اردیبهشت ۱۴۰۱ داشت تمام میشد و سفری که مدتها بود انتظارش را می کشیدم هنوز به سرانجام نرسیده بود...با یکی دوتا لیدر محلی صحبت کردم اما گفتن باید زودتر اقدام می کردین و باید عجله کنید،به این علت که گلدن تایم این سفر رو از دست می دهید...در به در دنبال تورهای مختلف می گشتم تا اینکه بالاخره با آژانسی که چندین بار تور گروهی رفته بودم قرارداد بستم...آخرین روز ماه رمضان بود و من روزه بودم،قبل از افطار زمان حرکتمون بود بدو بدو کارهام رو انجام دادم و با هزار زحمت خودم رو به میدانی که نزدیک محل قرار بود رساندم با یه کوله ی بزرگ به سمت اتوبوس حرکت کردم و بارانی که تا قبل از این نم نم می بارید شدت گرفت و کلا خیس شدم..
به اتوبوس که رسیدم ، لیدرمون اولین صندلی اتوبوس رو به من داد،دوتا لیدر داشتیم یک آقا که با همسرشون آمده بودند و یک خانم که تنها بودند و من بعنوان همراه کنار صندلیشون نشستم...نیم ساعتی نگذشته بود از راه افتادنمون که اذان گفتند و من در همان اتوبوس افطار کردم که برام خیلی متفاوت و لذت بخش بود...
چند ساعتی گذشت و به وسطای راه رسیدیم جایی نزدیک آشخانه که همیشه اتوبوسها و ماشینها اونجا توقف می کنند و نمیشه از اینجا رد بشی و از بوی کباب و جگر و چربی...مدهوش نشی...ماهم رفتیم و دلی از عزا درآوردیم... به لطف لیدر مهربانمون با اعضای گروه آشنا شدیم و فهمیدم که با یه گروه جوان و پرانرژی عازم این سفر زیبا هستیم. برای رسیدن به ترکمن صحرا ، از شهر کلاله استان گلستان ۵۵ کیلومتر به جهت شمال رفتیم و در مسیر فرعی بهسمت روستای «گچی سو بالا»، مسیر را ادامه دادیم. پس از گذشتن از روستا، تپههای مخملین نمایان میشوند اما هوا تاریک بود و من کم کم چشمانم سنگین شد...
دم دمای صبح بود که چشمامو باز کردم...وااااای باورم نمیشد...از اینهمه زیبایی انگشت به دهان مانده بودم...مگه میشه مگه داریم...من تو ایرانم؟؟چرا تا بحال عکس یا فیلمی از اینهمه زیبایی ندیده بودم ،شایدم دیده بودم اما هیچ فیلم و عکسی نتوانسته بود حق مطلب را ادا کند و به اندازه ی خود واقعی اش اینقدر زیبا باشد... دشتهای وسیع سرسبز،بله درسته تپه های مخملی...هر تپه ای به یک رنگی انگار از پنجره ی اتوبوس یک بوم نقاشی را به نظاره نشسته بودم
بالاخره با صدای همراهیان از اینهمه زیبایی که مانند رویا بود بیدار شدم...باران همچنان ادامه داشت و ما برای رفتن به داخل اقامتگاه خیلی دچار مشکل شدیم آخه بخاطر باران همه جا گل شده بود...اما اقامتگاه بسیار زیبا بود ،چندین خانه ی گلی گرد و سقف هایی که با حصیر پوشانده شده بود،گلدانهای شمعدانی که در رنگهای مختلف زیبایی را دوچندان می کرد...
صبحانه ای ساده اما با مواد ارگانیک بخاطر نزدیکی به طبیعت خوردیم و حاضر شدیم و راه افتادیم...با مینی بوس به سمت ارتفاعات حرکت کردیم...هرازگاهی گاوی،اسبی،گله ی گوسفندی از وسط جاده رد میشد و ما را متوقف می کرد،از دور دو تا خانه با سقف سبز رنگ دیده میشد، در مسیر قبرستان خالد نبی، منطقهای معروف به هزار دره بود که در گذشته این قسمتها را دریا پوشانده بود، ولی امروزه تپه ماهورهایی تخممرغی شکل با فرورفتگیها و برجستگیها، در فصول بهار و پاییز، با پوشش مخملی سبز، غوغایی از شکوه و زیبایی میشد.
تپههای این منطقه حاصل سالیان دراز رسوب رودخانهای بوده، درههای باریک کم ارتفاع، در میان این دشت فراخ باعث نامگذاری این منطقه بوده است. خاک رسی این محدوده ارزش بالایی دارد.به مقصد که رسیدیم پیاده شدیم و دیدیم که همه جا را مه گرفته و تو دل ابرها هستیم... هوا بسیار دلپذیر بود،به سمت ارتفاعات مقداری پیاده روی کردیم،کنار جاده پراز گلهای بهاری بود...
به آرامگاه خالد نبی رسیدیم آرامگاهی ساده... بی نیاز به گنبد و بارگاه...تابوتی چوبی به شکل خونه داخل آرامگاه بود،زیارت کردیم ،آرامگاه در بلندترین جای کوه بود، طوری که می گفتند اگر در کنار مقبره به شمال نگاه کنید، کوهستانهای ترکمنستان را در منطقه مرزی میبینید. خالد نبی، متولد یمن بوده و یکی از چهار پیامبر بین حضرت عیسی (ع) و حضرت محمد (ص) است. در زمان های دور که در ایران ساسانیان حکومت میکردند، خالد نبی در فرار از دست دشمنانش به این منطقه آمدند.به سمت محل بعدی حرکت کردیم...
کمی دورتر از زیارتگاه، بر فراز قطعه مشرف به «هزاردره شمالی»، بنایی ساده و مسقف و چهار ضلعی قرار دارد که به مقبره «چوپان آتا» معروف است از یاران خالد و دیگری بقعه عالم بابا پدر همسر او به سمت قبرستان رفتیم،مسیرش محشر بود،زبانم بند آمده بود از اینهمه زیبایی و همش با خودم میگفتم به هیچ چیزی فکر نکن و فقط از همین لحظه لذت ببر دستانم را باز کردم و نفس کشیدم غرق در آرامش شدم
از قبرستان عکس زیاد دیده بودم و نه تنها برای من بلکه برای تک تک همسفران وجود این قبرستان با سنگ قبرهایی که به شکلهای عجیبی بود، جالب بود...گمانه زنی های زیادی در اینمورد وجود دارد،برخی بر این باورند که تندیسهای بزرگ نشانگر مردانی هستند که کلاه بر سر و شال بر کمر دارند و همچنین تندیسهای کوچک بهشکل زنان هستند. عدهای نیز برخی از این سنگها را به صلیب تشبیه کردهاند.
اما تقریبا در یک موضوع همه این نظریهها به اتفاقنظر رسیدهاند و آن بیانگر این است که این تندیسهای سنگی، حکم سنگمزار قبرها را برای ساکنان این منطقه داشته است.،تندیسهای سنگی متعددی که در کنار یکدیگر و بهطور پراکنده، مانند یک گورستان، از زمین قد برافراشتهاند. بر اساس مستندات و شواهد، قدمت این گورستان تاریخی به هزاران سال پیش مربوط میشود. همچنین به نظر میرسد که تعداد این سنگها در ابتدا حدود ۶۰۰ عدد ببرخی بر این باورند که تندیسهای بزرگ نشانگر مردانی هستند که کلاه بر سر و شال بر کمر دارند و همچنین تندیسهای کوچک بهشکل زنان هستند. عدهای نیز برخی از این سنگها را به صلیب تشبیه کردهاندوده است.
به اقامتگاه برگشتیم برامون چکدرمه تهیه دیده بودند،پلو ربی که به همراه تکه های بزرگ گوشت دم کرده بودند همراه با سالاد شیرازی، فوق العاده بود، همه ی گروه تا دقایقی از طعم بی نظیرش می گفتند...وقت استراحت دادند و بعد از تعویض لباس برای اسب سواری در دشتهای سر به فلک کشیده آماده شدیم...
از تپه ها بالا رفتیم و باز باروون...
یکی دو نفر از گروه سوار اسب شدند و با همراهی مقداری اسب سواری کردند و اکثر گروه بخاطر بارون انصراف دادند...من اما آدم این حرفها نبودم،پانچو نداشتم،یه پلاستیک بزرگ باخودم آورده بودم دورم پیچیدم و آخرین نفری بودم که سوار شد، همه رفته بودند من بودم و اسب و همراهی و باراااان خدایا مگه میشه اینهمه زیبایی یکجا جمع شده باشه؟اینهمه رنگهای زیبا...یکی از زیباترین حس های دنیارو تجربه کردم...کلی روی تپه های سرسبز که هرکدام به یک رنگ بود بالا و پایین رفتم و از وجود این حیوان در تعجب بودم که چطور روی زمینی که باران خیسش کرده لیز نمی خورد...
بالاخره برگشتیم اقامتگاه،بعد از اینکه یک مقدار گرم شدیم همه اومدیم تو حیاط دور آتش و چای آتیشی خوردیم...
یک استاد موسیقی همراهمون بودن که ساز ملودیکا و گیتار همراهشون بود و کلی برامون هنرنمایی کردند،فوق العاده بود...شب شده بود که از طرف تور برامون موسیقی سنتی ترکمن تهیه دیدند...خیلی جالب بود و من تابحال این موسیقی را نشنیده بودم و مثلش را هیچ جا ندیده بودم کلماتی نامفهوم رو با آواهای بلند و کوتاه در می آمیختند و اکثر آهنگهایی که برامون خوندن در پس خود افسانه ای داشت از عشقی آتشین تا ناکام ماندن جوانی یا ریخته شدن خون دختری پای دار قالی که باعث مرسوم شدن استفاده از پارچه ی قرمز در بیشترلباسهای ترکمن بود زبان ترکی مردم ترکمن ترکیبی از ترکی استانبولی، آذربایجانی و ازبکی است...بعد از اتمام موسیقی با نوازندگان و بچه هایی که لباس زیبای محلی داشتند عکس گرفتیم...
همه داخل خانه ای که حالت کپر داشت و وسط آن بخاری روشن بود شدیم... با پیراشکی های بزرگ گوشت که داخل تنور طبخ شده بود پذیرایی شدیم،بعد از شام کلی بازیهای گروهی کردیم و خندیدیم، آخر شب دلم نمیخواست بخوابم همش این حرفهارو مرور می کردم که خدایا ممنون بابت یه همچین روز زیبایی در زندگیم که بهم هدیه دادی و فرصت دادی تا زیبایی های خلقتت رو ببینم صبح شد و باز باران باترانه میخورد بر بام خانه...
صبحانه را همه دور هم خوردیم و با اصرار یکی از همراهیان تونستیم از صاحب اقامتگاه لباسهای محلی شون رو گرفتیم و چند عکس انداختیم ترکیب رنگ لباس هاشون بی نظیر بود...
از تمام سادگی و یکرنگی این مردمان علارغم میل باطنی خداحافظی کردیم و راهی شدیم، وسط راه جایی میان تپه ماهورها نگه داشتیم و عکس گرفتیم،تکه ای از بهشت بود...یک دشت وسیع که تپه ها و کوه های رنگارنگ در امتداد هم دیده می شدند، دقایقی مکث کردم و فقط به روبرو زل زده بودم و به صدای طبیعت گوش سپرده بودم و غرق در زیبایی ها بودم...
محل بازدید بعدی چشمه گل رامیان بود،جایی که از مسیر جاده ی رامیان فاصله ی اندکی داشت و با عمق حدود ۸۰ متر یکی از عمیق ترین دریاچه های جهان هست،محلی ها می گفتند سالانه تعداد زیادی از افرادی که برای بازدید می آیند برای شنا داخل دریاچه میرن و متاسفانه غرق میشن چون کف دریاچه حالت مکندگی دارد...بی نهایت زیبا بود نهار را کنار دریاچه خوردیم و کلی از کنار دریاچه بودن و مناظر زیبای آنجا لذت بردیم...
بعد از نهار به سمت ارتفاعات و روستای زیبای پاقلعه حرکت کردیم،طبیعت بی نظیر این روستا چشمان هر بیننده ای را حیران می کرد، تضاد شیب های تند مسیر و پیچ های خطرناک با ویوی زیبای شهر در ارتفاعات بسیار دیدنی بود... کمی بالاتر از روستا آبشاری زیبا قرار داشت، آبشار پشمکی که اسمش در لحظه ی اول جالب می نمود، از روی سنگها و صخره ها به سمت بالا حرکت کردیم شاید یک ربع طول کشید با پای پیاده از انتهای جاده تا به آبشار رسیدیم، برخورد ذرات آب در هنگام لغزش روی صخره های خزه ای باعث ایجاد حالت پشمکی میشد که حالتی متفاوت را ایجاد می کرد. در مسیر برگشت لحظه ای روی تخته سنگها نشستم و چشمانم را بستم و به صدای آب گوش دادم،شخصا معتقدم تا جایی که میشود در بازدید هر منطقه ای مخصوصا زیبایی های طبیعی باید لحظات سکوت کرد و به صدای طبیعت گوش داد و لحظاتی به هیچ چیز بجز همان لحظه فکر نکرد...
شبهنگام جایی به دور از همهمه و شلوغی شهر کلبه ای دنج را برای استراحت انتخاب کردیم روبروی ما کوه های جنگلی بودند که مدام صدای حشرات در میان سکوت ها به گوش می رسید و آرزو کردیم که ای کاش میشد ساعتی را در دل این جنگلها قدم بزنیم و از این طبیعت بکر لذت ببریم...صبح که شد لیدر برامون توضیح دادند که برای بازدید امروز که آبشار جوزک نام دارد باید چندین ساعت پیاده روی داخل جنگل داشته باشیم و برای مسافران گفتند که آمادگی داشته باشند...من اما خوشحال از برآورده شدن آرزویم به آسمان نگاه کردم...
با لیدر محلی هماهنگ کردن و راه افتادیم...چه سکوتی و چه وحشتی در جنگل مستتر بود،خودمان بودیم و خودمان...گاهی از لابه لای درختان گاهی از میان رودخانه ای که گویی سالها قبل به معنای واقعی رودخانه بوده رد می شدیم...شلنگ های بزرگی داخل رودخانه بود که انگار آبهای سر منشا رودخانه را به جاهای دیگر هدایت می کرد که اصلا خوشایند نبود بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی به آبشاری زیبا رسیدیم طبیعتی دنج که سکوتش آمیخته با صدای برخورد آب با سنگ ها و صخره ها داشت و به دنیا می ارزید، مسیر طولانی بود و وقتی به اتوبوس رسیدیم واقعا خسته شده بودیم،براه افتادیم...
محل توقف بعدی شهر زیبای گنبد و بنای گنبد قابوس بود که بسیار زیبا بود البته در زمان حضور ما در دست تعمیر بود ،بر فراز تپهای خاکی و به ارتفاع ۱۵ متر در شهر گنبد کاووس یا قابوس، بنای تاریخی این برج قرار گرفته و قدمت این برج سده چهارم هجری است و بلندترین برج تمام آجری جهان است. ارتفاع بنا با پی آن به ۷۲ متر میرسد. دورتادور بنا کتیبههایی به خط کوفی است،به سمت بالا حرکت کردیم و وارد مجموعه شدیم،یک نفر در مرکز بنا ایستاده بود و آوایی روحانی می خواند که صرفنظر از درست یا غلط بودن کارش حال بسیار خوبی به فضا داده بود...
حالا دیگه وقت برگشتن بود، با کوله باری از خاطرات رویایی این سفر هم به پایان رسید ،در طول راه برگشت همش غرق در زیباییهایی که دیدم بودم و آرزو کردم که هر چه زودتر دوباره این سفر را تجربه کنم، چطور می توانستم بعد از این سفر به زندگی واقعی برگردم من دیگر آدم سابق نبودم...