جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۹۷
روز سوم سفر
سن پترزبورگ
خانه دوست کجاست
سن پترزبورگ رو با همه زیبایی هاش تابستان دو سال پیش دیدم و نمی تونم بگم از اینکه قراره دوباره این شهر رو ببینم هیجان زده هستم. از اونجا که ظاهراً مهمانداران قطار روس رسم ندارند که مسافرین غرق در خواب رو یک ساعت قبل از رسیدن به مقصد بیدار کنند و ملحفه رو از زیر پاشون بکشند دقیقاً وقتی از خواب بیدار میشیم که قطار در ایستگاه سن پترزبورگ توقف کرده. ساعت هفت صبحه و هوای مطبوع صبحگاهی بیش از پیش من رو در برابر نگاههای معنی دار بچهها شرمنده می کنه. نمیدونم چطور شد که اینطوری شد ولی اصلاً قرار نبود هوا اینقدر خوب باشه. اصرارهای زیاد من برای به همراه داشتن لباس گرم و کفش مناسب پیاده روی در بارندگی تا اینجای کار که به هیچ کاری نیومده. امیدوارم حداقل یکم بارون بباره و من رو از شرمندگی بیرون بیاره.
تا مقصد راه کم نیست اما بچهها محو تماشای ساختمانهای خیابان عریض و طولانی نفسکی هستند و اینجوریه که تا خود هاستل پیاده میریم. همون نزدیکی یک کافه پیدا میکنم و برای صرف صبحانه داخل میشیم. صبحانه شامل یک تخم مرغ نیمرو، یک ورق نون تست و یکم سالاد شیرازی چیزی نیست که بچهها رو راضی کنه اما چارهای نبود. صبحانه رو خوردیم و به سمت خیابون هاستل راه افتادیم. از نظرات مسافرهای قبلی حدس میزدم که پیدا کردن هاستل یکم سخت باشه ولی خوشبختانه تابلو کوچیک هاستل بعد از دو بار بالا و پایین رفتن خیابون پیدا شد.
تصویر 57-کافه خلوت
تصویر 58-صبحانه محقرانه در سن پترزبورگ
تصویر 59- نماد جام جهانی فوتبال روسیه
تصویر 60- دیدن سرخپوست این وقت صبح اصلا عجیب نیست اما سرخپوست در روسیه...؟
تصویر 61- غیور مردان ایرانی ناشناس در حال رایزنی فرهنگی در سن پترزبورگ
تصویر 62- انتهای خیابان نفسکی
نقشه 5-نقشه منطقه مناسب برای اقامت در سن پترزبورگ
جلو درِ نردهایِ سنگین و بزرگی که بین ما و حیاط خلوت هاستل فاصله انداخته میایستیم. چندتا شاسیِ بی نشان و رنگ و رو رفته ی زنگ روی دیوار نصب شده. مشغول استخاره کردن برای فشار دادن یکی از زنگها هستیم که یکی از ساکنین ساختمان با دیدن سر وضع و کولهپشتیهایی که به دوش داریم در رو برامون باز می کنه. دورتادور حیاط چند تا در آهنی قهوهای زمخت جا خوش کردند و خوشبختانه تابلو هاستل کنار یکی از درها نصب شده. از در وارد میشیم و پلههای سیمانی ساختمان رو بالا میریم. داخل ساختمان با خونه متروکه پدربزرگ خدابیامرزم فرق چندانی نداره. هرچه طبقات رو بالاتر میریم بیشتر نگران میشم. نه، یک ساختمان کهنه و قدیمی مثل این نمیتونه جای خوبی برای اقامت باشه.چقدر این صحنه ها برام آشناست. یعنی کجا این ساختمان رو دیدم؟ خدا میدونه که شبها چه موجودات شیطانی و ارواح خبیثه ای به اینجا رفت آمد دارند. صحنه های فیلم رزیدنت اویل یکی یکی از زیر قبرستون خاطرات فراموش شده ذهنم سر بیرون میارند و حالا خودم رو وسط یکی از ساختمانهای مخروبه فیلم میبینم. پله ها رو که بالا میرم، نیم نگاهی به اطرافم دارم که نکنه یک جفت دستِ زامبی از دیوار بیرون بیاد و من رو بکشه داخل. به طبقه چهارم که میرسیم وضع ساختمان بهتر میشه. انگار دستی به سر و روی در و دیوار کشیدند و پله های فرسوده رو با موکت فرش کردند. در طبقه آخر دوتا در روبه روی هم باز هستند. ما از در سمت راست که تابلو داره وارد میشیم. فقط یک نگاه به اتاق کوچیک و محقرانهٔ پذیرش کافیه که دیگه کاملاً از انتخابم پشیمون باشم . کسی اینجا نیست، پس منتظر میشینم.
تصویر 63- درب حیاط هاستل NordKapp Nevsky
تصویر 64- حیاط خلوت ساختمان قدیمی هاستل
تصویر 65- راه پله منتهی به هاستل در طبقه چهارم و درهای باز !
از اونجا که رسیدن به موقع قطار غافلگیرمون کرده همگی «دستشویی لازم» هستیم. توی اتاق پذیرش که از مستراح خبری نیست پس از در باز روبرو رو داخل میشم. چراغها خاموشه و چیز زیادی نمی بینم اما همه چیزی مرتب و منظم به نظر میرسه. با کمک نور موبایل از آشپزخونه و پذیرایی میگذرم و دستشویی رو پیدا میکنم. چراغ رو که روشن می کنم نور امید توی دلم میدرخشه. عجب دستشویی شیک و تمیزی! نه انگار هاستله اونقدرها هم بد نیست. زیر پا یه قالیچه پهن کردند و چندتا مجله گذاشتند بغل دستت. یک گلدون گل ارکیده هم رو طاقچه است و به نظر طبیعی میاد. دو سه مدل اسپری خوشبوکننده هم گذاشتند که لابد باید بنا به سلیقهات استفاده کنی . در و دیوار مستراح رو با دقت بررسی میکنم که یه وقت دوربین مخفی نباشه! یه چیزی شبیه بلندگو روی سقف نصبه… مسافرین عزیز به مستراح خوش آمدید. برای راحتی شما یک در در جلو، یک سنگ توالت در زیر پا و تعدادی مجله کنار دستتان قرار داده شده است. برای شما در مدت اقامتتان لحظات خوشی را آرزو میکنیم… با این امکانات هیچ بعید نبود یه همچین پیامی هم پخش بشه! یک مجله رو بر میدارم و ورق میزنم. باید به مسئول هاستل تذکر بدم که یا در انتخاب مجلات دقت بیشتری کنند و یا برای جلوگیری از تشکیل صف، به فکر ساخت چندتا دستشویی دیگه باشند. بعد از وارسی مجلات و انگار که یادم رفته باشه اصلا برای چی اومدم این تو، مشغول بازی با اسپری های خوشبو کننده میشم. دل کندن از اینجا سخته ولی راه رفتنی رو باید رفت. دست آخر کارم که تموم میشه برمیگردم و کلی از فضای داخلی هاستل و دستشوییش تعریف میکنم و همه محض فضولی هم که شده یه سری به دستشویی میزنند.
بعد از نیم ساعت معطلی و البته پس از تماس تلفنی من، مسئول پذیرش پیداش شد و همونطور که انتظار داشتم تحویل اتاق رو به ساعت دو موکول کرد.
من: «خب پس ما وسایلمون رو همین جا میگذاریم و ساعت چهارده برمیگردیم.»
مسئول پذیرش: «باشه، اشکال نداره.»
من: «خب انبار کجاست؟»
مسئول پذیرش: «همین جا.»
من در حالی که به دور و برم نگاه میکنم: «کجا؟»
مسئول پذیرش: «همین جا. بگذاریدشون اون گوشه.»
من: «خب شما که یک ساعت اینجا نبودید چجوری وسایل رو اینجا ول کنیم و بریم؟»
مسئول پذیرش در حالی که انگار سؤال عجیبی پرسیدم با لبخند: «چیزی نمیشه. خیالتون راحت باشه!»
به یاسر نگاه میکنم و میگم :«من که وسایلم رو اینجا ول نمیکنم برم. بیاید برگردیم ایستگاه راه آهن کوله پشتیها رو اونجا تحویل بدیم.» این می شه که تاکسی میگیریم و میریم ایستگاه و کولهها را در ازای مبلغ گزاف ۲۰۰۰ روبل برای چند ساعت امانت می دیم! البته باید 1000 روبل ازمون می گرفتند ولی سر و کله زدن با کارگر زبون نفهم انبار کار ما نبود. به هر حال از شر کولهها راحت شدیم. از ایستگاه بیرون اومدیم و خیابون نِفسکی رو تا آخر رفتیم و برگشتیم و توی همین زمان کلیسای کازان، کلیسای سن اسحاق، ساختمان Admiralty، میدان الکساندر و موزه هرمیتاژ رو از بیرون دیدیم.
تصویر 66-کلیسای سن اسحاق.ساخت آن در سال 1818 شروع شد و آنقدر به طول انجامید که تبدیل به یک ضرب المثل فنلاندی شد
(مثل کلیساس اسحاق ساختن : rakentaa kuin Iisakinkirkkoa). در زمان جنگ جهانی گنبد کلیسا با رنگ طوسی رنگ آمیزی شد تا توجه بمب افکن های آلمان را به خود جلب نکند.
تصویر 67- به قول دوستان : سایپا 2000 آپشنال
تصویر 68- خیابان هاستل
ویدئو 4- برگزاری کنسرت خیابانی مقابل هاستل
با دیدن شهر کاملاً حال و هوای بچهها عوض شده بود و فقط گرسنگی بود که به شدت فشار میاورد. سعادت خسته از چندین ساعت پیاده روی گفت:« الان یه لیوان نوشابه با یه عالمه یخ می چسبه.» جالب اینکه همون لحظه داشتیم از جلو رستوران زنجیرهای KFC رد میشدیم. دیگه درنگ جایز نبود و وارد شدیم. خوشبختانه کارمند تاجیک رستوران راهنمایی خوبی کرد و بهمون یک مدل ساندویچ مرغ سوخاری رو پیشنهاد داد. عجب ساندویچی بود! یک تکه سینه مرغ سوخاری شده با نون باگت سبوس دار و مخلفات که وقتی میخوردی توی دهنت آب میشد. یک لیوان نوشابه گازدار کوکاکولا با یه عالمه یخ همه آرزوی سعادت توی اون لحظه بود که خیلی زود به واقعیت تبدیل شد. ساندویچ اینقدر بزرگ بود که هرچی میخوردی تموم نمیشد. خلاصه به بدبختی تمومش کردیم و با شکمهای پر به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم. کولهها رو گرفتیم و رأس ساعت چهارده توی هاستل بودیم.
مسئول پذیرش بعد از کنترل پاسپورتها و کارتهای هواداری، همونطور که انتظار میرفت اَزَمون برگ رجیستر هتل قبلی رو خواست. منم هرچی که مسئول پذیرش سر به هوای هاستل مسکو بهمون گفته بود رو تحویل دادم. خوشبختانه کار با دادن آدرس و شماره تلفن هاستل مسکو به خیر خوشی انجام شد و دیگه وقت این بود که خانم مسئول پذیرش کلید اتاق رو تحویل بده. طبق انتظار خانمه از جاش بلند شد و گفت بفرمایید بریم اتاقتون رو نشونتون بدم. ما هم که قبلاً بخشی که اتاقهای هاستل توش قرار گرفته بود رو دیده بودیم از در بیرون رفتیم و منتظر شدیم که خانمه هم بیاد. پشت سرم رو که نگاه کردم دیدم خانومه توی چهارچوب در ایستاده و داره با تعجب نگاه میکنه. گفتم:«تشریف میارید اتاق رو نشون بدید؟» خانمه جواب داد: «بله ولی چرا رفتید بیرون؟ راه از این طرفه!» و یک در که پشت میز پذیرش بود رو باز کرد. ما چهارتا هاج و واج مونده بودیم و داشتیم به هم نگاه میکردیم.من که حسابی واحد روبه رو رو پسندیده بودم گفتم: «نمیشه توی ساختمان اینطرفیتون به ما اتاق بدید؟»
خانمه: «کدوم ساختمان؟»
من: «همین در روبه رو.»
خانمه: «اونجا مال ما نیست.»
من: «پس مال کیه؟»
خانمه که گیج شده بود با تردید جواب داد: «خونهٔ خانم یولیاست! برای چی میپرسید؟»
من: «آخه ما… هیچی… یه اتاق تو افق لطفاً!»
فضای داخلی هاستل برعکس اتاق پذیرش خیلی خوبه. ساختمان، بازسازی شده و همه چیز شیک و مرتب به نظر میرسه. دستشوییها هم اگرچه به پای دستشویی خونه یولیا نمی رسه ولی خیلی تمیز و مرتب هستند. با باز شدن در اتاق بزرگ و دلبازی که به ما اختصاص داده شده بود دیگه مطمئن شدم که انتخاب خیلی خوبی کردم. اقامت در یک هاستل، تو فاصله صد متری کلیسای کازان، جایی که اکثر نقاط دیدنی شهر رو میشه پیاده رفت و دید یک مزیت بزرگه. حالا مونده که زمان باقی مونده تا شروع مسابقه فوتبال رو کمی استراحت کنیم و برای حضور در ورزشگاه آماده بشیم.
تصویر 69- اتاق نشیمن هاستل
تصویر 70- اتاقهای هاستل
تصویر 71-اتاق ما در هاستل
همان روز، ساعت 7 عصر
بیرون ورزشگاه کرستوفسکی - سن پترزبورگ
گُللللللل…
ورزشگاه کرستوفسکی از دور پیداست و ما همراه خیل عظیم جمعیت به هروله به سمت محل مسابقه فوتبال در حرکتیم. بوق کر کننده هواداران تیم ملی ایران و صدای پیاپی شاتر دوربین سعادت تنها صداهاییست که به گوشم می رسه. در طول مسیر منتهی به ورزشگاه تمام توجهم جلب این سواله که ایرانیها بیشترند یا مراکشیها. بیچاره مراکشیها هرجا که صدای تشویقشون بلند میشه در مقابل بوق کرکننده دهها طرفدار ایرانی قرار میگیرند و مقاومتشون بیشتر از چند ثانیه دوام نمیاره. انصافاً با اون شعارهای هماهنگ و حماسیی که سر میدن حقشون این نیست که در یک نبرد نابرابر صحنه رو به هواداران ایرانی ببازند.
کار آمارگیری از درصد طرفداران هر تیم با وجود هموطن هایی که با پیراهن قرمز تیم ملی به سمت ورزشگاه در حرکتند خیلی سخته. اصلاً نمیفهمم وقتی تیم مراکش لباسش قرمزه چرا باید یک هوادار ایرانی لباس قرمز تیم ملی رو انتخاب کنه! هوادارن حرص در بیار!
سعادت همچنان در حال عکاسی از ملته.
من: «آره دیگه قرار نیست که پول نگاتیو بدی، همینجور از در و دیوار عکس بگیر! بدو پسر خوب، نمیرسیم ها.»
سعادت: «امیر، جانِ تو بذار یه چندتا عکس با دل خوش بگیرم.»
علی که تا امروز با تک تک مجسمه های شهر عکس یادگاری گرفته میگه: «سعادت، بی زحمت یک عکس هم با این درخت از من بگیر!»
سعادت در حالی که میخنده: «چشم...»
راه طولانیی رو پیاده اومدیم و کم کم دارم نگران میشم که سر موقع به بازی نرسیم. بیست دقیقه به شروع بازی مونده و ما جلوِ درب ورزشگاهیم. امیدوارم زمان باقی مونده برای رسیدن به سکوها کافی باشه. با عجله گیت ورود رو روی بلیت چک میکنیم و به سمت گیت D راه می افتیم. دو دقیقه بعد جلو گیت ایستادیم. جلوی گیت که چه عرض کنم، انتهای یک صف بلند و مارپیچ حداقل سیصد نفری که به کندی جلو میرفت. اگر می دونستم رسیدن به ورزشگاه اینقدر طول می کشه حداقل یک ساعت زودتر راه میافتادیم.
تصویر 72- در راه استادیوم
تصویر 73- بدون شرح
تصویر 74- طرفدار امیدوار مراکش
تصویر 75- رایزنی فرهنگی ایران-آلمان
تصویر 76-صف ورود به ورزشگاه
تصویر 77- طرفداران باحال ایرانی
تصویر 78- یک قدم تا سکوها
تصویر 79- باز هم مراکش
تصویر 80- کوچولوها همه جا در کانون توجه
خوشبختانه صف تماشاگران زود جلو میرفت و ما بیشتر از ربع ساعت توی صف نموندیم. به محض اینکه از گیت کنترل بلیت رد شدیم پلهها رو دوتا یکی کردیم و به سمت جایگاه بالا رفتیم. برای رسیدن به صندلیمون مجبور شدیم سه طبقه رو بالا بریم. سه طبقهای که هر طبقهاش در حد یک ساختمان چند طبقه پله داشت. تازه وقتی که به طبقه مورد نظر رسیدیم دور ورزشگاه دور زدیم تا رسیدیم به گیتی که روی بلیت علامت خورده بود. از در که وارد شدیم یهو فضا عوض شد. من به سفر حج نرفتم ولی از خیلی از حاجیها شنیدم که لحظه اولی که پا توی مسجدالحرام میگذارند و برای اولین بار کعبه رو میبینند حس و حال عجیبی بهشون دست میده و منقلب می شن. نمی خوام بگم از دیدن زمین چمن و سکوهای پر از تماشاگر منقلب شدم ولی حسی شبیه حس یک حاجی رو داشتم که به زمین چمن ورزشگاه مشرف شده! شاعر چه خوب سروده که «ترسم نرسی به مکه ای فولادی، این ره که تو میروی به ورزشگاه است!!!»
تصویر 81- سرانجام سکوهای ورزشگاه
روی صندلی که می شینیم درک بهتری از مکان پیدا میکنم. قبل از اینکه جایگاه پشت دروازه رو برای خرید بلیت انتخاب کنم کلی از تصاویر ورزشگاه رو بررسی کرده بودم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که اگر بدشانسی نیاریم و صندلیمون توی طبقات بالا قرار نگیره خیلی هم با جایگاه وسط تفاوتی نداره. به نظرم اومد که پرداخت ۱۰۵ دلار کمتر نسبت به جایگاه وسط ارزش این رو داره که یه مقدار دورتر از زمین بشینیم. اما اگر باز هم بخوام بلیت بخرم این بار بلیت جایگاه وسط رو تهیه میکنم. خوبی جایگاه وسط اینه که چهره بازیکنها رو میبینی ولی از این بالا اصلاً معلوم نیست توپ زیر پای کیه.
تصویر 82- نمایی از ورزشگاه سن پترزبورگ و قیمت بلیط سکوها( نارنجی مخصوص روس ها،صورتی 105 دلار، آبی روشن 165 دلار ، سکوهای رنگ نشده 210 دلار و بلیط سکوهای وسط بازی فینال 1100 دلار)
چیزی که در نگاه اول به جایگاه تماشاگران به چشم میاد جدا نبودن تماشاگران دو تیمه. طرفداران مراکش و ایران به صورت پراکنده گوشه گوشهٔ ورزشگاه نشستند و همین روی کیفیت تشویق تأثیر گذاشته. اکثر خانمهای ایرانی که برای اولین بار موفق شدند بازی فوتبال تیمشون رو از نزدیک ببینند از همه سر حال تر به نظر میرسند. شوق و ذوق رو میشه از نگاه تک تکشون خوند. ورزشگاه تقریباً پر شده و کمتر صندلی خالیی به چشم میاد. هنوز مشغول برانداز کردن در و دیوار ورزشگاه هستم که سوت شروع بازی زده میشه. فشار مراکش توی بیست دقیقه اول بازی آنقدر زیاد بود که فقط دعا میکردم تیممون بتونه با نتیجه مساوی از زمین بیرون بیاد. کریم انصاری فرد که توی دقیقه بیست اون موقعیت تقریباً تک به تک رو خراب کرد فشار روی تیم کمتر شد و ما هم تونستیم روی صندلی نفس راحتی بکشیم. اگر بخوام بازی تیم ملی رو وصف کنم باید بگم بچهها دست پاچه و البته خوش شانس بودند. بازی از رمق افتاده بود که دقیقه ۴۳ سردار آزمون یک تک به تک دیگه رو هم خراب کرد. چقدر فحشش دادیم. خدا از سر تقصیراتمون بگذره! نیمه اول اینقدر تشویق کرده بودیم که صدای هیچکدوممون بالا نمی اومد.
چقدر زمان توی ورزشگاه تند میگذشت. اصلاً معلوم نشد چطور دقیقه نود شد. نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم لحظات آخر بازی رو با موبایلم فیلم بگیرم و چه فیلمی شد اون فیلم... بوسه توپ به تور دروازه سن پترزبورگ روی آخرین کرنر بازی، بزرگترین هدیهای بود که هواداران ایرانی میتوانستند از بچههای تیم ملیشون بگیرند. جونم آقای عزیز بوهمدوس! چقدر کیف کردیم ما!!! اولین بازی تیم ملی در جام جهانی و سه امتیاز شیرین توی آخرین دقیقه مسابقه، در مقابل چشمان ده ها هزار هوادار مشتاق ایرانی که هزاران کیلومتر رو برای تشویق تیم ملیشون سفر کردند. جو ورزشگاه و حال هوای تماشاگران توی اون لحظه وصف نشدنیه. توی مسیر برگشت از ورزشگاه تماشاگران ایرانی بدون کوچکترین برخوردی با تماشاگران مراکشی فریاد شادی سر دادند و پایکوبی کردند.
ویدئو 5- گل تیم ملی ایران
تصویر 83- و تمام
تصویر 84- پل کنار ورزشگاه
تصویر 85- بعد از پایان مسابقه ایران-مراکش
ویدئو 6 -شادی هوادارن
تصویر 86-به سمت هتل
نیم ساعتی هست که بازی تموم شده و گرم شادی پس از پیروزی هستیم و چند صد متری از ورزشگاه دور شدیم که متوجه شدم آقای عکاس نیست. بله، سعادت گم شد و ما این ور رو گشتیم دیدیم نیست اما اون ور رو که گشتیم دیدیم هست. بله، به همین خوشمزگی اما نه به این سادگی! چند دقیقهای که این ور رو میگشتیم و نبود، دست به دامن واتس آپ شدم.
تصویر 87- در جستجوی سعادت
بعد از پیدا کردن سعادت:
من: «پس چرا نیومدی سمت پرچم؟!»
سعادت: «کدوم پرچم؟!»
من: «همون که کنارش ایستاده بودم. عکسش رو برات فرستادم!»
سعادت: «عکس خودت رو فرستادی!»
من: «کلیک کردی روی عکس که باز بشه؟»
سعادت: «نه!»
من:«؟؟؟»
یان کوم:«؟؟؟؟؟؟؟»
برایان اکتن: «؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
شب به مناسبت برد تیم ملی، خودمون رو به صرف چند تا پیتزای خوشمزه با مخلفات مهمون کردیم. پیتزا فروشی Mamma Roma رو من از tripadvisor پیدا کردم و گفتم بریم اینجا شام بخوریم . پیتزا فروشی نزدیک هاستل بود اما همراهان گرام دوست داشتند که بریم و در محله خوشمزه پَزها شام بخوریم. منم دلشون رو نشکستم و گفتم بفرمایید شما شام امشب رو انتخاب کنید ببینم چه میکنید. این شد که الان دقیقاً یک ساعته که داریم دور خودمون میچرخیم و از این رستوران به اون رستوران میریم و هیچی پسند نمیکنیم. ظاهراً مَثَل آشپز که دوتا شد آش یا شور می شه یا بینمک در مورد راهنماها هم کاربرد داره. حداقل در مورد سه تا راهنما که قطعاً کاربرد داره! حوصلم سر میره و میگم شما این کاره نیستید. بریم پیش مامان روما شام بخوریم که خیلی وقته منتظرمونه. گروه ظاهراً از من مستأصل تره و قبول می کنه که برگردیم سر همون رستوران اول.
نیم ساعت بعد همگی سر میز نشستیم و سه تا پیتزای داغ و یک بشقاب گوشت اردک سرخ شده جلومونه. خدا میدونه که چقدر این پیتزا خوشمزه است. بعد از خوردن برش اول غصهام می گیره که قراره به زودی تموم بشه! چند دقیقه بعد گرم صحبتیم که یک دست ناخوانده وارد سفره شد و یک برش از پیتزای علی رو برداشت. با تعجب به جوان روسی که به روسی یه چیزهایی میگه و پیتزا رو گاز می زنه نگاه میکنم. هاج و واج حرکت جوانک روس هستیم که قضیه با ورود قهرمان داستان پیچیدهتر می شه. زنی که پشت میز کناری نشسته وارد ماجرا می شه و یه چیزایی رو با اخم به پسره میگه. خانمه که دید ما گاگول تر از این حرفها هستیم و داریم هاج و واج نگاه میکنیم، رو به ما کرد و به زبان انگلیسی گفت «چرا به این یارو چیزی نمی گید؟!»
جوابمون کوتاه بود:«دنبال دردسر نیستیم.» پسره انگار که متوجه صحبت ما شده باشه اومد جلوتر و انگار که بخواد ثابت کنه که ما ناراحت نشدیم دستش رو به سمت ما دراز کرد که دست بده. یکی از بچه ها باهاش دست داد و بعد از این حرکت بود که دعوای زن و مرد روس بالا گرفت و بعد از چند تا فحش و فحشکاری روسی، زن بیچاره بلند شد و رفت. حس بدی بهم دست داده بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم. بعد از رفتن زن، پسره هم راهش رو کشید و رفت. جالب اینکه هیچ کس دیگه ای دخالت نکرد. حتی گارسونها چیزی به پسره نگفتند و آقا مثل خان اومد و توهین کرد و مثل خان رفت. نفهمیدیم طرف نژاد پرست بود یا چی، ولی حس بدی که از دست دادن با یارو بهمون دست داد تمام شب ولمون نکرد. حداقل می تونستیم باهاش دست ندیم و اون خانوم رو بیش از این ناراحت نکنیم ولی گاهی گرفتن تصمیم درست توی شرایط بحرانی آسون نیست.
تصویر 88- پیتزای نفرین شده
شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
روز چهارم سفر
همچنان سن پترزبورگ
باران در خانه
هرچی که سنم بالاتر رفته بیشتر به این جمع بندی رسیدم که ذات انسانها رو نمیشه تغییر داد. به نظر من اینکه میگن اگر به اندازه کافی تلاش کنید می تونید شخصیت خودتون رو هم تغییر بدید تنها یک تعارف برای ناامید نکردن جویندگان حال بهتره. تقریباً همه مسافرتهای من با برنامه ریزی دقیق انجام شده و این چیزیه که توی این سفر سعی کردم تغییرش بدم. نمیدونم این رو میشه گفت سفر ماجراجویانه یا نه ولی جدول برنامه این سفر ما پر از خونه های خالیه. خونه های به ظاهر سفیدی که پشت هرکدومشون ساعتها تحقیق پنهان شده.
هیچکدوم از اعضای گروه اهل موزه رفتن نیستند اما مگه میشه سن پترزبورگ اومد و موزه هرمیتاژ رو ندید؟ موزه باشکوه هرمیتاژ رو اونجور که دوست داشتیم دیدیم. توی دالانهای تودرتوی موزه قدم میزنیم و هرچیزی رو که خوشمون میاد برانداز میکنیم و بدون اینکه نگران از دست دادن یک شاهکار هنری باشیم از کنار آثاری که به نظرمون جالب نمیاد رد میشیم. بازدید از گنجینه کوچک آثار ایرانی موزه و همچنین دیدن قدیمیترین فرش دنیا تنها اهداف از پیش تعیین شده ما بود که انجام شد. میگن اگر برای دیدن هر کدوم از آثار این موزه یک دقیقه وقت بگذارید بازدید از تمام آثار اون یازده سال طول می کشه! خب، چه عالی! ولی ما این موزه رو دو ساعته دیدم.
تصویر 89-علیا حضرت تزارینا در حال چک موبایل!
تصویر 90- صف ورود به موزه هرمیتاژ
تصویر 91- بخش ایران موزه هرمیتاژ
تصویر 92-فرش پازیریک،قدیمی ترین فرش دنیا متعلق به سده ی پنج پیش از میلاد و احتمالا بافته شده در شمال ایران فعلی یا ارمنستان. فیلم مستند «زیبا،بافته اسرار» مستندی است در باره این فرش.
تصویر 93- کتابخانه نمیدونم چی چی در موزه هرمیتاژ
بقیه روز به گشت و گذار در خیابانهای شهر و دست آخر تماشای مسابقه فوتبال از LCD بزرگ Fanfest فیفا گذشت. حضور نیروهای امنیتی در خیابانهای شهر چندان محسوس نیست اما منطقهای که به نام محل جشن هوادارن در نظر گرفته شده، به شدت کنترل میشه.
تصویر 94- ورودی Fan-Fest فیفا
تصویر 95-ورودی Fan-Fest فیفا
ویدئو 10- Fan-Fest فیفا
امشب قراره بچهها رو ببرم تا پلهای معلق سن پترزبورگ رو ببینند. به همین خاطر شام میخوریم و استراحت مختصری میکنیم و نیمه شب پیاده به سمت کانال راه می افتیم. دیدن پلهای متحرکی که در ساعات خاصی از شب برای عبور کشتیها باز میشوند چیز منحصر به فردی ست که حتماً باید تجربه کرد. این شهر اسمهای زیادی داره. ونیز شمالی، پالمیرای شمالی و… اما از بین همهٔ این اسمها، شهر شبهای سفید برازندهتر به نظر میاد. توی این شبها، روز هیچوقت به پایان نمی رسه و همیشه آسمون روشنه. مطمئنم که سعادت بیشتر از همه ما شبهای سفید سن پترزبورگ رو درک کرده. خوابیدن زیر آسمان روشن سن پترزبورگ گرچه به ظاهر جالبه اما در عمل کلافه کننده خواهد بود. مخصوصاً اگه تخت خوابت درست پشت پرده اتاق قرار گرفته باشه. می تونید حدس بزنید که چطور چنین چیزی امکان داره؟ پرده، تخت خواب سعادت و بعد پنجره! امشب وقتی که همه خواب بودیم بارون گرفت و طفلک علاوه بر روشنی شب قطرات بارون رو هم تا صبح تحمل کرد و دم نزد.
تصویر 96- باران در خانه
تصویر 97- خیابان نفسکی در شب
ویدئو 7-کلیسای اسحاق،ساعت 23:15
ویدئو 8-جماعت مشتاق دیدن باز شدن پل های متحرک سن پترزبورگ
یادداشت 8- درباره پل های متحرک سن پترزبورگ
جدول 5-زمان باز و بسته شدن هر کدام از پل ها. همچنین برای چک کردن برنامه باز و بسته شدن پل ها می توان از این اپلیکیشن آندروید یا آیفون استفاده کرد.
ویدئو 9 - جشن scarlet sales
یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
روز پنجم سفر
سنپترزبورگ
مسافران ویژه
چیزی از مراسم مذهبی مسیحی ها سر در نمیارم ولی این مرد عجب حنجره ی طلایی داره! ربع ساعته که نفس همه رو تو سینه حبس کرده و همه مسخ ذکری هستند که با آواز می خونه. جو معنویی سنگینی حکمفرماست و بهتر میبینم که چیزی از مراسم ضبط نکنم. کشیش که مرد میانسال قد بلند و تنومندی هست در حالی که ظرفی که ازش دود بلند میشه رو تاب میده دور محراب میچرخه و ذکر میگه. جمعیتی حدود صد نفر هم ایستاده مراسم رو دنبال میکنند و ما چند دقیقه ای محو تماشای مراسم شدیم. خوندن کشیش که تموم میشه کلیسای کازان رو به سمت مقصد بعد ترک میکنیم.
تصویر 98- کلیسای اسحاق سن پترزبورگ
موزه اِرارتا که به فارسی به معنی موزه عصر هنر است یکی از موزههای خصوصی و نسبتاً جدید سن پترزبورگ به حساب میاد. موزهای که در سال ۲۰۱۰ افتتاح شده و در همین زمان کم مورد توجه بازدید کنندگان قرار گرفته. امتیاز بالای بازدیدکنندگان به این مکان انگیزهای شد تا ما هم این موزه رو برای بازدید انتخاب کنیم. مسیر هاستل تا موزه آنچنان زیاد نبود اما ترجیح دادیم با تاکسی خودمون رو به مقصد برسانیم. خلوتی بیش از حد موزه در ابتدا باعث شک و تردیدمون شد اما با بازدید از آثار هنری نسبت به انتخابمون مطمئنتر شدیم. آثار هنری به گونهای گردآوری شده بود که گویی صاحبین موزه قصد داشتهاند که برای هر سلیقه و هر سطح از سواد و قریحه هنری چیزی برای عرضه وجود داشته باشه. علاوه بر نقاشیها که غالب فضای موزه رو به خودشون اختصاص داده بودند، تصاویر گرافیکی و مجسمههای سبک نو که بعضاً بسیار هنرمندانه ساخته شده بود هم قابل مشاهده بود.
تصویر 99- ورودی موزه اِرارتا
تصویر 100- آثار هنری موزه ارارتا
تصویر 102- آثار هنری موزه ارارتا
تصویر 103- آثار هنری موزه ارارتا
تصویر 104- آثار هنری موزه ارارتا
تصویر 106- آثار هنری موزه ارارتا
تصویر 107- آثار هنری موزه ارارتا
بعد از بازدید دو ساعته این موزه تصمیم گرفتیم واچر هدیه سیصد روبلی yandex taxi رو همینجا خرج کنیم. این شد که این بار درخواست یک تاکسی بیزینس کلاس رو ثبت کردم و دو دقیقه بعد یک مرسدس بنز کلاس S لوکس جلومون ترمز زد. تو دودلی سوار شدن و نشدن هستیم که راننده پیاده شد و در رو برامون باز کرد. یک نگاه به دور بر می ندازیم و به محض اینکه میبینیم جز ما کسی اون اطراف نیست با سر سوار می شیم! چند دقیقه بعد خیلی شیک و مجلسی و طی مراسم خاصی به مقصد بعدی که ناو آئورورا بود میرسیم. از اینکه مثل هیئتهای سطح بالای دیپلماتیک باهامون برخورد شده حسابی مسروریم و حالا که ماشین ایستاده منتظریم راننده پیاده بشه و در رو برامون باز کنه. چند لحظهای می گذره و راننده انگار خیال نداره از ماشین پیاده بشه! خب مثل اینکه موقع رزرو تاکسی گزینه خدمات ویژه خروج رو انتخاب نکرده بودم. چارهای نیست، دستم رو به سمت دستگیره در دراز میکنم که … چک چک …
من: «دره خرابه انگار.»
علی: «خراب نیست، قفل کودک رو زد.»
سعادت: «نه بابا!» دست می بره تا در سمت خودش رو باز کنه و میگه : «آره انگار درها قفله.»
یاسر: «داداش در رو بزن بیزحمت.»
من: «پیلیز اوپن دِ دور داداش.»
راننده که داره که با گوشیش ور می ره، فقط دستش رو بالا می بره و حتی نگاهمون هم نمی کنه.
علی: «این رو من یک جایی دیدم ... هاااا... قیافش شبیه خفاش شبه.»
سعادت: «HELPPPPP»
راننده: «وان مینیت پیلیز» و شروع می کنه با تلفنش روسی صحبت کردن و جوری به ما اشاره می کنه انگار اپراتور اون طرف خط می تونه ما رو ببینه! رانندۀ دیوانه!
یک دقیقه این بابا تبدیل شد به چند دقیقه و ما همچنان تو ماشین بودیم. راننده کم کم داشت اون روی خودش رو نشون میداد و در مقابل اعتراض ما بد صحبت میکرد و هی به روسی با تلفن حرف میزد. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد که پیاده بشیم و بریم. یا بهتر بگم، بعد از گروگانگیری چند دقیقهای یه جورایی انداختمون پایین و رفت. نتیجه اخلاقی ماجرا اینه که هیچوقت از کوپن تخفیف برای اجاره کردن یک ماشین بیزنس کلاس استفاده نکنید!
بنزه که رفت ما موندیم و یک ناو بزرگ. دیدن این ناو جنگی قدیمی رو به این خاطر انتخاب کردم که سال گذشته، بازدید از زیردریایی موزه رحمی کوچ استانبول خاطره ای ناب برام ساخته بود. امیدوار بودم که این ناو هم تجربه مشابهی باشه و حسابی جلو بچهها رو سفیدم کنه. بلیت پانصد روبلی کشتی رو خریدیم و از راه پله بالا رفتیم. باید اعتراف کنم هرچند دیدن داخل کشتی خالی از لطف نبود اما اگر وارد ناو هم نمیشدیم چیز زیادی از دست نمیدادیم. تنها تجهیزات جالب کشتی توپهای جنگی عظیمالجثه اون بودند که روی عرشه جلو و اطراف کشتی نصب بودند. البته وقتی همه همسفرهات مرد هستند گرفتن یک عکس یادگاری خوشگل مدل تایتانیکی با اون پرچم جلو عرشه هم فکر خوبی به نظر نمی رسه.
تمام سوراخ سمبه های کشتی رو که چک کردیم تصمیم بر این شد که پیاده برگردیم هاستل و توی خیابون های این سمت شهر هم قدمی بزنیم. آسمون طبق معمول روزهای دیگه نیمه ابری بود و نسیم خنکی میوزید. کناره رودخانه Bolshaya رو گرفتیم و از روی پل Sampsoniyevskiy رد شدیم. جالب اینکه هرچی از کشتی دورتر میشیم کشتیه جذابتر به نظر می رسه.
تصویر 108-ناو جنگی Aurora
الان یک ساعته که داریم پیاده روی میکنیم و هنوز به مقصد نرسیدیم. گرسنگی هم بدجوری به بچهها فشار آورده و اگر معطل کنم ممکنه صداشون در بیاد. گوشی موبایلم رو در میارم و بدون اینکه بهشون بگم، یک رستوران که غذای سنتی روسیه رو داره پیدا میکنم و به سمت اون راه میافتیم. وارد رستوران که میشیم فضای ساده و تر و تمیز اون اولین چیزیه که به چشم میاد. یک خانم میانسال روس هم پشت میز پیشخوان وایساده و کار سرو غذا و صندوقداری رو با هم انجام میده. دارم به این فکر میکنم که چجوری به این زن روس بفهمونم که چی می خوایم. اصلاً سؤال اصلی در اینجا اینه که خودمون هم نمیدو نیم چی می خوایم. جلو میرم و سلام میکنم. زنه که فهمیده ما گیج میزنیم شروع می کنه به توضیح دادن در مورد غذاها. اونم با زبان انگلیسی خیلی سلیس و روان! خوشبختانه اینجا فقط یک نوع غذا با طعمهای مختلف سرو میشه. پِلمِنی با گوشت قرمز، پِلمِنی با مرغ و پِلمِنی با ماهی! از هر طعم، یکی رو انتخاب میکنیم و می شینیم. پیش خودم خدا خدا میکنم که غذا خوشمزه باشه و بتونم از این به بعد به جای ساندویچ KFC غذای روسی بخوریم اما امیدواریم بیشتر از چند دقیقه دووم نیاورد! هرکسی یه ایرادی روی غذا گذاشت و با نق و نوق و از سر گرسنگی سهمش رو خورد. به نظر من که غذا خوشمزه بود. البته چون روغن نداشت وقتی میخوردیش احساس سیری نمیکردی. شوربختانه تنها تلاش من برای امتحان غذاهای روسی همینجا شکست خورد و از همین الان می دونم که تا روز آخر باید فست فود بخوریم.
تصویر 109- پِلمِنی خمیری است به شکل هلال یا دایره که داخلش گوشت چرخکرده ریختهاند و آبپز میکنند. این یک روش خیلی راحت برای ذخیره گوشت در یخبندان سیبری بوده است.
تصویر 110- سن پترزبورگ، ونیز روسیه
بعد از صرف غذا از بچهها میپرسم امشب کجا دوست دارید برید؟ همگی میگن فرقی نمی کنه هر جا خودت بگی! این جمله رو بارها ازشون شنیدم و همین باعث شده که برای دیدن بعضی از نقاط دیدنی شهر حتی نظرشون رو هم نپرسم. البته دیدن نمایش رقص باله یکی از اون موارد استثنا بود که همه برای دیدنش ابراز تمایل کردند. رقص باله رو قبلاً دیدم و چندان هم خوشم نیومده پس ارزون ترین بلیتهای لژ رو میخرم و بعد از بازگشت از کشتی و البته کمی استراحت راهی سالن میشیم. نمایش باله با یک داستان کمدی انجام شد و ما فقط پرده اولش رو دیدیم. در حد اینکه یکبار نمایش باله رو دیده باشند خیلی هم زیاد بود. هنوز هم نفهمیدم چطور ملت حاضرند هفت هزار روبل برای دیدن این نمایش تکراری هزینه کنند. همون پانصد روبلی که دادیم هم از سرش زیاد بود. حقیقتاً قدم زدن توی خیابانهای شهری که می شه یک موزه روباز حسابش کرد لذت بخش ترین بخش اقامت ما در سن پترزبورگ بود.
تصویر 111- نمایش باله در سالن تئاتر Mariinsky
دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
روز ششم سفر
سن پترزبورگ
کلاب شبانه
اجاره ماشینهای خارجی مختلف از طریق اپلیکیشن Yandex Taxi به یکی از سرگرمیهای دوستان تبدیل شده. امروز برای رفتن به باغ پترهوف یک فروند نیسان قشقایی اجاره کردیم. راننده سرخوش مدام به زبان روسی حرف میزنه و خیلی سریع میرونه. از اشاره دستش متوجه شدم که می خواد از مترجم گوگل برای رساندن منظور استفاده کنه. تنظیمات نرم افزار مترجم گوگل رو انجام میدم و گوشی رو میدم بهش تا جمله مورد نظرش رو به زبان روسی بگه و جناب گوگل زحمت ترجمه اون رو بکشه.
راننده: «تک تی ایرانت؟ ها ها ها. وی کروتیه پارنی …. هو هو هو ...»
راننده حرف می زنه و حرف می زنه و من دعا میکنم که سرورهای گوگل زیر بار این سخنرانی دوام بیارند. چند دقیقه بعد راننده ساکت می شه و با یک لبخند شیطانی، ابرویی بالا می ندازه و به گوشی اشاره می کنه. انگار که می خواد بگه بگیر گوش کن و حالشو ببر! من در حالی که با تعجب به راننده نگاه میکنم گوشی رو میگیرم و به صفحه خیره میشم تا ببینم گوگل نگون بخت پنج دقیقه سخنرانی به زبان روسی رو چجوری ممکنه ترجمه کرده باشه!
«ها ها ها ... شما ایرانی هستید؟ خب اگر بخواهید میتوانم شما را به کلاب ببرم. ها ها !*&^%$%#$$$$% ^$%^%&**)&)#$%#%@@%^&^) %^@%!%%$#%#$$^$^$ ^$^$ ^&^%*$*$% ^%!%^&*&^*))$^&#&%&#$^!×%×@%%^^*)*&**(###$%$#%... »
من: «نه.»
راننده: «نه!!!؟»
من: «نه!»
بیچاره تا خود باغ پترهوف دیگه حرف نزد و در حالی که به افق خیره شده بود تا مقصد تخت گاز رفت. به بهانه عوارض بزرگراه دویست روبل هم بیشتر از ما گرفت که سریعاً گزارش دادم و Yandex برای معذرت خواهی سیصد روبل دیگه بهمون اعتبار رایگان داد.
ساختمان کاخ امروز تعطیله و ما فقط می تونیم از باغ دیدن کنیم. دیدن باغ زیبای پترهوف که به تقلید از کاخ ورسای فرانسه ساخته شده هم به بلیت هزار روبلی اون میارزید. تقریباً همه عکسهای این باغ زیبا رو دیدهاند. تندیسهای برنزی منحصر بهفرد و آبنماهای طبقاتی و پلهای محوطهٔ کاخ اصلی از دیدنیترین بخشهای کاخ پترهوف هستند. اصلاً عجیب نیست که این بنا به عنوان یکی از عجایب کشور روسیه شناخته شده. علاوه بر آبشارهای پلکانی، در گوشه گوشهٔ باغ فوارهها و آبنماهای زیبایی ساخته شده که بعضاً با عبور از کنار اونها یکباره آب رو به سمت عابر نگون بخت میپاشند. از اونجا که محل این فوارههای مثلاً مخفی، بعد از گذشت سالها دیگه چندان هم مخفی نیست در کنار هرکدوم از اونها جمعیت زیادی گرد آمدند و مشغول شوخی و تفریح هستند. باغ فوق العاده زیبا و بزرگیست و قرار گیری اون در کنار خلیج فنلاند به زیباییهای اون اضافه کرده. بعد از بازدید از باغ و خرید مقداری سوغاتی که به نظر میرسید با قیمت کمتری نسبت به مرکز شهر به فروش میرسیدند، بچهها کاملاً راضی از باغ به هاستل برگشتند.
تصویر 112- باغ پترهوف
تصویر 113- خلیج فنلاند
تصویر 114-باغ پترهوف
تصویر 115- باغ پترهوف
سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷
روز هفتم سفر
سن پترزبورگ
خداحافظ لنینگراد
سفر با قطار بهترین محرک اندیشه است. اسباب و اثاثیه تکراری خانه مصرانه القا میکنند که نمی توانیم تغییر کنیم. مناظر جدید بیرون که بریده بریده از پنجره میبینیم فرصتی ایجاد میکنند تا از عادتهای ذهنیمان فرار کنیم. بله یه همچین آدم فرهیختهای هستم من…. شوخی کردم. از کتاب هنر سیر و سفر اثر آلن دوباتن بود. از خوشمزگی که بگذریم روز آخر اقامتمون در سن پترزبورگ هست و باید ساعت پانزده سوار قطار ویژه جام جهانی بشیم تا بعد از بیست و دو ساعت مسافرت ریلی خودمون رو به کازان برسونیم. در نگاه اول سپری کردن بیست و دو ساعت توی قطار سخت به نظر میرسه اما مقایسه این سفر با طولانیترین سفر ریلی دنیا باعث تسلی خاطر است.
نقشه 6-نقشه طولانی ترین سفر ریلی دنیا. بیشتر از 100 ساعت!
یادداشت 9- اطلاعات طولانی ترین مسیر ریلی دنیا
نقشه 7- سفر ریلی ما از سن پترزبورگ به کازان(رنگ قرمز) در مقایسه با طولانی ترین سفر ریلی دنیا (رنگ آبی)
یکی از نکات مثبت سفر مجردی آقایون اینه که قاعدتاً نباید کار جمع کردن وسایل و تحویل اتاق زیاد طول بکشه. از این جهت، اتاق رو نیم ساعته تحویل می دیم و ساعت ۱۰ صبح توی خیابونیم. برای اینکه استارباکس رو هم یک امتحانی کرده باشیم برای صبحانه کوکی و قهوه استارباکس میگیریم. هرچند خوشمزه بود اما نمیشه گفت پانصد روبل میارزید. در واقع پول یک وعده ناهار رو دادیم و قهوه و کلوچه خوردیم. حالا تا ساعت سه یه عالمه وقته که باید یه جوری ازش استفاده کرد. مرکز شهر و خیابون نوفسکی رو که کاملاً خاک کرده بودیم. پس پیشنهاد میدم این چند ساعت رو توی مرکز خرید بزرگ گالریا سپری کنیم. علی که دنبال خریدن کفشه از همه بیشتر استقبال می کنه. نمیدو نم کفش مناسب دویدن رتبه اول و دوم دنیا چه فرقی با هم دارند ولی این بچه شدیداً اصرار داره که یک مدل خاص کفش نایک رو بخره که رتبه اول دنیاست و از قضا موجود هم نیست. نه به این خاطر که تموم شده بلکه به این دلیل که هنوز چسبش تو کارخونه خشک نشده که به روسیه برسه! حاصل گشت و گذار چهار ساعته ما توی این مرکز خرید، کفش نایک ۶۰۰۰ روبلی یاسر، توپهای فوتبال ویژه جام جهانی من و سعادت (۷۰۰ روبل) و دستان خالی علی بود.
پروسه سوار شدن به قطار در روسیه درست مثل کشور خودمونه. از گیت بازرسی بدنی که رد شدیم بلیط به دست خودمون رو به واگن مورد نظر رسوندیم. مهماندار بعد از کنترل بلیط، پاسپورت و کارت هواداری اجازه داد که وارد بشیم و توی کوپه خودمون بشینیم. توی راهرو واگن قدمی میزنم و اولین چیزی که به چشمم میاد تمیزی فوق العاده قطاره که اگرچه به سبک وطنی ساخته شده اما کاملاً اون رو از قطارهای ایرانی متمایز کرده. تا انتهای راهرو میرم و نگاهی به دستشویی میندازم. سرویس بهداشتی فرنگی تمیز و شیک از جنس استیل خیالم رو از این بابت راحت می کنه؛ پس به کوپه برمی گردم. خوبه که یک بسته کاور توالت فرنگی با خودمون آوردیم.
ویدئو 11 - قطار سن پترزبورگ-کازان
تصویر 116- منظره ای از مسیر قطار سن پترزبورگ-کازان
چند ساعتی که از حرکت قطار می گذره با صدای غیر عادی چندتا مرد به راهرو سرکی میکشیم. ظاهراً یکی از مسافرین قطار سیگار روشن کرده و دوتا پلیس روس میخوان جریمهاش کنند. درب کوپه همسایههای ایرانیمون بازه و به اونها هم تذکر میدن که خوردن مشروبات الکلی در قطار ممنوعه و باید شیشه رو از روی میز بردارند. کوپهٔ بعدی ماییم که مثل لاک پشت سرمون رو از در آوردیم بیرون. دو نفر پلیس قل چماق نیم نگاهی داخل کوپه میندازند و از ما رد میشند. با توجه به پاستوریزه بودن گروه تنها می تونستند تذکر بدن که هنگام حرکت قطار نباید سرتون رو از کوپه بیرون بیارید یا یه همچین چیزی.
همه مهمانداران قطار روسیه زن هستند و یا حداقل من جز مهماندار خانم کس دیگه ای ندیدم. مهماندار واگن ما زن کوتاه قد و با مزه ایست که با وجود اینکه انگلیسی بلد نیست اصرار عجیبی به صحبت کردن با مسافران و خوش و بش کردن با اونها داره. برخورد صمیمانه، محترمانه و حرفهای مهمانداران هم یکی دیگه از تفاوتهای قطارهای روس با نمونه وطنی اونهاست.
با وجود طبیعت زیبای روسیه و مناظر بیرون، گذراندن این بیست و دو ساعت در قطار چندان هم سخت نبود. پوشش شبکه موبایل فقط در نزدیکی شهرها برقراره و در سایر نقاط از اینترنت نمی تونیم استفاده کنیم. قطار سر ساعت چهارده به ایستگاه کازان می رسه و همگی از قطار پیاده میشیم. مشغول بالا رفتن از پلههای ایستگاه هستیم که مسافری فریاد میزنه و دنبال صاحب یک کیف می گرده. اهمیت نمی دیم و به حرکتمون ادامه می دیم. از سعادت پرسیدم: «کیفه مال تو نیست؟»
سعادت: «ای وای، کیف کمریم!»
من: «خسته نباشی دلاور! میدونی بدون پاسپورت باید امشب تو خیابون میخوابیدی؟»
تصویر 117-ایستگاه قطار کازان
تصویر 118- سعادت بعد از پیدا کردن کیف
تصویر 119- ایستگاه قطار کازان
مرکز خرید Tsum
ایستگاه قطار کازان ایستگاه بزرگی نیست. از ایستگاه که بیرون میایم با این امید که بتونیم برای علی کفش پیدا کنیم پیاده به سمت فروشگاه outlet نایک که چندان دور نیست راه میافتیم. بعد از پنج دقیق پیاده روی به مرکز خرید Tsum میرسیم. قیمتها رو که برانداز میکنیم چشممون از شادی برق میزنه. اجناس همگی تخفیفهای خوبی خوردند و می شه از بینشون کفشهای با کیفیت و نسبتاً ارزونی پیدا کرد. این وسط یاسر از اینکه تو سن پترزبورگ کفش خریده پشیمونه. کفشها اینقدر ارزون هستند که علی هم بیخیال کفش شماره یک دنیا میشه و چند تا کفش قدیمیتر می خره. بعد از اینکه حسابی ته کفشها رو در آوردیم سر ساعت ۲ خودمون رو به هتل می رسونیم.
کار تحویل اتاق تا ساعت ۳ طول کشید و تا شروع مسابقه ایران -اسپانیا فقط پنج ساعت باقی مونده؛ پس تصمیم میگیریم که استراحت کنیم و بعد برای خوردن ناهار و دیدن بازی بزنیم بیرون. انتخاب ناهار سخت نبود. اولویت اولمون مرغ های KFC ه و اگر خدایی نکرده هیچ شعبهای ازش پیدا نشد، گوشت گاوهای مک دونالد رو گاز خواهیم زد!
تصویر 120- و سرانجام هتل برای اینکه بچه ها در این سفر آرزو به دل نمونند! اتاق ما در هتل Amaks Safar کازان
چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۸:۳۰ شب
نیم ساعت مانده به شروع مسابقه
استادیوم کازان آرنا - کازان
شوک در استادیوم
جمعیت رو با دست کنار میزنم و زیر دست و پاشون وجب به وجب سنگفرش رو جستجو میکنم. انگار ریز ریز شده و باد اونو با خودش برده! پیدا کردن یک برگه نه چندان بزرگ کاغد از زیر پای هزاران نفر تماشاگر فوتبال کار غیر ممکنی به نظر می رسه. بعد از چند دقیقه جستجو و در حالی که هنوز باورم نمی شه که تا استادیوم کازان اومدم و نتونستم بازی ایران-اسپانیا رو ببینم به سمت گیت راه میافتم تا به هتل برگردم. چه افتضاحی، یکی از بهترین خاطرات زندگیم داره به کابوس تبدیل می شه؛ یعنی ۱۵۰۰ کیلومتر رو از سن پترزبورگ اومدم برای هیچ؟
یک ساعت قبل
ساعت ۷ عصره و هرچی به ورزشگاه نزدیکتر میشیم تراکم جمعیت تماشاگران فوتبال بیشتر می شه. برعکس بازی قبل انگار اینجا همه طرفدار ایران هستند. طرفداران اسپانیا کمتر بین جمعیت به چشم میان که یه کم برام عجیبه. شاید اطمینان اسپانیاییها از صعود و دست کم گرفتن تیم ایران بتونه توجیه کننده این موضوع باشه. دیگه به استادیوم خیلی نزدیک شدیم که حمید استیلی رو بین جمعیت میبینیم و باهاش عکس یادگاری میندازیم. خانم و دختر کوچولوش، فراری از دست هوادارها، چند قدم عقبتر حرکت میکنند. دم در ورزشگاه پرچمهای کوچیک تیم ملی رو توزیع میکنند؛ چیزی که تو بازی قبل اثری ازش نبود. توی صف ورود به استادیوم هستیم که متوجه میشم اجازه ورود پرچم رو به ورزشگاه نمیدهند. در واقع مشکلشون با نی کوچکیه که پرچم بهش وصله. سریع پرچم رو زیر لباسم قایم میکنم و در حالی که شش دانگ حواسم به مأمور بازرسی و پرچم هست از گیت اول رد میشم. شاد و خندان انگار که یک کانتینر کوکائین از مرز رد کرده باشم به سمت سکوها راه میافتیم. قبل از ورود به محدوده سکوها یک بار دیگه بلیتمون رو چک میکنند. علی و سعادت و یاسر از گیت دوم رد میشن ولی من همچنان دارم دنبال بلیتم میگردم. هرچه بیشتر میگردم کمتر اثری از بلیت پیدا میکنم. دیگه کاملاً نگران شدم و مغزم داره با تمام ظرفیت کار می کنه تا اتفاقاتی که بین گیت اول و دوم افتاد رو به یاد بیارم. حتماً بلیت از جیبم افتاده. هرچی سعی میکنم به مأمور کنترل بلیت حالی کنم که حتماً بلیت داشتم که تونستم از گیت اول رد بشم تو مغزش نمیره. تنها امیدم اینه که برگردم و بلیت رو روی زمین پیدا کنم؛ چیزی که هیچوقت اتفاق نیافتاد. ناامید از پیدا کردن بلیت به این فکر میکنم که خیلی افتضاحه که تا دم در استادیوم بیای و نتونی بازی رو ببینی. به بچهها موضوع رو میگم و به سمت گیت خروج راه میافتم. توی فکر و خیال این بد بیاری هستم که چیزی به ذهنم می رسه. شاید بلیتم رو کسی دیده باشه. به سمت گیت ورودی میدوم و از اولین مأموری که میبینم سراغ بلیتم رو میگیرم. باورم نمی شه اما بلیتم همین جاست. خدایا شکرت!
تصویر 121- گیت ورودی ورزشگاه
تصویر 122- تدارک روسها برای سر شور و شوق آوردن تماشاگران
تصویر 123- نقاشی رایگان پرچم روی صورت در ورزشگاه
تصویر 124- آقای استیلی در کانون توجه
تصویر 125- شروع بازی تاریخی ایران-اسپانیا
چند دقیقه بعد روی صندلی هامون نشستیم. موقعیتمون در ورزشگاه مشابه بازی قبله ولی ورزشگاه کوچکتر از ورزشگاه سنپترزبورگ هست و ما به زمین چمن نزدیکیم. نزدیکی به زمین توی تماشاییترین بازی تیم ملی یک امتیاز بزرگ محسوب می شه. یه پیرزن «کرهای طور» با یک دختر بچه و پسر بچه ۷-۸ ساله کنارم نشستند. انگار که پیرزنِ دایه یا پرستار بچههاست. ورزشگاه مطابق انتظار پر از هواداران ایرانیه و ما توی ورزشگاه دست بالا رو داریم. سالهاست که مسابقات فوتبال رو پیگیری نمیکنم و همین باعث شده که اکثر بازیکنان اسپانیا رو نشناسم اما مطمئنم کارلوس پویولی که پیرزن مدام اسمش رو فریاد می زنه توی ورزشگاه نیست! نمیدونم چرا گیر داده به بازیکن بازنشسته تیم اسپانیا و مدام داد می زنه پویول، پویول! تازه فقط این نیست! آخه مادر من، وقتی میبینی دور تا دورت طرفداران ایرانی نشستند واسه چی توپ که میاد رو دروازه ما پا میشی تشویق میکنی؟! دوتا بچه هم که انگار نه انگار اومدند استادیوم و سرشون با خوراکیهای دستشون گرمه. گرم تماشای بازی هستیم که یک پلاستیک بزرگ تخمه از ناکجا آباد جلو روم ظاهر می شه. بالای سرم رو که نگاه میکنم یه هوادار ایرانی که چندتا پوست تخمه از لبش آویزونه با لهجه آبادانی به گرمی تعارف می کنه که تخمه بردارم. یه مشت تخمه برمیدارم و هرچند روی سکوی پشت سری پر از پوست تخمه است، تا آخر مسابقه گرفتار اینم که پوست های تخمه رو کجا جا بدم.
فشار اسپانیا اونقدری که فکر میکردم روی دروازه ما زیاد نیست و بچهها دارند خوب دفاع میکنند که … گل! توپ وارد دروازمون می شه و من درحالی که سرم رو بین دستام گرفتم نمیدو نم درمقابل شادی مادربزرگ که من رو بغل کرده و فریاد می کشه چه عکسالعملی نشون بدم. مادر من، بشین. به روح لینچان قسم من طرفدار ایرانم نه اسپانیا!
گل شانسی دقیقه ۵۴ اسپانیا حق ما نبود. گل رو که خوردیم انگار روی سرمون آب سرد ریختند. مشخصه که نمی تونیم به اسپانیا گل بزنیم؛ پس کارمون تمومه. ده دقیقه بعد ورود ضربه سعید عزت اللهی به دروازه اسپانیا رو هیچکس نمی تونست باور کنه. دقیقه ۶۳ بازی، توپی که به تور دروازه میچسبه، یک مکث کوتاه … و سپس فریاد کر کننده هواداران تیم ملی ایران …. گگگگگگگگگگگل…. و چه سخت بود پذیرش اینکه داور گل رو آفساید اعلام کرده. حتی بازیکنها هم علیرغم تصمیم داور، شادی گل رو رها نمیکنند. انگار هیچکس نمی خواد از این رویای شیرین بیدار بشه. تساوی با اسپانیا آرزویی بود که توی ۹۰ دقیقه بازی بهش دست پیدا نکردیم.
ویدئو 12 - گل آفساید ایران به اسپانیا
بازی تموم شد و با وجود اینکه باختیم همه خوشحالیم و برای بازیکنهای تیممون کف میزنیم. یه بازی خوب مقابل ستارههای فوتبال دنیا بهترین دستاورد هواداران از تماشای این بازی شد. خروج ایرانیها از استادیوم برخلاف بازی قبل در سکوت انجام شد. تدارک خوب شهرداری کازان باعث شد که بدون معطلی با اتوبوس تا نزدیکی هتل بریم و بعد از اون پیاده خودمون رو به هتل برسونیم.
پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
کازان
زیارت گل ممد
با وجود اینکه تا فردا در روسیه هستیم اما میشه امروز رو روز آخر سفرمون حساب کرد. یک نصفه روز رو در کازان هستیم و بعد با قطار ساعت ۱۶، مستقیم به مسکو برمیگردیم و درست چند ساعت قبل از پرواز برگشت، در فرودگاه خواهیم بود. وقت کمه و واضحه که بین همه نقاط دیدنی کازان بهتره از نماد شهر، مسجد کُل شریف دیدن کنیم. تفاوت بین کازان به عنوان مرکز خودمختاری تاتارستان و شهرهایی مثل مسکو و سن پترزبورگ مثل تفاوت تهران و یکی از مراکز استان کمتر توسعه یافته ایرانه.
شهرهای قدیمی روسیه برج و بارو نداشتند و فقط قصر حاکم و کلیسای شهر با دیوارهای بلند محافظت میشد. در سرتاسر روسیه هرجا صحبت از کرملین است منظور همین مجموعه ساختمانهای حساسه که در مرکز شهر واقع شدند و دورشون دیوار کشیده شده. مسجد کُل شریف در محوطه کرملین کازان ساخته شده و کاملاً از بالا به شهر مشرفه. در سال ۱۵۵۲ ایوان مخوف به این مسجد حمله کرد و ضمن کشتن امام کُل شریف و پیروانش اون رو ویران کرد. بنای جدید در واقع تلاشی برای بازسازی مسجد ویران شده سابقه که از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۵ به طول انجامیده. بازسازی این مسجد با کمک کشورهای اسلامی (عربستان، امارات و ... )، ۴۰۰ میلیون دلار، معادل ۵۰۰۰ میلیارد تومان خرج برداشته و با ظرفیت ۸۰۰۰ نفر بزرگترین مسجد اروپا به حساب میاد.
با وجود اینکه مسجد کل شریف در سالهای اخیر (۲۰۰۵) ساخته شده و نمی تونه یک بنای تاریخی به شمار بیاد اما معماری خاص اون برای توریستها جذابه. همه چیز طوری ساخته شده که به بازدید کننده این حس رو القا کنه که اسلام دین روشناییه. تصور کنید روی یک نقطه بلند و مشرف به رود زیبای ولگا ایستادید و گنبد و گلدستههای فیروزهای و خاص این مسجد رو با پس زمینهای از رود ولگا میبینید. صحنهای که کمتر توریستی حاضره بدون گرفتن عکس یادگاری از کنارش عبور کنه. داخل مسجد طوری ساخته شده که بازدید کنندگان بدون ایجاد اختلال در راز و نیایش مسلمانها از طبقه دوم تمام مراسم مذهبی رو ببینند. پنجرههای بلند و مزین با شیشههای رنگی، زیبایی خاصی به فضای داخلی مسجد بخشیده. علاوه بر مسجد چندین موزه از جمله موزه فرهنگ اسلامی و یک کلیسا در کرملین کازان واقع شدند که از هیچکدام بازدید نکردیم. بالاخره همینکه به این نتیجه رسیدیم به دیدن چی علاقه داریم و بازدید از چی حوصله سر بره خودش قدم بزرگی بود.
تصویر 126- منظره کازان از پنجره اتاق هتل
تصویر 127- مجموعه کرملین کازان
تصویر 128- نمای داخل مسجد کل شریف
تصویر 129-نمای داخل مسجد کل شریف
تصویر 130-نمای داخل مسجد کل شریف
تصویر 131-نمای داخل مسجد کل شریف
تصویر 132- مسجد کل شریف
تصویر 133-مسجد کل شریف
تصویر 134-گنبد مسجد
تصویر 135- فضای داخل کرملین کازان
تصویر 136-فضای داخل کرملین کازان
ساعت ۱۶ کازان رو به مقصد مسکو ترک میکنیم. بعد از سه بار مسافرت ریلی در روسیه حالا دیگه احساس راحتی بیشتری توی قطار داریم. قبل از اومدن به روسیه و انتخاب این قطار نگران تأخیر قطار و از دست دادن پرواز برگشت بودم ولی الان دیگه تقریباً مطمئنم که قطار به موقع به مسکو می رسه. اتفاقی که دقیقاً رخ میده و ما رأس ساعت شش صبح ایستگاه قطار مسکو رو به مقصد فرودگاه ترک میکنیم.
تصویر 137- مهماندار قطار
تصویر 138-ایستگاه قطار کازان
همون قدری که ورودمون به روسیه با استرس و سختی و تأخیر همراه بود خروجمون از این کشور راحت و سریع انجام شد. حالا توی هواپیما نشستیم و از پنجره به ساختمانهای شهری نگاه میکنیم که هر لحظه دورتر می شه اما رد خاطراتش هنوزم اینجا با ماست. بیم و هراس ورود به روسیه، فریادهای شادی در ورزشگاه، شبهای روشن شهر، ساندویچهای KFC با لیوانهای نوشابه پر از یخ، پاهای زخمی سعادت، هواپیماهای جنگی روسی، عکسهای یادگاری، غم و شادی باخت به اسپانیا و بالاخره آخرین سفرمون با دلار شش هزار تومانی …
ضمیمه
یادداشت 10- توصیه های سفر به جام جهانی قطر
یادداشت 11- کلاهبرداری از توریستها
یادداشت 12 - آموزش سر راست خواندن کلمات روسی در 15 دقیقه!
نویسنده : سید امیر مهدویان