سفر در راه رفتن است، در مسیر بودن و فراتر از به مقصد رسیدن صرف. تشریک راه با مقصد، همان حس و اشتیاقی که برای رسیدن به نقطه یا مقصد خاصی از خود بروز میدهیم، برای در راه رسیدن به آن نیز داریم. شاید به همین خاطر بود که رویای سفر جادهای مورد علاقهام را دوباره به ورطه عمل کشاندم. چند روزی مختصر در مورد اینکه کجاها بریم و از چه مسیرهایی عبور کنیم، بررسی کردم و سپس همراه با مادر و خواهرم، همسفران پایه و مثل خودم عاشق طبیعت، راهی شدیم. هیچ بلیطی از قبل خریداری و هیچ هتل یا آپارتمانی از پیش رزرو نشد تا بدون شتاب و بدون محدودیت، جمله هر چه پیش آید خوش آید رو محقق کنیم.
روز اول
شنبه 6 خرداد ساعت 5 صبح تهران رو به مقصد گیلان ترک کردیم. به خاطر عدم همزمانی با تعطیلات، تردد خوب و بدون ترافیک بود. نزدیکیهای قزوین، یه استراحتگاه توقف کردیم تا صبحونه بخوریم و استراحت کنیم و بعد دوباره به راهمون ادامه دادیم تا اینکه به دوراهی رشت-رستم آباد رسیدیم و راه رستم آباد دوست داشتنی رو در پیش گرفتیم. حدود یک ماه قبل به اون منطقه و شیرکوه و روستای دیورش سفر کرده بودیم و تازه داشتیم کشفش میکردیم. میخواستیم هر بار از یک یا چند قسمتش دیدن کنیم.
این بار اولین مقصدمون روستای سی دشت بود که با یه جاده کوهستانی دوطرفه و زیبا و البته آسفالت شده آغاز میشد. همینجور که داشتیم پیش میرفتیم وسط جاده یه لاک پشت کوچیک دیدیم که داشت سعی میکرد تند تند از جاده رد بشه و خوشبختانه به خاطر خلوتی جاده، به راحتی تونستیم جوری از کنارش رد بشیم که بهش آسیبی وارد نشه. درختهای انار منظره و پوشش گیاهی مسیر رو خاص کرده بود. هنوز ظهر نشده بود اما آفتاب گرم شده بود. ما هم کنار یه جنگل با شکوه و لبریز از سایه توقف کردیم و قدم زنان به سمت خونهها رفتیم تا در مورد اقامت یه پرس و جویی کنیم.
اولین نفری که باهاش مواجه شدیم، خونه اش رو کرایه داده بود اما چند تا از توت فرنگیهای مزرعه اش رو با دست خودش چید و بهمون تعارف کرد. اونقدر طعمش قوی بود که همون موقع بهش سفارش دادیم. اما یه چیز مهمتر هم بهمون هدیه داد. تماشای گل کمیاب سوسن چلچراغ که داخل مزرعه اش رشد کرده بود. باورم نمیشد که این گل رو از نزدیک دیدم تازه اونم با کمی فاصله مکانی تا داماش. چون این گل در منطقه داماش که به اونجا خیلی نزدیک بود رشد میکنه. بعد از تماشای گلهای زیبا دوباره سرچ خونه رو از سر گرفتیم و خیلی زود یه جای نوساز و تمیز و خوش جا رو پیدا کردیم که تعداد اتاقهاش برای ما زیاد بود اما چیزی که برای ما اهمیت بیشتری داشت، حیاط اختصاصی رو به جنگل بود.
خونه پر از پنجرههای بزرگ رو به طبیعت سبز بود ولی حیاطش جذابیت بیشتری برامون داشت. اینکه تو فضای باز غرق در سکوت و آواز پرنده ها بشینیم و جنگل وهم آلود رو تماشا کنیم و صبحانه و شام و تمام وعدههای غذایی رو اونجا بخوریم. بعد از اینکه وسایلمون رو از داخل ماشین به داخل خونه منتقل کردیم، یه دل سیر توت فرنگی خوردیم. میتونم با اطمینان بگم سالها بود که همچین طعمی از توت فرنگی رو امتحان نکرده بودم. واقعا ارگانیک بود. قبلا تعریف توت فرنگیهای سیدشت رو تو اینترنت خونده بودم. به خاطر خستگی راه، ناهار از بیرون خریدیم و بعد از گرفتن دوش و ناهار هر سه به خواب رفتیم اما قبلش چون از قصابی نزدیک خونهمون، گوشت خریده بودیم، مامان غذای وعده بعدی رو برای پختن به اجاق گاز سپرد.
تعدد سر زدنش به غذا به نظرم یکم زیاد شده بود اما به چیزی شک نکردم تا اینکه شب متوجه شدم قضیه چی بوده. عصر هوا خنک شد و ما هم سرحال از خونه زدیم بیرون. خوش شانس بودیم که چند روز بعد از برگزاری جشنواره توت فرنگی رسیده بودیم و همه جا خلوت بود. ترکیبی از دشت و جنگل و مزرعه توت فرنگی و لوبیا که هرچی جلوتر میرفتیم قشنگتر میشد. یه جایی اونقدر بکر و ساکت بود که وقتی صدای آواز ملایم یک جغد رو از دور شنیدیم انگار بهترین ملودی دنیا رو داشت. چقدر قشنگ میخوند! تا موقع غروب آفتاب به راه رفتن ادامه دادیم و تو راه برگشت از یکی از خانومها تخم مرغ محلی خریدیم برای صبحانه فردا.
حین گردش، گاهی با مردم محلی که تو مزرعه کار میکردن هم گپ زدیم. خونگرم و صمیمی بودن. وقتی به خونه رسیدیم و تو حیاط دلبازش نشستیم، قابلمه آش و مخلفاتش اومد روی میز! تازه اون موقع فهمیدم که مامان یواشکی و بی سروصدا برامون آش رشته سورپرایزی درست کرده. نمیتونم بگم چقدر اون آش خوشمزه تو اون حیاط جنگلی بهمون چسبید. جای همه خالی. هوا تاریک شد و در کنار سکوت عمیق جنگل، گاهی صدای پارس سگها و یا صدای حیوونهای دیگه از دور و نزدیک شنیده میشد که خیلی شبیه به صدای گرگ بود.
اولین بار بود که حیاطمون به فاصله چند قدم به جنگل راه داشت و انگار تموم جنگل، حیاط ما شده بود. یه بار هم سایه سیاه یه حیوونی رو در تاریکی دیدیم که خیلی سریع و مستقیم از یه درخت بالا رفت. چند بار هم سگهای نگهبان خونههای اطراف، پارس کنان به یه سمتی هجوم بردن که بار اولش به سمت حیاط ما بود اما خیلی زود متوجه شدیم که هدف، ما نیستیم و ظاهرا هدف، یه چیزی سمت جنگل و برای ما آدمها نامرئی بود. برای من همیشه همچین فضایی و همچین هوایی رو آرزوست اما به خاطر صبح زود بیدار شدن و رانندگی کردن، حوالی ساعت ده شب خواب بهمون چیره شد و بیشتر از این نتونستیم بیدار بمونم.
روز دوم
صبح زود بیدار شدیم و قبل از خوردن صبحانه رفتیم پیاده روی تا هم از خنکی هوای صبح استفاده کنیم و هم یه بار دیگه قشنگیهای اطراف رو قبل از رفتن ببینیم. اولین چیزی که توجهمون رو جلب کرد یه مرغ و چند تا جوجه اردک بود که ظاهرا به فرزندی قبولشون کرده بود و براشون مادری میکرد. وسطهای راه یک سگ تنها دیدیم که با دیدن ما از جا بلند شد و همراهمون راه افتاد. با حوصله و پشتکار زیاد همه جا باهامون اومد حتی تو عکسهامونم بود! تو راه برگشت دقیقا از جایی که همراهیش رو شروع کرده بود ایستاد و توقف کرد.
بازم همون نقطه روز قبل ایستادیم و به صدای آواز جغد خوش صدا گوش کردیم. تو راه برگشت هم از نونوایی نزدیک خونه مون نون بربری تازه خریدیم تا با تخم مرغهای محلی اونجا یه صبحانه خوشمزه درست کنیم. بعد از تسویه حساب با صاحبخونه و جمع کردن وسایل، به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم. مادر و خواهر صاحبخونه از سبک سفر کردن ما ظاهرا خوششون اومده بود و ازمون سوالهای مختلف پرسیدن. موقع خداحافظی هم بهمون گفتن: امیدواریم دفعه بعد با جمعیت بیشتر بیاین اینجا، دیگه خیلی آزادین!
روستای استخرگاه بهمون خیلی نزدیک بود و جاده اش هم همینطور که تو اینترنت خونده بودم یکمی دست انداز داشت. همون ورودی روستا ماشین رو پارک کردیم و پیاده به سمت جاذبه گردشگریش رفتیم که برای خرید بلیط و ورود به محوطه به اصطلاح استخرش، بهمون گفتن که امروز نمیتونین ازش بازدید کنین چون دو تا عروس و داماد اینجا رو برای کل روز کرایه کردن تا عکاسی کنن.
یه حسی در درونم از این بابت راضی بود که چند لحظه بعد دلیلش رو متوجه شدم. چند قدم اون طرفتر بدون تهیه بلیط، میشد تموم اون فضا رو تماشا کرد. دیگه دوسه تا سیم خاردار که نمیتونه مانع تماشای محوطه بشه. بعد از چند دقیقه دیدیم از دور یه گله گاو دارن با عجله به سمت پایین میان و ما هم تو اون راه خاکی و باریک، سر راهشون قرار داشتیم. این شد که فرار رو به موندن ترجیح دادیم.
توقفمون در استخرگاه کوتاه بود و سریع به سمت ماشین برگشتیم تا به دریاچه عروس حوالی روستای حلیمه جان بریم. این دریاچه به جاده خیلی نزدیکه و تنها جایی بود که تعداد زیادی مسافر دیدیم. نرسیده به دوراهی رشت-فومن، تابلو داره. البته چون وسط هفته بود خیلی شلوغ نشده بود. در بدو ورود به پارکینگ مبلغ 20 هزار تومان به عنوان حق پارکینگ گرفتن ولی هیچ خدماتی در ازای این مبلغ ارائه نشد چون سرویس بهداشتی کثیف بود و مخصوصا سرویس خانومها اصلا قابل استفاده نبود به خاطر خرابی شیر آب و... تازه متصدی پارکینگ همون موقع ورود بهمون گفت اینجا برای کمپ زدن عالیه و مبلغی اضافه تر میگیرم و نور کافی هم هست و خودمم اینجا تا صبح نگهبانی میدم که بعدا خلاف ادعاش بهمون ثابت شد.
برای پیاده روی در جنگل و رسیدن به آبشار هم گفت حتما نیاز به راهنما خواهید داشت و من میتونم راهنماتون بشم. ولی ما قبول نکردیم و خودمون با استفاده از شم طبیعت گردی به سادگی و راحتی، صدا و مسیر آب رو پیدا کردیم و در ادامه به رودخونه و آبشار کوچولوش رسیدیم که در مقایسه با آبشارهایی که قبلا دیده بودیم خیلی فسقلی و کم آب به نظر میومد. داخل جنگل سکوت و آرامش خوبی داشت در مقایسه با اطراف دریاچه که هم مردم و هم حیوانات(سگ و گاو و...) حضور مستمر داشتن. اونجا هم دوباره آوای قشنگ و گوش نواز یه جغد رو تو جنگل شنیدیم. یه کافه و اقامتگاه جنگلی هم پیدا کردیم که خیلی دنج بود اما هیچ دیدی به دریاچه نداشت.
از اونجایی که منظره دریاچه رو خیلی دوس داشتیم تصمیم گرفتیم کنارش اتراق کنیم و ناهار بخوریم. گاوهای منطقه هم با صمیمیت زیاد بهمون نزدیک میشدن مخصوصا وقتی عطر هندونه به مشامشون خورد دیگه از خود بیخود شده بودن و دور کردنشون سخت شد. هم طبیعت وحش اونجا و هم رنگ دریاچه با تموم شدن روز و شروع غروب آفتاب یه رنگ دیگه به خودش گرفت. رنگ دریاچه از سبز به آبی تغییر کرد و حیوونهای آروم رفتن و جاشون رو گله سگهای عصبی گرفت که از نزدیکی ما دور نمیشدن. البته کلی لاک پشت هم از آب بیرون اومدن و مرغابیها هم دقایقی خودشون رو به خشکی رسوندن. تا اون موقع برای کمپ زدن مردد بودیم. از یه طرف منظره دریاچه رو دوس داشتیم اما از طرف دیگه تابلوی ممنوع بودن کمپ و شرایط اونجا ما رو مردد کرده بود تا اینکه دو تا خانواده در نزدیکی ما بساط کمپ رو بر پا کردن و ما هم وسوسه شدیم.
وقتی هوا کاملا تاریک شد، نه تنها از اون نگهبان اثری نبود(البته یه بار با صورت خواب آلو اومد که فکر کنم برای گرفتن پول بود ولی کسی تحویلش نگرفت و همه به خاطر وجود گله سگها بهش اعتراض کردن)، جنگل هم تاریک شد و از چراغهایی که ادعا کرده بود، نوری دیده نشد. اون گله سگ عصبی هم مدام با هم جنگ و دعوا داشتن و برای هم غرش میکردن. ما هم با استفاده از هدلامپ و وسایلی که همراه داشتیم، سعی کردیم بی توجه به اونها رو به دریاچه شام خوشمزهمون رو بخوریم و از طبیعت لذت ببریم ولی خب طبیعت یه بخشیاش همین حیات وحش هستش که ما خیلی بهش از نزدیک عادت نداشتیم و با اینکه اونها کاری بهمون نداشتن اما صدای غرش و عصبانیتشون از فاصله چند متری، ما رو گوش به زنگ و هوشیار نگه میداشت.
البته اولش خیلی هم هوشیار نبودیم چون وقتی هوا تاریک شد، خواهرم چند قدمی از ما دور شد تا قدم بزنه و نزدیک بود بهش حمله کنن. اونم سریع خم شده به حالتی که از روی زمین سنگ برمیداره. اونها هم از این حالت ترسیده بودن و یکم عقب رفته بودن وگرنه نمیدونم چه اتفاقی میافتاد. ما هم بی خبر از قضیه، فکر میکردیم این صدای غرش و پارس، دوباره برای خودشونه و کاری به ما ندارن. اگه من به جای خواهرم بودم دیگه نزدیکشون نمیشدم اما اون تازه میگفت دیگه ترسم ریخت چون میدونم چجوری باید عکسالعمل نشون بدم.
خلاصه به زور کنار خودمون نگهش داشتیم که دیگه ازمون دور نشه. اگه از اول میدونستیم که شرایط اینجوریه، برای کمپ زدن همچین ریسکی نمیکردیم. شب عجیب و کمی سختی بود. تجربهای که شاید خیلی تکرار شدنی نباشه ولی به خیر گذشت و ما تونستیم طلوع صبح فردا رو ببینیم و جان به در بردیم البته تا صبح چندین بار از صداشون از خواب بیدار شدیم چون گاهی خیلی نزدیک میشدن. دیگه تو جنگ و دعوا که حواسشون به فاصله و این چیزا نبود...
روز سوم
به هر ترتیبی بود بالاخره صبح شد. این بار به خاطر اینکه نتونسته بودیم خوب بخوابیم، از صبح زود بیدار شدن و اینها خبری نبود. بعد از صبحانه و خداحافظی با همسایه های خوبمون به سمت فومن حرکت کردیم و از فومن به سمت منطقه حیدرآلات رفتیم تا اینکه به روستای رودخان رسیدیم. چند تا خونه رو بازدید کردیم و از بینشون اونی که منظره تراسش بیشتر رو به جنگل بود رو انتخاب کردیم. به خاطر وسط هفته بودن و کم بودن تعداد مسافر، گزینههای انتخابیمون فراوون بود و حتی میتونستیم در مورد قیمت نهایی اجاره خونه، چونه بزنیم.
خونه یه سالن بزرگ و دو تا اتاق خواب با امکانات لازم مثل تخت و اسپلیت و یخچال و... داشت اما ما بیشتر حواسمون به تراس خوش منظرهاش بود جوری که تمام مدت داخل تراس بودیم و صبحانه و شام رو هم اونجا میخوردیم. آب آشامیدنی رو با دبه از چشمه برامون میاوردن و آب لوله کشی برای مصارف شستشو استفاده میشد. از مغازه سر کوچهمون مایحتاج لازم رو خریداری کردیم و اون روز دیگه بیرون نرفتیم و تو تراس قشنگمون استراحت کردیم.
اون شب یکی از خوشمزهترین ماکارونیهای عمرمون رو با کمک همدیگه پختیم و تو تراس نوش جان کردیم. اینجور ریلکس کردن تو سفر خیلی میچسبه مخصوصا وقتی هوا تاریک شد و تموم اون منطقه تو سکوت و آرامش شیرینی فرو رفت. یه سگ مهربون هم اومده بود تو کوچه ما و کنار پلههای خونه دراز کشیده بود. آروم و بی صدا درست برخلاف دوستهای دیشبش.
روز چهارم
صبح خیلی زود بیدار شدیم تا به سمت قلعه رودخان بریم. حتی برای صبحانه وقت رو هدر ندادیم و یه صبحانه مختصر و میوه و آب همراه خودمون بردیم به همراه پانچو و چتر چون هوا یکم بارونی و بعد ابری شد. همچین هوایی برای پیاده روی و صعود از اون همه پله واقعا مناسب بود مخصوصا اینکه ما سر ساعت 6:30 صبح به ورودی رسیدیم و نگهبان با چشمهای متعجب و خواب آلودش به ما گفت که گیت یه ساعت دیگه باز میشه اما با اصرار و خواهش ما لطف کرد و اجازه داد ماشین رو ببریم داخل. ورودی رو پرداخت کردیم و پلهها رو آغاز.
اونقدر مسیرش زیبا بود که زیاد متوجه خستگی نشدیم و به اصطلاح آهسته و پیوسته میرفتیم و گهگاهی هم برای استراحت توقف میکردیم. با وجود اینکه برای بالا رفتن عجله نکردیم اما چون صبح زود حرکت کرده بودیم، زمانی که به قلعه رسیدیم همچنان خلوت بود و متصدی قلعه داشت ناهار ظهرش رو تو آشپزخونه بار میگذاشت. البته اینو از دودی که از دود کش بیرون میومد حدس زدیم. از قشنگیهای مسیر براتون نگم که در قالب واژهها نمیگنجه و فقط باید دید. اونقدر که جنگلش بکر و خوشگله و تمام مسیر صدای آواز پرندهها بی وقفه به گوش میرسه. ما بازم لذت در راه بودن رو به تعجیل برای رسیدن ترجیح دادیم. بین راه درختهای بسیار تنومند و آبشارهای قشنگی دیدیم.
طراوت صبح و هوای بعد از بارون و خلوتی مسیر و خوش ذوقی همسفرهام باعث شد اون روز با عمق هرچه بیشتر تو ذره ذره سلولهای بدنمون حک بشه. اواسط راه یه آقای جوون چوبدستی خودش رو به اصرار به مامان داد. از مامان انکار و از اون آقای مهربوون اصرار که بالاخره مامان قبول کرد و بعد اقرار کرد که چقدر کمک کننده بوده. وقتی رسیدیم قلعه دوباره اون آقا رو دیدیم و بهش گفت: برای مسیر برگشت بهتون برش گردونم. اونم خیلی قاطع گفت: نه، نگهش دارین. مامان هم کلی براش دعای خیر کرد. ظاهرا اون اول راه از این چوب دستیها میفروشن منتهی وقتی ما وارد شده بودیم همه خواب و مغازه ها تعطیل بود. چیزی که از اون مغازهها تونگاه اول به ذهنم خطور کرد این بود که کاش اداره گردشگری با مردم محلی همکاری بیشتری میکرد و حداقل ظاهر قشنگی به اون مغازهها میداد.
دکه های چوبی و یا چیزی که با یکم دلسوزی و سلیقه و خوش ذوقی میتونه اون منطقه فوق العاده رو بهتر و بیشتر به معرض نمایش بگذاره. وظیفه ما هم که مشخصه، باید زبالههامون رو تو طبیعت رها نکنیم و بهش احترام بگذاریم تا پاسخ احتراممون رو دریافت کنیم وگرنه اونچه رو که قدرش رو ندونیم از دستمون میره. از خود قلعه براتون بگم که پر از تاریخ و اسرار و قشنگی و پله بود. بله دوباره پله! ولی ما هر گوشهاش رو بالا و پایین میرفتیم و همچنان جاهای خوشگل پیدا میکردیم. هر بار یه لوکیشن متفاوت و زیباتر برای تماشا و عکاسی پیدا میشد.
قلعه سه قسمت داره قسمت غربی و شرقی و مرکزی که ما قسمت مرکزی و شرقی و بیش از نیمی از قسمت غربی رو بازدید کردیم. ارتفاعات قلعه اتاقهای خنکی داره که بدون نیاز به سیستم سرمایشی ساخته شده. چقدر معماریهای قدیمی کارشون درست بوده. داخل آب انبار هم اونقدر هوا مطبوع بود که دلمون نمیومد ازش بیرون بیایم. ساعتها داخل قلعه پرسه زدیم و نشستیم و استراحت کردیم و محو تماشا شدیم. کاش به اینجا رسیدگی بیشتری میکردن چون به نظر میرسه که به حال خودش رهاش کردن.
اینو از درب شکسته و چیزای دیگه که اونجا بود به وضوح میشد حس کرد. قسمت انتهایی سمت شرقی که کلا در حال تخریب بود. ظهر به خاطر گرسنگی به ترک قلعه رضایت دادیم. قرار بود برای ناهار ماهی تازه بخوریم اما وقتی رسیدیم پایین، اونقدر خسته بودیم که یکراست رفتیم خونه و شویدپلو با تن ماهی رو با اشتهای زیاد بر بدن زدیم. موقع خوردن ناهار که خب صد البته داخل تراس بودیم، بارون شروع به باریدن کرد و هوا و ابرها و درختهای جنگل همه هوش از سرمون برد! خسته از پله نوردی اما خوشحال، توی تراس لم دادیم و به عبور ابرها و بارش بارون خیره شدیم.
هوا که تاریک شد، تو تاریکی دیدم یه نفر داره از کوچه رد میشه و خیلی شبیه به خواهر منه. بله! خودش بود. به توصیه صاحبخونه مون رفته بود در خونه یکی از همسایهها(که البته عمو و زن عموی صاحبخونه محسوب میشدن) برای خرید تخم مرغ محلی. گرچه دست خالی برگشت اما از قدم زدن تو اون کوچه خالی و ساکت کیف کرده بود. بی نهایت لذتبخش بود. تنها نکتهای که دوس نداشتیم پشه ها بود. شب دوم با عطر و صدای بارون و هوای عالی سپری شد.
روز پنجم
دوباره با همسفران سحرخیزم صبح زود بیدار شدیم و خونه رو تحویل صاحبخونه دادیم و به طرف تالاب انزلی حرکت کردیم منتهی مسیر کمتر شناخته شده هندوخاله رو انتخاب کرده بودیم چون شنیده بودیم که تالاب در اون قسمت بکرتره. به محض ترک خونه، همون سگی که شبها گاهی کنار پلهها میخوابید، دوباره پیداش شد و دنبال ماشین راه افتاد و اونقدر با بازیگوشی و خوشحالی خودش رو به ماشین نزدیک میکرد و میدوید که ما نگران میشدیم نکنه به خودش آسیبی بزنه. هر چی توقف کردیم و فراریش دادیم، بازم موقع حرکت ماشین میدوید جلو و بازی میکرد. هم خنده مون گرفته بود و هم نگرانش بودیم. بالاخره تا سر کوچه با بازیگوشی بدرقهمون کرد و به خداحافظی رضایت داد.
با استفاده از اپلیکیشن مپز، مسیر هندوخاله رو از بین روستاهای مختلف ادامه دادیم و بعد از حدود یک ساعت به ساحل رسیدیم اما هیچکس به جز چند تا قایق اونجا نبود. به یکی دوتا شماره تلفنی که اونجا روی تابلوها نوشته شده بود زنگ زدیم. یکیشون جواب داد و گفت به خاطر کاهش سطح آب، امکان قایقرانی وجود نداره و بهتره که به بندر انزلی بریم. چارهای نبود. راهی بندر انزلی شدیم و به اسکله رفتیم که خیلی هم خلوت بود و قیمتها شدید بالا.
قبلا یه جایی خونده بودم که فصل گل نیلوفر آبی از اواخر خرداد شروع میشه. منم گرونترین نرخ کرایه قایق رو انتخاب کردم به امید اینکه شاید اون دورترها بتونیم یکی دو تا گل نیلوفر هم ببینیم با اینکه اواسط خرداد ماه بود اما دریغ از یه دونه گل! در عوض گل سنبل آبی زیاد به چشم میخورد که طبق گفته خودشون یه نوع گیاه هرز محسوب میشه که با رشد بی رویه باعث نابودی بقیه گیاهها و جانورا میشه و برای کاهش اینگونه و حفاظت تالاب باید هزینه و رسیدگیهای لازم انجام بشه. مدت زمان قایقسواری هم نیم ساعت بود که خیلی زود تموم شد.
اسکله رو به سمت رضوانشهر ترک کردیم و اونجا از مردم محلی پرسیدیم: اگه این حوالی،یه روستای خوش آب و هوا و بکر بخواین برین، کجاست؟ اونها هم روستای ارده رو پیشنهاد دادن که سی کیلومتر با رضوانشهر فاصله داره. ما هم راه ارده رو در پیش گرفتیم. جایی که تا بحال حتی اسمش رو هم نشنیده بودیم. از همون ابتدای راه، مبهوت خوشگلیهای مسیر شدیم. جاده دوطرفه کوهستانی زیبا و خنک با دیوارههای بلند که با سرسبزی انبوه گیاههای مختلفی پوشیده شده بود و پوشش گیاهی متفاوتی از جاها و روزهای قبل داشت.
وقتی به روستای زیبای ارده رسیدیم، ظهر شده بود. یکم تو کوچه هاش قدم زدیم. هم از خنکی هوای کوهستانی لذت بردیم و هم در مورد اقامتگاههاش پرسوجو کردیم. دست آخر چون در مورد موندن در اونجا به توافق نرسیدیم، حسمون بهمون گفت که بریم یه جای دیگه. وقت ناهار گذشته بود و حسابی گرسنه شده بودیم. یکی از رستورانهای بین راه رو انتخاب کردیم و تو آلاچیق کنار دره سرسبز نشستیم. غذاهاشون به صورت پرسی نبود و گوشت رو به صورت کیلویی محاسبه میکردن. هم کیفیت گوشت و غذاشون خیلی خوب و لذیذ بود و هم قیمتها نسبت به تهران، خیلی کمتر بود.
تازه بعد از خوردن کباب شیشلیک لذیذشون همراه با ماست محلی یادم افتاد که بپرسم ما کجا هستیم و چجوری میتونیم به سمت اسالم بریم. چون مپز بهمون میگفت که باید راه رفته رو برگردیم اما ما نمیخواستیم مسیر تکراری بریم. از طرفی هم دلمون میخواست جاده اسالم به خلخال رو ببینیم. با توجه به اینکه در جاده کیلومتر 33پونل به خلخال و ییلاق آق مسجد رینه قرار داشتیم، با راهنمایی صاحب رستوران سنگتراش، جاده رویایی اسالم رو به راحتی پیدا کردیم. البته ما در جهت خلخال به اسالم در حرکت بودیم و چون عصر هنگام بود مه غلیظ و زیبایی کم کم از سمت پایین به بالا به طرفمون اومد و گاهی دید رانندهها رو مختل میکرد.
البته رانندگی تو این جاده با صفا رو من به دلیل خستگی معاف بودم و خواهرم سعی میکرد در بین اون مه غلیظ، راه رو دنبال کنه. گاهی هم کنار جاده توقف میکردیم و غرق تماشا و تحسین میشدیم. یه جا گله اسبهای وحشی دیدیم و با اصرار از مامان خواستیم تا از ماشین پیاده بشه تا اونها رو ببینه اما تا مامان خواست پیاده بشه و به طرف ما بیاد، مه دوباره بالا اومد و اسبها در هاله ای از پرده سفید مه از نظرها ناپیدا شدن. تا چشم کار میکرد اطراف جاده انبوهی از گلهای شقایق قرمز و یه نوع گل دیگه به رنگ صورتی بود. یه جاهایی هم جاده نیاز به یکم رسیدگی برای آسفالت داره و البته پمپ بنزین هم نداره. دمای هوا خنک و یکمی سرد از نوع سرمای دلچسب بود.
تعدادی رستوران و کلبه برای اقامت هم در مسیرش وجود داره. ما تا نزدیکیهای اسالم ادامهاش دادیم و هر چی به اسالم نزدیکتر میشدیم به تراکم درختها به طرز محشری اضافه میشد و تازه آسمون هم شروع به باریدن گرفت و منظره تراکم اون درختها رو درخشندهتر کرد. هر چی از اون حال و هوا بگم کم گفتم و هر چی خالق هستی رو به خاطر بودن در اون مکان و زمان شکر کنم بازم کافی نیست.
نزدیک غروب بود و یه پسر جوون رو در ده کیلومتری اسالم، کنار جاده دیدیم که تابلوی کرایه محل اقامت رو در دست داشت. یه سوییت کوچیک به همراه یه آلاچیق کنار رودخونه رو ازشون کرایه کردیم و تو اون هوای خنک بارونی، ساکن ییلاق گیجاب شدیم. تمام روز رانندگی کرده بودیم و حسابی خسته بودیم اما نشستن زیر اون آلاچیق کنار رودخونه رو نمیشد از دست داد. به جای شام، هندونه خوردیم و به خواب رفتیم.
روز ششم
صبح زود بیدار شدیم و با ذوق و شوق فراوون، بساط صبحونه رو به آلاچیق منتقل کردیم. اونقدر که مشتاق آلاچیق بودیم، به داخل سوییتمون علاقه نداشتیم گرچه همه وسایل تمیز بودن اما ما فضای باز و همنشینی با طبیعت رو به همه چی ترجیح میدیم. همه ساکنان از جمله صاحبخونه که در طبقه بالا ساکن بود و یه زوج مسافر که یکی از آلاچیقها رو برای چادر زدن کرایه کرده بود، هنوز خواب بودن. مامان اونقدر از هوای اونجا خوشش اومده بود که پیشنهاد کرد یه شب دیگه هم اونجا بمونیم. وقتی صاحبخونه بیدار شد بهش اطلاع دادیم ولی در جواب گفتن که متاسفانه سوییت ما برای شب دوم توسط کسی رزرو شده و ما میتونیم به جای سوییت، فقط آلاچیق رو رزرو کنیم و چادر بزنیم.
بعدا متوجه شدیم که این قضیه چقدر به نفعمون شد و به جای واژه متاسفانه باید خوشبختانه رو به کار ببریم. طی اون روز اونقدر با صاحبخونه و خانوادهاش احساس راحتی و صمیمیت کردیم که نزدیکیهای غروب حتی بهمون پیشنهاد دادن که طبقه بالای خونه پدر و مادرشون رو به عنوان مهمان استفاده کنیم اما ما قبول نکردیم. هیچ جوری حاضر نبودیم از آلاچیق کنار رودخونه دل بکنیم. حتی وقتی بهمون اطلاع دادن که اون شب کل خانواده و همسایهها(پدر و مادر و برادر) عروسی دعوتن و ما تو فضای باز تنها خواهیم بود، بازم احساس امنیت کردیم. روزمون با اتفاقات قشنگی رقم خورد مثل پیادهروی در دشت سرسبز، تماشای اسبها و گاوها و سگها و اردکها و مرغ و خروسها، بارون ناگهانی و کوتاه مدت ظهر، پختن ناهار و خوردنش در کنار رودخونه، تعارف جوجه کباب و هندونه و چایی بین ما و صاحبخونه و مکالمههای دوستانه و خالص اونها با ما.
صاحبخونه گفته بود اون منطقه حیوونهایی مثل خرس و گرگ و شغال هم داره که فقط شغال ممکنه شبها بیاد سراغ مرغ و خروسها ولی خرس تو همون کوهها گاهی به گاوها حمله کرده و وارد محوطه زندگی آدمها نشده. جالبه که اونجا هم دوباره صدای آواز جغد رو شنیدیم. نمیدونم این آواز گوش نواز چجوری هرجا میرفتیم به گوشمون میخورد. اون شب، به جز صدای بی وقفه رودخونه و آواز پرندهها هیچ صدایی مزاحم خواب ما نشد و حتی سگ نگهبان خونه هم از زمانی که ما به خواب رفتیم، دیگه پارس نکرد. سگی که تمام مدت به درخت بسته شده بود و اون روز به اصرار و خواهش من، بازش کردن تا یکم پیاده روی کنه و وقتی ساعتها از رفتنش گذشت و پیداش نشد، یکم نگرانش شده بودیم که نکنه به خاطر طناب و زنجیری که بهش وصل بود، جایی گیر کرده باشه اما بالاخره پسر خانواده تونست پیداش کنه.
اسمش رو بینام گذاشته بودم چون براش اسمی انتخاب نکرده بودن. برای صبحانه روز بعدمون هم سعی کردیم از اهالی، تخم مرغ محلی بخریم اما گویا تموم کرده بودن. صاحبخونه هم وقتی دید که ما با دست خالی برگشتیم بهمون گفت: برو سمت لونه مرغهای ما و هرچی تخم مرغ هست بردار، فقط تو هر لونه یه دونه تخم مرغ جا بزار تا مرغها دفعه بعد همونجا تخم بزارن. حدس بزنین چند تا تخم مرغ اضافی اونجا بود؟ دقیقا سه تا. این بار وجهی بابت تخم مرغ محلی ازمون گرفته نشد و اونها رو بهمون هدیه دادن. اون شب هر سه تامون عمیقترین و بهترین خواب سفرمون رو با یه هوای فوقالعاده تجربه کردیم.
روز هفتم
صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه، حرکت کردیم. به همین خاطر هم شب قبل، تسویه حساب رو انجام داده بودیم. روز آخر سفرمون بود و هنوز یه جای دیگه رو میخواستیم بریم ببینیم. تنها جایی که تو این سفر برای من تکراری محسوب میشد اما برای همسفرهام جدید بود. سر راه از یه نونوایی، نون تازه برای صبحونه خریدیم. جالبه که وقتی از آقایونی که تو صف نون بودن، سوال کردم که نفر آخر کیه؟ بهم گفتن: خانومها نیاز به صف ندارن! قبل از خوردن صبحانه، راهی آبشار ویسادار شدیم که حدود 40 کیلومتر باهاش فاصله داشتیم. قبل از رسیدن ما به جنگل اطراف آبشار، بارون زده بود و هوا رو جذابتر کرده بود.
انگار طبیعت برای خوشحالی بیشتر ما، مرتب در حال تهیه و تدارک بود! اونقدر جنگلش قشنگ بود که مدتی رو در امتدادش پیادهروی کردیم و بعد به سمت آبشار ویسادار روانه شدیم. هنوز صبح زود محسوب میشد و دکههای اطراف آبشار یا هنوز تعطیل بودن و یا تازه از راه رسیده بودن و داشتن دکههاشون رو برای کسب و کار آماده میکردن. به خاطر خلوت بودن صبح، موقعیت برای عکاسی عالی بود. بعد همون حوالی کنار جنگل، بساط صبحوونه رو با تخم مرغهای محلی اهدایی دیروز و نون تازه مهیا کردیم.
بعد از صبحونه به سمت تهران راه افتادیم. نصف مسیر رو خواهرم و نصف دیگه رو من رانندگی کردم و اینجوری زیاد خسته نشدیم. به این ترتیب سفر یک هفتهای ما به گیلان زیبا در غروب روز جمعه 12 خرداد ماه به پایان رسید در حالیکه تحت تاثیر تمام زیبایی هایی که تو این سفر دیده و یا شنیده بودیم و حس کرده بودیم، قلبمون سرشار از قدرشناسی بود. به قول کتاب زنانی که با گرگها میدوند: ما صرفا برای پیش رفتن، جلو نمیرویم، بردباری به این معناست که داریم چیزی اساسی ایجاد میکنیم.
قیمتها به تومان(در زمان غیر تعطیل و وسط هفته)
1- کرایه منزل در روستای سیدشت: 750هزار به ازای هر شب
2- کرایه منزل در روستای رودخان: 500 هزار به ازای هرشب
3- کرایه سوییت در ییلاق گیجاب: 400هزار به ازای هرشب
4-کرایه آلاچیق: 150هزار به ازای هرشب
5-کرایه قایق در بندر انزلی: یک میلیون و سیصدهزار
6-ورودی خودرو برای قلعه رودخان: 25هزار
7- ورودی قلعه رودخان برای هر نفر: 8 هزار
8-هزینه پارکینگ دریاچه عروس: 20هزار
9- ناهار در رستوران سنگتراش: 510 هزار (برای سه نفر با مخلفات)
10-ناهار روز اول: 600هزار
11-توت فرنگی سیدشت: 70هزار به ازای هر کیلو
12- تخم مرغ محلی: 5هزار به ازای هر عدد
13- ورودی استخرگاه: چون پرداخت نکردیم یادم نیست
بدون احتساب هزینه بنزین و غذاهای خانگی و میوه و...