سلام.
نمیدونم چقدر با من هم عقیده هستید و چقدر برای اهالی سفر این حس فراگیر هست! این روزها که مشغول نوشتن این سفرنامه هستم تقریبا یک ماه از سفرم گذشته و همه این یک ماه در حالت کرختی و افسردگی و در تمنای سفری که رفته بودم گذشته است ، این روزها در کنار فعالیت های روتین کار و زندگی، مشغول مرور عکسها و حس و حال روزهایی که در سفر درحال قدم زدن و لذت بردن از زیبایی ها و تفاوتها بودم میگذره ....همه ش حس می کنم به قدر کافی از سفر سیراب نشدم ، به قدر کافی بهره نبردم، مثل بچه ای که به زور از شیر گرفته شده، به زور از اون همه شگفتی و لذت و تجربه در سفر گرفته شدم و به سرکار و زندگی در ایران برگشتم. این حس رو همیشه بعد از هر سفری کمابیش تجربه کردم. (ارسال و تکمیل سفرنامه مشمول زمان گردید)
شخصا فکر میکنم ایندفعه چند علت داره که این دلتنگی اینقدر قوی شده و لگد می زنه و آروم نمیگیره: یکیش گرون شدن دلار و ضعیف تر شدن توان ما برای سفر هست، دیگری بیش از دو سال کرونا و سفر نرفتن هست و صدالبته مقاصد به شدت جذاب و دوست داشتنی که در این سفر رفته بودم...خلاصه هر چه که بود و هست قرار بود سفر پرانرژی ترم کنه که اینگونه نشد و جسمم از سفر بازگشت و ذهن و دلم تا مدتها در سفر باقیمانده و به کالبد خویش برنمیگردد.
مقدمات سفر
از آخرین سفرمون قبل از کرونا که به مقصد بالی بود دو سال می گذشت و در این مدت فقط یک سفر به ترکیه داشتیم ولی فرصت نوشتن سفرنامه هیچ کدام پیش نیامد. این سفرنامه را که مشغول خواندن هستید روایت سفر ما به سوئیس در اردیبهشت 1401 شروع شد. من این سفرنامه رو از بخش زوریخ در سوئیس شروع می کنم و هدفم این هست که در مورد تجربه شگفت انگیزم در سفر به کشور زیبای سوئیس بنویسم و از خاطرات زیبایی که در همین سفر به اتریش داشتم گذر میکنم. شاید بعدا سفرنامه اون رو هم فقط فقط به خاطر زیبایی روستای "هال اشتات" رویایی و حیرت آور بنویسم، ولی فعلا و فقط به این دو عکس بسنده میکنم:
البته خیلی هم دلم میخواد در مورد بارسلون و حس و حال خوبی که بهش دارم باز هم باهاتون حرف بزنم ولی ازش گذر می کنم. (ضمنا سفرنامه سفر اول اسپانیای من مربوط به سال 97 در سایت لست سکند قبلا منتشر شده و در اون مفصل به اسپانیا پرداخته ام: اسپانیای سحرآمیز: بارسلونی که عاشقم کرد ، جزایر قناری پرشور، و مادرید پایتخت).
بهمن 1400بود که متوجه شدیم به خاطر کرونا فقط از 3 سفارت سوئیس، اسپانیا و فرانسه میشه ویزای توریستی گرفت و هنوز بقیه سفارتها ویزای توریستی صادر نمی کردند. فرانسه واکسن سینوفارم رو قبول نمیکرد پس از گزینه ها حذف شد. سوئیس هم نوبت های محدودی داشت و همه پر شده بودند و تنها گزینه ما اسپانیا بود که قبلا سال 97 یک بار دیگه ازش ویزا گرفته بودیم و ایندفعه بار دوم بود که از سفارت اسپانیا ویزا درخواست دادیم.
شاید اگه گزینه دیگه ای داشتیم به چند دلیل سراغ سفارت اسپانیا نمی رفتیم: یک، به این علت که مدارک رو باید به زبان اسپانیایی ترجمه می کردیم و تنها چند مترجم رسمی مورد تایید اسپانیا وجود داشت که همه هم تهران بودند و ما جنوب ایران و یک رفت و آمد اضافه به تهران به ما تحمیل می شد و اینکه حداقل سه هفته هم باید برا ی ترجمه صبر میکردیم. دلیل دوم هم اینکه وقتی برای دریافت نتیجه ویزا و پاسپورت رفتیم یه برگه از سفارت روش گذاشته بودند که باید پس از بازگشت از سفر، ظرف یک هفته با پاسپورت و مهر خروج مجددا به دفتر سفارت اسپانیا در تهران مراجعه می کردیم و باز هم برای ما که دور از پایتخت زندگی میکنیم و کارمند هستیم مشکل بسیار بزرگی بود.
برای ما این یعنی دو روز مرخصی جدید پس از دو هفته مرخصی سفر که صدای همه رو درآورده بود و حدود 10 میلیون تومن هزینه رفت و برگشت و هتل (که کاملا هزینه و مرخصی بی موردی بود). و البته دلیل مهم سوم که برمیگرده به برخورد عجیب کارمند سفارت اسپانیا در تهران، که در پایان سفرنامه توضیح خواهم داد.
بحث سفر که قطعی شد به 3 تا از دوستام که مشتاق بودند با من و همسرم سفر کنند هم اطلاع دادم . یکیشون دوست دوران دانشگاه (مریم) و دو تاشون دوست دوران دبستان من بودند (الهه و مهشید) و من پُلی شدم برای آشنایی شان و چنان هم با هم بُر خوردن و صمیمی شدن که منو یادشون رفته بود.
البته که هر سه دوستم بسیار بسیار خوش سفر و شوخ و شکرشکن بودند و همه مون از این همسفری لذت بردیم.
خلاصه که ترکیب مریم و الهه تو سفر یه ترکیب بهشتی بود که برای همه تون چنین همسفرای خنده رو و بامزه ای آرزو میکنم!
با اینکه مریم و الهه بار اول بود همدیگه رو میدیدند و اولین بار تو این سفر، با هم همسفر و همخونه شده بودند، می شد ساعتها پای حرفا و شیطونیاشون نشست و با خودشون به زمین و زمان و همه بدبیاریا خندید. (من البته با تک تک شون مجزا سفر رفته بودم و می دونستم گروه خونیمون با هم جوره) با همه این وجود "مریم" یه مقدار کارش از اول گیرو گور داشت که میگم براتون: اول که پاسپورتش اعتبار نداشت، بعد که پاسپورتش اومد برای ثبت نامش تو سایت نوبت دهی درخواست ویزا یه خطای فیک میداد، بعد هم پاسپورتش وسط اسباب کشی گم شد. جواب ویزاش هم با تاخیر و یک هفته بعد از ما به دستش رسید و پرواز مریم پنج میلیون تومان گرونتر شد!!! قیمت پرواز پگاسوس تقریبا اندازه پرواز قطری شده بود برای مریم.
اینو هم بگم در کارگزاری سفارت اسپانیا تو مجتمع تجاری آرتمیس با یه مبلغی (به یورو) میتونستیم انتخاب کنیم اداره پست، پاسپورت و نتیجه ویزا رو بفرسته شهر محل زندگیمون درب منزل. فردای روزی که پیام اومد ویزا حاضره، مدارک رو هم خیلی سریع آوردن درب منزل. ولی اگه فکر کردید بدبیاری های مریم در این سفر به اینجا ختم میشه سخت در اشتباهید!! که بدبیاری اصلی هنوز مونده و اونم اول سفر و تو فرودگاه بارسلون، مریم تو پله های منتهی به اتوبوس خورد زمین و تا آخر سفر با پای تا زانو ورم کرده ای که احتیاج به استراحت داشت، ما رو همراهی کرد و پا به پامون اومد و استراحت هم نکرد. میدونید مهم چی بود؟ مهم این بود که مریم از همه بدبیاری ها قوی تر بود!
ارز مسافرتی
من 2000 یورو ارز مسافرتی رو برای خودم از یکی از صرافی های شیراز گرفته بودم ولی برای همسرم رو نتونستم بگیرم و حضور خودش الزامی بود. از طرفی توی شهری که ما کار می کنیم صرافی مجاز که ارز مسافرتی بده وجود نداره.
خلاصه بیخیال ارز مسافرتی همسرم شدیم و از اندوخته سفرهای قبل استفاده کردیم. ما چون قبلا یک بار اسپانیا رفته بودیم وقت زیادی برای اسپانیا نذاشتیم ولی در هر صورت مجبور بودیم ورود رو از بارسلون انجام بدیم و یک روز هم به خاطر گل روی همسفرا و البته گل روی خود بارسلون عزیز و دوست داشتنی به بارسلون گردی رفتیم.
درمجموع سفر به این شکل پلن شد:
هزینه ها تقریبا با یورو 30 هزار تومن حساب شده و قیمت فرانک و یورو در آن روزها تقریبا مشابه بود.
تفاوت آب و هوا
بخش اول سفر ما در اتریش گذشت و وقتی از اتریش به سوئیس رفتیم انتظار داشتم هوای سوئیس سردتر باشه. چیزی که از سوئیس تو ذهنم بود کوههای آلپ و سرسبزی و یا برف و اسکی بود و در نتیجه منتظر سرمای بیشتری بودم ولی برخلاف تصورمان چنین نبود و در آن روزهای بهار، هوا حتی کمی گرمتر از اتریش هم بود.
بلیط قطار
بلیط قطار وین به زوریخ رو از ایران و توسط دوست الهه که تو آلمان زندگی می کرد خریده بودیم.
این توضیح رو اضافه کنم که دو سه سال قبل، امکان خرید بلیط قطار خارجی هم از سایتهای ایرانی وجود داشت ولی امسال نشد. حتی از سایت های واسطه که این رزروها رو انجام میدن هم اقدام کردیم پول برگشت می خورد و رزرو کنسل میشد. برای خرید بلیط بین شهری عمدتا به این شکل هست که اگر گزینه انتخاب صندلی هنگام خرید بلیط انتخاب بشه هزینه بیشتری پرداخت خواهید کرد و دوست عزیزی که زحمت کشیدند برای ما بلیط خریدند هم این گزینه رو تیک زده بودند که 5 تامون کنار هم بنشینیم.
بلیطهایی که بدون انتخاب شماره صندلی خریداری شود به این شکل است که پس از سوار شدن به قطار شماره هایی را که قبلاً خریداری شده است بالای صندلی ها نصب کردند و بقیه شماره ها که آزاد می باشد و می توانید روی آنها بنشینید بدون اتیکت شماره صندلی می باشد در واقع صندلی هایی که شماره تایپ شده بالای سرشان نصب شده است رزرو شده اند و شما نمی توانید روی آن صندلی ها بنشینید.
ما درصورتیکه گزینه انتخاب صندلی رو انتخاب نمی کردیم هر جایی که خالی بود میتونستیم بنشینیم و البته ای کاش انتخاب نکرده بودیم... وضعیت ما تو کابین شش نفره بسیار بغرنج شده بود:
جوان رعنای بلندپایی با پاهایی به بلندی کل قد و قواره من تو کابین ما بلیط خریده بود اونم صندلی وسط! و هیچ کس تمایل نداشت تمام شب پاهاشو بغل کنه و روبروش بشینه ... در نهایت سر اینکه کی روبروش بشینه قرعه کشی کردیم . فکر میکنید قرعه به نام کی افتاد؟ درست حدس زدید... قرعه به نام مریم افتاد.
همه ما چند باری بلند شدیم و از اون فضای تنگ بیرون رفتیم و قدمی زدیم و به پاهامون استراحتی دادیم ولی دریغ از اینکه این جوان رعنای عزیز، تکونی به خودش بده و کل شب تا صبح از جاش تکون نخورد حتی دستشویی هم نرفت، دیگه کم کم بهش مشکوک شده بودیم که نکنه دزد باشه، هیچ کیف و وسایلی هم همراهش نبود و تا پاسی از شب با تلفن حرف میزد و کفرمون رو حسابی درآورده بود .در نهایت هم مجبور شدم بهش تذکر بدم که تلفنش رو قطع کنه نمیتونیم بخوابیم.
شهر زوریخ
قطار شب رو بود و ساعت 9 شب حرکت می کرد و صبح به زوریخ می رسید. سپیده که زد و هوا روشن شد چشممون به پنجره قطار خورد و اولین مواجهه ما با سوییس از اون کوپه قطار تنگ و ترش با این صحنه ها شروع شد:
و این تازه آغاز ماجرا ی شیدایی ما بود.
از ایستگاهی که پیاده شدیم مسیر هتل رو با برنامه maps.me یار غار همیشگی که آف لاین و بدون اینترنت کار میکنه پیدا کردیم. فقط لازم بود که نقشه شهر جدید رو از قبل تو گوشی دانلود کرده باشیم، و اینجوری شد که پیاده حدود ده دقیقه بعد درب هتل بودیم.
بعد از کرونا صنعت هتل داری هم مثل بسیاری از صنایع دیگه دستخوش تغییراتی شده . مثلا این هتل آپارتمان رسپشن دائمش رو حذف کرده بود و کافی بود روز قبل از آمدن از طریق ایمیل ساعت ورود رو اطلاع داده و رمز ورود رو میگرفتیم . بعد هم یه باکس بود که با پسورد باز می شد و کلید سوئیت ما تو اون باکس بود و اینجوری شد که خودمون اتاق رو از خودون تحویل گرفتیم.
این هتل اپارتمان،یه حیاط بامزه داشت. میز پینگ پنگ، باربیکیو، میز ناهارخوری ، زیرسیگاری و چند تا درخت که سایه خوبی رو حیاط انداخته بودند امکاناتی بود که توی نگاه اول و البته نگاه آخر از حیاط دیدم. به نظرم شبیه حیاط خونه های شخصی بود. دوست داشتم مدت زیادتری اینجا زندگی می کردم و مثلا یه ساعتهایی هم فرصت داشتم که بیام و از فضای حیاط استفاده کنم ولی توی سفرهای اینچنینی همه چی MP3 شایدم MP4 هست و اینقدر فعالیت و پیاده روی زیاد میشه که همیشه وقت کم میاد و گاهی فکر میکنم اگر تکنولوژی عکس و فیلم نبود با این حجم تصاویر و اطلاعات و دریافت های جدیدی که تو یک فرصت کوتاه میبینیم چقدرش یادم میموند و چقدرش از خاطرم می رفت؟
سوئیت ما طبقه اول بود و کوچک ، ولی پنجره های دلبازی داشت که رو به کوچه باز می شدند. ما مشغول جا دادن کوله و چمدنها شدیم، همسرم رفت سوپرمارکت و خرید مواد اولیه برای آشپزی و صبحانه. این سوئیت را با امکانات آشپزی گرفته بودیم و تو کشور گرونی مثل سوئیس خیلی مفید بود. تو آشپزخونه هم گاز، کتری برقی و مایکرفر موجود داشت و کار ما راه میفتاد .
همسرم که در این فاصله رفته بود خرید هم برگشت.
از گرانی مواد خوراکی در کشور سوئیس زیاد شنیده بودیم و البته که گران تر از کشورهای دیگری بود که من تاکنون رفته بودم. برای مثال یک ساندویچ کباب ترکی در اسپانیا بارسلون چیزی حدود 4 یورو با نوشابه، در وین اتریش 6 یورو با نوشابه و در ژنو سوئیس ۱۲ یورو با نوشابه قیمت داشت. ولی با توجه به اینکه امکان آشپزی برای ما در هتل زوریخ فراهم بود این هزینه ها مدیریت شد .
روز اول زوریخ از هتل بیرون آمدیم و به شناسایی خیابانهای اطراف هتل پرداختیم. این چاقوهای کمپینگ هم که معرف حضور هست و در سوئیس به وفور دیده میشه در همسایگی هتل شعبه داشت و یکی از چیزهایی هست که میشه در سفر به سوئیس یادگاری خرید.
هتل تا ایستگاه مرکزی قطار ده دقیقه پیاده روی داشت و البته مسیر ما برای روز اول گشت و گذار در قسمت قدیمی شهر بود.
بیشتر شهرهای اروپایی که من دیده ام یک قسمت قدیمی و باستانی دارند که شاید مربوط به چند صد سال گذشته است و با دقت و ظرافت بسیاری حفظ شده و جزء توریستی ترین مناطق آن شهرها می باشد.
من به شخصه عاشق قدم زدن در این کوچه پس کوچه های قدیمی هستم و هنگامی که در این کوچه ها قدم میزنم احساس می کنم به تاریخ سفر کرده ام و در ذهن خود آدم ها و داستان هایی رو که در گذشته در این خیابان ها جاری بوده است تصور می کنم.
برای من قدم زدن و وقت گذرانی در این خیابان ها و محله های قدیمی از لذت بخش ترین قسمت های سفر اروپا است و این دقیقا حسی هست که من در ایران زمانی که در بافت قدیمی شهرها هم قدم می زنم دارم.
از نظر من این خیابان ها و کوچه ها روح دارند هویت آن شهر و کشور هستند چیزی که در کشور ما اهمیت کمی دارد و رو به نابودیست و اندک ساختمانها و محله هایی که از قدیم مانده است با بی مهری تمام رو به روست.
آبخوری های زیبای سوئیس در شهر هایی که گذرم افتاد هرکدام با هنر و سلیقه و ظرافت خاصی درست شده بودند و آب ها هم قابل آشامیدن بودند.
قطار و مترو زوریخ
ایستگاه مرکزی قطار که پیاده تا هتل ما 10 دقیقه فاصله داشت برای خودش شهری بود و مغازه های بدرد بخوری هم برای خرید داشت و حتی به نظرم تنها جایی بود که قیمتش کمی مناسب بود و میشد اون اطراف کمی لباس یا سوغاتی خرید. فروشگاه های مختلف لوازم آرایشی کیف و کفش و سوپرمارکت های بزرگ زنجیره ای در کنار یک محوطه بزرگ کیوسک های غذای خیابانی از ملل مختلف بسیار جذاب و سرگرم کننده به نظر می رسید.
در حالیکه هنوز توی کشور ما ماسک اجباری بود در سوئیس عملا و رسما هیچ جا کسی ماسک نمیزد، حتی در قطار و اتوبوس و هواپیما.
ولی در اتریش که قبل از سوئیس اونجا بودیم برای ورود به فروشگاهها، و وسایل نقلیه ماسک اجباری بود اونم N95 و همه هم میزدند ولی در خیابان و فضای باز حتی یک نفر هم ماسک نزده بود به جز ما 5 تا، که البته بعدا شنیدیم هر کسی که تو فضای باز ماسک داشته بقیه تصور می کردند کرونا داره. برای خرید بلیط، هم میشد از دستگاه استفاده کرد و هم به آفیس خرید بلیط رفت که متصدی همراه با بلیط کارت راهنما میداد.
حدود 15 دقیقه در نوبت ایستاده بودیم و وقتی سراغ خانم میانسال فروشنده برای خرید رفتیم سعی کرد به ما نشون بده که با موبایل و از طریق اپلیکیشن بلیط بخریم خیلی ارزونتر از مراجعه حضوری هست و ما هم سعی کردیم بهش توضیح بدیم که تحریم چی هست اصلا و با ما چی کار کرده و هنوزم هستن آدمهایی رو کره زمین که کارت اعتباری و کارت بین المللی ندارند و مجبورا 5 هزار یورو پول نقد در سفر با خودشون حمل کنند ...ولی فکر کنم اینقدر چیزایی که میشنید براش عجیب و غریب اومد که باورش نشد و احتمالا فکر کرد من گیج می زنم!
بلیط ها هم به صورت روزانه صادر می شدند. به این معنی که می توانستیم در هر ساعت یک بار به مقصد برویم و یک بار برگردیم. ساعت رفت و برگشت به برنامه خودمان بستگی داشت. تو قطارهای سوئیس و ایستگاههاشون برعکس اتریش اینترنت وجود نداره، حتی تو خیلیاشون درب دستشوی قطار هم قفل بود و دستشویی داخل ایستگاه قطار هم 3 فرانک خرج میذاشت رو دستمون ، یعنی چیزی حدود صد هزار تومن ناقابل برای یه دست به آب، اونم دست به آبی که آب هم نداشت! از اینجا بود که "موقعیت 3 فرانکی" افتاد رو زبونمون و تا آخر سفر هر کداممان نیاز به دستشویی داشت میگفت در "موقعیت 3 فرانکی" گیر کردم.
ولی نگم براتون از دقت زمانبندی قطارهای سوئیس. یه جور عجیبی سر ساعت حرکت میکنند، یه جور عجیبی سر ساعت می رسند به مقصد که این همه نظم و دقت برای من ایرانی غیر قابل هضم و باورنکردنی بود.
حالا تصور کنید این شبکه ریلی با وسعت بسیار بالا، به شکل مویرگی حتی در روستاهای پای کوهها آلپ هم کشیده شده و ایستگاه داره ولی باز هم عین ساعت کار می کنند. بزرگی هم در این خصوص گفته، اگر می خواهید ساعت مچیتون رو تو سوئیس تایم کنید، می تونید از روی دقت و زمانبندی قطارهاش تایم کنید.
باورتون میشه تو خارج اونم تو سوئیس هنوز از این آبمیوه ها هست پشتشم با همون کیفیت نی چسبوندن. این آبمیوه ها در دستگاه های ایستگاه های مترو هم دیده می شدند البته چیز های بامزه تری هم در این دستگاه ها فروخته میشد که از ذکر نام آنها معذورم.
حالا که بحث این آبمیوه ها شد ببینید در همسایگی هتل تو کف خیابونای وین اتریش چی پیدا کردم ! آخه تو چجوری پات به اروپا رسید شیطون.
روزی که به زوریخ رسیدیم مصادف بود با روز جهانی کارگر و وقتی به ایستگاه مترو رسیدیم متوجه شدیم در خیابانهای اطراف ایستگاه، راهپیمایی های گروه های مختلف و با پیام ها و شعارهای مختلف در جریان هست و به همین مناسبت هم از صبح تا ظهر کل مغازه ها و خیابان های آن اطراف بسته شده بود البته چندتایی هم صدای شبیه به ترقه شنیده شد و کمی شلوغی ایجاد شد و ما هم از آن منطقه فاصله گرفتیم.
یکی از گران ترین خیابان های دنیا خیابان "بانهوف" زوریخ است که هم ارزش و قیمت فروشگاه ها در این خیابان بسیار بالاست و هم برند های بسیار لاکژری و گرانی از سراسر دنیا در این خیابان جمع شده اند و البته بانک های معروف و ثروتمند که پولهای افراد ثروتمند دنیا در آنها نگهداری می شوند هم در این خیابان شعبه دارند.
مغازه ها و فروشگاه ها در سوئیس حدود ساعت ۶ یا ۷ بعد از ظهر بسته میشود و با چنان سرعت و دقتی هم بسته می شوند که به نظر می رسد اگر پنج دقیقه بیشتر باز بمانند جریمه می شوند یا آسمان به زمین می رسد. بعد از این ساعت حتی به زحمت می شود یک سوپر مارکت یا فروشگاه مواد غذایی پیدا کرد و همه خرید هایتان را باید قبل از این ساعت ها انجام داده باشید و بعد از آن تنها رستوران ها و کافه ها را میتوان باز یافت.
شب هنگام که به ایستگاه مرکزی قطار رسیدیم دوباره هیاهویی به پا بود وقتی به جمعیت نزدیک شدیم متوجه شدیم که طرفداران دو تیم فوتبال هستند و در حال کری خوانی و پایکوبی. قبلاً هم این کری خوانی ها را در کشورهای دیگر اروپایی دیده بودم و برایم بسیار جالب و قابل توجه بود که چنان پرشور و پر هیجان در قطار و در ایستگاه های قطار در حال کری خوانی و شعار دادن هستند که گویی وسط تماشای مسابقه فوتبال و در ورزشگاه یا در میانه یک کنسرت پرشور نشسته اند . یکی دیگر از علاقه مندی های من در سفر تماشای کافه و رستوران هایی است که میز و صندلی ها را در خیابان چیده اند و خیابان های پر از کافه و رستوران برای من بسیار دوست داشتنی و هیجان انگیز است.
هر چند که اصلاً گردشگر غذا نیستم و علاقهای به امتحان غذاها و مزه های جدید در زندگی و سفر ندشته ام و همیشه به معدود غذاهای مورد علاقه ام هر چند تکراری در زندگی بسنده کرده ام .
پرچم سوئیس را میتوانید در همه کوچه پس کوچه ها و خیابان ها و مغازه ها مشاهده کنید. پرچم سوئیس دقیقاً پرچم صلیب سرخ است و در واقع پرچم صلیب سرخ از پرچم کشور سوئیس گرفته شده است.
یکی دیگر از جاهایی که در شهر زوریخ تماشا کردیم دریاچه زوریخ بود.
کمی آن اطراف قدم زدیم و به پارکی که در آن نزدیکی بود سری زدیم که و به تماشای وقت گذرانی جوانان و خانواده های سوئیسی در پارک نشستیم.
در مسیر هم با این ساعت گل روبرو شدیم. خوب اگر ساعت گل در سوئیس نباشد پس کجا باشد؟! ساعت باشد، گل هم که باشد یقینا بهترین مکان برای تماشایش باید سوئیس باشد.
تعداد زیاد دختر و پسر های نوجوان که به شکل گروهی با هم به پارک آمده بودند و مشغول فعالیت و بازی بودند توجه من را به خود جلب کرد.
به نظرم آمد در پارک نوجوان ها در گروه های بزرگتر به تفریح می پرداختند و بعضی هم فعالیت های گروهی هیجان انگیز و ورزشی را دنبال می کردند بزرگسال ها هم مشغول دویدن یا گفتگو و معاشرت بودند. حالا که بحث دویدن است این را هم اضافه کنم که معدود زن هایی را دیدم که کفشی غیر از کفش کتانی و اسپرت پوشیده باشند و تقریبا همه زن ها در همه فعالیت ها چه در خرید چه در تفریح چه در خیابان چه در فروشگاه، کفش کتانی پوشیده بودند و تعجب کردم که از بوت و نیم بوت و کفش های پاشنه دار خبری نبود.
حالا که از زن ها گفتم از مردها هم بگویم از پوشش مردها البته : به غیر از مردهایی که کت و شلوار پوشیده بودند تقریبا هیچ مردی شلوار پارچه ای به شکلی که در کشورهای عربی و کشور ما مرسوم است به تن نداشت. ظاهرا در اروپا شلوارهای پارچه ای که بعضاً گشاد هستند و زود هم چروک هم میشوند طرفدار زیادی ندارد.
یکی دیگر از چیزهایی که برای من جالب توجه است و علتش را نمی دانم وجود مجسمه های کاملاً برهنه در بعضی کشورهای اروپایی و البته در نقاط توریستی آن شهر هاست من این مجسمه ها را در ایتالیا به وفور و در سوئیس هم بسیار دیدم.
و عجیب ترین اینکه بعضی از این مجسمه ها در ورودی مراکز آموزشی و دانشگاهها هم نصب بودند. در راه برگشت از دریاچه زوریخ بودیم که چشممان به تجمع دوچرخه سواران خورد به جمع آنها اضافه شدیم چیزی که ما درمورد این جمع متوجه شدیم این بود که این دوچرخه سواران ماهی یکبار دور هم در این پارک جمع شده و معاشرت می کنند.موسیقی هم البته به راه بود و کیف جوانان را کوک می کرد.
این کوچولو هم همراه با مادرش در این مراسم شرکت کرده بود.
در سوئیس مثل خیلی از کشورهای اروپایی همه جا مسیر دوچرخه سواری وجود دارد و مسیرهای داخل شهر و خارج از شهر و تمام نقاط توریستی را دوچرخه سوار ها می توانند رفت و آمد کنند حتی در قطار ها هم کابین هایی برای دوچرخه سواران مشخص شده است که در روی تابلوی ایستگاه، قبل از آمدن قطار مشخص است کدام کابین ها محل استقرار دوچرخه را دارند و دوچرخه سواران می توانند دوچرخه خود را در محل مشخص گذاشته بر روی صندلی بنشیند.
از مسیر ماشین رو که بگذریم در پیاده رو ها یک مسیر برای افراد پیاده رو و مسیر کناری برای دوچرخهسواران در نظر گرفته شده است. برای ما که عادت به تفکیک این مسیر نداشتیم بسیار پر زحمت و دردسرآفرین شده بود و در هنگام عبور از خیابان و پیاده رو باید شش دانگ حواس خود را جمع می کردیم که از محل عبور عابر پیاده رد شویم ،مراقب دوچرخه سوار باشیم، مراقب ماشین ها باشیم ... صد البته که بارها اشتباه کردیم و سهوا در مسیر دوچرخه سواران عبور و مرور کردیم و خدا میداند چقدر در دلشان قربان صدقه مان رفته اند . رودخانه لیمات شهر زوریخ دقیقاً در انتهای قسمت قدیمی شهر در جریان است و کمی هم کنار این رودخانه نشستیم و استراحت کردیم.
آبشار راین
روز بعد تصمیم گرفتیم که به دیدن آبشار راین برویم آبشار راین بزرگترین آبشار اروپا در فاصله ۵۰ دقیقهای از شهر زوریخ، با قطار به آسانی در دسترس می باشد.
قطار تا درب ورودی آبشار می رود و بلیط رفت و برگشت آن از زوریخ ۲۷ فرانک تقریباً معادل ۲۷ یورو بود. بلیط ورودی خود آبشار هم 5 فرانک بود.
اسم آبشار راین را اولین بار در فیلم "از کرخه تا راین" شنیده بودم که البته این فیلم در کشور آلمان رقم خورده بود ولی در واقع رودخانه راین ادامه همین آبشار راین هست که از زوریخ به فرانسه هلند و آلمان می رسد.
ایستگاه قطار دقیقا کنار این قلعه بود و با آسانسور کنار قلعه میشد رفت بالا و در ارتفاع آبشار را تماشا کرد.
آبشار راین ارتفاع زیادی ندارد ولی باید از نزدیک آن را دید که متوجه حجم و قدرت آبی که در این آبشار جریان دارد شد.
چندین تراس مختلف در ارتفاع های مختلف برای عکاسی و نزدیک شدن به آبشار وجود دارد و در تراس های پایینی ست که میتوان عظمت و حجم قطره های آبی که در هواست را درک کرد به طوری که در تراس های پایینی از مه پاشی و حجم قطرات آب موجود در هوا کاملا خیس شده بودم.
تعدادی قایق هم وجود داشت که به شکل گروهی مسافران را تا نزدیکی آبشار میبرد ولی قدرت آب آنها را به عقب پس میزد.
تله کابین
یکی دیگر از روزها که در واقع روز آخر سفرمان در زوریخ بود تصمیم گرفتیم به دیدن موزه فیفا و مقر فیفا در زوریخ برویم. که هر دو فاصله زیادی با محل هتل ما داشت و در واقع آن سوی شهر بود از طرفی هم یکی دیگر از برنامههای ما رفتن به تله کابین معروف زوریخ بود که در حاشیه شهر قرار داشت. اگر بلیط تله کابین را میخریدیم حمل و نقل از ایستگاه قطار تا تله کابین و ورودی تله کابین و بلیط برگشت به ایستگاه قطار و همچنین استفاده از کلیه وسایل نقلیه تا ساعت ۲۴ همان روز را پوشش می داد. یعنی در واقع با خرید بلیط تله کابین هم رفت و آمد به تله کابین و هم استفاده از کلیه وسایل نقلیه تا ساعت ۲۴ همان روز رایگان بود.
بنابراین ما صبح را به دیدن تله کابین گذراندیم و عصر را با بلیط های مجانی درون شهری به دیدن مقر فیفا و موزه فیفا رفتیم. بلیط رفت و آمد به تله کابین و در واقع بلیط خود تله کابین مجموعه ۱۸ فرانک شد و از ایستگاهی که پیاده شدیم تا ورودی تله کابین حدود ۱۵ دقیقه پیاده روی داشت که البته تمام مسیر با تابلوهای راهنما مشخص شده بود.
پس از این که سوار تله کابین شدیم منظره ای بسیار زیبا محصورمان کرد. جنگلی سرسبز و پوشیده از درختان انبوه زیر پایمان بود.
و همسفران اسپانیایی در کابین داشتیم که مثل اکثر اسپانیایی ها پرشور و پرسر و صدا صحبت می کردند.
و البته نمای زیبایی از شهر هم روبرویمان بود.
بالای تله کابین که رسیدیم تا چشم کار میکرد سبز بود، سکوت بود و آرامش!
رستوران کوچکی آنجا بود که ویوی جذابی به کل شهر داشت و به نظرم بسیار شبیه بام سبز لاهیجان آمد.
جنگلی هم در همان اطراف بود و مسیر پیاده روی در آن مشخص شده بود.
موزه فیفا - مقر فیفا
بعد از ظهر همان روز به سمت ایستگاه موزه فیفا روان شدیم. موزه فیفا در خیابانی دور نسبت به مقر فیفا قرار دارد بنابراین ابتدا به موزه فیفا رفتیم .
از جمله زیبایی هایی که در موزه فیفا قابل مشاهده بود پیراهن حمید استیلی در بازی جام جهانی مقابل آمریکا بود.
پیراهن کلینا داور معروف در بازی جام جهانی و لیست فینال تیم برزیل که دیدن اسامی تک تک بازیکنان آن برق از سر هر فوتبال دوستی میپراند هم در آن موزه قرار داشت.
خود جام جهانی هم در موزه قابل مشاهده بود.
توضیح عکس:
تنها جایی که ما دستشویی رایگان در شهر زوریخ پیدا کردیم هم همین موزه فیفا بود که دیگر موقعیت 3 فرانکی به حساب نمی آمد.
پس از آن هم در حالیکه باران شدت گرفته بود با تراموا به سمت مقر فیفا رفتیم.
ولی زمانی که رسیدیم زمان ورود به اتمام رسیده بود و فقط با سردر فیفا عکسی گرفتیم و بسان موشی آبکشیده برگشتیم به ایستگاه تراموا و خوش شانس بودیم که تراموا سریع رسید.
یک مورد دیگر که در سوئیس بسیار به چشم میآمد تعداد زیاد کلیساها بود به طوری که در هر روستا و هر شهر و هر محلهای که میرفتیم چشممان به یک کلیسا می خورد که اغلب کلیسا ها هم ساعت داشتند، البته چرا نداشته باشند سوئیس کشور ساعت هاست. (من به درستی به یاد نمی آورم که آیا در کشورهای دیگر همه کلیساها ساعت داشتند یا خیر)