سفر به آسمانِ رنگارنگ ( سفرنامه الودنیز ) - قسمت آخر

4.5
از 197 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
سفر به آسمانِ رنگارنگ ( سفرنامه الودنیز ) + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
03 آبان 1396 09:00
237
50.5K

لحظه خداحافظی

 

با توجه به وضعیت پای خانم جان تصمیم گرفتیم بعد از ترکِ کشتی یکراست به الودنیز و سانمد لژ برگردیم و برنامه شهر الیمپوس را کنسل کنیم . البته بصورت خودکار این اتفاق افتاده بود و زمانی این موضوع را فهمیدم که به احمد زنگ زدم و خواستم داستانِ کنسلی را بگویم که او گفت : " من فکر کردم شما الان در  الیمپوس هستید ! " و بعد از اینکه تماس با شرکت V.Go گرفته بود دوباره به ما زنگ زد و توضیح داد : مثل اینکه دیروز طبق برنامه ، ترانسفر در اسکله دِمره منتظر شما بوده و بعد از نیم ساعت که از آمدنتان نا امید شده آنجا را ترک کرده و رفته است . ما هم گفتیم پس چه بهتر چون خودمان هم می خواهیم برگردیم و به الیمپوس نرویم . بعد از احمد به مصطفی هم زنگ زدم و گفتم که تا عصر به هتل برمیگردیم . او هم گفت نگران نباشید اتاق برایتان آماده و مهیاست !

نزدیکیهای ظهر بود که به اسکله دِمره رسیدیم و به همراه اوته سوار بر قایق موتوری آماده تَرک کشتی شدیم ( بقیه مسافرین هنگامِ عصر در آن سمتِ شهر دِمره از کشتی پیاده می شدند ) دوست داشتم خیلی درباره لحظه خداحافظی بنویسم اما به نظرم این عکس همه حس و حالِ آن لحظه مان را به بهترین شکلِ مُمکن ، به تصویر می کشد ...

 

c4chf5tpzjbLukyKOt5nQkaE5kbsIlxy6w2OSPtU.jpeg

 

الیمپوس و خانه هایی بالاتر از زمین !

 

اما چرا می خواستیم به شهر الیمپوس برویم ؟ در واقع ما اصرار زیادی برای رفتن به این شهر نداشتیم اما وقتی قبل از سفر متوجه شدم سفر دریایی با کشتی در این شهر به پایان می رسد ، فرصت را غنیمت شمرده و تصمیم گرفتیم اگر شرایطِ زمانی مساعد بود یک شب را در خانه های درختی الیمپوس بمانیم .

شهر الیمپوس به غیر از چند سایتِ غواصی و کوهنوردی و طبیعت گردیِ مختصر ، چیز خاص دیگری نداشت و به نظرم پتانسیلِ لازم برای یک سفر مستقیم و تک مقصدی را دارا نبود . تنها چیزی که در الیمپوس بسیار معروف بود و جاذبه گردشگری آنجا به حساب می آمد ، هتلها و کلبه های درختی و ییلاقی اش بود !

 

BfuVUdpcbCXkc4vIGDYBQVyrW4JD6JnpzThzdz9j.jpeg

 

همچنین 90% توریستهای این شهر را بَک پَکِرها Backpacker یا همان کوله گردها تشکیل می دادند . من حتی چند هتل درختی در الیمپوس را برای محل اقامتمان نِشان کرده بودم که خوب قسمتِ ما نشد و اگر روزی گذرتان به آن دور و اطراف افتاد امیدوارم قسمت شما بشود ...

 

04mJBuPk4oDBzopasTVaMBxLwDYDtt0zSbZiuyuy.jpeg

 

HZ2NL3rej2jY9TcR91jgLrrJ8Ym5mchd1zb4TVmZ.jpeg

معروفترین و محبوبترینِ این هتلها با نامِ خانه های درختی بایرام Bayrams Tree Hoses بود که ما انتخاب کرده بودیم 

 

SPTEtvsMVrfE6WHr1qwe2zfbsoyI5MugnnKoEyyu.jpeg

منبع : تریپ ادوایزر

 

مسیرِ انحرافی

 

به اسکله رسیدیم و پیاده شدیم و با وسایلمان و چمدانی که حالا چاق تر شده بود (!) به همراه اوته ، سوارِ وَنی شدیم که انتظارمان را می کشید تا ما را به ترمینالِ شهر ببرد . مقصد ما الودنیز بود و مقصد اوته شهرِ کاش ؛ بنابراین تا یک جاهایی مسیر مشترکی با هم داشتیم ...

در ترمینال از وَن پیاده و سوار اتوبوس به مقصد فتحیه شدیم ( اتوبوس از شهر کاش عبور میکرد ) کرایه نفری ۳۰ لیر بود که به صورت نقدی توسط راننده دریافت شد . بعد از حدود ۱۵ دقیقه اتوبوس حرکت کرد و بالاخره هر سه نفرمان باورمان شد که روزهای زندگی روی آب ، تمام شده است !

 

GhNFfKDws13l4oxujemEfVQbtbQ00AjosGJuRQkx.jpeg

 

در طول مسیر چیزی که بیشتر از همه خودنمایی میکرد گلخانه های بزرگ و متعددِ کنار جاده بود . اوته که انگار جوابِ سوالش را پیدا کرده بود زمزمه وار گفت : " اووووم برای همین است که اینقدر گوجه فرنگی های تازه ای دارند " و بعد رو به من ادامه داد که " داشتم در مورد موضوعی که در کشتی صحبت میکردی فکر میکردم ، یعنی مالیات ! میتوانی با من در شهر کاش پیاده شوی و برویم همان نمایندگی ال سی و در مورد مالیات ، کارهایت را انجام دَهی و بعد با اتوبوس بعدی به فتحیه بروی " دیدم بیراه نمی گوید و بعد از مشورت با خانم جان و اینکه آیا با این وضعیت پا می تواند این مسیر اضافی را تحمل کند یا خیر ، جواب مثبت به اوته دادم و گفتم پس همین کار را میکنیم "

 

Eu5lnffmLfI6CIv0EmnyRMD0LficiHWLrOayaa5S.jpeg زخمی ها !

 

به شهر کاش رسیدیم . پیاده شدیم و اضافه کرایه پرداختی را از راننده که نفری ۱۰ لیر بود ، پس گرفتیم . ( ما کرایه تا فتحیه را پرداخت کرده بودیم ) به لطف کوچک بودن شهر و نزدیک بودن ترمینال و اسکله و خیابان اصلی به هم ، پیاده تا نمایندگی ال سی رفتیم . با نشان دادن فاکتور توضیح دادم که دیروز این خرید را انجام داده ام اما فراموش کردم در مورد Tax Free به شما بگویم . فروشنده که دخترِ جوان و خوشرویی بود به تُرکی انگلیسی قَر و قاطی گفت منتظر‌ بمانید . ۱۵ دقیقه ای طول کشید و دختر جوان بعد از تماس تلفنی که داشت به سمتمان آمد و گفت : " متاسفم نمیتونم کاری واستون بکنم ! " گفتم : " چرا ؟! مگه فروشگاه شما Tax Free نیست ؟ " جوابی که داد اینقدر تُرکی بود که اصلا نفهمیدم ! لبخندی زد و رفت همکار انگلیسی زبانش را آورد تا ترجمه کند . همین تجمع چند نفری وسط فروشگاه باعث شد آقایی که نمی دانم مدیر فروشگاه بود یا رئیس ، احساس کند مشکلی پیش آمده و به سمتمان آمد و به او گفتم : " برای گرفتن فیشِ Tax Free آمده ام " آقای رئیس با دختران جوان ، تُرکی صحبت کرد و بعد رو به ما گفت چند دقیقه ای منتظر بمانید . و باز ما ایز وِیتینگ شدیم ...!

دیدم کار دارد پیچ میخورَد ! به سمت خانم جان و اوته که حوصله شان سر رفته بود و داشتند برای خودشان بین لباسها میچرخیدند برگشتم و گفتم : " فکر نکنم نتیجه ای داشته باشه فقط داریم الاف میشیم . بیخیال شیم بریم ؟ " خانم جان گفت : " اشکال نداره حالا که اومدیم . یکم صبر میکنیم " رو به اوته گفتم : " شما معطل ما نشو ، برو تا به پانسیونِت برسی و بتونی استراحت کنی " خلاصه کلام به امیدِ دیدارهای آینده با او خداحافظی کردیم .

به سمت خانم جوانی که پشتِ صندوق به شدت مشغول انجام دادن ِ کار ما بود برگشتم . بنده خدا یکی یکی بصورت دستی بارکد خریدهای ما را وارد میکرد تا دوباره فیشِ خرید صادر کند . از شدت فشاری که به خودش آورده بود تا سریعتر اینکار را تمام کند لُپهایش سُرخ شده بود ! و همینطور که ادامه می داد کم کم موهای شانه کشیده و لَخت و صافَش داشت وِز می شد ! به سمتش رفتم و گفتم : " ببخشید شما رو اذیت کردیم و وقتِتونو گرفتیم " گفت : " نه اشکالی نداره الان تموم میشه ... "

حدود ۴۰ دقیقه اینکار طول کشید و در نهایت با گرفتن پاسپورتِ من و وارد کردن اطلاعات نهایی ، فاکتور خرید مجددا چاپ شد اما این بار اطلاعات پاسپورتم زیرِ آن درج شده بود . لحظه اول که دختر خانمِ جوان می خواست مرا بِپیچانَد کمی لَجَم گرفته بود اما حالا که داشتم او را با آن صورت و چشمانِ سُرخ و خسته می دیدم ، دلم به حال بنده خدا می سوخت !

 

بازگشت به سانمد لژ

  

مجددا عذرخواهی و تشکر کردیم و فروشگاه را به سمت ترمینال ترک کردیم . در ترمینال شهر کاش برای خرید بلیت باید از دفاتر مربوطه اقدام می کردیم ؛ دو عدد بلیت برای ۱۵ دقیقه دیگر و به قیمت هر نفر ۲۰ لیر خریدیم .

 

dIhMfc3XBSKtBOC9Zcst08K1PcgGKtqgWRxkfIaQ.jpeg

 

fpUhYI1OB3t27LqvLfAT5NAi1XCzsKO82pRLnxjm.jpeg

 

tjPFBJZ2pXYIgvJVWsgWdcwlFfQpbBczRzZxYQcr.jpeg وای فای رایگان در اتوبوس

 

( با یک حساب سر انگشتی متوجه می شوید بابت همین پیاده و سوار شدن در شهر کاش ، برای گرفتن برگه Tax Free ، نفری ۱۰ لیر ضرر کردیم . این مبحث ضرر و زیان مالیات را فعلا در پس زمینه ذهنتان نگه دارید تا بعد )

۸۰% مسیرِ کاش به سمت فتحیه ، از کنار دریا عبور میکرد و همین موضوع مناظر زیبا و سرگرم کننده ای بوجود آورده بود . یکی از مکانهای تفریحی که جهت احتیاط کنار گذاشته بودم تا اگر روزهای خالی و وقت آزاد در سفر برایمان ماند به آنجا هم سری بزنیم ، پلاژِ کاپوتاژ Kaputas Plaji بود که حالا داشتیم از همانجا رد می شدیم ...

 

an5EKjoNinxuTa99UKYsXGVtu3BML6w0QLGTmMpT.jpeg

ماشینهای زیادی در حاشیه جاده پارک کرده بودند و سرنشینان پیاده از مسیر خاکی پایین می رفتند و به ساحل می رسیدند و همین پارک کردنها و پیاده شدنها آن هم وسط جاده بین شهری که خودروها سرعت بالاتری دارند کمی عجیب و خطرناک بود و باعث ترافیک شده بود !

 

3Pd8vQekBbs0DtZL8NDnMHe0th9QY7DRCF0byNWx.jpeg

 

بعد از عبور از این ترافیکِ سنگین دوباره همه چی به روال عادی برگشت و مسیرمان را ادامه دادیم .

حدود ۲ ساعت بعد در ترمینال فتحیه بودیم و برحَسبِ اتفاق چِشمَم به برگه ای خورد که برنامه زمانی خروج سرویسهای هاواش و موتاش به مقصد فرودگاه دالامان را نشان می داد .

 

XK5XAvT8betGQijO0XbS6VWhC02OcBOykAOYZRpT.jpeg

 

Rd5oxZh9MMJjU4eagbgqYE0M9sSR3nuYZnKe4taY.jpeg

 

با توجه به ساعت پرواز برگشت که ۲۰:۲۰ بود تصمیم گرفتیم روز جمعه در این بازه زمانی به ترمینال بیاییم و با یکی از سرویسها به فرودگاه برویم . ( توضیح اینکه این بازه را از ساعت ۱۵:۰۰ در نظر گرفته بودم به این علت که احتمال داشت برای گرفتن مالیات در فرودگاه کمی وقتمان گرفته شود )

با دولموش به سمت الودنیز رفتیم . ۱۵ دقیقه بعد در کوچه ای که به سانمد لژ ختم می شد ، چمدان به دست ، ایستاده بودیم ...

 

به خودِمان باز می گردد ...

  

آقا مصطفی ، تنها روی صندلی در مثلا لابی نشسته بود و با دیدن ما از جایَش بلند شد و به استقبالمان آمد .

 

TwYkv6lUH8i1jCR3FQN3Uib892hF1VtRBGAZPW9h.jpeg

 

همینطور که سلام کردیم و دست دادیم متوجه چسبهای دستم شد و بعد متوجه انگشت باندپیچی شده خانم جان و با تعجب پرسید : " چِکار کردید با خودتان ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ " خندیدیم و گفتیم نگران نباش طوری نیست . یک چای بخوریم تا برایت تعریف کنیم ...

مصطفی رفت و با یک ظرف میوه آمد و چای ریختیم و ۳ نفری نشستیم دورِ یک میز و شروع کردم به تعریف کردنِ خلاصه خاطرات سفر ۵ روزه کشتی ؛ به قسمت خرید چای از کِکوا که رسیدم ،‌ پرسید : " ببینم چه نوع چای خریده اید ؟ "

 

1HNF1dVkAmrTQZDqMfx4sgim6SKOh8kbQUFpCh6A.jpeg

 

چای را نِشانَش دادم . نمی دانید با چه عِشقی ساقه چای را گرفته بود و با چشمان بسته ، عطرَش را اِستشمام می کرد ! پرسید : " می دانید این چای چقدر کمیاب است ؟ " جواب دادم " نه ! اما چون مادرم به این چیزها علاقه دارد برای او خریده ام " و مصطفی اینطور توضیح داد که این مدل چای فقط در ارتفاعات و مخصوصِ همان منطقه کِکوا است و چون زیاد پیدا نمیشود و چیدَن و جمع آوری اش سخت است ، کمیاب و با ارزش شده است " دیدم خیلی طالبِ چای شده گفتم : " خوب شما برِش دار برای خودت " گفت : " نه ، نه ، باز شاید من بتوانم این چای را گیر بیاورم اما شما دیگر نمی توانی ، بِبَر برای مادرت " از من اصرار و از او اِنکار ! در نهایت گفتم : " پس چند شاخه اش را برای خودتان بردارید " و بالاخره قبول کرد . همانجا یک شاخه اش را هم برای خودمان دَم کرد و نوشیدیم .

 

tiDKJM6UdjHFG9CUznU9huYS4jMiwAIdGoIdrhLw.jpeg

 

چای طعم و رنگ جدیدی داشت و عطرش که به مَشامِ من مثل بوی مغازه های عطاری بود اما مصطفی چه عشقبازی میکرد با لیوانِ چای ! یک جُرعه می نوشید و لیوان را بو میکرد و باز دوباره ...

 

خَواصِ چای هر چه که بود بیشتر باعث گرسنگی مان شد . نهار نخورده بودیم و یکطورهایی داشتیم ضعف میکردیم . در چمدانِ بزرگی که امانت پیش آقا مصطفی گذاشته بودیم کنسروِ ماهیِ تون داشتیم و می توانستیم خیلی سریع مشکلمان را حل کنیم ! با راهنمایی او به سمت اتاق جدیدمان رفتیم و در را که باز کردیم چششمان به جَمالِ چمدان بزرگمان روشن شد ! سریع دست به کار شدیم و بعد از آبی به سر و صورت زدن ، کنسرو ماهی را برداشتیم و به مثلا لابی برگشتیم . از مصطفی پرسیدیم که نزدیکترین جایی که بشود نان تهیه کرد کجاست ؟ جواب داد " چند تا میخواهید برایتان بگیرم ؟ " خجالت کشیدم و گفتم : " نه ممنون ، آدرس بدید خودم میرم " گفت : " نه موتور هست ، میرم ؛ مشکلی نیست " خلاصه ۲ سکه یک لیری از ما گرفت و سوار بر موتور تِرِیلَش پَرِش کنان از داخل لابی به کوچه رفت و از نظرمان ناپدید شد ! بنده خدا کمتر از ۵ دقیقه بعد با ۲ عدد نان از همان مدلی که خودمان روز اول از فتحیه گرفته بودیم برگشت . کلی تشکر کردیم و تا آمدیم شروع کنیم به خوردن نهارِ دیر هنگاممان که سر و کله خانمِ آقا مصطفی و دو دخترش که برای دیدن مادرش رفته بودند ، پیدا شد . دقیقا مثل تمامِ خانمهای دیگر که وقتی به دیدارِ مادرشان می روند از آنطرف با یک قابلمه غذا بر میگردند ، دستِ خانمِ آقا مصطفی هم یک قابلمه بود ! از جا بلند شدیم و با آنها هم سلام و احوالپرسی کردیم . خانم آقا مصطفی که بساطِ نهارمان را دید گفت : " کمی صبر کنید الان برمیگردم " و سریع رفت و با یک ظرف از غذای داخل قابلمه که شبیه گوجه و بادمجان خودمان بود ، برگشت . کلی تشکر کردیم و کنسرو ماهی خودمان را انداختیم وسط گوجه و بادمجان و اینطور بود که غذای مادر زنِ آقا مصطفی را هم خوردیم ! جایتان خالی عجیب چسبید ...

حینِ خوردنِ غذا با خانم جان مشغولِ تعریف از مهربانی و میهمان نوازی خانواده آقا مصطفی ، از خوب بودنِ سانمد لژ ، از خوب بودنِ همسفرانمان در کشتی و مخصوصا اوته بودم و گفتم : " و حالا هم قسمت را ببین چطور در اوجِ گرسنگی همه چیز برایمان جُفت و جور شد ! " خانم جان جواب جالبی داد و گفت : " وقتی شما در مشهد اونطور توریستها رو میهمانِ خودت میکنی و ازشون پذیرایی میکنی و بدونِ هیچ چِشم داشتی خدمات میدی و اینطرف و اونطرف میبری ، خدا هم اینجوری اینجا جواب کاراتو میده دیگه ، تو نیکی میکُنُ و در دِجله انداز که ایزد در بیابانَت دهد باز ! " خانم جان راست میگفت . اوته هم راست میگفت . انرژی کارهای خوبِمان ، یک روز ، یک جایی ، به خودمان باز می گردد ...

بعد از خوردن نهار رفتیم و چند ساعتی خوابیدیم . حدود ساعت ۲۲:۰۰ بود که بیدار شدیم و از آنجا که دلمان برای قدم زدن در خیابانِ واکینگ و محله بلچگز تنگ شده بود ، رفتیم و دوری زدیم و دوباره برگشتیم و شام را در اتاقمان در سانمد لژ ، کنسرو لوبیا زدیم و از خستگیِ بر تَن مانده ، بیهوش شدیم ...

 

tpePILK6YBbKtEw2o5Aw0NcqSzvItomeHyqGcVfV.jpeg تَردستی های معروف بستنی فروش های تُرک ( ماراش )

 

شهرِ خورشید

  

از آنجایی که برنامه امروزمان به ظهر و وقت نهار مربوط می شد با خیال راحت خوابیدیم و بعد از یک استراحت طولانی و تمیزکاری و تجدید قوا ، حدود ساعت ۱۲:۰۰ سانمد لژ را به سمت ساحل ترک کردیم . دوباره ساحلِ بلچگز ، دوباره آسمانِ رنگارنگ و خیابان واکینگ که حالِمان را خوب میکرد و سرِ ذوقمان میآورد. این ساحل یکی از بهترین جاهای دیدنی فتحیه بود.

 

D4RqiuTLq7FLUrJyn90JEJc17dECGaekDjYe0sjP.jpeg

 

TQbDVquLsfhre4FC0Cb56cmH0jCjRCyFjkeFzyJq.jpeg

 

djPqTCEjxFjzq6ew92bAj42LTn6h6HN2WSU5YxCd.jpeg

 

راه ساده آشنایی با یک شهر این است که بدانیم مردمانش چگونه کار میکنند ، چگونه عشق می ورزند ، چگونه فرزندانشان را بزرگ می کنند و چگونه میمیرند ! ما الودنیز را دوست داشتیم اما نمیتوانستیم ادعا کنیم آن را کاملا شناخته ایم ...

 

aUP2yoQuz9PhkYEr8oNEq0RU7bcZMJu7S8IH0qwJ.jpeg

 

به مغازه احمد رفتیم و خبرِ آمدنمان را به او دادیم و گَپ کوتاهی زدیم . پرسید " برنامه تان چیست ؟ " گفتیم : " میخواهیم به کافه ساحلی سان سیتی Sun city beach club برویم " گفت : " مواظب انگشتان پای خانم جان باشید و اگر میخواهید داخل آب بروید پلاستیک بپیچید " گفتیم : " نه ، داخل آب نمیرویم و فقط میخواهیم چرخی بزنیم و نهاری بخوریم " از احمد بابت راهنمایی دلسوزانه اش تشکر کردیم و به سمت سان سیتی راه افتادیم .

 

K9GtjHHcm9l9Z897i906cxfEJpESx5cOwLNhGr1w.jpeg وقتی غَرق در محاسبه فاصله مان تا مقصد هستم !

 

به خاطر پای خانم جان میخواستیم با تاکسی برویم اما خودَش پیشنهاد داد که از اینطرف پیاده برویم و اگر خسته شد ، در راهِ برگشت با تاکسی برگردیم . اینطوری این قسمت از بلو لاگون را هم میرویم و میبینیم .

در این تصویر ، ورودی به بلو لاگون و راهبند به همراه قیمتها را مشاهده می کنید .

 

KKtBEqbl72JJD3mmDdRhNPN2kPSU3Yym4YkHm19g.jpeg

 

برای رفتن به سان سیتی از راه سمت راستِ تصویر باید می رفتیم . بعد از حدود ۲۰ دقیقه پیاده روی در جاده باریک و کم تردد و عبور از کنار دو کافه و ۳ هتل دیگر ، از دور ، سان سیتی نمایان شد . سان سیتی در انتهای این راه قرار داشت و بعد از آن دیگر جاده ای وجود نداشت !

 

W39AZQz7PcC3aw1lBWYwyNWdGuwhTUe9fAVm27Wo.jpeg

 

xFix3zRue07ddZkORDrhP309Jg8IaY1J8RCc44qh.jpeg کشتی دزدان دریایی در بلو لاگون

 

ccOgkjDaDgHJblmOrYeipOhya7y80Dd6tQ81ODnG.jpeg بلو لاگون از نمایی دیگر

 

EX3aJiZrvAVBRfIADw0NgwyHFnox8LaLfa98jFqx.jpeg باریکه آبی که بلو لاگون را به دریا متصل میکند در تصویر مشخص است

 

rzvUdg3k4JNgbkZEGzkhD3FgDsXj5N8MUMpCsmZb.jpeg و سرانجام سان سیتی

 

سفارت کجایی ؟؟ دقیقا کجایی ؟

 

وارد سان سیتی شدیم ...

 

il6kcj1QbdQbmT6tfeZT6HR7D45jthAsTCxjnVn0.jpeg

 

اول از همه فکر نان کردیم که خربزه آب بود ! سیب زمینی و بشقاب داغِ گوشت به همراه پنیر ناچو سفارش دادیم . غذای ساده و خوشمزه ای بود .

 

gVlIfP0bw9LCnTe5lWShpAUVITViB1JEmQNXknYi.jpeg

 

rAZqQuu7AbUTsMBS5YZjwN6gBwSvra9CPE7dPamq.jpeg مبلغ به یورو ، دلار و پاوند

 

بعد از اینکه گرسنگی دست از سرمان برداشت بلند شدیم تا سَرَکی دور و اطراف کافه بزنیم . کافه چند قسمت داشت ؛ یک قسمت رستوران ، یک قسمت ساحل و تختها و سایه بانها و قسمت دیگر VIP بود که من ندانسته حینِ عکاسی وارِدَش شدم !

 

HsuRYPkhAZ7FxwbV395N329dMsTTVWObVYyoZgTA.jpeg

 

DOGLBg3iWxbNxoGs5CmwwXnMBazyNHdhLSK6Tz2f.jpeg

 

متوجه نگاههای چَپ چَپِ تعداد انگشت شماری که آنجا حضور داشتند شدم و کمی به خودَم شک کردم و زیپِ شلوارکم را چِک کردم !!! اما همه چیز درست و مرتب بود ! سنگینی نگاهها باعث شد خیلی طبیعی و سوت زنان مسیر رفته را برگردم . در برگشت متوجه این تابلو شدم و علت چپ چپ نگاه کردن افراد حاضر در آنجا را فهمیدم !

 

czOSsFVDdNpBhmNZwyywWDiXViCze58HLulvczkT.jpeg

 

در این قسمت ، تعدادی اتاقک و کلبه چوبی قرار داشت که مثلا قسمت VIP سان سیتی به حساب می آمد و این اتاقکها با وسایل داخلش به عنوان هتل و محل اقامت اجاره داده می شد و به نظرم به دور از هیاهو و سر و صدا ، یک جای دِنج و بسیار مناسب برای زوجینی که به ماه عسل میروند محسوب می شد . دوربین به دست راهِ رفته را تا رستوران برگشتیم که یکی از کارکنانِ خانمِ کافه جلویمان را گرفت و گفت : " با دوربین چکار میکنید ؟ " با خودم گفتم " یا ابوالفضل ، گرفتنمون ! حتما اونا خبر دادند ۲ نفر دوربین به دست وارد VIP شدن و الان هم این خانومه زنگ میزنه ۱۱۰ ! بیچاره شدیم رفت ! عُمری تو مملکت خودمون با آبرو زندگی کردیم حالا اینجا به جرم عکاسی پامون به کلانتری باز بشه خیلی زوره !

رو به خانم مذکور کردم و گفتم : " هیچی ، چند تا عکس گرفتم . چیزی شده ؟ " گفت : " چند تا از عکسها رو میشه ببینم ؟ " دست پاچه جواب دادم " بله بله چیز خاصی نیست ! از طبیعت و دریا و .... " بعد از دیدن تعدادی از عکسها ، با بیسیمِ همراهَش و به زبانِ تُرکی با آقایی شروع به صحبت کرد ! اینجا بود که با گوشی ، مشغولِ جستجویِ آدرس و تلفن سفارت ایران در ترکیه شدم ! بعد از چند ثانیه آقایی به ما نزدیک شد و بعد از صحبت با همکارِ خانُمَش رو به ما کرد و پرسید " من رئیس اینجام . شما عکاس حرفه ای هستید ؟ " همینطور که در لحنِ صِدام غلط کردنِ خاصی نهفته بود جواب دادم " نه آقا من کوچیکِ شُمام ؛ این دوربین هم هدیه س و مالِ خودم نیست . به خدا من اصلا هیشکی نیستم ! " گفت : " اگر میشه بعد از عکاسی تون یه چند تا از عکسهاتونو واسمون بفرستید " بُهت زده گفتم : " جان ؟! " گوشیِ موبایلش را در آورد و پیجِ اینستاگرامش را باز کرد و اسمم را پرسید و فالوو کرد و گفت : " بعدا تصاویر را به همین پیج برایمان ارسال کنید ، لطفا ! " من که تازه دوزاری ام جا افتاده بود و خودم را پیدا کرده بودم و اعتماد به نَفسم سرِ جایش برگشته بود فرصت را غنیمت شمردم و پرسیدم " قسمت VIP چطور است ؟ ما می توانیم داخلش شویم ؟ " جواب داد " آنجا اتاقهای کرایه ای است و قسمتی هم برای مراسم عقد وعروسی استفاده میشود . اما مشکلی ندارد میتوانید بروید " و با اشاره به همکارش گفت که ما را تا آنجا راهنمایی کند ! خوشحال و خندان صفحه گوشی ام را که داشت نتیجه جستجوی گوگل درباره آدرس و تلفن سفارت را نشان میداد بستم و گوشی را در جیبم گذاشتم و دنبال خانم راهنما راه افتادیم . وارد قسمت VIP شدیم و برای تلافی نگاههای چند لحظه پیشِ آدمهای آنجا ، چپ چپ و راست چپ و راست راست و ... همه جوره نِگاهِشان کردم و زُل زدم توی چشمهایشان ! شما که غریبه نیستید ، راستَش خیلی جلوی خودم را گرفتم که زبان درازی نکنم !!

 

YGt6hNgYTbUk4STaKwRzGO5xFPwzUXlUQXHQnV47.jpeg محل برگزاری مراسم عقد و عروسی

 

iyj83pqu815huZpOzTXh4xAwRPOF0SaGzLwR7WuH.jpeg

 

NYRgEi8fKnzGVcfJxo5c3elOLVDTwPWHgh2kTZR7.jpeg

 

9DSW7pK40Y55yc00YTtthMuWPQsk7yqZjQtg0aZh.jpeg

 

خودت ببین کاراتو توریست جان !

  

بعد از اینکه ۲ – ۳ ساعتی حسابی در قسمت VIP چرخیدیم و عکس گرفتیم و خودمان را خَفِه کردیم (!) به سمت رستوران برگشتیم تا گلویی تازه کنیم ...

 

fJPrvQxsXgJgXBXAXRTfdpjD4liV5NycqQ3BGmsU.jpeg

 

حالا که از تُند و تیزیِ خورشید کاسته شده بود صلاح دیدیم کمی به قسمت ساحلی کافه برویم و دراز بکشیم .

 

Ye29FqFdDsZpgCoKcSrxcU9HXJF4m50WkOVHLCGz.jpeg توریست جان آخه چرا !؟

 

نزدیکیهای غروب بود که عزمِ برگشتن کردیم . نکته جالبِ توجه ، وجودِ این دستگاههای درخواست تاکسی بود .

 

xMGHXl0hHwdbWleruBoRDioc8Sofi7m6v91hWhcX.jpeg

 

به دَفَعات ، گوشه و کنار خیابان از این دستگاهها دیده بودیم و حالا اینجا در کافهِ ساحلی سان سیتی می توانستیم از آن استفاده کنیم . دکمه را فشار دادیم و حدود ۱۰ دقیقه بعد سر و کله تاکسی پیدا شد .

 

zjmlfFaddVX9DLDIhn0qRlOGszK0IskkFViXoJhz.jpeg

 

۵ دقیقه بعد هم در پیاده روی ساحلی بلچگز بودیم و داشتیم کرایه تاکسی را که ۱۵ لیر شده بود حساب میکردیم ...

 

آخرین غروب

 

برای رفتن به هتل زود بود و دِلِمان میخواست از شب آخر بیشتر استفاده کنیم . پس تصمیم گرفتیم در مکان مورد علاقه ام یعنی چمنهای مُجاورِ پیاده رویِ ساحلی بلچگز دراز بکشیم و از دیدن آسمان و پرواز پاراگلایدرها و دریای بی نهایت آبی و فیروزه ای لذت ببریم .

 

jn9RVpaLSibivm4vqrfUHF56Pw1i3H5m1OXvOV3h.jpeg عکاسی به مِتُدِ هموطنان عزیز شیرازی !

 

آرامشِ حالِ حاضرمان دقیقا نقطه مقابل روزهای پُر جنب و جوشِ اول سفرمان بود . اما جالب اینکه از هر دویِ آنها لذت می بردیم ...

 

tgNNaiTXakaNoybAN1lCToljarhx9uw9oPza0cm4.jpeg

 

کم کم خورشید داشت پُشتِ کوهها می رفت و به لحظات شیرین و بابِ میلِ من نزدیک می شدیم . خورشید و آسمان سنگ تمام گذاشته بودند و در این واپسین لحظاتِ سفر ، چه عشقبازی با هم می کردند و چه دِلبَری از ما ...

 

dPYvjmrTfklKJ7S8XxIwselTsueUcRdagubIWAqZ.jpeg

 

XjcVaV64rrAKJlyRxPMuKgVcL28jmLHPi5AWR1Hn.jpeg

 

a533XrUKzohqWWeYkWpAsClnkDxbLUd4XdVp0OhG.jpeg

 

هوا تاریک شده بود که راهِ برگشت را پیش گرفتیم . از آنجا که خیلی گرسنه نبودیم در بین راه از سوپرمارکت کمی گیلاس خریدیم تا وعده شامِمان باشد . موضوعی که به نظرم جالب آمد این بود که در تمامی رستورانها و کافه ها حتما یک یا 2 تلویزیون را اختصاص داده بودند به پخش تصاویر مسابقات فوتبال !

 

XvcAYRDRNaxXxhlwEck55qHfQde4mRj81BOMuSRS.jpeg

 

یعنی همانطور که صدای موزیک بلند بود و همه در حالِ انجام دادن حرکات موزون و خوردن و نوشیدن و اسراف نکردن بودند (!) نیم نگاهی هم به فوتبال داشتند و این نشان از محبوبیت بی حد و اندازه این ورزش داشت .

به اتاقمان رسیدیم و روی تخت وِلو شدیم . با دانه دانه خوردنِ گیلاس ها ، خاطراتِ سفرِ پُر از گشت و گذارمان را مرور می کردیم و لذت میبردیم ...

 

آن سوالِ لعنتی !

 

صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه وسایلمان را جمع کردیم و آماده ترک هتل شدیم . از آقا مصطفی و خانواده دوست داشتنی و مهربانش تشکر و خداحافظی کردیم .

 

BTAPWzz1wnxZDI8GVPJQjejzQTVU3GLs7Udg55Co.jpeg

 

( اگر خاطِرتان باشد اوایل سفرنامه مبلغ 200 دلار بابت 4 روز اقامتمان در سانمد لژ پرداخت کرده بودیم و قرار بود الباقیِ آن را بعدا پرداخت کنیم . اما چون یک روز اضافه در کشتی مانده بودیم و مجموع اقامت ما در هتل همان 4 روز شده بود و نه بیشتر ، دیگر لازم نبود پولی پرداخت کنیم و بی حساب شده بودیم )

به سمت مغازه احمد رفتیم تا از او هم خداحافظی کنیم . احمد که جلوی مغازه اش نشسته بود با دیدن ما و چمدانهایمان از جا بلند شد و به سَمتِمان آمد و پرسید : " دارید میرید ؟ " از آنجایی که پَ نَ پَ به انگلیسی نمیدانستم چه می شد (!) بیخیالِ تیکه انداختن شدم و مثلِ یک پسر خوب و با شخصیت لبخندی زدم و با تکان دادنِ سر ، جوابِ مثبت دادم و کلی تشکر کردم و گفتم : " ما خیلی خوش شانس بودیم که شما را پیدا کردیم احمد خان " او هم متقابلا از نظرِ لُطفِ ما سپاسگذاری کرد و بعد از کلی تعریف و تمجیدی که از هم کردیم پرسید " دوباره کِی برمیگردید ؟ " یعنی این حرف که از دَهَنِ احمد در آمد به یکباره آن فضای رومانتیک گونه و هندی وار (!) از بین رفت و حسابی عصبانی شدم و می خواستم خِرخِره احمد را بِجَوَم و قورت دهم ! آخر این چه سوالیست که همیشه آخر هر سفر از ما می پرسند ؟! یک لحظه در خیالم ، پوتو ( بالی ) ، رضا ( کوش آداسی ) و احمد را شانه به شانه هم دیدم که دارند این سوال را با ریتمِ آواز گونه و لَج درآری پُشتِ سر هم از من میپرسند : " کِی برمیگردی ؟ دوباره کِی برمیگردی ؟! پَس کِی بر میگردی ؟ " وای ! چرا این سوال را ما می پرسند و آتش به دل ما میزنند ؟! اینها نمی دانند که ما با چه مشقتی یک سفر را جفت و جور میکنیم و می آییم ؟! آن وقت درباره دوباره آمدن به یک مکان از ما سوال می کنند ؟

بهرحال از فکر و خیال بیرون آمدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم ! لبخندی زدم و به احمد گفتم : " راستَش را بخواهی خودمان که بعید می دانم ولی اگر دوستانمان بخواهند بیایند حتما شماره شما را به آنها می دهم و معرفی تان میکنم . امکان دارَد زمستان به هندوستان و یا آفریقای جنوبی برویم و یا شاید هم تَرکِ عادت کردیم و سفر 6 ماهه دومِ سالِمان را حذف و در عوض سال دیگر برای جام جهانی فوتبال به روسیه رفتیم . خدا را چه دیدی ؟ " با گفتن این جملات به احمد کمی تَهِ دلم خنک شد ...!

 

نیمروزِ پایانی

 

سوارِ دولموش شدیم و با پرداخت ۵.۵ لیر برای هر نفر به ترمینال یا همان اتوگار فتحیه رفتیم . ساعت ۱۲:۰۰ بود و برنامه مان این بود که در زمانِ باقیمانده تا رفتن به فرودگاه دالامان ، سَری به اسکله فتحیه و بازارِ روز بزنیم . سه شنبه بازار فتحیه شهرت زیادی دارد و بسیار معروف است . اما امروز که جمعه بود و به همین دلیل ، صبح قبل از ترکِ سانمد لژ از خانمِ آقا مصطفی درباره این موضوع پرسیدم که او جواب داد بغیر از سه شنبه ها که بازار اصلی برگزار می شود روزهای دیگر فقط بازار میوه و تره بار در همان محل دایر است و می توانید بروید و ببینید .

چمدانهایمان را به قسمت امانات ترمینال تحویل دادیم و ۲۵ لیر بابت نگهداری شان پرداخت کردیم .

 

Tpq1sKGUKCMqw7scWP3rzRPVEyvLXH7M7U5LdCil.jpeg

 

با اولین دولموش فاصله ۲۰ دقیقه ای ترمینال تا اسکله را رفتیم . کرایه این مسیر هم ۵ لیر بود . بعد از کمی پیاده روی به اسکله رسیدیم . پارکِ خطیِ بزرگی همجوار دریا و اسکله بود که از نوعِ نما و طراحی اش خوشِمان آمد و چند دقیقه ای برای خودِمان در پارک چرخیدیم ...

 

xC6pjSU47NNcvQB3nCyfxVzxsdONxJcddsIWqxC2.jpeg

 

d57qTNRtRB0KpXlPAaqywdXLHp1UFXzdwLTd9ML5.jpeg

 

بعد از آن پیاده به سمت بازار روز حرکت کردیم . بازار روز در مجاورتِ کانالِ آبی بود که به دریا سرازیر می شد و فاصله این بازار تا اسکله حدود ۵ دقیقه بیشتر نبود !

 

yQ6ZDIjGbNSAZQX1wHQKDw4Bt8tELqOXgzBIqYEr.jpeg

 

بالاخره به بازار رسیدیم . ماشینهای پارک شده در پارکینگ و فضای بیرون ، نشان از شلوغ بودن و پُر رونق بودن بازار می داد .  وارد قسمت داخلی بازار شدیم که با پارچه های بِرِزِنت ، سقفی برایش درست کرده بودند تا هم خودشان و هم محصولاتشان زیرِ این آفتابِ داغ و سوزان از بین نروند !

 

CfNIEYyoiM9hOxakfFfK2YcVnI35dvjnzyakg399.jpeg

 

AStaodTW8uKQsBjwB7lPvE3YaUEj2zYGznQyfC8G.jpeg

 

xoexPJLTAcSAVCRP2VRtXKlhC60p9svWrUD7qshV.jpeg

 

از تازگی و بوی میوه ها و سبزیجات هر چه بگویم کم گفته ام ! همه چیز رنگ خودش را داشت ، زنده و طبیعی و تَر و تازه ( اوته جان کجایی که ببینی تازگی را ... )

 

j1Ikewpcewq6ESRMXpzr9Boi9sNLRoEt1KfKXMnN.jpeg بامیه فروشِ بامزه

 

JLmAfwsCQO9mCzXmh7xJdkMWRux2yKquhEE34srt.jpeg

 

این قسمت غذاخوریِ بازار بود که هم فروشنده ها و هم مشتریان می توانستند در کنار خرید و فروش میوه و تره بار، شکمشان را سیر کنند !

 

1kgZt5Qkps4gu3RYkO4f3iM2nMwke7nom4EBLyLl.jpeg

 

از این نانها یک عدد برای نهارمان خریدیم و بازار را یک دور کامل زدیم و به سمت خروجی رفتیم .

 

ZkmSMfPkBjiaGUt9sZdcYNxL5N9kDKn7Ml1muvHM.jpeg واقعا میشد از این آب ماهی گرفت ؟!

 

راهِ رفته را به سمت اسکله و سپس ایستگاه دولموش برگشتیم . با اولین دولموش به ترمینال آمدیم و چمدانهایمان را تحویل گرفتیم و روی یکی از میز و صندلیهای خالی محوطه ترمینال نشستیم و بساطِ نهارمان را پهن کردیم . نهار چیزی نبود جُز فیش اَند چیپس !

 

8u3YVwX082o2utQADj0kt0Sed5yigtEY2JHVHTQt.jpeg

 

بعد از نهار صَلاح دیدیم که با اولین اتوبوسِ موجود به مقصد فرودگاه دالامان ، حرکت کنیم . اول اینکه دیگر برنامه ای نداشتیم و صبر کردن در سالنهای خنکِ فرودگاه بهتر از ایستادن در ترمینال بود و دوم اینکه شاید برای پس گرفتن مالیات ، کمی زمانِ بیشتری لازم داشتیم . پس با اتوبوسِ موتاشِ ساعت ۱۵:۱۵ به سمت فرودگاه دالامان حرکت کردیم . دقیقا مثل مسیر رفت یعنی دالامان – فتحیه ، کرایه مسیر برای هر نفر ۱۵ لیر بود که نقدا به راننده پرداخت شد .

 

sVJHsg0vRLh54Ajifr2oeim0o0FLReCq0aGrQ7u5.jpeg

 

مصائِبِ مجید !

 

حدود یک ساعت و نیم بعد به فرودگاه دالامان رسیدیم . اینقدر فرودگاه شلوغ و تعداد توریستها زیاد بودند که از همان نقطه ای که از اتوبوس پیاده شدیم ، صف هم شروع شد ! فقط ۳۰ دقیقه طول کشید تا به ورودی اصلی ساختمانِ فرودگاه برسیم ! خدا را شکر خیلی زودتر آمده بودیم و جای هیچ نگرانی بابت معطل شدن در صفها و از دست دادن ِ زمان نداشتیم ...

بالاخره وارد ساختمان فرودگاه شدیم و اولین کاری که کردیم دنبال کردنِ تابلوهای Tax Free بود . بعد از کلی اینطرف و آنطرف رفتن و پرس و جو از مامورین فرودگاه کاشِف به عمل آمد که فرودگاه دالامان از طریق Global Blue Box Tax Free مالیاتِ خرید را به مسافرین برمیگرداند ! یعنی همانطور که از عبارت انگلیسی پیداست ، شما فاکتور خریدِتان که دارای مشخصاتِ پاسپورت و حساب بانکی و کِرِدیت کارتِتان است را داخل جعبه آبی رنگ می اندازید و آنها بعد از چند روز آن مبلغ مالیات را به حسابتان واریز می کنند ! اما از آنجایی که ما نقدی خرید کرده بودیم و کِرِدیت کارت نداشتیم ، این روش اصلا به دردِ ما نمیخورد . از مامورین پرسیدم " در فرودگاه صبیحه گوکچن چطور ؟ آنجا بصورت Cash و نقدی مالیات را برمیگردانند یا مثل اینجا سیستم جعبه آبی است ؟ " جواب دادند که " نه ، آنجا می توانید نقدی مالیاتِتان را پس بگیرید "

نکته حائز اهمیت اینجاست که طبق اظهارات کاربران در فوروم های مربوط به Tax Free در تریپ ادوایزر اینطور گزارش شده بود ، ماموری که وظیفه اش بررسی کردن فاکتور خرید است و مُهرِ تایید را روی آن میزند امکان دارد بگوید خریدهایت را نشان بده و حتی بگوید چمدانت را باز کن تا با فاکتور تطبیق دهد و جعلی و صوری نبودن فاکتور را چک کند . حالا از آنجایی که چمدانها در تهران به دستمان میرسید پس باید برنامه ای میریختیم که خریدهایمان دستِ خودمان باشد تا اگر بر حسب اتفاق در فرودگاهِ صبیحه گوکچن نیاز به بررسی بود ، زَحمتهایمان هدر نرود ! اما بُردنِ چمدان داخل کابین از آن کارهای ناخوشایند و نَچَسبی است که اصلا نمی پسندیدم ! با خانم جان این موضوع را در جریان گذاشتم و گفتم : " بیا بیخیالش بشیم " اما خانم جان که به طورِ عجیبی پیگیرِ این ماجرا شده بود گفت : " نه اشکالی نداره می بریم با خودمون چمدون رو ، اینهمه زحمت کشیدیم واسه فاکتور خرید و ... "

راستَش هم اینکه ته دلم راضی به اینکار نبودم و هم اینکه هیچ تضمینی نبود در فرودگاه استانبول واقعا این وجه را به ما برگردانند و آن وقت اینهمه زحمت و اذیت دادنِ خودمان بی فایده می شد . اما جِدّیتِ خانم جان را که دیدم دلم نیامد " نَه " تویِ کار بیاورم و یکطورهایی افسارِ کار را دادم به ایشان ؛ چرا که هرجا که می رفتیم و هر جا که او را دنبالِ خودم می کشیدم بدونِ هیچ اعتراضی ، مردانه پا به پای من می آمد و حالا اِندِ نامردی بود که من از حرف و کار و نظرِ او شانه خالی میکردم ! بدین شکل بود که تمام خریدهایمان را در چمدان کوچک گذاشتیم و چمدان بزرگ و بقیه وسایل را ، بُردیم تا قسمت بار تحویل دهیم .

در اتوبوس مسیر فتحیه – دالامان ، چک این آنلاین را انجام داده بودم و حالا با دستگاههای مخصوصی که فِقدانَش در فرودگاه امام خمینیِ تهران باعثِ دردسرمان شده بود ، ۴ عدد بلیت را به آسانی دریافت کردم . زمانی که دیدم کانترِ مخصوصی برای کسانی که چک این آنلاین انجام داده اند تخصیص داده شده ، خوشحال شدم که اپلیکیشن پگاسوس را از گوشی ام حذف نکردم ! برای پروازِ ما ۳ کانتر در نظر گرفته شده بود که ۲ تایِ آن شلوغ و یکی که هیچکس در آن ناایستاده بود مخصوص آنلاینها بود . خیلی راحت و بدون صف و معطلی جلو رفتیم و چمدان را تحویل دادیم . مامور مربوطه بعد از بررسی کارتهای پرواز ، تَگ ها را چاپ کرد و روی چمدان چَسباند و تمام ! به همین سادگی ، به همین خوشمزگی ...

 

بِخاطرِ یک مُشت دلار

 

زمانِ آزاد زیادی تا پروازمان که ساعت ۲۰:۲۰ بود داشتیم و تصمیم گرفتیم در کافی شاپِ فرودگاه بنشینیم و چای و کیکی بخوریم . خاطرتان باشد بابت پیاده شدن در شهر کاش برای گرفتن برگه Tax Free مبلغ ۲۰ لیر کرایه اضافه ، متحمل شده بودیم . حالا ۶۰ لیر هم هزینه یک چای و کیک ساده در فرودگاه را اضافه کنید رویِ آن می شود مجموعا ۸۰ لیر ! این عدد را در چُرتکه ذهنتان نگه دارید هنوز با آن کار داریم ...

زمان پرواز فرا رسید و بدون اتفاق خاصی سوار بر هواپیماییِ پگاسوس شدیم . نشستن روی صندلی هواپیما همانا و بیهوش شُدَنِمان همانا ؛ مجددا بابت این قابلیت خدا را شکر می کنم !

در ساعت ۲۱:۴۵ هواپیما در فرودگاه صبیحه گوکچن استانبول به زمین نشست و سوتِ آغازِ ماراتُنِ یک ساعته ما به صدا در آمد ! یعنی یک ساعت فرصت داشتیم تا کارهای مالیات را انجام دهیم و خودمان را به پرواز بعدی که در ساعت ۲۲:۴۵ بود برسانیم ! آن هم در شلوغی فرودگاه صبیحه گوکچن که مثل زمان رفت از ازدحام ، جمعیت در حال انفجار بود ! به حالتِ دو ، تابلوهای Tax Free را دنبال کردیم تا بالاخره به دفتر مربوطه رسیدیم . یا خدا ! حدود ۷ – ۸ نفر جلوتر از ما در صف بودند و حجم خریدهای ما در مقابل کارتن ها و وسایل آنها یک شوخی مضحک بود ! همانجا احساس کردم ما اصلا نباید پِی این ماجرا را می گرفتیم و در واقع ۴۰ – ۵۰ لیر مبلغی نبود که بخواهیم واردِ این داستان بشویم . اما چهره مصمم و پیگیرِ خانم جان باعث شد همه این حرفها را در دهانم قورت دهم ! دلم نمی آمد با اولین مانع ، جا بزنم ! عقربه های ساعت مُچی اَم همینطور تند و تند می چرخید و جلو میرفت اما دریغ از تکان خوردن صف ! همانطور که گفتم خریدهای مسافران جلویی که اروپایی به نظر می رسیدند بسیار زیاد بود و آنها هم مثل ما خریدهایشان را برای بررسی احتمالی مامورین ، با خودِشان آورده بودند .

بدجور داشتیم زمان را از دست می دادیم . نیم ساعت بیشتر به پرواز نمانده بود . آیا واقعا شِندِرغاز پول ارزشِ از دست دادن پرواز استانبول – تهران را داشت ؟! تا برگشتم به خانم جان این موضوع را بگویم که گویا گِره کار باز شد و صف با سرعت بیشتری رو به جلو رفت و دوباره از گِلایه کردن به او ، مُنصَرِف شدم ! دو مامور دولتی ترکیه که با اَخم و تَخم زیادی درست مشابه مامورهای وطنی (!) درون اتاقی نشسته بودند و یک به یک اجازه ورود به مسافرین می دادند و با کمترین سرعتِ ممکن ، مُهری روی فاکتورها میزدند . باز جایِ شُکرَش باقی بود که این مامورین اینقدر بی حال بودند که حوصله بررسی و چِک اجناس مسافرین را نداشتند و اِلّا با این سرعتِ عمل احتمال داشت همین الآن که شما دارید این سطور را می خوانید ، هنوز ما در صف ایستاده بودیم !

ساعت ۲۲:۳۵ بود که بعد از مَمهور شُدَنِ فاکتورمان ، با سرعت و به حالتِ دو از اتاق خارج شدیم . ۱۰ دقیقه بیشتر وقت نداشتیم ! باجه پرداخت پول ، بعد از گیتِ چک پاسپورت بود . چِشمِتان روزِ بد نَبیند ! صفِ چکِ پاسپورت مانندِ اَفعی غول پیکری جلوی رویمان پیچ و تاب خورده و سدّ راهمان شده بود . با عذرخواهی و نشان دادنِ کارت پروازمان به افراد داخل صف ، درخواست کردیم بدون نوبت جلو برویم . انصافا چه همکاری کردند ! استغفرالله زبانم لال ، کارتِ پرواز را مثلِ عصای حضرت موسی بالا گرفته بودیم و صف را می شکافتیم و جلو می رفتیم !!

بعد از عبور از گیت ، تابلوی پرواز را نگاه سَرسَرکی انداختم ؛ نوشته قرمز رنگ Last call جلویِ پروازمان ، وحشتِ از جا ماندن را دو چندان کرد . چمدانِ کوچکِ همراهمان و کوله پشتی را به خانم جان سپردم و عینَهو یوزِ ایرانی به سمت باجه Tax Free دویدم . جلوی باجه که رسیدم خانمی که پشتِ شیشه بود گفت : " برای دریافت نقدی باید به باجه انتهای سالن بروید " ای وااای ! سریع با سرعت بیشتری به طرف باجه دیگر دویدم و بین راه خانم جان را که داشت چمدان و کوله را با خودَش میکشید و دوان دوان دنبالِ من می آمد دیدم ؛ همینطور که از کنارش با سرعت رَد می شدم گفتم : " از اینطرف برگرد ... " و سراسیمه و دربِدَر با نگاههای تُند به چپ و راست ، دنبال این باجه لعنتی میگشتم . پس کجا بود ؟! به یکباره گوشه خلوت سالن نوشته کوچک Tax Free را دیدم و از شدت شوق با چنان فریادِ قهرمانانه ای فریاد زدم " تَکسسسسس فِرررری .... " و با سرعت به سمتش دویدم ! صدای بلند خانم جان از پشت سرم آمد که " نرو ، نرو وایسا ! " برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم . دیدم خانمی به همراه خانم جان به سمتم می آیند ! خانم مذکور با خنده گفت : " فکر کنم با من کار داری " پرسیدم " Tax Free شووومایی ؟ هَمان تکس فری را نییشانِ من بیده ! " فاکتور را از دستم گرفت و اشاره کرد دنبالم بیا ...

رفتیم و وارد اتاقش شدیم . با دیدن ِ برگه کوچکی که روی در اتاقش چسبانده بود هُرّی دلم پایین ریخت ! نوشته بود : ۲۰ دقیقه دیگر برمیگردم ! یعنی اگر آنجا فریاد نمیزدم و این خانم متوجه حضور ما نمیشد و برنمیگشت اینهمه دویدن و حرص خوردن و تلاش ، هیچ و پوچ می شد ! یا حضرتِ شانس ...

بعد از اینهمه گیر و دار و گرفتن وقتِ شما برای خواندن این قسمت از سفرنامه ، با شرمندگی زیادی باید خدمتتان عرض کنم پولی که به ما برگردانده شد ۸ دلار بود ! آن هم ۸ عدد یک دلاری !! لحظه اول که دلارها را گذاشت کفِ دستم ، احساس کردم ۸۰ سال پیر شدم ! برگشتم و به خانم جان ، دلارها را نشان دادم و گفتم : " همین ! " فرصتی برای شوکه شدن نداشتیم . خودمان را جمع و جور کردیم و با سرعت به سمت گیتِ پرواز دویدیم . همینطور در حال دویدن از جلوی یخچالِ یک کافی شاپ رد می شدیم و نمیدانم پاکتهای قهوه ای رنگِ دم دست پودر قهوه بود یا چیز دیگری اما چون شبیه خوراکی بود ، با عجله ۲ عدد خریدیم ! ( تا به حال در حالِ دویدن خرید کرده اید ؟ خیلی خنده دار و مضحک است ! )

به هواپیما رسیدیم و نَفس نَفس زنان تونلِ تلسکوپی را طی کردیم . واردِ کابین که شدیم ، درب پشتِ سرمان بسته شد ! آه ، بالاخره رسیدیم ...

روی صندلی که نشستم و نفسِ راحتی کشیدم تازه متوجه مُشتهای گِره کرده ام شدم ! بر اثر دویدن و عرق کردن ، دلارها توی دستم خیس و مچاله شده بود . مُشتَم را بالا آوردم و رو به خانم جان ، انگشتانم را باز کردم و پولهای لِه و لَوَرده را نشانَش دادم ؛ جُفتِمان زدیم زیرِ خنده ! این مسخره ترین تلاشی بود که برای به دست آوردن پول ناچیزی انجام داده بودیم ؛ ۸ دلار یعنی حدود ۲۷ لیر ! ( ۸۰ لیری که با هم حساب کرده بودیم و قرار بود در چرتکه ذهنتان نگه دارید ، خاطرتان هست ؟ ) در واقع برای بازپس گرفتن مالیات ، یک چیزی هم از جیبِمان داده بودیم !!

درست است که از لحاظ مادی کمی ضرر کرده و کُلی استرس را تحمل کرده بودیم اما حس خوبِ موفقیت و به پایان رساندن کاری ، خیلی بیشتر از این چند لیر ارزش داشت . حسی که در حال حاضر داشتیم ، تام کروز در انتهای فیلمِ ماموریت غیر ممکن نداشت !!

بعد از چند سفر ، برای اولین بار ، خانم جان دوست داشت کاری انجام دهد . دوست داشت رهبری یک پروژه را در سفر به دست بگیرد و نمی شد از این موضوع گذشت ! باید هر طور می بود حِسّ او را ارضاء میکردم و اِلّا امکان داشت در سفرهای بعدی هیچوقت و در هیچ زمینه ای به میدان نیاید و اظهار نظر نکند و سفرمان یکطورهایی بشود متکلم وحده ... ! به هرحال او خوشحال بود و متعاقبا من هم خوشحال ؛ امیدوارم شما هم خوشحال باشید .

وقت آن رسیده بود که پاکتهای قهوه ای رنگ را باز کنیم و ببینیم خوراکی است یا خدایی نکرده چیزِ دیگری ! به آرامی و با سلام و صلوات پاکتها را باز کردیم ؛ کیک بود ! خدا را شکر واِلّا از گرسنگی مجبور بودیم تا تهران ، صندلی های هواپیما را گاز بزنیم !!

 

اینا واسه ما خاطره س !

 

با بلند شدن پرواز از زمین و به خواب رفتنِ ما ، وقت آن رسیده که کمی درباره برنامه ها و تفریحات موجود در الودنیز که به دلایلی ما به آنها نپرداختیم ، صحبت کنیم .

اول از همه تور ۳ – ۴ ساعته بازدید از معابد کوهستانیِ یونانِ باستان Ancient Rock Tombs بود که می خواستیم بعد از تور کشتی و برگشتن به الودنیز انجامش بدهیم که خوب به خاطر شرایط پای خانم جان از آن صرفِ نَظَر کردیم . چرا که رفتن به این معابد مُستلزم پیاده روی و بالا رفتن از تعداد زیادی پله سنگی در دامنه کوه بود .

 

V1ULo5ywY1uwZRPc0VEsSSqkDQSK9UA56tTh4xS1.jpeg

 

Hl9iOR3r74aJTxYVLguVQSTe7WLiJveITL1pyNav.jpeg موقعیت مکانی این معابد در شهر فتحیه

 

دوم ، تور یک روزه دالیان بود که سال گذشته در کوش آداسی هم به ما پیشنهاد شده بود اما آن زمان به علت کمبود وقت و الآن هم به دلیلِ شرایط پای خانم جان ، باز هم نتوانستیم انجامَش بدهیم .

 

Er8QxgRaLfTYqSTvJif0AFADd81WgoNOHG8HDFyk.jpeg موقعیت مکانی دالیان نسبت به فتحیه

 

در این تور ، برنامه حمامِ گِل های شفابخش و بازدید از برکه لاک پشتهای غول آسا انجام می شود .

سوم ، تورِ یکروزه پاموکاله بود که  آن را هم سال گذشته از کوش آداسی به دیدَنش رفته بودیم . مسیر پاموکاله چه از فتحیه و چه از کوش آداسی ، مسیر طولانی است و حداقل رفت و برگشت هرکدام ۴ ساعت و مجموعا ۸ ساعت در راه خواهید بود ! پس حتما قبل از رزرو این تور اندازه صبر و تحمل خودتان را بررسی کنید . همچنین چَترِ آفتابی و دمپایی و فراموش نشود ...

 

O4diqBBclhoLMJLaVn0s94wg1TFnAfj2nWFkHP83.jpeg موقعیت مکانی پاموکاله نسبت به فتحیه

 

چهارم ، تور یکروزه بازدید از شهر تاریخی اِفِه سوس که به علت نزدیک بودن این شهر به کوش آداسی ، اکیدا توصیه میکنم از آنجا برای دیدنش اقدام نمایید . رفتن به اِفِه سوس از فتحیه اصلا منطقی‌ نیست ! هر چند که دفاتر فروش تور در الودنیز این تور را می فروختند که البته ما سال گذشته در کوش آداسی تجربه اش کرده بودیم و حالا جزئی از خاطراتمان بود .

 

zRoPCwsFCccLEzbiMt0ucOISpHOlczNgK4ZsKMuB.jpeg موقعیت مکانی شهر اِفِه سوس نسبت به فتحیه و کوش آداسی

 

برای رفتن به اِفِه سوس ، کفش مناسب پیاده روی ، آب به مقدار کافی و چتر آفتابی فراموش نشود .

( شرح وقایع تور پاموکاله و اِفِه سوس را می توانید در سفرنامه کوش آداسی مطالعه بفرمایید )

 

ادامه دارد ...

  

حدود ساعت ۰۴:۰۰ در فرودگاه امام بودیم . دوباره با استفاده از اسنپ و پرداخت ۳۱.۵۰۰ تومان به فرودگاه مهرآباد برگشتیم . در طول مسیر ۲ عدد بلیت تهران – مشهد ساعت ۰۷:۰۰ هواپیمایی معراج را به قیمت ۱۰۰.۰۰۰ تومان برای هر نفر بصورت اینترنتی خریداری کردم . ساعت ۰۵:۳۰ به مهرآباد رسیدیم و بعد از چک این ، سوار بر هواپیما به سمت مشهد پرواز کردیم ...

 

 

و اینگونه بود که پرونده این سفر پر جنب و جوش و پُر رفت و آمد هم بسته شد و مثل سفرهای قبلی ، انبوهی از خاطرات را برایمان برجای گذاشت .

اگر نقاط مورد علاقه ای که تا به حال سعادتِ دیدنشان را داشته ام بخواهم نام ببرم :

از پاتایا ، کوچه و پس کوچه هایش ؛

از پوکت ، زُلالیِ دریای آندامان و خلیجِ زیبای مایا ؛

از کوش آداسی ، سِنترام ؛

از بالی ، کوتا و جیمباران ؛

و حالا از این سفر نمی دانم چه بگویم ! کم جایی را نرفتیم و ندیدیم و این تعدّد و ازدیاد باعث شده نتوانم انتخاب واحدی داشته باشم .

از آسمانِ همیشه رنگارنگِ الودنیز بگویم یا از برکه آبی و دریای فیروزه ای ؟ از غروب زیبای جزیره سنت نیکلاس بگویم یا از غروب ساحل بلچگز ؟ از خیابانها و کوچه های مملو از گلهای کاغذیِ صورتی رنگِ شهر کاش بگویم یا از میز و صندلی های چوبیِ کافه ها و رستورانهایَش ؟ از خلوتی و بکر بودنِ کِکوا بگویم یا از حیاط خانه رویاییِ احمد که حسابی به وجدمان آورده بود ؟

نمی دانم برترین و در اوج ترین نقطه سفرمان کدام بود و کجا بود ؛ اما میدانم در طول این سفرِ زیبا و خاطره انگیز ، تغییر کردیم ، تحمل کردیم و عبور کردیم .

 

yBctWRfpzSnPqRDJ9fVqODoN7V2yo29jqpG2VPuf.jpeg

 

آری ، سفر عبور کردن است ؛ عبور کردن از مرزها ! نه مرزهای به ظاهر جغرافیایی مثل کشور و استان و شهر و ... بلکه عبور از مرزهای اعتقادات کهنه ، عادت ها و توانایی هایمان ؛ چرا که اگر عبور نمی کردیم ، سفرمان هیچ فرقی با دیدنِ فیلم مستند و لَم دادن در مقابل تلویزیون نمی داشت ! سفر ، عبور از مرزهاست ....

 

و اما نُکاتی برای بهتر و راحت تر سفر کردن به الودنیز :

  

درباره پرواز :

متاسفانه شهر فتحیه و الودنیز فرودگاه ندارند و تورهای فتحیه هوایی به نزدیکترین فرودگاه این شهر ، فرودگاه دالامان انجام می‌شود که باز هم متاسفانه هیچ پرواز ایرانی به این فرودگاه نمی رود ! 2 انتخاب می ماند ؛ اول ترکیش ایرلاین و بعد پگاسوس که نرخ ارزانتری دارد .

درباره هتل :

محله هیسارنو ، محله مرکزی و قیمت ها کمی متعادل تر ؛ با دولموش در عرض 5 دقیقه به ساحل الودنیز می رسید .

محله بلچگز ، محله ساحلی و به شدت توریستی با قیمتهای کمی بالاتر ؛ در عرض 2 دقیقه با پای پیاده به پیاده رویِ ساحلی می رسید .

قسمت بلو لاگون ، حدود 3 یا 4 هتل بیشتر وجود ندارند . قیمت ها بالاتر از بلچگز اما منطقه بسیار ساکت و آرام و خلوت است . از آنجایی که این قسمت در انتهای جاده آسفالته وجود دارد و بُن بَست است حتی برای کوتاهترین مسیر هم باید از تاکسی استفاده کنید ؛ فاصله تا بلچگز 5 دقیقه با تاکسی است .

فتحیه ، می توانید در فتحیه هم اقامت کنید . پانسیون ها و هاستلها و هتلهای زیاد و متنوع و بیشتری با قیمتهای مناسبتری وجود دارند . از فتحیه در عرض 15 الی 20 دقیقه با دولموش می توانید به الودنیز و محلاتش بروید .

درباره هزینه ها :

            الودنیز مقصد توریستی گران قیمتی در ترکیه به حساب می آید . هزینه اقامت ، خورد و خوراک ، خرید ، تفریحات و حتی هزینه های درمانی به نسبت نرخ بالاتری از شهرهای دیگر ترکیه دارند . می توانید با مدیریت هزینه هایتان در خورد و خوراک و حذف کردن خریدهای غیر ضروری کمی از هزینه ها بکاهید . از آنجایی که برای رزرو تورهای تفریحی همه جا دلار را نمی پذیرند اما یورو قبول می کنند می توانید یورو به همراه خودتان ببرید تا کمتر مجبور به چنج کردن پولتان شوید . همچنین برعکس بسیاری از شهرهای توریستی ، فروشنده های تورهای تفریحی خیلی تخفیف نمی دهند و یکطورهایی سُنبِه شان پر زور است و بازارِ خودشان را خراب نمی کنند !

درباره تفریحات :

            یک کلام بگویم اگر به الودنیز بروید و از ورزشهای آبی در قسمت بلو لاگون و از پاراگلایدینگ بر فرازِ دریای فیروزه ای رنگَش استفاده نکنید انگار به الودنیز نرفته اید !

همچنین در صورت تمایل ، در الودنیز می توانید با هزینه یک پنجم کروزهای شرکت سِلِستایل و اِم اِس سی ، تجربه شیرین و دلپذیری را از سفر با یک گولت ترکی به سبک کروز اما در ابعاد کوچکتر تجربه کنید .

پیشنهاد ویژه :

            زمانی که شما به استان موغلا و فرودگاه دالامان پا می گذارید به چند شهر توریستی و خوبِ ترکیه دسترسی دارید . فتحیه ، بودروم ، مارماریس ، کاش و ... که با اتوبوسهای فراوانِ هاواش و موتاش در عرض 2 – 3 ساعت ، فاصله بین این شهرها را طی می کنید . پس می توانید سفر ترکیبی به این چند شهر را در برنامه خودتان قرار دهید .

همچنین می توانید از برنامه سفرهای چند روزه دریایی گولت های ترکی هم استفاده کنید . به عنوان مثال برای یک سفر 8 – 10 روزه می توانید از فرودگاه دالامان مستقیم به مارماریس بروید و بعد از اقامت 2 – 3 روزه در آنجا ، سفر 4 روزه دریایی به مقصد فتحیه و بعد از 2 روز اقامت در فتحیه یا الودنیز به فرودگاه دالامان برگردید و پرواز به سوی ایران ... به چندین شکل و مدل می توانید سفر ترکیبی تان را برنامه ریزی کنید . به نظرم با بازدید از چند شهر ، هزینه پروازِ تقریبا گران و غیر چارتری از تهران تا دالامان ، کمی توجیه پذیرتر می شود !

در انتها امیدوارم خواندن این سفرنامه بابی باشد برای هجوم گردشگران و سفر دوستان ایرانی به شهر فتحیه و دهکده الودنیز ؛ چرا که اگر تقاضا زیاد شود قطعا آژانسهای مسافرتی دست به کار می شوند و روی این مقصد توریستی سرمایه گذاری می کنند، تورهای فتحیه رونق میگیرد و با چارتر کردن پرواز و بستن قرارداد با هتلها ، قطعا هزینه های تمام شده برای مسافر به حداقل دو سوم کاهش پیدا میکند و این به نفع خانواده بزرگ گردشگری و توریستی ایران خواهد بود . به امیدِ آن روز ...

 

پی نوشت : از آنجا که سفرنامه طولانی شد و بخاطر خط سیر داستان گونه آن مجبور شدم اطلاعات سفر را بصورت مداوم و پراکنده به خوانندگان جان انتقال دهم ، مجددا اینجا مختصر و مفید خدمتتان عرض می کنم که تاریخ رفت 96/04/22 و بازگشت 96/04/30 بود . هزینه کلی سفر بدون احتساب خرید لباس از ال سی ، برای هر نفر 4.067.500 تومان تمام شد .

برای آپلود تصاویر در سایت خیلی با مشکل مواجه شدم و علتش هم چیزی نبود جز کیفیت ! عکسهایی که گرفته بودم همه در رزولوشن 6000 در 3000 و با حجمهای بین 6 الی 8 مگابایت بود و به هیچ شکلی در پنل کاربری جدید سایت ، آپدیت نمیشد ! لذا کیفیت و حجم و سایز آنها را به 20% تصاویرِ اصلی رساندم !! اگر سایز تصاویر سفرنامه و کیفیت آنها بابِ دلتان نبود عذر مرا بپذیرید . در پایان ، مثل همیشه از دوستانی که علاقه مند به دیدن تصاویر و ویدئوهای بیشتر و متنوع تر و با کیفیتِ اصلی از این سفرنامه هستند دعوت می کنم به اینستاگرامِ بَنده با نام و نام خانوادگی خودم ( یک آندرلاین بِینِش ) مراجعه نمایند .

 

در کمال صلح و صفا پیروز باشید .

شهریور 96

نویسنده : مجید میرزادی

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.