاش را پرداخت نکنیم. قیمت غذاهایی که خوردهایم را از روی تابلوی قیمتها تخمین میزنم و هرچه میخواهیم هزینه را پرداخت کنیم قبول نمیکنند و میگویند شما مهمان مایید و در نهایت بدون آنکه متوجه شوند مقداری پول زیر بشقاب غذا میگذاریم و سریع خارج میشویم.
.
تصویر از غذاخوری در پایین شهر بیروت
.
تصویر یکی از غذاهایی که مهمانمان کردند
.
ظرافت گذشتگان
موزهها دیدنیهای بسیاری دارند، چیزها دارند از گذشتگان، حرفها میزنند از روزمرگیشان، از اینکه چه میپوشیدند و چه میخوردند و چگونه روزگار سپری میکردند، سخنها میگویند از ضمیرشان، از آنچه میپرستیدند و آنچه میترسیدند و آنچه باور داشتند. حکایت میگویند از حماسههایشان، از شکستها و از پیروزیهایشان. موزه ملی لبنان هر آنچه موزهای میتواند در خود جای دهد یکجا جمع کردهاست، در هر گوشهای از دورهای یادگاری دارد، از دوره ماقبل تاریخ، عصر آهن و برنز، از دوران فنیقیها، مصریان، رومیان، عثمانیان و اعراب.
مجسمه ژوپیتر با کمانش گوشهای در موزه ایستاده و روایت میکند که بر فراز سر گذشتگان در دورهای، خدایان یونانی رومی در جدال بودهاند، از پوسایدون و هلیوس تا هیدس و آریس. سنگهای سخت تراشیده شده به شکل حیوانات و موجودات اساطیری، میگویند قصههای آخر شبشان برای به خواب بردن فرزندانشان چه بوده، از سفرهای حماسی اودیسه تا نبردهای هرکول. استخوانهای کودکی در کوزه سفالین نشان از آداب مردگان دارد و ظرف کنارش از اعتقادشان به زندگی جاوید و لوحههای سنگی با نوشتههای رویشان حکایت میکنند از رسم حکومت و رسوم ملت. در گوشهای دیگر سکههایی وجود دارند که نام پادشاهان و سلاطین را میشمارند و نقشها و پارچههایی که حکومتها را شماره میکنند. موزه پر از ظروفیست با طرحها و رنگهایی دلفریب، آنقدر زیبایند که به ذهنت چنین متبادر میکنند که گذشتگان خوردن برایشان، تنها خوردن نبوده و آشامیدن تنها آشامیدن.
با گشت و گذار در موزه چیزی که بیش از همه حیرتزدهام میکند، ظرافتیست که از مردمان هزاران سال پیش انتظار نداری، هرچه بیشتر میگردی حیرتت افزونتر میشود و با خود میگویی چگونه چنین چیزهایی خلق کردهاند. اوج این حیرت اما برایم اتاق تاریکیست پر از تابوتهای مرمرین، بازماندگانی از پنج قرن پیش از میلاد. اشکال چهرهشان صاف و صیقلی بر روی تابوت برش خوردهاند، آنقدر صاف و ظریف که فکر میکنی صورتها زندهاند و میخواهند با تو همکلام شوند.
موزه ملی عالیست، یکی از بهترین جاهاست برای خواندن گذشته لبنان، برای همصحبتی با مردمی که هزاران سال پیش در این سرزمین زیستهاند.
.
تصویر از ساختمان موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
تصویر از آثار موجود در موزه ملی بیروت
.
ویدئویی تهیه شده از موزه ملی بیروت
(توضیحات تکمیلی: هزینه ورودی موزه ملی لبنان نفری 5000 لیره( 3.3 دلار) است. به غیر از روزهای دوشنبه، همه روزه از ساعت 9 صبح الی 5 عصر باز است. پیشنهاد میکنم در دیدار از این موزه گذرنامه خود را به همراه داشته باشید چرا که با تحویل دادن گذرنامه میتوانید تبلت راهنما از باجه بلیط تحویل بگیرید. در صورت اسکن بارکد هر اثر در موزه با تبلت، توضیحات تکمیلی آن اثر را به سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسوی دریافت خواهید کرد. گرفتن تبلت هزینه اضافی ندارد).
.
زرد اُخرایی
پس از دیدن موزه تصمیم میگیریم به فضایی آرام برای کمی استراحت برویم، نقشه بیروت را باز میکنیم و جایی که ما را به سمت خود میکشاند ساحل رمله البیضا (Ramlet El-Baida) است. رمله البیضا ساحلی عمومیست که تقریبا نزدیک به صخرههای روشه قرار گرفته، ساحلی وسیع رو به آبی ناتمام مدیترانه. هرچند که نامش تداعیگر ساحلی با شنهای سفید است اما آنچه اینجا میبینیم شنهاییست به رنگ زرد اخرایی. اگر از من بپرسند لبنان برایت چه رنگیست؟ قطعا میگویم، زرد اُخرایی. این رنگ را علاوه بر این ساحل در ساختمانها و خانههای زیادی دیدهام، خاطرات من از این کشور به با این رنگ شکل گرفتهاست.
عدهای در آب شنا میکنند و عدهای در ساحل مشغول بازیاند. اینطور که از جمعیت پیش رویمان به نظر میرسد، این ساحل بیشتر برای اقشار متوسط و پایین بیروت است، کسانی که تنها میخواهد تنی به آب بزنند و چندان اهل استفاده از امکانات لوکس دریاهای خصوصی نیستند. در لبنان ساحلهای شیک و زیبا معمولا در اختیار هتلها و بخش خصوصیست و اکثر کسانی که اهل آفتابگرفتن هستند، خصوصا زنان به ساحلهای خصوصی میروند. ساحل دریا بسیار زیباست اما به اندازه زیباییاش تمیز نیست. گوشه گوشهاش نایلون و ظرفهای آب معدنی ریخته است. نه این ساحل که در اکثر کوچهها و خیابانهای هم دیدن ظرفهای آب معدنی ذهن انسان را میآزارد..
فارغ از هر چیز، کفشهایمان را در میآوریم تا با پاهای برهنه بر شنهای ساحل قدم بزنیم. شن ساحل چنان داغ است که راه رفتن روی آن تحمل کردنی نیست، سریع به سمت آب میرویم و مسیر طولانی ساحل را در میان آب و صدفهای بیشماری که باخود به سوغات آورده، قدم میزنیم.
.
تضویر از ساحل رمله البیضا
تصویر از صدفهای ساحل رمله البیضا
.
.
پنجمین روز سفر
11/ مرداد/ 98
(شهر بعلبک)
وَنسواری
ذوق عجیبی برای دیدن شهر بعلبک دارم، با انرژی تمام از خواب بیدار میشوم و بیش از هر روز دیگری در انتخاب لباسهایم دقت میکنم، زیباترینشان را میپوشم و در آراستهترین حالت ممکن برای رفتن آماده میشوم.
سیستم حمل و نقل عمومی بیروت ضعیف است و رایج ترین وسایل حمل و نقل در این شهر تاکسی و ون است. هزینه تاکسی در بیروت بسیار بالاست و برای مسیری مانند بعلبک که حدود هشتاد کیلومتر دورتر از بیروت است، دیگر نورعلینور میشود، چیزی حدود 110 الی 150 دلار برای رفت و برگشت. ما اما روش کمهزینهتر را انتخاب میکنیم و میخواهیم با وَن به بعلبک برویم. ونهای مسیر بیروت به بعلبک و شهرهای دیگر مانند صور و صیدا در ترمینال کولا (Cola station) میایستند. با تاکسی به ترمینال کولا میرویم و وقتی به ترمینال میرسیم کمی متعجب میشویم، انتظارمان از ترمینال فراتر از این حرفها بوده، اینجا شبیه به همان ایستگاههای تاکسی خودمان در وسط شهر است و تنها چند ون کنار خیابان ایستادهاند. تا پیاده میشویم، رانندهها به سمتمان میآیند و هر یک نام شهری را میگویند. نام هر شهری هست به جز بعلبک، خودمان میگوییم بعلبک و رانندهای جوان و تپل که سر و رویش خیس عرق است، در آن میان کمی مکث میکند و سپس میگوید با من بیایید. ماشینش خالیست و شاید مقصدش بعلبک نبوده و با دیدن مسافر، این مقصد را انتخاب کردهاست. قبل از سوار شدن تاکید میکند که هزینهاش شش دلار است، قبول میکنیم و سوار میشویم. باید منتظر باشیم تا ون پر شود، نه تنها صندلیهای اصلی بلکه تمام صندلیهایی که کنار صندلی اصلی جمع شدهاند هم باید پر شوند. حدود نیم تا یک ساعتی طول میکشد تا ون پر شود و هوای گرم بیروت کمی کلافهمان میکند.
فرهنگ اینجا در رانندگی و استفاده از وسایل نقلیه عمومی دیدنیست، آنقدری که ما در ایران با وضعیت ناخوشایند رانندگیمان چند سر و گردن از اینجا بالاتریم. تا راننده استارت میزند بوی سیگار میپیچد، اول فکر میکنم شاید حس بویاییام اشتباه کرده، اما کمکم آنقدر بو قوی میشود که شک ندارم کسی در صندلی کناریام سیگار روشن کردهاست. سر که برمیگردانم میفهمم تقریبا اکثر مسافران دختر و پسر، پیر و جوان همه سیگاری بر لبانشان دارند. بهگمانم لذت کشیدن سیگار در ماشینی که در حال حرکت است برایشان چیز دیگریست، آخر تا قبل از این و زمانیکه در فضای آزاد بیرون منتظر بودند تا ون پر شود، دست هیچ کدامشان سیگار ندیدهبودم. سیگار پشت سیگار روشن میکنند و آنقدر فضا دودی شده که برای کمی تنفس، سرم را به بیرون پنجره خم میکنم، اما سرعت ماشین در پیچها چنان زیاد است که هر آن فکر میکنم سرم از گردن جدا و به بیرون پرتاب میشود. باورکردنی نیست اما راننده زمانی که در بزرگراه ماشین دوستش را میبیند، در لاین سرعت ترمز میکند و باهم خوش و بش میکنند. هر از چندگاهی هم کنار دکههای خیابانی میایستد و از مسافران لیست خرید میگیرد. یکی قهوه سفارش میدهد دیگری نوشابه و آنیکی رِدبول، پول را میگیرد و سفارشهایشان را تحویل میدهد. این همه ولخرجی راننده برایم جالب است تا نیمه راه چندین بار است که انواع نوشیدنیها را برای خود خریده، به نظر هرچه در میآورد را همینجا در مسیر خرج خودش میکند. جالبتر از همه این است که وقتی تعداد زیادی مسافر در شهرهای میانه راه پیاده میشوند، ما و یک زوج دیگر توریست را پیاده میکند و به ون دیگری میسپارد که به سمت بعلبک میرود. خلاصه ونسواری در لبنان ملغمهایست از تمام آنچیزهایی که انتظارش را از وسایل نقلیه عمومی ندارید.
بعلبک در دره بقاع و در ارتفاع بیش از هزار متر بالاتر از سطح دریا قرار گرفته و قسمت عمده مسیر از بیروت به سمت بعلبک سربالایی و کوهستانی است. هر چه بالاتر میرویم از رطوبت هوا کاسته میشود و هوا رو به خنکی میرود. عید قربان نزدیک است و سرتاسر مسیر پر است از بیلبورد کنسرتهای سلاطین آوازخوان لبنان از نوالالزغبی گرفته تا وائلکفوری.
در جایجای مسیر مخصوصا هر چه به شهرهایمرزی نزدیکتر میشویم ایستگاه نیروهای ارتش بیشتر میشود. اتاقک کوچکی که اطرافش با کیسههای شن سنگری درست کردهاند و سربازی در آنها ایستاده. ماشینها قبل از ایستگاه توقف کوتاهی میکنند و منتظر میمانند تا سرباز سر تکان دهد و اذن حرکت بدهد، در بعضی جاها هم سربازانی بر روی تانکها و نفربرها در کنار خیابان خودی مینمایانند.
.
تصویر از ترمینال کولا شهر بیروت
.
تصویر از سربازانی که به تعداد زیاد در شهرهای مرزی دیده میشوند
.
چفیه
راننده ما را دقیقا روبروی سایت تاریخی بعلبک پیاده میکند، همان جایی که برای دیدارش به این شهر آمدهایم. کمی مانده به ورودی مجموعه، بازارچهای برپاست از سوغاتیهای لبنان و بیش از هر چیزی چفیه به فروش میرود. قبل از سفر عکسهای زیادی از سایت تاریخی بعلبک دیده بودم و در اکثرشان گردشگران از کشورهای مختلف با چفیهای بر سر به دیدار این سایت رفته بودند. آن روزها پیش خودم گفتهبودم من هم قبل از دیدن سایت، چفیهای بخرم و بر سر کنم. اینجا بهترین جاییست که میتوان چفیه خرید، رنگ به رنگ چفیه دارند و فروشندگان با مهارت عجیبی در عرض چند ثانیه چفیه را به سر خریداران میبندند. ماهم از این غافله عقب نمیمانیم، دو چفیه میخریم (ده دلار) و فروشنده با هنرمندی تمام بر سرمان میکند و راهیمان میکند به داخل.
.
تصویر از مغازههای اطراف سایت تاریخی بعلبک
.
عقربه تمدن
بلیط ورودی مجموعه را تهیه میکنیم(نفری10 دلار) و با کمک نقشههای راهنما مسیرمان را ادامه میدهیم. اینجا ویرانههای بهجا مانده از نیایشگاههای مهم مذهبی رومیان است، معابد ژوپیتر، باخوس و ونوس، عظمت با شکوهی که تنها قسمتی از تاریخ شهر بعلبک را به نمایش میگذارند. دره سرسبز و حاصلخیز بقاع نه از دوران حکومت رومیان که از 9 هزار سال قبل از میلاد مورد توجه انسانها بوده و سنگ بنای تمدنهای اولیه مانند فنیقیان را با خود حمل کردهاست. بعلبک یک مکان مقدس مهم در میان مردمان بینالنهرین، رومیان، مسیحیان و مسلمانان بوده و هر گروه میراث خود را بر تن این شهر به جای گذاشتهاند.
پیش از ورود به محوطه اصلی نیایشگاه، از موزهای که در دالانی سنگی به جا مانده از دوران رومیان، برپا شده دیدن میکنیم. مملو از آثار تاریخی کشف شده از عصر پیش از تاریخ، دوران نوسنگی و انواع تمدنهای حکمران در این منطقه است. توالی تاریخی آثار به خوبی در موزه رعایت شدهاست و اینجا برایم مصداق بارز ضربالمثل "شنیدن کی بود مانند دیدن" است. از تمدن و تاریخ پرفرازو نشیب لبنان بسیار شنیدهایم اما دیدن آثار به جای مانده از این تمدنها، انگشت به دهانمان کردهاست.
از موزه خارج میشویم و به سمت محوطه اصلی و نیایشگاههای رومی میرویم، عظیم است و باشکوه. وقتی در میانه خرابهها قدم میزنم تئوریهای عجیب و غریبی که همیشه به آنها میخندم پررنگ میشوند. تئوری چرخه تمدن، اینکه هر هزاران سال یکبار عقربه تمدن بشری صفر میشود. هر چقدر میخواهم عظمت ساختمانها را در زمان به عقب هل دهم، نمیشود. چطور بیش از بیست قرن پیش چنین دقت و عظمتی خلق شده، چگونه این سنگهای چند تنی چندین متر از سطح زمین بالا رفتهاند، چگونه اشکال هندسی با این دقت تراشیده شدهاند. کمی با خود کلنجار میروم و طبق معمول و مثل همیشه نیمکره چپ مغزم، نیمکره راست مغزم را شکست میدهد و توصیفات ساده و منطقی پررنگ میشوند. ولی حتی سادهترین توصیفات نیز ذرهای از عظمتشان نمیکاهد. در حین قدم زدن و فکر کردن به ستونی میرسم، ستونی تکیهداده به دیوار، ستونی که روزگاری تکیهگاهی بوده، امروز نیازمند تکیهگاهی شدهاست. به ستون خیره میشوم و مرکز تصورات و تخیلات را در ذهنم فعال میکنم، ستون را به جای اولش برمیگردانم، سقفش را بر آن قرار میدهم و کمکم کل ساختمان را برمیگردانم به دوره شکوهش، حیرتانگیز است. پلههای وسیع، ستونهای عظیم، کندهکاریهای زیبا، سربازانی نیزه به دست در کنار ستونهای به آسمان کشیدهشده. نمیدانم در معماری قدیم یونانی رومی، چه کسی بود که اولین بار از ستونها در ساختن قصرها و معابد استفاده کرد و این قدر نقششان پررنگ شد، ولی هرکه هست دستش درد نکند، بهترین ایده ممکن را پرداختهاست. ستونهای بکار رفته در همهجا خودنمایی میکنند، حتی در عبادتگاه، محل روحانی شدن سربازان. در جایجایش میچرخیم و میچرخیم و پس از گذشتن نیمی از روز به نقطه اولیه که گردشمان را شروع کردیم، میرسیم. دوباره سر میچرخانیم و همه آنچه دیدهام یکجا مینگرم، وقت رفتن است. در حال دور شدن احساس میکنم نیمکره راست مغزم در حال فعالتر شدن است.
.
تصویر از ورودی سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از آثار سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از آثار سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از آثار سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از معبد باخوس در سایت تاریخی نیایشگاههای رومی شهر بعلبک
.
تصویر از معبد باخوس در سایت تاریخی نیایشگاههای رومی شهر بعلبک
.
تصویر از موزه سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از موزه سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
.
تصویر از محل برگزاری فستیوال موسیقی در معبد باخوس
(معمولا تابستانها در این فضا فستیوال موسیقی توسط موزیسینهای شناخته شده اجرا میشود)
.
تصویر پانارومیک از فضای سایت تاریخی نیایشگاههای رومی در شهر بعلبک
ویدئویی تهیه شده از سایت تاریخی بعلبک
ششمین روز سفر
12/ مرداد/ 98
(شهر جونیه / رستوران المخلوف)
شهر تفریح و استراحت
امروز میبایست هتلمان را در بیروت تحویل دهیم و به شهر جونیه برویم. بیهیچ عجلهای از خواب بیدار میشویم، برای آخرین بار به خیابان الحمرا میرویم و نهایتا حدود ساعت دو عصر آماده رفتن به جونیه میشویم. از پذیرش هتل میخواهیم برایمان تاکسی بگیرد و تا نام جونیه را میشنود، میگوید از سفر به شهر تفریح و استراحت، لذت ببرید.
فاصله بیروت تا جونیه حدود بیست کیلومتر است(هزینه تاکسی بیست و پنج دلار)، قسمت عمده مسیر ترافیک است و بعد از حدود یک ساعت به هتلمان در جونیه میرسیم، هتل متئوس، بوتیک هتلی بسیار تمیز با منظرهای رو به کوههای جونیه. با چای، باقلوا و چند تکه هندوانه به ما خوشآمد میگویند و آنقدر حسمان به اتاقمان خوب است که چند ساعتی را در هتل میمانیم.
نزدیک به غروب برای گشتی در شهر به بیرون میرویم. شهر در فاصله کوتاهی از نوار ساحلی تا کوههایی سرسبز بنا شده و به شدت مرا به یاد رامسر میاندازد. ساختمانهای خط ساحلی اکثرا هتل هستند، با ساحل و استخرهای اختصاصی که جوانان همراه با صدای بلند موسیقی بر روی صندلیهای کنار استخر لم دادهاند و بوی وسوسهکننده غذاهای دریایی از رستوران ساحلی هتلها بلند میشود. به همان اندازه که شهر هتل دارد، بارها و کلابهای شبانه در مسیر خودنمایی میکنند، کلابهایی با فضایی مخفی که نه چیزی از درونش مشخص است و نه صدایی به گوش میرسد.
تقریبا کل نوار ساحلی شهر جونیه را قدم میزنیم، شهر نسبتا خلوت است. حتی یک خیابان قدیمی، سنگفرشی و با نورپردازی بسیار زیبا، پر از کافه و رستوران هم آنقدرها پر رفت و آمد نیست و تک و توک در بعضی از کافهها چند نفری نشستهاند. برایمان خلوتی این شهر عجیب است، هر شهر توریستی دیگری با این فضای دلچسب میبایست سرزندگی از سر و رویش ببارد و پر باشد از هیجانات مردم در رفت و آمد. گمانهزنیهای زیادی میکنیم، گاهی خلوتی را به روز غیر تعطیل ربط میدهیم و گاه به ساعتی که بیرون آمدهایم. اما گویا هیچکدام صحیح نیست چرا که در روزهای آتی چه در تعطیلات و چه در ساعتهای دیگر بیرون میآییم و تفاوت محسوسی نمیبینیم. بهگمانم جونیه دو لایه دارد یک لایه بیرونی که ما دیدهایم و یک لایه داخلی که در پس کلابها و کازینوهای شهر در جریان است. نمیدانم شاید کسانی که به این مکانها میروند بازدیدکنندگان اصلی این شهر باشند و شهر برای ما که به این مکانها نرفتهایم چیزی کم دارد.
.
تصویر از ساحل شهر جونیه
.
تصویر از ساحل شهر جونیه
.
تصویر از هتلهای ساحلی شهر جونیه
.
تصویر از ردیف هتلها در شهر جونیه
.
تصویر از خیابانی معروف به جاده ساحلی در شهر جونیه
.
تصویر از خیابانی معروف به جاده ساحلی در شهر جونیه
.
تصویر از کافههای شهر جونیه
.
طعمی با امضای هفت هزارسال تمدن
یادم است روزی مستندی درباره غذاهای لبنانی دیدهبودم و در ابتدای این برنامه پرسیده شد آیا میدانید چرا غذاهای لبنان در صدر خوشمزهترین غذاهای جهان قرار دارد؟ جواب اما این بود، "لبنان کشوری چهل پنچاه ساله با غذاهای بی ریشه نیست، بلکه کشوریست که غذاهایش از دل تمدن، فرهنگ و تاریخ سر در آورده است، تمدنی که بیش از هفت هزارسال قدمت دارد. سرزمینی که فرهنگهای غذایی بسیاری را به خود دیده از رومیها گرفته تا فرانسویها، هر تمدنی که وارد لبنان شده است امضای خود را بر روی غذاهای این کشور بهجای گذاشته. از عثمانیهایی که گوشت بره و سبزیجات را به این کشور آوردهاند تا قبایلی که از شرق دور برنج و ادویه را و فرانسویهایی که شیرینیها و دسرهایشان را به بیروت معرفی کردند. همهی طعمها از بهترین طعمشناسان جهان ردپایشان بر غذاهای لبنانی مانده است".
امشب فرصت خوبیست که در یکی از بهترین رستورانهای لبنان خود را مهمان طعم ناب غذاهای این کشور کنیم. رستوران المخلوف در قلب شهر جونیه. رستورانی شلوغ که بر کرانه دریای مدیترانه جا خوش کردهاست. وارد میشویم و از بین چند گارسون رستوران که سینیهای پر از غذا را به سمت میزها هدایت میکنند، با احتیاط عبور میکنیم و خود را به میزی در کنار امواج دریا میرسانیم. چشمم به غذاهای داخل سینی گارسونهاست، بسیار جذاباند و ولع عجیبی برای سفارش همهشان دارم، حمص، فتوش، کوفته، فاروج مشوی، تبوله، فلافل، شاورما، کباب خشخاشی... انتخاب سخت است. شاورمای کباب خشخاشی، حمص و کباب گریل سفارش میدهیم و بقیه را میگذاریم برای شبهای بعد.
تا غذا را بیاورند سرگرم دیدن میزهای اطرافمان میشوم. اکثر میزها خانوادههایی با تعداد زیاد هستند، پدربزرگ، مادربزرگ، فرزندان و نوهها. بر روی سایر میزها چند مرد نشستهاند، مشغول بازی تخته نرد، در ابتدا نوشیدنی و سینی مخلفات با انواع مغزها و میوه خشک همراه با قلیان سفارش میدهند و سپس نوبت به غذای اصلی میرسد. قلیانها بسیار جالبند، سایزشان بزرگ است و مابین ذغالها، لیمو یا گریپ فروت قرار دادهاند تا به قلیان طعم دهد. در این میان هم مردی با آتشدانی در دست میان میزها میچرخد تا قبل از آنکه کسی صدایش کند، زغالهای روی قلیان را تازه کند.
نوبت به غذای ما میرسد. غذاها مانند ندارند، باورم نمیشود حمص میتواند به این میزان خوشطعم باشد، کباب خشخاشی را دیگر نگویم، از بهترین کبابهاییست که تا بهحال تجربه کردهام. دلم میخواهد لقمهها را در دهانم نگهدارم تا تکتک پرزهای چشاییام حسشان کنند. آنقدر خوبند که بعد از خوردنشان حس میکنم ذایقه غذاییام چند پله ارتقا پیدا کردهاست.
[توضیحات تکمیلی: هزینه غذا در لبنان نسبتا بالاست و متوسط هزینه غذا برای وعدههای اصلی غذاییمان در طول سفر حدود 20الی 25 دلار بوده است]
.
تصویر از فضای رستوران المخلوف
.
تصویر از قلیانهایی با زغال بر روی گریپ فروت در رستوران المخلوف
.
تصویر از کباب گریل در رستوران المخلوف
.
تصویر از حمص در رستوران المخلوف
.
هفتمین روز سفر
13/ مرداد/ 98
(کلیسای سیده الزروع / تله کابین جونیه/ زیارتگاه سیده لبنان)
کشیش یواخیم
به سمت تلهکابین جونیه از هتل خارج میشویم، چند قدمی بیشتر نرفتهایم که حیاط پر از ماشین کلیسایی توجهمان را جلب میکند، یادمان میآید امروز یکشنبه است و میبایست مراسمی در کلیسا برپا باشد، بدون هیچ تعللی وارد کلیسا میشویم.
مصلوب در محراب است، سر به پایین افتاده و تاج خار پادشاهی بر سر، دوخته شده بر سینه صلیب. مردم در برابرش زانو زدهاند و سرها را به پایین انداختهاند، زانو زده از برای مصیبتی که بر وی گذشت، گناهان کرده و نکرده رفتگان و نیامدگان را بر خویش گرفت و بر صلیب شد و سر به پایین انداختهاند از آنچه باید میکردند و نکردند و آنچه نباید میکردند و کردند. نوایی روحانی به گوش میرسد، پدر روحانی دعا میخواند و مردم تکرار میکنند، ذهنها و قلبها همه که پر میشود از انسان بر صلیب، پدر میرود و با جامی و ظرفی باز میگردد، تکتک حضار رو به او به صف میشوند، تکه نانی به آنها میدهد و چند قطرهای از جام، مینوشند به نشانه خونش و میخورند به نشانه تنش، با مصلوب یکی میشوند و آرام آرام از صف خارج میشوند و دهها مصلوب به صلیب نشده از درگاه کلیسا خارج میشوند، میروند به سوی آزمونی دوباره، آزمون آنچه باید و آنچه نباید.
.
تصویر از مراسم روز یکشنبه در کلیسای سیده الزروع شهر جونیه
.
همه رفتهاند و تنها یک زن اندکی بیشتر نشسته، به گمانم وزن دعاها و آرزوهایش سنگینتر بوده و زمان بیشتر میخواست تا به آسمان برسد. او میرود و تنها کشیش در کلیسا میماند که گوشهای مشغول به کارهای خود است. داستان مصلوب از روی دیوارهای کلیسا به ذهن جاری میشود و طبق عادت همیشگیمان داستانش را از قاب کلیسایی که درآن هستیم، جست و جو میکنیم. غرق در تصاویر هستیم که کشیش جلو میآید، میگوید نامش یواخیم است. سلام و احوالپرسی میکند و دوست دارد بداند مشغول به چهکاری هستیم. برایش تعریف میکنیم و ذوق را در چشمانش میبینیم. رو به شخصیتهای داستان میکند و انگشتش را رو به یکی میبرد، نامش را میپرسد و میگوییم یهوداست، سمت دیگری میرود و میگوییم مری مگدالن است و روایتهایمان را از داستان مصلوب میشنود و لذت میبرد. ما را به دنبالش به جای جای کلیسا میبرد، از اتاق پخش موسیقی گرفته تا اتاق شخصی خودشان. سر آخر مقصدمان را میپرسد و میگوید با ماشینش ما را تا تله کابین میبرد.
سوار ماشینش میشویم و تا مقصد به نرم خویی و مهرطلبی مردمان این سرزمین فکر میکنم، رفتاری که نه مختص به قشر خاص که در همه جای شهر دیدهایم، از سرباز گرفته تا آشپز و کشیش. گویی مهربانی جزیی از ذات این مردمان است.
.
.
تصویر از کلیسای سیده الزروع شهر جونیه
.
تصویر از همسفر و کشیش یواخیم
.
حَبیبی
از ماشین کشیش پیاده میشویم و پس از خرید بلیط تله کابین( نفری هفت و نیم دلار) وارد صف انتظار میشویم. روز تعطیل است و صف سوار شدن به تلهکابین حسابی شلوغ است. اکثر جمعیت پدران و مادرانی هستند که با فرزندانشان به اینجا آمدهاند. در صف چشم دوختهام به زیبایی کودکان لبنانی، جذابیت عجیبی در چهرهشان است و این روزها حسابی دلمان را بردهاند. اکثرا چشمانی گیرا، درشت با رنگ عسلی و آبی دارند، رنگ پوستشان گندمیست و چال گونههایشان حین خندیدن جادویت میکند. موهایشان کاراملیست با رگههای طلایی و آنها که موی فر دارند، آن رگههای طلایی لابهلای موهایشان غوغایی بهپا میکند. هر چند دقیقه پدرها و مادرها فرزندانشان را با تمام وجود در آغوش میگیرند و با مهربانانهترین حالت ممکن به کودکانشان میگویند " حَبیبی" ، آنچنانن"ح" را غلیظ میگوید که عشقشان به کودک تا عمق جانت نفوذ میکند.
.
مادری فرزندانش را نظاره میکند
سوار تلهکابین میشویم و بر روی شهر جونیه به سمت منطقه حریصا بالا میرویم، روبرویمان کوهی پوشیده از جنگل است و پشت سرمان دریا. منظرهای زیبا دارد که برایم یاداور تلهکابین نمکآبرود و رامسر است. تلهکابین حین بالارفتن از میان خانهها عبور میکند و آنقدر به آنها نزدیک میشود که اگر کمی آهستهتر برود میتوانی جریان زندگی داخل خانهها را ببینی، خصوصا خانههایی که تراسهایی با پنجرههای بزرگ دارند.
از تلهکابین که پیاده میشویم، طبیعت جونیه به اوج خود میرسد، همهجا پر از گلهای کاغذی صورتی و شمعدانیهای قرمز است که قاب پشتشان را آبی مدیترانه و سبزی جنگل پوشاندهاست. پاراگلایدرها با طرح پرچم لبنان بر فراز آسمان در حال پروازند و طبیعت از این بالا حرف ندارد. اما این تنها چیزی نیست که جمعیتی عظیم را به این بالا میکشاند. اینجا یکی از پرطرفداترین زیارتگاههای مسیحیان لبنان قرار دارد، زیارتگاه و کلیسای سیده لبنان (Our Lady of Lebanon).
.
.
تصویری از نمای شهر جونیه که از داخل تلکابین دیده میشود
.
تصویری بر فراز شهر جونیه در منطقه حریصا
.
تصویری بر فراز شهر جونیه در منطقه حریصا
.
پس از اندکی طی مسیر به زیارتگاه میرسیم، بر دامنه کوهی بلند مادری فرزندانش را نظاره میکند، با دستانی گشاده و چهرهای گرم و لبانی متبسم. فرزندانش در میانه پایه کوه و دریا در گشت و گذارند، نگاهشان میکند تا مبادا خاری به پایشان رود. فرزندانش در عوض راه صعب کوهستان را سهل کردهاند. اطراف مادر را با آب و گل و شمع آراستهاند و هر روز فوج فوج به دیدارش میآیند. مادر از آنها پذیرایی میکند و فرزندان به نشانه تشکر بر پلهها به دورش میچرخند و نزدیکش میشوند و در آغوشش غوطه میخوردند. برایش شمع روشن میکنند، دعایی میخوانند و سپاس مادر را به جای میآورند و اینگونه سالهای سال است مادر مراقب فرزندان است و فرزندان مراقب مادر.
.
تصویر از زیارتگاه سیده لبنان
.
تصویر از مجسمه مریم مقدس در زیارتگاه سیده لبنان
.
تصویر از زیارتگاه سیده لبنان
.
تصویر از محوطه اطراف زیارتگاه سیده لبنان
.
تصویر از محوطه اطراف زیارتگاه سیده لبنان
.
هشتمین روز سفر
14/ مرداد/ 98 - (شهر جُبیل)
گلهای کاغذی
هتلمان مشرف به بزرگراه جونیه است و ونهای بسیاری را میبینیم که در این مسیر رفت و آمد میکنند. حدس میزنیم با رفتن به کنار بزرگراه به راحتی بتوانیم با ون به شهر جبیل(بیبلوس) برویم. حدسمان درست است و در کمتر از پنج دقیقه یک ون که اتفاقا بسیار تمیز است، برایمان میایستد. فاصله جونیه تا جبیل تنها هفده کیلومتر است و در کمتر از یک ربع به مقصد میرسیم(با هزینه حدود یک و نیم دلار).
جبیل کوچک اما قدیمیست، قدمتش به بیش از هفت هزار سال میرسد و در رده قدیمیترین شهرهای مسکونی جهان قرار گرفتهاست. از همان نگاههای اول به شهر میتوان فهمید که شهر اصالت، قدمت و به قولی روح دارد و این حس در جایجای شهر جاریست.
بازار قدیم جبیل یا همان سوقالقدیم (Old Souk) اولین جاییست که به سمتش میرویم، چند دقیقهای مانده تا بازار پوشش شهر تغییر میکند، خانهها و مغازهها قدیمیتر میشوند، گلهای کاغذی صورتی و بنفش از دیوارها و خانهها بالا میروند و فضای سخت و سنگی بناها را تلطیف میکنند.
قدمهای اول را در بازار برمیداریم و نخستین تصویری که از بازار میبینم آنقدر برایم دلنشین است که اندکی توقف میکنم، جز به جز و تکه به تکهاش را مینگرم، میخواهم تمام آنچه که میبینم، میشنوم و حس میکنم را به خاطر بسپارم. زمین سنگفرشی است و سقف پوشیده از گلهای کاغذی. نور از لابهلای گلهای صورتی به داخل دالان بازار میتابد و ستونهای نازکی از نور میسازد، مردم با حرکتشان ستونهای نور را بههم میریزند و اندکی بعد دوباره به حالت اول برمیگردند. مغازهها چوبیاند و هر آنچه میفروشند نمادی از لبنان است، بوی لبنان میدهد، بوی سدر. کافهها هم هارمونی عجیبی با محیط دارند، همه چیزشان با رنگ چوب و گلهای کاغذی همخوانی دارد و خوش سلیقگی از سر و رویشان میبارد.
اندکی جلوتر، مردی که لباس سنتی لبنان به تن کرده و کلاه قرمز مخمل برسر دارد، عود مینوازد و با صدای آرامش بخشی میخواند و همزمان با کودکان در حال عبور بازی میکند" اشلون انا ملیت و انتم علی بالی، اشلون انا ملیت و انتی علی بالی". اگر میتوانستم زمان را برای ساعتها همینجا متوقف میکردم، صدایش به اندازه لالایی برایم دلچسب و آرامبخش است.
از بازار خارج میشویم و به سمت کوچه پس کوچههای اطراف آن میرویم، کوچهها، خانهها و حیاطها به همان اندازه دلنشین است که بازار بود. اینجا شهر گلهای کاغذیست و درختان زیتون، شهری که دلدادهاش شدهام
.
تصویر از فضای سوق القدیم در شهر جبیل
.
تصویر از فضای سوق القدیم در شهر جبیل
.
تصویر از فضای سوق القدیم و کافههایش در شهر جبیل
.
تصویر از مغازههای سوق القدیم در شهر جبیل
.
تصویر از سوغاتیهایی که در مغازههای سوق القدیم شهر جبیل به فروش
.
تصویر از سقف پوشیده از گل سوق القدیم در شهر جبیل
.
تصویر از گلهای کاغذی که در تمام کوچههای شهر جبیل دیده میشود
.
تصویر از کافههای دلنشین منطقه سوق القدیم شهر جبیل
تصویر از کوچه پس کوچه های شهر جبیل
ویدئویی تهیه شده از بازار قدیم جبیل
چند کلیسا در همین منطقه است که سری به آنها میزنیم، یکی نامش"سیده المسیه الام الفقیر" است، آنقدر کوچک است که تنها چهار صندلی دارد و به نظر بیشتر از شش متر نمیآید، نمیدانم شاید نامش با وسعتش قرابت دارد و هردو تداعیگر فقرند.
تصویر از کلیسای مار یوحنای مقدس در شهر جبیل
.
تصویر از کلیسای مار یوحنای مقدس در شهر جبیل
.
تصویر از کلیسای سیده المسیه الام الفقیر در شهر جبیل
.
سایپا
کمی آنطرفتر از بازار، قلعه تاریخی جبیل قرار دارد. به ورودی قلعه برای تهیه بلیط میرویم(نفری 5/5 دلار)، مردی اهل جبیل، در صف ایستاده و میپرسد از کجا آمدهایم، میگوییم ایران و با برقی در چشمانش بلند میگوید سایپا. ابتدا فکر میکنیم اشتباه شنیدهایم، اما توضیحاتش دقیقا در مورد شرکت خودروسازی سایپا در ایران است. با شوقی عجیب نام چند ماشین سایپا را میگوید و حتی پراید را هم میشناسد. نمیتواند به خوبی توضیح دهد که ارتباطش با سایپا از چه طریق است و ما هم از حرفهایش متوجه نمیشویم. در مورد کیفیت ماشینهای سایپا میپرسد، گویی انتظارش این است که تعاریفی مشابه با لامبورگینی و استونمارتین بشنود، وقتی میگوییم ماشینهایش معمولیست، حسابی توی ذوقش میخورد، آنقدر به فکر فرو میرود که حس میکنیم نکند کارخانه سایپا را یکجا خریده و با حرفهای ما شکست عظیمی خورده است. حالا شانس آورده که آبروداری کردهایم و سخنی از ارابهی مرگ به میان نیاوردهایم.
.
بازماندهای از جنگهای صلیبی
شهری در لبنان وجود ندارد که با آثار بهجا مانده از گذشتگان، تمدن چندهزارساله این کشور را به رخ مهمانانش نکشد، جبیل که از قدیمیترین شهرهای جهان است که دیگر جای خود دارد. قلعه جبیل از دوران جنگهای صلیبی در خاورمیانه بهجای ماندهاست و دقیقا در کنار بازار و در جوار دریا قرار گرفته. محوطه بیرونی قلعه پر است از سر ستونها و سنگها و رویه تابوتهایی با نقش و نگارهای مختلف که گویی آنجا رها شدهاند. دور تا دورشان را گیاهان خودرو گرفته است و از لابه لای شکاف سنگها و ستونها گیاه روییده است. البته این اولین باری نیست که این صحنه نظرمان را جلب کردهاست، چیزی شبیه به این را در محوطه بیرونی موزه ملی و سایت تاریخی بعلبک هم دیده بودیم. به گمانم آنقدر این کشور از نظر آثار تاریخ غنی است و چشمان مردمش در همه جای کشور با این آثار عادت کرده که یادشان رفته تکتک این ستونها و تخته سنگها در بزرگترین موزههای جهان جا خوش کردهاند.
محوطه داخلی قلعه وسیع است و کم از موزههای غنی لبنان ندارد و پر است از آثار تاریخی کشف شده در شهر جبیل و اطراف آن. اوج بازدید از این قلعه برایمان زمانیست که به بام آن میرویم. بر فراز جبیل ایستادهایم، یکسو دریاست و نسیمی که از سوی دریا میوزد و سوی دیگر کوهپایهای که شهر بر روی آن بنا شده. فضای زیباییست که به شدت حس آرامش را القا میکند.
.
تصویر از بام قلعه تاریخی جبیل
.
تصویر از فضای قلعه تاریخی جبیل
.
تصویر از شهر جبیل از نمای داخل قلعه تاریخی شهر
.
تصویر از فضای قلعه تاریخی و شهر جبیل
.
تصویر از شهر جبیل از نمای داخل قلعه تاریخی شهر
.
تصویر از محوطه قلعه تاریخی شهر جبیل
.
نهمین روز سفر
15/ مرداد/ 98 - شهر طرابلس
پایین شهر
دیدار از شهر طرابلس پیش از سفر در برنامهمان نبوده اما با توجه به اینکه یک روز زمان برای دیدن شهری دیگر در لبنان را پیدا کردهایم، تصمیم گرفتهایم تا امروز را به طرابلس برویم. برای رفتن به این شهر در بزرگراه جونیه، سوار ونهای گذری مسیر بیروت-طرابلس میشویم و پس از طی حدود یک ساعت به مقصد میرسیم. برنامه خاصی برای دیدار از این شهر نداریم و قرار میگذاریم از جایی که پیادهمان میکنند چند ساعتی را در شهر قدم بزنیم. خوش اقبالیم که ون در قلب شهر پیادهمان میکند و بهترین نقطهای در طرابلس هستیم که باید باشیم.
در همان نگاه اول میفهمیم که اینجا زندگی به طرز عجیبی در جریان است، تا چشم کار میکند بازار است، راستههای مختلف از انواع دکانها و دستفروشانی که میوه و شیرینی و غذاهای سنتی میفروشند. اینجا مرا یاد پایینشهرها میاندازد. پایین شهر جای دوستداشتنیست، جریان زندگی در آن شدیدتر و خروشانتر است. تکاپو برای زندگی بیشتر و لذت زندگی نابتر است. جاییکه هنوز کاملا سوار ماشین جهانیشدن نشده و رسمها و سنتها هنوز رنگ نباختهاند. هر شهری بالای شهر و پایین شهری دارد. ولی طرابلس گویی پایینشهر یک کشور است، جایی که نمادهای پایینشهر را همه از نیک و بد در خود دارد. شهری پر ازدحام، خیابانهایی شلوغ و نامرتب، مغازههایی با وسایل تلنبار شده، دستفروشانی با گاریهای فرسوده، راستههایی پر از لباسهای دست دوم، کوچههای تنگ و نامنظم، کودکان قد و نیمقد با لباسهای خاکی و گاهی هم بدون لباس، خودروهای تاریخ گذشته و صدای بوق و نوای دستفروشان و آهنگ صدای مغازهداران. ولی در کنار همه اینها حس زندگی، تکاپوی زندگی، عشق به زندگی با غلظتی شدید در جریان است.
شهر چنان در جوش و خروش است که نیاز نیست نقطه خاصی را به عنوان جاذبه گزینشکنیم، در جمعیت غوطه میخوریم و همین والاترین جاذبه ممکن است. هیچ چیز در سفر بیشتر از راه رفتن در میان مردم لذت بخش نیست و یا اینکه در گوشهای از میدانی شلوغ زندگی مردم را به نظاره بنشینی، نوع راهرفتنشان، آیا تند راه میروند یا آرام، سرشان پایین است یا بالا، نگاههایشان بههم، آیا با اخم است یا لبخند، کوتاه است یا طولانی، وقتی تصادفا تنهای به تنهای میخورد چه میکنند؟ عذرخواهی، لبخند، دعوا، سروصدا یا شاید هم هیچ، گویی اتفاقی نیافتاده، همه اینها کتابیست با برگهای بیشمار، کتابی که اگر دقیق در سطورش بنگری حرفهای بسیار از مردم درخود دارد. گویی این کلمات هستند که در برابرت راه میروند، به هم نگاه میکنند، به هم تنه میزنند و با هر اتفاقی به شکلی خاص کنار هم مینشینند و جملهای میسازند، جملهای در وصف مردمی که مینگرمشان و این شهر برای من کتابی بس پربرگ است. در میان ازدحام مردمی از سرزمینی دیگر.
.
.
تصویر از حال و هوای شهر طرابلس
.
تصویر از حال و هوای شهر طرابلس
.
تصویر از حال و هوای شهر طرابلس
.
تصویر از بازار سنتی شهر طرابلس
.
تصویر از دستفروشان شهر طرابلس
.
تصویر از بازار سنتی شهر طرابلس
.
تصویری از پسری با گاری فروش میوه در شهر طرابلس
.
تصویر یکی از ورودیهای بازار سنتی شهر طرابلس
.
تصویر از کوچههای تنگ مسکونی در اطراف بازار در شهر طرابلس
.
تصویر از حال و هوای کوچههای مسکونی در اطراف بازار در شهر طرابلس
.
تصویر از کوچههایی در اطراف بازار در شهر طرابلس
.
به دستفروشان و مغازهها که نگاه میکنم قیمت ارزانتر همه چیز نظرم را جلب میکند اینجا همهچیز ارزانتر از بیروت است. از خوردنیها گرفته تا پوشیدنیها. وارد کوچهای تنگ میشویم که چند کودک در حال بازی هستند. تا مارا میبینند چنان نگاهمان میکنند که گویی از سیارهای دیگر آمدهایم و با ذوق و شوق به جلوی دوربین هجوم میآورند. برایم جالب است که نه تنها کودکان که مغازهداران هم مشتاقانه آمادهاند تا رو به دوربین ژستی برای عکس بگیرند، گاهی خودشان تنها میایستند و گاهی از من میخواهند در قاب عکسشان باشم و به همسفر میگویند تا عکسی از ما بگیرد.
.
تصویر از کودکان در حال بازی در کوچه پس کوچههای طرابلس
.
تصویر از کودکانی که با انواع و اقسام ژستهایشان حین عکاسی حسابی سرگرممان کردند و در کنار هم بسیار خندیدیم
.
تصویر از کودکان در حال بازی در کوچه پس کوچههای طرابلس
.
تصویر از مغازه داری که با پسرش مشتاقانه رو به دوربین ما ژست گرفتند
.
در حال چشم چرخاندن در میان مردم و مغازههاییم که چشمم میافتد به مغازه کوچک فلافل فروشی. مرد میانسالی عرقریزان در حال درستکردن فلافل است. چنان با مهارت و تبحر و بدون اشتباه کارش را انجام میدهد که لحظهای فکر میکنی ماشین است. از ملاتی که درست کرده، گلولهگلوله جدا میکند و درون روغن داغ میاندازد. با هر چهاردانه فلافلی که داخل روغن میاندازد، با گوشه پارچهای صورت خیس عرقش را پاک میکند. معلوم است آنقدر این کار را در گذر تابستانها و زمستانها تکرار کرده که دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. کارش را به ماشین خودکار ذهنش سپرده و فکرش را به همهجا پرواز میدهد. یادم میآید که در ایران هرکسی که میخواست از کیفیت فلافلش تعریف کند، نام لبنان به آن میچسباند. بهنظرم وقت خوبیست برای تجربه فلافل لبنانی واقعی. جلو که میرویم به خودش میآید و سرش را جلو میآورد. با اشاره میفهمانیم که برایمان ساندویچ فلافل درست کند. با سرعت برق و باد آمادهاش میکند و میدهدش به ما. نمیدانم گرسنگی دلیلش است یا واقعا طعم این فلافل چیز دیگریست. البته من خیلی فلافل نخوردهام ولی همان چندباری که امتحان کردهام اصلا با این فلافل قابل مقایسه نیست.
.
تصویر از فلافل فروشی در شهر طرابلس
گوشهای از خیابان در حال خوردن فلافلیم و نگاهم به مردیست که رو به دیواری مشغول به نماز خواندن است، دیواری که تصویری از دختر و پسری در آغوش هم روی آن نقش بستهاست، همزیستی جالبیست.
.
تصویر از نمازگزاری در خیابانهای طرابلس
.
به راستههای اصلی بازار که میرسیم، راهرویی باریک و بلند در میان مغازهها پیداست. تا انتهای راهرو پیش میرویم و به اتاقی گرد میرسیم. اتاقی که در میانهاش حوض است و تعداد زیادی قلیان به دور حوض چیده شده و در بالای سکوهای سنگی اطرافش پشتی و فرش قرار دادهاند. دیوارها بهشدت قدیمی است، در فکر فرو رفتهایم که اینجا چگونه جاییست که فردی سر میرسد و میفهماند اینجا حمام است. حمامی قدیمی مربوط به دوره حکومت مملوکان و چندصد سال است که کار کرده و هنوز هم مشغول کار است. اجازه میگیریم و آنها هم با کمال مهربانی اجازه میدهند تا همه جایش را ببینیم. اتاقهای مرمرین کوچک و بزرگ، حوضچههای آب و انواع صابونها. در مورد اتاق اولی که واردش شدیم میپرسیم گویا اینجا مهمانان پس از حمامکردن برای کشیدن قلیان و گرفتن مشت و مال روی سکوهای سنگی دورتادور حوض مینشینند و کارکنان با چای و قلیان از آنها پذیرایی میکنند. چایی که نصیب ما هم شد و با اصرار فراوان مهمانمان کردند. مرد میانسالی که پارچهای چهارخانه و سبز رنگ شبیه به لنگ را به کمرش بسته جلو میآید با زبان اشاره شروع به صحبت میکند و جز جز حمام و رسم و رسوماتش را برایمان با نمایش اجرا میکند. سریع چند حوله میآورد و دور سر و تن همسفر میپیچد و آیین بستن حوله و حتی نوع خشک کردنش بر روی طنابهای روی سقف حمام را نشانمان میدهد. لحظهای دیگر کیسه حمام در دستش میکند و تا بفهمم چنان بر روی دستانم میکشد که یک لایه از پوست دستم همانجا یکدم کنده میشود. خلاصه تا میتواند سرگرممان میکند.
.
تصویر از کوچهای که به حمام قدیمی العابد ختم میشد
.
تصویر از حمام قدیمی العابد در شهر طرابلس
.
تصویر از بساط چای و قهوه در حمام قدیمی العابد در شهر طرابلس
.
تصویر از فضای داخلی حمام قدیمی العابد در شهر طرابلس
.
این حمام اما تنها حمام تاریخی شهر نیست، کمی آنطرفتر حمام دیگریست با نام عزالدین. واردش میشویم، زن و شوهری با یک کودک در گوشهای نشستهاند و شوهر صدای پایمان را که میشنود سریع به استقبالمان میآید، بدون اینکه هیچ بگوییم شروع میکند به توضیح دادن تاریخ حمام و حجرهها و دالانها را نشانمان میدهد و سر آخر تا خارج از حمام مشایعتمان میکند.
مردمی را که از لحظه ورودمان به شهر دیدهایم، در ذهنم مرور میکنم چه مردمان خوبی هستند، چقدر مهربان و مهماننواز هستند. دوست دارند هرآنچه در توان دارند برای مهمان انجام دهند نه پولی میخواهند و نه از بابت خدمتشان منتی میگذارند، گویی تنها قلبشان است که فرمان کارهایشان را صادر میکند. زمان زیادی نمیخواهد تا به این نتیجه برسم که مردم این شهر را دوست دارم.
.
تصویر از حمام قدیمی عزالدین در شهر طرابلس
.
تصویر از حمام قدیمی عزالدین در شهر طرابلس
پس از حمام به راسته صابونسازان میرسیم. در حیاطی بزرگ دور تا دور صابونهای دستساز با هر شکل و طرح و رنگی که فکرش را بکنی پیدا میشود و مردم هم در حال دیدن و خریدن هستند. یک دستگاه صابونسازی هم در گوشهای قرارگرفته تا کسب و کار آبا و اجدادی را کامل به نمایش بگذارد. بیشتر مشتریان گویا صابون را به خاطر اشکال و بوی جذابش میخرند تا زدودن کثیفیها. ظاهرا در دنیایی که همه چیزش میرود که واژگونه شود کارکرد اشیا نیز درحال تغییر است.
.
تصویر از راسته صابون سازان
تصویر از صابونهایی که راسته صابونفروشان ارائه میشود
.
سرتاسر مسیر دستفروشانی را میبینم که نانهای سنتی میفروشند، نانهای کنجدی که لایشان کره و پنیر میمالند و در دستگاهی پرسی گرم میکنند و به مشتری هایشان میدهند. گرسنهام نیست اما نمیتوانم به وسوسه خوردن این نان غلبه کنم و دو نان داغ داغ میخریم. هوا اما گرم است و شلوغی و جمعیت خیابانها این گرما را شدیدتر هم کردهاست. نان در دست چشممان میخورد به آبمیوه فروشی کوچکی، لیوانهای بزرگ با تکههای یخ و پرتقالی که آبش جلوی خودمان گرفته میشود، در کنار گرمی نان و هوا مقاومت را غیرممکن میکند، دو لیوان میگیریم و به قول همسفرم با غذاهایی که اینجا امتحان میکنیم اگر زنده به خانه برگردیم خوب است.
.
تصویر از نانهای سنتی در شهر طرابلس
.
تصویر از فروشنده نانهای سنتی در حال گرم کردن نان
.
شهر همانگونه که میپنداشتیم پر است از بناهای تاریخی از قلعه و دژ تا مسجد و کلیسا که هرکدام، خروارها خاطره در خود دارد. در مسجد توبه که وارد میشوی گویی از دروازه تاریخ به قرنها پیش میروی، مسجدی کوچک و بسیار قدیمی با دیواهای سنگی و مردمی که یکانیکان میآیند، نمازی میخوانند و میروند. در دوره شکوهش لابد پشتبهپشت مردم صف میکشیدهاند و نماز بهجای میآوردند.
در قلعه صلیبیها که قدم میزنی و برجها و اتاقها و انبار آذوقه و راهروها را میبینی، دوران زندگی قلعه برایت زنده میشود و سربازانی را میبینی که مثل همه میخورند و میخوابند و تفریح میکنند، با این تفاوت که مرگ برایشان چیزیست در همین نزدیکی.
.
تصویر از قلعه تاریخی شهر طرابلس
.
تصویر از قلعه تاریخی شهر طرابلس
.
تصویر از قلعه تاریخی شهر طرابلس
.
تصویر از فضای شهر طرابلس بر فراز قلعه تاریخی شهر
شور و حال مردم طرابلس آنقدر سرحالمان میآورد که بدون آنکه گذر زمان را لمس کنیم، نیمی از روز را در میان بازارها و کوچههای این شهر قدم زدهایم. پیش از خداحافظی از این شهر، لختی استراحت میکنیم و سری به ساحل طرابلس میزنیم، ساحلی وسیع به وسعت قلب مردمانش.
تصویر از ساحل طرابلس در انتهای خیابان المینا
تصویری که برایم تکهای فراموش نشدنی از کشور لبنان است، مدارا و دوستی در عین تفاوتها
.
طرابلس دیدن دارد، همه چیزش تو را سرشار از لذت سفر میکند. وقتی در کوچههایش قدم میزنی از قدم برداشتن سیر نمیشوی و از نگاه کردن به مردم مهربانش و چرخیدن در حال و هوای پایین شهریاش دل نمیکنی. طرابلس را باید دید...
.
.
دهمین روز سفر
16/ مرداد/ 98
به خانه بر میگردیم
زمان اتمام سفر افکار و احساسات جالبی به سراغت میآید، حس همیشگی اینکه کاش چند روز میتوانستیم بیشتر بمانیم، .فکر اینکه چند جا ندیده باقیمانده. هرچند فکر میکنم حتی اگر چند ماه هم مسافرتت طول بکشد در انتها باز هم این حس به سراغت خواهد آمد، اما در نهایت به خانه برمیگردی و در خانه بودن بعد از مسافرت با ذهنی پر از خاطرات سفر چقدر لذت بخش است. اما جذابترین حس، حس افزوده شدن است، افزوده شدن چیزی به داراییات، اضافه شدن چیزی به داشتههایت، اینکه آنچه در گنجینه قلب و ذهنت داشتی بیشتر شدهاست. سفر لبنان بسیار بر ما افزود از فضای سیاسی خاصش تا مردم شاد و مهمان نوازش، از ساختمانهای باستانیاش تا موزههای دلفریبش و از سواحل مدیترانهاش تا کوههای سر به فلک کشیدهاش همه و همه در ذهن و قلبمان نقش بست و برای همیشه ماندگار شد. ماندگار شد به امید روزی که شاید دوباره دست سرنوشت ما را به اینجا بکشاند و در سرزمین سدر مهمان دوباره فرزند کوچک مدیترانه شویم.
.
.
پاییز هزار و سیصد و نود و هشت
نویسنده: سپیده محمدی