کوماری! به هیمالیا کوچ نکن ، قسمت دوم

4.6
از 69 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
کوماری! به هیمالیا کوچ نکن + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
16 اسفند 1396 09:00
100
18.8K

 بعد از ناهار نیم ساعتی نشستیم تا ادامه‌ی داستان‌ها و صحبت‌های کَبین را بشنویم و بعد از آن هم در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها به سمت مقصد بعدیمان یعنی رودخانه‌ی مقدس و معبد هندوها، قدم زدیم.

Ei3fApOTpnQbRqKUM9htB1QVpsnTKtFqKWK6fMpu.jpeg

عکس 61 (در مسیر معبد بودهاناث به معبد هندوها این خانه را دیدم. در آن خیابان‌های شلوغ و خاکی و ناهموار، در میان آنهمه خانه‌هایی که فقط نام خانه را یدک می‌کشیدند این خانه مانند تکه‌ای از بهشت بود)

نیم ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم تا از دور تپه‌ی سرسبزی را دیدم که بسیار وسیع بود و کَبین گفت که تمام این تپه معبد هندوهاست. از روی یک پل از رودخانه‌ی مقدسشان عبور کردیم و به معبد پاشوپاتیناس (Pashupatinath) رسیدیم. من این همه راه را آمده بودم که به این روز و به این مکان برسم. جایی که مراسم مرده‌سوزی در آن انجام می‌شود. بله من ماه‌ها خودم را برای دیدن این مراسم آماده کرده بودم و اکنون در نزدیکی‌اش قرار داشتم. در آیین هندوها، مرده باید سوزانده شود و در آیین بودا دفن می‌شوند. جمعیت زیادی روی تپه‌های اطراف معبد زیرانداز پهن کرده بودند و نشسته بودند، بچه‌ها بازی می‌کردند و خوراکی می‌خوردند. وارد محوطه‌ی غیر اصلی معبد که شدم جمعیت بیشماری از مردم محلی را دیدم که شاد بودند، قهقهه می‌زدند، با کبوترها بازی می کردند و عکس می‌گرفتند به گمانم این معبد برایشان بیشتر جای گردش و تفریح بود تا جایی برای عبادت و نیز سوزاندن مرده‌ها.  

bVt28p3YpTNF7k3SZggTbnFXWSmikshIox6phYFH.jpeg

عکس 62 (جمعی از مردم در ورودی معبد هندوها قبل از رسیدن به محوطه‌ای که مرده‌ها سوزانده می‌شوند. در این کشور مردم در همه حال لباس رنگی به تن دارند. حتی زمانی که می‌خواهند رفتگان‌شان را به دیار ابدی بدرقه کنند)

هزینه‌ی ورود به معبد اصلی یعنی جایی که مراسم برگزار می‌شد برای افراد محلی رایگان و برای افراد غیر بومی حدود 1000 روپیه بود و از آنجایی که همسفرم قصد دیدن مراسم را نداشت، همان حوالی نشست و من و کَبین برای دیدن مراسم به داخل محوطه‌ی اصلی رفتیم. در این محوطه ادامه‌ی همان رودخانه را دیدم که یک پل سنگی و بزرگ آن را به دو بخش تقسیم می‌کند. سمت چپ رودخانه، سکوهای شیبداری قرار دارد که اجساد را روی آن می‌گذارند و در آب رودخانه که برایشان مقدس است غسل می‌دهند و یک پارچه‌ی نارنجی رویش می‌اندازند. یک ساعتی طول می‌کشد تا دعاها و مراسم مخصوص این مرحله انجام شود. سمت راست رودخانه سکوهای مربعی شکل زیادی به ردیف قرار گرفته‌اند، جنازه را روی یکی از این سکوها که بسته به ثروت و مقامش تعیین می‌شود، می‌گذارند. رویش را با هیزم فراوان می‌پوشانند، یکی از پسران و در صورت نداشتن فرزند پسر، داماد خانواده شعله‌ای را می‌آورد و عزیزشان را به آغوش آتش می‌سپارند. اشک نمی‌ریزند، فریاد و فغان هم سر نمی‌دهند. چرا که ایمان دارند عزیزشان را به جایی بهتر از این دنیا رهسپار می‌کنند. حدود پنج ساعت زمان می‌برد تا جسد به طور کامل سوزانده شود و سپس خاکسترش را در آبِ روان رودخانه می‌ریزند. اما راه سفر افراد فقیر از مسیر دیگری است. جنازه‌شان در یک کوره‌ی برقی که حتی آتش طبیعی هم ندارد، سوزانده می‌شود و در چشم به هم زدنی قدری خاکستر از آن‌ها به جای می‌ماند. اما نتیجه‌ی کار همه یکی است. خاکستر و خاکستر و خاکستر. فقیر و غنی هم ندارد، همه را در آب رودخانه‌ای می‌ریزند که به خودی خود آب تمیزی ندارد اما از قلب پاک‌ترین و زلال‌ترین چشمه‌های هیمالیا سرچشمه می‌گیرد. این رودخانه آنقدر برایشان مقدس است که خود را در این آب غسل می‌دهند. جلوتر که می‌روید زن‌هایی را می‌بینید که تن و لباس‌هایشان را در این آب می‌شویند، چرا که معتقدند قدرت پاک کنندگی این آب به‌خاطر وجود خاکسترها بسیار زیاد است. ناگفته نماند ظاهر این آب آنقدر کثیف بود که باورکردن قدرت پاک کنندگی‌اش برایم بسیار دشوار بود.

مدت زمانی را در این معبد دور زدم و متعجب از زنان و مردانی که روی سکوهای اطرافِ این رودخانه به تماشای مردمانی دیگر نشسته بودند که عزیزشان را در برای سفر ابدی‌شان بدرقه می‌کردند. جالب است بدانید زنانی که بیوه می‌شوند تا آخر عمرشان ازدواج نمی‌کنند و فقط باید لباس سفید بپوشند و اجازه‌ی استفاده از هیچ رنگی به جز سفید ندارند حتی مجاز به گذاشتن خال قرمز بین دو ابرویشان نیستند.

rZthVRF1zbCRHciQEL4BgHld5Gilmvy56XtqBipb.jpeg

عکس 63 (سکویی که مرده را برای غسل در رودخانه، روی آن قرار می‌دهند)

 

HTaNhQgShsDjyCCOPfVE5PUoumGIkh1c5NCwKXWV.jpeg

عکس 64 (خانواده‌ی متوفی که منتظر ایستاده‌اند تا آیین غسل و خواندن دعا برای مرده‌شان تمام شود و به آخرین جایگاهش منتقل شود)

 

osA502LMMqu6fkgrxVm4ZUBIKdAmGVYwGV8uAgC7.jpeg

عکس 65 (ردیفی از سکوهایی را می‌بینید که آخرین جایگاه مردگان است. در این عکس روی بعضی از این سکوها هیزم‌هایی در حال سوختن است که ساعت‌ها یا دقایق پایانی مرحله سوختن جنازه سپری می‌شود. تعدادی از آن‌ها خالی است و روی یکی تنها آجر قرار داده‌اند و برداشت من این بود که سکوی مربوط به جنازه‌ی تصویر 63 است)

 

mhjKxkZfLVUFPQr8Mxl1QFYQKqbSEul4yG6NmMkd.jpeg

عکس 66 (تعدادی آجر روی سکو چیده می‌شود. زیر آجرها و اطرافش هیزم‌هایی قرار می‌گیرد. جنازه را روی آجرها می‌گذارند و هیزم‌ها را آتش می‌زنند سکویی که در تصویر می‌بینید ساعت‌هاست که در حال سوختن است و تقریبا دقایق پایانی را سپری می‌کند - پیرمردی را در انتهای تصویر می‌‌بینید که شعله‌ای در دست دارد و تازه عزیزشان را به دست آتش سپرده است)

بازدیدمان که تمام شد بیرون رفتیم و با هیجانی همراه با اندکی ناراحتی بخشی از مراسم را برای همسفرم تعریف کردم و او هم وسوسه شد که برود و مراسم را ببیند. کَبین بلیط من را نگه داشته بود و آن را به همسفرم داد و او هم رایگان به معبد رفت و مراسم را دید. در این مدت با کَبین در مورد خداهایی که می پرستند و اعتقاداتش صحبت کردیم. تفکرات جالب و عجیبی داشت. برای خودش هم جای تعجب داشت که اینهمه خداهای متفاوت دارند و می‌گفت این اعتقاد چیزیست که از اجدادشان به آن‌ها رسیده اما ته دلش این بود که فقط یک خدا وجود دارد و در ظواهر مختلف نشان داده می‌شود. می‌گفت هر که به من و مردم خوبی کند، خدای من است. مثلا شما این دو روز به من لطف داشتید و شما خدای من هستید. البته شاید الان فکر کنید که چه اعتقاد بیخودی داشته اما تا جایی که من فهمیدم منظورش از اینکه گفت شما خدای من هستید این بود که مدیون ماست و به ما احترام می‌گذارد و .... و به خوبیِ ما ایمان دارد. اما باز هم برایم جالب بود که به تمامی ادیان اعتقاد داشت و به همه احترام می‌گذاشت. و جالبتر اینکه مردم در این کشور همراه با عید همه‌ی کشورها به جز عید نوروز تعطیل هستند. همراه با تمامی اعیاد مذهبی مثل عید فطر و قربان و ... هم جشن می‌گیرند و تعطیلند. چه عجیب است و غریب !!

001yrHAtm6AxCEfnbIOiQo4ge830mfkkG47u3vmB.jpeg

عکس 67 (این عکس را حوالی معبد هندوها گرفتم. حس من این بود که یکی کتاب مقدس را می‌خواند و بقیه گوش می‌دهند)

 

b8SJL0zueEheuw9nHBRN3QKLUwkN0sY3wsYVTqht.jpeg

عکس 68 (این مرد با ظاهر عجیب و البته جذابش حوالی معبد هندوها نشسته بود)

 

EkxpAsYA0Lax6qJ9XOtOQIg04DIa6xUSGVt50Atg.jpeg

عکس 69 (دخترک نپالی در معبد هندوها)

خیلی خسته بودیم و دلم می‌خواست که زودتر به هتل برگردیم. گفتم سوار تاکسی‌هایی که شبیه ون‌های خیلی خیلی کوچک با کرایه‌ی ارزان‌تر شویم اما ظاهرا باید تا پر شدن ون صبر می‌کردیم و کَبین گفت که این ون‌ها چند نفر مازاد برظرفیت سوار می‌کنند و ممکن است خیلی برایتان سخت باشد. خلاصه یک تاکسی به سمت هتل گرفتیم و البته ما را به هتل نرساند چرا که وسط راه خراب شد و مابقی مسیر تا هتل را پیاده رفتیم. البته ناگفته نماند هزینه‌ی تاکسی‌های دربست هم ارزان است و با چانه زدن می‌توانید با هر قیمتی که خواستید تاکسی بگیرید.

خراب شدن تاکسی خیلی هم بد نبود. دقیقا در خیابانی خراب شد که تصمیم داشتیم روز پایان سفر به آن‌جا برویم. این خیابان نسبت به محله‌ی تامل خیلی تمیز‌تر بود. آسفالت بود و از آن کوچه‌های خاکی و پر از چاله و دست انداز کمتر دیده می‌شد. دو طرف خیابان پر بود از فروشگاه‌های لباس برند و معروف. نیم ساعتی طول کشید تا به محله‌ی خودمان برسیم. وقت خداحافظی از راهنمایمان که حالا دیگر دوست عزیز و مهربانمان بود، رسید. دفتر یادداشت خیلی کوچک و پاره‌ای از کیفش در آورد و یادداشت‌هایی که مسافرانش برایش نوشته بودند نشانمان داد. از ما خواست برایش به یادگار چیزی بنویسیم تا به مسافران بعدی‌اش نشان بدهد. برایش نوشتم که آشنایی با مردی مهربان، صبور و دانا، برایمان افتخار بزرگی است و بسیار خوشحالیم که دو روز همراه و همسفرمان بوده است. او تا به حال به هیچ کشوری سفر نکرده بود و بهش گفتم اگر به ایران سفر کرد می‌توانم راهنمایش باشم و او می‌تواند پیش ما اقامت کند. او هم روی یکی از کاغذهای همان دفترش با خطِ خوشِ نپالی یادگاری نوشت و برایمان با لهجه‌ی شیرینش آن‌را ترجمه کرد و آن را به من داد. چیزی که هرگز فراموش نخواهم کرد، مهربانی‌اش است و خنده‌های بی هوا و بامزه‌اش که ما را هم به خنده وا می داشت.

اگر دوست داشتید برای بازدید از این کشور زیبا کَبین همراهیتان کند از طریق این ایمیل می‌توانید با او در ارتباط باشید.

Lovelynepal11@yahoo.com

5br0689ahughZiTxx9fwIa7OfSb6XAJIfRtdbslD.jpeg

عکس 70 (یادگاری کبین)

71 (1).jpg

عکس 71 (مردی که در سمت راست تصویر ایستاده است کبینِ مهربان است که در حال راهنمایی و مشاوره دادن به یک توریست است)

به هتلِ جدیدمان که رسیدیم، بینهایت خسته بودیم و از خستگی روی کاناپه‌ی لابی هتل ولو شدم تا کلید اتاقمان را تحویل بگیریم و کارهای پذیرش را انجام دهیم. مسئول پذیرش دختر جوان و خوشرویی بود که در مورد امروزمان سوال کرد که چگونه گذشته است و آیا کشورشان را دوست داریم و در کل تلاش کرد تا ارتباط صمیمانه‌ای با ما برقرار کند. یکی از کارکنان هتل هم برایمان چای و قهوه آورد و خستگی را با چای گرم، مهربانیِ آن مرد و لبخندِ لطیف دخترِ جوان فراموش کردم.

 

  • کرایه‌ی مینی بوس از کاتماندو به بختاپور 90 روپیه برای سه نفر
  • هزینه‌ی ناهار 650 روپیه برای سه نفر
  • کرایه‌‌ی تاکسی دربست از بختاپور تا معبد بودهاناث 1000 روپیه
  • ورودی معبد هندوها 1000 روپیه به ازای هر نفر
  • کرایه‌ی تاکسی دربست از معبد بودهاناث تا تامل 300 روپیه

روز پنجم: کاتماندو (دهم فروردین 1396 سی ام مارس 2017)

امروز آخرین روز اقامتمان در شهرِ کاتماندو بود. برنامه‌ی زیادی نداشتیم و تصمیم گرفتیم برای دیدن بقیه‌ی جاها خیلی به خودمان سخت نگیریم. بنابراین بدون عجله و در آرامش صبحانه‌ی مفصلی را در هتل خوردیم و بعد از صبحانه، یک تاکسی به سمت معبد سوایامبونات (Swayambhunath) یا معبد میمون‌ها گرفتیم. این معبد روی یک تپه است و برای رسیدن به آن باید حدود 365 پله را طی می‌کردیم. معبد میمون‌ها متعلق به بوداییان است و قدیمی‌ترین معبد نپال محسوب می‌شود. شبیه معبد بودهاناث است و گفته می‌شود در سال 2010 این معبد بازسازی و تعمیر می‌شود و 20 کیلوگرم طلا در این بازسازی استفاده شده است. در راه رسیدن به معبد، هر از گاهی بین راه می‌ایستادیم و خیلی کوتاه استراحت می‌کردیم. این مسیر سرسبز بود و پله نوردی و این استراحت کوتاه در پاگردها دلچسب بود. میمون‌هایی که برای خودشان بازی می‌کردند و زیاد اهلی به نظر نمی‌رسیدند، عقابی که از بالای سرمان رد شد و در نزدیکی پای من فرود آمد و بعد از شکارِ یک موش مرده باز اوج گرفت، سمبل‌های کوچکی که از معبدهای بودایی در مسیر ساخته بودند، زنان و مردانی که در مسیر صنایع دستی می‌فروختند، همه و همه و همه شبیه یک تابلویِ نقاشی یا یک صحنه از فیلم بود. پله‌ها در انتهای مسیرِ رسیدن به معبد باریک تر و شیب‌دار‌تر می‌شد. من از مسیر عکسی ندارم. باید مراقب پله‌های باریک و شکسته می‌بودم. چرا که همان ابتدای مسیر یکبار از روی چند پله پایین افتادم البته آسیب زیادی ندیدم و فقط کمی دستم درد می‌کرد. البته آنهم خیلی زود فراموش شد.

قبل از ورود به معبد، دکه‌ای کوچک بود که باید بلیط ورودی را از آنجا تهیه می‌کردیم. بالای تپه هم پر بود از میمون‌هایی که از در و دیوار بالا می‌رفتند‌ و گاری‌های کوچکی که صاحبانشان صنایع دستی و عود می‌فروختند. موسیقی نپالی بی‌نظیری هم پخش می‌شد که معنویت فضا را چند برابر می‌کرد. توریست‌ها و مردم بومی هم هر کدام به نحوی از فضا لذت می‌بردند. لحظه‌ای چند کنار لبه‌ی دیوار کوتاهی که اطراف معبد کشیده شده بود، ایستادم و در نهایت آرامش، شهر را که اکنون زیر پایم بود و در مه رقیقی فرو رفته بود نگاه کردم. چندین عقاب بر فراز شهر چرخ می‌زدند و گاهی روی درخت سبزی که شاخه‌هایش در مه فرو رفته بود می‌نشستند. ضلع جنوبی تپه هم پلکانی قرار داشت که به یک پارک و فضای سبز و دلنشینی می‌رسید. یک ساعتی را بالای این تپه گشت زدیم و من طبق معمول همراه با مردم بومی یک سری آداب و رسوم را به جای آوردم و در نهایت جلوی آن قسمتی که شمع روشن می‌کنند، ایستادم و با خدایی که در دل خودم می‌شناسم، راز و نیاز کردم و برای داشته‌ها و نداشته‌هایم شُکر.

zdNXJqIsxew3Rqjlkn1YjlpWv6Rj7avZGqQ8ERAi.jpeg

عکس 72 (معبد میمون‌ها تمام شهر زیر پای من و این عقاب بود)

 

ilIxZlWv0BlzoaaqajMsUndyJ79MHfzQizadKU2c.jpeg

عکس 73 (معبد میمون‌ها نامش را سلطان معبد گذاشته بودم)

 

gIInufcl6G5ySe4xoZmN31NgDQuhh3kLIpNQnrvF.jpeg

عکس 74 (توریست جوانی که در معبد میمون‌ها در حال مدیتیشن است. در نپال سالانه دوره‌های مدیتیشن و یوگا برگزار می‌شود و مردم زیادی برای گذراندن این دوره‌ها به نپال سفر می‌کنند. تعداد زیادی از آن‌ها بعد از اتمام دوره در نپال می‌مانند و تمام روز را در معابد مختلف سپری می‌کنند - حال خوبش را خریدارم)

 

noMuSyQnEU6wCA0ht1lNXIoLDHvtVd6FzfUnRwgE.jpeg

عکس 75 (فروشگاه صنایع دستی در معبد میمون‌ها)

از همان پله‌هایی که آمده بودیم پایین رفتیم و سوار یک تاکسی به سمت محله‌ی تامل شدیم. آخرین جایی که برای بازدید در نظر گرفته بودیم، باغ آرزوها (Garden of Dreams) بود که در همان محله‌ی تامل و نزدیک هتلمان قرار داشت. وقتی خیابان و کوچه‌های شلوغ و پر از توریستِ تامل، هوای پر از گرد و خاک، صدای کر کننده‌ی بوق ماشین و موتور و سه چرخه‌ها، همه و همه راپشت سر می‌گذارید و وارد باغ می‌شوید، تکه‌ی کوچکی از بهشت را مقابل چشمان خود می‌بینید. همیشه این شهر آدم را شگفت زده می‌کند.

پیشنهاد می‌کنم چند ساعتی از هیاهوی تامل فاصله بگیرید. به این باغ بیایید. زیر سایه‌ی یک درخت بنشینید، گوش‌تان را از سکوت پر کنید و به روح و جان‌تان کمی آرامش بدهید.

Xf1nSNhCgpQzjIuauhrr7NqvAg3vkcLXzobVnvtr.jpeg

عکس 76 (باغ آرزوها - Garden of Dreams)

حدود یک ساعت در باغ قدم زدیم و عکس گرفتیم و زیر سایه‌ی یک درخت استراحت کردیم. آن خانواده‌ی ایرانی که روز اول سفر در فرودگاه دیده بودیم را هم در همین باغ دیدیم و با هم عکس یادگاری گرفتیم و کمی حرف زدیم. ناگفته نماند که در تمام طول مدت اقامتمان در این کشور، از طریق اینترنت با هم در ارتباط بودیم و تجربه‌هایمان را در اختیار هم می گذاشتیم. البته برای آن‌ها اتفاقات دیگری هم افتاده بود. مثلا چمدان‌هایشان دو یا سه روز دیرتر به دستشان رسیده بود. با وجود یک کودک همراهشان، این سفر نسبتا برایشان سخت بود. گرد و غبار، خیابان‌های ناهموار و پر از دست‌انداز و چاله، محله‌های آلوده، غذاهای متفاوت و ...... سفر را برایشان یک مقدار سخت کرده بود. امروز ظهر هوا گرم‌تر و شرجی شده بود و تصمیم گرفتیم تا عصر که هوا خنک‌تر می‌شود، به هتل برگردیم و استراحت کنیم.

SvHLQ175GzjkWxZ65tTWIrJY4dkpmszAcBOhvTkI.jpeg

عکس 77 (باغ آرزوها - Garden of Dreams)

 عصر مجدد به مکان مورد علاقه‌ی خودم یعنی میدان دوربار رفتیم. باز هم سری به خانه‌ی کوماری زدم و برای بار چندم دیدمش. علی‌رغم تاکیدهای فراوانی که در خانه‌ی کوماری برای خاموش کردن دوربین و عکس نگرفتن شده بود، دو دختر جوان که چهره‌هایشان خیلی شبیه هندی‌ها بود هنگامی که کوماری می خواست به لب پنجره بیاید، موبایل هایشان را به سمت پنجره‌ی اتاق کوماری گرفتند. نگهبان کوماری این صحنه را دید و داد و بیداد کرد و آن دو دختر را از در خانه بیرون کردند و این دفعه مدت زیادی طول کشید تا به کوماری اجازه دهند که به لب پنجره بیاید. در هر صورت من منتظر ماندم تا شاید برای آخرین روز ببینمش. بعد از آنهم از دست فروشانِ همان میدانی که نزدیکی خانه‌ی کوماری قرار داشت و قبلا تعریفش را کرده بودم، سوغاتی خریدیم. هر دفعه که به میدان می‌روم انگار جای جدیدی آمده‌ام و برایم تازگی دارد. هر بار سوژه‌های جدیدی می‌بینم و از عکاسی سیر نمی‌شوم.

nImklDFC61BzGGz4MvpTsX2GI5CWOqlFRF2ZIN6d.jpeg

عکس 78 (مردی در حال دعا)

 

loQI2u8SNwcSUi08qKjVJBctq7ids4oCZ3EOzDEq.jpeg

عکس 79 (پشمک فروشِ کوچک)

 

0ZmcgDDB9D9xvQ8SX5Ot1BBLTg1VqAvGoEstFtqe.jpeg

عکس 80 (ریکشا یا سه چرخه اصولا توریست‌ها برای گردش کوتاهی در محله‌ی تامل یا میدان دوربار از این وسیله استفاده می‌کنند)

 

mC4nNNSWIzg1rd7c6WaJBWGqSfXLOzIUXNC3Wtl1.jpeg

عکس 81 (این راننده‌ی خوش سلیقه ریکشای خود را با گل‌های مصنوعی تزئین کرده است)

 

Lp6SBtXTOK2YErk8GHDPhmbT2e08n3if8mfVyREy.jpeg

عکس 82 (عطارباشی توی مغازه‌ی کوچکش بین بوی انواع ماهی‌های خشک و بوی تند ادویه‌های نپالی نشسته بود و اخبار روزنامه‌های محلی کشورش را مطالعه می‌کرد. آن‌قدر غرق در مطالب روزنامه شده بود که هیچ صدا و حرکتی توجهش را جلب نمی‌کرد.دوست داشتم بلند می‌شد و من سر جایش می‌نشستم و البته به جای روزنامه خواندن، مدام با ترازوی آویزان از سقف، ماهیِ خشک و شور, فلفل قرمز  و ادویه وزن می‌کردم و می‌فروختم)

 

cFUibgjIUlMHCqFCQwTjTPxxQJ0JoAOrP4eVX6aY.jpeg

عکس 83 (گل‌های زرد و نارنجی در این کشور و بیشتر از همه‌جا در کاتماندو به وفور دیده می‌شود. برای خوش‌آمدگویی به مهمان حلقه‌ی گل را به گردنش می‌آویزند. رستوران‌ها، هتل‌ها و ... این گل‌ها را درون کاسه یا ظرفی پر از آب می‌ریزند و بدین شکل به مهمانشان خوشامد می‌گویند)

 

 

ESY3o0ZM5o188WYwWLmoYnfHAhoROFByHx1j5Byb.jpeg

 عکس 84 (مردم بومی در مقابل خدای نابود کنندهKal Bhairava – God Of Destruction)

 

 

clTZtaMJsSpPMgY1eVlV0ePBtY9G2Ja3Biqr8prn.jpeg

عکس 85 (چشم‌هایش، به افق می‌ماند / در دوردست من به آن می‌نگرم .... «علیرضا فکری»)

 

 

 PEqqRBzqVnGt6t5HO0yyBM8XQqNmnmnmd8szcyWS.jpeg

عکس 86 (در کنار هر معبد یک محل برای روشن کردن شمع وجود دارد)

 

 

nf9paOrjJ6PJTcMNuVzzdeHoqA9yQfCtSOsiHNMK.jpeg

عکس 87 (بلال فروش تا جایی که متوجه شدم پختن بلال برای مردم بومی با توریست‌ها تفاوت دارد. برای مردم بومی بلال را با پوست کباب می‌کنند و برای توریست‌ها بدون پوست. طبیعتا نوع اول خام‌تر است)

تا شب در میدان قدم زدیم برای شام هم به رستوران هتل رفتیم که غذای خیلی خوبی داشت. من یک غذای جدید سفارش دادم. مانچوریان با سبزیجات (Vegetable Manchurian gravy) علی‌رغم ظاهر معمولی‌اش طعم بی‌نظیری داشت. بعد از شام هم، مدیرِ مهربانِ هتل که قبلا یک ساعتی هم صحبتمان شده بود را دیدیم، کنارمان نشست، حرف زدیم و در مورد سفر به مقصد بعدی راهنمایی‌مان کرد و در نهایت دو بلیط اتوبوس به مقصد پوخارا (Pokhara) برایمان تهیه کرد. نظرمان را در مورد هتل پرسید و خواست به هتلشان در سایت Trip Advisor امتیاز دهیم که البته همان شب این‌کار را انجام دادیم. من از چند جهت این هتل را دوست داشتم. اول از همه اینکه درست بر خیابان قرار دارد و مانند هتل قبلی انتهای یک کوچه‌ی بن بست نیست. بعد از این مورد صبحانه‌ی مفصل و بوفه باز این هتل است که هر سلیقه ­ای را راضی نگه می‌دارد. امکانات اتاق هم علی‌رغم کوچک بودنش خوب و قابل قبول است. کتری برقی، سیستم گرمایش و سرمایشِ خوب و اینترنت پر سرعت هم از دیگر امکانات این هتل است. از مدیریت و کارکنان مهربانش هم دیگر چیزی نمی‌گویم که لابد تا الان متوجه شدید که چقدر مهربان و دوست داشتنی بودند.

qKtqU6Um3m2z6m0D2FxxcZY1dipdq1VSchfTW2tV.jpeg

عکس 88 (Vegetable Manchurian gravy)

  • هزینه‌ی دو شب اقامت در هتل (Kathmandu grand hotel) مبلغ 3146 روپیه
  • کرایه‌ی تاکسی دربست از محله‌ی تامل تا معبد میمون‌ها (سوایامبونات Swayambhunath) مبلغ 250 روپیه
  • هزینه‌‌ی ورودی معبد میمون‌ها 200 روپیه به ازای هر نفر
  • کرایه‌ی تاکسی دربست از معبد میمون‌ها (سوایامبونات Swayambhunath) تا محله‌ی تامل 300 روپیه
  • هزینه‌ی ورودی باغ آرزوها (Garden of Dreams) مبلغ 200 روپیه به ازای هر نفر
  • هزینه‌ی شام 500 روپیه برای دو نفر
  • هزینه‌ی بلیط اتوبوس به مقصد پوخارا 1200 روپیه برای هر نفر

روز ششم: کاتماندو - پوخارا (یازدهم فروردین 1396 یک آوریل 2017)

امروز باید با این شهر شلوغ و پر هیاهو خداحافظی می‌کردیم. اتوبوس ساعت7:30 صبح حرکت می‌کرد. ساعت شش از خواب بیدار شدم و ناراحت بودم از اینکه به صبحانه‌ی خوشمزه‌ی هتل نمی‌رسم. اما هتل صبحانه‌مان را به صورت بسته‌بندی شده برایمان آماده کرده بود. با تاکسی به ترمینال رفتیم که البته ترمینال نبود و اتوبوس‌ها به ردیف کنار خیابان ایستاده بودند. اتوبوسی که اسم World Touch رویش نوشته شده بود را پیدا کردیم و سوار شدیم. به گمانم از سایر اتوبوس‌ها بهتر بود. اینترنت هم داشت. انتظار نداشتم اما راس ساعت حرکت کرد. مسیر کاتماندو به پوخارا سربالایی خیلی وحشتناکی داشت و اتوبوس مدام در مسیر می‌ایستاد تا موتورش خنک شود. بین راه در رستورانی که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم، ناهار خوردیم. رستوران در فضای باز قرار داشت و اطرافش جای تمیزی نبود. تقریبا مانند اکثر رستوران‌های بین راهی در این کشور بود. توریست‌های دیگر با لذت غذایشان را می‌خوردند و این به ما شجاعت داد و دل را به دریا زدیم و ما هم غذا خوردیم. پاکودای سبزیجات (Veg Pakauda) غذای جدیدی بود که امتحان می‌کردیم و البته بسیار تا بسیار تند.

OL9DYiUa0SfBnAmUx9CtonoffNDvllwSKwAJgskS.jpeg

عکس 89 (دکه‌ی فروش میوه و تنقلات در استراحتگاهی در مسیر کاتماندو به پوخارا)

 

 

McnO9rL15Hb2oqjtK92aSGXO9CwxvLFP2UR42Pus.jpeg

عکس 90 (فروش ماهی خشک در استراحتگاهی در مسیر کاتماندو به پوخارا)

 

 

FYJl93DQXf6zdCcRr6KxWOwrnP9FC6XLR19fdMyt.jpeg

عکس 91 (یکی از میوه‌های محبوب در این کشور بین مردم بومی و توریست‌ها خیار است. در تمام مسیرهای بین راهی هم به وفور دیده می‌شود)

 

 

ZQenk4SjQe3k7GxXgbdL3aMAHzixViQSw3OnjIjz.jpeg

عکس 92 ( Veg Pakauda غذایی تند و تیز و البته بسیار خوشمزه)

این مسیر 200 کیلومتری حدود 8 ساعت طول کشید و در نهایت بعد از ظهر بود که به شهر زیبای پوخارا رسیدیم. به گمانم بالای کوه بودیم. فاصله‌ی ترمینال تا خیابان اصلی و هتل زیاد نبود اما خسته بودیم و تاکسی دربست گرفتیم. از همان ورودی شهر تفاوت با شهر کاتماندو به شدت احساس می‌شد. خیابان‌های عریض، هموار و تمیز، مغازه‌های صنایع دستی بزرگ، سوپرمارکت و رستوران‌های بزرگ و شلوغ، کافه‌های دنج، توریست‌هایی که تعدادشان خیلی زیاد بود و ... همه و همه را با هیجان نگاه کردم و بی‌صبرانه انتظار کشیدم تا همه را از نزدیک ببینم.

هتل Sampada Inn در همان بلوار اصلی، در یک کوچه قرار داشت. ظاهر هتل خوب به نظر می‌رسید و نظرات خوبی را در موردش خوانده بودیم اما حقیقتا از اتاق و خدمات هتل اصلا راضی نبودیم. البته ناگفته نماند به طور کل در این کشور امکانات خیلی کم است. در کاتماندو که پایتخت است به طبع امکانات بیشتری است اما در شهرهایی مانند پوخارا علی‌رغم توریستی بودنش حداقل امکانات هم به سختی در دسترس است. آبِ حمام سرد بود و پنکه‌ی سقفی هم برای ساعت‌هایی از روز که گرم بود جوابگو نبود. سیستم گرمایشی هم برای شب‌ها که سرد بود نداشتند. کف اتاق هم که سرد و یخ. سایر موارد مثل دستمال و حوله و ... هم که بماند. یک ساعتی استراحت کردیم و برای کشفِ شهر جدید از هتل بیرون رفتیم. این شهر بخاطر وجود دریاچه‌ی فیوا (Phewa Lake) و آب و هوای خوبش معروف است و توریست‌های زیادی برای استراحت کنار رودخانه، طبیعت گردی، تفریحات و ورزش‌های هیجان انگیز به این شهر می‌آیند و یا در مسیر طبیعت گردی‌شان از این شهر عبور می‌کنند. شهر بزرگی نیست و خیابان کنار دریاچه، توریستی‌ترین بخش این شهر است. این خیابان ساحلی، پر است از رستوران‌ها و کافه‌هایی که موسیقی زنده دارند، پر از مغازه‌های صنایع دستی که توریست‌ها را به وجد می‌آورند و پر از آژانس‌های کوچکی که خدمات توریستی از قبیل انواع تورهای ورزشی و تفریحات هیجان انگیز ارائه می‌دهند.

i3wP7sjWJmaBtXF2nbi5ySY1acBDzOPqdRpSST3V.jpeg

عکس 93 (ورودی شهر پوخارا)

 

 

Wxajkd5bq8OXcseHeKfgNSKNXcRy4JCcbQ7ZgZjT.jpeg

عکس 94 (پرواز با پاراگلایدر یکی از تفریحات هیجان‌انگیز در شهر پوخارا است)

 

 

30r0TEPtZKSlA2TyFY4fWGMTjWwodHQToHDuqeiM.jpeg

عکس 95 (به دریاچه‌ی فیوا خوش آمدید قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب .... )

 

 

zWv14HaNhMAczHfyiL7FDFvLIcRflBpfnLWmDw2T.jpeg

عکس 96 (قایق سواری در دریاچه‌ی معروف این شهر یکی از رایج‌ترین تفریحات است)

در حین خیابان گردی به چند آژانس گردشگری برای اطلاع از قیمت خدمات تفریحی سر زدیم. در واقع من بخاطر پاراگلایدر سواری این شهر را انتخاب کرده بودم. بنابراین از چند جا قیمت گرفتم و یکی که از همه ارزانتر بود را به خاطر سپردم. بقیه‌ی تفریحات از قبیل هواپیماهای دو نفره و یا هلیکوپتر سواری بر فراز قله آناپورنا (Annapurna) و کوه‌های هیمالیا خیلی گران بود و هزینه‌اش از بودجه‌ای که برای کل سفر در نظر گرفته بودم هم بیشتر بود.

به کنار دریاچه فیوا رفتیم و از دیدن منظره‌ی زیبایی که روبرویمان بود لذت بردیم. رستوران‌ها و هتل‌های زیادی آن اطراف بود که دوست داشتم تا روز آخر اقامت در این شهر، حتما یک بعد از ظهر در حیاط یکی‌شان بنشینم و هنگام غذا خوردن از دیدن این دریاچه‌ی آرام لذت ببرم. به یک مغازه‌ی صنایع دستی رفتم که فروشنده و دوستش عرب بودند. نمی‌دانم چرا ولی از دیدن ما خیلی خوشحال شدند و نیم ساعتی را با هم گپ زدیم. تا روز آخر چندین بارِ دیگر این مردِ عرب را دیدیم. نکته‌ی مثبتی که این شهر دارد، زنده بودنش است. تا دیر وقت مغازه ها باز هستند، رستوران‌ها و کافه‌ها تا دیروقت موسیقی زنده دارند و ساحل دریاچه که دیگر هیچ!!!!! سوپرمارکت‌های بزرگ با انواع و اقسام محصولات خارجی و وسوسه انگیز و .... خلاصه بعد از کلی گشت و گذار در خیابان، در تراس طبقه‌ی بالای یک رستوران که مشرف به همان خیابانِ اصلی بود نشستیم و غذا خوردیم. هنگام برگشتن به هتل باران شدیدی می‌آمد و مجبور شدیم تا هتل بدویم. در شهر پوخارا روزها هوا عالی بود اما شب‌ها هوا اصولا بارانی و خنک.

KbMAZoDJuAYJG9N4fLYp73nibpdBN2seovztQa1I.jpeg

عکس 97 (دریاچه‌ی فیوا از نمایی دیگر)

 

 

KdSXBC0iVndnHfZ88numV2J65hkahhYBhhLhG42d.jpeg

عکس 98 (عکس از تراس یک هتل - رستوران که مشرف به دریاچه است)

 

 

2B979dsTzJRephmnxVb41pu56dRpB9TlSQFSMrpU.jpeg

عکس 99 (این مرد عرب در پوخارا زندگی می‌کرد و مغازه‌دار لباس فروشی داشت. پاتوقش این کافه بود و چندین بار او را همین‌جا دیدیم)

  • هزینه‌‌ی ناهار 100 روپیه برای یک غذا
  • کرایه‌ی تاکسی از ترمینال تا هتل 200 روپیه
  • هزینه‌ی شام 400 روپیه برای دو نفر

روز هفتم: پوخارا (دوازدهم فروردین 1396 دوم آوریل 2017)

امروز صبح از خواب که بیدار شدیم، برنامه‌ی قطعی و مشخصی نداشتیم. بنابراین بدون عجله صبحانه‌مان را خوردیم. صبحانه‌ی دلچسب و لذیذی نبود. از بین سه پکیج مشخص، به اجبار یکی را انتخاب کردم و با بی میلی صبحانه را خوردم و از هتل بیرون آمدیم. در حین قدم زدن در خیابان از همان آژانس‌های توریستی که روز قبل در سراسر شهر دیده بودیم، باز هم قیمت پرواز با پاراگلایدر را گرفتیم. قیمت‌ها تقریبا متفاوت بود ولی خدمات یکسان. بیشتر حدود هفتاد یورو به بالا به ازای هر نفر، اما اولین آژانسی که روز قبل سوال کرده بودیم 55 یورو قیمت داده بود. بنابراین مجددا سراغ همان آژانس رفتیم و برای پرواز مشاوره گرفتیم.

تصمیم داشتم روزِ آخرِ اقامت در این شهر پرواز را تجربه کنم که مسئول آژانس پیشنهاد داد همین امروز که وضعیت هوا مساعد است، پرواز کنم. چرا که ممکن بود روز بعد هوا خوب نباشد و پرواز را از دست بدهم. اولین ساعت پرواز 11 صبح بود و ظاهرا بهترین ساعت بود. بعد از آن هر دو یا سه ساعت یکبار انجام می‌شد. به طور کل سه پرواز در روز انجام می‌شد. از آنجایی که همسفرم اهل این هیجانات نبود، تصمیم گرفت که در شهر بماند و من تنها به روستای سارانکوت (Sarankot) بروم. اما در نهایت با اصرار من برای اینکه من را تنها نگذارد و اصرار مسئول آژانس راضی شد که برای اولین بار در زندگی‌اش یک هیجان متفاوت را تجربه کند. قرارمان بر این شد که راس ساعت 11 مقابل درب همان آژانس، راننده‌ای که قرار است ما را به محل پرواز ببرد، ملاقات کنیم. حدود دو ساعت وقت داشتیم.

به سمت دریاچه رفتیم و نیم ساعتی قدم زدیم و به هتل برگشتیم. برای پرواز به وسیله‌ی خاصی نیاز نداشتیم. بنابراین سریع آماده شدیم و به محل قرار رفتیم. راننده نیم ساعت با تاخیر آمد به این دلیل که پرواز قبل از ما به دلیل عدم وجود باد، دیرتر انجام شده بود و کل پروازها نیم ساعت به تاخیر افتاده بود. راننده با یک جیپ آمد و ما را به یک دفتر دیگر برد که در آنجا ما قراردادهایی را که حاوی اطلاعات شناسنامه‌ای، رضایت‌نامه و تعهدنامه بود امضا کردیم و منتظر شدیم تا خلبانمان بیاید. ماشین دیگری آمد و چند دختر و پسر چینی و دو مرد جوان پیاده شدند. عکس‌ها و فیلم‌هایشان را تحویل گرفتند. به نظر می‌رسید حال خوشی ندارند. خوشحال نبودند و جواب سلام و احوالپرسی من را هم به زور دادند.

به همراه آن دو مردِ جوان و یک راننده سوار جیپ شدیم و به سمت روستای سارانکوت حرکت کردیم. اکنون رسما هیجان‌انگیز‌ترین بخش سفرم شروع شده بود و من بی‌صبرانه منتظر بودم تا به مقصد برسیم. بعد از سوار شدن یکی از دو مردِ جوان که خلبان‌هایمان بودند، خودش را «پیتر» معرفی کرد و با هم آشنا شدیم. برخورد گرم و مهربانی داشت. گمان می‌کردم سالیان سال است که می‌شناسمش. بلند قامت، درشت اندام و ورزشکار بود. از پوست سفید، موهای طلایی‌ و بلندش و چشم‌های رنگی‌اش حدس زدم که اروپایی باشد. پیترِ آلمانی چندین ماه بود که برای پرواز با پاراگلایدر به نپال آماده بود. خلبانِ دیگر نپالی بود و کم حرف‌تر. ما هم خودمان را معرفی کردیم و من از تجربه‌‌های هیجان‌انگیزم تعریف کردم. از بانجی جامپینگ، پرواز با هواپیمای دو نفره و تجربه‌ی حرکات آکروباتیک در آسمان و .... تعریف کردم.

jq4qTpEipsEXNM4d8KppRPrqMx7HzH87bAWjEHGB.jpeg

عکس 100 (فرم اطلاعات شخصی و رضایت‌نامه برای پرواز. خلاصه‌ی شروط و تعهدات فرم مصداق این جمله بود: خونت پای خودت است!!!)

دهکده‌ی سارانکوت در ارتفاع هزار و ششصد متری و بالای تپه‌ای واقع شده است که یکی از جاذبه‌های گردشگری کشور نپال و شهر پوخاراست. مسیر رسیدن به این روستا علاوه بر اینکه پر پیچ و خم است چاله‌ها و دست اندازهای زیادی دارد. جیپ سواری در این مسیر تا سایت پرواز، خود یکی ازجاذبه ها و هیجاناتِ این سفرِ نصفه روزه‌ی ما بود. با هر بار افتادن در این دست اندازها دل و روده‌ام بیرون می‌آمد و سرم به در و دیوار ماشین می‌خورد. باید اعتراف کنم هیجانِ مقصد و البته زیباییِ روستا و مسیرش، جیپ سواری در این راهِ پر پیچ و خم برایم بیش از حد تصورم دوست داشتنی بود. بعد از حدود 45 دقیقه به محلی رسیدیم که ماشین ایستاد و ما چهار نفر بقیه‌ی مسیر را که ده دقیقه راه بود پیاده طی کردیم. به زمین نسبتا همواری رسیدیم که به جز ما هیچ کس برای پرواز آنجا نبود. به این دلیل که سایتِ اصلی خیلی شلوغ بود و ممکن بود معطل شویم. بنابراین پیتر این مکان خلوت را انتخاب کرده بود. به محل پرواز که رسیدیم مردم بومی زیادی برای تماشای ما به آنجا آمدند. به گمانم یکی از تفریحاتشان تماشای خلبانان بود.

TEDVFAd5n3CDGWdkddLq8Af9H2Um3kXcwmQeIkou.jpeg

عکس 101 (آن جیپ سفید رنگ ما را به روستای سارانگوت رساند. حقیقتا جیپ سواری در این مسیر خود یکی از تفریحات هیجان‌نگیز است)

من پیتر را به عنوان خلبانم انتخاب کردم. خلبانِ نپالی هم خیلی سریع چترش را باز کرد و شروع کرد به آموزش دادن به همسفرم. پیتر زیاد صحبت می‌کرد، آنهم در مورد موضوعات متفرقه و بی ربط به پرواز و هنوز چیزی به من یاد نداده بود. من هم کمی نگران شده بودم و سعی کردم در این بین به صحبت‌های خلبانِ نپالی گوش کنم تا شاید نکته‌ی مهمی را از حرف‌هایش برداشت کنم. چتر خلبانِ نپالی که کاملا روی زمین پهن شد، آن دو آماده‌ی پرواز بودند و پیتر کمک کرد که آن‌ها پرواز کنند. چترشان را بلند کرد و همراه آن‌ها دوید و این خود کمک بزرگی به راحت پریدن آن دو نفر بود. حالا دیگر آن دو رفته بودند و من و پیتر تنها بودیم و تعداد زیادی مردمِ بومی که از دور ما را نگاه می‌کردند و یک دختر و پسرِ جوانِ دیگر که آماده‌ی پرواز بودند و خیلی سریع بلافاصله بعد از همراهانِ من پرواز کردند. اما من و پیتر هنوز دور خودمان می‌چرخیدیم. نگران بودم. نکند مشکلی پیش آمده باشد که ما پرواز نمی‌کنیم!!! پنج دقیقه از رفتنِ همسفرمان گذشته بود اما این زمانِ کوتاه برای من معادل پنج ساعت بود.

کلاهِ ایمنی را سرم گذاشته بودم، صندلیِ مخصوص را پوشیده بودم و همچنان قدم می‌زدم. پیتر برای رفع نگرانیِ من گفت که ما منتظر می‌مانیم تا باد شرایطش برای پرواز مناسب شود. کمی خیالم راحت‌تر شد، پس ما منتظر باد هستیم. نمی‌دانم چه ربطی داشت اما مدام پیش خودم تکرار می‌کردم ای باد شرطه برخیز!!!! به محض اینکه پیتر احساس کرد، باد دارد شروع می‌شود جنب و جوشش زیاد شد، سریع صندلی من را به خودش وصل کرد و چند بار تلاش کرد تا چتر را بلند کند. بار اول، بار دوم و بار سوم بود که چتر بلند شد و پیتر اشاره کرد که بدوم. صدایش را درست نشنیدم و نمی‌دانستم باید بدوم یا راه برم یا کار دیگری بکنم. هرچه بود با حرکتِ سریعِ پیتر من هم ناخودآگاه پیش رفتم و گام‌های سریعتری برداشتم و چند قدم دویدم و دویدم و دویدم و بی اختیار خودم را از لبه‌ی پرتگاه پرت کردم. چند ثانیه نفسم بند آمد.

«من یک پرنده‌ااااااااااااااااااااااام» این اولین جمله‌ای بود که بعد از پریدن یا صدای بلند فریادش زدم. آنهم بعد از چند فریادِ کوتاه از سر هیجان. اصلا باور نمی‌کردم اینقدر سریع به خودم آمده بودم و تمام مدتی که ترسیده بودم در حد چند ثانیه بود. آنقدر غرق در حس و حالِ خوب بودم که حضور پیتر را حس نمی‌کردم. فقط من بودم و دریاچه‌ی فیوا زیر پایم. نمایی سیصد و شصت درجه از رشته کوه هیمالیا در اطرافم و قله‌ی آناپورنا مقابل چشمانم که اکنون پشت مه و ابر قرار داشت و هر از گاهی از آن پشت خودنمایی می‌کرد. چندین چتر دیگر هم در هوا بودند و مانند لکه‌ی کوچکی از آنجایی که من بودم دیده می‌شدند. پیتر یک چتر را نشانم داد و گفت همسفرت است. چند دقیقه‌ای در هوا چرخ زدیم و چرخ زدیم و چرخ زدیم و گاهی پیتر عملیات آکروباتیک انجام می‌داد. گاهی اوج می‌گرفت و چتر را جوری کنترل می‌کرد که ما نود درجه می‌چرخیدیم و کاملا افقی می‌شدیم. چندین بار این حرکت را تکرار کرد و باعث شد کمی حالم بد شود. ازش خواستم که حرکات چرخشی را کم کند تا حالم بهتر شود. پیتر گفت نمی‌دانستم که اینقد ضعیف هستی. این حرف قلبم را رنجاند. من دختر شجاعی بودم و پیش از این ورزش‌های هیجان‌انگیز زیادی انجام داده بودم. دختر ترسو و ضعیفی نبودم. حیف بود که حس خوبم را با این حرف خراب کنم. بنابراین سعی کردم این حرف را فراموش کنم و منظره‌ای که روبرو و زیر پایم است را در ذهنم حک کنم.

برای اینکه سرگیجه ام بهتر شود، پیتر چند دقیقه ای چتر را ثابت نگه داشت. از من خواست که کمی آرام باشم و فقط دریاچه را نگاه کنم. دقیقا بالای دریاچه بودیم. آن بالا نسیم خنکی می‌آمد و گرمایی را که از شدت هیجان و سرگیجه بدنم را داغ کرده بود، کمتر می‌کرد. پیتر در گوشم زمزمه می‌کرد که آرام باش و از منظره‌ای که می‌بینی لذت ببر. کمی حالم بهتر شده بود و بعد از آن باز هم چند دقیقه‌ای آن بالا بودیم و سپس برای فرود آمدن آماده شدیم. پیتر توضیح خاصی برای فرود به من نداده بود. سرعتمان را آهسته تر کرد و به زمین نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر شدیم. جفت پا روی زمین فرود آمدم و نهایتا تلو تلو خوران روی زمین دراز کشیدم. چتر را که از خودم جدا کردم، ایستادم و هنوز سرگیجه داشتم. جایی که فرود آمده بودیم، پر بود از خلبان‌ها و مسافرانشان. خانم جوانی بساطی داشت که نوشابه، آب و چای میفروخت. یک بطری نوشابه خریدم و روی یک سنگ کنار رودی که جریان آب ضعیفی داشت نشستم. نوشابه را یکسره سر کشیدم. کمی سرحال تر شده بودم. به خودم که آمدم دیدم، حس و ژست خلبانی را دارم که هواپیمای چند صد نفره‌ای را با موفقیت بر زمین نشانده است. حس عجیبی بود. تا همین یک دقیقه پیش آن بالا بودم و زمین و دریاچه و مردم از آن بالا خیلی کوچک و دور به نظر می‌رسیدند اما این لحظه روی همان زمین ایستاده بودم و به این فکر می‌کردم که رسیدن به آسمان آنقدرها هم دور و دست نیافتنی نبود. فقط چند ثانیه زمان می‌بُرد تا به آن اوج برسی و همان چند ثانیه کافی بود تا باز به زمین برگردی.

JrAUMfQwny9lceymocGey0ClG1xROuHuVFnydeKA.jpeg

عکس 102 (خلبان نپالی و مسافرش در حال آماده شدن برای پرواز)

 

 

oQooYZq1fsMtNjYj1p6xrVEORVMCXT4SYscdBmq2.jpg

عکس 103 (من یک پرنده‌ام و جهان زیر پایم است)

 

 

46AqtE1RAg5TZdlQY1YtHNkgCWinDIiCO6gcrTAT.jpeg

عکس 104 (روستای سارانکوت، شهر پوخارا و دریاچه‌ی فیوا در یک قاب)

 

 

puz6b7zMaE4eHAqm5jrQ38bo4Zc90gBt9AWNsZKn.jpeg

عکس 105 (سایت فرود پاراگلایدرها)

نیم ساعتی ایستادیم و حال و هوایمان بهتر که شد با پیترِ آلمانی و خلبانِ نپالی عکس گرفتیم و منتظر ماندیم تا جیپ بیاید دنبالمان. به نظرم ‌رسید زمان برگشت سریع‌تر از رفت بود. باز به همان دفتری رفتیم که رضایت‌نامه را امضا کرده بودیم. نیم ساعتی طول کشید تا عکس‌ها و فیلم‌هایمان را تحویل بگیریم. در این مدت هم متوجه‌ی صحبت خلبان‌ها با مسئول دفتر شدیم و فهمیدیم بعد از برگشتنِ ما هوا برای پرواز نامناسب بوده و دو خلبان که هنوز در آسمان بودند، سقوط کرده‌اند. البته حالشان خوب بود و آسیب چندانی ندیده بودند. به هر حال هرچه باشد شغل و تفریحشان این است و مسلما مواقع اضطراری راهکارهایی برای آسیب کمتر بلدند.

چند پیشنهاد برای پاراگلایدرسواری:

  • با توجه به فصلی که می‌خواهید پرواز را تجربه کنید لباس مناسب بپوشید. زمان سفر من یک بادگیر نازک هم مناسب بود.
  • کیف و کوله نمی‌توانید با خود حمل کنید، اگر لوازم ضروری به همراه دارید می‌توانید از کیف کمری یا گردنیِ کوچک و سبک استفاده کنید.
  • بدون شک این را می‌دانید که برای عکس گرفتن استفاده از دوربین عکاسی و موبایل هم بسیار تا بسیار سخت و البته خطرناک می‌باشد. پس پیشنهاد می‌شود مانند من به دوربین گوپروی خلبان بسنده کنید.
  • قرص ضد تهوع به همراه داشته باشید.

خلاصه به هتل برگشتیم ولی هنوز سرگیجه‌ی خفیفی داشتم که فقط استراحت و حرکت نکردن می‌توانست آن را تخفیف دهد. هوا ناگهان بارانی شده بود و ده دقیقه تگرگِ درشتی به پنجره و زمین و سقف می‌خورد، خیلی سریع هم تمام شد. هوا که تاریک شد، تصمیم گرفتیم برای خوردن شام و قدم زدن بیرون برویم. کنار دریاچه کمی قدم زدیم و از یک آقای بلال فروش بلال گرفتیم. امان از ادویه‌ی مخلوطی که روی بلال‌ها ریخته بود. هنوز مزه‌اش زیر زبانم است. این بلال که با پوست کباب شده بود به همراه آن ادویه تبدیل شد به بهترین بلالی که در زندگی‌ام خورده ام. نهایتا برای شام به رستوران بومرنگ Boomrang که خیلی اتفاقی پیدایش کردیم، رفتیم. از رستوران صدای ساز می‌آمد و به محض وارد شدن روی صحنه یک گروه دختر و پسر نپالی را دیدیم که با رقص‌های تک نفره و گروهی فضای رستوران را شاد کرده بودند. میزها با نور شمع روشن شده بودند، برای همین فضای رستوران خیلی شاعرانه گرم و صمیمی شده بود. یک سگ دوست داشتنی هم در رستوران برای خودش قدم می‌زد و مدام کنار میز ما می‌آمد و می‌نشست. قارچ و اسفناج خوردم و همسفرم یک سینی غذای نپالی سفارش داد. دلم می‌خواست ساعت‌ها توی این رستوران بنشینم و از فضای دوست داشتنی‌اش لذت ببرم. اما رقص ساعت ده تمام شد و بعد از آن رستوران خیلی خلوت شد و ما هم کم کم به هتل برگشتیم.

VFx9EOYyJLnObtQFFdd3dKIA4CwZGmhcUby7uqkF.jpeg

عکس 106 (این سگ مهربان و دوست داشتنی به تمام میزها سر می‌زد و همه دوستش داشتند)

oX0ZcEJZRkKYQ16mLJEIPQPipfx0f6BQTZLyhWEX.jpeg

عکس 107 (سینی غذای نپالی در رستوران بومرنگ چندین مدل غذای نپالی در این سینی سرو می‌شود که قیمتش از خرید تک تک غذاها به صورت جداگانه خیلی به صرفه‌تر است.)

  • هزینه‌ی پرواز با پاراگلایدر 5500 روپیه برای یک نفر
  • هزینه‌ی شام 370 روپیه برای دو نفر

روز هشتم سفر پوخارا- (سیزدهم فروردین 1396 سوم آوریل 2017)

امروز آخرین روز اقامتمان در این شهر خوش آب و هوا بود. دلم می‌خواست نهایت استفاده را از آرامشِ این شهر ببرم. بدون عجله و با خیالِ راحت، صبحانه‌ی تکراری‌ که زیاد دوستش نداشتم را خوردم و باز به سمت دریاچه رفتیم. یک قایق پارویی را برای یک ساعت اجاره کردیم. اولین بار بود که در یک قایق پارویی می‌نشستم و خودم هم باید پارو می‌زدم. به وسط دریاچه که رسیدیم دیگر از آن شلوغی اطراف دریاچه خبری نبود. یکدست آبی بود و یکدست آرامش. هر از گاهی قایق‌های دو نفره و یا یک نفره را می‌دیدم و برایشان دست تکان می‌دادم. وسط دریاچه که بودیم، یک بطری که روی آب شناور بود دیدم. دلم می‌خواست در آن یک نقشه‌ی گنج یا حداقل نامه‌ای از یک دختری که توسط دزدان ربوده شده و در آخرین لحظات فرصت کرده است، نامه ای بنویسد پیدا کنم. دلم می‌خواست می‌توانستم نجاتش دهم. اما بطری را که باز کردم خالی بود. نه خبری از نامه بود و نه از نقشه‌ی گنج!!!!! بله درست متوجه شدید من در مواقعی خاص دختری خیالباف هستم.

یک ساعتِ اجاره‌ی قایق تمام شد و قایق را تحویل دادیم. پارو زدن خسته‌مان کرده بود و برای تجدید قوا تصمیم گرفتیم که ناهار بخوریم. در خیابانِ اصلیِ شهر یک رستوران که فست فود هم داشت، انتخاب کردیم. رستوران Monsoon Bar &Grill خیلی بزرگی بود و تراس خیلی زیبایی رو به دریاچه داشت. بعد از یک هفته خوردن غذای نپالی، فرصتِ خوبی بود که فست فودِ نپالی را هم امتحان کنیم. یک پیتزا سفارش دادیم و Veg Pakauda. اما مزه‌ی پیتزا خیلی عجیب و غریب بود و پنیرش مزه‌ی شیر بز می‌داد. من هم ترجیح دادم همان Pakauda را بخورم.

بعد از ناهار هم قدم زنان به سمت هتل رفتیم. نیم ساعتی را توی اتاق چرخیدم و چمدانم را بستم و با خودم کلنجار رفتم که بخوابم و استراحت کنم. اما نشد که نشد. فکری در ذهنم چرخ خورد. موبایلم را برداشتم و از در هتل بیرون آمدم. ساعت‌ها در خیابانِ اصلی، کوچه‌ها و کنار دریاچه قدم زدم، به هر کسی که رسیدم سلام کردم و از برخوردشان فیلم ‌گرفتم. به کوچک و بزرگ، دختر و پسر، زن و مرد، نَمَسته (Namaste) گفتم و برایم جالب بود که بیشترشان با لبخند و مهربانی جوابم را ‌دادند. چند نفری هم جواب ندادند و یک تعداد هم آنقدر متعجب شده بودند که دیر به خودشان آمدند و فرصت نکردند جوابم را بدهند. اما مهربانی و ساده‌دلی را می‌شد در چهره‌ی همه‌شان دید. از همان بدو ورودم به این کشور متوجه شده بودم که مردمِ این کشور مهربانترین مردمی هستند که تا به کنون در سفرهایم با آنها برخورد داشته‌ام.

همچنان در حال فیلم گرفتن بودم که به کافه‌ی تاریکی رسیدم و چند جوان را دیدم که دور هم جمع شده‌اند، طبق عادتِ چند ساعتِ گذشته که به همه سلام می‌کردم و فیلم می‌گرفتم به آن‌ها هم سلام کردم. یکی که زودتر از بقیه متوجه حضور من شد با صدای بلند و نسبتا عصبانی به من فهماند که فیلم نگیرم، من هم سریع موبایلم را جمع کردم. خیلی اتفاقی در آن تاریکیِ کافه چهره‌ی یکی را شناختم. بله همان خلبان نپالی بود که روز قبل را با هم گذرانده بودیم!!!! متوجه شدم که دوستانش در حال رد و بدل کردن حشیش بودند و طبیعتا حضور من و فیلم گرفتن ممکن بود برایشان دردساز شود. خیلی کوتاه با خلبان صحبت کردم و از آن کافه دور شدم. با وجود این اتفاق آخر، باز چند ساعتی به همین نحو در خیابان‌ها گذشت و من سرشار از آنهمه انرژی مثبتی که دریافت کرده بودم به هتل برگشتم. البته در مسیر به این موضوع فکر می‌کردم که آیا خلبان نپالی دیروز حشیش کشیده بود؟؟؟؟

2mnr60ukp2hakLuEnWuFwQKVf4bPpOHZD48DlR6a.jpeg

عکس 108 (علاوه بر کافه و رستوران‌های شیک و تمیز که اصولا باب میل توریست‌هاست این کافه‌های کوچک و محلی هم در کوچه پس کوچه‌های شهر پوخارا به وفور دیده می‌شود)

 

2bkY3UzBUk3nZc4mULexqGHOSMnRgBESmbO7pqpr.jpeg

عکس 109 (سبزی فروشی)

 

Xm2BWhtSqck2hJ1ofemTtZuoPp001Artqzpt4Hgm.jpeg

عکس 110 (تعداد کمی زنجبیل تازه در سبدشان داشتند و برای فروش آن‌ها به بازار آمده بودند)

 

Jzt2Aaub8Iv5q6bjWaTHdnZOGb05PKRWrEzXJcxC.jpeg

عکس 111 (برای زنجبیل‌های تازه شان مشتری پیدا شده بود و من از این بابت خوشحال بودم)

 

wo4U2IjZEcs7U6XJYwtLa5EduwWKoDeJagUz7q79.jpeg

عکس 112 (قایقران - برای رفتن به جزیره‌ی کوچکی که آن سمت رودخانه است باید از قایق استفاده کنید. نام این قایق مسافربری را تاکسی دریایی گذاشتم)

 

cXBD8t2ZjFc6py9u9x1QG890NNNAhk3AT1io67Wt.jpeg

عکس 113 ( کنار دریاچه دست فروشان زیادی را می‌بینید که میوه و تنقلات می‌فروشند)

 

yD32017Ir8Kk8MXWMwvOIyYZVXWYd80a4Mydh7CE.jpeg

عکس 114 (بازار محلی در نزدیکی دریاچه‌)

عصر هم برای خرید بلیط و آخرین گشت در این شهر از هتل بیرون رفتیم. بلیط اتوبوس به مقصد بعدی یعنی جنگل‌های چیتوان (chitwan) را از همان آژانسی که بلیط پرواز با پاراگلایدر را خریده بودیم، تهیه کردیم و بعد از آن به بازار تبتی‌ها سر زدیم. بازارچه‌ی کوچکی که حدود ده پانزده تا مغازه داشت که تقریبا تمام محصولاتشان مشابه بود بعد از آن هم به ساحل دریاچه برگشتیم و بلال فروشی محبوبم را پیدا کردیم و باز یک بلال خوردم. شاید دیگر هیچ‌وقت شانس خوردن چنین بلال خوشمزه‌ای را نداشته باشم.

dPvWOKhW8SgPcsd5wMyYGZwxgf3doyafJnP3IrWB.jpeg

عکس 115 (فروش میوه و سبزیجات تازه‌ی محلی)

eYzS3EXgcJUABSue2uU5cKVtM76Z8Ht3qe5lYK0w.jpeg

عکس 116 (دریاچه‌ی آرام فیوا)