هفته ی اول مهر1402 ! برنامه ی آب و هوا رو برای تور ایرانگردی چک کردم! نه آنچنان سرد! ولی به نظرم، محض احتیاط، لباس گرم لازم بود! کوله ام رو بستم! و مثل همیشه علاوه بر ملزومات سفر، سه چهار کیلو خرما هم ته کوله جاسازی کردم! بسته هایی از سه نوع خرمای! "دیری، زاهدی و بریم"! هر سه از انواع خرماهای خوزستانن! که هم خشک و سبکن! هم خوشمزه! و مهمتر از همه، مورد پسند اغلب غیرجنوبیها!
برای چی خرما بردم؟!
برای اینکه خرما سوغات شهرمه! هر سفری که میرم همراهم میبرم! حتی سفر هند رو که رفتم همراهم خرما بردم! سهم آدمایی که همسفرم میشن! یا هم مسیر! آدمایی که سر راهم قرار میگیرن! مهمونم میکنن یا مهمونم میشن!
کجا میخوام برم؟! روستا!
کدوم روستا؟! هنوز نمی دونم! به تبریزکه برسم، بعدش تصمیم می گیرم! بلیط قطار اهواز تهران رو گرفتم ولی تهران – تبریز رو گیرم نیومد! بدجور سرما خورده بودم! خدا اموات ما و شما رو بیامرزه!مادربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت: سرماخوردگی تابستون بدتر از سرماخوردگیه زمستونه! حالا ممکنه بگید مهر که پاییزه! تابستون نیست! ولی راستشو بخواید به نظرم سال ما اهوازیا دو فصل بیشتر نداره! یه تابستونه که نه ماه طول میکشه! از فروردین تا آذر! و یه فصلی که مدتش سه ماهه! از دی تا اسفند! که من اسمشو گذاشتم " زمسار"!!! معجونی از زمستون و بهار! این فصل، عشقی برای خودش، یه چند روز زمستونه یه چند روز بهار!
روز سفر،تب و لرز هم به سرماخوردگی اضافه شد! ولی مگه قراره بیماری مانع سفرم بشه؟! البته که نه! اصلا من این سفر رو دارم میرم که آماده تر بشم برای سفر طولانی و ماجراجویانه ی بعدی! و خوب ! بیماری هم یکی از اون اتفاقات ناخوشایندیه که ممکنه توی هر سفری پیش بیاد! و باید از پسش براومد!
ساعت 8 صبح به ایستگاه قطار تهران رسیدم! بلافاصله به طبقه ی بالا رفتم و سراغ قطار تهران _ تبریز روگرفتم! تنها قطار موجود، ساعت نه ونیم شب بود ! همون رو رزرو کردم! چرخی توی میدون راه آهن زدم! هوا خنک و آفتابی بود! دو دل بودم توی این زمان طولانی که تا حرکت بعدی قطار تهران_ تبریز دارم، آیا برم بیرون بگردم یا نه؟! هرچند دیشب رو توی قطار خوب خوابیده بودم اما کوفتگی وکرختی سرماخوردگی هنوز همراهم بود! از طرفی هنوز اول سفرم بود و نمیخواسم با خستگی اضافی، بدنمو ضعیف تر کنم! تصمیم به موندن توی ایستگاه گرفتم تا اینکه وقت اذان ظهر بشه و بتونم برم توی نمازخونه!
تا در نمازخونه باز شد! من جزو اولین نفراتی بودم که پریدم توی نمازخونه! به ستون نمازخونه تکیه دادم! سمت چپ و راستم دوتا خانم نشسته بودن! یکی از خانمها تقریبا سی وپنج، سی و شش سالش بود! با نگاهی مهربون والبته نافذ! از اون نگاههایی که حس میکنی یه دنیا تجربه ی زندگی پشتش هست! اون یکی، دختر خانمی بود که به نظر، شونزده هفده ساله میومد! یه مانتوی بلندصورتی رنگ تنش بود با آستین های پفی و روسری گل گلی! چهره ای داشت بشاش و خندون! به طراوت رنگ صورتی تند مانتوش! بهشون خرما تعارف کردم! و اینجوری سر صحبت ما بازشد!
کجایی هستی؟ کجا میری؟با کی هستی؟
و هم صحبتی ما ادامه پیدا کرد تاااااا.... ساعت سه بعداز ظهر!!
دخترخانم مانتو صورتی اهل مشهد بود و به همراه خونواده اش برای دیدن خواهر متاهلش به مرند رفته بود! و داشت برمی گشت مشهد! اون یکی خانم، اهل مراغه بود! از باغداران مراغه! توی همین معاشرت چند ساعته مون، فهمیدم انگور رو به سه روش خشک میکنن: گوگردی، تیزابی و خورشیدی! و اینکه اختلاف نظر بین اینکه کدوم نوع انگور برای درست کردن کشمش بهتره خیلی زیاده! و اینکه مویز چه فواید زیادی داره!
و کلی در موردشهرهای مرند و مراغه و روستاهای اطرافشون برام گفتن! واینجا بود که احساس کردم، کم کم نقشه ی سفرم داره کامل میشه! یه تجربه !: بعضی وقتها ما به سفر نمیریم! سفر ما رو باخودش میبره! نزدیکای حرکت قطار توی اینستاگرامم نوشتم که دارم میرم تبریز! و از اونجا به روستاها! همون موقع یکی از دوستای خیلی قدیمی که خونشون تهرانه بهم زنگ زد و گفت: ما یه خونه توی مرند داریم! کلیدش پیش همسایمونه! این آدرس خونه اس! اگه دوست داری میتونی کلیدو ازشون بگیری و اونجا اقامت کنی!! و قلب من از کم کم جور شدن پازل سفرم به طپش افتاد!
به ایستگاه قطارشیک و تروتمیز تبریز رسیدم! قصد نداشتم تبریز بمونم! بنابراین تصمیم گرفتم چند ساعتی رو توی تبریز بگردم و بعدش راهی مرند بشم!
قدم زدن در بازار تربیت تبریز رو خیلی دوست دارم! نه فقط برای خرید! نه!! دوست دارم اول صبح قبل از ساعت ده و باز شدن مغازه ها! همون موقع که آفتاب کم کم بساطش رو روی درختای سرسبز بازار پهن میکنه، روی نیمکت های بازار بشینم و در حالی که نور ملایم اولین اشعه های آفتاب به صورتم میزنه ، لذت ببرم! لذت ببرم از شنیدن سلام و احوالپرسی گرم بازاریهای قدیمی به زبون ترکی! از بوی نون بربری! که توی دست های چروک خورده ی پیرمردهای شیک و کت شلوار پوشیده ی بازار از فرط داغی از این دست به اون دست میشه! و از صدای همهمه ی مردمی که کم کم هماهنگ میشه با صدای قدمهاشون روی سنگفرش صیقلی بازار! و از جیغ ریزبالا رفتن کرکره ی مغازه ها!
گرسنه ام شده بود! دوروبر رو نگاه کردم و چشمم خورد به غذای خیابونی!! یه اعتراف: از موقع سفرم به هند، عاشق غذاهای خیابانی شدم! و دیگه غذای رستورانها به دلم نمیچسبه! زیر درخت چنار تنومند ته بازار، جمعیتی دوروبر دکه ای رو گرفته بودن! بخار غلیظی از وسط اون جمعیت به هوا میرفت و لای شاخ وبرگ درخت پت و پهن چنار قدیمی گم میشد! توی دل جمعیت رفتم که ببینم چه خبره! دوتا آقای جوون تند وتند داشتن لقمه میگرفتن! لقمه ی نون داغ و سیب زمینی آب پز، تخم مرغ آب پز، سبزی، خیارشور،گوجه و کمی نمک !
با امید به اینکه صدام به آقای فروشنده برسه! گفتم:آقا برای منم یه لقمه بگیرید لطفا!
دوتا خانم میانسالی که کنارم بودن یه چیزی به ترکی بهم گفتن!
گفتم : ببخشید من ترکی بلد نیستم!
_ پس مهمونی اینجا؟!
_ بله! صبح رسیدم! خرمشهریم!
_ پس مهمون ما باش! بذار ما حساب کنیم!
قبول نکردم و کلی از محبت و میهمان نوازیشون تشکر کردم!
یکی از خانما گفت: اسم این لقمه به ترکی " یه رالما یومورتا" س! ( امیدوارم درست نوشته باشمش!)
برام جالب بود!اینکه یه لقمه با محتویاتش یه اسم خاص داشته باشه!
بارون، نم نم شروع به باریدن کرد! هوا حسابی سرد شده بود! مهرماه بود و ما هنوز توی اهواز کولر روشن میکنیم!در صورتی که اینجا باید لباس گرم پوشید! داخل یکی از پاساژها پناه بردم تا بارون بند بیاد. دکور قشنگ یه مغازه ی چرم فروشی نظرمو جلب کرد! از پشت شیشه های تمیز مغازه میشد همه ی جنس های مغازه رو با جزئیاتشون دید! صاحب مغازه رو هم میشد دید! آقای میانسالی که تمام موهای سرش سفیدبود! یه عینک دسته طلایی نوک بینیش جا گرفته بود و خیلی با سلیقه پولیور پشمی مشکی یقه هفتش رو با شلوار مشکی راه راهی ست کرده بود!
سرش روی کتاب باز روی میزش خم شده بود و توی عمق کتاب فرو رفته بود! در شیشه ای مغازه رو با احتیاط هل دادم و داخل مغازه شدم. به محض ورود باد سردی به صورتم خورد! با حالت طلبکارانه ای گفتم: عمو! بیرون هوا بارونیه شما کولر روشن کردی؟! با خونسردی تمام سرشو بالا آورد و نگاهی از سر تعجب بهم انداخت! هنوز نگاهم به کولر دو تیکه ی مغازه اش قفل بود! لبخندی زد و گفت: عمو جان کولر خاموشه! در دوم مغازه که روبروته بازه! هوای سرد مال بیرونه! تازه متوجه میشم که مغازه اش یه در به خیابون هم داره و این باد سردی که فکر کرده بودم مال کولر دوتیکه اس از بیرون میاد!
مثلا سعی کردم سریع سه کاریمو جمع کنم!!
_ اه ! چه هوا سرد شده پس!
خندید!
_ پس معلومه از شهر گرمی اومدی که به سردی هوای کولر عادت داری!
_ هههه! درست حدس زدید! ازجنوب! از اهواز!
کتاب باز روبروشو به آرومی بست!
با اشاره به صندلی چرمی کنار ویترین! بهم تعارف کرد که بشینم!
_ نه ! متشکرم! مزاحمتون نمیشم! راستش قصد ندارم چیزی بخرم! فقط دکوراسیون مرتب و قشنگ مغازتون نظرمو جلب کرد دوست داشتم از نزدیک ببینمش!
بدون توجه به چیزی که گفتم دوتا لیوان یکبار مصرف از کمد کنار میزش درآورد و از فلاسک چای کنارش دو لیوان چای ریخت!
_ من زمان جنگ، جنوب خدمت کردم!داوطلبانه! خاطرات بدی از جنگ و خاطرات خیلی خوبی از خرمشهر، اهواز، دزفول و کلا اهل جنوب دارم!
و ... از روزهای تلخ و شیرینی که در جنوب داشت، گفت!
_ مقصد بعدیت کجاست؟
_ بارون بند بیاد میرم مرند!
_ رفتی مرند، حتما به روستای کُندُلَــج برو!! " کول لی " هم بهش میگن! هم طبیعت قشنگی داره و هم مردمش با محبتن!
بارون کم کم داشت بند میومد! بابت چایی و میهمان نوازی تشکر کردم و آرزو کردم که هیچ ملتی جنگ رو تجربه نکنه ! منتظر رسیدن ماشین برای رفتن به مرند بودم که چشمم خورد به کله های جوشان توی سینی!به نظر کدو تنبل میومدن! کوچیکتر از کدو تنبل ولی به همون رنگ!
با اعتماد به نفس کامل جلو رفتم و به فروشنده گفتم: آقا به این کدو تنبلا شکر میزنید؟!
آقای فروشنده خیلی محترمانه و با حالتی بسیار جدی گفت:
_نه خانم! اینا کدو تنبل نیستن! چغندرقندن! خودشون شیرینن!
و این دومین سوتی! یا به قول ما جنوبیا ! دومین سه کاری! در عرض چند ساعت حضورم در این شهربود! با خودم گفتم: خدا بقیه ی سفر رو به خیر کنه!
هوا حسابی تاریک شده بود که به مرند رسیدم!
تا در خونه ی همسایه رو زدم، خانم میانسالی با چادر سفید گل گلی به سر و یه لبخند دلنشین، در رو برام باز کرد. به سختی فارسی صحبت میکرد! کلید خونه ی دوستم دستش بود اما اصرار کرد که باید بیام داخل خونه! داشتم ازش تشکر میکردم و عذر میخواستم که نمیتونم دعوتش رو بپذیرم که دیدم در رو کاملا باز کرد ودر حالی که بهم اشاره می کرد که دنبالش کنم، پشت بهم کرد و داخل خونه اش شد!
مرتب تکرار می کرد که "مهمون حبیب خداست"!
_ بفرما دخترم! سفره ی شام رو تازه پهن کردیم! خدا خواسته همسفره بشیم!
حتی قبل از اینکه وارد بشم، صدای " خوش گلیبسیز" رو از داخل اتاق شنیدم!
معرفی کرد: مادرم، همسرم، دخترم و نوه ام!
و منو هم بهشون معرفی کرد که: منا خانومن! دوست مریم خانوم، همسایمون!
جوری باهام برخورد کردن که نه تنها انگار سالهاست منو میشناسن! بلکه انگار منتظر اومدنم هم بودن!
خانوم همسایه گفت: ببین دخترم! این گردوا و سنجدا از باغمون هستن! مربا رو هم خودم از آلبالوهای باغمون درست کردم! بنابراین اگه همشو نخوری از دستت ناراحت میشم!
چایی تازه دم! همراه با بوی بارون پائیزی ! و در میهمانی زنی به مهربانی مادر، در کنار سماور نقره ای قدیمی! از اون لحظه های ناب خوشبختیه! بسته ای از خرمایی که همراهم بود رو از کوله پشتیم دراوردم و تقدیمش کردم از ذوق و شادی نگاهش موقع دیدن خرما، متوجه شدم که خرما دوست داره! موقع گرفتن بسته ی خرما منو بوسید! احساس کردم مسیر این سفرم هم پر از خاطرات خوشِ بودن با مردم خوش قلب و مهربان خواهد بود!
بعد از خوردن شام، نوشیدن چای خوش طعم و بو! و هم صحبتی با خانواده ی همسایه، از این جمع خونگرم و میهمان نواز، خداحافظی کردم . به خونه ی دوستم که وارد شدم، ساعت، هشت شب بود! به قول معروف هنوز سر شب هم نشده بود! به دوستم زنگ زدم و بهش اطلاع دادم که توی خونه شون هستم و ازش تشکر کردم! و البته داستان دعوت خانوم همسایه با محبتشون رو هم گفتم! خندید و گفت: هنوز از راه نرسیده، دوست پیدا کردی پس!!
قبل از خواب، برنامه ی فردام رو نوشتم و یه جستجو توی گوگل مپ هم کردم که نزدیکترین نونوایی محل، که نون بربری داشته باشه رو پیدا کنم! نونوایی نزدیک بود! ده دقیقه پیاده روی تا خونه! الان دیگه خیالم راحت شده بود! با ذوق صبحانه همراه با نون بربری داغ، خوابم برد! صبح روز بعد، صبحونه ی نون بربری دار! رو که خوردم راهی بازار قدیم مرند شدم.
بوی سبزی تازه، بوی تند پونه، و رقص رنگ میوه های پائیزی! چقدر این بازار حس خوبی داره!
با آرامش و حوصله ! سبدهای خیار و گوجه، فلفل و سیب، گلابی و انار، جلوی مغازه ها چیده میشدن! هرم خربزه های زرد، روی گاری های چوبی، میزون میشد و خوشه های دلبر انگور! یواش یواش از سبدی به سبد دیگه جابجا میشدن! و امان از انگورهای مرند!
پیشنهاد : لطفا بدون خوردن انگور، به هیچ عنوان از مرند خارج نشید !
و یه موضوع جالب اینه که، مردم مرند میونه ی خوبی با عکاسی دارند! همینکه میدیدن دوربین به گردنم آویزونه و اول صبحی دارم از تیکه تیکه ی بازار عکس میگیرم کنجکاو میشدن! نزدیک میشدن و شروع میکردن ترکی صحبت کردن! و به محض اینکه متوجه میشدن جنوبیم استقبالشون دیگه بیشتر میشد!
یکی از جاهایی که قدیمی های بازار به اتفاق بهم پیشنهاد دادن که برم ببینمش، مسجد قدیم بازار بود. گفته میشه که در روایات باستانی ارامنه اومده که، مادر حضرت نوح در مرند دفن شده! و اصلا کلمه ی "مرند" از یک لغت ارمنی به معنی " تدفین" یا "دفینه" مشتق شده! بعضیا هم معتقدن که مطابق نوشته های تورات، مسجد بازار مرند، محل قبر مادر حضرت نوح هستش، به همین دلیل به مسجد مادر حضرت نوح شهرت یافته!
نزدیک اذان ظهر بود که وارد مسجد شدم. از متولی مسجد اجازه گرفتم و به قسمت آقایون رفتم. فضای آرام، تمیز، زیبا و دلنشینی داشت. سرتاسر مسجد با فرش های دست بافت قرمز خوشرنگ، پوشونده شده بود و نوری که از پنجره های کوچک رنگی به داخل می تابید زیبایی ادغام رنگها رو دوچندان می کرد! ساعتی رو در مسجد بازار گذروندم و با متولی مهربون و خوش برخورد مسجد،همصحبت شدم.
از مسجد بیرون رفتم و دوباره مسیر راسته های سرپوشیده و تو در توی بازار، و معاشرت با قدیمی های محل رو در پیش گرفتم.
متوجه شدم که اهالی، فی البداهه، فرض رو بر این میگذارن که مخاطب ترک هستش یا اینکه ترکی بلده، تا اینکه خلافش ثابت بشه! مکالمات بین خودشون هم تماما به زبان ترکی هستش و به ندرت میشنیدم کسی فارسی صحبت کنه و این حس وفاداری به حفظ زبان مادری واقعا از نظر من، قشنگ و قابل تحسین بود.
خیلی پیش می اومد که سوالی می پرسیدم – مخصوصا از افراد مسنّ- و می دیدم که میره یکی دیگه رو صدا بزنه که به فارسی ترجمه کنه! یه جا از یکی از مغازه دارها سوالی پرسیدم و وقتی متوجه شد که از جنوب میام به بقیه ی دوستاش ندا داد که بیان و هم صحبت ما باشن !
و اینطور شد که هم صحبت شدم با جمعی از قدیمی های بازار که مردمی بسیار فهمیده، روشنفکر و خوش مشرب بودن! آخر سر بین خودشون شورا گرفتن! و لیستی از روستاهای اطراف مرند که باید برم و ببینم رو بهم دادن!
بیشتر از سه ساعت رو توی این بازار چرخیدم! عکس گرفتم! و با مردم معاشرت کردم! ولی اصلا احساس خستگی نکردم!
به خونه ی دوستم که برگشتم، و بعد از یه استراحت کوتاه، مسیر روستاهایی که قدیمی های بازار بهم پیشنهاد داده بودن رو چک کردم. کندلج نزدیکترین بود! شاید ده دقیقه با ماشین! صبح روز بعد، راه کندلج رو در پیش گرفتم!
توصیه: اگه بخواین از مرند به روستای کندلج برید، می تونید سراغ ایستگاه تاکسی های کندلج رو بگیرید. هم تاکسی هست و هم ماشین شخصی! کرایه شون هم مبلغ معقولیه (10 هزارتومن)! و اینکه، مرند به کندلج رو با اسنپ هم میشه رفت! تاکسی ها، مسافرا رو در میدان کوچیک روستا پیاده میکنن! میدانی که یک مسجد جامع نسبتا بزرگ وخیلی تمیزو مرتب داره! یه مغازه ی کوچیک که حکم سوپری روستا رو داره! یه قصابی! و چندتا مغازه ی سیب، آلو،قیسی و گردو فروشی!
راننده ی اسنپ گفت: خانم کجای روستا پیاده میشین؟
_ هر جایی که مردم روستا رو ببینم!
_ پس پیش قهوه خونه ی روستا!
_ عالیه!
روبروی قهوه خونه پیاده شدم!
یه قهوه خونه ی دنج و قدیمی! کمی بالاتر ازمسجد جامع روستا! با میز و صندلی های چوبی، که به ردیف، کنارهم چیده شدن!
به محض پیاده شدن، میتونستم نگاه کنجکاو و پرسشگر مشتری های قهوه خونه رو از میان دود سیگارو بخار چایی های روی میز، ببینم!
به نظرم اومد که مشتری های دائمی این قهوه خونه، از اول صبح با سفارش چایی! حاضریشون رو میزنن و چشم به درب کوچیک و همیشه باز قهوه خونه! به تماشای رفت و آمد عابران گذرگاه باریک روبروشون میشینن!
وارد قهوه خونه شدم و سلام کردم! همه حضار با روی خوش جواب سلامم رو دادن! و نگاه پرسشگرشون همچنان براین دختر غریبه بود که همهمه ی مردانه ی قهوه خونه رو متوقف کرده بود!
پرسیدم: میخوام روستا رو بگردم! از کجا شروع کنم؟ کجا برم؟
چند صدا از جمع برخواست که: خوش گلیبسیز!
آقایی از پشت سماور مسی رنگ گوشه ی دور قهوه خونه، دوان دوان با لبخندی گشاده به سمت من اومد و به فارسی گفت:
بفرمایید خانوم! خوش اومدید!
_متشکرم! میخوام روستا رو ببینم! میتونم خواهش کنم راهنماییم کنید!
_ بله! بله! حتما! اول بفرمایید یه استکان چای مهمان ما باشید!
_ نه! یکدنیا ممنونم! باید برم!
_ روستا از همین میدون شروع میشه! به نظرم برید سمت چشمه! همین مسیر رو مستقیم برید بالا! سمت باغها! به یه دیوار قدیمی می رسید که روش نوشته " چشمه مهراب"! و یه فلش هم کنارش زده، که مسیر رو نشون میده! مسیر فلش رو که دنبال کنید، می رسید به چشمه! جای باصفائیه!
_ ممنونم از راهنماییتون!
از جمع آدم مهربون های قهوه خونه خداحافظی کردم و طبق راهنمایی صاحب قهوه خونه مسیر چشمه رو در پیش گرفتم...در طول مسیر، با دیدن کوچه پس کوچه های قدیمی بن بست! و دیوارهای کوتاهی که شاخه های سرسبز انگور، سیب و آلو آویزشون بود، در لحظه قفل میشدم و خودم رو دختری در صد سال پیش تصور میکردم!
داشتم از دیوار کوتاه گِلی که شاخه های پرپشت درخت سیب، از بالای اون به کوچه سرک کشیده بودن، عکاسی می کردم که خانمی چادر رنگی به سر، همراه با همسرش از خونه ی ته کوچه بیرون اومد! بعد از سلام و احوالپرسی گفتن:
_ مهمانی؟
_ مسافرم!
_ پس مهمان مائی!
_ ممنونم از محبتتون ولی میخوام برم سمت چشمه مهراب!
_ چشمه مهراب سرجاشه! فرار نمیکنه!چایی تازه دمه! بیا گلهای قشنگ خونه مون رو هم ببین!
خونه های روستای کندلج، عجیبن! یه در کوچیک چوبی، ته یه کوچه ی باریک وبن بست قدیمی می بینی! بعد که در بازمیشه، میبینی که به یه بهشت وارد شدی! حیاط های بزرگ و دلباز! تمیز! پر از گل و گیاه! خوشه های انگوری که از بالای سرت آویزونن! وسینی های پر ازآلو و گردو و فندق که از گوشه های دنج حیاط بهت چشمک میزنن!
نشستیم چایی خوردیم! و از هر دری حرف زدیم!
و بخشی از سوغاتی خرما هم سهم این خانم و آقای مهربون شد!
موقع خداحافظی، گوشه ی چادرش رو پر از سیب کرد و گفت: اینا سیبای باغمون هستن! سهم تو!
تشکر کردم و گفتم: اینا زیادن! یکی دوتا سیب کافیه!
_ نه ! زیاد نیستن! برای تو راهته، کنار چشمه صفا داره بشینی سیب بخوری!
و منو تا سر خیابون اصلی بدرقه کردن!
توی مسیر رسیدن به چشمه از خیلی جاهای رؤیایی! رد شدم، که دلم نمیومد، فقط بخشی از مسیرم باشن! بخاطر همین توقف می کردم وتا جای ممکن، این لحظات رو! نفس میکشیدم! جوری که در عمق خاطراتم حک بشن!
و در مسیر روستاگردیم، بعضی چیزها رو برای اولین بار! به شکل زنده اش دیدم! مثل: سنجد! سیب فرانسوی! سماق!
بعد ازتقریبا چهل دقیقه پیاده روی، به چشمه ی مهراب رسیدم! هرچقدر از زیبایی این چشمه و باغ های اطرافش بگم، کم گفتم!
چشمه ای با آبی مثل یک رؤیا! به سبکی ابر! خنک! گوارا! و شیرین!
ساعتها کنارچشمه نشستم! از پونه های وحشی حاشیه ی چشمه که بوشون دوای هر دردیه، چیدم! بارها از تپه ی مشرف به دشت برای پناه بردن به گرمای خورشید پاییزی بالا رفتم! و در نهایت، زیر درختای هزارو یک رنگ، بر بستر برگهای خزان، آروم گرفتم!
خاطرات به یاد ماندنی زیادی از کندلج و مردمان میهمان نوازش دارم که برای همیشه در کنج دل و ذهنم ماندگار خواهند ماند! و...روز بعد راهی روستای بِناب شدم!
بناب تقریبا 29 کیلومتر با مرند فاصله داره!از مرند به این روستا اسنپ نیست. من با راننده اسنپی که منو به روستای کندلج برده بود و بسیار آدم منصف، فهمیده و با مسئولیتی بود، هماهنگی کردم وایشون منو به روستای بناب رسوند. اینم بگم که روستای بِناب با شهر بُناب که نزدیک مراغه اس و به کباب های خوشمزه اش معروفه فرق داره! روستای بِناب به زعفرانش معروفه! زعفران خیلی خوشرنگ و خوش بویی در این روستا عمل میاد و میشه گفت که این روستا قطب گمنام زعفران ایرانه! در مسیر رسیدن به بناب از روستای اردَکلو رد شدم! روستایی که درصد بالایی از مبلهای یافت آباد تهران رو تامین میکنه! و نیز از روستای جواش، که به زردآلوهای طلایی و آبدارش معروفه!
ساعت تقریبا ده صبح بود که وارد روستای بناب شدم. روستا خلوت خلوت بود! به میدون ورودی روستا که رسیدیم، دیدم چند پیرمرد زیر درختای گوشه ی میدون جمع شدن، و گویا بحث داغی بینشون جریان داره!
به آقای شامی( راننده) گفتم:
آقای شامی شما دیگه زحمت نکشید من همینجا پیاده میشم!و برای بقیه ی مسیر از اهالی روستا راهنمایی می گیرم!
خندید و گفت: مگه میتونی باهاشون هم صحبت بشی؟! زبونشون رو بلد نیستی! اونا هم فارسی بلد نیستن! میخوای امتحان کن!
ماشین دور میدون یه نیم دوری زد و کنارجمع آقایون وایساد! پیاده شدم و بهشون سلام کردم!
پرسیدم: ببخشید! از کدوم طرف برم داخل روستا؟
به ترکی جوابم رو دادن، که یک کلمه از جوابشون روهم متوجه نشدم!
پرسیدم: کسی هست باهام فارسی صحبت کنه؟
ایندفعه کسی جوابم نداد! فقط با لبخند مهربانی نگاهم میکردن!
تشکر کردم و سمت ماشین برگشتم!
به آقای شامی گفتم: اینجوری سخت میشه! چجوری بتونم با اهالی روستا هم صحبت بشم؟!
گفت:ناراحت نباش! میگردیم خانم جوون یا نوجوون ببینیم !سفارش شما رو به اونها می کنم! قشر جوون فارسی هم صحبت میکنن!
چند دقیقه بعد کنار دوتا خانم و یه بچه وایسادیم. آقای شامی به ترکی شروع به صحبت باهاشون کرد و اونا هم به فارسی بامن سلام و احوالپرسی کردن!
گفتم: میخوام روستا و اطرافش رو بگردم!
هر دوتاییشون باهم گفتن : نه! باغهای اطراف روستا خیلی وسیع و تودرتو هستن! به باغهای روستاهای همجوار هم راه دارن! ممکنه راه رو گم کنی! و این خطرناکه! علاوه بر این گرگ هم توشون هست! ما حتی داخل روستا هم گرگ دیدیم!
آقای شامی هم گفت: به نظر منم احتیاط، واجبه! بهتره که از روستا دور نشی! این مسیر فرعی به باغها و خونه های روستاییا راه داره! این مسیر امن تر هستش.
از خانمها تشکر کردم و آقای شامی گفت: هر وقت خواستید برگردید نیم ساعت قبلش بهم زنگ بزنید که بیام دنبالتون!
ازشون تشکر کردم و راه فرعی رو در پیش گرفتم...مسیر خاکی بود! یه خورده که پیش رفتم، خانم میانسالی که بچه ی بغلش بود ازفاصله ی نسبتا دوری، صدا زد : خوش اومدی! بفرما!
فارسی صحبت می کرد!
_ خوش اومدی! از کجا میای؟
_ از جنوب!
_ خیلی خوش اومدی! قدمت به روی چشم! اون خونه ی ماست! بفرما بریم خونه!
اسمش مهتاب خانم بود.
مهتاب خانم از دور، خونه ای رو نشونم داد که یه در بزرگ آبی داشت و دم درش یه تراکتور بود و یه نیسان آبی!
نزدیکتر که شدم دیدم یه خانم تقریبا پنجاه،شصت ساله ای داره سنگ های درشت پشت نیسان رو خالی میکنه! چادر به کمر بسته بود و از عرق روی پیشونیش متوجه شدم که ساعتهاست مشغول اینکاره! یه آقایی هم پایین نیسان سنگهایی که اون خانم پرتاب می کرد رو می گرفت و کنار دیوار ردیف می کرد! دوست داشتم بهشون کمک کنم! به خانمه گفتم: بیام بالا کمکتون کنم؟
قد راست کردو با گوشه ی آویزون چادرش عرق پیشونیش رو پاک کرد!و در حالی که به سختی فارسی صحبت می کرد گفت:نه دخترم! خوش اومدی! قربون محبتت! بفرما خونه! الان منم میام! وارد خونه باغ کوچیکی شدم که چندین درخت گردوی کهنسال با شاخ وبرگ درهم تنیده شون، سقف بلندی رو برای حیاط درست کرده بودن! و توی سایه ی پهن گردوها، درختای قدو نیم قد انگور و بوته های گل سرخ جا خوش کرده بودن!
یه دخترخانم جوون به همراه یه پسربچه ی شش هفت ساله، به استقبالم اومدن! در واقع مهتاب خانم، مادر این خانم جوان و مادربزرگ این دوتا بچه بود. نشستیم توی تک اتاق ته باغ! اتاقی که دوتا پنجره ی بزرگ به باغ داشت! چندین تکه موکت تمیز، کف اتاق رو پوشونده بودن! رختخوابها گوشه ی اتاق روی هم چیده شده بودن! یه آشپزخونه ی اوپن ساده و مرتب! که کف اون یه قابلمه شیر، روی گاز تک شعله در حال جوشیدن بود! تا نشستم دختر مهتاب خانم با سیب، انگورو گردوی باغ ازم پذیرایی کرد!
چند دقیقه بعدهمسر مهتاب خانم اومد. یه آقای نسبتا مسنَ خوشرو ومهربون! تا متوجه شد که خرمشهریم و از اهواز میام گفت: امان از خوبی و مهمان نوازی جنوبیا!
_ خوبی از خود شماست! میدونید عموجان! من به شمال، شرق و غرب کشورهم زیاد سفرکرده ام، چیزی که دیدم اینه که، محبت و میهمان نوازی طبع غالب مردم ماست!
ادامه داد: زمان جنگ من کامیون داشتم و با کامیونم از اینجا بارمیزدم و به مناطق جنگ زده میبردم! روزهای سختی بود!
و شروع کرد تعریف کردن ازخاطرات تلخ و شیرین گذشته! از روزهای سخت جنگ که می گفت، نگاهش رو از ما می دزدید و به باغ اونور پنجره می دوخت! و برای اینکه متوجه تغییر تنِ صداش نشیم، یکدفعه به زمانِ حال گریز می زد و به مهتاب خانم می گفت:
_ حاج خانم! برگای پائیزی همه جا رو گرفتن! باید جمعشون کنیم بزاریمشون جفتِ الوارهای گوشه ی باغ!
همینجا اضافه کنم که: توی سفر چندین روزه ام به تبریز، مرند و روستاهای اطراف، با خیلی آدمها هم صحبت شدم که یا خودشون، یا افرادی از خونواده و اقوامشون، داوطلبانه در جنگ حضور داشتن! و هنوزهم بعد ازگذشت سالها، خاطرات روزهای جنگ رو با جزئیاتش به یاد دارن و تعریف میکنن! طبعا یادآوری اون روزهای تلخ جنگ، برای همه ی ما – چه ما جنوبیها و چه سایر هموطنهامون- تلخ و آزاردهنده اس! ولی نکته جالبی که دراغلب صحبتاشون متوجه شدم این بود که، در اون روزهای سخت و سنگین!همیشه بوده اند آدمهایی که با اخلاق عالی، محبت و دلگرمی، خاطرات خوبی رو برای همدیگه رقم میزدن! خاطراتی که ، بعد از گذشت سالیان سال هم، باعث میشه اشک شوق و دلتنگی در نگاه کسایی که به هر نحوی، باهاشون معاشرت داشتن، موج بزنه!
همسر مهتاب خانم گفت: میدونستی روستای ما یکی از مرغوب ترین انواع زعفران رو داره؟
گفتم: بله! بهم گفتن! و راستش تعجب کردم، چون تا حالا در مورد زعفران بناب چیزی نشنیده بودم!
ادامه داد: متاسفانه تبلیغ آنچنانی در موردش صورت نگرفته ولی به نظر من بهترین نوع زعفرانه! چند سالیه که اینجا کاشته میشه و تا الان محصول خوبی داده! نیاز به هوای خشک و آب کمی داره!
کلی در مورد باغ باصفاشون، گردو، سیب، انگور و آلوهاش صحبت کردیم.
به مهتاب خانم گفتم: میتونم برم باغهای اطراف رو ببینم؟
گفت: البته ! ولی برای اطمینان فرهاد رو همراهت میفرستم اون مسیر باغها رو خوب بلده!
فرهاد همون نوه ی شش هفت ساله ی مهتاب خانم بود!
اعتراف: من توی سفرهام همیشه از همراهی و هم صحبتی با کودکان خیلی لذت میبرم! از شنیدن قصه هاشون( حتی اگه تخیلی باشه!)، و برداشتشون از محیط اطرافشون خیلی چیزا یاد می گیرم! مخصوصا کودکان روستایی! که خیلی بیشتر از سنشون تجربه دارن و احساس مسئولیتشون نسبت به وظایف محوله بهشون همیشه منو شگفت زده میکنه!
من و فرهاد کوچولو که برگشتیم خونه، مهتاب خانم گفت: بیا بریم با یکی از خانوم های فامیلامون آشنات کنم! این خانوم، گوهر به تمام معناست! گذشته از اینکه جوونیاش خیلی خوشگل بوده! همه به اخلاق خوب و قلب پرمهرش می شناسنش! مهتاب خانم ادامه داد : این خانم اصالتا تهرانیه! و سالها پیش با یکی از اهالی اینجا ازدواج میکنه و ساکن تبریز میشن! ولی بعدها دلبسته ی روستا، مهر ومحبت مردمانش، و روابط صمیمی و گرم موجود بین خونواده های روستایی میشه! اینه که با وجود زندگی مرفهش در تهران و تبریز، به روستا میاد، همینجا ساکن میشه و به کودکان اینجا درس میده! سالهای سال توی روستا معلمی میکنه! خیلی از مردا و زنهای اهل سواد روستا پیشش شاگردی کردن! دوستش دارن و براش احترام خاصی قائلن! خونه باغ خیلی بزرگی دارن و با وجود اینکه الان دیگه هم خودش و هم همسرش پا به سن گذاشتن و پیر شدن! ولی هنوز زندگی نسبتا سخت اینجا رو به بودن در شهر ترجیح میده!
منم مشتاق شدم که این خانم معلم روستا رو از نزدیک ببینم.... و این خانم واقعا همونجوری بود که مهتاب خانم تعریف کرده بود! بیشتر از هفتادو پنج سال داشت ولی هنوز زیبایی ایام جوانی در چهره اش موج میزد! و امان از قلب پر مهرش! خانمی میهمان نواز! با محبت! خونگرم! اصیل! از اون آدمهای نابی که نه تنها متوجه گذر زمان در حضورشون نمیشی! که در حضورشون آرامش رو پیدا می کنی! و من چقدر از بودن در کنارش و شنیدن حرفاش لذت بردم!
غروب بود که بعد از کلی قسم و عذرخواهی از مهتاب خانم و اقوام با محبتشون که اصرار داشتن برای شام مهمونشون باشم ! بالاخره تونستم اجازه ی مرخص شدن رو ازشون بگیرم و به مرند برگردم و روز بعد راهی پایتخت سیب ایران شدم! روستای زنوزق!
روستایی شبیه به ابیانه ی اصفهان! و مشهور به ماسوله ی سرخ! روستایی کوهستانی و یکی از کهن ترین روستاهای ایران که روی کوهپایه های کوه قلعه واقع شده! و روستایی که در اون برای چند ساعت کارداوطلبانه ی سیب چینی رو تجربه کردم!
روستای زنوزق یه روستای پلکانی بسیار باصفاست که خوشبختانه هنوز بافت قدیمیش رو تا حدود زیادی حفظ کرده!
زبان اهل روستا ترکی آذری هستش و افراد خیلی کمی رو میشه دید که بشه به زبان فارسی باهاشون معاشرت کرد! دیدن زنان زنوزقی با لباس های سنتی شاد و گل گلی شون! در معابر سنگ فرش و پرشیب روستا منو پرت کرد به صدها سال پیش.
انگار سوار ماشین زمان شده بودم و این ماشین منو برده بود به تاریخ قدیم!
تاریخی که در اون دیوارهای گلی روستا، شب رو در آغوش شاخ و برگ درختها صبح میکردن! در و پنجره ها چوبی بودن و کوچیک! اما بوی مهر و محبت از لای در همیشه نیمه بازشون موج میزد!
دوست داشتم زمان متوقف بشه و من تا ابد همینجا بمونم!هر چند متوجه بودم که اهالی این روستای کوهستانی، در روزهای سرد و پربرف زمستونی سختی های زیادی رو تحمل میکنن! راهنماییم کردن که، برو به سمت قلعه! جایی که میتونی همه ی روستا رو از بالا ببینی! راه سربالایی روستا رو در پیش گرفتم! سربالایی هایی که جذاب و در عین حال به شدت نفس گیر بود!
نیم ساعتی گذشته بود و من حسابی به هنّ وهنّ افتاده بودم ولی از دیدن افراد مسنّ روستایی که همسن پدربزرگ و مادربزرگم بودن و جلوتر از من داشتن همین مسیر رو بالا میرفتن از خودم خجالت کشیدم! با خودم گفتم: ماشاءالله! هزارماشاءالله! خدا همیشه تن سالم بهتون بده!
بعدش هم به خودم نهیب زدم که : ها! تحویل بگیر! اینم نتیجه ی زندگی شهرنشینی!که این زندگی مورد علاقته! ها؟! الان آفتاب بالای سرته و اینجوری نفس نفس میزنی! فردا که زمستون بشه و یخ سنگفرش ها صیقلی میشه، چطور میخوای این مسیرها رو بالا پایین بری؟! به والله که یا از زیر لحاف بیرون نمیای تا برفا آب بشه! یا با اولین قدم اونچنان از بالای روستا به پایینش کلّه ملّق میشی که ورودی روستا تحویلت بگیرن!! تکیه به دیوار گلی دادم که استراحت کنم! زیر سایه ی درخت سیبی که شاخه هاش بالای سرم با وزش باد خنک پائیزی می رقصیدن!
تا چشمام رو بستم صدای آب رو شنیدم! صدای چشمه بود! هنوز نفس نگرفته، دوباره راه افتادم که ببینم صدای آب از کجا میاد؟! الاغی رو دیدم! الاغی آروم و بی حوصله! اونقدر که حتی با نزدیک شدن من سرشو بالا نیاورد که ببینه این غریبه کیه و اینجا چه می کنه؟!
و البته حق هم داشت! مشغول خوردن علف های سرسبزو پونه های خوش بوی لب چشمه بود! نغمه ی آب از جوشش چشمه ی کنار همین الاغ بود! و چه سعادتی! هم الاغ رو دیدم و هم چشمه رو پیدا کردم!
کنار چشمه نشستم! آبی به سرو صورتم زدم و ناگهان خستگی تمام مسیر از تنم بیرون رفت! با خودم گفتم : حتما کسی این دوروبرا باید باشه! این الاغ حتما صاحب داره! و ... بله! کمی بعد، صاحب الاغ از دور پیدا شد! خانمی مسنّ با لباس سنتی خوشرنگش داشت به سمت من میومد!
سلام کردم! به ترکی جواب داد! و شروع به صحبت کرد...
گفتم: معذرت میخوام! ترکی بلد نیستم، نمیتونم متوجه بشم چی میگید!
متوجه شد که ترکی بلد نیستم! و هنوزهمون لبخند ملیح، روی لباش بود و از چشماش مهربونی میبارید!
اشاره کرد که دنبالش کنم! منم دنبالش کردم!
تا... رسیدیم به باغ سیب! یه خانم میانسال پایین درخت روی چهارپایه ای چوبی وایساده بود و دخترجوونی بالای درخت ازیه شاخه به شاخه ای دیگه جابجا میشد! سیب می چید و دونه دونه، توی سطل قرمزرنگی که به شاخه ی درخت آویزون بود می ریخت ! سطل که پر و سنگین می شد، میداد پایین، سطل خالی میشد و دوباره دست به دست سطل خالی رو تحویل می گرفت!
دخترجوونی که بالای درخت بود قبل از اون یکی خانم متوجه اومدن من شد!
_ سلام! خوش اومدی!
_ سلام! ممنونم! چه خوب! شما فارسی صحبت می کنی؟!
_ ههههه! آره! مامانم و زن عموم کم فارسی متوجه میشن!من فاطمه ام! کجایی هستی؟
_ منم منا هستم! جنوبی! اهواز! خرمشهر!
فاطمه چندبار پاشو روی شاخه فشار می داد که ببینه محکمه یا نه! و بعد از اینکه دستاشو به شاخه های کناری قفل میکرد، جابجا میشد!
با هربار جابجا شدنش دلم هرّی می ریخت! نگران بودم نکنه بیفته!
پرسید: اهواز گرمه نه؟!
_ آره! هنوز کولر روشن میکنیم! اومدی جنوب تا حالا؟
_ نه! اصلا! دوست دارم برم! ولی خیلی دوره! تعریف مردمشو شنیدم! میگن خیلی گرم نوازن!
_ خوبی از شماست!
به شاخه های نوک درخت نزدیک شده بود! سطل قرمز رنگی رو که حالا پر از سیب شده بود بین دوشاخه ثابت کرد و بعد گره ی چادرگل گلیی که به کمرش بسته بود رو محکمتر کرد و آماده شد که بیاد پایینتر تا بتونه سطل رو تحویل مادرش بده!
بی اختیار داد زدم: مواظب باش!
مامانش برای اینکه سطل رو تحویل بگیره باید دوباره می رفت بالای چهارپایه ی بلندی که کنار درخت سیب گذاشته بودن! و زن عمو، باید چهارپایه رو ثابت کنه تا مادر بتونه بره بالا!
بهشون گفتم: بزارید من برم بالا! میخوام کمک کنم!
و چند ساعتی رو کنارشون به سیب چینی و جمع کردن سیبها گذروندم! چند ساعتی که به سرعت برق گذشت!
وقت استراحت شده بود!
به فاطمه گفتم: فاطمه! چرا اینقدر سیب زیر درختها مونده؟! حیفه! دارن خراب میشن!چرا اینا رو کسی جمع نمیکنه؟!
آهی کشید و گفت: کارگر نیست! اگه هم باشه هزینه اش بالاست! دستمزد یه روز سیب چینی یه میلیون تومن! و یه روز گردوچینی دو میلیون تومنه! معمولا هم کارگر از صبح میادتا ساعت چهاربعدازظهر! ادامه داد: با این مبلغ، نمی صرفه کارگر بگیریم! این باغ رو هم فقط من ومامانم و زن عموم اداره می کنیم! این سیبای زیر درختی رو هم قبل از خرابی به کارخونه ها می فروشیم! خودشون میان جمع میکنن! میبرن ازشون کمپوت و لواشک درست میکنن!
گفتم: ببین فاطمه! من شماره تلفنم رو بهت میدم! اگه عمری بود و موقع سیب چینی سال آینده بودم خبرم کن میام کمکتون! داوطلبانه! منو بغل کرد و بوسید! ممنونم از محبتت! تو هر وقت بیای قدمت به روی چشم! مهمون مائی! با فاطمه، مادر و زن عموش! روی بام روستای زنوزق! کنار درخت های سیب زرد و قرمز! با طنین صدای آب چشمه! بوی پونه ی وحشی! و نسیم رو به سردیِ غروب یک روز پائیزی، خوشمزه ترین چایی دنیا رو خوردم!
آخرین بسته ی خرمای سوغاتی هم سهم این آخرین آدمهای اصیل و مهربون این سفرم شد! موقع خداحافظی، مادر و زن عموی فاطمه به اندازه ی سه چهارکیلو سیب برام کنار گذاشتن که با خودم ببرم! هرچقدرگفتم که من یکنفرم! دوسه تا سیب کافیه! این همه سیب رو نمیتونم با خودم ببرم! فایده نداشت! که نداشت! فاطمه با خنده گفت: بیخود خودت رو خسته نکن! رسم ما اینه! وارد باغ که بشی باید سهمتو ببری! مامان و زن عموم هم میگن همه ی این سیبها رو یا بخوره یا ببره!!
از شون تشکر کردم و البته به سختی! خداحافظی کردم! و... سیبها رو با خودم اوردم اهواز! این اولین باری بود که سوغاتی من برای خونواده ام سیب بود! و چه سیب هایی!! سیب هایی به شیرینی لبخند مردمان آذربایجان! و به عطر و بوی محبتشون! در پایان روایت سفرم! میخوام بگم که در این سفر، دیدن بعضی چیزها برام تازگی داشت! مثل : این حجم از سیب که یه جا جمع شده باشن!
یا: این وسعت از گل های آفتاب گردونی که توی آفتاب پهن شده بودن! و به عنوان علوفه ی دام ازشون استفاده می کردن!
یا : قارچ هایی به این قشنگی!
یا: دیدن پیاز زعفران!
و اینکه...درسته که مهر، محبت، میهمان نوازی،صمیمیت و انسانیت آدمهای اصیل رو، همه جا میشه دید و تجربه کرد! ولی... اینجا! ... خیلی پررنگ بود!