مامان؟ میای بریم ازمیر؟

4.6
از 25 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
مامان؟ میای بریم ازمیر؟

روز سوم:

صبح بیدار شدیم و مثل همیشه بعد از صبحانه از هتل بیرون زدیم. برنامه ی امروز رفتن به چشمه و آلاچاتی بود.همسرم میخواست کمی پول تبدیل کند. قبل از رفتن به مترو باسمانه ،نزدیک هتل را در جستجوی صرافی گشتیم که پیدا نشد. در همین جستجو بودیم که چشمم به دفتر اتوبوسرانی پاموکاله افتاد. رفتیم داخل و ساعت حرکت اتوبوسها را پرسیدیم. برای صبح روز بعد برای ساعت 9 صبح بلیط به مقصد دنیزلی به مبلغ هر نفر 129 لیر تهیه کردیم.

داشتن پاسپورتها برای ثبت اطلاعات در بلیط ضروری بود .بلیط را تحویل دادند و گفتند که فردا ساعت 8 و 15 دقیقه در همین جا حضور داشته باشید که شاتل شما را به ترمینال برساند. ما هم شاد و سرخوش با مترو باسمانه ( خط نارنجی) به سمت فخرالدین آلتای رفته و در آخرین ایستگاه پیاده شدیم. برای رفتن به چشمه باید بعد از خروج از ایستگاه به ترمینال رفته و با اتوبوس به چشمه رفت. از ایستگاه مترو اف. آلتای بیرون آمدیم و نمیدانستیم که ترمینال کدام سمت است. تصمیم گرفتیم جمعیت را دنبال کنیم . در مسیر یک میدان کوچک بود که درخت های زیبایی داشت. درختهایی با تنه هایی شبیه بشکه که مرا یاد یکی از درختان بسیار منحصر به فرد آفریقایی به اسم بائوباب می انداخت.

65.jpg
درخت بشکه ای

چند عکس گرفتیم و جلوتر به یک پله برقی رو به سمت پایین رسیدیم که ما را به محوطه ی شلوغ ترمینال رساند. به محض پایین رفتن محل اتوبوسهای چشمه مشخص بود. همانجا اسم مینوشتی و تعداد نفر را میگفتی، مبلغ را پرداخت میکردی و منتظر میماندی تا اتوبوس بیاید. هزینه ی بلیط برای هر نفر 50 لیر شد. در میان شلوغی به زوجی که دیروز در ایستگاه دیده بودیم برخورد کردیم. با اتوبوس ما راهی چشمه بودند. کمی در باب اینکه دارند ما را تعقیب میکنند شوخی کردیم و خندیدم. اتوبوس آمد و سوار شدیم. هوا ابری شد و مسیر که پر از گلهای صورتی رنگ خرزهره بود به جلو پیش میرفت.

66.jpg
در راه چشمه

در تصورم این بود که ابتدا به چشمه و بعد از آن به آلاچاتی میرسیم اما برعکس بود. میخواستیم ابتدا به دیدن قلعه ی چشمه برویم پس پیاده نشدیم. چند قسمت دیگر هم توقف داشت و عده ای که فقط به قصد شنا کردن آمده بودند زودتر پیاده شدند. از کمک راننده برای رفتن به قلعه کمک گرفتیم .گفت برای رفتن به قلعه خیابان پیش رویمان را باید تا انتها برویم. یک خیابان که دو سمتش پر از مغازه که اکثرا لباس و بستنی فروشی بودند.

خیابان شلوغ و سرزنده ای بود. اکثر مغازه دارها جلوی درب با همسایگانشان روی صندلی نشسته بودند و سیگار میکشیدند و یا استکانی چای مینوشیدند. انتهای خیابان که رسیدیم قلعه پیدا شد. روبروی قلعه، دریا نمایان شد . دریا ،کناردست گلهای سرخابی اطلسی ،آبی تر جلوه میکرد. قایق های شخصی تفریحی پهلو به پهلوی هم قطار شده بودند. ازقایق ها ، ظاهر اهالی آنجا گرفته تا هزینه بستنی، غذا و غیره مشخص بود که شهر گرانی است.

67.jpg
خیابان قلعه

برای ورود به قلعه ، 40 لیر ورودی پرداخت کردیم. پله های بلند و شیبهای تندی برای بالا رفتن داشت . باد در ارتفاع شدت گرفت که کنترل مو و دامن پیراهنم را چون بادبان کشتی ،نیازمند مهارت کرد. اما به بالا رفتن میارزید. منظره ی چشم نواز، مزد زحمت بالا روندگان بود. آسمان آبی با ابرهای سفید، دریا ، قایقهای قطار شده ، خانه هایی با سقفهای سفالی نارنجی رنگ، کاکتوسهای پر از میوه و درختهای نخل و توربین بادی که بر تپه ای به سرعت در حال چرخش بود. ایستادیم و خیره شدیم به منظره. حس میکردم با باد از زمین بلند میشوم . موهایم سما میرقصید. اگر پشت به دریا بر دیواره تکیه میزدی فقط آسمان را میدیدی. پایین آمده و تسخیرمان میکرد. آنقدر که دراین سفر آسمان مرا مجذوب کرد یقین کردم که پیش از این آنگونه که باید ندیده بودمش.

68.jpg
نمای قلعه از داخل
69.jpg
نمای بیرونی قلعه
70.jpg
نمای قایق ها از قلعه
71.jpg
دریا از قلعه
72.jpg
آسمان

عکاسی کردیم و بیرون زدیم. به کافه رستورانی در خط ساحلی رفتیم و با اینکه گرسنه نبودیم ساندویچ معروف چشمه کومورو را سفارش دادیم که بی نصیب از چشمه نرویم. کومورو، ساندویچی با نون کنجد دار، کالباس و پنیر و سوجوک که نوعی سوسیس طعم دار هست، درست میشود.بالاترین هزینه ای که در سفر برای غذا پرداخت کردیم همینجا بود. 245 لیرمجموع پرداخت و هر ساندویچ 60 لیر . سرمان سوت کشید. طعم خوبی داشت اما با توجه به بهای پرداختی نسبت به قیمت غذا در ترکیه، آنقدر ارزنده نبود.

73.jpg
ساندویچ کومورو

راه رفته را برگشتیم. شلوغتر شده بود. از یک صرافی ، لیر گرفتیم و به همان میدان کوچکی که پیاده شدیم رسیدیم. هوا آفتابی شده بود و گرما ،  عرق را از تنمان جاری کرده بود. آب خریدیم و سیراب منتظر شدیم تا دلموش های آلاچاتی برسند. رسید و سوار شدیم. برای هر نفر 15 لیر پرداختیم.چند ایستگاه مسافر پیاده و سوار شد. درست مثل شهرهای شمال خودمان که نمیفهمی چه زمان یکی تمام شد و وارد دیگری شدی، چشمه و آلاچاتی هم معلوم نبود کجا از هم جدا شدند. مرزی نامعلوم که فقط اسامی را جدا کرده بود. پیاده که شدیم ، باید به خیابان روبرویمان وارد میشدیم تا به آلاچاتی و آسیابهای بادی قدیمی اش برسیم. اما چشمم به دفتر سیاحت خورد ، همان شرکت اتوبوسرانی که تا چشمه آمده بودیم.

ساعتهای برگشت را نگاه کردیم. تا نیمه شب برای برگشت اتوبوس بود ، دلم میخواست شبهای زنده ی آلاچاتی را ببینم اما برای روز بعد برنامه ی دنیزلی را داشتیم . به همین علت برای ساعت هشت و نیم بلیط خریدیم. پرسیدند میخواهید بروید به ترمینال ؟ ما هم گفتیم : بــــــله و 60 لیر برای هر نفر کم کردند. تعجب کردیم که چرا راه بازگشت 10 لیر گرانتر است. خیالمان از برگشت هم راحت شد و آنقدر برای دیدن آلاچاتی هیجان زده بودیم که آسیابهای به آن بزرگی را که  در خیابان سمت راست شیبی به بالا داشت، ندیدیم. به همسرم گفتم : پس آسیابها کو!! از یک فروشنده پرسیدیم و با دست بالای سرمان را نشان داد. سر که بالا بردیم دیواره ی سنگی آسیاب بادی آلاچاتی و پره های چرخانش نمایان شد.

74.jpg
آسیاب بادی قدیمی

فکر کردیم که در راه برگشت به سراغشان برویم و مسیر را در دل آلاچاتی پیش گرفتیم. منتظر خانه های سفید بودم. عکسهای آلاچاتی را که میدیدم به یاد سانتورینی یونان میافتادم اما هر چه پیش رفتیم آن خانه ها که در تصورم بود پیدا نشد. خلوت بود. آفتاب بود. گرم بود. کمی پیش رفتیم و عکس گرفتیم. خودم را آماده کرده بودم بی نظیرترین عکسهای سفرم را بگیرم که نگرفتم. شاید بیش از اندازه برای خودم خیال بافی کرده بودم. مادرم که مجبور بود به طور مدام با کمربند پلاستیکی محکم کمرش را ببندد خیس و غرق در عرق دیگر توان نداشت. برگشتیم و در مسیر دو خانم جوان ایرانی را دیدیم. کمی از ما درباره ی ساحل پرسیدند.

اطلاعاتی که داشتم را گفتم و رفتیم. بستنی فروشی های زیادی سر راه دیدیم. نمیدانم همه اینگونه بودند یا شانس بد ما بود .اگر بدترین بستنی که در زندگیم خوردم نبود بی شک یکی از بدترین ها بود. هر اسکوپ 15 لیر. معلوم نبود بستنی ایتالیاییست یا یخی. همه ی عزیزانی که در سفرنامه ها از تجربه ی بستنی خوردنشان نوشته بودند من را راغب به کسب این تجربه کرده بودند. اما گاهی هم تجربه ی ما با دیگران به هر علتی متفاوت از آب در میاید. کمی خنک شدیم، همین خوب بود اما جلوی غر نزدنم را نگرفت. به آسیابهای بادی رفتیم و بعد از عکاسی به ایستگاه برگشتیم تا با دلموش به ساحل ایلیجا برویم.

75.jpg
آلاچاتی در سکوت
76.jpg
آلاچاتی
77.jpg
آلاچاتی
78.jpg
کافه در آلاچاتی

 با پرداخت نفری 11 لیر سوار شدیم. بعد از حدود پنج دقیقه ، راننده ایستاد و گفت همین خیابان را تا انتها بروید . پیاده که شدیم ابتدای خیابان چند مغازه بود و وسایل مختلف شنا میفروختند. بعد از آن خانه هایی بود با حیاط های زیبا که مرا یاد خانه های شرکت نفت خوزستان می انداخت. پیاده روی بیش از آن بود که انتظار داشتیم. هر زمان که گمان میکردیم در مسیر اشتباه هستیم ، چند نفر را می دیدیم که از سر و وضع و وسایلشان معلوم بود که از ساحل برمیگردند. پس پیش میرفتیم تا نهایتا به ساحل رسیدیم. بردن خوراکی آزاد بود. در ماسه ها گلدانهای سفالی کوچکی با فاصله های مشخص بمنظور قرار دادن آشغالها گذاشته بودند. یک اتاقک کوچک تک نفره برای تعویض لباس بود که باید کلی در انتظار می ماندی تا نوبتت برسد. سرویس بهداشتی هم به شدت کثیف بود. کمی در ساحل نشستیم. پایی به آب زدیم .

خوراکی خوردیم و بعد از استراحت مسیر را برگشتیم و به آلاچاتی رفتیم . هنوز تا ساعت حرکت اتوبوس یک ساعت و نیم زمان داشتیم پس به آلاچاتی که کم کم داشت رونق میگرفت و شلوغ میشد وارد شدیم. صدای مهیج موزیک از کافه ها برخاسته بود.با هیاهویِ ترددِ عابرین آلاچاتی جان گرفت و بارش باران به یادمان آورد که هنوز در بهار هستیم. در یک کافه کمی وقت گذراندیم و برای برگشت به ازمیر به همانجا که بلیط گرفته بودیم برگشتیم. درست به موقع آمد و سوار شدیم.در راه خوابیدم. چند باری چشم باز کردم، باران میبارید.  بار آخر که چشم باز کردم به ازمیررسیده بودیم. اتوبوس ایستاده بود، گویا مسافری پیاده شده بود. اتوبوس حرکت کرد و تا چشمهایم میخواست بسته شود همسرم گفت : اااااا این میدون که درختهای بشکه ای داشت، همین که باهاش عکس گرفتیم.

چشمهایم گشوده شد و گفتم : ما هم کاش پیاده شده بودیم. داره کجا میره!

همسرم گفت: الان میره از اینجا دور میزنه و میپیچه داخل ترمینال.

انقدر مطمئن بود که قابل توصیف نیست. اتوبوس به هیچ ترمینالی نپیچید و چراغ های داخل را هم خاموش کرد. سرعت گرفت و پیش رفت. هر چه من و مادرم وحشت زده به همسرم میگفتیم که برود پیش راننده و از او بپرسد که کجا می رویم ، همسرم بی تفاوت و بی خیال نشسته بود و جم نمیخورد. در اتوبانها پیش میرفتیم. شبیه به داخل شهر نبود. مثل مسیر کمربندی مینمود و ما را از هر آبادانی در ازمیر دور میکرد.

تابلوهای راهنما در مسیر، فاصله ی استانبول و آنکارا را به کیلومتر نشان میداد و دیدنش وحشت و سردرگمی ما را افزون میکرد. مادرم سرش را با دو دست گرفته بود و من از بی خیالی همسرم داشتم آمپر میچسباندم. خودمان را تصور میکردم که در ناکجا آبادی نصف شب پیاده میشویم. بعد از سرگردانی و پیدا کردن تاکسی برای برگشت به ازمیر با پرداخت هزینه ی گزافی که در برنامه ریزیمان نبوده ، نیمه شب به هتل خواهیم رسید. آنقدر مسیر طولانی شد و تابلوهای کیلومتر آنکارا و استانبول را دیدیم که بالاخره همسرم همت کرد و پیش راننده رفت.

شروع کردند به گفتگو و من هم هیچ نمیفهمیدم. همانجا کنار راننده نشست و برنگشت. حدود یک ربع یا بیست دقیقه بعد از آن اتوبوس بالاخره سرعت کم کرد و از یک گیت وارد یک ترمینال شد. روی کاغذ برایمان اسم یک ایستگاه را نوشت تا به آنجا برویم و با مترو به باسمانه برسیم. نمیدانست که قطارها تا چه ساعتی کار میکنند. با اضطراب و دلشوره پرسان پرسان به سمت دلموشها رفتیم و با نفری 23 لیر به جایی که نمیدانستیم کجاست رسیدیم. با تمام سرعت به سمت قطاری که در ایستگاه ایستاده بود دویدیم و بعد از پرت کردن خودمان در داخل قطار و بسته شدن دربها بعد از یکساعت و نیم دلشوره یک نفس راحت کشیدیم.

بعد از آن بود که فهمیدیم چرا 10 لیر هزینه ی بلیط بازگشت بیشتر شده. ما به جای پیاده شدن در اف.آلتای به ترمینال بزرگ رفته بودیم. ترمینال بزرگ در منطقه برنوا واقع است که تا هتل ما فاصله ی زیادی داشت. آنشب حدود یازده و نیم شب به هتل رسیدیم و بدون آنکه شام بخوریم ، خوابیدیم.

روز چهارم:

صبح زود بیدار شدیم، آماده شدیم و ساعت هفت و نیم که رستوران هتل باز شد به سالن رفتیم و صبحانه خوردیم. به موقع از هتل بیرون زدیم و به دفتر پاموکاله که دو دقیقه با درب هتل فاصله داشت رفتیم. شاتل به موقع آمد و ما را با خیال آسوده به همان ترمینال بزرگ رساند که دیشب ما را جان به لب کرده بود. جایگاه ایستادن اتوبوس روی بلیط نوشته شده بود. درست مثل ترمینال جنوب تهران، بزرگ، شلوغ و پرهیاهو بود.

سوار شدیم و به جمعیت زیادی خیره شدیم که با چشمهای گریان ، دست زدن های مکرر و خواندن یک شعر با صدای بلند و دسته جمعی توجه همه را به سمت خود کشانده بودند. معلوم شد که چند سرباز در حال وداع با خانواده هایشان هستند . مادرها آنچنان اشک میریختند که باعث شد اشک من و مادرم هم در بیاید. رسم های جالبی هم داشتند، پسری پرچمی قرمز به دست داشت ،جلوی حرکت اتوبوس را گرفته بود و چیزهایی با صدای بلند میگفت.

81.jpg
بدرقه ی سرباز

زمان رفتن آنها و ما رسید. اتوبوس دنیزلی مثل چشمه ردیفهای چهار نفره نداشت. یک سمت ،دو و طرف دیگر تک صندلی بود. در مسیر دوبار پذیرایی شدیم با چای، نسکافه، چای سرد و آب با دو مدل بیسکوییت. کمک راننده با میز چرخدارش می آمد و میپرسید چه نوشیدنی میخواهیم.

82.jpg
پذیرایی در اتوبوس

در شهرهای مختلف توقف میکرد. عده ای پیاده و عده ای سوار میشدند. یکبار هم در یک ایست بازرسی ایستادیم. یک پلیس خانم به همراه یک آقا وارد اتوبوس شد و با دستگاهی کارت شناسایی همه را چک کرد. از ما هم پاسپورت گرفت. دقیق و کامل چک کرد. بعد از سه ساعت و نیم به دنیزلی رسیدیم. برای آمادن به دنیزلی میتوان از قطار استفاده کرد.(همان قطار که در سلچوک هم توقف دارد)  قطار از باسمانه تا دنیزلی پنج ساعت در راه است به همین دلیل استفاده از اتوبوس زمان کمتری را هدر میدهد.

بعد از پیاده شدن ، ابتدا خواستیم برای برگشت بلیط تهیه کنیم تا خیالمان راحت شود. اما آقایی راهنماییمان کرد . توصیه کرد:" که برویم گشت بزنیم و از همان میدان روبروی پاموکاله برای برگشت بلیط تهیه کنیم . اینگونه هم با خیال آسوده تفریح میکنیم و اگر هم دیر برسیم بلیط را از دست نخواهیم داد. برای ازمیر هر نیم ساعت یکبار اتوبوسی از دنیزلی حرکت میکند." بعد از شنیدن این توصیه، با دلموشهایی که در طبقه زیر همکف بودند با هزینه نفری 15 لیر به هیراپولیس رفتیم. برنامه این بود که اول آنجا را ببنیم و خستگی پاها را در آب های پاموکاله بشوییم. درب ورودی هیراپولیس پیاده شدیم و بلیط 150 لیری خریدیم. قیمتهای مختلفی روی تابلو بود که شامل قسمتهای مختلف میشد. یک بلیط 180 لیر هم بود که میتوانستیم روز بعد دوباره از آن استفاده کنیم و برای ما کاربرد نداشت.

هیراپولیس در لغت به معنی" شهر مقدس " است و قدمتش به دوران بیزانس برمیگردد. یک شهر شاید از هر نظر شبیه به شهرهای دوران خود با چند وجه تمایز که آنجا را تا به امروز منحصر کرده.در زمان های دور ، انسانها نسبت به تغییرات جوی بویژه کسوف ( خورشید گرفتگی ) اطلاعات زیادی نداشتند و همین موضوع باعث وحشت زیادی میشد. آنها تصور میکردند ، شیاطین یا اژدها ، خورشید را تسخیر میکند و یا خورشید بلعیده می شود. برای در امان ماندن از آسیب،با دادن قربانی خود را محفوظ نگه میداشتند. تعداد زیادی معبد به نام کیبله، آپولون، دیونیسوس و بسیاری دیگر در این شهرساخته شده و به دلیل تعدد معابد، به آن نام هیراپولیس به معنای " شهر مقدس" داده شده است.

در هیراپولیس غاری وجود دارد که در عهد عتیق به عنوان دروازه ی ورود به سرزمین مردگان معروف بود. به این دلیل که هر موجودی وارد این غار می‌شد ، سرنوشتش مرگ بود، در آن‌ دوران " دروازه جهنم" با نام  پلوتونیوم شناخته میشد. راز شهر باستانی هیراپولیس از همینجا شروع میشود. جادوگران و کاهنان از نادانی مردم استفاده میکردند و غار به مکانی برای نشان دادن قدرت و اثبات آسیب ناپذیری آن‌ها تبدیل شده بود. کاهنان با پرندگان و گاوهای نر درون غار میرفتند و تنها خودشان ‌سالم و زنده از غار خارج می‌شدند.

در نظر مردم ، کاهنان به مرگ و خدایان مرگ غلبه میکردند. آنها می‌دانستند که در داخل غار به‌ مقدار فراوانی دی اکسید کربن وجود دارد .تحقیقات دانشمندان، مشخص کرده که در سپیده دم میزان دی اکسید کربن در غار بسیار افزایش می یابد و بعد در سطح زمین فروکش می‌کند. به‌همین علت جانداران کوچک مانند پرندگان بلافاصله می مردند و گاوهای نر هم مدتی بعد از این گاز مسموم می‌شدند. کاهنان در داخل غار سر خود را بالا گرفته و با عدم تنفس گاز دی اکسید کربن موفق می‌شدند تا از غار بطور زنده خارج شوند.

به جز تعداد بالای معابد، تفاوت هیراپولیس با دیگر شهرهای باستانی، وجود حمام های عمومی خارج از شهر است. به علت اهمیت دادن به پاکیزگی، هر شخص قبل از ورود به هیراپولیس در حمام های آب گرم خود را تمیز میکرده و بعد به شهر وارد میشد. منبع آب گرمی که سنگ‌های تراورتن زیبا و شگفت‌انگیز" پاموکاله" را نیز به‌ وجود ‌آورده ، همان غار است. این حمام بعدها به کلیسا تبدیل شد و امروزه به‌ عنوان موزه‌ برای نگهداری آثار مکشوفه در حفریات باستان‌شناسی در این منطقه  مورد استفاده قرار می‌گیرد.

پاموکاله (پاموک به معنی پنبه و کاله به معنی قصر؛ قصر پنبه ای) که در مجاورت هیراپولیس قرار دارد ، متشکل از استخرهای سفید رنگی است که در طی هزاران سال با رسوب کردن ذرات معلق کربنات سدیم در آب جاری شکل گرفته . این قلعه پنبه ای از سنگ‌های تراورتن با آب‌های شفابخش یکی از مهم ترین و مشهورترین جاذبه های ترکیه است و به ثبت یونسکو رسیده. یک محوطه ی باز با مسیری سنگفرش شده با گلکاری در دو سمت، اولین تصویر از ورود به این منطقه بود. کمی جلوتر یک درخت زردآلو دیدیم که زردآلوهای رسیده اش بر زمین ریخته بود. کوچک اما خوش طعم بودند. کمی زردآلو برداشتیم و در مسیر حرکت کردیم.

83.jpg
درخت زردآلو

خلوت بود . بیشتر از داشتن سازه، سنگهای قدیمی باقیمانده از معابد در فضای صحرا مانند طرفین خودنمایی میکرد. هیراپولیس را دوست داشتم. آرامش و سکوت بود و صدای پیچیدن باد در فضا تنها چیزی بود که برهمش میزد. گاهی یک ماشین رو باز پیدا میشد که چند مسافری را که داشت برای گردش در منطقه پیاده میکرد. برای استفاده از این ماشینها باید از ورودی پاموک کاله آمد و البته هزینه هم دارد. عکس گرفتیم و در ویرانه ها قدم زدیم. پستی بلندی های راه پر از ساقه های خشک گیاهان و خارهای مختلف بود که همچون سیخ دردناکی حتی از کف کفش هم آزارش را میرساند. در همین مسیر مادرم پایش پیچید و نقش زمین شد. باورم نمیشد در همچین جایی و به همین سادگی بیفتد. بلندش کردم. پایش درد میکرد اما خیلی جدی بنظرم نمی رسید که متاسفانه بود.

84.jpg
ابتدای مسیر هیراپولیس
85.jpg
هیراپولیس
86.jpg
هیراپولیس

 به سمت خیابان بازار رفتیم و آفتاب داغ باعث میشد حتی چشمانم با عینک آفتابی هم دید بدی داشته باشد. بعد از شیب تندی به آمفی تئاتر، رسیدیم . این مکان ظرفیت ده هزار نفر را دارد و توسط پادشاه برگاما و همسرش ساخته شده. یکی از زیباترین و بی نظیرترین مکانهایی بود که دیدم. این قسمت شلوغ تر بود و مردم روی پله های بلند و سنگی نشسته بودند و عکاسی میکردند.

87.jpg
دروازه فرونتینوس
88.jpg
خیابان فرونتینوس(بازار)
89.jpg
آمفی تئاتر
90.jpg
آمفی تئاتر

بعد از لذت بردن به سمت پاموکاله رفتیم. در مسیر ابتدا به استخر کلئوپاترا رسیدیم. این استخر را یکی از سران امپراطوری روم به ملکه کلئوپاترا هدیه داده، به همین علت این نام را دارد و در گذشته مورد استفاده ی شاهان و اشراف قرار داشته. در اثر زلزله ای که در این مکان رخ داد ، از ساختمان های اطراف سنگ و ستون های زیادی درون استخر میریزد و هنوز هم تعدادی از آنها در کف استخر باقی مانده و قابل رویت است. برای ورود به این استخر که با آبهای گوگرد دار ، طرفداران زیادی را جذب میکند ، هزینه ی جدایی باید پرداخت. کمد و کابین برای تعویض لباس موجود است. سرویس بهداشتی، رستوران و مغازه های مختلف دیگر هم هست. این قسمت پرهیاهو و شلوغ بود . نیمکت و میز داشت و میشد در سایه استراحت کرد. اندکی ماندیم، آب نوشیدیم و هوس بستنی کردیم. یادم نمیاد چقدر بود اما مبلغش آنقدر بالا بود که پشیمان شدیم.

بعد از خروج از استخر به سمت پاموکاله ، موزه بود که بعضی از سنگها و ستونهای هیراپولیس و ... را در آنجا نگهداری میکردند.به علت کمبود وقت از دیدارش صرفنظر کردیم. به قسمت بالای پاموکاله رسیدیم. برای ورود حتما باید کفش ها را در بیاورید. من از قبل با خودم سه تا کیسه آورده بودم. کفش ها را در کیسه گذاشتیم و در کوله پشتی قرار دادیم. بعضی از قسمتها که رنگ قهو ه ای داشتند سُر بود. اما قسمتهای سفیدِ زبر ،کف پا را می آزرد.با امید به اینکه زبر بودن سنگها نقاط رفلکسولوژی کف پاهایمان را تحریک میکند و مفید است، شیب را پایین میرفتیم. دستهای مادرم را محکم گرفته بودم که با پای پیچ خورده ی دردناکش دوباره نقش بر زمین نشود.

امیدوار بودم آب حال پایش را بهبود دهد. آب محبوس در حوضچه ها گرمایش را از دست داده بود . آب جاری در جوی ها گرم و پر فشار بود. آرام آرام به سمت پایین میرفتیم. حسابی شلوغ بود و بچه ها خوش میگذراندند. هوا ابری شد. ابر سیاه و زیبایی آسمان را پوشاند . به آسمان نزدیک بودیم. ابهت وصف ناپذیری داشت. از بالا دریاچه ی مصنوعی پایین پیدا بود اما در مقابل شکوه طبیعت بکر ، چیزی برای گفتن نداشت. بعد از رسیدن به پایین یعنی ورودی اصلی پاموکاله کفش ها را پوشیدیم و بیرون زدیم( به علت پوشش در پاموکاله و ازدیاد جمعیت، امکان قرار دادن تمام عکس ها وجود ندارد).

91.jpg
پاموکاله
92.jpg
پاموکاله
93.jpg
پاموکاله
94.jpg
دریاچه مصنوعی
95.jpg
آسمان ابری
96.jpg
دورنمای پاموکاله

از سوپر مارکت روبرو ، یادگاری و نوشیدنی خنک خریدیم ( آیس تی 15 لیر، فانتا 10 لیر). سراغ دفتر اتوبوسرانی را گرفتیم و در خیابانی که نشانمان دادند وارد شدیم. روبروی در یک رستوران آقایی در حال تبلیغ و جذب مشتری بود صدای من و مادرم را که شنید، گفت : ایرانی هستید؟ برگشتیم و چهره مرد جوانی را دیدیم که چشمهای غمگینی داشت.شروع کردیم به گفتگو. مادرم پرسید : کجایی هستی؟ خوزستانی بود. از جنوب غربی ایران تا پاموکاله. عجب روزگاری شده است. همه در حال رفتن هستند. دلم میگیرد از کشورم، کسی حاضر می شود بیاید در جای کوچکی مثل پاموکاله، سختی به جان بخرد ، دلتنگ شود، دور شود از همه ی داشته هایش تا شاااید بتواند در سرزمینی دور، خوشبختی را پیدا کند.

  به همراه آرزوهای خوب خداحافظی کردیم. دفتر شرکت پاموکاله را پیدا کردیم. ساعت نزدیک چهار و نیم بود. خانمی که چک کرد گفت برای ساعت پنج و نیم اتوبوس هست. گفتیم همین خوب است اما گفت که به این حرکت نمیرسیم و ساعت 6 را چک کرد. سه صندلی تک بود و نمیتوانستیم کنار هم بنشینیم. برگشتن و زمان مهم بود پس بلیط را به هزینه 134 لیر برای هر نفر خریدیم. منتظر انجام دادن کارها بودیم که یک خانم تنها کوله پشتی بر پشت وارد شد، انگلیسی را روان و خوش لهجه صحبت میکرد. سراغ بلیطهای آنکارا را گرفت و وقتی داشت خارج میشد در پاسخ آقایی که پرسید کجایی هستی : جواب داد ایرانی.

دیدن یک خانم تنهای ایرانی با این سبک از سفر برایم جالب، غرور آمیز، قابل ستایش و حسد برانگیز بود. برای سوار شدن به دلموشهایی که به ترمینال میرفت مکان مشخصی مثل ایستگاه پیدا نکردیم. داشتیم میگفتیم احتمالا سر آن پیچ می ایستد که یک صدا با واژه های فارسی ما را هدایت کرد. یک مرد افغان، با پسرش الیاس که فارسی بلد نبود در خانه ای همانجا زندگی میکرد. خوشرو و گرم بود. جای دلموش را نشان داد و کمی در وصف حال خودش و اینکه چرا پسرش فارسی بلد نیست گپ زدیم. برایمان جالب بود که درمدت زمان پانزده دقیقه ،به سه همزبان با کارکتر و زندگی های متفاوت برخوردیم.هوا ابری و گرفته تر شده بود. سوار دلموش که شدیم ، چشم و دلم کشیده شد به خانه های کوچک روستایی با حیاطهایی سر سبز و باغ های میوه که از بار ، شاخه خم کرده بودند. در باد رقصی از رنگ و عطر جریان داشت که روح را نوازش میداد. راه با زیبایی ها، کوتاه شد و زود به ترمینال رسیدیم.

 همان جایی که سوار شدیم، ایستاد. با پرداخت 33 لیر، پیاده شدیم. هنوز تا 6 زمان داشتیم. از سرویس بهداشتی ترمینال که پولی بود استفاده کردیم. همسرم احساس گرسنگی داشت . یک ساندویچ کوفته به قیمت  20 لیر خرید. اتوبوس آمد و بر اساس شماره های روی بلیط صندلی خودمان را پیدا کردیم. نشستم، مادرم صندلی جلوی من بود و همسرم با یک نفر فاصله از مادرم نشست. راه افتادیم و کمک راننده همان ابتدا با بستنی لیوانی کوچکی پذیرایی کرد. باران گرفت و شدت داشت. ابرهای دلگیر ، به دلم چنگ انداخت.

همراهانم نزدیکم بودند اما نمیدیمشان. صدای مکالماتی که در فضا میپیچید به زبانی غریبه بود که نمیفهمیدمش. باران ، پنجره ها را گریان کرده بود و هیچ چیز نمیدیدم. غربت درمن دردها را به یاد آورد. در آن لحظات بیگانه ای بودم ، مجهول . همچون زنی که در یک مجلس بزم با لباسی سیاه، شیون کنان ، مرگی را به سوگ نشسته. خودم را همین اندازه متضاد و غریبه حس میکردم. آنقدر باران بارید تا شیشه ها را شست و سنگینی اش را از قفسه سینه ی من برداشت. آسمان صاف و آبی شد. رنگین کمان که پدید آمد، رنگها هم جاری شد. خودم را با بازی شکل دادن به ابرها ، سرگرم کردم.

97.jpg
باران بر پنجره اتوبوس
98.jpg
رنگین کمان

پذیرایی هم مثل صبح، با همان نوشیدنی ها و بیسکوییت انجام شد. در شهرهای مختلف توقف میکردیم. در یکی از همین توقف ها ، مجددن خانواده ای را دیدم که برای بدرقه ی پسر سربازشان آمده بودند. مسیر،کِش آمد تا به ازمیر رسیدیم. در ترمینال بزرگ برنوا پیاده شدیم. به قسمت دلموش ها رفتیم و به رانندگانی که نشسته بودند گفتیم که می خواهیم به ایستگاه مترو برویم. آقای جوانی سرخوش ، ونی را نشان داد که سوار شویم . جنون آمیز در خیابان ها رانندگی میکرد. مادرم نجوا کنان صحبت میکرد، جوری که تصور میشد ، راننده فارسی بلد است. میگفت : چرا اینجوری رانندگی میکنه؟ دیوانست؟ نکشمون. به نظرم نرمال نیست.....

همان زمان ، چشمم به مچ پای مادرم افتاد که مثل یک متکا ورم کرده و مثل بادمجان کبود بود. آخ که چقدر دلم گرفت. طفلک مادرم ، دو بلا در سفر به سرش آمد اما تا پایان سفر خوشرو ماند و با پای پر درد ، پا به پا قدم برداشت. راننده ی مجنون، ما را در یک خیابان پر هیاهو پیاده کرد ( 22.5 لیر)و بعد از ورود به ایستگاه، قطار را در ایستگاه دیدیم. به محض سوار شدنم، درهای قطار بسته شد. مادر و همسرم پشت در هاج و واج و من هاج و واجتر به یکدیگر نگاه میکردیم. فکر کردم ، مشکلی نیست، در آخر خط منتظرشان میمانم . نمیدانم چه پیش آمد، در همان لحظه ای که دستم در هوا برایشان بای بای میکرد ، درها دوباره باز شد و داخل شدند و خیالمان راحت شد.

بعد از رسیدن به هتل، لباسی تعویض کردیم ، آبی به دست و رو زدیم و در رستورانی که درست کنار هتل بود شام خوردیم. یک کباب آدانا، یک جوجه، یک کباب که مابین گوشت چرخ کرده ، بادمجان داشت و یک دوغ سفارش دادیم.یک سالاد و سه چای هم آوردند که به قول خودشان اکرام بود.هزینه شام 200 لیر. ماجراجویی آن روز هم با شیرجه زدن در تخت نرم و راحت به پایان خودش رسید.

99.jpg
شام

روز پنجم:

این روز را برای رفتن به خرید، گذاشته بودم. بدون عجله بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه راهی مترو باسمانه شدیم. قصد داشتیم به مرکز خرید اپتیموم ازمیر برویم. ایستگاه هیلال پیاده شدیم. باید خط را به سمت جوماواسی عوض میکردیم. میخواستم بزرگترین اوت لت ال سی وایکیکی که یک ایستگاه قبل از اپتیموم است را ببینیم و بعد راهی مرکز خرید شویم. زمانی که در ایستگاه بودیم، دو خانم جوان را دیدم که چهره هایشان آشنا بود. متوجه شدم، صبح در رستوران هتل آنها را دیده ام. با هم سوار قطار شدیم.از ما ایستگاه اپتیموم را پرسیدند. به همراهانمان هم درباره اوت لت گفتم و با هم پیاده شدیم. از اتفاق بدی که برایشان در سفر افتاده بود گفتند. روزی که رسیده بودند ، متوجه میشوند که مسئول آژانس اشتباه کرده و برایشان اتاق را یک روز بعد از ورود گرفته و بی جا و مکان مانده بودند. دو هتل عوض کرده، تا نهایتا به هتل اسمارت رسیده بودند .

امیدوارم این مسائل برای کسی پیش نیاید چون در کیفیت و حس و حال سفر تاثیر بدی میگذارد. از ایستگاه مترو که بیرون آمدیم ، هوا کاملا دگرگون بود. باران میبارید و بلافاصله خیس شدیم. خنک شده بود و خیس شدن لباس احساس سرمای ملایمی را در تن جاری میکرد. برند ال سی وایکیکی آن دست خیابان بود و کنارش کوتون قرار داشت. روبرویش هم برند دیفکتو بود. در مورد خرید در طول سفر سه اشتباه بزرگ کردم. اول اینکه در چهارشنبه بازار خرید کافی نکردم. دوم اینکه در اوت لت ال سی وقت کافی نگذاشتم. سوم اینکه به اوت لت دو برند دیگر که همانجا بود سر نزدم. در فکرم بود که از اپتیموم خرید بهتری میکنم اما متاسفانه تورم در ترکیه باعث شده بود که همه چیز به شدت گران باشد و با اینکه میزان بیشتری دلار میگرفتیم اما جبران این تورم نمیشد. در زمان سفر ما ،حراج شروع نشده بود که باعث شد در مرکز خرید خیره و حیران به اتیکت های قیمت نگاه کنم و هیچ چیزی نخرم.

زمان ناهار رسیده بود. با اینکه خیلی گرسنه نبودیم به این بهانه به بالاترین طبقه رفتیم. اپتیموم، در قسمت فودکورت ، یک شهربازی سرپوشیده برای بچه ها دارد. روز یکشنبه بود و بخاطر تعطیلی ، این قسمت به شدت شلوغ و سرسام آور بود. انتخاب من کی اف سی بود اما وقتی صف طولانی ثبت سفارش را دیدم پشیمان شدم. یک دور کامل زدیم و غذاها را بررسی کردیم.از جایی که غذاهای ترکی آماده داشت، دو غذا و یک شوربا خریدیم به مبلغ  130 لیر.

در زمان گشت زنی ، یک جا را دیده بودم که چای و دسرهای ترکی داشت. بعد از ناهار رفتیم آنجا و در تراس بیرون نشستیم. فضا باز ولی مسقف بود. چشم اندازی از ازمیر پیش چشمانمان نمایان شد. سیگار کشیدن آزاد بود و با توجه به جمعیت و تعدد کسانی که سیگار میکشیدند ، هوای بیرون را به ما نمیرساند. سفر استانبول در حافظ مصطفی ، من  با یکی از خوشمزه های بهشتی آشنا شده بودم به اسم ترلیچه که کیک خیس است. میخواستم حتما مادرم ، امتحانش کند. غیر از ترلیچه یک دسر دیگر، شبیه به فرنی که داخلش پر از پسته بود، با سه چای سفارش دادیم. مبلغ 104 لیر.

سیر بودم ، اما ذهنم میگفت : ایران از اینها گیرت نمیاد، بخوووووررر تا جایی که در توانایی معده ام بود از دسر بسیار خوشمزه و چای لذت بردم.

100.jpg
دسر

 بعد از دسر به طبقه زیر همکف رفتیم. یکی از قسمت های مورد علاقه ی من که در هر سفر و در هر کشور انجام میدهم ، رفتن به فروشگاه های زنجیره ای آنجاست.فروشگاه میگروس در ترکیه ، زنجیره ای است و با تعداد" ام " بزرگ بودنش مشخص میشود. میگروس در اپتیموم، 5 ام است. وارد شدیم و به قسمت های مختلف سرکشی کردیم. برای من قسمت خوراکی ها جذاب ترین بخش است. حبوبات، ادویه ها ، بسته بندی تمیز برنج و بلغور... همه برایم جالب است. گشت کوتاهی زدیم و بعد از خرید مختصر، از اپتیموم خارج شدیم. در ایستگاه مترو 50 لیر برای هر کارت شارژ خریدم.

در سفر استانبول برای شارژ کارت ، همیشه از دستگاه استفاده میکردیم اما در ازمیر فرم دستگاه ها متفاوت بود و در خیلی از ایستگاه ها به درستی کار نمیکرد. در ازمیر مانند تهران ، کارت و مبلغ مورد نظر را به مسئول باجه میدادیم و برایت شارژ میکرد. از همان طریق که آمده بودیم به هتل برگشتیم. روزهای طولانی خرداد ماه ، زمان را کش میداد. آسمان و ساعت ناهماهنگ با هم لجبازی میکردند. حیف بود دم غروب را در هتل بمانیم. مادرم در هتل ماند . من و همسرم قدم زنان به سمت میدان کناک رفتیم تا حس و حال این قسمت را در شب هم تجربه کنیم. به دلیل تعطیلی یکشنبه،تمام مغازه های مسیر تعطیل بودند. آن خیابان پر هیاهو و پر تردد ، تاریک و خلوت شده بود.فقط در یکی از کوچه های مسیر تعدادی دستفروش بساطشان را پهن کرده و وسایل دست دوم میفروختند. به میدان کناک رسیدیم و کمی روی نیمکت نشستیم.

101.jpg
برج ساعت در شب

یکشنبه ی سوت و کوری بود. برای تفریح و خوش گذرانی باید به سمت آلسانجاک و کافه هایش میرفتیم اما خسته بودیم . از کناک با مترو به باسمانه رفتیم و به هتل برگشتیم. به همراه مادرم به یکی دیگر از رستوران های نزدیک هتل که هنوز باز بود، رفتیم. همسرم از قبل دیده بود که مرغ  گردان دارند. قیمت را هم پرسیده بود. 100 لیر برای یک مرغ کامل. هزینه ی مناسبی برای سه نفر بود. یکی از غذاهایی که در تهران برای خوردنش هیچ وقت با همسرم به توافق نمیرسیم، مرغ گردان است.

اصلا دوست ندارم ، با همین حس رفتم امااا یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که در سفرم به ازمیر خوردم. کاملا متفاوت بود. برای سرو کردن، مرغ را از وسط باز کرده و روی یک سس قرمز گذاشته بودند. یک ماست لذیذ هم کنار دیس ریخته بودند که ترکیب فوق العاده ای ایجاد میکرد. همه ی کارکنان عرب بودند.با دو نفر از آنها صحبت کردیم و پرسیدیم که اهل چه کشوری هستند. یکی اهل لبنان و دیگری اهل فلسطین بود. پسر فلسطینی، شوخ طبع بود و سر به سر مادرم میگذاشت. کمی گفتیم و خندیدم. چای نوشیدیم و با برگشتن به هتل با یک خواب خوب ، خودمان را به صبح رساندیم.

روز ششم :

مثل هر روز بعد از آماده شدن و خوردن صبحانه به باسمانه رفتیم و در ایستگاه کناک پیاده شدیم. میخواستیم به آسانسور تاریخی ازمیر برویم که قدمتش به سال 1907 برمیگردد. به علت وجود شیب در خیابان رفعت پاشا، اهالی شهر مجبور بودند ۱۱۵ پله را بالا بروند. این موضوع  برای یک تاجر به انگیزه‌ای برای نوآوری تبدیل شد.او با ابتکار عمل، آسانسوری ساخت که با فشار آب بالا میرفت. در حال حاضر با تکنولوژی الکترونیکی حرکت میکند و مثل گذشته با فشار آب جابجا نمیشود. بنای ۵۱ متری ساختمان آسانسور با سبک معماری نئوکلاسیسم و با آجرهای مارسی ساخته شده است. ورودی این بنا دارای ۳ در چوبی است که در کنار طاق وسط آن، از مهم‌ترین عناصر ساختمان آسانسور به شمار می‌روند.در بدنه ی بنا می‌توان چندین پنجره دید که زیبایی‌ خاصی ایجاد کرده‌اند.

 از چند نفر مسیر را پرسیدیم. با وجود شرایط پای مادرم و خستگی روزهای گذشته که در تنمان رخنه کرده بود،نمیخواستیم خیلی پیاده روی کنیم اما مسیر طولانی شد و هر بار که پرسیدیم ، با حالتی پاسخ میدادند که گمان میشد با چند قدم دیگر خواهیم رسید. سرانجام کوچه ی آسانسور پیدا شد. یک کوچه ی کوتاه و زیبا. کافه های قشنگی هم داشت اما در صبح خلوت بودند. دو خانم مسن با موهای سفید در کوچه روی صندلی نشسته بودند . نمیدانم بین کسانی که از آنجا عبور میکردند چه چیزی در ما توجهشان را جلب کرد که باعث شد با ما صحبت کنند. فقط همسرم میتوانست گفتگو را پیش ببرد و در نقش مترجم صحبتها و سوالات بی شمارشان را بازگو می کرد. بعد از اینکه فهمیدند که مادر من همراهمان است، پرسیدند که چرا مادر همسرم را نیاورده ایم. به همسرم گفتند وقتی مادر زنت را آورده ای باید مادر خودت را هم میاوردی.همسرم توضیح داد که سن مادرش زیاد است و نمیتواند راه برود و به سفر بیاید. بعد درباره ی تفاوت پوشش ما در ایران و ازمیر صحبت کردند.

با اینکه خیلی شیرین و بانمک بودند اما گفتگوی نامطلوبی بود. ما ریشه های فرهنگی مشابهی با ترکیه داریم که به اصلاحات زیادی نیازمند است. از پیرزنهای نقلی جدا و به آسانسور وارد شدیم.

102.jpg
کوچه ی آسانسور
103.jpg
ورودی آسانسور
104.jpg
بنای آسانسور

برای ورود به آسانسور هزینه ای پرداخت نمی شود.با گذشت اینهمه سال هنوز اهالی محله که در قسمت مرتفع زندگی میکنند ، برای رفت و آمد از آسانسور بهره میبرند.یک انسان خلاق و مبتکر با ساخت یک آسانسور، کیفیت زندگی انسان ها در نسلهای مختلف را دگرگون کرد. ظرفیت آسانسور خوب بود و چند نفری را دیدم که با دوچرخه وارد شدند ، عکسهایی هم از بنای قدیمی به همراه تاریخچه روی دیوار نصب شده بود. بالا که رسیدیم، منظره ی زیبایی از دریا و خانه های پایین دست، دیدگان را نوازش میداد اما بیشتر از این زیبایی چیز دیگری توجهم را جلب کرده بود. محله ای که بعد از خروج از آسانسور روبریت ظاهر میشد.

گمان میکردم بالاتر ازسطح آسانسور دیگر خانه ای نباشد اما در کوچه های روبرو پله بود و خانه هایی در امتدادش، بالا کشیده میشد. مانده بودم که آن زمان بدون وجود این ابتکار ،ساکنین محله چقدر عذاب کشیده اند. چرا آنقدر بالا رفته اند ؟ چقدر برای ساخت خانه ها و حمل مصالح زحمت کشیده اند؟ در برف و سرما چطور این راه سخت را میرفتند و می آمدند؟ مطمئن نیستم ، اما گمان میکنم در شهر سازی جدید بین خانه ها راه ماشین رو کشیده شده باشد چون صدای تردد ماشین به گوشم رسید. پاداش سخت کوشانی که ساکن این منطقه هستند ، پنجره هایی ست به دریا و آسمان و درختهای مگنولیا در حیاط خانه های پایین تر.

105.jpg
منظره در بالای آسانسور
106.jpg
درختان مگنولیا
107.jpg
نمای دریا
108.jpg
 پله های خانه های بالاتر

 حدود پانزده دقیقه ماندیم، عکس گرفتیم و در بادی که میوزید خنک شدیم. می خواستیم از همان راه آمده به سمت میدان کناک برگردیم و بازار کمرآلتی را در ساعات سرزنده اش ببینیم. هوا گرم بود و اندکی شرجی داشت. برای راه رفتن خسته بودیم .زمانی که به سمت آسانسور میرفتیم اتوبوس هایی را می دیدیم که در خیابان در رفت و آمد بودند اما هیچ ایستگاهی وجود نداشت . از چند نفر پرسیدیم و گفتند باید جلوتر برویم. بعد از اینکه نصف مسیر را پیاده گز کرده و هیچ ایستگاهی ندیدیم ، از همسرم خواستم دوباره سوال بپرسد، گفتند همین جا بایستید.

کمی عجیب بود. وسط خیابان بی هیچ نشانه ای . شانس آوردیم که به موقع پرسیدیم، کمی جلوتر رفته بودیم باید تا کناک پیاده میرفتیم. چند دقیقه ای زمان برد تا اتوبوس آمد، ایستگاه بعدی، در کناک پیاده شدیم. به سمت بازار رفتیم ، ابتدای ورودی بازار یک داروخانه بود، یکی از دوستانم خواسته بود که برایش قیمت چند قرص را بپرسم. عکس قرصها را نشان دادم و هزینه ها را یادداشت کردم. من قیمت ایران را نمیدانستم اما دوستم میگفت که به نسبت ایران مناسب تر است. پای مادرم را هم نشان دادیم و دکتر برایش یک پماد آورد. همانجا استفاده کرد و باعث شد کمی از درد برای مدتی فروکش کند. با بستنی قیفی ، نیروی خرید را در وجودمان تقویت کردیم. هر بستنی 5  لیر.

قیمت ها و کیفیت اجناس خوب بود. بعد از خرید، در یکی از رستوران های بازار غذا سفارش دادیم. یک سالاد سفارش دادیم که ترکیب لوبیای سفید،کاهو،گوجه فرنگی بود و رویش چند خلال پیاز و سماق ریخته شده بود. روغن زیتون فراوانی هم داشت. دو کوفته و یک نوشابه هم سفارش دادیم . مجموع هزینه 110 لیر. بعد از غذا در مغازه ای دور میدان کناک ، چای و ترلیچه خوردیم.چای 5 لیر، ترلیچه 20 لیر.

109- ناهار.jpg
ناهار
110.jpg
دسر

 با مترو به باسمانه برگشتیم. مادرم در هتل ماند. من و همسرم میخواستیم به اسکله آلسانجاک برویم. اما راه متفاوتی را در پیش گرفتیم که علی رغم طولانی تر شدن، زیبا و متفاوت بود. از یکی از کارکنان هتل پرسیدیم که یک راه مناسب را نشانمان دهد . به خیابانی روبروی هتل اشاره کرد و گفت همین را مستقیم بروید. اشتباه ما این بود که در دو خیابان موازی روبرو به جای سمت چپ به سمت راست رفتیم وبه محوطه ی سرسبزی وارد شدیم که بعد از ورود متوجه شدم لونا پارک است.

قسمت شهربازی از محوطه سبز و پیاده راه ها جدا بود. جوانان در چمنها رفع خستگی میکردند. در مسیر که جلو میرفتیم یک صف خیلی خیلی خیلی طولانی دیدیم. که شب در زمان بازگشت بعد شنیدن صدای موزیک و هیاهو ، حدس زدیم صف کنسرت بوده. چون خسته بودیم و پاهایمان کشش نداشت از کنجکاوی های غیر ضروری صرفنظر کردیم برای همان متوجه نشدیم که خواننده چه کسی بود.

بعد از خارج شدن از لونا پارک ، از یک سوپر مارکت کمی خوراکی خریدیم و به یکی از خیابانهایی که به آلسانجاک منتهی میشد وارد شدیم. سرزنده و پر از مغازه بود. مثل روز اول در چمن ها نشستیم . با تماشای غروب خورشید در شادی و هیاهوی دیگران شریک شدیم. منظره ی غروب و دریا پس زمینه ی مناسبی برای عشاق جوان است که در خط ساحلی با فرمهای مختلف عکاسی میکردند.

111.jpg
خیابان منتهی به آلسانجاک
112.jpg
غروب در دریای اژه

خورشید که در دریا فرونشست و خوراکی های ما هم تمام شد به سمت همان خیابان که آمده بودیم رفتیم اما تصمیم گرفتیم  برای تنوع در خیابان موازی آن چرخی بزنیم. درست مثل کوچه پس کوچه های اطراف خیابان استقلال ،یکباره به خیابانی که از قبل شنیده بودم و هنوز پیدایش نکرده بودم سرازیر شدیم. خیابانی شبیه استقلال با دو تفاوت عمده. یکی اینکه خیلی از آنجا کوچکتر و کوتاه تر بود . دیگر آنکه مغازه ها خیلی سریع تعطیل میکردند. تا چشمم به یک برند از وسایل پوستی افتاد و خواستم داخل شوم، خانم فروشنده چراغها را خاموش کرد.

به ساعت که نگاه کردم بیست دقیقه به ده بود. در مسیر برگشت به یک دکه رسیدیم که نخود پلو میفروخت. در سفرهای استانبول امتحان نکرده بودیم. برای همین یکی خریدیم به قیمت 20 لیر. یک کاسه ی گرد کوچک را با نخود پلو پر کرد و در یک پیش دستی کوچک برگرداند. کمی مرغ ریش ریش شده رویش گذاشت.کمی آویشن پاشید و چند تکه گوجه فرنگی خام کنارش قرار داد. سرد بود. برنج  و نخود درست پخته نشده بود. میزان نخود در برنج کم بود. میزان مرغ آنقدر کم بود که یک قاشق هم نمیشد، اما با تمام اینها نمیدانم چرا خوشمزه بود. دو نفری چند قاشق خوردیم که این غذا را هم امتحان کرده باشیم و بی نصیب نمانیم.

113.jpg
نخود پلو

بعد از برگشت به هتل با مادرم به همان رستوران نزدیک هتل که کباب آدانا خورده بودیم، رفتیم. مثل قبل یک سالاد اکرام آوردند.یکی از اولین چیزهایی که سر میز می آوردند آب کوچک بود که میتوانستی استفاده نکنی. ابتدا که آب آوردند ما نخواستیم اما بعد در صورتحساب آورده بودند.که بعد از اینکه گفتیم ، مبلغ را برگرداندند. به همین دلیل خوب است که همیشه فیش را چک کنید. شب آخر بود.برگشتیم هتل و برای آخرین بار در تختخواب گرم و نرم هتل خوابیدیم.

114.jpg
 شام

روز آخر:

قبل از سفر که مشغول برنامه ریزی بودم، روز بعد از خرید را برای رفتن به کوش آداسی در نظر داشتم. اما به دلایل مختلف که مهم ترینش خستگی بود از رفتن منصرف شدیم .به همین خاطر روز آخر وقت آزاد داشتیم. ساعت 12 باید اتاق را تحویل میدادیم. پرواز ساعت  3:45 بامداد بود. ساعت 11:45 دقیقه شب از طرف آژانس دنبالمان می آمدند. بعد از صبحانه، چمدانها را بستیم، چندین بار اتاق را چک کردیم که چیزی جا نماند.به رسپشن چمدانها را تحویل دادیم و خودمان برای آخرین بار به بازار کمرآلتی رفتیم تا چند سوغاتی که جا مانده بود، بخریم.

خریدمان را انجام دادیم و در راه به سمت هتل در یک رستوران که غذاهای آماده را مثل سلف میچینند،ناهار خوردیم . غذا با کیفیت و بسیار خوشمزه با قیمت مناسب بود.حیف روز آخر پیدایش کردیم. یک غذا به اسم مانتی هم گرفتم که همیشه دلم میخواست امتحانش کنم. مانتی یک غذا شبیه به راویولی ایتالیایی است. یک پاستای شکم پر. در خمیر که به صورت مربع های کوچک برش داده می شود، میزان کمی گوشت چرخ کرده میگذارند و مثل بقچه خمیر را جمع میکنند. در آب جوش مثل پاستا میجوشانند و بعد از آبکش کردن روی آن ماست غلیظ و فلفل قرمز که در روغن داغ کرده اند را میریزند.مجموع کل هزینه 100 لیر.

115.jpg
ناهار
116.jpg
ناهار،مانتی

به هتل برگشتیم و روی همان مبلی که شب اول خوابیدیم ، چرت زدیم. کمی استراحت کردیم و برای آخرین بار به سمت اسکله ی آلسانجاک رفتیم. در مسیر از یک سوپرمارکت چیپس و شکلات خریدیم. یک اسپری مردانه هم که تخفیف خوبی داشت دیدم و برای برادرم خریدم. آفتاب روز داغ و سوزنده بود و حس خستگی بدنمان را چند برابر میکرد. پاهایمان روی زمین کش می آمد. به اولین سایه ای که رسیدیم روی چمن ها غش کردیم. آقایی با گیتار شروع به خواندن کرد. با اینکه متوجه مفهوم نمیشدم اما دلنشین بود. ابتدای تمام آهنگها را با سوت زدن شروع میکرد.

به موسیقی گوش سپردیم و آخرین لحظه ها را در خاطرمان ثبت کردیم. در مدتی که نشسته بودیم گنجشکها لابلای چمن به دنبال غذا بودند. یادم آمد که هنوز کمی ارزن همراهم هست. کمی روی چمن ها ریختم اما به همه جا سر میزد جز آن قسمت که دانه ها بود. فکر کردم شاید بین چمنها نمیتواند ببیند برای همین زیر درخت که خاکی بود برایش دانه ریختم. نزدیک به یک ساعت درگیر گنجشک خنگ بودم. به طرز باور نکردنی همه جا میرفت و نوک میزد به جز قسمتی که دانه ها بود.

117.jpg
گنجشک خنگ
118.jpg
آخرین غروب

آخرین فرونشستن خورشید در ازمیر را دیدیم و با موسیقی و گنجشک سرگرم شدیم. به هتل برگشتیم و در رستوران مرغ گردان عربها شام خوردیم، 79 لیر.

119.jpg
شام

 منتظر در لابی نشستیم تا بالاخره ترانسفر آمد و به فرودگاه رفتیم. برای بازگشت به ایران تست منفی پی سی آر و یا گواهی دو دوز واکسن به زبان انگلیسی لازم بود و دقیق و کامل چک شد. بعد از گرفتن کارت پرواز به سالن ترانزیت رفتیم. زمانی که کوله را از دستگاه رد کردیم گفتند باید باز شود. با خودم گفتم چرا چک میکنند که یکباره یادم به اسپری برادرم افتاد. اسپری نو  و حال من را گرفتند. چاره ای نبود. بعد از چند ساعت که روی صندلی های فرودگاه خوابیدیم ، زمان سوار شدن به هواپیما رسید. تقریبا به موقع پرواز کردیم .

با اینکه صندلی ها راحت بود و پذیرایی صبحانه به نسبت شام که در رفت داشتیم خیلی خیلی بهتر بود اما یکی از بدترین و سخت ترین پروازهایی بود که تجربه داشتم. نمیتوانم توصیف کنم که چقدر سرد بود. احساس میکردم در حال انجمادم. مادرم از شدت سرما ، پاهایش پرش عصبی پیدا کرده بود. با اینکه از مهماندار خواستیم که کولر را خاموش کند و یا درجه را تغییر دهند هیچ اقدامی صورت نگرفت . پتو هم نیاوردند و تا خود تهران لرزیدیم .

سه ساعت ، سی ساعت گذشت.دلم میخواست هر چه زودتر از هواپیما خارج شوم. برای برگشت به خانه هم از تاکسی اینترنتی استفاده کردیم و نهایتاً سفرمان به انتها رسید. امروز که مینویسم دلم برای خیلی چیزها گرفته، دردهای بزرگی قلبم را فشرده کرده. یاد لحظه های آسودگی در سفر می افتم و بیشتر دلم برای خودم و هم نسلانم میسوزد. ما شایسته ی زندگی ای هستیم لبریز از لبخند، آرامش ، رفاه با سفرهای بی شمار. زندگی به ما بدهکار است. زندگی به اندازه ی تمام لحظه های عمرمان بدهکار است.  امروز و هر روز امیدوارانه ، پیر می شوم. حتی اگر به اندازه ی یک سفر دیگر، حقی داشته باشم، خواهم رفت....... 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر