بعد از یک سفر ایرانگردی که در نوروز 1401 از جنوب شرقی تا غرب ایران ادامه پیدا کرده بود و همان زمان تصمیم گرفته بودم که در تابستان این سفر را ادامه دهم و بعد از کلی بررسی و با تاخیر برای تعطیلات هفته ی اول مهر 1401 تصمیم گرفتم به کرمانشاه سفر کنم، از مشهد با قطار به تهران رفتم و بعد از یک روز استراحت از تهران با اتوبوس ساعت ۱۲ شب و با پرداخت مبلغ ۱۶۹ هزار تومان به سمت کرمانشاه حرکت کردم،خیلی سال بود که دوست داشتم سفری به کرمانشاه داشته باشم اما قسمت نشده بود و طبق برداشتی که از قبل داشتم فکر می کردم مهر ماه برای سفر به کرمانشاه یک مقدار دیر باشه و هوا سرد با شه اما بعد از کلی جستجو در مورد وضعیت آب و هوایی فهمیدم که در روزهایی که در کرمانشاه هستم هوا عالی است.در این سفر برادرم من را همراهی می کرد. هفت صبح بود که به کرمانشاه رسیدیم در رستوران ترمینال صبحانه که شامل دوعدد نیمرو به مبلغ 30 هزار تومان و املت به مبلغ 35هزار تومان بود را خوردیم…
اسنپ گرفتم برای محل اقامت که دیوار به دیوار تکیه بیگلربیگی بود،۳۲ هزارتومن به اسنپ دادم و راهی خیابانهای کرمانشاه شدیم...شهر زیبا بود و از تصورم بسیار زیباتر بود ، به اقامتگاه رسیدیم ، خانه ای قدیمی با حوضی در وسط حیاط با یه عالم یادگاری از روزگاری نه چندان دور... هرجایش یادآور خاطره ای ...اقامتگاه را برای دو شب به مبلغ 760 هزار تومان رزرو کرده بودم ، مستقر شدیم و بعد از یه استراحت کوتاه و کمی جستجو و صحبت با مدیر اقامتگاه یک برنامه ی پیاده روی سبک و دیدار از چندین مکان دیدنی را قطعی کردم...
در کوچه های باریک بافت قدیمی حرکت کردیم و خود را به در ورودی تکیه بیگلربیگی رساندیم،بسیار زیبا و غیرقابل باور بود... فکرش را هم نمی کردم که یک تکیه اینقدر باحال و باصفا میتونه باشه... خوانده بودم که قدمت این تکیه به دوره ی قاجار برمی گردد، حیاط با حوضی بزرگ که درهای زیادی به روی آن باز میشد ، یکی از درها موزه ی پارینه سنگی بود و دیگری موزه آثار خطی… واما درب اصلی مربوط به خود تکیه بود که در بدو ورود از زیبایی سحرانگیزش مبهوت میشدی ذره ذره ی دیوارهای آن آینه کاری بود بقدری زیبا بود که سرگیجه می گرفتی... چندین عکس یادگاری گرفتم و راهی محل بعدی شدیم...
از آنجا پیاده در خیابان اصلی شهر نزدیکی بازار سنتی حرکت کردیم و پرسون پرسون به تکیه ی معاون الملک رسیدیم ، هر دو تکیه نفری ۴ هزار تومان ورودی داشت، در بدو ورود عظمتی وصف ناشدنی داشت ، همه ی دیوارها بسیار زیبا نقاشی و کاشی کاری شده بودند ، هر دیواری گویا یادآور ورقی از تاریخ یا اتفاقات مذهبی بود ، برای مثال یکی از دیوارها نقاشی جمعیت زیاد افرادی که قمه بر سرو صورتشان زده بودند و خون روی سر و بدنشان ریخته بود... از حیاط اول با حوضی پرآب که رد می شدی پا در حیاطی بزرگ با کاشی کاری هایی به غایت زیبا می گذاشتی با ستونهایی که قطر آنها بسیار زیاد بود ، دو یا شاید سه نفر باید دستهای هم را می گرفتند تا دور ستون بهم می رسیدند. حیاط مجموعه و دیوارهایش حال و هوایی غیر قابل وصف داشتند...
بازدید بعدی طاق بستان یا تاق بستان بود که در تابلوهای آنجا تاق بستان نوشته شده بود اما در اینترنت طاق بستان دیدم... جایی که در گذشته 9 کیلومتر از شهر فاصله داشته اما در حال حاضر جزئی از شهر محسوب میشه اما از مرکز شهر مقداری فاصله داشت تاکسی گرفتم و رفتیم ، تا آنجا بیست دقیقه ای در راه بودیم به تاق بستان که رسیدیم نفری ۵ هزار تومان ورودی دادیم و وارد شدیم فکر می کردم از ورودی راه زیادی تا قسمت اصلی باشد اما اونقدرها راه نبود دریاچه یا بهتر بگم حوض وسط که چندان آبی نداشت را دور زدیم تا به دو تاق کوچک و بزرگ رسیدیم که نقش برجسته ها و نگاره هایی داشت که مربوط به قرون پیشین بود ، تاق بستان از این جهت حائز اهمیت هست که چندین رخداد تاریخی دوره ساسانی را به تصویر کشیده و تاج گذاری شاهان این دوره را نشان می دهد...
به سمت پایین حرکت کردیم ، غرفه هایی از صنایع دستی و شیرینی جات آنجا مستقر بودند.
مدیر اقامتگاه آدرس یک رستوران را داده بود کمی گشتیم تا پیدا کردیم. رستوران دایه که یک مجموعه بود و علاوه بر فضای بسیار زیبا غذای خیلی لذیذی هم داشت ، دنده کباب سفارش دادیم و خیلی به نظرم متفاوت بود و اصلا شبیه دنده نبود هر پرس ۲۵۰هزار تومن که برای دونفر زیاد بود...
بعد از برگشت در نزدیکی محل اقامت به بازار سنتی کرمانشاه رفتیم ، اول قسمت پارچه ها و زیورآلات بعد هم قسمت ادویه جات که خیلی پر رونق بود... قسمت پارچه و لباس و روسری برایم خیلی جالب بود چون نسبت به پوشاک ما خیلی با زرق و برق و رنگهای بسیار زیبا بودند...
یک قسمتی هم در کنار خیابان بورس شیرینی های معروف کرمانشاهی بود که همه ی مغازه ها یک دیس شیرینی جلوی مغازه گذاشته بودند و به هر رهگذری تست شیرینی می دادند که خیلی خوب بود البته که تلاشهایشان بی نتیجه نماند و کلی خرید کردم...
برای روز دوم در کرمانشاه با یک راننده هماهنگ کردم که به بیستون و سراب صحنه برویم جالب بود کرمانشاهی ها به گمانم به سرچشمه ی آب می گفتند سراب اما ما به چیزی که توهم آب ایجاد کند می گوییم سراب... صحنه هم نام یک شهر هست و تا آن روز من نمی دانستم....بخاطر عدم هماهنگی با راننده دیروقت راه افتادیم اما به بیستون که رسیدیم متاسفانه فهمیدیم که بخاطر سالروز رحلت پیامبر تعطیل است دور کوه گشتیم و از دور نگاهی کردیم با ندیدن بیستون کلی آثار تاریخی از جمله مجسمه هرکول ، پل بیستون، کاروانسرا شاه عباسی، نقش برجسته مهرداد دوم وفرهاد تراش را از دست دادیم.
مثل یک لشکر شکست خورده به سمت شهر صحنه حرکت کردیم...حدود ۵۰ کیلومتر راه بود...از ورودی پارکینگ مقداری پیاده روی داشت که بعضی ها با موتور سه چرخ می رفتند اما ما چون وسیله ای نداشتیم پیاده رفتیم، جلوی در ورودی پیاده، یک مغازه بود که یخ در بهشت سنتی داشت که طعم بی نظیرش مرا به خاطرات روزهای کودکی و آلاسکاهای یخی که دورگرد ها در کوچه ها می فروختند برد...از اینجا دیگر صدای شر شر آب را می شد شنید چه طبیعتی ،خیلی دوست داشتم هوا خنکتر از مرکز شهر بود و وجود آب روان زلالی که از کنار راه می گذشت بسیار لذت بخش بود. بعد از پیمایشی کوتاه به آبشاری زیبا رسیدیم که جلوی آن آب عمیق و خوش رنگ می شد و خیلی ها درحال شنا کردن بودند، اما من جو زده از وجود شناگران نوک پایم را در آب کردم و از شدت دمای پایین آن پاهایم بعد از چند دقیقه سرخ شدند...دقایقی به صدای آبشار و آرامش آن گوش دادم و در جایی آرام نشستم...
به سمت شهر حرکت کردیم، دور میدان اصلی شهر تعداد زیادی نان داغ کباب داغ بود در یکی از آنها خودمون و راننده را مهمان کردیم، باورش برایمان سخت بود از مهمان نوازی مردم این خطه، که راننده هرجا که می رفتیم کارت بانکیش را می داد و با لحجه و گویش شیرینشان می گفت مهمان ما هستند حواستان باشد و بعد ما با کلی خواهش و تمنا کارت را پس می گرفتیم و حساب می کردیم...واقعا این چند روز مهربانی و مهمان نوازی را از این مردم یاد گرفتم...به اقامتگاه رسیدیم و بعد از کلی رد کردن تعارفات راننده که هرجا هر مشکلی داشتیم حتما باهاشون تماس بگیریم،ازشون خداحافظی کردیم .
بعد از یک استراحت کوتاه به سمت مسجد شافعی رفتیم که فاصله ی اندکی از محل اقامت داشت...از کوچه پس کوچه های بازار گذشتیم اما وقتی به مسجد رسیدیم دیدیم که قسمت اصلی مسجد بسته است و اجازه ی بازدید نمی دهند هرچه اصرار کردم فایده ای نداشت از پشت شیشه ها تعدادی عکس گرفتم و خارج شدیم...
شب شده بود که یکی از طرفداران پیجم پیام دادند و پرسیدن کجا هستین و من گفتم کرمانشاه و کلی ابراز خوشحالی کردن که آنها هم منزلشان کرمانشاه هست و خیلی خوشحال خواهند شد که ما از امشب به منزل آنها برویم و اگر ماشین نداریم از ماشینی که اضافه دارند استفاده کنیم حتی میتونن بقیه ی مسیر سفر رو مارو همراهی کنند...خیلی برام جالب بود که از بین اینهمه فالور چطور ایشون بهم پیام دادند و فهمیدن ما کرمانشاه هستیم و الان می خواهند کلی به ما کمک کنند...خلاصه صبح فردا از بین گزینه ها قرار شد که بلیط برای قزوین بگیرم و چون بلیط قزوین ۵ عصر بود باهاشون هماهنگ کردم و ماشین ازشون گرفتم و قرار شد به غار قوری قلعه و روانسر و بازارچه ی مرزی جوانرود برویم و برگردیم...متاسفانه حال مادرشون خراب شد و درگیر بیمارستان شدند و یه خورده دیر به ما رسیدند.
ساعت ۱۲ بود که بالاخره از کرمانشاه راه افتادیم فکرش را بکنید ۸۰ کیلومتر رفت ۸۰ کیلومتر برگشت و بازدید غار و صرف نهار یه خورده ریسکی بود... دل به دریا زدیم و راه افتادیم با سرعت نسبتا زیاد...این غار زیبا در منطقه ی اورامانات قرار داشت ، از کرمانشاه 25 کیلومتر که به سمت پاوه حرکت کردیم به شهر روانسر رسیدیم و از میان این شهر زیبا که رد شدیم، بعد از آن به روستای قوری قلعه رسیدیم ... ورودی غار برای هر ماشین ۲۰هزار تومن می گرفتند پرداخت کردیم و وارد شدیم به ورودی غار که رسیدیم بلیط هر نفر ۴۰ هزار تومان بود...وارد که می شدی تفاوت دما به شدت قابل لمس بود فضای داخل غار بسیار سردتر از بیرون بود .غار قوری قلعه یا قوری قلا در همه ی فصول سال دمای ثابتی دارد و شامل دو فاز بود فاز اول با 500 متر طول دو تالار مریم و کوهان را در خود جای داده بود و فاز دوم که 1000 متر طول داشت و شامل تالارهای عروس،بتهون و نماز بود، که در هریک از این تالارها شکلهای مختلف سنگها و قندیلها وجود داشت. در کل بسیار زیبا بود اما راستش را بخواهید اگر چه ادعاهایی مثل بزرگترین غار آبی آسیا، یا طولانی ترین غار ایران را یدک می کشید به نظر من به غار علیصدر نمی رسید...
بیرون غار یک رستوران بود و ماهی کبابی تازه داشت، ماهی براساس وزنش فروخته می شد و کیلویی 170 هزار تومان بود ، ابتدا از داخل آکواریوم یک ماهی انتخاب کردیم بعد رفت برای مرحله ی کباب شدن، وای وای هرچه از طعم لذیذش بگم کم گفتم برام جالب بود علاوه بر آبلیمو و نمک به ماهی سماق زده بودند نه سماق پودری بلکه سماقهایی که گرد گرد بود و ترش و از بچگی می خریدیم و خالی خالی می خوردیم که این سماق ها بسیار طعم ترش خوبی به ماهی داده بود...
به سمت کرمانشاه راه افتادیم ،به سرعت خود را به محل اقامتگاه رساندیم تا کوله و بقیه ی وسایل را برداریم که به در بسته خوردیم تماس گرفتم و مسئول اقامتگاه آمدند و وسایل را برداشتیم وقتی به دوست عزیزمون رسیدیم جهت تحویل ماشین ساعت ۵ بود و ساعت 5:30 بلیط داشتیم ، وااای که یک آدم چقدر میتونه خونسرد باشه...نیم ساعت به حرکت اصرار داشتند که باید بیاید منزل ما چای بخورید بعد برید... با استرس فراوان از اینکه به اتوبوس میرسیم یا نه رفتیم داخل خانه ای که سیاه پوش عزای امام حسین بود و گویا پایگاه زائرین کربلا...کافی و چای ریختند و نفهمیدم چطور درحالی که دهان و زبانم می سوخت ، چای و کافی را نصفه نیمه نوشیدم و بقیه را گذاشتند داخل سینی و باخود بردیم که در راه بخوریم...خلاصه تا به ترمینال برسیم از طرف اتوبوسرانی دوبار تماس گرفتند که چرا نمیاید...به محض رسیدن سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس راه افتاد و از دوست صابر مهربانمون خداحافظی کردیم و به کرمانشاه بدرود گفتیم...
در راه پنجره های بزرگ اتوبوس این امکان را فراهم کرده بود که با دیدن منظره ای زیبا از شهر خداحافظی کنم ، دیدن کوه بیستون از دور این فکر را در ذهنم تقویت می کرد که این شهر جایی نیست که این اولین و آخرین دیدار من از آن باشد و حتما حتما در آینده ای نه چندان دور باز خواهم گشت و دیدار تازه خواهم کرد...
نویسنده: نیلوفر عزیزی