شهر بِرن
بعد از زوریخ برنامه سفر ما به شهر بِرن، پایتخت سوئیس میرسید.
مسیر یک ساعته زوریخ به برن رو با قطار رفتیم. قطار سواری در سوئیس خودش یک جاذبه فوق العاده حساب میشه و جز بازدیدهای ارزشمند سفر به حساب میاد.
شهر برن پایتخت سوئیس است ولی خود من تا پیش از اینکه قصد سفر به سوئیس داشته باشم اسم این شهر را نشنیده بودم ولی اسم شهرهای دیگر سوئیس مثل ژنو، زوریخ و لوزان ... به گوشم خورده بود. توی این شهر یه هتل با صبحانه رزرو کرده بودیم .هتل برن در نزدیکی ایستگاه مرکزی قطار و همچنین در کنار بافت قدیم شهر قرار داشت.
موقعیت بسیار عالی این هتل به گونهای بود که از پنجره اتاق می توانستیم ایستگاه مرکزی قطار، تراموا و اتوبوس و همچنین شروع بافت قدیمی شهر که بسیار مورد علاقه من هست را مشاهده کنم .
من در کوتاهترین زمان هایی که به دست می آوردم پیاده در این خیابان ها در حال قدم زدن بودم حتی اگر بقیه همسفر ها در حال استراحت بودند مرا باید در این کوچه های قدیمی پیدا میکردند.
صبحانه هتل صبحانه بدی نبود ولی صبحانه گرم نداشتند .کروسان ،قهوه پنیر، میوه، مربا، کره...
خیلی از اروپاییها که میآمدند کروسان و یک فنجان قهوه می خوردند و می رفتند، خوب طبیعتاً شکم ها صاف و کمر ها هم باریک بود. ولی اینکه چگونه انرژی برای ادامه فعالیت طی روز را داشتند من نمی دانم. در رسپشن هتل برن با آب میوه و سیب پذیرایی شدیم. وارد اتاق که شدم یه پنجره بزرگ رو به روم دیدم که به سمت خیابون بود پنجره دوست داشتنی که هم اتاق رو حسابی غرق نور کرده بود و هم نقاط مهم رو میشد از پنجره تماشا کرد و مهمتر اینکه بساط کتری برقی و نسکافه به راه بود. دیگه از این هتل چی می خواستم من؟ به محض رسیدن به هتل برن چمدانها رو گذاشتیم و پریدیم بیرون. رفتیم به سمت قسمت قدیمی شهر.
قدم زدن در این گوشه های چند صد ساله در این هزارتو های قدیمی در این بافت های قدیمی که هر کدام ویژگی و شکل و معماری و ظرافت خاص خودش را دارد برای من لذتی تکرارناشدنی دارد .
می توانم ساعت ها در این خیابان ها قدم بزنم و به معماری و تاریخ و داستان های پشت این خیابان های قدیمی فکر کنم و غرق در زیبایی و هنر شوم.
توجه اروپایی ها به زیبایی محیط بیرونی خونه و آنچه که از بیرون دیده میشه هم برایم جالب است.(که البته قطعا در نقاط توریستی برجسته تر است).
احساس می کنم برای خیلی از ماها این موضوع اهمیت کمی داشته ولی برای غالب اروپاییها اینکه ظاهر خونه از بیرون چطوری دیده میشه و همچنین ظاهر و لباس پوشیدن موضوع مهمی تری هست.
برعکس آنچه که می پنداریم در هنر و ذوق و سلیقه و معماری دستی داریم ، در بسیاری از شهرهای ایران، هم اکنون معماری و جلوه خیابانها چنان در هم آشفته و درهم ریخته شده و از عدم همگونی و اتحاد رنج می برد که به بی سلیقگی و بیتوجهی انجامیده. خبری هم از ریشه های زیبای معماری ایرانی قدیم نیست. من فکر میکنم ما هنر و سلیقش رو همیشه داشتیم، آموزش و مدیریتش رو نداریم .
ما مخاطبان عام یا انسان های عادی در ایران هرگز آموزش قوانین لباس پوشیدن را ندیدیم و گاهی لباس مهمونی، لباس خیابون، لباس خرید و فضای رسمی را در هم میریزیم. ما "دِرِس کُد" فضای رسمی، "دِرِس کُد" مهمونی و "دِرِس کُد" کمپینگ... را باید به تجربه و آزمون و خطا یاد بگیریم و آموزشهای ما فقط منحصر به پوشیده ماندن بوده است و نه بیشتر.
اینکه وقتی مسافرت خارج از کشور میریم شلوارک تو خونه مون رو نباید تو خیابون بپوشیم اینکه وقتی شلوارک میپوشیم نباید جوراب بلند مردانه زیرش بپوشیم این که وقتی میریم توی خیابون برای خرید نباید سرشار از آرایش باشیم و شینیون عروسی داشته باشیم اینکه وقتی میریم کمپینگ تو کوه یا تو دریا هیچ احتیاجی به لباس شب پوشیدن نیست رو ما آموزش ندیدیم.
البته که فراخور هوش و ذکاوتمان و درجه اهمیتی که برایمان داشته است هرکس برداشتی داشته و خود را تطبیق داده است ولی خوب گاهی ماستا رو میریزیم تو قیمه ها .ویژگی مخصوص بافت قدیمی توی شهر برن این زیرزمین ها بودند که تقریباً همه خونه ها داشتند و در حال حاضر بیشتر کاربری شون انبار به نظر میومد ولی بعضی هاشون هم مثل این عکس به آرایشگاه یا مغازه های دیگه تبدیل شده بودند و جالب بود که درب بعضیاشون دقیقا کف زمین باز میشد.
البته من تو این قدم زدن ها دنبال خونه آلبرت انیشتین هم میگشتم که چندسال رو به همراه خانواده اش توی یکی از این خونه ها زندگی می کرده و البته همان زمان ها بوده که روی نظریه نسبیت هم کار میکرده و روایت است که انیشتین وقتی میخواسته ساعت رو بدونه سرش را از پنجره خانه بیرون می آورده و اون ساعت معروف روی برج ته خیابون رو مشاهده می کرده.
برج 23 متری ساعت برن، از نقاط دیدنی این شهر است. کمی پیش از هر ساعت،عروسکهای ساعت بیرون میان و نمایش کوتاهی اجرا می کنند و در انتها رأس ساعت، صدای زنگ ناقوس بلند می شه.
الان خونه انیشتین تبدیل به موزه شده و زیرش دقیقاً یک مغازه سوئیس یا "سوئیس شاپ" هست که میشه سوغاتی های سوئیس رو اونجا خریداری کرد. یه مجسمه بزرگ آلبرت انیشتین هم تو ویترین نشسته است و به توریست ها نگاهی عاقل اندر صفیح دارد!
در مورد سوئیس شاپ ها اینو بگم که توی سوئیس معمولا اینگونه نبود که سوغاتی هاو نمادهای سفر مربوط به سوئیس خیلی دم دست یاشه . اینها فقط توی مغازه های مخصوصی به اسم سوئیس شاپها فروخته میشدن و باید میگشتیم و سوئیس شاپ پیدا میکردیم . و جالب اینکه چنان اتحاد قیمتی تو کل این کشور برپا بود که تقریباً تو این چند تا شهری که ما از سوئیس دیدیم همه چی مشابه بود و همه هم یک قیمت ثابت داشتند.
حتی آخرین روز توی فرودگاه ژنو من قصد داشتم با پولهای سکه ای که از فرانک زیاد آورده بودم مگنت بخرم که فرانک ها خرج بشه چون دیگه احتمالاً فرانک به دردم نمیخورد. من 9 فرانک و چند سِنت داشتم و از ده فرانک فقط چند سِنت کم داشتم. توی اون فرودگاه دو سه تا سوئیس شاپ بود که من از هر کدومشون پرسیدم که آیا امکانش هست که من یه مگنت ۱۰ فرانکی رو با نه فرانک و چند سِنت باقی مونده بخرم هیچ کدومشون راضی نشدند و البته هیچ مگنت زیر 10 فرانکی هم در کل تور سوئیس ندیدم و باید بگم من گرونترین مگنت های کل این سالهایی که سفر رفتم را تا کنون در سوییس دیدم. یک مگنت حدودا 320 هزارتومن به پول امروز ما.
از مسیر هتل و بافت قدیمی که خارج شدیم به چند ساختمان قدیمی می رسید که یکی از آنها بانک ملی سوئیس و ودیگری ساختمان دادگستری سوئیس بود که هر دو از ساختمان ها یا کاخهای بسیار قدیمی و زیبا بودند.
از این ساختمان ها گذر کردیم و در مسیر یک تراس بسیار زیبا پیش روی خود دیدیم.
این تراس زیبا به روی شهر برن و رودخانه آر و سرسبزی بسیار دلپذیری مشرف بود مدتی در آنجا استراحت و عکاسی کردیم و سپس به مسیر خود ادامه دادیم.
همه ما قصد خریدن ساعت داشتیم و هنوز موفق نشده بودیم و تصمیم داشتیم که پرونده خرید ساعت رو در شهر برن ببندیم.
بنابراین هر تایم اضافه ای که پیدا میکردیم به ساعت فروشی ها هم سر می زدیم. البته ساعت فروشی ها هم مشابه بقیه مغازه ها سر ساعت ۷ تعطیل می کردند و شهر بعد از ساعت ۷ تبدیل به شهر ارواح می شد.
ساعت های سواچ در سه شهر سوئیس که ما سفر کردیم شعبه داشتند و در ایستگاههای مترو سوئیس و همچنین در فرودگاه صبیحا استانبول هم شعبه دیگری بود که قیمت ها کاملاً مشابه سوئیس بودند و این ساعت با قیمت های مناسب بین ۶۰ تا حدود ۱۳۰ فرانک برای خرید هدیه میتوانست مناسب باشد.
راستی نماد شهر برن خرس بود و هم مجسمه خرس در شهر دیده میشد و هم پرچم خرس خیلی جاها آویخته شده بود. البته یه جا هم من از شباهت و ریشه اسم شهر Bern و کلمه Bear خوندم که نمیدونم صحیح است یا خیر.
کلیسا های جالب پر از جزئیات و با معماری فاخر در همه شهرهای اروپایی معمولاً جز جاذبه های توریستی آن شهر هستند.
من به شخصه علاقه ای به دیدن داخل کلیساها ندارم و چند بار اول در سفر ها داخل کلیسا ها را بازدید کردم و پس از آن به نظرم آمد این نمای بیرونی کلیسا هاست که منحصر به فرد زیبا و پر از جزئیات فریبنده است. برعکس کلیساها یک علاقه خاصی در من به دالان ها و کوچه های به شکل طاق های هلالی وجود دارد هرجا این طاق ها را میبینم منو سمت خودش می کشاند.(از این نظر شهر ناپولی ایتالیا را که من سفر کردم منبع این دالانها بود و لذت فراوان برذم. سفرنامه ناپل را قبلا نوشتم و با عنوان شمالت تا جنوبت عشق، ایتالیا قابل دسترس است.)
در خیابان توریستی بافت قدیمی شهر برن چند تایی مغازه فرش فروشی ایرانی وجود داشت که در کنار فرش و گلیم زعفران هم میفروختند.
در ادامه مسیر، به خیال خودمان این عسل فروشی بامزه را دیدیم و رفتیم که تست کنیم ولی اشتباه می کردیم عسل فروشی نبود و تست نکرده برگشتیم.
کوه های آلپ
برای روز دوم قصد دیدن کوه های آلپ را داشتیم که زیبایی مخصوص سوئیس را در آنجا بتوان دید و من از اول سفر منتظر رسیدن این لحظه بودم. اصلاً شهر برن را به همین دلیل آمده بودیم، به خاطر نزدیکی به روستاهای کوه های آلپ.
من مدتها قبل از سفر در مورد انتخاب روستای مناسب در این سفر سرچ کرده بودم و عکس های اینستاگرام و گوگل وسفرنامه های موجود رو زیر و رو کرده بودم ولی انتخاب بین این روستاهابرایم بسیار سخت بود. انقدر همه روستاهای زیبا بودند که نمی توانستم بین آنها انتخاب کنم از طرفی زمان و هزینه اجازه نمیداد که همه آنها را ببینم. به این نقشه نگاه کنید، این نقشه بهشت است. نقطه به نقطه این نقشه سرشار از زیبایی و جاذبه است. .
بالاخره سه نقطه را انتخاب کردم : لودر برونن (Lauterbrunnen)،گریندل والد (Grindelwald) و اگر زمان اجازه می داد اینترلاکن(Interlaken) .
صبح زود به ایستگاه قطار رفتیم و کمی هم خوراکی با خودمان بردیم. آنجا دوباره از مسئول فروش بلیط برای دیدن این مقاصد راهنمایی خواستم و بلیط ها را همان جا با کمک متصدی فروش برای رفت و برگشت و دیدن دو مقصد اصلی گرفتم و برایم جالب بود که کارکنان فروش بلیط سر اینکه از چه مسیری و با کدام قطار برویم اتفاقِ نظر نداشتد. در نهایت آدرسی که خودم در گوگل واپلیکیشن های مسیریابی سرچ کرده بودم راهنمایی بهتری بود و از آنها خواستم که بلیت را به شکلی که من می گویم صادر کنند. به نظر میآمد فروشندگان بلیط، کار آموزان دبیرستانی باشند و خیلی به نقشه مسلط نبودند. بلیط مقاصدی که ما از کوه های آلپ می خواستیم ببینیم رفت و برگشت نفری ۸۵ فرانک شد.
خدا می داند که تا به اینجای سفر ذوق و شوق رسیدن به چنین روزی همراهم بوده و از کل سفر سوئیس همین را میخواستم و اگر یک بار دیگر فرصت داشته باشم که به سوئیس برگردم حتماً فقط به شهر برن برمی گردم و بقیه روستاهای این نقشه را خواهم دید.
لازم به گفتن نیست که مسیر رسیدن به این روستا ها چقدر شگفت انگیز چقدر زیبا و خیره کننده بود و همه کل مسیر را گوشی به دست به پنجره قطار چسبیده بودند و پلک نمی زدند.
پنجره قطار ها هم به همین منظور فراخ و شبیه پرده سینما ساخته شده بودند که ذوق توریست ها را دوچندان کنند.
شبکه ریلی قطار در سوئیس به همه جاذبه های گردشگری در دورترین نقاط در پای کوه های آلپ کشیده شده است و اینگونه است که در یک کشور پیشرفته، همه سیستم در خدمت جذب توریست است.
در طول مسیر ، بعضی از ایستگاه ها که مسافر کمتری داشت از بلندگوی قطار اعلام می شد که توقف در این در ایستگاه فقط منوط به درخواست مسافر است و اگر مسافر این ایستگاه می بودیم باید از قبل زنگ را میزدیم.
خدا میداند که من برنامه خودمان را فراموش کرده بودم و در هر ایستگاه وسوسه میشدم پیاده شوم بسکه همه مقاصد زیبا به نظر می رسید و هوش از سرم رفته بود !
مسیر ما به این شکل بود که ایستگاه اول گریندل والد،ایستگاه دوم لودربرونن و ایستگاه سوم اگر زمان اجازه دهد اینترلاکن.
روستای گریندلوالد
روستای گریندلوالد اولین مقصد ما بود روستایی احاطه شده توسط کوه های آلپ.
ورودی روستا به این مجسمه مرد اسکیباز مزین شده بود.
در ادامه روستا اقامتگاه ها و هتل های متعدد دیده میشد و البته چند فروشگاه اول روستا هم ساعت فروشی و سوئیس شاپ بودند.
یک سوال دیگر که در ذهن ما به وجود آمد این بود که چرا در این روستاها رستوران و اغذیه فروشی خیلی کم دیده میشود و جا دارد قدم به قدم کباب، جیگرکی ،رستوران و بلال برپا شود .
البته شاید همه آن اقامت گاهها رستوران عمومی داشته باشند و من از بیرون متوجه نشدم.
در این روستا هم همانند جاهای دیگر دوچرخه سواران و افراد پیاده بسیاری در کنار افرادی که با ماشین مسیر رو طی میکردند دیده میشد و حتما گرسنه هم میشدند.
ما در فصل بهار به دیدن این روستا رفته بودیم و از قبل نگران بودم که کوههای آلپ به اندازه کافی سبز نباشد ولی بهار با علاقه و سرعت، خودش را از میان زمستان بیرون کشیده بود و ترکیب بسیار زیبایی از کوه های سرسبز با سری پوشیده از برف سپید پیش روی ما بود.
شمارو با تصاویر شگفت انگیز و اغواگر این روستای سحرانگیز تنها می گذارم.
میشد ساعت ها اینجا نشست و نفس کشید ریه ها را پر از اکسیژن کرد ، مدیتیشن کرد و از جهان فارغ شد.
من نمیدانم برای ساکنین این روستا و انسان هایی که در سوئیس به دنیا می آیند چگونه تصویر بهشت را ترسیم می کنند و چگونه ترغیب می شوند انسانهای خوبی باشند که به بهشت بروند.
شاید این آدمها در دنیای دیگری زندگی کردهاند و این بهشتِ موعود، پاداشی است که در این دنیا نصیب شان شده است .
یه جمله سنگین و فلسفی رو یه جایی خوندم که نوشته بود آیا نوزادانی که در سوئیس به دنیا می آیند هم هنگام تولد گریه می کنند!؟ ساعتی را به گشت و گذار و لذت بردن از طبیعت زیبای روستای گریندلوالد گذراندیم.
در هنگام برگشت به سمت ایستگاه قطار بود که چشمم مجددا به معدود فروشگاههای ورودی روستا افتاد و از سر کنجکاوی در اوقاتی که منتظر رسیدن بقیه دوستان بودم به یکی از آنها که ساعت فروشی بود سر زدم. از همان ابتدا هم برایم جالب بود که در روستایی دور افتاده در پای کوه های آلپ ساعت فروشی وجود دارد.
اما زمانی بیشتر تعجب کردم که ساعتی را در ویترین دیدم که بسیار به دل می نشست و انتخاب نهایی من برای خرید ساعت در سوئیس شد. همه معیار هایی که من به دنبالش بودم منجمله اتوماتیک بودن و عدم نیاز به تعویض باتری و صفحه رنگی و همچنین بودجه مورد نظر را این ساعت دارا بود فقط یک مشکل کوچیک داشتم بودجه مورد نظر همراهم نبود و در واقع اصلا به ذهنم هم نمیرسید که ممکن است در روستایی در پای کوه های آلپ ساعت بخرم.
ولی خبر خوش آنکه مریم سوپروُمَن به قدر کافی پول همراه خود داشت و تونستم تا برگشت به هتل از او قرض بگیرم و ساعت مورد نظر را خریداری کنم.
از جمله اتفاقات جالب سفر
خانم حدودا 45 ساله ای که صاحب فروشگاه بود با خوشرویی راهنماییهایی در هنگام خرید داشت و هنگام خرید به صحبت هایی که بین من و همسرم می شد با دقت گوش می کرد و به نظر من آمد که لهجه ما برایش خوشایند است و لبخند می زند. صحبت من و همسرم که تمام شد از ما پرسید که شما از چه کشوری هستید و بعد که گفتم ایران... چشمانش برقی زد و گفت او هم متولد ایران هست!!!
این خانم اروپایی با ظاهری کاملا اروپایی قبل از انقلاب به همراه پدر و مادرش که در در خط هواپیمایی "سوئیس ایر" کار می کردند دو سال در ایران زندگی کرده و در تهران به دنیا آمده بود البته چیز زیادی از ایران نمی دانست و هرگز دوباره به ایران برنگشته بود ولی به ما گفت که می داند در ایران جاهای سرسبزی و زیبایی شبیه کوه های آلپ وجود دارد و البته می داند که ایران بسیار تغییر کرده است.
در ادامه برای کاری نیاز به اینترنت داشتم و خانم فروشنده که حالا میدانستم اسمش "ساندرین" است پسورد وای فای مغازه را هم به ما دادند.وهمچنین سعی کرد کمک دیگری در خصوص مالیات کند و فرآیند مربوط به آن را همانجا در فروشگاه انجام دهد که پروسه فرودگاه آسان تر شود ولی نیاز به شماره کارت اعتباری یا کارت بین المللی داشت که خوب ما به لطف ایرانی بودن نداشتیم بنابراین کل پول را پرداخت کرده و رسید گرفتیم که در فرودگاه به باجه مورد نظر مراجعه کرده و مالیات پرداخت شده را پس بگیریم.
کمی با ساندرین در مورد قیمت ها صحبت کردیم و گرانی کشور سوئیس، که البته نظرش این بود که برای درآمد خودشان کشور گرانی نیست و معتقد بود در همه شهرهای بزرگ اروپایی قیمت ها با توجه به درآمد هم اینگونه است. اگرتا اینجا به هیچ کدام از زیبایی های سوئیس و آدم هایی که در این کشور به دنیا آمده اند حسودی نکرده باشم اجازه بدهید به این جمله حسودی کنم که برای خودشان کشور گرانی نیست!
شادمان از خرید ساعت و متعجب از دیدار اتفاقی یک زن میانسال سوئیسی که در ایران به دنیا آمده است همراه با یه حسادت ریز به سمت ایستگاه قطار رفتیم.
در مسیر به این موضوع فکر میکردم که حدود ۵۰- ۶۰ سال پیش چقدر متولد شدن در ایران می توانست باعث افتخار یا موضوعی عادی تلقی شود ولی در این چند ساله آنقدر موضوعی غریب و دور از ذهن شده است که تا این حد باعث تعجب میشود.
گاهی در سفرها برخوردها و دیدارهای اتفاق میافتد که آدمی را به فکر فرو میبرد گاهی اتفاق ها خوشایند است و گاهی ناخوشایند و با پوست و جان خود میتوان درد نژادپرستی را درک کنیم.گاهی هم در سفرها یه جاهای پرتی، ایرانی دیدم که حتی تصور هم نمیکردم آنجا هموطنی پیدا شود. در دور افتاده ترین جاها و دور از دسترس ترین مکانهای کشور دیگر هموطنانی را دیدم که ساکن آنجا بوده و به طور اتفاقی هم کلام شدیم و اتفاقی شیرین رقم خورده است.
روستای لوتربرونن
در حالی که دلم نمی خواست از روستای گریندلوالد خداحافظی کنم قطار ما به مقصد لوتربرونن آمد و به دیدن این روستای شگفت انگیز و آبشار معروفش رهسپار شدیم.
فکر میکنم که زیباییهای این مناظر در کلام نمیگنجد و هیچ توصیفی گویاتر از آنچه در تصویر می بینید نخواهد بود.
از هر کجای این روستا که عبور میکردم و در هر زاویه ای که عکس میگرفتم تصویر این آبشار بلند و معروف روستا را پیش چشم داشتم.
قبرستان زیبای این روستا و انسان هایی که در بهشت این روستا آرمیده اند.
همانطور که در حال قدم زدن در این روستا و دیدن زیباییهای این روستا بودم گروهی که به نظر می آمد همکلاسی باشند را در دسته بزرگ حدود ۳۰- ۴۰ نفری دیدم که برای سفر به این روستا آمده بودند و چقدر انتخاب خوبی داشتند! چقدر خوشحال به نظر می رسیدند!
تماشای گاو ها و گوسفندهای در حال چرا در سوئیس یک تصویر تیپیکال از سوئیس است که منتظر دیدنش بودم و البته در مسیر قطار هم بارها این گاوها را دیده بودم .
ولی ایندفعه فرصتی شد که از نزدیک تر این صحنه را ببینم و از ته دل دلم بخواهم از شیر آن گاوها بنوشم.
دلم می خواهد بدانم شیر گاوی که از علف تازه و پرپشت کوههای آلپ در سوئیس تغذیه می کند و در چنین آب و هوایی زندگی کرده است چه تفاوتی دارد با شیر گاوهایی که در نزدیکی محل زندگی من در جنوب کشور میان زباله ها و خارها دنبال چیزی برای خوردن میگردند.
این درختان که برگهای کمی به بدنشان بود و به نظر می آمد تازه از زمستان بیرون می آیند هم در همه شهرهای سوئیس دیده می شد.
روستای اینترلاکن
مقصد سوم این سفر که تقریبا اتفاقی رقم خورد اینترلاکن بود. جایی که دو رودخانه یا دو دریاچه به هم می پیوستند.
بعد از روستای لوتربرونن تصمیم گرفتیم با دوستانم که عجله داشتند پیش از تعطیلی مغازه ها به شهر برن بازگردند خداحافظی کنیم و به اتفاق همسرم مسیر لوتربرونن تا نزدیکترین نقطه از اینترلاکن را که نقشه به ما نشون میداد پیاده قدم زدیم. مسیر پیش رو از میان مزارع و دشتهای سبز بیکران می گذشت .
لیست بزرگی از جاذبه های دیدنی در اینترلاکن و در طول دو دریا چه و محل تلاقی شان وجود دارد که هر نقطه از آن دیدنی ست.
اما مسیری که ما پیاده دسترسی داشتیم، به بخش کوچک و تقریبا خصوصی و منتهی به خلوتی دونفره از این دریاچه میرسید و زمان هم اجازه نمی داد به دیدن بقیه جاذبه هایش برویم. با تمام وجود حس می کردم یکی از آرزوهای کوچکم در سفر در حال تحقق یافتن است.
روزهای قبل، زمانی که در قطار نشسته بودم و در میان روستاها و شهرهای سوئیس گذر میکردم از پنجره قطار چشمم به افرادی می خورد که در حال پیاده روی و یا دوچرخه سواری در میان این مزارع هستند. من هر بار این آدم ها را می دیدم در دلم آرزو میکردم ای کاش من برای یکبار هم که شده شخصا این تجربه را داشته باشم ولی تا این لحظه که تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده و از میان مزارع باکوله هایی که بر دوش داشتیم قدم بزنیم فرصت پیش نیامده بود.
در آن لحظات هر قدمی که برمی داشتم برای من لذتی وصف ناشدنی داشت. دست همسرم را در دست گرفته بودم، احساس می کردم بی وزن و سبک شده ام، پاهایم را روی زمین نمی گذارم و روی ابرها راه می روم، نسیم خنکی موهایم را نوازش می داد و چشمهایم رویا میدید و سرمست همراه با سبزه های مزارع به رقص درامده بودم. گویی از زمان و مکان جدا شده بودم و یکی از ناب ترین لحظات سفرم در حال رقم خوردن بود. دلم میخواست این لحظه خودم را از پنجره قطاری دوردست تماشا می کردم!
مسیر پیاده روی ما بیش از یک ساعت طول کشید و در راه از میان مزارع شخصی و گاهی مسیرهایی که به نظر می آمد خصوصی و حیاط کمپینگ و یا خانه می باشند می گذشت . پسر نوجوانی هم که گویا از مدرسه می آمد در نزدیکی ما همین مسیر را در پیش گرفته بود.
مسیر تا رسیدن به دریاچه ادامه داشت. دریاچه ای به غایت زیبا و شبیه کارت پستال . مروارید از صدف بیرون آمده بود. به مقصد رسیده بودیم.
هنوز هم که به عکسهای آن مکان نگاه می کنم این حجم از زیبایی و آرامشی که آن لحظات را در خود غرق کرده بود در باورم نمیگنجد. انگار که ذهنم هم نمیتوانست باور کند آنچه می بیند واقعی است. در خلصه رفته بود و آرام گرفته بود!
در حال لذت بردن از فضا و مکانی که جایزه گرفته بودم به سر می بردم که ناگهان آسمان تاریک شد و باد و باران شدیدی درگرفت و از سرما به خود لرزیدم.
در دلم شروع به غر زدن کردم مضطرب شده بودم که یادم آمد به حرف امید، جهانگردی که بیش از صد و یک کشور را با پاسپورت ایرانی تا آن روز دیده بود: مگر چند جوان ایرانی دیگر در این مزارع پا گذاشته و قدم زدهاند و مگر چند بار دیگر خود تو شانس قدم زدن در این مزارع و دیدن این دریاچه را خواهی داشت. پس هیچ علتی و هیچ قدرتی نه باران و نه طوفان و نه سرما نمیتواند حال خوش لذت این مکان و این لحظه را از تو بگیرد پس حریصانه با تمام وجود دوستش بدار، زندگی کن و لذت ببر!
شهر ژنو
دیگه به آخر سفر نزدیک شده بودیم. مسیر شهر برن به ژنو رو هم با قطار طی کردیم . بلیط قطار 57 فرانک بود (حدود دو میلیون تومان) و فاصله اش هم حدود 2 ساعت.
از آخرین تصاویر زیبایی که از پنجره قطار می دیدم لذتی حریصانه می بردم. گاهی حس می کردم دلم می خواهد همه زیبایی را ببلعم و برای روزهای بعد ذخیره کنم.
درست از لحظه ای که سوار قطار شدیم همه چی فرانسوی شد. حتی تابلوی تو قطار به زبان فرانسه نوشته شده بود و من گوشامو تیز می کردم که ببینم از مکالمات مردم چی متوجه می شم.
هتل ژنو رو که نزدیک فرودگاه بود پیدا کردیم و یه پیاده روی ده دقیقه ای داشتیم تا اونجا. این هتل از سری هتل های فرودگاهی محسوب می شد و دارای امکانات محدود برای مسافرانی بود که اقامت کوتاه دارند و خوب ما هم قرار بود یک روز و نیم اونجا باشیم.
از همون ابتدای چک این توجه ام به آسانسور هتل جلب شد که فقط با کارت هتل کار می کرد و تا کارت رو جلو چشمی الکترونیک نمی گرفتیم حرکت نمی کرد. در بدو ورود هم به تعداد بهمون کارت استفاده رایگان از وسایل نقلیه عمومی دادند که باید اسممون رو روش می نوشتیم و همراهمون می بود. من چند جای دیگه هم این رایگان بودن استفاده از وسایل نقلیه در ژنو رو تو سفرنامه ها خونده بودم و فکر میکنم اکثر هتلهای ژنو این آپشن رو دارند.
ابتدا به نزدیکترین مرکز تست PCR رفتیم . برای ورود به ایران جواب تست منفی PCR الزامی بود و ما کمتر از 48 ساعت بعد به ترکیه و ایران پرواز داشتیم. وقتی به مرکز رسیدیم خشکمون زد. نفری 200 فرانک!!! نفری حدود 6 میلیون تومان برای تست PCR؟؟؟
هاج و واج همدیگه رو نگاه می کردیم و برای تصمیم گیری از اونجا خارج شدیم.تصمیم گرفتیم برگردیم هتل و تو گوگل سرچ کنیم و مرکز ارزانتری پیدا کنیم...اما دریغ از اینکه تو سوئیس همه چی همه جا قیمت ها یکیه . فردا صبح که دیگه فقط حدود 24 ساعت فرصت باقی مونده بود مجددا به همون مرکز تست PCR رفتیم و با دلی غمگین و افسرده، اون پول زور رو پرداخت کردیم و بعدش هم کلی همدیگه رو در آغوش کشیدیم و به هم دلداری دادیم که نه اینجوری نمیمونه ارزش پول ملی مون... بالاخره دنیا متوجه قدرت ارزش پول ملی ما خواهد شد و به خاطر یه تست PCR از هم نخواهیم پاشید. هوای آفتابی بدو خروج داشت ابری میشد و سرد. ما هم با اتوبوسهای عمومی به قسمت تاریخی ژنو رهسپار شدیم. پیاده که شدیم دو طرف مغازه و برند و مرکز خرید بود و کوچه پس کوچه های قدیمی.
دوباره من غرق تماشای این کوچه ها شدم و لذت می بردم از این که هر کدام از این بافت های قدیم در شهرهای مختلف سوئیس کاملا متفاوت از دیگری بود و هویت و معماری مختص به خودش رو داشت. این رستوران که بالاش نوشته بود "رستوران بدون الکل" هم به نظر میومد کارش نگرفته و تعطیل کرده بود.
باران هم شروع کرد به باریدن و هوا رو سردتر کرد. تو اون کوچه ها زیر نم نم بارون به دنبال خانه شماره 40 می گشتم.
خانه شماره 40 را با کتاب فروشی کنارش پیدا کردم. خانه ژان ژاک روسو.نویسنده شهیر.
تو شهر ژنو همه فرانسوی صحبت می کنند و برام خوشایند بود که با دانش محدود زبان فرانسه مجبور به مکالمه میشدم یه جاهایی یا تابلوها رو میخوندم و متوجه میشدم. روی این تابلو نوشته بود که برای بیش از یک قرن این مغازه نسل به نسل گشته.
چهره شهر و آدمهاش به محض ورود به ژنو تغییر می کنه و میشه کلی سیاه پوست تو خیابون دید که شاید از فرانسه یا مستعمرات فرانسه اومدن، میشه کلی چهره شبیه خاورمیانه تو خیابون دید که شاید از الجزایر اومده باشن مثلا.
وقت تنگ بود و باید میرفتیم فواره معروف ژنو رو ببینیم.
فواره 140 متری ژنو کنار دریاچه ژنو در شهر ژنو به نماد این شهر تبدیل شده است. این فواره در ابتدا به هدف کنترل فشار آب تاسیسات آبرسانی ساخته شده بوده و بعد که مورد استقبال قرار میگیره فشارش رو تقویت می کنند که جذاب تر بشه. راستش این فواره جذابیت خاصی برایم نداشت و فقط مکانی بود کنار دریاچه که بنشینیم و ساندویچ های کباب ترکی رو همان حوالی بخوریم.
خستگی دو هفته سفر در روزهای پایانی انرژیمان را گرفته بود و هر چند هنوز در دل ذوق داشتیم و پای رفتن، ولی نشد که به بقیه جاذبه های ژنو برسیم و حوالی ساعت 8 به هتل بازگشتیم.
در فرودگاه ژنو تعداد زیادی ساعت رولکس به چشم می خورد و البته بیشتر کارخانه های ساعت سازی سوئیس هم در شهر ژنو واقع شده است. بالاخره موعد پرواز رسید و پرونده سفر سوئیس هم بسته شد.
و اما فرودگاه صبیحای استانبول و پایان سفر و یک پک مکدونالد (ساندویچ، سیب زمینی، نوشابه) 6 یورویی که در روزی که از سفر سوئیس برمیگشتیم به نظرمان بسیار ارزان می آمد.
و اما نکته تاسف بار درمورد کارمند ایرانی سفارت اسپانیا:
طبق یادداشتی که ابتدا به همراه ویزا داده بودند پس از بازگشت از سفر، باید پاسپورت رو مجددا به سفارت اسپانیا می بردیم. 3 نفر کارمند اونجا نشسته بودند که شماره من از بدشانسی به مرد ایرانی، جوان، لاغر و عبوسی افتاد که کارمند سفارت بود. با اینکه مهر ورود از بارسلون خورده بود وقتی مهر خروج رو تو پاسپورتم دید که از ژنو و کشور سوئیس صادر شده است بسیار شاکی شد و شروع کرد به داد و بیداد و با لحن بسیار بی ادبانه و توهین آمیز مکالمه رو ادامه داد و بعد از اینکه گفتم همسرم هم نیامده و من پاسپورتش را آورده ام نیز مجددا کلی داد و بیداد کرد که چطور برای سفر رفتن مرخصی دارید الان نتونست مرخصی بگیره و ... من هنگ کرده بودم از حجم بی ادبی و روان پریشان این مرد که تصور می کرد اسپانیا ملک پدریش است و منِ توریست در آن کشور به قدر کفایت نمانده و پول خرج نکردم !!!! در حالی که علت عصبانیتش را درک نمی کردم به او معترض شدم که طرز صحبت کردنش درست نیست ولی نادان تر از آن بود که ادب و احترام را متوجه شود.
هفته بعد هم دوستم همین پروسه رو رفته بود و او هم همین تجربه بد رو با آن کارمند پشت سر گذاشته بود و مکالمه آنها به درگیری لفظی انجامیده بود. بعدها از جاهایی دیگه هم خوندم که این مرد با همه به همین منوال رفتار می کند و بیشتر دلم به حال پریشان و روان ناآرامش سوخت و البته دوست دیگری هم شکایتی مشابه از کارمند ایرانی سفارت ایتالیا داشت.
در کل من به شخصه علت عصبانیت این کارمند مدعی رو هم متوجه نشدم. اگر از نظر سفارت و طبق قوانین موجود،خلافی رخ داده است (هر چند که من قبول ندارم خلافی رخ داده و تا جایی که من می دانم مهر خروج از هر کشوری در محدوده شنگن می تواند صادر شود) که بحث و دعوا کردن ندارد. سفارت می تواند هر آنچه راه قانونی است و طبق اختیاراتش اقدام نماید.