مقصد نهایی
از ایوان انتهاى محوطه، رودخانهی "یمونا" دیده میشد. مرشد توضیح داد که این رودخانه برای هندویان رودی مقدس محسوب شده و تجسمِ الههی مرگ و نیستی "یمه" است، به همین دلیل پیکر مردههای خود را کنار رودخانهی یمونا میسوزانند و خاکستر باقیماندهی جسد را در رود رها میکنند.
محل دقیق مکانِ یاد شده را از مرشد پرسیدم و در نقشه علامتگذاری کردم، دوست داشتم سری هم به آنجا بزنم.
رودخانهی یمونا (جمنا)
دستفروش
وقت خداحافظی رسید و از محوطه خارج شدیم. حالا ما ماندیم و دادزنهایی که قول برگشت داده بودیم. من واقعا هنوز برایم سوال است که این افراد چطور از بین این همه مراجعه کننده پیدا میکنند فرد مورد نظرشان را؟!
عبدل از دور من را دید و به سمتم شتافت. دستم را گرفت و "My Friend" گویان به سوی کسب و کارش کشاند. قصد خرید از اینجا را نداشتم که میدانستم قیمت اجارهی مغازه در مکانهای توریستی خیلی بیشتر از سطح شهر است و این اجارهبها از جیب خریداران پرداخت میشود اما در برابر تمنای عبدل مقاومتی نمیشد کرد. پس با چانهزنی زیاد یک نمونهی کوچک از تاجمحل خریدم و از دست عبدل رهایی یافتم.
قیمتی که اول گفت بیست دلار بود که بعد از کلی تخفیف و خفت و منت با ده دلار صاحب مجسمه شدم و خوشحال بودم از زرنگی بیحد و حصرم. داخل اتوبوس دیدم که یکی از همسفرانمان که مردی جا افتاده و دنیا دیده بود همین نماد را پنج دلار خریده و تازه فهمیدم معنای جملهی "بسیار سفر باید تا پخته شد خامی"!
فروشگاه و کارگاه صنایع دستی
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...
حالا به یک کارگاه تولید صنایع دستی رفتیم و هنر معرقِ سنگ را از نزدیک دیدیم. زحمت و ظرافت این کار بسیار زیاد است که این از چهرههای جدی و دقیق هنرمندان و کارگران کاملا مشهود بود. نمونهی اصیل و قدیمی این هنر بر دیوارههای تاجمحل نقش بسته و الهام بخش هنرمندان و صنعتگران معاصر شده.
در این هنرکده، تندیسها و پیکرههایی زیبا خلق میشد در ابعاد مختلف. طبق صحبتهای مسئولش، سازههای بزرگ را به اقصی نقاط دنیا و به نشانی خریدار پست میکردند؛ با قیمتهای نجومی.
سلاخ آزرم
آوردهاند که انگلیسیها قصد تخریب تاجمحل را داشتهاند تا سنگهای مرمر سفید رنگش را به فروش برسانند. صحت این حرف را نمیدانم اما دولت فخیمهی بریتانیا با تمام استکبار و استثمارش برای هندوستان کم کار نکرده، این را خود هندیها هم میدانند و معتقدند. بیشتر زیرساختهای هند یادگار دوران استعمار است، راهآهن کشور با همهی وسعتش مشتیست ازین خروار.
نظام اداری، قوانین مترقی، صنعت سینما، زبان انگلیسیِ همه گیر، بازی کریکت و... نمونههای دیگریست از تاثیر مثبت بریتانیا بر این کشور و صد البته که انگلستان قصد خدمت به مردم هند را نداشته و مقاصد استعماری خود را دنبال میکرده اما به هر حال امروزه آحاد مردم هستند که از این امکانات مستفید گشتهاند.
از این فرصت استفاده میکنم و رواج زبان جهانی در هند را بیان میدارم که برایم بسیار جالب بود دیدن افراد و اقشار مختلف که یا تسلط کامل به زبان انگلیسی داشتند یا آشنایی زیاد، تا جایی که حتا کودکان کار، متکدیان و دالیتها به راحتی به این زبان تکلم میکنند.
کمپانی استعماری هند شرقی
سلطان ادویهها
نهار مهمان تور بودیم در یکی از شعب مکدونالد. در این رستوران غذای گوشتی(گوشت گاو) طبخ و سرو نمیشد. پس از بین همبرگر مرغ و ماهی، مرغ را انتخاب کردم با یک پیشغذای خوشمزه و البته تند. اسم این پیش غذا "شِیک شِیک فرایز shake shake fries" بود که محتویاتش را سیب زمینی سرخ کرده و یک ادویهی خوشمزه و البته تند تشکیل میداد. نوع مصرفش هم جالب بود به این روش که در یک پاکت کاغذی سیب زمینی را ریختیم و ادویه را هم رویش و سپس پاکت را تکان دادیم تا محتویات حسابی مخلوط شوند، حالا این پیش غذای آتشین حریف میطلبید!
بعد از صرف نهارِ دیرهنگام به هتل رفتیم که با کمی استراحت راهی "کاخ اگرا" یا همان "قلعهی سرخ" شویم.
مکدونالد
تابلویی که اعلام میکرد فراوردههای گوشتی ارائه نمیدهند
بایسیکِلران
من که علاقهای به استراحت نداشتم هتل را ترک کردم تا چرخی در شهر بزنم و عکاسی کنم. یک ریکشای دوچرخهای کرایه کردم و به سمت مرکز شهر راه افتادیم. ریکشاران پیرمردی فرتوت بود و به سختی رکاب میزد. هر لحظه ممکن بود جان پیرمرد در برود که من پیاده شدم، دلم برایش سوخت. کرایهاش را پرداخت کردم و پای پیاده عازم کوچه و خیابان شدم؛ نتیجه عالی بود.
مردم شهر را میدیدم از نزدیک و لذت میبردم از تماشای این صحنهها. بعضی افراد از منِ دوربین بهدست استقبال و پذیرایی میکردند و بعضی هم توقع پول داشتند. مثلا در حین عکاسی از یک سلمانی، مرد آرایشگر به سراغم آمد و با مالیدن انگشت شصت و اشاره به هم طلب پول کرد. من هم طبق آموزههای ایرانیم با نشان دادن علامت بیگلایک روز خوبی برایش آرزو کردم!
اگرا را شهر عجیبی دیدم. این شهر با این پدیدههای گردشگری باید خیلی تمیزتر و زیباتر از این باشد که نیست! با این حجم از گردشگر باید بسیار لوکستر و مجللتر از این باشد که نیست! باید از این منظمتر، مرتبتر و بهسامانتر باشد و نیست و دلیلش را نفهمیدم. حتما دولت هند روی صنعت گردشگری حساب نمیکند! شاید هم میگوید حالا که با تمام کاستیها بازهم توریست فوج فوج و از سراسر دنیا به کشورش روانهاند چرا زحمتِ تر و تمیز کردن به خود بدهد؟! دلیلش هر چه هست را نمیدانم اما ایکاش کمی روی پاکیزگی کار میکردند تا مانا هم اینجا همسفر من میبود و با هم لذت میبردیم از این همه زیبایی و عجایب...
نتیجهی شهرگردی (آگرا)
لال کیلا
كاخ آگرا با ديوارهاى بلند و خندقهاى عميق، شهر سلطنتی گوركانيان را در خود جای داده. این قلعهی بزرگ و مستحکم از تعدادی عمارت از جمله کاخ جهانگیرشاه و خاصمحل، سرای دیوان خاص، مساجد زیبا و... تشکیل شده است.
میگویند اکبرشاه علاقه زیادی به ماسهسنگ سرخ داشته و برای ساخت کاخهای این بنا از این مصالح استفاده کرده به همین دلیل به آن قلعهی سرخ یا در گویش محلی "لال کیلا" گفته میشود که نمونهای از این عمارت باشکوه را در دهلی هم شاهدیم.
خندقی که دورتادور قلعه حفر شده، آشیانهی هزارن تمساح درنده بوده تا از هر مهاجمی استقبال کنند که این فکر ناشی از مغز مهندسان ایرانی سازندهی کاخ بوده است.
گشت و گذار در این قلعهی تاریخی و بازدید از دالانها و سراها و ایوانِ کاخ با چشماندز فوقالعادهاش (تاجمحل) تجربهای بود که در این سفر نصیبم شد و خاطرهاش تا پایان عمر در دلم زنده خواهد ماند.
آوردهاند شاهجهان که سالهای پایان عمرش را در این کاخ، حصر خانگی بوده در ایوان مشرف به تاجمحل مینشسته و آرامگاه همسر فقیدش را از دور میدیده.
قلعهی سرخ آگرا
امشب شب آخر اقامتمان در آگرا بود و فردا صبح عازم جیپور میشدیم. پس بعد از صرف شام باز هم به بام هتل رفتم که آخرین دیدار را داشته باشم با تاجمحل رویایی. امشب را هم تا نیمه به نوشیدن چای و مطالعهی مجلهی فیلمنگار پرداختم. فیلمنامهی میلیونر زاغهنیشن به پایان رسیده بود، پس "سرگذشت عجیب بنجامین باتن" را شروع کردم و تا جایی که سوی چشم همراهی میکرد ادامه دادم.
سرگذشت عجیب بنجامین باتن
مردهسوز خانه
برای امروز ساعت یازده قرار رفتن به جیپور داشتیم. من صبح زود بیدار و بعد از صرف صبحانه از هتل خارج شدم. قصد رفتن به مکان سوزاندن جنازهها را داشتم و پای پیاده راهی شدم. دوربین عکاسیم را هم آماده کرده بودم تا از این مراسم عجیب عکس بگیرم. به نزدیکی محل رسیدم و از چهرهی اندوهگین مردم متوجه شدم راه را درست آمدهام. از دور بوی نامطبوعی به مشام میرسید. هرچه نزدیکتر شدم بوی تعفن بیشتر شد به قدری که حالم را بد کرد. نیمهی راه پشیمان شدم و ناسزا گویان به خودم برگشتم. حالم بقدری بد بود که توان راه رفتن نداشتم. یک بطری آب خریدم و کنار خیابان نشستم تا کمی اوضاعم بهتر شود. فکر سوزاندن جسم مردگان از یک طرف و بوی نامطبوع از طرفی دیگر حسابی پشیمانم کرد.
در لابی هتل ماجرا را برای همسفران و مرشد توضیح دادم و همه متعجب نگاهم میکردند. مرشد گفت آنجا نه راهت میدادند و نه اجازه عکاسی، شاید یک دست سیر کتک هم میخوردی. در ادامه گفت ((فکر کردی اینجا هم مراسم عروسیه که بری و عکس بندازی و مورد پذیرایی هم قرار بگیری؟ نه خیر! هرچی هندوها در عروسی خوش استقبالن در مراسم مردهسوزان کاملا برعکسن!))
در آخر خواهش کرد بدون هماهنگی با لیدر جایی نرویم و کاری نکنیم. اما من خیلی اهل مبصر بازی نیستم و این حرفها در کَتم نمیرفت!
فاصلهی آگرا تا جیپور دویست و چهل کیلومتر است و تقریبا پنج ساعتی رانندگی میطلبد. امروز منتظر شگفتانهای بودیم که مرشد اعلام کرده بود. در راه برایمان توضیح داد که خیلی از گردشگران این منطقهای که تا ساعتی دیگر میبینیم را ندیدهاند و از وجودش بیاطلاعند اما ما خواهیم دید و حتما لذت خواهیم برد. برای همه جالب شده بود که مقصد مورد نظر کجاست که مرشد راه دهلی تا آگرا را به خاطرش طولانیتر کرده بود که این مکان جذاب را از دست ندهیم.
شهر ارواح
دیگر وارد ایالت راجستان شده بودیم. میان راه و در مکانی مخوف ماشین پارک کرد و پیاده شدیم. اینجا روستای "اَبهنری abhaneri" نام داشت و فقط رنگ خاکستری حاکم بود. فضای روستا وهمانگیز و مطرود مینمود و غارغار کلاغها بر ارعاب محیط میافزود. مرشد با دست محوطهای عجیب و غریب را نشان داد و گفت این هم از سورپرایز!
من مشغول عکاسی شدم و گروه جلوتر حرکت کرد. چیزی شبیه به قلعه با دیوارهای بسیار کوتاه مقابلم بود که باید وارد آن میشدیم. به خودم آمدم و کمی ترسیدم؛ تنها مانده بودم. از ورودی و دالانِ ساختمان وارد شدم.
آنچه دیدم قابل باور نبود، هرمی معکوس با عمق زیاد و هندسهای عجیب در دل زمین. عمق این هرم را معادل یک ساختمان ده طبقه میدانند و برای رسیدن به طبقهی پایین باید تعداد سه هزار و پانصد پله را طی کرد. انتهای این مکان، مردابمانندی که به چاهِ آب وصل است قرار گرفته و روزگاری آب شربِ روستا را تامین میکرده.
این نوع چاه را "چاهپله" مینامند و اینجا را عجیبترین و منحصر بهفردترین چاهپله جهان!
قدمتش را به هزار سال تخمین زدهاند و اسم "چَندبائوری Chand Bawri" را برایش برگزیدهاند.
وجه تسمیهاش به شهر ارواح هم ازین قرار است که طبق باوری قدیمی در آیین هندو اگر فردی بمیرد و جنازهاش سوزانده نشود، روح متوفی تا آخر دنیا سرگردان خواهد ماند و از آنجا که سالیان دور، دختری روستایی برای آوردن آب به داخل این چاه سقوط میکند و هیچوقت هم جنازهاش پیدا نمیشود اینجا را شهر ارواح مینامند. چرا که طبق همان باور روح دخترک در این مکان در حال تردد بوده و احتمالا صداهای وهمانگیزی هم که وزش باد باعثش شده، به این افسانه کمک فراوان کرده است و به همین دلیل روستای ابهنری خالی از سکنه میشود و اکنون منزلگاه تعداد کمی خانواده است.
در طبقات بالای چندبائوری باقیماندهی تعدادی صومعه و معبد دیده میشود و مجسمههایی بتمانند از خدایان و الهههای هندو قرار دارد که محیط را خوفناکتر میکنند. فرسودگی این مجسمهها نشانی از قدمت اینجاست.
اینکه داستان روح سرگردان دختر حقیقت دارد یا نه را نمیدانم اما این فضا بسیار وهمآلود و رعبانگیز مینمود. رنگِ غالب خاکستری، مهندسیِ پیچیدهی ساخت، معابد و مجسمهها ، پرواز کلاغها و غارغارشان و... همه و همه چندبائوری را به مکانی جادویی و منحصر بهفرد تبدیل کرده و ما از اینکه مرشد به نوعی لقمه را دور سرمان چرخانده بود تا از دیدن اینجا محروم نشویم، بس خوشحال و خرسند بودیم.
چاهپلهی چندبائوری
سیارهی میمونها
مجاور چاهپله کافهای بود که اعضای گروه آنجا نشستند و لبی تازه کردند اما من در روستا چرخی زدم تا با حال و هوایش آشنا شوم. نکتهی جالبی که در این روستای دورافتاده نظرم را جلب کرد تعداد زیادی معبد کوچک بود با نشانههای میمون. این میمونها نماد الههی "هانومان" بودند. هانومان از سه خدای اصلی ایالت راجستان است و برای همین در این روستا هم از ارج و قَدر زیادی برخوردار بود.
داخل یکی از معابد شدم، فضای بسیار کوچکی داشت با یک شمایل عجیب و ترسناک که با کمی دقت متوجه شدم تمثالی از هانومان (خدای میمونها) است.
خارج از معبد، پیرمردی خنزر پنزری و به خشکی چوب مشغول حصیربافی بود؛ تک و تنها. کلاغها همچنان غارغار میکردند و فضا رعبانگیزتر میشد. پس سوار بر اتوبوس، شهر ارواح را ترک کردیم.
روستای ابهنری
معبد هانومان
پیرمرد خنزر پنزری
شهر صورتی
تقریبا بعد از دو ساعت به جیپور رسیدیم. جیپور را شهر صورتی هم مینامند و از لحاظ نظافت و تمیزی از دهلی و آگرا سر تر میدانند. شهر دارای دروازهی ورود و خروج است. از دروازهی قدیمی شهر وارد شدیم. دروازه، مامن میمونهای زیادی بود و این نوید شهری تمیز را نمیداد!
چهرهی سنتی شهر
هتل رادیسونبلو منتظر ما بود. هتلی فوقالعاده تمیز و زیبا و همچون کانتریاین دهلی بسیار مدرن. در گفتگویی که با بومیان محل داشتم اذعان داشتند این هتل از مجللهای شهر است و همه چیز تمام! راست هم میگفتند...
Radisson Blu Hotel
هوا تاریک شده بود و برای استراحت به اتاق رفتیم. بعد از تماس با همسرم و فرستادن عکسها و ویدئوهای امروز به طبقات و مشاعات هتل سر کشی کردم و نیمساعتی در این فضای زیبا قدم زدم و لذت بردم از این هنر متجدد معماری. سپس به اتاقم رفتم و به استراحت پرداختم که روز خسته کنندهای را گذرانده بودیم.
پیلبان
بعد از صرف صبحانه به سمت "کاخ آمر" (به اشتباه کاخ آمـبـر هم تلفظ میشود) رفتیم. این کاخ، جولانگاه مهاراجههای شهر بوده است که برای دوری از گرمای طاقت فرسای تابستانها به آن پناه میبردند.
برای رسیدن به این کاخ که اتفاقا بالای تپهای مرتفع هم بنا شده میتوان فیلسواری کرد. البته تعدادی خودروی جیپ هم در نظر گرفته شده که وظیفهی جابجایی مسافران را برعهده دارد اما در هند باشیم و فیلسواری نکنیم؟ نه!
پایانهی فیلها
فیلسواری
در تمامی دیوارها و سقفها و پنجرههای کاخ آمر ردپای معماری ایرانی را شاهد هستیم. مثل آیینهکاری، گچبری و مقرنس و مشبک. شکوه و جلال وصف ناشدنی بر فضا حاکم بود و هنر فراوان. نقشنگارههای زیبا بر دیوارها دیدهمیشد، طرحهایی مثل گل و مرغ خودمان و البته نقشی از خدای "گانش".
ساعتی را در این کاخ زیبا و باشکوه گذراندیم و حظ وافر بردیم از شنیدن داستانها و حواشی خانوادهی سلطتنی و اقامتگاه مجللشان.
روبهروی این کاخ و بر کوهپایهی مقابل، دیواری بلند و طویل دیده میشد که یادآور دیوار چین بود. مرشد گفت که این دیوار، بارو و حصارِ قلعهی "جاگار" محسوب میشود و اتفاقا به دیوار هند هم معروف است و نمونهی کوچکی از دیوار چین به حساب میآید!
در راهِ بالا رفتن از تپه و حین فیلسواری عکاسانی بودند که تند و تند و از زوایای مختلف از ما عکس میگرفتند. حین پایین آمدن عکسهای چاپ شده و آمادهی ما را نشانمان دادند و قصد فروش داشتند که همان همسفر مسن کاردانمان گفت دست نگهدارید و هیچ عکسی نخرید و بقیهی کار را به من بسپارید. هرچه پایینتر میآمدیم و به اتوبوس نزدیکتر میشدیم قیمتها ریزش بیشتری داشت. سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. افرادی از گروه به آقای مسن گلایه کردند که شما نگذاشتی ما عکس بخریم. آقای مسن لبخندی زد و گفت شب دراز است! در همین حین دیدیم که مرد عکسفروش سوار بر موتور خود را به اتوبوس ما رساند و در حین رانندگی اصرار بر فروش داشت. آقای مسن همهی عکسها را که چیزی حدود چهل عدد بود به قیمت یک دلار خرید و ما باز هم چشمهای دیدیم از زرنگی هموطنمان و ایشان توضیح داد چون این تصاویر ما به هیچ درد آنها نمیخورد و باید دورش بریزند یک دلار هم برایشان یک دلار است و البته بهتر از هیچ!
پس بدین شکل بیع جاری شد و هر کداممان صاحب چند عکس شدیم. البته من فکر میکنم اگر در بین راه عکسها را نخریده بودیم تا خود تهران دنبالمان میآمدند، قطعا میآمدند!
کاخ آمر
خدای گانش
دیوار هند
حالا یکی دیگر از دیدنیهای شهر را دیدیم؛ "جلمحل"!
این کاخ میان دریاچهای ساخته شده و به گفتهی مرشد امکان بازدید از داخلش وجود نداشت. پس از همان دور دیدیم که جلمحل ندیده از دنیا نرویم!
جلمحل
امپراطور بادها
در حین برگشت از جلمحل، سری به مرکز شهر زدیم و از "هوا محل" یا "کاخ بادها" بازدید کردیم. "محل" در زبان هندی به معنای کاخ یا قصر است و این کلمه را به عنوان پسوندِ عمارتهای زیادی در هند میبینیم. هوا محل معماری خاص و فوقالعاده زیبایی دارد با تعداد زیادی پنجره. این کاخ را شاهکار صورتی هم مینامند که بسیار برازندهاش است. اینجا هم به تبعیت از طبیعت و البته قانون شهر با مصالح صورتی رنگ ساخته شده و همچون پارچهای مخملین در دل شهر خودنمایی میکند.
حالا به بازاری محلی رفتیم به اسم "جوهریبازار johribazaar". اینجا پر بود از فروشندگان صنایع دستی و لباسهای سنتی و تزیینات هندی. من قصد خرید "ساری" داشتم برای همسرم که مرشد گفت: دست نگهدار که بعد از اینجا به کارگاه پارچهبافی خواهیم رفت و آنجا هرچه میخواهی بخر!
مخملباف
به کارگاه بافندگی رفتیم که در حیاطش تعدادی کارگر خانم مشغول نساجی بودند. پشت این حیاط، فروشگاهی بود که انواع پارچه میفروخت؛ از نفیس تا رخیص!
طبق قولی که به همسرم داده بودم قصد خرید پارچهای ارزشمند به عنوان سوغات داشتم. از رنگِ یک ساری خوشم آمد اما هیچ سررشتهای در انتخاب پارچه نداشتم پس با کمک یکی از خانمهای گروهمان این ساری را خریداری کردم. راستش قیمتش خیلی گرانتر از آن چیزی بود که من فکر میکردم اما چه میشد کرد؟ آدم است و قولش! پس با پرداخت مبلغ چهارصد دلار (با دلار سیزدههزار تومانی)، همسرم صاحب یک ساری زیبای هندی شد و با یک حساب و کتاب ساده به این نتیجه رسیدم که تا چند وقت از همهی چیزهایی که خودم دوست دارم محروم خواهم ماند.
کارگاه بافندگی
عروسی خوبان
فاصلهی فروشگاه پارچه تا هتلِ ما یکساعتی پیادهروی داشت. من تصمیم گرفتم درین شهر هم راهپیمایی کنم و از گروه جدا شدم. در بین راه یک مراسم عروسی دیدم. از سر و وضعشان معلوم بود وضع مالی خوبی نداشته باشند اما بسیار مهربان بودند. در مدت کوتاهی با داماد و خانوادهاش دوست شدم و در شادیشان شریک. فاصلهی نسبتا زیادی را همراهشان بودم و عکسهایی گرفتم. مراسم عروسی در خانهی پدری داماد برگزار میشد و اصرار فراوان داشتند مهمانشان باشم اما من قبول نکردم و با عذرخواهی به خدا سپردمشان و در شهر صورتی جولان دادم!
همانطور که در تصاویر هم مشخص است نمای بیشتر ساختمانهای این شهر از مصالح صورتی رنگ پوشیده شده، اعیانیها با سنگ و ضعیفتر ها با رنگ! دقیقا هم به همین خاطر به "شهر صورتی Pink city" معروف است.
مکاره بازار
در بین راه بازارچهی کوچکی نظرم را جلب کرد. ورودی بازار مجسمهی تعدادی از خدایان هندو را گذاشته بودند و خودشان در هر رفت و آمد به مجسمهها ادای احترام میکردند. تعدادی هنرمند خیابانی هم گوشهای از آن آثارشان را ارائه میدادند. مرد افسونگر هندی مشغول افسون مار بود و کمی آنسوتر گروهی مشغول خیمهشب بازی بودند با موسیقی زنده. دقایقی جذبم کرد و به تماشا و عکاسی نشستم اما وقت کم بود و باید به هتل برمیگشتم.
کریشنا
افسونگر
نمایش خیمهشب بازی
بازم مدرسهام دیر شد
اینجا هند است و همهچیز عجیب و دور از ذهن مینماید. این پدیدهای که دیدم دیگر خیلی عجیب بود. سرویس مدرسهی فیلی! آن هم فیلی با ناخنهای لاکزده!
جبار سینگ
همانطور که عرض کردم بیشتر همسفرانمان به هوای فیلم و موسیقی هندی عازم این کشور شده بودند و الان خود را دست خالی میدیدند پس به مرشد گفتند برنامهی سینما و فیلم دیدن برایشان بچیند، مرشد به تعدادشان بلیط سینما تهیه کرد و برای من و چند نفر دیگر که علاقهمند نبودیم برنامهی دیگری ریخت. غروب که شد به سمت سالن سینمای شهر رفتیم که فاصلهی کمی تا هتل داشت و پیاده عازم شدیم. دوستداران این نوع فیلم راهی پردهی نقرهای شدند. سر درِ سالن، پوستر فیلم آویخته شده بود که بازیگران را نشان میداد. دوستانمان ذوق کردند که "آلیا" و "وارون" در این فیلم بازی دارند اما من تا آن زمان حتی اسم این هنرمندان را هم نشنیده بودم و از خود خجل شدم که به عنوان یک سینمادوست هیچ شناختی از پر مخاطبترین سینمای جهان ندارم!
پوستر فیلم شعله
چرا؟
نزدیک سینما، مرکز خریدی بزرگ و مدرن خودنمایی میکرد. ما هم تا پایان فیلم زمان داشتیم چند جایی را ببینیم. پس اول از همه به این مرکز خرید رفتیم و چرخی زدیم در این مجتمع که دیدنش بسیار ارزشمند بود، نه برای خرید که برای دیدن همچین مکانهای نوین و متجددی در کشوری چنین سنتی. بیشتر صاحبنامانِ تولیدِ دنیا در این مرکز شعبه داشتند که اعتباری در خور به شهر میدهند. اینجا برای افرادی که قصد خرید دارند هم واقعا جای خوبیست. فودکورتی هم دارد که همانجا دلی از عزا درآوردیم!
فقط نکتهای داشت طراحی نمای این ساختمان که بد در ذوق میزد؛ شهری که خود هندیها اصرار بر اصالت و صورتی معرفی کردنش دارند چرا مهمترین پاساژش چنین نمای مدرن و آبی رنگی دارد؟ چرا اینقدر نا همخوان با محیط؟ واقعا چرا؟!
سخاوت یا خرافات؟
حالا به دیدن معبد "بیرلا" رفتیم و نیایش پیروان هندو را از نزدیک دیدیم، عکاسی و فیلمبرداری داخل معبد ممنوع بود. تعدادی مجسمه از خدایان هندو وجود داشت که از آن بین "لاکشمی" و "کریشنا" را شناختم. مقابل مجسمهها مقداری میوه و خوراکی گذاشته بودند و زیارتکنندگان با سرعت زیاد حول پیکرهها میدویدند که برایم جالب بود و جالبتر اینکه با این تعداد فقیر و متکدی به هیچ وجه این خوشمزهها مورد گزند بینوایان قرار نمیگرفت حتا در خلوتترین زمان و به دور از چشم زائرین.
بیرلا مندیر
آواتار
امشب شب آخر حضورمان در شهر صورتی بود و فردا صبح راهی دهلی میشدیم. خستهی شهرگردی بودم و ترجیح دادم در اتاق بمانم و مطالعه کنم. کمی در مورد خدایان و الهههای هندو خواندم و کمی هم در مورد نظام طبقهبندی و کاستها!
تعدادی از خدایان هندو
آلو
فاصلهی جیپور تا دهلی چیزی حدود دویست و هفتاد کیلومتر است و الان در حین اتوبوس سواری بودیم به سمت دهلی. برای صرف نهار در یک رستوران بین راهی توقفی داشتیم. منو را که آوردند با دیدن اسم سمبوسه دیگر چشمم اسم هیچ غذایی را ندید پس سه عدد سفارش دادم. از مرشد محتویاتش را پرسیدم و جواب داد سبزیجات است و آلو!
با شنیدن کلمهی آلو آن هم در سمبوسه حالم بد شد. گفتم کاش سفارشم را عوض کنم که پیشخدمت رستوران غذا را آورد. یک لقمهی کوچک جدا کردم و به دهان گذاشتم. خیلی خوشمزه بود و آلویی نداشت. کامل خوردم و حال مبسوط کردم از خوردنش! به مرشد گفتم اینکه آلو نداشت. مقداری سیبزمینی که کف بشقاب مانده بود را نشانم داد و گفت این هم آلو!
یاد دوران کودکی افتادم که به شیراز میرفتیم و مادربزرگ خدابیامرزم بهجای سیبزمینی از لفظ آلو استفاده میکرد؛ شیرازیهای قدیمی به سیبزمینی میگویند آلو.
خارج از رستوران، جوانی سازی شبیه به کمانچه را ناشیانه مینواخت و نوجوان همراهش با نوای جگرخراشِ ساز میرقصید. هر دو بسیار خوشاخلاق بودند. مقداری پول خورد که ته جیبم بود به آنها دادم و عکسی به یادگار با هم انداختیم.
پیرمرد و صحرا
کمی آنسو تر پیرمردی چوپان نظرم را جلب کرد که تعدادی گوسفند را به چرا آورده بود. هر چه چشم انداختم مرتع و چمنزاری ندیدم و نفهمیدم گوسفندان بختبرگشته در این برهوت چه باید بخورند؟ خس و خاشاک؟!
حواسپرت
حالا دیگر به دهلی شلوغ رسیدیم و هتل کانتریاین. هنگام تحویلِ کارتکلید اتاق اتفاق جالبی افتاد. مسئول پذیرش رو به من گفت چند دقیقه صبر کنید و به انبار هتل رفت. در کمال تعجب دیدم یکی از شلوارهایم را در کاوری نایلونی آورد و گفت این را جا گذاشته بودی و چون میدانستیم دوباره قرار بازگشت به کانتریاین را دارید برایت شستشو داده و اتو کردیم تا تحویلت بدهیم. برایم شگفتآور بود، هم تعهد و امانتداری هتل و هم اینکه من اصلا متوجه فقدان شلوارم نشده بودم!
یاد طعنههای همسرم افتادم که همیشه به شوخی میگفت ((تو یه روز شلوارتم جا میزاری!))
تا تاریک شدن هوا زمان زیادی داشتم پس بعد از گذاشتن چمدان و وسایلم در اتاق از هتل بیرون زده و مشغول شهرگردی شدم. در دهلی هم عکسهایی گرفتم از مردم تا حس عکاسیم را ارضا کرده باشم.
شب شده بود که به هتل برگشتم، باز بساط مراسم عروسی گسترده بود. حس کردم هرچه لازم است در عروسیها دیدهام و دیگر نیازی به سرکشی نیست. پس دوشی گرفتم و استراحتی کردم که برای فردا بازدیدهایی داشتیم.
پرترههایی از دهلی
پایانهی اتوریکشا
معبدی کوچکغذای خیابانیسرویس مدرسه!
آن توبهی صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
در فضای سبز مقابل مجتمع تجاری نشستم تا گروه بیاید. هموطنانم خوشحال بودند از دیدن این مرکز خرید زیبا و کلی تعریف کردنی داشتند از تعریف کردنیهای مجتمع. به سمت فرودگاه زیبا و مدرن دهلی حرکت کردیم و من هنوز غرق فکر بودم از چیزی که دیده بودم.
میدانید چرا غرق فکر؟ چون من از کشوری به هند رفته بودم که مفاهیمی مثل فقر، فلاکت، فاصله و شکاف طبقاتی از معنا تهی هستند. پدیدههایی مثل اعتیاد، بیخانمانی، تَن فروشی، کارتنخوابی، زبالهگردی، گورخوابی، بزه و... را به عمرم ندیده و نشنیده بودم. در کشور من هیچ کودکی به خاطر نداشتن گوشی موبایل هوشمند دست به خودکشی نزده. هیچ مردی شرمندهی زن و بچهاش نیست و هیچ زن باشرافتی زیر بار زندگی کمر خم نکرده. در سرزمین چهار فصل من هیچ کس شکم گرسنه سر به بالین نگذاشته... برای این غرق در فکر بودم و به چیزهایی که تا بهحال ندیده بودم فکر میکردم.
بگذریم! هواپیما به آسمان برخاست و پروندهی سفر هند هم بسته شد. این مسافرت برای من بسیار ارزشمند و گرانبها بود. تجربهای جالب و متفاوت از سر گذراندم و بسیار خرسندم.
هند کشوریست با مختصات و مشخصات خودش. قابل قیاس با هیچ جای دیگر نیست و البته در زندگی آموختهام نباید و نمیتوان کشوری را با کشور دیگر، شهری را با شهر دیگر و مقصدی را با مقصد دیگر مقایسه کرد. هر جایی زیبایی و زشتی خودش را دارد؛ کم یا زیاد!
در نگارش این سفرنامه سعی داشتم هر آنچه از هند دیدم را به رشتهی تحریر درآورم و به تصویر بکشم. هم زیباییها که کم نبودند و هم زشتیها. اما در کل دیدن این سرزمین عجیب و زیبا را به دوستداران سفر پیشنهاد میکنم. هندوستان کشوری پهناور با جمعیتی بالغ بر یک میلیارد و سیصد میلیون نفر و با فرهنگها و مذاهب گوناگون قطعا جایی دیدنی خواهد بود. تاجمحل، تاجِ جهان خود به تنهایی انگیزهای قوی برای سفر به هند است و همین میتواند دلیلی باشد برای چشمپوشی بر نواقص، زشتیها، فقر و... هرچند کراهتها دیده میشود و زیاد هم دیده میشود اما این واقعیت جامعهی هند است. به نظر من باید هند را دوست داشت با تمام جوانبش.
به همسرم هم گفتهام که میشد با کمی اغماض و چشم بستن بر ناملایمات و آلودگیها، همسفر من میشدی و مثل همیشه همراهم میبودی و ارزشش را داشت که به قول نیما:
باید از چیزی کاست
گر بخواهیم به چیزی افزود