صبحانه شامل جودوسرپرک به همراه ماست و میوه جات، تخم مرغ، کروسان و عسل است که نسبت به سایر هتل هایمان مفصل تر است.
حدود ساعت 9 عازم دفتر تور میشویم تا برای پاراگلایدر آماده شویم. از آنجا با یک ون به دفتر اصلی میرویم. چند فرم پر میکنیم و به نوعی تعهد میدهیم که جانمان پای خودمان است. شماره تماس اضطراری یکی از نزدیکان را هم میگیرند! کمی استرس دارم تا به حال چنین تجربه ای نداشته ام. از طرفی میدانم که قبل از پرواز باید مسیری را بدویم. هنوز پاهایمان از جنگل نوردی چندروز قبل گرفته است و میترسم مشکل ساز شود. نیم ساعتی در دفتر منتظر میمانیم. حدود ده نفر توریست هستیم و بالاخره با خلبانها عازم سایت میشویم.
خلبانها که یکی از آنها دختر پیرمردی است که بلیط پاراگلایدر را از او خریده ایم، از نظر ظاهری از عموم محلی ها متمایز هستند. لباس ها و موهای مرتب و آراسته ای دارند و مشخص است که این شغل در نپال در آمد بدی ندارد. سایت پاراگلایدر در ارتفاعات سارانکگوت در نزدیکی پخارا قرار دارد. مسیر کوهستانی و سرسبز است. به بالای کوه میرسیم. پاراگلایدرها در آسمان در حال پرواز هستند. به محل پرواز میرویم مسافتی که باید روی زمین طی کنیم زیاد نیست و به نظر آسان میرسد.
بالاخره نوبت من میرسد، خلبان من همان دختر پیرمرد فروشنده است، هم سن و سال خودمان است و هشت سال است که پرواز میکند. توضیح مختصری در مورد بلند شدن و نشستن میدهد و آماده حرکت میشویم. چندمتری را میدویم و ناگهان میبینم که در آسمان هستیم. حس واقعا عجیب و خاصی است. همه چیز زیر پای من است. باد میوزد و چتر تکان میخورد. در مورد علت تکانهای چتر میپرسم که میگوید طبیعی است و امروز باد خیلی مناسب و خوب است. نگرانی م برطرف میشود و مشغول لذت بردن از مناظر زیبای طبیعت میشوم.
طول پرواز حدود 20دقیقه است. اگر بخواهید میتوانید با پرداخت 2000 روپیه اضافه 20 دقیقه دیگر نیز در آسمان بمانید. همچنین برای انجام حرکات آکروباتیک نیز 1000 روپیه اضافه باید پرداخت کنید. در اواسط پرواز خلبان مونوپاد و دوربینش را در میاورد و به من میدهد. البته نگهداشتن مونوپاد در آن وضعیت و بادی که میوزد کمی سخت است ولی عکسها و فیلمهای جذابی ثبت خواهد کرد. در انتهای مسیر از روی دریاچه عبور میکنیم که از من در مورد حرکات آکروباتیک میپرسد. دقیقا نمیدانم چه چیزی در انتظارم است اما جواب مثبت میدهم. با اولین حرکت متوجه میشوم که دقیقا منظورش چه بوده است! فکر نمیکنم تا به حال این حجم از هیجان را تجربه کرده باشم. چند چرخش در آسمان انجام میدهیم و بالاخره به زمین می نشینیم.
همسفر چند دقیقه بعد از من به زمین می نشیند. خوشحالی و رضایت از چهره ش مشخص است بخصوص اینکه تجربه پرواز یکی از آرزوهای همیشگی اش بود که حالا برآورده شده است. عکسها و فیلمها را به گوشیهایمان منتقل میکنیم و به پخارا برمیگردیم. در کنار دریاچه پیاده میشویم. خوشبختانه از زمان عقب نیستیم، تا ساعت 5 وقت داریم که به موزه و معبد برسیم. تاکسی میگیریم و عازم موزه کوهنوردی میشویم. ورودی موزه 500 روپیه است. ساختمان موزه در پارک بزرگ و زیبایی قرار دارد. تعدادی کودک دبستانی هم برای دیدن موزه آمده اند.
در ابتدا نمادی به یادبود کوهنوردانی که جانشان را در کوهستان از دست داده اند قرار دارد و ماکتی از کوه اورست که میتوان از آن بالا رفت.
ساختمان موزه در دو طبقه و نسبتا بزرگ است. قطعا برای علاقه مندان به کوهنوردی بسیار جذاب است و اطلاعات زیادی در مورد مشاهیر این رشته، تجهیزات کوهنوردی، قلل بلند جهان، چگونگی شکل گرفتن رشته کوه ها و ... ارائه میدهد. موزه جذاب و مفیدی است. نسبتا خلوت است و آدم میتواند با خیال راحت و سرحوصله همه چیز را ببیند. بخشهایی از موزه هم جنبه مردم شناسی دارد و با عکسهایی به معرفی پوشش مردم و سیر تاریخی بخشهای مختلف نپال میپردازد.
در چند قسمت توضیحاتی با فیلم و عکس در مورد چگونگی پیدایش رشته کوه ها داده شده است که بسیار جذاب است.
فیلمی از بالای قله اورست بام دنیا
بخشهای مختلف موزه که شامل یک کتابخانه و معبد نیز میشود را میبینیم. دوست دارم بیشتر بمانیم و کمی عمیق تر همه چیز را ببینم اما زمان ما برای رسیدن به معبد صلح محدود است. پس راهی مقصد بعدی میشویم. معبد صلح بر روی کوهی مشرف به دریاچه فیوا قرار دارد. برای رسیدن به معبد صلح دو راه وجود دارد: یا از سمت دریاچه پس از قایق سواری در حدود یک ساعت مسیر سربالایی تا معبد را پیاده روی کنید و یا از سمت مخالف، خودتان را با ماشین به نزدیکی معبد برسانید. ما بدلیل کمبود وقت و بسته شدن معبد تا ساعت 5 راه دوم را انتخاب میکنیم. با تاکسی به قیمت 1500 روپیه از موزه تا ورودی معبد میرویم. مسیر سربالایی و زیبایی است. وقتی به ورودی میرسیم هنوز به اندازه کافی وقت داریم. در رستورانی می نشینیم و نهار سبکی میخوریم و سپس به سمت معبد میرویم. حدود بیست دقیقه پیاده روی و پله نوردی داریم.
در دنیا 80 معبد صلح جهانی وجود دارد که دو عدد از آنها در نپال قرار دارد. این نوع معابد که تقریبا به شکل نیم کره هستند استوپا نامیده میشوند و قدیمی ترین بناهای مذهبی بودایی هستند. جالب اینکه اینجا تنها محلی در نپال بود که علیرغم فضای باز بودن، بصورت جدی به پوشیدن ماسک تاکید داشتند! استوپاهای صلح به منظور گردآوری مردم از هر نژاد و قومی و ایجاد اتحاد برای رسیدن به صلح جهانی طراحی شده اند. آرمانی که احتمالا هیچ وقت به سرانجام نخواهد رسید!
بنابر رسم معابد کفش هایمان را در میاوریم و در جهت عقربه های ساعت معبد را میچرخیم. چهار مجسمه با روکش طلا از بودا در چهار طرف آن قرار دارد که در کشورهای تایلند، ژاپن، سریلانکا و نپال ساخته شده اند و اینجا گرد هم آمده اند.
فضا ساکت و روحانی و با سایر معابد متفاوت است. به نظر محل بسیار خوبی برای مراقبه است. انرژی خاصی در فضا شناور است و دوست دارم لحظاتی در آرامش در این محل بمانم. در نزدیکی معبد صلح یک معبد ژاپنی هم قرار دارد که از آن هم بازدیدی میکنیم. خلوت است و زیارت کننده ای ندارد.
پس از دل کندن از معبد، برای برگشت مسیر جنگل را انتخاب میکنیم. پیاده روی تا کنار دریاچه حدود 40 دقیقه طول میکشد اما عجله ای نداریم و سعی میکنیم از هوای خوب جنگلی لذت ببریم.
سه مسیر قایق سواری وجود دارد. معروفترین مسیر که از همه کوتاه تر است از کنار معبدی عبور میکند. ما مسیر طولانی تر را انتخاب میکنیم. اما میگویند در حال حاضر مسافری برای آن مسیر نیست و فقط برای مسیر کوتاهتر قایق هست. به ناچار همراه دو نفر توریست دیگر سوار میشویم. هزینه قایق نفری 275 روپیه است که خیلی کمتر از اعدادی است که در تابلوی قیمتها دیده ایم! مسیر طولانی نیست اما خوشایند است. نسیم خنکی میوزد و قایقهای رنگی که روی آب در حال حرکت هستند منظره زیبایی بوجود آورده اند.
معبد میان دریاچه نیز حال و هوای جالبی دارد. از کنار آن رد میشویم و سعی میکنیم از جریان زیبای آب و هوا لذت ببریم.
پس از رسیدن به بلوار کنار دریاچه جلیقه ها را در میاوریم. جالب اینکه چند نفر در سکویی مشغول شستن جلیقه ها هستند که تناقض عجیبی با سایر مسائل بهداشتی دارد که تا کنون در نپال دیده ایم.
دوباره از قدم زدن در امتداد بلوار ساحلی لذت میبریم. ذرتی میخریم که تعریف آن را قبلا شنیده ایم اما خیلی خشک و بی مزه است و اصلا به پای شیربلال هایمان نمیرسد.
شیوه ذرت خوردن محلیها برای ما عجیب است. دانه دانه با دست جدا میکنند و در دهان میگذارند که احتمالا با این روش، خوردن یک بلال دو ساعتی طول میکشد! البته حتما شیوه بلال خوردن و به دندان کشیدن ما هم برای آنها عجیب است!
کمی در کنار دریاچه می نشینیم تا برای آخرین بار تصویر فیوا و هیاهوی پخارا در ذهن ثبت کنیم.
ویدئو در کنار دریاچه فیوا
تصمیم میگیریم شب زودتر به هتل برگردیم و کمی استراحت کنیم. شب قبل یک رستوران کره ای را نشان کرده ایم اما در مسیر رسیدن به آن، یک پیتزافروشی ما را از راه بدر میکند! برای ما عاشقان پیتزا امتحان سختی است. بالاخره تسلیم میشویم و سفارش ما سوپ پیاز و پیتزای میکس(مرغ و سبزیجات) میشود. تا جایی که من در نپال دیدم اینجا خبری از سوسیس و کالباس در پیتزاها نیست و همه چیز سالم و شامل گوشت یا سبزیجات است.
پنیر استفاده شده در نپال پنیر بز است و طعم آن کمی متفاوت است. البته من طعمش را دوست دارم. سوپ پیاز ظاهر معمولی اما طعم خیلی خوبی دارد. پیتزا هم خیلی خوشمزه است و کاملا ما را راضی میکند. جالب اینکه پیتزا بر روی صفحه فلزی قرار دارد که باعث گرم ماندن آن تا انتها میشود که ایده جالبی است. بعد از شام برای آخرین بار در امتداد دریاچه قدم میزنیم و به هاستل میرویم تا دفترچه شهر پخارا نیز بسته شود.
روز هشتم سفر است. صبح بعد از صبحانه عازم ترمینال میشویم تا به لومبینی برویم. لومبینی شهری در نزدیکی مرز هند است و دلیل سفر ما به این شهر بازدید از محل تولد بودا است.
جاده لومبینی به نسبت مسیرهای قبلی طولانی تر و بی کیفیت تر است. جاده پیچ در پیچ و پر از گردنه است. کیفیت اتوبوس هم پایین تر است و صندلیها خیلی راحت نیست. در طول مسیر از کنار روستاهای رنگی عبور میکنیم. اتوبوس برای نهار در رستورانی بین راهی توقف میکند. کمی میوه میخریم و خوردن نهار را به بعد موکول میکنیم.
فیلمی در مسیر لومبینی
در طول مسیر سعی میکنیم با دیدن خانه ها، جاده ها و مردم سرگرم شویم. اینجا همه چیز بیش از حد ساده است. انگار سفری به 50 سال پیش داشته ایم. کمبود امکانات اما نتوانسته است لبخند را از چهره این مردم دور کند.
بالاخره پس از 9 ساعت اتوبوس سواری طاقت فرسا و حدود 5 بعدازظهر به لومبینی میرسیم. لومبینی چهره دیگری از نپال است؛ بی آلایش تر از تمامی شهرهایی که تا به حال دیده ایم.
خوشبختانه ایستگاه اتوبوس در مرکز شهر و چند قدمی هتل ما قرار دارد. فضای شهر عجیب و کمی ترسناک است و در نگاه اول حس خوبی در من ایجاد نمیکند. هتل در قسمت توریستی قرار دارد و کوچه پر از هتل و رستوران و دفاتر توریستی است. اما انگار اکثرا بسته هستند. بدون توریستها، کوچه ها تاریک و سوت و کور، شهر بی روح و خاک گرفته است. اتاقمان را تحویل میگیریم که علیرغم قیمت بالاتر، کیفیت پایین تری نسبت به سایر اقامتگاه هایمان دارد.
هوا گرمتر و کمی شرجی است. کمی استراحت میکنیم تا خستگی سفر طولانی با اتوبوس از تنمان خارج شود. شب برای شام در اطراف هتل قدمی میزنیم و رستورانی انتخاب میکنیم. در لومبینی غذاها کمی متفاوت و به غذاهای هند و پاکستان نزدیک است. سفارش ما جوجه افغانی و نوعی برنج مخلوط با هلو است! ترکیب عجیبی است. غذا آماده میشود و متوجه میشویم منظور از Peach در منو، نخود فرنگی بوده است نه هلو! غذا خوشمزه و شبیه جوجه ماستی خودمان است و برای دو نفر کفایت میکند. هزینه آن 860 روپیه میشود یعنی تقریبا 170هزار تومان.
پرسنل رستوران علیرغم دانش کم انگلیسی شان خونگرم هستند و چندین نوع سس تند و تیز را برای تست در کنار غذا به ما پیشنهاد میدهند. بعد از شام هر چه سعی میکنیم قدمی در شهر بزنیم نمیشود. انگار اصلا نمیتوان با این شهر سوت و کور و نسبتا کثیف ارتباط گرفت. تسلیم میشویم و به هتل برمیگردیم در حالیکه سعی میکنیم شکار کودکانی که در حال تکدی گری و بسیار هم پیگیر هستند نشویم. جالب اینکه کاملا به انگلیسی مسلط هستند!
هوا گرم است و پنکه سقفی اتاق جوابگو نیست پنجره را باز میکنیم که سیلی از پشه به داخل اتاق حمله ور میشود. نیم ساعتی مشغول کشتن پشه ها هستیم. اتاق دارای دستگاه پشه کش است. علاوه بر آن دستگاه خودمان را هم به پریز میزنیم شاید تا صبح پشه ها مزاحم مان نشوند البته که خیال باطلی است و تا یک ماه بعد از سفر هم هنوز آثار پشه ها دیده میشود! گرما، پشه ها، پنجره ای که به راحتی از بیرون باز میشود، هتل سوت و کوری که تمام پرسنل و مسافران آن مردان جوان هستند؛ همگی حس ناخوشایندی در من ایجاد کرده است و خواب به چشمانم نمی آید. امشب هم صدای سگ ها نمیگذارد خواب راحتی داشته باشیم.
همسفر که شدیدا گرمایی است بی طاقت شده است. یکی از اسپری های محلول ضدعفونی کننده دست را خالی و با آب پر میکند و تا مدتی روی خودش آب اسپری میکند! اما بالاخره خستگی سفر جاده ای برما غلبه میکند و به خواب میرویم. صبح با گرمای زیبای خورشید بیدار میشویم و بعد از صبحانه عازم سایت تاریخی معابد لومبینی میشویم.
از گیت ورودی باید مسیری تقریبا 1 کیلومتری را طی کنیم تا به محوطه اصلی معابد برسیم. داخل پارک کلا با دنیای بیرون متفاوت است. تمیز و سرسبز و چشم نواز. این تناقض بین محل زندگی مردم عادی و روحانیون شدید توی ذوق میزند. در طول مسیر از دو معبد کوچکی که در مسیر قرار دارند دیدن می کنیم و گپی با یکی از روحانیون میزنیم. جالب اینکه اولین بار است که میبینم روحانیون یک کشور به معاشرت با توریستها علاقه نشان میدهند. ملیتمان را میپرسد و سپس میپرسد آیا در تهران زندگی میکنیم؟ اطلاعات کاملی از دین مردم ایران و درصد شیعه و سنی بودن مردم دارد که برایمان جالب است.
به سمت معبد اصلی میرویم: معبد مایادوی، جایی که محل تولد بوداست. البته هیچکس به درستی نمیداند بودا در چه زمانی متولد شده است، ولی احتمال داده میشود بین ۵ تا ۶ قرن پیش از میلاد مسیح، در لومبینی که در آن زمان جزء کشور هند بوده متولد شده است. سیذارتا گوتاما که بعدها بودا نامیده میشود در واقع شاهزاده ای بود که زندگی مرفه شاهانه را ترک کرد و بودیسم را بنیان نهاد.
ورودی این قسمت برای توریستها نفری 600 روپیه است. قبل از ورود باید کفشهایمان را در بیاریم و در محل مخصوصی بگذاریم. با پای برهنه در کنار سایر زائرین به سمت بنای سفیدرنگ معبد حرکت میکنیم در حالیکه کف پاهایمان از داغی زمین میسوزد.
در بیرون از ساختمان و همچنین داخل معبد بقایایی از خرابه هایی باستانی دیده میشود که قدمتشان به عصر آشوکا (امپراتور بزرگ هند) برمیگردد. طرح عبادتگاه آشوکایی مشابه طرح سازه چوبی قدیمی است و نشان میدهد از این محل به عنوان عبادتگاه استفاده میشده است.
وارد ساختمان اصلی میشویم فضای داخلی مشابه خرابه های بیرون است و سنخیتی با ساختمان سفید ندارد. انگار ساختمان مانند پوششی برای خرابه های باستانی ساخته شده باشد! عکسبرداری در داخل ممنوع است. مسیری مربعی را طی میکنیم. در مرکز ساختمان، سنگی قرار دارد که با شیشه پوشانده شده است و ظاهرا محل تولد بودا میباشد. صف کوتاهی از زائران برای زیارت سنگ تشکیل شده است. ما هم در صف می ایستیم. افراد دعای کوتاهی میخوانند، پول می اندازند و عقب میروند.
نوبت ما میشود چند ثانیه ای به سنگ مقدس چشم میدوزم نمیدانم چرا حس معنوی خاص و ابهتی که انتظارش را داشتم در فضا نمیبینم. انگار لومبینی نتوانسته است در دلم جا باز کند. بعد از دقایقی از ساختمان اصلی خارج میشویم و گشتی در محوطه میزنیم.
در کنار معبد ستونی قرار دارد که ظاهرا در سال ۱۸۹۶، باستانشناسان نپالی آن را در لومبینی کشف کرده اند و حدس میزنند که ستون توسط آشوکا حدود سال ۲۴۵ پیش از میلاد بر پا شده است.
پس از دیدن مایادوی به سمت سایر بخشها میرویم. محوطه سایت بسیار بزرگ است و شامل صومعه های متعدد، معابد و بناهای تاریخ و یک موزه است. میتوان توک توکی کرایه کرد که برای 4 ساعت هزینه آن 1000 روپیه است. اما ما تصمیم داریم پیاده روی کنیم البته با توجه به گرمای هوا انتخاب خوبی نیست و در انتها از این انتخاب پشیمان میشویم.
پس اگر توان پیاده روی زیاد را ندارید همان ابتدا توک توک یا ماشینی کرایه کنید. در دو طرف مجموعه صومعه ها و معابدی از شاخه های مختلف بودایی و کشورهای مختلف جهان وجود دارد که بازدید از آنها رایگان است. بازدید را از ضلع شرقی پارک شروع میکنیم.
معبد رنگی هندوستان
بعد از دیدن معابد ضلع شرقی مسافت زیادی را پیاده طی میکنیم تا به موزه لومبینی برسیم. اما متاسفانه موزه تعطیل است و زحمت مان بی نتیجه میماند.
ضلع شرقی را کاملا دیده ایم و دیگر توانی برای پیاده روی نداریم. هوا هم بسیار گرم و شرجی است. تصمیم میگیریم نهاری بخوریم تا کمی تجدید قوا کنیم. رستوران مجهزی در داخل وجود ندارد. بازارچه کوچکی با چند غرفه پیدا میکنیم. در یکی از غرفه ها می نشینیم سمبوسه و خوراک نخود سفارش میدهیم. دوسه بطری آب و آبمیوه هم میخوریم!
در مسیر برگشت از ساختمانها و صومعه های ضلع غربی بازدید میکنیم.
فیلمی از مراسم در حال برگزاری در معبد سنگاپور
بخش عمده ای از معابد ضلع غربی را میبینیم که با فرا رسیدن زمان نهار معابد بسته میشوند و امکان بازدید از داخل آنها تا عصر وجود ندارد. سلانه سلانه به سمت ورودی سایت برمیگردیم. خسته و گرما زده بالاخره به خروجی سایت تاریخی معابد میرسیم. حدود ساعت 3 است. قرار است ساعت 4 با تاکسی به نرخ 1200 روپیه از هتل عازم فرودگاه شویم. به هتل برمیگردیم و در لابی هتل و زیر باد پنکه سقفی آبمیوه ای میخوریم تا کمی از گرمای بیرون خلاص شویم. لابی امکانات خاصی ندارد و همچنان گرم است. همسفر پیشنهاد میدهد زودتر به فرودگاه برویم تا از فضای خنک و راحت فرودگاه استفاده کنیم. نیم ساعتی در راه هستیم. به فرودگاه میرسیم و وارد سالن می شویم. اما اینجا نپال است و فرودگاه بین المللی لومبینی!
دم درب ورودی میزی گذاشته اند، دو نفر مامور نشسته اند و بلیتها را چک میکنند. داخل فرودگاه شلوغ و غلغله است. خبری از کولر و صندلی راحت نیست. شبیه ترمینالهای مسافربری شهرهای کوچک است. فرودگاه عجیبی است و واقعا ما را شگفت زده کرده است. پنکه های سقفی اینجا هم هستند و خانمی که با جارو و خاک انداز مشغول نظافت سالن فرودگاه است! خبری از تابلو اعلانات نیست و پروازها فقط به زبان نپالی اعلام میشود. تا پرواز ما دو ساعتی مانده است. کانتر "یتی ایرلاین" را پیدا میکنیم و بلیط را نشان میدهیم. میگوید فعلا زود است یک ساعت دیگر بیایید.
تعداد پروازها زیاد و اکثرا بین لومبینی و کاتماندو است. جالب اینکه نوار نقاله ای وجود ندارد و بار مسافران پس از دریافت کارت پرواز توسط خدمه فرودگاه با چرخ دستی به هواپیما منتقل میشود! یک ساعت میگذرد و برای دریافت کارت پرواز میرویم. کارت را میدهد اما اعلام میکند که پرواز 3 ساعت تاخیر دارد. چند شرکت هواپیمایی دیگر هم هستند که مهمترین آنها بودا ایرالاین است. فقط پرواز ما تاخیر دارد که احتمالا از عواقب خرید ارزانترین بلیط است! البته که همین بلیط ارزان برای هرنفر 65 دلار آب خورده است!
باید برای سه ساعت تاخیر آماده شویم. قهوه ای میخوریم و سعی میکنیم به کنسل شدن احتمالی پرواز فکر نکنیم. از کانتز ایرلاین پسورد اینترنت را میگیریم و میگوییم هوای ما را داشته باشد که جا نمانیم. البته ظاهرا ما تنها خارجی های فرودگاه هستیم و احتمالا همه تا الان میدانند که مسافر کدام پرواز هستیم! نگاهی به مردم می اندازم. چهره ها و لباسها به وضوح نشان میدهد که نسبت به میانگین مردمی که این چند روز در خیابانها دیده ایم در سطح مالی و فرهنگی بالاتری هستند. ظاهرا سفر هوایی در نپال لاکشری محسوب میشود و به قشر مرفه تر تعلق دارد.
حدود ساعت 8 به رستوران کوچک فرودگاه میرویم قصد خوردن نودل داریم اما به جز یک پرس مومو غذایی ندارد و همه چیز تمام شده است. مشغول خوردن شام هستیم که صفی از مسافران تشکیل میشود. پرس و جو میکنیم و مشخص میشود پرواز خودمان است. خوشحال میشویم که پرواز برقرار است. بالاخره سوار هواپیما میشویم. پرواز نسبتا خوبی است و در نهایت ساعت 10 شب به کاتماندو میرسیم و با تاکسی به هتل میرویم. از قبل به هتل پیام داده م که دیر میرسیم و منتظر ماست. کلید اتاق را تحویلمان میدهد و با بالا رفتن ما از پله ها، چراغ لابی را خاموش میکند و بر روی کاناپه میخوابد!
اتاقمان این بار در طبقه اول و جابجایی راحتتر است. بالاخره بعد از یک روز سخت و کلافه کننده به تختخواب میرسیم. اما امان از صدای سگها که به وضوح شنیده میشود. صبح کمی بیشتر میخوابیم. صبحانه میخوریم و محل اتوبوسها را برای رفتن به بختاپور میپرسیم. با راهنمایی مسئول هتل سوار اتوبوس محلی میشویم. طبق معمول اتوبوس شلوغ است. اتوبوسها در نپال دارای کمک راننده هستند. در سوار و پیاده شدن باید سرعت عمل داشته باشید چون مدت زمان توقف کم است. البته حواسشان به غیرمحلیها هست. اتوبوس سواری در این شرایط سرگرم کننده است. به ایستگاه راتناپارک میرسیم و با راهنمایی کمک راننده پیاده میشویم. پس از پرس و جوی فراوان بالاخره اتوبوسهای بختاپور را پیدا میکنیم.
گویا در این مسیر دانشگاه یا کالجی نیز قرار دارد چون بخشی از مسافران اتوبوس را دانشجویان یونیفرم پوش تشکیل میدهند. پس از حدود یک ساعت به بختاپور میرسیم. یکی از سه پایتخت قرون وسطایی نپال؛ جایی که پادشاهان مالا در قرن 14و15 و پادشاهان پادشاهی بختاپور از قرن 15 تا اواخر قرن 18 تا زمان سقوط حکومت پادشاهی در آن زندگی میکردند.
بختاپور حال و هوای خوبی دارد. معماری شهر جالب است و از زلزله نسبتا جان سالم بدر برده است. البته آثار خرابیها و مرمت در گوشه کنار دیده میشود. از ایستگاه اتوبوس تا مرکز شهر راهی نیست. از میان بازار میگذریم و کمی کوچه گردی میکنیم تا با حال و هوای شهر آشنا شویم.
تعداد توریستها انگشت شمار است و مردم محلی مشغول زندگی و کسب و کار هستند.
به ورودی میدان دوربار میرسیم. قیمت بلیط 1500 روپیه(300هزار تومان) است که مبلغ قابل توجهی است و برای یک روز به دفعات قابل استفاده است. در حال خرید بلیط هستیم که یکی از لیدرهای محلی مشغول صحبت با ما میشود. توافق میکنیم که برای مدت دوساعت و 1000 روپیه ما را همراهی کند. چند دقیقه ای که میگذرد میبینیم در انتخاب راهنما عجله کرده ایم چون لهجه انگلیسی عجیب و غیرقابل فهمی دارد اما دیگر چاره ای نیست.
در میدان دوربار ساختمانها و معابد مختلفی وجود دارد و این میدان نسبت به دوربار پاتان و کاتماندو بزرگتر است اما متاسفانه بخش قابل توجهی از آن در زلزله های مداوم از بین رفته است. این میدان در دوران اوج خود دارای 99 حیاط بوده که امروزه فقط 15 حیاط آن باقی مانده است.
از مهمترین ساختمان های این میدان میتوان به کاخ 55 پنجره اشاره کرد که در زمان سلطنت پادشاه مالا ساخته شده است.
معبد سنگی واتسالا و معبد پاشوپاتیناس (معبد خدای مقدس شیوا) دو معبد مهم این میدان هستند که درست در مقابل کاخ قرار دارند. در مجاور آنها مجسمه پادشاه بوپاتیندرا مالا در حال عبادت بر روی ستونی رو به کاخ دیده می شود که از میان مجسمه های متعدد میدان، باشکوه ترین آنهاست.
دروازه شیر یکی دیگر از دیدنیهاست که این دروازه باشکوه و زیبا توسط صنعتگرانی ساخته شده است که گفته میشود دستانشان پس از اتمام کار توسط پادشاه قطع شده است تا امکان ساخت مجدد چنین شاهکاری نباشد!
در کنار منبع آب قدیمی زنگ نقرهای قرار دارد که ساکنان محلی آن را به عنوان «زنگ پارس سگها» میشناختند، زیرا هنگام نواخته شدن آن، سگهای اطراف پارس میکردند و زوزه میکشیدند. این ناقوس عظیم توسط پادشاه رنجیت مالا در سال 1737 پس از میلاد آویزان شده است و برای به صدا درآوردن مقررات منع آمد و شد روزانه و همچنین اعلام زمان پرستش الهه طالجو استفاده میشده است.
یکی دیگر از ساختمانهای مهم دوربار، معبد نیاتاپولا است که در زبان نیواری به معنای پنج داستان است. بزرگترین و مرتفع ترین معبد نپال است که دارای معماری و زیبایی هنری خاصی است. مجسمه هایی که در دو طرف راه پله ردیف شده اند به عنوان نگهبان معبد و الهه ساکن ساخته شده اند که می توان آنها را در پنج لایه از پایه معبد دید. گفته می شود که تکمیل این معبد سه نسل طول کشیده است.
پس از دیدن میدان، از دوربار خارج میشویم و به سمت میدان سفالگری میرویم. در ابتدای مسیر پیرمردی مشغول است و پیشنهاد میدهد سفالگری را امتحان کنیم. یکی از چیزهایی که من همیشه علاقه خاصی به امتحان کردنش داشتم؛ از این فرصت استفاده میکنم و پشت چرخ گردون مینشینم. شکل دادن به گل سختر از چیزی است که تصور میکردم اما به این راحتی ها هم خراب نمیشود. با کمک پیرمرد در نهایت دو سه تا ظرف کوچک درست میکنم. خرسند از این تجربه پولی به پیرمرد میدهیم و مسیر را ادامه میدهیم. در میدان ظروف سفالی را چیده اند تا خشک شوند. کوره ها نیز در همین نزدیکی هستند و ظروف در نهایت در کوره پخته میشوند.
در ادامه همراه راهنما به یک کارگاه کاغذسازی میرویم. کارگاه کوچکی است و چند پیرزن و پیرمرد در آن مشغول بکار هستند.
سپس به یک مغازه فروش ماندالا میرویم. ماندالا یک نقاشی مدور است که بیانگر جهان هستی است. میگویند که دالایی لاما با زحمت فراوان ماندالایی را در زمان زیادی با شن تهیه میکند و وقتی که کار او تمام میشود، آن را به هم ریخته و درون رودخانه میریزد و بدین ترتیب میخواهد از هم گسیختگی و نظم همزمان جهان هستی را به اطرافیان خود نشان دهد.
در ادامه گشتی در کوچه ها میزنیم و در نهایت راه رفتن به معبد پاشوپاتیناس را از راهنما میپرسیم و از او جدا میشویم.
برای نهار به میدان سفالگری برمیگردیم تا به رستورانی که قبلا نشان کرده ایم برویم. کافه سفالگری، که در طبقه بالای ساختمانی مشرف به میدان قرار دارد.
کافه فضای زیبا و دید خوبی به میدان دارد. یک همبرگر بوفالو و نودل چینی سفارش میدهیم.
حجم نودل خیلی زیاد و شامل نودل تفت داد شده، سبزیجات مختلف، مرغ و ... با سس غلیظ خوشمزه ایست. در کنار غذا آیس تی سیب سفارش میدهم که کشف جدیدی است. قطعا از این بعد هروقت در منویی ببینم انتخابش خواهم کرد. غذا خوشمزه، سرویس دهی حرفه ای و قیمت نسبت به سایر شهرها ارزانتر است. 730 روپیه پرداخت میکنیم و پس از لذت بردن از فضای زیبای رستوران و نمای زیبای میدان سفالگری عازم مقصد بعدی میشویم.
پس از نهار و استراحت کوتاهی به سمت اتوبان اصلی میرویم تا با اتوبوس راهی معبد معروف پاشوپاتیناس شویم. یکی دیگر از مکانهایی که شدیدا برای دیدن آن کنجکاو هستیم. پاشوپاتیناس بزرگترین معبد هندوهای نپال که در آن مراسم مرده سوزی برگزار میشود. اتوبوس محلی طبق معمول شلوغ است و به سختی جایی برای نشستن پیدا میکنیم. شلوغی در حدی است که راننده برای دنده عوض کردن فضای کافی ندارد! اما خندان و خوش اخلاق است. انگار این چیزها در نپال عادی است. جابجایی با این اتوبوسها تجربه جالبی است.
فیلمی از اتوبوس سواری در کاتماندو
پس از نیم ساعت به مقصد میرسیم و با اشاره کمک راننده در جلوی معبد پیاده میشویم. ورودی معبد 1000 روپیه است. وارد میشویم و مجددا یک راهنمای محلی با ما همراه میشود و توضیحات جالبی میدهد. خوشبختانه لهجه و اطلاعات خوبی دارد و تصمیم میگیریم با او معبد را بگردیم.
اگر فکر میکنید ممکن است از دیدن تصاویر و توضیحات این مراسم آزرده خاطر شوید، از این بخشها عبور کنید. پاشوپاتیناس جای عجیبی است. توصیف لحظاتی که در این محل گذراندیم خیلی آسان نیست. هشتاد درصد جمعیت نپال را هندوها تشکیل میدهند. بنابر اعتقاد هندوها سوزاندن سریع ترین راه برای آزاد کردن روح جهت شروع زندگی بعدی است. همچنین معتقدند برای پاک و بخشیده شدن انسان لازم است که عناصر بدن او به طبیعت بازگردانده شوند و با عمل سوزاندن این پنج عنصر به طبیعت برمیگردد. البته برخی از افراد سوزانده نمیشوند مانند کودکان زیر دو سال، زنان باردار و سدوها(روحانیون دینی). چون معتقدند این افراد پاک هستند و نیازی به رفع پلیدی ندارند.
طبق گفته راهنما، برای هندوهای نپال سوزانده شدن در این معبد مقدس شمرده میشود و معمولا وقتی حال فردی رو به وخامت است از قبل سکوها را رزرو میکنند. متوفی بلافاصله پس از فوت از بیمارستان به این محل منتقل میشود. کفن مرده به رنگهای نارنجی، زرد و سفید است که رنگهای شعله آتش و نماد پاکی هستند. ابتدا مراسم غسل برگزار میشود و قسمتهایی از بدن مرده با آب رودخانه مقدس شسته میشود. این مراسم حدود دو ساعت طول میکشد تا در این فاصله اقوام متوفی به محل برگزاری مراسم برسند.
سپس پیکر به سکوها منتقل میشود و سوزاندن آغاز میشود که چند ساعتی طول میکشد. اولین مرحله قرار دادن آتش در دهان مرده است که توسط پسر بزرگ یا برادر متوفی انجام میشود. ادامه مراسم سوزاندن میتواند توسط اعضای خانواده و یا مسئول این کار انجام شود.
پس از اتمام سوزاندن، بخشهای جامد باقیمانده دفن میشوند (به خاک برمیگردند)، خاکستر به رود مقدس ریخته میشود (به آب برمیگردد) بخشی از بدن تبدیل به آتش میشود، روح به آسمان میرود و بدین ترتیب بدن انسان به طبیعت بازگردانده میشود. شاید در نگاه اول دیدن چنین مراسمی سخت و عجیب به نظر برسد، اما انگار برای هندوها اینطور نیست و حتی کودکان دبستانی نیز مشغول تماشای مراسم هستند. هیچ گریه و شیونی در کار نیست و این بخاطر دیدگاه متفاوتی است که در هر دینی نسبت به مرگ و زندگی وجود دارد.
در پاشوپاتیناس معابد ریز و درشت زیادی وجود دارد که هر کدام کاربرد خاصی دارد. مجموعه وسیعی از معابد، تصاویر و کتیبه هایی که در طول قرن ها در کناره های رودخانه مقدس باگماتی ایجاده شده است. هر معبد کاربردی دارد: یکی برای دعای خیر کردن است، یکی برای قربانی دادن، دیگری برای دعای باروری است.
پس از دیدن این مجموعه از راهنما خداحافظی میکنیم و 2000 روپیه به او میدهیم؛ کمی زیاد است اما ارزش توضیحات جالب و مفصلش را دارد. سپس گشت کوتاهی در معابد میزنیم و دقایقی نظاره گر سوزاندن اجساد و دود خاکستری رنگی که به سمت آسمان میرود می شویم. در حالیکه هنوز از درک این مراسم گیج هستیم و بوی عجیبی که در محیط فراگیر است در بینی مان سنگینی میکند پاشوپاتیناس را ترک میکنیم. مطمئنم که خاطره امروز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد؛ رود مقدس باگماتی و افراد فقیری که تا زانو در آب کثیف فرو رفته اند و بدنبال دندان های طلای مردگانی هستند که پس از سوزاندن اجساد به رودخانه ریخته میشود.
مقصد بعدی ما معبد بودهاناس است. بزرگترین و مهمترین معبد بودایی های خارج از تبت. میتوان این مسیر را پیاده رفت اما ما ترجیح میدهیم تاکسی بگیریم. به معبد میرسیم و از ورودی اصلی وارد میشویم. ورودی معبد نفری 400 روپیه است و عجیب اینکه اکثر مردم و توریستها آزادانه در حال رفت و آمد هستند اما از ما میخواهند که بلیط بخریم! وقتی اعتراض میکنیم هم خود را به کوچه علی چپ میزنند و پاسخی نمیدهند!بودهاناس شلوغ است و مردم مشغول طواف استوپا هستند. طواف در دین بودایی در جهت عقربه های ساعت است.
گروه های موسیقی نیز در حال اجرا هستند که احتمالا موسیقی مذهبی است. حال و هوای خاصی دارد و دوست دارم بیشتر در این فضا بمانم. دورتادور استوپا کافه ها و رستورانهای خوبی قرار دارد. به همراه بقیه استوپا را طواف میکنیم. همراه یک جمعیت عظیم قدم زدن حس عجیبی دارد. نه میتوانی تند بروی و نه کند باید پابه پای بقیه باشی.قسمت کوچکی از فضای داخلی معبد قابل بازدید است. قسمتی هم مخصوص گرفتن کمکهای مردمی است و روحانیون بر روی مردم آب مقدسی میپاشند.
فیلمی از مراسم مذهبی در بودهاناس
صومعه تبتی ها نیز در همین میدان قرار دارد. از صومعه بالا میرویم تا دید بهتری به استوپا پیدا کنیم. در طبقه دوم آن معبد رنگی و کوچکی قرار دارد. پس از دیدن معبد به پشت بام میرویم و محو تماشای مردم و استوپا میشویم. یک ساعتی در بودهاناس هستیم و در نهایت از میدان خارج میشویم در حالیکه هنوز دوست دارم بمانم و این هیاهو را بشنوم.
برای برگشت به مرکز کاتماندو ، سوار ون های کوچکی میشویم که در سمت دیگر اتوبان قرار دارند و عجیب اینکه کرایه آنها با اتوبوس محلی برابر است!
صبح موقع رفتن به بختاپور اتفاق عجیبی افتاد! ما ابتدا اشتباها سوار ونی شدیم و وقتی فهمیدیم که اشتباه سوار شده ایم پیاده شدیم. عجیب اینکه بین اینهمه ماشین، این ون همان ماشین و همان کمک راننده است که انگلیسی نمیداند! او هم از دیدن ما تعجب میکند. به راتنا پارک میرسیم و ادامه مسیر را تا تامیل پیاده میرویم. خیابانها شلوغ و کارناوال Ghode Jatra در حال برگزاری است که در بخشی از آن مجسمه خدایان را بر دوش حمل میکنند. از میان بازار بزرگی میگذریم که سرپوشیده است و فضای جالبی دارد.
بدنبال رستورانی برای شام هستیم. هنوز پیتزای نپالی که چاتاماری نام دارد را امتحان نکرده ایم. رستوران کوچکی را میبینیم که در منویش چاتاماری دارد. فضای رستوان کوچک و شلوغ است. نگاهی به یکدیگر می اندازیم و از ترس شلوغی و کرونا بی خیالش میشویم. کمی جلوتر رستوران خلوتی پیدا میکنیم و با خوشحالی وارد میشویم. چاتاماری گوشت و نوعی سیب زمینی سفارش میدهیم.
سیب زمینی بصورت آبپز و خیلی تند است که به سختی میتوانیم آنرا بخوریم. چاتاماری غذایی است که لایه زیرین آن از آرد برنج تشکیل شده و روی آن موادی مانند گوشت، سبزیجات، تخم مرغ و ... دارد. طعم خوبی ندارد و خوشم نمیاید! بالاخره در نپال هم غذایی پیدا شد که با ذائقه من جور نیست!
بعد از شام برای آخرین شب کوچه پسکوچه های کاتماندو را میچرخیم و به هتل میرویم.
روز آخر
روز آخر سفر است. پرواز ما ساعت 9 شب است. چمدانها را در لابی هتل میگذاریم و عازم باغ آرزوها میشویم. ورودی پارک 400 روپیه است و امکان خرید بلیط سالانه نیز وجود دارد. از تصور قبلی من کوچکتر است اما در میان هیاهوی کاتماندو وجود فضایی آرام و دلپذیر مثل اینجا غنیمت است که قطعا بدلیل رایگان نبودن آن است.
امروز وقت آزاد زیادی داریم پس کمی زیر سایه درختان استراحت میکنیم و از اینترنت پرسرعت باغ استفاده میکنیم. عده ای مشغول گپ و گفت، عده ای در حال مطالعه و زوجهای جوان مشغول گفتگو هستند. کمی ذهنم را آرام میکنم و سعی میکنم همه چیز را سروسامان بدهم. نپال برای من سفر متفاوتی بوده است با چالشهای فراوان و دیده ها و شنیده هایی که به این زودی ها فراموش نخواهم کرد.
تقریبا ظهر شده است که از پارک خارج میشویم و به سمت میدان دوربار میرویم. در نزدیکی دوربار بازارچه کوچک و رنگارنگی قرار دارد که پر از صنایع دستی و سوغاتیهای خوشگل است. گشتی در بین دستفروشها میزنیم و به سمت دوربار میرویم.
یکی از عجایب نپال مغازه ها هستند، قصابی ها، گلفروشی ها، طلافروشی ها، داروخانه ها و ... ، همگی با چیزی که به دیدن آن عادت داریم متفاوت هستند.
به دوربار میرسیم یکی از پایتختهای تاریخی. دره کاتماندو دارای سه پایتخت بوده است: دوربار کاتماندو، پاتان و بختاپور. ورودی میدان دوربار 1000 روپیه است اما ظاهرا امروز فستیوال و شلوغ است و کسی از ما درخواست بلیط نمیکند. هدف اصلی ما دیدن کوماری است. کوماری الهه زنده نپال است. در واقع در هر دوربار یک کوماری زندگی میکند اما اصلی ترین آنها کوماری کاتماندو است.
قرنهاست که در نپال، دختر بچههای کم سن و سال به عنوان بت زنده یا کوماری انتخاب و توسط مردم و حتی پادشاه پرستیده میشوند. در فرهنگ و آداب و رسوم نپال، کوماری به عنوان یک الهە باکرە زنده برگزیده میشود و تا زمانی که به سن بلوغ نرسیده است در نقش الهه پرستیده میشود. کوماری قبل از انتخاب، آزمونهای مختلفی را میگذراند و در نهایت دختری که سربلند از این آزمونها خارج شود بعنوان کوماری انتخاب میشود.
کوماری در زبان سانسکریت به معنی «شاهدخت» است. او تا قبل از دوران بلوغ در یک معبد حبس میشود و در طول سال تنها ۱۳ بار و آن هم در مراسم مذهبی اجازه حضور در فضای بیرون از معبد را دارد. در آن روزها نیز در کجاوهای بر دوش کاهنان حمل میشود. بیرون معبد، پاهای کوماری نباید به زمین بخورد؛ بنابراین همیشه او را حمل میکنند. کوماری به جز اعضای خانواده و کاهنان معبد با کس دیگری صحبت نمیکند.
او حتی حق رفتن به مدرسه و دیدن کودکان همسن و سال خود و بازی کردن با آنها را نیز ندارد. کوماری وقتی به سن بلوغ برسد، با اولین قاعدگی جایگاه خود را از دست میدهد و از معبد اخراج میشود. مخارج زندگی کوماری و خانوادهاش توسط کمک ماهیانە دولت و همچنین کسانی که به زیارت کوماری میآیند تأمین میشود.
نپالیها اعتقاد دارند در کالبد کوماری، روح «درگا» یکی از الهههای مقدس مقیم است. مورخین بر این باورند که این سنت از قرن دوازدهم با دستور یکی از پادشاهان نپال آغاز شده است. لازم به ذکر است که دادگاه عالی نپال چندی پیش حکم صادر کرده است که کوماری نیز مانند سایر کودکان باید از حق رفتن به مدرسه برخوردار شود.
با خود فکر میکنم واقعا چه چیزی باعث میشود انسانها چنین بلایی سر یک دختر خردسال بیاورند؟ پاسخی ندارم جز عقاید و تعصبات و شاید هم حرص و طمع مال و مقام! دختربچه هایی که هیچ وقت یک زندگی عادی نخواهند داشت، ناگهان از عرش به فرش میایند و دنیایی متفاوت با بقیه کودکان خواهند داشت. شاید خیلی زودتر بزرگ میشوند شاید هم برای همیشه در خاطرات روزهای کودکی و الهه بودنشان باقی بمانند. خود را دلداری میدهم که شاید برای کوماری موضوع اینقدر پیچیده و عذاب آور نباشد. قصر کوماری در ابتدای میدان قرار دارد برای دیدن کوماری در روزهای عادی بایستی در جلوی خانه او منتظر بمانید وقتی که جمعیت به میزان قابل توجهی برسد خود را از پنجره نشان میدهد.
در جلوی قصر جمعیتی منتظر دیدن کوماری هستند. سربازی دم در است و میگوید فعلا اجازه ورود به منزل را ندارید. میگوید منتظر بمانید. کم کم جمعیت بیشتر میشود و کجاوه ای برای حمل کوماری میاورند. متوجه میشویم امروز یکی از فستیوالهایی است که کوماری از قصر خارج میشود. از شانس خوبی که داریم به خود می بالیم و منتظر می مانیم. کجاوه را با گل و تشکی قرمز رنگ که محل نشستن کوماری است تزئین میکنند. اسب کوماری هم در جلوی خانه قرار دارد اما ظاهرا جنبه تزئینی دارد و هیچ وقت کوماری یا شخص دیگری بر پشت آن نمینشیند.
پس از حدود نیم ساعت انتظار بالاخره کوماری از خانه خارج میشود. دخترک کوچکی که با نگاهی غریب مردم را نگاه میکند و در مقابل فریادهای مردم که اسمش را صدا میزنند، حتی سری تکان نمیدهد.
دختری که حتی حق قدم گذاشتن بر روی زمین را ندارد و توسط یکی از ملازمانش حمل و در کجاوه گذاشته میشود. مردم مشغول عکسبرداری و فیلمبرداری هستند و من نگاهم به چشمان غمگین و آرایش خاص اوست. واقعا کوماری در مورد خودش چه فکر میکند؟ الهه زنده ای که مورد پرستش دیگران است، واقعا از بودن در این منصب چه احساسی دارد؟
فیلمی از خروج کوماری از قصر در میان هیاهوی مردم
کوماری سوار بر کجاوه بر دوش ملازمانش دور میشود و جمعیت بدنبال کجاوه او میروند در حالیکه برای تبرک دستی به کجاوه میکشند. دقایقی همانجا می مانیم از دیدن او خوشحال و همزمان ناراحتم. بازدید از قصر کوماری را فراموش میکنیم و در گوشه ای می نشینیم و بارها فیلم خروج کوماری و چهره اش را نگاه می کنیم. همسفر بدتر از من احساساتی شده است و دلش برای کوماری میسوزد.
میدان که خلوتتر میشود گشتی در میدان میزنیم که بخشهای زیادی از آن در زلزله آسیب دیده است و بازسازی بناها هم خیلی کند و تمام نشدنی به نظر میرسد. انگار که دولت نپال علیرغم ورودیه زیادی که از توریستها میگیرد علاقه ای به بازسازی بناها و جمع کردن این داربستها ندارد!
دوربار کاتماندو نیز شامل معابد و ساختمانهای زیادی است. معبد اصلی، مجسمه پادشاه، زنگ اعلام مراسم و بناهای بی شماری که اکثرا تخریب شده اند.
ویدئویی از فستیوال Ghode Jatra و حمل خدایان بر دوش مردم
کم کم از دوربار خارج میشویم، از کوچه پسکوچه ها عبور میکنیم و عجایبی که هنوز بعد از دو هفته چشم من به آنها عادت نکرده است.
برای خرید بلیط دوربار 2000 روپیه کنار گذاشته بودیم که ذخیره شده است پس این بار تصمیم میگیریم یک رستوران گران را هم در نپال امتحان کنیم. تقریبا همه غذاهای نپالی را امتحان کرده ایم پس سالادی که محتویات جالبی دارد و پیتزا سفارش میدهیم.
همانطور که انتظار میرود تمامی مشتریهای رستوران توریستهای اروپایی هستند و اثری از محلی ها در این رستوران گران قیمت نیست. من هم بعنوان عضوی از ملتی که هر روز تعداد صفرهای جلوی اسکناسهایش بیشتر میشود به سایر توریستها غبطه میخورم.
1770 روپیه(معادل 350هزار تومان) برای نهار پرداخت میکنیم و پس از نهار برای آخرین بار کمی در خیابانها قدم میزنیم. پس از جستجوی فراوان کافه ای پیدا میکنیم که قهوه اش قهوه فوری نباشد تا برای ساعات آینده و طولانی پرواز انرژی ذخیره کنیم. تجربه این چند روز نشان میدهد که پیدا کردن قهوه خوب در نپال کار آسانی نیست که برای من معتاد به قهوه در طول سفر مشکل بزرگی است.
ساعت نزدیک 6 است که به هتل میرویم. از قبل سپرده ایم که برایمان به مقصد فرودگاه تاکسی بگیرد. البته نیازی هم نیست و در همه جای شهر تاکسی ها منتظر مشتری هستند. ترافیک است و حدود یک ساعت طول میکشد تا به فرودگاه برسیم. همچنان فستیوال Ghode Jatra در شهر در حال برگزاری است که باعث افزایش ترافیک شده است.
ویدئویی از فیلمی از میدان دوربار کاتماندو
فرودگاه خیلی شلوغ نیست و گرفتن کارت پرواز طولی نمیکشد. قوانین ورود به ایران چند روز قبل تغییر کرده است و نیازی به تست برای ورود نیست اما همچنان استرس دارم که مشکلی به وجود بیاید اما مشکل خاصی نیست و با ارائه کارت واکسن، کارت پرواز را تحویل میگیریم.
تا رسیدن زمان پرواز گشتی در فرودگاه نسبتا کوچک کاتماندو میزنیم. پرواز با یک ساعت تاخیر انجام میشود. باز هم ترانزیت ما در فرودگاه دبی طولانی است و سرمای فرودگاه بیش از هر چیزی آزاردهنده است. بالاخره 10 ساعت ترانزیت تمام میشود و به سمت اصفهان پرواز میکنیم. بالاخره بعد از ساعتها ترنسفر و بیخوابی در هواپیما بیهوش میشوم اما حیف که مسیر کوتاه است.
پس از 12 روز به سراغ ماشینمان در فرودگاه میرویم. سیستم ثبت ورود و خروج در فرودگاه اصفهان منظم و کاملا سیستمی است و 240هزار تومان برای پارکینگ پرداخت میکنیم که مبلغ مناسبی است. 13 بدر است و ما باید به خانه برگردیم. در 5 ساعتی که تا تهران در راه هستیم تک تک روزهای نپال از جلوی چشمم عبور میکند و خوشحالم که برگ جدیدی به دفتر خاطراتم اضافه شده است.
خلاصه ای از هزینه های این سفر 12 روزه: مجموع هزینه هر نفر (با احتساب دلار 25 هزارتومانی) : 26 میلیون تومان
در پایان، امیدوارم از خواندن این سفرنامه لذت برده باشید و پا به پای ما نپال را لمس کرده باشید.