روز سوم: حرکت از هورامان به پاوه (67 کیلومتر)
لقمه هامون رو که از شب آماده کرده بودیم خوردیمو از هورامان با ادامه سربالایی ها حرکت کردیم تا بعد از حدود 3 کیلومتر سربالایی رسیدیم به 7 کیلومتر سرپایینی خفن و اولین روستای مسیر یعنی روستای بلبر. واقعا بعد از اون همه رکابزنی تو سربالایی از روز اول حسابی بهمون این سرپایینی با تموم خطراتش چسبید. بلبر یه روستا با کلی درخت اناره و ورودیش هم به همین خاطر یه المان از انار قرار داره. مردمان مهربون و سحرخیزی داره که با دیدنمون سلام و صبح به خیر گرمی نثارمون می کردن.
قرار بود تا هوا خنکه رکاب بزنیم تا بتونیم صبحونه ی اصلی رو تو یه جای مناسب بخوریم. بعد بلبر تمام مسیر سربلایی بود.
بعد از گذر از بلبر و دوباره سربالایی، ساعت 8.30 صبح بعد از 23 کیلومتر رکابزنی رسیدیم به روستای نوین و یه نونوایی باز پیدا کردیمو با پنیر و چای خریداری شده صبحونه مونو خوردیم. هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که یه بستنی فروشی با شیر محلی دیدیم. دلمون طاقت نیاورد و منتظر موندیم تا دستگاه بستنی رو راه بندازن و یه امتحانی بکنیم. بستنی قیفی خریدیمو خیلی خوشمزه بود و از این که موندیم راضی بودیم. ساعت 9 از نوین هم حرکت کردیمو آفتاب سوزان هم با شدت شروع به تابیدن کرد. از نوین تا سد داریان کل مسیر خاکی آفرود بود. تو مسیر هر از چندگاهی ماشینی از کنارمون رد میشد سرنشیناش با تعجب نگاهمون می کردن.
با 10 کیلومتر رکاب زنی دیگه به دریاچه سد داریان رسیدیم که وسط اون همه خاک حسابی دیدنش نشاط آور و حال خوب کن بود. دورتا دور کوه های سرسبز و سر به فلک کشیده و خنکی که به واسطه وجود آب ایجاد شده بود. توی دریاچه قایق های موتوری گردشگرها رو می چرخوندن. دلمون می خواست سوار شیم اما به خاطر محدودیت زمانی بعد از چند دقیقه ای استراحت، انتظار برای رسیدن دوستانی که عقب تر بودن و دیدن منظره ادامه دادیم.
اما قسمت خوب سومین روز سفرمون اونجایی بود که قبل از روستای هجیج چشمه بل رو دیدیم و ما که دفعه قبل از خیر قایق سواری گذشته بودیم این بار از شنا تو آب چشمه نگذشتیم. آب یخ و تگری که به نوبت می رفتیم زیرشو و از سرمای زیادش ثانیه ای نگذشته پرش کنان و جیغ زنان میومدیم بیرون. البته آب چشمه آشامیدنی هم هست و مسافرای زیادی مونده بودن و دست و پایی به آب میزدن یا بطری هاشون رو از آب پر می کردن. ما هم قمقمه هامونو پر آب کردیمو خاک مسیرو شستیمو گرمای هوا رو زدودیم.
یکی از قشنگیای سفر با دوچرخه اینه که هیچوقت نگران لباست، سر و وضعت و کثیف شدنت نیستی و بدون دغدغه خودتو می سپاری به دل طبیعت. بعد از شنا سر تا پا خیس بودیم که همون اول مسیر از داخل تونل رد شدیم و رسماً داشتیم یخ می زدیم و انگار از وسط تابستون پرت شده بودیم وسط زمستون.
بعد از گذر از چند تا تونل، چند دقیقه ای نگذشته بود که به روستای هجیج رسیدیم. اما یکی از دوستان گفتن این هجیج کوچکه و هجیج بزرگ جلوتره و فاصله ی زیادی تا اینجا نداره. پس بهتره برای نهار بریم هجیج بزرگ. غافل از اینکه هجیج فقط یکیه و در زمان قدیم هجیج جای دیگه بود که رفته زیر آب و بهش می گفتن هجیج کوچک و همونی که ازش رد شدیم هجیج بزرگ بوده در حقیقت. باورکردنی نبود، با رای گیری و حداکثر آرا ساعت 12 ظهر از هجیج رد شدیم و رسیدیم به کوهستانی ترین، شیب دارترین و خشک ترین قسمت مسیرمون. هرچقدر رفتیم هجیج دیگه ای نبود و تابلوی پاوه رو که دیدیم تازه متوجه اشتباه مون شدیم اونم وقتی که کار از کار گذشته بود.
باید رکاب می زدیم تا پاوه اونم بدون نهار یعنی 31 کیلومتر دیگه و تماماً سربالایی تا رسیدن به ارتفاع 1520 متری. شیب مسیر واقعا وحشتناک بود، هوا داغ بود، حتی تک درختی هم که قبلاً دیده میشد دیگه قابل رویت نبود و ما بودیم و غذایی که نبود و آبی که از گرما تو قمقمه هامون جوش شده بود. حتی گوجه ای رو که چند روزی تو خورجین بود و فکر نمی کردیم کسی بخوره نمک زدیمو با ولع خوردیم. از گشنگی حتی بیسکوییت ساقه طلایی که همراه مون بود هم بدون توجه به تشنگی خوردیم.
وضعیت قحطی زده ها رو داشتیم. هم خنده دار بود و هم عجیب اما هنوز روحیه مون رو حفظ کرده بودیم و خنده و شوخی به راه بود. راننده های ماشین های سنگین تو جاده بیشتر دیده می شدن و گاهی برای کمک می ایستادن تا بپرسن چیزی لازم داریم یا نه. نزدیک روستای ورا بود که دیگه واقعا گرما به سرم زده بود.
بماند که از گرما سوخته بودم و تمام لبم از خشک شدن ترک خورده بود و وازلین و چرب لبی که استفاده می کردم جواب نمیداد. بچه های گروه اونایی که بودن هر کدوم با سرعت و توان خودشون رکاب میزدن و دو تا از خانوم ها و دوتا از آقایون هم سوار یکی از کامیون هایی که وایساده بود شدن و باقی مسیرو تا چمینی جا با کامیون رفتن. من و همسرم که همچنان رکاب می زدیم کنار یه کارخونه وایسادیم و ازشون خواستیم تا اجازه بدن از سرویس بهداشتی استفاده کنیمو تو سایه ی یه درخت که تو کارخونه بود چند دقیقه ای بشینیم. نگهبان کارخونه برامون آب یخ زده آورد، هرچند بهتره در این مواقع آب سرد خورده نشه، ولی سعی کردیم آروم آروم آب رو بخوریم تا جون بگیریم.
یادمه با خودم زمزمه میکردم مرده بُدم، زنده شدم، دولت پاینده شدم! بنده خدا، نگهبان کارخونه، بعد از این که حالمون جا اومد ازمون پرسید اینجا چی کار می کنین؟ اونم با دوچرخه و این وقت روز؟ دیوونه این مگه؟ و ما هم خیلی عادی جواب دادیم بله. نگهبان مطمئن شد که با آدمهای عادی طرف نیست و ما یه چیزی مون میشه اما این چالش برای ما فراتر از یه سفر بود و تمام این خستگی، سوختگی و تشنگی قسمت لذت بخش این انتخاب بود. توقف مون باعث شد یکم از دوستان دیگه عقب بیافتیم که تو روستای ورا منتظرمون بودن. تا رسیدیم به روستا و دوستان، تو تنها سوپر مارکت مسیر بدون وقفه چند تا نوشابه و کلوچه خریدیم و دلی از عزا در آوردیم.
سوپر مارکت برای پسری بود که خونه مادرشون که یه خانم مسن واقعا زیبا بودن چسبیده بود به مغازه و پسرشون که بهشون گفتن چند تا دوچرخه سوار اومدن، با لباس کردی گلدار و آبی رنگ و موهای سفید که زیر شال کردی فرق باز شده بود اومدن دم در تا مارو ببینین و با ما صحبت کنن. گفتن که دختر سقز سرسبز بودن و 50 ساله که عروس هورامان شدن و این دوری، گرمای هوا و حتی دیدن کشته شدن جوونا و حمله ی عراقیا تو جنگ ایران و عراق با اومدن به اینجا قسمتشون بوده. بعد چند دقیقه ای که انرژی گرفتیم و هفت کیلومتر دیگه سربالایی و پیچ های تند رو با هزاران امید رسیدن به مقصد رکاب زدیم.
بالاخره رسیدیم به چیمینی جا یا دره چیمینی که به معنای دره سرسبز و چمنی بود. دوستانمون اینجا منتظرمون بودن. ساعت حدود 3 عصر بود و چندین رستوران دقیقا تو همین یه تکه سرسبزی و خنکی بین اون همه گرما و خشکی سربلند کرده بود. چیزی که متاسفانه از اینجا زیاد شاهدش بودیم وجود مگس بود. به طرز عجیبی تعداد مگس ها واقعا زیاد بود و هرجایی که چند دقیقه ای می نشستیم کلی مگس دورمون می کرد.
البته این مربوط به رستوران نبود. کلاً از اینجا تا خود روانسر ماجرا همین بود که دلیلش رو هم متوجه نشدیم. اول دست و صورتمون رو تو آب چشمه ای که کنار رستوران بود شستیم و بعد یه تخت رو برای نشستن انتخاب کردیم. چون رستوران تو کوه بود، چند تا از تخت ها یکم بالاتر بودن و با پله می شد بهشون رسید. ما هم برای خنکی بیشتر و خلاصی از شر مگسا بالا رفتیمو تا آماده شدن کباب ها دراز کشیدیم.
نفری دو سیخ کباب، نون و دوغ محلی سفارش دادیم. البته سیخ کباب ها خیلی بزرگ نبود و سیرمون نمی کرد اما ترجیح دادیم چون هنوز باید رکاب میزدیم خیلی خودمونو سنگین نکنیم. بعد از نهار، نوشیدن چای و دو ساعتی استراحت، ساعت 5 بود که ده کیلومتر باقی مونده تا دومین شهر بدون گدای ایران رو رکاب زدیم. پاوه، رسماً ورودمون به استان کرمانشاه و خروج از کردستان بود اما هنوز تو منطقه اورامانات بودیم.
شماره پلاک ماشین ها عوض شده بود، اما زبان، لباس و معماری هنوز کردی بود و زیبا. تو پاوه هم ساختمون ها با وجود شهر بودن چون تو دل کوه بودن از دور به نظر می رسید که پله ای ساخته شدن. اینجا به جای درخت گیلاس، تا چشم کار می کرد درخت توت، شاتوت و زردآلو دیده می شد. با دیدن تابلوی ورود به پاوه همه چیز نوید دهنده موفقیت ما برای پشت سر گذاشتن یه روز پرچالش دیگه بود.
خداقوت مردم بود که می شنیدیم و خستگی از تنمون در میکرد. البته دوچرخه سواری اینور یکم خطرناکتر شد چون تعداد ماشین ها بیشتر بود و جاده هم که خیلی پهن نبود. سرانجام کنار یه سوپر مارکت نشستیم و باز نوشابه و بستنی خوردیم و برای پیدا کردن یه خونه پرس و جو کردیم. خونه با قیمت مناسب برای یک شب پیدا کردیم که یکم خارج از شهر بود. پس خیلی سریع به سمت خونه رفتیم تا سریع دوش بگیریمو بار و بندیلو بذاریمو برگردیم داخل شهر تا هم تو شهر چرخی بزنیم و هم ماهی کبابی معروف پاوه رو امتحان کنیم تو رستورانی که همه تعریفشو میکردن
این رستوران وسط پارک پاوه بود. هم داخل جای نشستن داشت هم بیرون تو فضای باز. ما بیرون نشستیم و ماهی هایی که برای کباب شدن می خواستیم از تو آکواریوم انتخاب کردیمو شروع کردن برامون کباب زدن. البته من مثل بقیه ماهی نمی خواستم و دلم همبرگر می خواست. تا شام بقیه آماده بشه، همسرمم برام دنبال همبرگر تو شهر گشت که پیدا کردنش کار سختی هم بود و در نهایت همبرگر با نون لواش که توش پیاز و جعفری بود برام خرید.
البته از ماهی هم یکمی برای امتحان خوردم که میتونم بگم خوب بود، اما من خیلی دوس نداشتم، ماهی از شکم کامل باز شده بود و یه سری ادویه و سبزی بهش زده و کبابی شده بود و با یه مواد ترشی مانند خاصی که باید روش می ریختیم سرو میشد. در نهایت، بعد از خوردن شامو چای و خوندن یه چنتا آهنگ گیلکی، قدم زدن تو پارک با ماشینایی که مارو آورده بودن هماهنگ کردیمو دوباره برگشتیم خونه، تا زود بخوابیم و فردا راهمون رو ادامه بدیم.
روز چهارم: حرکت از پاوه به روانسر (57 کیلومتر)
شب رو خوب استراحت کردیمو صبح زود بیدار شدیمو خورجینا رو روی دوچرخه هامون بستیم. خونه رو تحویل دادیم تا حرکت کنیم. اینجا چهار نفر از دوستانمون که از تهران و کرمان بودن، چون کار داشتن و مرخصی بیشتری نداشتن، از ما جدا شدن تا با اتوبوس برگردن. این چند روز با هم بودن باعث شد جدا شدنشون واقعا سخت باشه و جای خالیشون کاملاً احساس بشه. اما چاره ای نبود، اونا به سمت محلی که بتونن سوار اتوبوس بشن حرکت کردنو ما به مسیرمون به سمت روانسر ادامه دادیم. فراوانی نعمت و انواع درخت میوه تو مسیر دیده میشد. البته هنوز زردآلوها کامل نرسیده بودن اما دیدنشون رو درخت هم واقعا حس خوشایندی به آدم می داد.
همچنان سربالایی داشتیم و ماجرای جدید وزش باد مخالف بود که کارو سخت تر می کرد. تا روستای شاهو رکاب زدیم و شنیده بودیم یکی از خوردنی های معروفه این مسیر بستنی سنتی و خونگیه. پس تو این روستا تو سوپرمارکت سریع تا این مدل بستنی رو دیدیم، خریدیم. بستنی نونی که سایزش بزرگ و خیلی خوشمزه بود و صادقانه بگم طعم هیچ بستنی که تا اون روز خورده بودیم به پاش نمی رسید. بعد از شاهو، تو مسیرمون تابلوی اثر طبیعی غار قوری قلعه رو که دیدیم سریع از جاده اصلی برای دیدنش منحرف شدیمو رفتیم تا از این جاذبه بازدید کنیم. همین جا با آقا شهرام که قبلاً با دوچرخه سفر می کردن و الان به خاطر افزایش سن با موتورشون در حال سفر بودن آشنا شدیم. آقا شهرام مسیر برعکس ما رو طی میکردن و از شیراز اومده بودن و به مریوان میرفتن. با موتور جذابشون هم که ازین موتورای بزرگ مشکی خفن بود، چنتایی عکس گرفتیم.
آقا شهرام بهمون نوک حوله یا همون بلبلی نخود هم تعارف کردن که از درختای بالای کوه های غار قوری قلعه کنده بودن. بلبلی نخود همون نخودهای خودمونه که هنوز نرسیده و میشه مثل باقالی کشاورزی تر، که تو گیلان خوردنش به عنوان کنار غذا مرسومه، خورد. کنار غار یه بازارچه سنتی هم قرار داره که میشه سوغاتی هم تهیه کرد. من هم یه روسری کردی با ریشه های صورتی خردیمو خانوم فروشنده هم روش بستنشو بهم یاد دادن.
در آخر، بلیط ورود به غار رو که نفری سی هزار تومان بود تهیه کردیمو وارد شدیم. این غار، طولانی ترین غار آبی آسیا هستش که از کرمانشاه شروع میشه و تا روانسر ادامه پیدا میکنه و علاوه بر آبی که تو غار جریان داره، اثر فرسایش، نقش و نگار زیبایی رو روی سنگ خلق کرده که به صورت تالارهای متفاوت قابل بازدیده. داخل غار نورپردازی مناسبی داره و بعضی قسمت ها مثل آمفی تئاتر صندلی قرار گرفته و میشه نشست و از دیدن این اثر طبیعی و خدادادی لذت برد. قشنگ ترین تالار غار، تالار نیلوفرش بود که شکل گیری و رنگ سنگ ها شگفت انگیز بودن.
بعد از دیدن غار، به سمت روانسر که حدود 25 کیلومتر تا غار فاصله داشت، حرکت کردیم. سرپایینی مسیر خیلی بیشتر از سربالایی بود، اما باد اونقدر شدید بود که گاهی تو سرعتی که از سرپایینی می گرفتیم باعث میشد کنترلمون رو از دست بدیم و چون جاده دو طرفه بود و ماشین هم زیاد از کنارمون رد میشد خیلی استرس داشتیم که این تاب برداشتن های دوچرخه کار دستمون نده. اونقدر ترمز گرفته بودیم که لنت های دوچرخه کامل داغ شده بود. متاسفانه راننده ها هم تو این مسیر خیلی مراعات مارو نمی کردنو خیلی نزدیک به ما از کنارمون رد می شدن. تو مسیر نزدیکای روانسر مزارع صیفی جات و سبزی جات زیادی به چشم میخورد.
البته در اطراف مزارع خونه ای نبود و صاحبینش اغلب برای مدتی که فصل کشت وکار بود تو چادرهایی نزدیک مزارع زندگی می کردن. به همین خاطر میشد بچه ها رو هم دید که اطراف مزارع در حال بازی کردن هستن. مطمئنن طعم خیار تازه چیده شده از بوته خیلی با اونی که از مغازه خریداری میشه فرق داره، پس ما هم موقعیت رو از دست ندادیمو رفتیم خیار بوته ای خریدیم. به روانسر که رسیدیم از چند نفری، راننده تاکسی تا عابر پیاده، در مورد یه رستوران خوب پرسیدیم تا بتونیم برای نهار خورشت خلال معروف کرمانشاه رو یه جای خوب و با کیفیت امتحان کنیم.
رستورانی که همه گفتن رستوران برادران محمدی که تو یه جاده ای تقریباً بیرون شهر واقع شده بود. رفتیم اما بهمون گفتن چون ساعت 4 هست غذا ندارن و رستوران تعطیله. ما که ناامید شده بودیمو قصد داشتیم برگردیم داخل شهر تا خودمون برای نهار چیزی آماده کنیم. تو همین فکرا بودیم که صاحب رستوران با گشاده رویی اومدن و گفتن که شما مهمون ما هستین و تشریف بیارید داخل و براتون غذا آماده میکنیم. خیلی خوشحال شدیمو سریع رفتیم نشستیم و خورشت خلال و برنج سفارش دادیم.
تو مسیر برگشت از رستوران هم تو یه باغ سبزیجات وایسادیمو کاهو و سبزی خوردن برای شبمون خردیم. سبزی ها اونقدر تازه بودن که انگار با آدم صحبت می کردن. بعد از چیدن سبزی، خودشون برامون تمیز کردن. در رابطه با معنی کلمه هورامان هم از صاحب باغ پرسیدیم که گفتن تو این منطقه مردم به زبان هورامانی، که یه نوع زبان کردیه اما غلیظ تر، صحبت میکنن به همین خاطر به اینجا میگن هورامان یا اورامان.
از ایشون در مورد جای مناسب برای کمپ زدن هم پرسیدیم که گفتن دو تا محل خوبه یکی یه ترمینالی هست که خیلی استفاده نمی شه و کنار پاسگاهه و اون یکی پارکی که نزدیک سراب روانسره. ما به خاطر شرایطمون و بودن دوچرخه ها ترجیح دادیم کنار پاسگاه چادر بزنیم که البته هم شیر آب داشت و هم توالت. البته هر دو یکم دور بودن و توالت هم کامل ساخته شده نبود و در نداشت. هنوز ساعت 7 نشده بود و هوا روشن بود که چادرامونو که چهارتا بود برپا کردیمو زیراندازامونو بیرون چادر انداختیم تا کنار هم بشینیمو کارامونو انجام بدیم. یکی لباساشو مرتب میکرد، دو نفری بازی میکردن و من و همسرمم بساط چای رو راه انداختیم تا بعدش بریم سراغ شام.
کنار این ترمینال، یه زمین بایر بزرگ بود که دو تا پسر بچه اونجا مشغول چروندن گوسفنداشون بودن. منو همسرم رفتیمو باهاشون حرف زدیمو گفتن که کلاس هفتم و پنجم هستن و این کار هر روزشونه و یجورایی تو خانواده این وظیفه بهشون محول شده. بچه های خوبی بودن و کلی از ما و از مدل سفرمون پرسیدن و گفتن که اگه شب صدای گرگ شنیدین نترسینو و گرگا نزدیک نمی شن چون سگ این اطراف زیاد هستش و پاسگاه هم تو شب پروژکتورشو برای روشن کردن محوطه راه میاندازه. برای شام تصمیم گرفتیم پاستا سبزیجات درست کنم و بخوریم. لیست خرید رو دادم به همسرمو با یکی دیگه از دوستان برای خرید با دوچرخه رفتن دنبال سوپر مارکت.
البته کنارش تن ماهی هم زدیم که اگه کسی پاستا دوس نداشت اونو بخوره. سبزی خوردن تازه هم که حسابی کیف خوردن غذا رو بیشتر می کرد. تو سفرهای این مدلی هوا که تاریک میشه دیگه سر شب نیست، دیر وقته و وقت خواب و همینطور هوا هم که روشن میشه دیگه اول صبح نیست و باید سریع بیدار شد. خاصیت این مدل سفر زندگی به سبک قدیمه. اون موقع که تلویزیون، اینترنت و برق نبود. روز چهارم سفر هم اینطور تموم شد و برای فرداش که قرار بود بریم به سمت کرمانشاه برنامه ریزی کردیم.
روز پنجم: حرکت از روانسر به کرمانشاه (63 کیلومتر)
روز پنجم سفرمون یه تفاوت عمده با باقی روزها داشت اونم این که روز تولد من بود، و من دقیقا داشتم آرزویی رو زندگی می کردم که روز تولد سال گذشته ام موقع فوت کردن شمع تو ذهنم گذشته بود. برای همین برام حس متفاوتی داشت. از دیدنی های روانسر سراب روانسره که ما قبل از خروج از روانسر ازش بازدید کردیم. سراب روانسر در حقیقت یه دریاچه کوچیکه که یه سری پل روش ساخته شده و یک طرفش کوه قرار داره و طرف دیگه اش خیابونه و دورو برش رو هم به صورت پارک درخت کاری و گل کاری کردن و صندلی گذاشتن.
درسته امروز باید 63 کیلومتر تا کرمانشاه رکاب می زدیم اما مسیرمون فقط دو تا سربالایی داشت و الباقی مسیر کفی و سرپایینی بود. تنها مشکل مسیر مدل رانندگی خطرناکشون بود، که چون خیلی نزدیک و مویی از ما سبقت می گرفتن باعث شده بود کمی به خاطر بیش از اندازه دقت کردن به جاده خسته بشیم. مسیرو ادامه دادیم تا به کافه قنادی کشاورز تو روستای کانی شریف رسیدیم.
دیوارهای قنادی پر بود از عکس های قدیمی، عکس های سیاستمدارن گذشته مثل اولین بخشدار اورامانات و همسرش، ورزشکاران و پهلوونا و... دیوار حسابی توجهم رو برای چند دقیقه ای به خودش جلب کرد تا تمام عکس ها رو ببینمو زیرشون رو بخونم که مربوط به چه کسیه. تو کافه به خاطر تولدم، کیک یزدی و باقلوای سنتی کرمانشاه رو با بستنی دست ساز سفارش دادیم. طعم همشون عالی بود، به ویژه بستنیش.
اینجوری با همرکابان تولدمو جشن گرفتیم، هرچند تو همین ساعتا بود که یکی یکی اقوام و دوستان هم برای تبریک باهام تماس می گرفتن و شادیمو چند برابر میکردن. تو مسیر، از مسیر مرز خسروی هم گذشتیم و طرفای ظهر بود که به تابلوی ورودی شهر تاریخی کرمانشاه رسیدیم.
شهری که از اول این سفر برای رسیدن بهش لحظه شماری می کردم، برای دیدن طاق بستان و بیستونش، برای تجسم داستان شیرین و فرهاد و شاید خسرو و شیرینش، برای نرسیدن های اونها اما رسیدن من بهشون! دیگه انگار دمای 39 درجهای هوا اذیتم نمی کرد. دل دل می کردم برای رسیدن!
تابلوها رو از ورودی شهر دنبال کردیم. تا برسیم به مسیر طاق بستان که هم پر بود از رستوران های سنتی و هم پارک. تو ورودی کرمانشاه، یکی دیگه از هم رکابامون که قصد داشت بره همدان و بعد هم تا قزوین رکاب بزنه از ما جدا شد. حالا دیگه از اون گروه ده نفره، 5 نفر باقی مونده بود. پنج نفری به سمت مسیر طاق بستان رفتیم و تو مسیر هم یه لیوان آب انجیر خنک خریدیم و باز برامون اتفاق جالب دیگه ای رخ داد. یکی از راننده کامیون هایی که تو مسیر هورامان به پاوه وایساده بودن تا کمک مون کنن به اسم آقا غلام، شماره ی یکی از بچه ها رو گرفته بودن، و دقیقاً وقتی رسیدیم کرمانشاه بهمون زنگ زدن که شما کجا رسیدین.
گفتیم کرمانشاه و ایشون هم اصرار کردن که برای نهار بریم خونشون. از ایشون اصرار و از ما انکار که نمی خوایم مزاحم بشیم. خلاصه بعد از کلی تعارف، بهشون گفتیم که ما برای نهار می ریم یه رستورانی سمت طاق بستان و شب هم همونجا چادر می زنیم. ایشون هم بهترین رستوران اونجا رو بهمون معرفی کردنو جالب اینکه به رستوران زنگ زدن و گفتن ما مهمون ایشون هستیمو هوای مارو داشته باشن. واسه همین وقتی ما رسیدیم صاحب رستوران منتظر ما بودن. دنده کباب، غذای معروف کرمانشاه رو سفارش دادیم و تا آماده شدن سفارش از اونجایی که از گرما همه آمپر چسبونده بودیمو آب روغن قاطی کرده بودیم، خودمونو تو حیاط رستوران حسابی با آب خیس کردیم.
از خنکی آب و مهموان نوازی آقا غلام و صاحب رستوران حسابی کوک بودیم که طعم عالی دنده کباب که یجور کباب سنتیه هم مزید علت شد. دنده کباب از دنده گوسفند همراه با زعفرون، ربگوجه و یه سری ادویه درست میشه و نوع طبخشه که خیلی مهمه و ظاهرش شبیه کباب شیشلیکه اما به نظرم لذیذتر و خوشمزه تر.
نهار که تموم شد، در کمال تعجب آقا غلام رو جلوی رستوران دیدیم که اومده بودن دنبالمون. دیگه ما هم که اصرارشون رو دیدیم قبول کردیم تا همراهشون بریم خونه شون. گفتن خودشون و همسرشون تنها هستنو بچه هاشون یا شهر دیگه دانشجو هستن و یا ازدواج کردن و دوس دارن امشب رو کنارشون باشیم. ایشون با ماشین جلو رفتن و مسیرو بهمون نشون دادن و ما هم به دنبالشون حرکت کردیم تا رسیدیم به خونهشون. همسرشون هم مثل خودشون با گشاده رویی بهمون خوش آمد گفتن و همون اول با یه چای ازمون پذیرایی کردن تا حالمون جا بیاد.
خونه ی با صفایی بود. تو حیاطش یه تخت داشت و درخت انگور مثل یه سقف روی طناب و چوبی که برای پایه زده بودن کل حیاط رو پوشونده بود. بعد از این که وسایلمون رو تمیز کردیمو خودمون هم دوش گرفتیم، قرار شد یه ماشین بگیریمو از فرصت پیش اومده استفاده کنیمو بریم بازار کرمانشاه و داخل شهرو بچرخیم و شام هم برای این که مزاحم آقا غلام و همسرشون نباشیم، بیرون بخوریم. اعتمادی که آقا غلامون برای دعوت پنج نفر غریبه به خونشون کردن برای هممون جالب بود و تو مسیر به سمت بازار کلی در موردش صحبت کردیم.
بازار کرمانشاه پر بود از مغازه های کاک و شیرینی های معروفش. کرمانشاه به عبارتی می تونه بعد از گیلان بهشت من باشه، منی که از شهر غذا میومدم به این استان. تو بازار هم مغازه دارها شیرینی بهمون تعارف می کردن. مسجد جامع کرمانشاه رو معماری زیباش تو مسیرمون دیدیم. ورودی مسجد پله داشت و روی پله ها طرح فرش رو سه بعدی نقاشی کرده بودن و جوری به نظر می رسید که انگار رو پله فرش پهن شده و به نظرم واقعا ایده ی قشنگ و خلاقانه ای بود.
خلاصه بعد از یک ساعتی پیاده روی تو بازار، یه اغذیه فروشی پیدا کردیمو گوشت کوبیده یا همون همبرگر خودمونو سفارش دادیم. ساندویچش خوشمزه بود، و جالب این بود که فروشنده دانشجوی دکترای آمار تو یزد بود و با رفیق یزدیمون یجورایی رفیق شد و این هم از مزایای از شهرهای مختلف دوست و همراه داشتنه. بعد از خوردن شام، به سمت خونه برگشتیم و جالب ترین و هیجان انگیزترین تولد عمرم روبه رو شدم.
همسرم بدون این که متوجه بشم با بچه ها و آقا غلام هماهنگ کرده بود و برام کیک تولد خریده بود و وقتی رسیدیم خونه، آقا غلام اومدن تو حیاط و گفتن برق خونه رفته و قرار شد خانوما تو حیاط بمونیم تا آقایون برن شمع و فلش گوشیارو روشن کنن که یهو صدای آهنگ تولدت مبارک بلند شدو همسرم با کیک و شمع روشن اومد و همه شروع کردن به دست زدن. واقعا نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم. شوکه شده بودمو از ته دلم ذوق داشتم تو اون لحظه. یکی از بهترین لحظات عمرم بود، تولد، سفر با دوچرخه، مهموان نوازی کردهای با معرفت، با وجود این که کلی قبل از سفرمون ترسونده بودنمون که منطقه ی مرزی هست و خطرناکه و با دوچرخه نرید! اما شده بود آن چیزی که واقعا می خواستیم و دوس داشتیم.
روز ششم: گشت و گذار تو کرمانشاه و رسیدن به بیستون (40 کیلومتر)
بعد از یه شب خاطره انگیز، صبح آخرین روز سفرمون همگی با انرژی از خواب بیدار شدیمو یکی از دوستان که به آقا رضا پروردگار معروفن رفتن نون داغ سنگگ برای صبحانه خریدن و کنار آقا غلام و همسرشون صبحونه رو خوردیم. آقا غلام هم که می دونستن راهی طاق بستان و بیستون هستیم، پیش درآمد دیدنشون که شنیدن داستان از زبان ایشون به همراه شعرهای کردی بود رو برامون اجرا کردن. تو حیاط خونه و رو تخت نشستیم و داستان شیرین و فرهاد رو از زبان شیرین آقا غلام نیوش جان کردیم و ازشون خواستیم تا هر وقت مسیرشون به رشت، یزد یا تهران خورد بهمون خبر بدن تا ببینیمشون و جبران لطفشون رو بکنیم.
ازشون خداحافظی کردیمو راهی طاق بستان به معنی "طاقی از سنگ" شدیم و تمام مسیر صدای نمایشنامه ی شیرینو فرهاد با زبان استادان صدا زنده یاد منوچهر اسماعیلی و خسرو خسروشاهی بود که توی گوشم می پیچید و بیشتر منو به وجد می آورد. خنکای دم صبح هم بیشتر به حال خوشمون اضافه می کرد. ساعت 8.30 صبح بود و برای همین خیلی خلوت بود. برای ورودی طاق بستان هم نفری 5000 تومان پرداخت کردیمو وارد شدیم. دوچرخه ها رو کنار ورودی به نگهبانی سپردیمو پیاده رفتیم داخل. محیط سرسبز و پر از درخته، چمنا کاملا مرتبن، آبگیر بزرگی وسط محوطه قرار داره و یه آبگیر و جوی کوچک هم زیر پای طاق و کوه قرار گرفته. اردک ها توی آب میچرخن و درخت های بزرگ و تنومند روی دریاچه سایه انداختن.
همچنین یه نقش حکاکی شده سنگی، دو طاق بزرگ و یه درخت چندین ساله به اسم درخت رحمت هم تو این محوطه قرار گرفته. کل محوطه فقط چشم شدم که ببینم، گوش شدم که بشنوم و همه ی این لحظات رو تو ذهنم ثبت و ضبط کنم. صدای پرنده ها، آسمون آبی و کوه برافراشته همش زیبایی طبیعی بود که با حجاری تاریخی روی سنگ نه فقط عظمت خالق که هوش مخلوقش رو هم تایید می کرد. طاق ها، مراسم تاج گذاری و شکار پادشاهان دوره ی ساسانی از جمله خسرو پرویز رو نشون میدادن که عاشق شیرین شده بود. تمام محوطه رو قدم زدیمو تکتک قسمت ها رو گشتیم و مدتی هم کنار آبگیر زیر سایه درخت و رو چمنها نشستیمو از دور این صحنه های بی نظیر رو تماشا کردیم.
بعد از حدود یک ساعتی بازدید، سوار دوچرخه ها شدیمو با تمام دلتنگی به سمت بیستون که در فاصله سی کیلومتری کرمانشاه و در جاده ی کرمانشاه به همدان قرار داره حرکت کردیم.
قرار شد نهار رو هم تو بیستون بخوریم. مسیر، سرپایینی خیلی خوبی داشت و روز آخرمون رو گل و بلبل کرده بود. از کرمانشاه که خارج شدیم تو مسیر یک محل استراحت با کلی مغازه سوغات کرمانشاه دیدیم، نون برنجی، نخودچی و کاک. من عاشق شیرینی کاکم، به خاطر همین وایسادیم تا کاک بخریم که باز هم با مهربونی کرمانشاهی ها مواجه شدیم که ما رو چای مهمون کردن و با شیرینی کاکی که خریدیم خوردیم. شاید جالب باشه که بدونین تو کرمانشاه بیشتر مردم ورزشکار و پهلوون هستن و یجورایی کمترین معتاد رو تو کل ایران داره. بعد از چند دقیقه ای استراحت دوباره به سمت مقصد حرکت کردیم. نرسیده به شهر بیستون بودیم که تابلو مجموعه تاریخی بیستون رو دیدیم و حدود 5 کیلومتری به سمت در ورودی رکاب زدیم که با در بسته مواجه شدیم.
اول فکر کردیم کلا بسته اس و خیلی ناراحت شدیم اما خیلی اتفاقی چند نفر بازدید کننده رو در دور دست تو محوطه دیدیم و با پرسیدن از چند تا بومی که تو روستای نزدیک این در ورودی زندگی می کردن متوجه شدیم این ورودی هنوز افتتاح نشده و باید برگردیم به جاده اصلی و وارد شهر بیستون بشیم تا بتونیم داخل محوطه رو بازدید کنیم. نمیدونم واقعا چرا اصلاً اون تابلو رو برای ورودی گذاشته بودن. طرفای ساعت 12 بود که به ورودی رسیدیمو آفتاب دقیقا وسط آسمون بود و گرمای هوا هم حسابی زیاد شده بود. نگهبان ورودی محوطه بهمون پیشنهاد داد که بریم نهار بخوریمو یکم بذاریم هوا خنک تر بشه بعد بیایم برای گشت و گذار.
چون محوطه ی اصلی بدون درخته و هیچ سایه ای موقع بازدید وجود نداره. پس ما هم رفتیم تو شهر تا بتونیم یه رستوران مناسب پیدا کنیم. رستوران سعید رو با پرس وجو پیدا کردیم که طبقه دوم یه ساختمون قرار داشت، دغدغه گذاشتن دوچرخه ها رو داشتیم ولی بهمون گفتن تو یه مغازه خالی دوچرخه ها رو بذاریم و هیچ مشکلی هم پیش نمیاد و مغازه کناری حواسش هست. وارد رستوران شدیمو همه جوجه کباب و کوبیده سفارش دادیمو خوردیم. غذا خوش طعم بود و خوب طبخ شده بود. رفتار پرسنل هم خیلی محترمانه و مهربانانه بود. بعد از خوردن نهارو خوندن نماز و استراحت کردن تو نمازخونه رستوران، حدود ساعت 3.30 از رستوران دوباره به سمت محوطه تاریخی حرکت کردیم. دل تو دلم نبود سریع تر برسیم.
از ما هزینه ورودی نگرفتن و گفتن که ما مهمونشون هستیمو بریمو از بازدید لذت ببریمو حتی مارو به چای هم دعوت کردن. تو محوطه ی بیستون، چندین قسمت شامل پارک، فواره، جوی آب، غار مربوط به دوره نئاندرتال ها، فرهادتراش، پیکره سنگی شیرین، یه کاروانسرای دوره شاه عباسی که به هتل تبدیل شده، یه کافه ی سنتی بسیار زیبا، حجاری و سنگ نوشته دوره هخامنشیان که شرح پیروزی داریوش بزرگه و تندیس هرکول مربوط به دوره اشکانی دیده میشه. زیراندازهامون رو زیر سایه درخت ها و کنار جوی آب پهن کردیمو قرار شد سری به سری بریم دیدنی ها رو بازدید کنیم. من و همسرم، از غار نئادرتال ها شروع کردیم.
قسمتهای تاریخی همه تو ارتفاع کوه قرار دارن. پس از کوه بالا رفتیم که یه قسمت هایی هم پله داشت. وارد غار شدیم که دهانه ی ورودیش کوچیکه و اما قابل عبور کردنه. مثل همه ی غارها بود یجورایی و با نور فلش گوشی یه نگاهی انداختیمو ازش خارج شدیم تا بریم سراغ بازدید از قسمت حجاری ها که متاسفانه گویا مدت زیادیه که در حال مرمتش هستن و وردی راه پله اش بسته بود و نمی شد وارد بشیم و فقط تونستیم از پایین به بالا نگاهی بندازیم، که خیلی هم واضح نبود و بیشتر داربستایی که زده بودن دیده می شد تا سنگ نوشته و کتیبه ی داریوش بزرگ. بعد از بالای کوه کل محوطه رو دیدیمو به سمت پایین حرکت کردیم تا بریم به سمت کاروانسرا که یکیش در حال حاضر هتل شده اما ورود به محوطه برای عموم آزاده و کاروانسرای بعدی که جز شالوده چیزی ازش باقی نمونده.
پیاده رویمون حدود یک ساعتی طول کشیده بود، به همین خاطر رفتیم به سمت کافه سنتی نزدیک کاروانسرا که به شربت خونه معروفه، تا یه نوشیدنی خنک بگیریم. باورم نمی شد از دیدن اون همه زیبایی تو یه شربت خونه به اون کوچیکی. از ورودی که داخل شدیم یه قسمت مرکزی با چهار تا اتاق که دوتایی در دو طرف قرار داشتن. در و دیوار کافه پر بود از وسایل قدیمی، عکس و تختها و پشتی دیواری هایی برای نشستن. برای ورود به اتاق ها باید کفش ها رو در میاوردیم، چون توشون فرش پهن شده بود. یه موزیک سنتی هم پخش میشد. عطر عود هم فضا رو معطر کرده بود. سکنجبینو عرق بیدمشک سفارش دادیمو بیرون نشستیمو نوشیدیم.
بعد بین درخت ها شروع کردیم به پیاده روی تا به دوستان مون برسیمو اونها هم برن برای بازدید. تو همین مسیر بود که سنگ تراشیده شده شیرین رو هم دیدیم.
حدودای ساعت 7 غروب، بعد از دیدار از بیستون، اومدیم تو میدون ورودی شهر، جایی که قرار بود اتوبوسی که باهاش هماهنگ کرده بودیم، ساعت 8 سوارمون کنه. هندوانه ای خریدیم و تو مدت انتظار خوردیم و دوستان یزدی و تهرانی مون که مسیرشون با ما متفاوت بود اتوبوس دیگه ای گرفتن و به سمت شهرشون حرکت کردن و من و همسرمو یکی دیگه از دوستان که رشتی بودیم، سوار اتوبوس کرمانشاه به رشت شدیمو ساعت 8.30 بعد از جاسازی دوچرخه ها تو قسمت بار، به سمت رشت حرکت کردیم.
سفری که از رشت چهارنفره شروع شد و تو کردستان به ده نفر رسید و حالا با تعداد کمتر داشت تو کرمانشاه تموم میشد. دلتنگی و غروب دست به دست هم داده بودن تا حس و حال عجیبی رو بهمون بدن، اما امیدمون این بود که از همونجا برای سفر بعدیمون برنامه ریزی کنیمو دوباره گروه رو دور هم جمع کنیم. تو ذهنم فقط این جملات می گذشت "خداحافظ بیستون، خداحافظ اورامانات، خداحافظ مردم با معرفت کرد و سلام رشت". بالاخره، سفرمون که تو هوای گرم کردستان و کرمانشاه سپری شده بود، تو صبح بارونی پنجشنبه 21 خرداد ماه تو رشت تموم شد.
هزینه هر نفر تو این سفر، شامل کرایه ی اتوبوس رفت و برگشت، اجاره خونه، خوراک و ورودی اماکن در نهایت یک میلیون پانصد هزار تومان شد که برای هشت روز سفرمون با تمام گرونیها مقرون به صرفه بود. همچنین نکته ضروری برای این مدل سفر اینه که باید صبور باشید، وسواس در خوراک و پوشاک رو کنار بذارید، همدلی و کار گروهی رو فراموش نکنید و سعی کنید نسبت به اتفاقات منعطف باشید. همچنین اول، سفرهای کوتاه با مقاصد آسون و شهری رو انتخاب کنین تا به شرایط عادت کنید و نقاط ضعف خودتون و وسایل همراهتون رو قبل از سفرهای چالشی بشناسید.
همچنین یادگیری تعمیرات دوچرخه، حداقل به صورت آماتور از اوجب واجبات برای این مدل سفره. این رو بدونین که، این مدل سفر به دلیل شرایطی که فراهم می کنه میتونه آدمی رو پخته کنه و جهان بینی رو افزایش بده، پس اگه چالش پذیر هستید از پذیرفتن این تجربه تو زندگی تون غافل نشید. این نوع سفر شما رو به فرهنگ مردمان سرزمین های مختلف آشنا می کنه و مردم شما رو نه تنها به عنوان مسافر و ورزشکار می شناسن بلکه به شما به چشم انسانی نگاه می کنن که به محیط زیست، فرهنگ منطقه و مردم و موجودات زنده بیش تر اهمیت می ده. سفر هیجان انگیز ما به کردستان و کرمانشاه، توشه ای غنی از حال خوب، دوستانی مهربان، برنامه ریزی و اخلاق مداری برای من به ارمغان آرود که قطعاً تاثیرش قابل انکاره.
در نهایت به صورت جمع بندی، مکان های دیدنی این مسیر رو تو یه جدول برای راحتی جمع آوری اطلاعات قرار میدم.