شب آخر اقامتمان در این شهر بود و گفتیم برای آخرین بار به رستوران دوست داشتنیمان بومرنگ (Boomerang) برویم و با یک تیر چند نشان بزنیم. هم غذای خوشمزهی نپالی بخوریم، هم رقص محلی و هم دوست عزیزمان یعنی سگ محبوبم را ببینیم. به رستوران که رسیدیم خبری از رقص و آواز نبود. ظاهرا امشب مراسم را زودتر تمام کرده بودند. رستوران هم خلوت بود. ما بودیم و میز کناریمان که یک زوج چینی بودند. اما دوست عزیزمان همچنان همانجا پرسه میزد. مدیر رستوران که یک خانمِ حدودا چهل ساله، بلند قامت، شیک پوش و خوش لهجه بود، نزد ما آمد و چند دقیقه با هم صحبت کردیم. ما و زوج چینی را به یک تیرامیسوی خوشمزه دعوت کرد. غذایمان که تمام شد، نیم ساعتی نشستیم تا بارانی که تازه باریدن گرفته بود، شدتش کم شود. در این مدت هم باز با همان بانوی مهربان صحبت کردیم و او از مدل موی من تعریف کرد و دل من را بیشتر برد و من با انرژیای مضاعف به هتل برگشتم. در این چند روزی که در پوخارا بودیم، صبح تا ظهر هوا کاملا بهاری و خنک بود، ظهرها رو به گرمی میرفت و عصرها باز خنک میشد و شبها هم اصولا بارانهای رگباری میآمد و بیشتر از نیم ساعت طول نمیکشید و هوا بعد از باران خنک و لطیف میشد. اما موضوع جالبی که من را متعجب میکرد پالتوها و کاپشنهای چرمی و گرمی بود که مردم در تمام طولِ روز تنشان بود! حتی زمانی که خورشید درست وسط آسمان بود. این موضوع در کاتماندو هم توجهم را جلب کرده بود.
عکس 117 (این پسربچه همراه با دوستانش در حال ماهیگیری با بطری بود و اصرار داشت دوربینم را به او بدهم تا از من یک عکس بگیرد. و البته من نپذیرفتم. برخلاف تصوری که قبل از سفر در مورد مردم نپال داشتم همین مدت کوتاه کافی بود تا بفهمم مردم نپال بسیار شریف و قابل اعتمادترین مردم دنیا هستند و من هیچ وقت نگران دزدیده شدن وسایلم نبودم. اما شیطنت خاصی در چشمان این کودک بود که باعث شد دوربینم که جانم است را به او ندهم!!!!)
عکس 118 (ماهیفروش)
عکس 119 (خاله ریزهی نپالی – مدام خاله ریزه را سر کوچهی هتل میدیدم. آنقدر خجالتی بود که با هر بار نمسته گفتنِ من از خجالت آب میشد)
عکس 120 (دانشآموزان نپالی در حال برگشت از مدرسه به خانه)
- کرایهی قایق پارویی 100 روپیه برای 45 دقیقه تا یک ساعت
- هزینهی ناهار 350 روپیه برای دو نفر
- هزینهی بلیط اتوبوس از پوخارا به چیتوان 800 روپیه برای هر نفر
- هزینهی شام 370 روپیه برای دو نفر
- مبلغ 10200 روپیه هزینهی سه شب اقامت در هتل Sampada Inn
روز نهم: پوخارا - پارک ملی چیتوان (چهاردهم فروردین 1396 – چهارم آوریل 2017)
حرکت اتوبوس به سمت مقصد بعدیمان ساعت 6:30 صبح بود و ما ساعت 6 به ایستگاه اتوبوس رفتیم. فاصلهی شهر پوخارا تا روستایی که قصد اقامت در آن داشتیم حدود 150 کیلومتر بود، اما شنیده بودیم به خاطر کوهستانی بودن مسیر و شرایط نامناسب جادهای از نظر زمانی حدود 5 ساعت فاصله دارد. همان اوایلِ جاده اتوبوس برای صرف صبحانه توقف کرد، البته ما صبحانه نخوردیم و از همان خوراکیهایی که همراهمان بود استفاده کردیم. بعد از اتمام صبحانه هنوز یک ساعتی از حرکت اتوبوس نگذشته بود که به ترافیک سبکی رسیدیم اما هرچه جلوتر میرفتیم ترافیک سنگینتر میشد. آنقدر که هر نیم ساعت به اندازهی چند متر جلو میرفتیم. تا جایی که تقریبا تمام ماشینها و اتوبوسها ایستادند و مردم از اتوبوس پایین آمدند. تا جایی چشم کار میکرد، اتوبوسهای معمولی و توریستی و مینیبوس و چند ماشین شخصی متوقف بودند و مردمی نگران که از ماشینهایشان بیرون آمده بودند. بعد از یکی دو ساعت، چند ماشین شخصی راهشان را کج کردند و برگشتند. اما بیشتر اتوبوسها و مسافران همچنان ایستاده بودند. هیچکس هم نمیدانست که دلیلِ این ترافیک چیست. اتوبوسِ ما توریستی بود و شرایطمان بهتر از مینیبوسهای محلی و اتوبوسهای معمولی بود. کولر داشت و صندلیهایش راحتتر بودند. جمعیت کمتری هم در اتوبوسمان بود. مسافرانِ اتوبوسِ ما بیشتر توریست بودند و عجیب بود برایم که تا این حد صبور هستند. مادر و پسر خردسالی بودند که در کمالِ آرامش از این فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردند. مادر کتاب میخواند و پسرک کتابی که در تبلتش بود را مطالعه میکرد و هر از گاهی کتابهایشان را با هم عوض میکردند. مادر و دختربچهای بودند که دخترک مو طلایی مدام از اتوبوس بیرون میرفت و خودش را با بقیهی بچهها سرگرم میکرد و گاهی هم خاک بازی میکرد. پسرِ جوانی بود که از فرصت استفاده کرده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. یک خانوادهی انگلیسی که کاملترین خانوادهی اتوبوسِ ما بودند شامل پدر، مادر، سه پسر که بزرگترینشان حدودا 18 ساله و کوچکترینشان که حدود 8 ساله به نظر میرسید، هم در اتوبوس بودند. هنوز یک ساعتی از توقفمان نگذشته بود که پدرِ این خانواده به همراه بزرگترین پسر از ماشین بیرون رفتند و تا ظهر برنگشتند. من هم مدام از اتوبوس بیرون میرفتم و برمیگشتم. میخوابیدم و بیدار میشدم. عکسهای دوربینم را نگاه میکردم و هر از گاهی هم خوراکی میخوردم.
عکس 121 (دخترک موطلایی در اتوبوس پوخارا به چیتوان)
حدود پنج یا شش ساعت از ماجرا گذشته بود و دیگر آفتاب به عمودیترین حالت خود رسیده بود و هوا گرم شده بود و گرما بیشتر کلافهمان میکرد. راننده، کولر اتوبوس را روشن کرده بود و هوای داخل مناسبتر بود، بنابراین ماندن در اتوبوس بهتر از بیرون رفتن بود. هر از گاهی همهمهای بین جمعیت میافتاد و ما گمان میکردیم هر مشکلی که پیش آمده رفع شده اما باز هم خبری از حرکت کردن نبود. دیگر زمان از دستم در رفته بود اما میدانم که عصر شده بود. پدر و پسر انگلیسی که همان صبح بیرون رفته بودند، برگشتند. آمدنشان برایمان امیدی بود. هم میتوانستیم بفهمیم ماجرا از چه قرار است و هم اینکه شاید بازگشتشان نوید خبری خوش باشد. آنقدر خسته و آفتاب سوخته بودند که حدس زدم، این چند ساعت را سخت کار کردهاند. اکنون هوا خنکتر شده بود و همهمان از اتوبوس بیرون رفتیم. تقریبا تمام مردم از اتوبوسها خارج شده بودند. من و خانوادهی انگیسی که پدر و سه پسرش بودند، روی یک سکو نشسته بودیم و حرف میزدیم. چند سالی بود که بخاطر شغلِ پدرِ خانواده دبی زندگی میکردند و قرار بود یک سری از دوستانشان که از انگلیس میآمدند، در چیتوان به آنها بپیوندند. برایمان تعریف کرد که چند کیلومتر جلوتر کوه ریزش کرده است و دو ماشین زیر سنگها مدفون شدهاند و چند نفر جانشان را از دست دادهاند. از آنجا که مسیر کوهستانی بود و جاده خاکی و باریک، روند امدادرسانی و باز کردنِ جاده خیلی کند پیش رفته بود.
عکس 122 (جادهی خاکی، ناهموار و باریک پوخارا به چیتوان که روند امداد رسانی را کند میکرد)
در این مدت تقریبا آذوقهمان تمام شده بود. حتی آب هم نداشتیم. یک دکهی کوچک که موادغذایی میفروخت، در نزدیکیمان بود. اما ظاهرا مردم آنجا را خالی کرده بودند. البته از بابت تشنگی و گرسنگی زیاد نگران نبودم، چرا که مطمئن بودم در این شرایطِ سخت مردم همدیگر را تنها نمیگذارند و اگر بنا باشد شب را در راه بمانیم، حتما یکی خوراکیهایش را با ما قسمت میکند. اما لحظهای را یادم است که در اتوبوس روی صندلی ولو شده بودم و صدای باز شدنِ لفاف پلاستیکیِ یک خوراکی را شنیدم. برگشتم و دیدم یک زوج جوان دارند بیسکوییت شکلاتی میخورند. چند ثانیه نگاهشان کردم و یاد گرسنگی خودم افتادم. خدا خدا میکردم متوجه نگاه من شده باشند و به من بیسکوییت تعارف کنند. اما این اتفاق نیفتاد.
عکس 123 (مردمی که بعد از ساعتها انتظار هر کدام به کاری مشغول بودند)
عکس 124 (تپههای سرسبز در جاده پوخارا به چیتوان – تنها دلخوشیام در آن لحظاتِ سخت دیدن تپههای سبز و با صفا بود)
ساعت حدود شش عصر بود. حدود 12 ساعت بود که در راه مانده بودیم. ناگهان دیدم آن دور دستها جمعیت به جنب و جوش افتادهاند و همه دارند به سمت اتوبوسهایشان میروند. شک داشتم که آیا مثل چند باری که قبلا این اتفاق افتاده بود، شایعه و توهم است یا واقعا مسیر باز شده است. اما این بار خواب و خیال نبود. همه آنقدر خوشحال شدند که دست زدند. اتوبوس ها خیلی آهسته حرکت میکردند و تا نیم ساعت پیشرفتمان خیلی کند بود اما امید داشتیم. از این جادهی تنگ و باریک و کوهستانی خارج شدیم و مسیر چند شاخه شد و دیگر از این حجم ترافیک خبری نبود.
هوا تاریک شده بود. سه ساعت از زمانی که راه باز شده بود، میگذشت و من هر روستایی را که میدیدم ته دلم خدا خدا میکردم که روستای مورد نظرمان همینجا باشد. ساعت حدود نه شب شده بود که اتوبوس جایی ایستاد که ظاهرا انتهای مسیر بود و همگی پیاده شدند. هیچ چراغ یا نوری نبود. جایی را نمیدیدیم و نمیدانستیم کجا هستیم و حتی نمیدانستیم چطور خود را به محل اقامتمان برسانیم. همین حین یکی نام ما را صدا زد. فکر کردم تشابه اسم است اما انگاری واقعا شخصی منتظر ما بود و دنبال ما میگشت. اسممان را روی یک برگه نوشته بود و از ما خواست ما را به هتل برساند. شخص دیگری کمک کرد و چمدان را در یک ماشین شاسی بلند گذاشت و به سمت هتل رفتیم. هنوز هم فکر میکردم ممکن است اشتباهی پیش آمده باشد!!!! به هتل که رسیدیم چند نفر منتظرمان ایستاده بودند. مدیر هتل و سه شخص دیگر، که بعدا فهمیدم آن سه نفر گارسون، باغبان و تنها کارمند هتل هستند. خبر ریزش کوه را شنیده بودند و میدانستند ما در راه ماندهایم. برای همین دنبالمان آمده بودند. در این لحظه هیچ چیز بیشتر از دیدن چند مرد مهربان که به استقبالمان آمده بودند و همچنین رسیدن به هتلمان، نمیتوانست مرا خوشحال کند. هتلمان در منطقهی ساوراها (Sauraha) در پارک ملی چیتوان قرار داشت. ورودی زیبایی داشت و پشت این ورودی، باغی قرار داشت که بسیار زیباتر بود. البته در این تاریکی خیلی جزییات دیده نمیشد و من بیصبرانه منتظر بودم که صبح شود و بتوانم گوشه گوشهی این باغ را ببینم.
مدیر هتل کریسنا (Krishna) ابتدا ما را به اتاقمان برد. تمام اتاقها در وسط باغ و به صورت کلبههای کوچکی در یک ردیف، کنار هم قرار داشتند. بعد از تحویل دادن اتاق، ما را به انتهای باغ برد و رستوران را نشانمان داد و در مسیر در مورد برخورد با حیواناتی که ممکن است شبانه در باغ دیده شوند، هشدار داد. ظاهرا چند ساعت قبل یک کرگدن در باغ دیده بودند. البته این باعث ترسیدن من نشد و من تا روز آخر اقامتم در این هتل آرزو میکردم که بتوانم از نزدیک یک کرگدن ببینم !!!! شاید خطرناک بود اما اگر میدیدم یک تجربه و ترس هیجان انگیز برایم میشد. کریسنا ما را به رستوران برد و از گارسون که پسر نوجوانی بود، خواست برایمان غذای گرم بیاورد. هم گرسنه بودم و هم خسته. البته گرسنگی بر خستگی غلبه کرده بود و خوراک را به خواب ترجیح میدادم. گارسونِ نوجوان خودش را رامس (Ramesh) معرفی کرد. برایمان ابتدا چای و سوپ آورد و بعد من غذای محبوبم نودل سبزیجات (Vegetable Noodels) و همسفرم برنج تَفت داده شده (Fried rice) سفارش داد. هر دو غذا فوقالعاده خوشمزه بودند و البته کمی شور. قبل از اینکه غذایمان را بیاورد، کریسنا سر میزمان نشست و خواست که برنامهی تورها و تفریحات چیتوان را برایمان توضیح دهد. اما خستهتر از آن بودیم که بتوانیم به صحبتهایش گوش دهیم. بنابراین دوستانه از او خواهش کردیم که فردا سر میز صبحانه با هم صحبت کنیم.
به اتاق که رفتیم، روی تخت ولو شدم و به روزی که پشت سر گذاشته بودم فکر کردم. به اینکه منِ امروز، با منِ سالیانِ قبل، چقدر تفاوت دارد. سالها پیش، قبل از آنکه جهانگردی و سفر را آغاز کنم، دختری بودم کم طاقت و حساس. همه چیز باید طبق برنامهریزی ام پیش میرفت. در سفرها و تفریحات خانوادگی و کوتاه، تغییرات هر چند جزئی در برنامهها، مرا آشفته و پریشان میکرد و نتیجه این میشد که سفر و روزم خراب شود. در خیلی مواقع هم با خودم قهر میکردم. اما منِ امروزم را که مرور میکردم، دیدم از آن دخترکِ حساس چیزی باقی نمانده است. عجیب بود که با تمام خستگی و گرسنگی که در این یک روز کشیده بودم، خاطره ی بدی از آن در ذهنم نمانده بود، یک روزِ کامل از برنامههایی که برای گردش در این روستا داشتم را از دست داده بودم اما باز هم خوشحال بودم. با یک خانوادهی انگلیسی آشنا شده بودم. مادرِ جوان با پسرکوچکش، دخترک بازیگوش و پدری با سه دخترش را دیده بودم که حتی با آنها حرف هم نزده بودم اما به من دنیایی درس یاد داده بودند و مهمتر از همه اینکه من همیشه متفاوت بودن را دوست داشتم و امروز یک روزِ متفاوت در زندگیام بود. من امروز خوشحالترین آدمِ خستهی دنیا بودم.
- کرایهی تاکسی از هتل پوخارا تا ترمینال اتوبوس 200 روپیه
- هزینهی شام 520 روپیه برای دو نفر
روز دهم: پارک ملی چیتوان- (پانزدهم فروردین 1396 – پنجم آوریل 2017)
امروز که از خواب بیدار شدم، هنوز مقداری از خستگی روز قبل در تنم مانده بود. اما خواب نتوانست مرا وسوسه کند. علیالخصوص که دیشب نتوانسته بودم درست و حسابی هتل و باغ را ببینم. تصمیم گرفتم قبل از صبحانه کل هتل را بررسی کنم. هتل River View Jungle Camp در واقع یک باغ بزرگ بود با پرچینهای کوتاهی در اطرافش، که میتوانستی از بیرون سرک بکشی و هتل باغ را ببینی. سمت راست ورودی باغ، روی یک دیوار، تابلوی قشنگی از اسم هتل بود. از درب چوبی هتل که وارد شدم، فضایی بود برای پارک ماشین و بعد از آن یک اتاق که حکم پذیرش را داشت اما همیشه درش بسته بود و کسی آنجا حضور نداشت. جلوی پذیرش برای خوشآمد گویی به مهمانان یک ظرف مسی بزرگ با آب و گُل گذاشته بودند. آفتاب مایل بود و سایههای زیبایی روی این آب و گُل انداخته بود.
عکس 125 (ورودی هتل River View Jungle Camp)
عکس 126 (ظرف آب و گُل برای خوشامدگویی به مهمان)
از پذیرش که رد شدم باغ بزرگی روبرویم بود. سمت چپ این باغ سنگفرشهای باریکی قرار داشت که به سمت اتاقها میرفت. خبری از ساختمان چند طبقه نبود. اتاقها در یک ردیف و با فاصله در کنار هم قرار گرفته بودند. هر اتاق یک تراس کوچک داشت با میز و صندلی و یک حمام و دستشویی نسبتا بزرگ. در انتهای مسیر اتاقها یک ویلای دو طبقهی خیلی بزرگ قرار داشت که ظاهرش خیلی شیک و تمیز بود و هر طبقهاش جداگانه اجاره داده میشد و تفاوت قیمتش نسبت به سایر اتاقها حدود بیست دلار به ازای هر شب بود. در انتهای هتل رودخانهی معروف چیتوان به نام راپتی (Rapti) قرار داشت که جنگل وحشی را از روستا جدا میکرد. از هر طبقه ویلا رودخانه و جنگل دیده میشد. در ادامهی مسیرِویلا، رستوران هتل قرار داشت. روبروی رستوران هم دو آلاچیق بزرگ که با نیمکت و صندلی چیدمان شده بود. کنار این آلاچیقها هم یک تاب بسیار بلند که به شاخههای یک درخت بسته شده بود. یک تاب دو نفره نیمکتی که جان میداد برای اینکه رویش بنشینی و قهوه بنوشی و رودخانهی وحشیِ روبرویت را ببینی و البته کودک درونم به محض دیدن تاب بلند، مرا به سمتش کشاند و به یاد دوران کودکی چند دقیقهای تاب خوردم.
عکس 127 (هتل River View Jungle Camp)
عکس 128 (نمای هتل و باغ از آلاچیق)
ظاهرا تنها مسافران هتل ما بودیم و به پیشنهاد رامس گارسون نوجوان تصمیم گرفتم، صبحانه را در آلاچیق بخورم. صبحانه بوفه باز نبود ولی کامل بود و البته خوشمزه. همسفرم و مدیرِ هتل هم به من پیوستند. منظرهای که از این آلاچیق دیده میشد زمینِ بزرگی بود که با علفهای بلندی پوشیده شده بود و رودخانهای که در آن سمتش درختان بلندی از پارک ملی چیتوان قرار داشت.
پکیج پیشنهادی کریسنا، سافاری با جیپ در جنگل، کانو سواری در رودخانه، پیادهروی در جنگل، گشت و گذار در دهکدهی طارو و دیدن رقص محلی، بازدید از محل پرورش فیل، بازدید از حمام فیلها و ... بود که قیمت این پکیج با هم 120 دلار برای دو نفر بود. البته امکان رزرو هر تور به صورت جداگانه هم وجود داشت. از کریسنا خواستیم که به ما فرصت دهد تا فکر کنیم. بعد از صبحانه از هتل خارج شدیم تا کوچه و خیابان اطراف هتل را ببینیم. در مسیر از یک آژانس طبیعتگردی، قیمت این پکیج را سوال کردیم که تفاوت چندانی با قیمت هتل خودمان نداشت. بنابراین از هتل خودمان آنهم فقط سافاری در جنگل را برای روز بعد رزرو کردیم. در گشت و گذار، مغازهای را دیدیم که دوچرخه اجاره میداد. جرقهای به ذهنمان زد که با دوچرخه به روستای طارو برویم. هزینهی اجارهی دوچرخه خیلی خیلی کمتر از تور روستاگردی بود. بنابراین دو دستگاه دوچرخه اجاره کردیم، به هتل برگشتیم و خودمان را برای روستاگردی آماده کردیم.
آدرس روستای طارو را از مردم پرسیدیم ظاهرا زیاد دور نبود و فقط چند کیلومتر فاصله داشت. ظهر بود و خورشید به وسط آسمان رسیده بود. هوا گرم بود و ما در جادهی خاکی و پر از دستانداز و چاله رکاب میزدیم. البته عجلهای نداشتیم و هرجا که خسته میشدیم، میایستادیم و استراحت میکردیم. چیزی که توجهم را جلب کرد، زندگی سنتی و اصیلِ مردم بود. این روستا اصالتش را حفظ کرده بود و حضورِ پررنگ توریستها در چیتوان باعث نشده بود نحوهی زندگیشان را تغییر دهند. شغلشان کشاورزی و دامداری بود. از جادهی اصلیِ روستا خارج شدیم و در یک فرعی مسیرمان را ادامه دادیم. در انتهای این مسیرِ فرعی یک مزرعهی بزرگ و یک خانهی کوچک بود. خانوادهای را دیدم که لباسهای محلی زیبایی پوشیده بودند و داشتند سوار کالسکه میشدند. از خانمی که در کالسکه نشسته بود اجازه گرفتم تا از او عکس بگیرم. کل افراد خانواده جمع شدند و من از اینِ جمع خانوادگی یک عکس گرفتم و این قابِ عکسِ خانوادگی همیشه در ذهنم خواهد ماند!
عکس 129 (یک خانواده از اهالی روستای طارو)
از همان مسیر فرعی که آمده بودیم برگشتیم و باز وارد جادهی اصلی شدیم. رکاب زدیم و رکاب زدیم و رکاب زدیم. تا جایی که دیگر واقعا خسته شده بودم. بنابراین توقف کردیم و زیر سایهی یک درخت نشستیم و استراحت کردیم. آن سوی جاده یک مزرعهی بزرگ بود. بعد از کمی استراحت دوربینم را برداشتم و به سمت مزرعه رفتم. دو زن را دیدم که یکی گاوی را دنبال خودش میکشید و یکی دیگر زیر سایهی درخت نشسته بود و با کلاف کاموا و بافتنی خودش را سرگرم کرده بود. در نهایت هر سه نفرمان زیر درخت جمع شدیم و با ایما و اشاره چند کلمهای با هم صحبت کردیم. در راه برگشت از مزرعه هم یک گاوِ لاغر که احتمالا مرا همانند علف تازهای میدید، دنبالم دوید و من تا جان در بدن داشتم دویدم و دویدم و دویدم تا به جاده و دوچرخهام رسیدم. همسفرم هم در این مدت هم صحبتی برای خودش پیدا کرده بود و حسابی سرگرم شده بود.
عکس 130 (مزرعهای در روستای طارو)
عکس 131 (زنی از قبیلهی طارو - هنگامی که خواستم از این زن عکس بگیرم سریع لباس و شالش را مرتب کرد که من در همان حین از او عکس گرفتم. خودم این عکس که پر شالش در هواست را بیشتر دوست دارم)
عکس 132 (دو زن از قبیلهی طارو)
عکس 133 (هنگامی که این چهار کودک را دیدم سخت مشغول شیطنت بودند. از دوچرخهام پیاده شدم و به هر کدام چند شکلات دادم. به گمانم سوژهی دوربین توریستهای زیادی شدهاند که اینگونه ژست گرفتن را بلدند)
از یکی از زنان محلی روایتی در مورد روستای طارو شنیدم که شاید شنیدنش برای شما هم جالب باشد. در زمانهای خیلی دور در برههای از زمان، بیماری مالاریا گریبان مردمان روستا را میگیرد. در هر خانهای حداقل چند نفر در اثر این بیماری فوت میکنند. تقریبا روستا و مردمش در حال نابودی بودند. بزرگان روستای طارو اعتقاد داشتند که این بیماری چهرهی مردمان روستای طارو را میشناسد و هرجا که ببیندشان سراغشان میرود. گرد هم آمدند و تنها راهحلی که به ذهنشان رسید این بود که مالاریا را به طریقی گمراه کنند. بنابراین مردم شروع به ساخت نقابهای چوبیای کردند و آن را بر در خانههایشان نصب کردند تا مالاریا فقط این نقاب را ببیند و دیگر چهرههای این مردم را نشناسد و عجیب این بود که بعد از این، دیگر هیچ کدام از مردم به این بیماری مبتلا نشدند. هنوز هم نقابهای چوبیای که ساختهاند در روستا دیده میشود. دو ساعتی از گردشمان در روستا میگذشت که تصمیم گرفتیم برگردیم. گرمای هوا کلافه کننده بود. راه برگشت را گم کرده بودیم و مسیر طولانیتر شده بود. اما بالاخره به روستای ساوراها که محل اقامتمان بود، رسیدیم.
عکس 134 (این چهرهی یک زن اصیل از قبیلهی طارو است)
تا عصر در هتل ماندیم و از فضای باغ برای آرامش و استراحت استفاده کردیم. باغبانِ مهربان هتل هم چپ و راست به ما لبخند میزد و با اشاره از من خواست در باغبانی کمکش کنم. اما من خستهتر از آن بودم که بتوانم باغبانی کنم. اگر شرایط مناسبتر بود، حتما اینکار را میکردم. بعد از چند ساعت استراحت باز دوچرخههایمان را برداشتیم و این بار به سمت دیگری رفتیم. بخشهایی از این جاده پر از دستانداز و چاله بود و بعضی جاها آسفالته و صاف. دو طرفِ مسیر هم تا چشم کار میکرد مزرعه بود. بعد از یک ساعت رکاب زدن و استراحت در مسیر به محل پرورش فیلها رسیدیم. دوچرخههایمان را کنار یک کافه گذاشتیم و یک مرد به ما اطمینان داد که جایش امن است و با خیال راحت بروید و برگردید. ما هم به این مردِ مهربان اطمینان کردیم و از پل چوبی روی رودخانه عبور کردیم و به دشت وسیع و سرسبزی رسیدیم که جادهای از میانش عبور میکرد و انتهای این جاده مقصدمان بود.
عکس 135 (از اهالی روستای ساوراها)
عکس 136 (مزرعهای در مسیر ساوراها به مرکز پرورش فیل)
در این محل، به زاد و ولد فیلهای وحشی کمک میکنند. بدین ترتیب که فیلهای ماده را به نوعی زندانی کرده و منتظر ورود فیلهای نر از جنگل میمانند. بعد از جفتگیری، مراقبت از فیل ماده شروع میشود و تا بعد از زایمان و رسیدن سن فیل نوزاد به میزان خاصی در همان محل از آنها نگهداری میکنند و سپس در جنگل رها میشوند. فیلهای نر وحشی حیوانات خطرناکی هستند و در صورتی که احساس خطر کنند و یا به حریم آنها نزدیک شوید، حالت تهاجمی به خود گرفته و حملهور می شوند. در هنگام بازدید یک فیل نر به ملاقات همسر باردار خود آمده بود و نگهبانان محل اجازه نزدیک شدن ما را به فیلها نداند. چرا که تنها جداکننده محیط فیلها از بازدیدکنندگان یک داربست چوبی یا فلزی بسیار کوتاه بود. یک ساعتی فیلها را تماشا کردیم. بعد از آن به همان دشت وسیع و سرسبز که سرشار از جذابیت و آرامش بود، بازگشتیم. چند دقیقهای روی زمینِ سبزِ این دشت خوابیدم، چند دقیقهای دویدم و کلاهم را به هوا پرتاب کردم و تا میتوانستم انرژیام را تخلیه کردم.
عکس 137 (مرکز پرورش فیل)
باید دوچرخهها را تا شب پس میدادیم و وقت زیادی نداشتیم. وقتی به روستا برگشتیم هوا تقریبا تاریک شده بود و بعد از تحویل دوچرخهها، یک ساعتی در روستا قدم زدیم و مغازهها را نگاه کردیم و به هتل برگشتیم و بقیهی وقتمان را در باغ گذراندیم. برای شام هم همان غذای شب قبل را سفارش دادیم.
- اجارهی یک دستگاه دوچرخه مبلغ 200 روپیه برای یک روز
- ورودی مرکز پرورش فیل 50 روپیه برای هر نفر
- هزینهی شام 520 روپیه برای دو نفر
روز یازدهم: پارک ملی چیتوان (شانزدهم فروردین 1396 – ششم آوریل 2017)
امروز دو مسافر دیگر هم به هتل آمده بودند. یک خانم و آقای میانسالِ اتریشی، که هنگام صبحانه در آلاچیق کناری ما نشسته بودند. ناراحت بودم از اینکه فردا باید این هتل و روستای دوست داشتنی را ترک کنیم، بنابراین به همسفرم پیشنهاد دادم یک شب از اقامتمان در شهر بعدی را کنسل کنیم و به جایش یک شب بیشتر اینجا بمانیم و او هم از خدا خواسته، بلافاصله به هتل بعدی ایمیل زد و یک شب را کنسل کردیم. انگار دنیا را به من داده بودند. چه خوب بود که میتوانستم بیشتر از آرامش و تفریحات این شهر استفاده کنم. هنگام صبحانه با رامس صحبت میکردیم. از خودش برایمان گفت. از اینکه دوست دارد در شغلش حرفهای شود و به ژاپن برود. تا به حال به هیچ کشوری هم سفر نکرده بود. به رامس گفتم اگر به ایران آمدی میتوانی مهمان من باشی و در منزل من اقامت کنی. رامس در حین صحبتهایش به ما گفت که هر روز ساعت ده صبح در ساحل رودخانه و دقیقا مقابل هتل خودمان مراسم حمام فیلها برگزار میشود. ساعت 9:30 بود، صبحانه را سریع تمام کردم و به ساحل رفتم.
ساحل خیلی خلوت بود و هنوز خبری از فیل و فیلشویی و مردم نبود. به جز یک دختر و پسر جوان که متوجه شدم ایرانی هستند. خوشحال شدم و با هم کمی صحبت کردیم. مالزی زندگی میکردند و از آنجا به نپال آمده بودند. در بین صحبتهایمان یک فیل عظیمالجثه همراه با صاحبش که مردِ جوانِ قد بلند و سبزهرویی بود به سمت ما آمدند و داخل رودخانه رفتند. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که مردِ جوان به ما اشاره کرد که میتوانیم سوار فیل شویم. من هم که انگار دنیا را به من داده باشند سریع کفشهایم را در آوردم و پاچههای شلوارم را بالا زدم. و خودم را به وسط رودخانه رساندم و به کمک مرد جوان سوار بر فیل شدم. اسم فیل مهربان «پونام» بود و با هر تکانی که صاحبش به او میداد و هر ضربهی آرامی که بر پشتش میزد و کلمات جادوییای که میگفت پونامِ عزیز خرطومش را پر از آب میکرد و بر روی من میپاشید. چند دقیقهای آب بازی کردیم و نهایتا مرا داخل آب پرتاب کرد و این آب بازی با پونام تبدیل شد به یکی از بهترین خاطرات این سفرم. دخترِ جوانی که همین چند دقیقه پیش با او هم صحبت شده بودم هم سوار بر پونام شد و با هم آب بازی کردند.
عکس 138 (پونام)
عکس 139 (شیطنت فیلی)
در این بین من به اتاق رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم و باز به ساحل برگشتم. در طول همین چند دقیقه ساحل پر از جمعیت شده بود. هم مردم بومی و هم توریستها برای آب بازی و شستشوی فیلها به ساحل آمده بودند. در همین حین با یک دختر و پسر جوان ایرانی دیگر آشنا شدیم. اسما و اسماعیل زوجِ کوهنوردی بودند که تازه از صعودِ قلهی آیلند پیک برگشته بودند. نیم ساعتی شش نفری با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که باز همدیگر را ببینیم. البته آن چهار نفر فردا این روستا را ترک میکردند و به کاتماندو برمیگشتند. ما به اتاقمان برگشتیم. باید برای سافاری در جنگلی که به خاطرش به اینجا آمده بودیم، آماده میشدیم. اسما و اسماعیل هم برنامهی فیل سواری در جنگل داشتند و مهدی و همسرش هم تصمیم داشتند تا شب در هتل بمانند و استراحت کنند.
عکس 140 (ساحل مقابل هتل River View Jungle Camp - هر روز راس ساعت 10 صبح فیلبانها برای شستشوی فیلهایشان به این ساحل میآیند. بازی با فیلها تبدیل به یک جاذبهی گردشگری در این منطقه شده است و هر روز توریستهای زیادی را به این مساحل میکشاند و البته منبع درآمد خیلی ناچیزی برای صاحبان فیل)
عکس 141 (آب بازی خانوادگی با پونام)
برنامه بازدید از جنگل حدود ظهر آغاز میشد. ساعت 12:30 ظهر بود و ماشینِ هتل، ما و کریسنا را به مکانی برد که آنجا شروع تورهای سافاری بود. نیم ساعتی در آفتاب ایستادیم تا بالاخره کریسنا یک نفر را به ما نشان داد و گفت این جنگلبانی است که شما را در مسیر همراهی میکند. یک خانوادهی نپالی با فرزندشان، یک دختر و پسر جوان به همراه یک خانم میانسال هم سایر همراهان ما بودند. برای رسیدن به ورودی جنگل یعنی جایی که جیپها مسافران را سوار میکردند باید با کانوی محلی از رودخانه عبور میکردیم. کانو، قایقهای چوبی باریک و بسیار درازی است که قایقران انتهای قایق با پاروی بلندی که همان نی بامبو است میایستد و بقیهی مسافران کف قایق مینشینند. خوشحال بودم از اینکه بالاخره کانو سواری را هم هرچند کوتاه تجربه کردم. آن سمت رودخانه درست ورودی جنگل تعدادی جیپ منتظر مسافران بودند. ما هم به همراه جنگلبان و آن چند نفر مسافر دیگر سوار شدیم و من از شوق جنگل نوردیِ چهار ساعته در پوست خودم نمیگنجیدم. یک نکتهی مهم برای سافاری در جنگلهای وحشی پوشیدن لباس مناسب است. استفاده از لباسهای رنگ روشن، پر زرق و برق و رنگهای تحریک کننده علیالخصوص قرمز توصیه نمیشود. مناسبترین رنگها، طوسی، خاکی و سبزِ کدر است. استفاده از ضد آفتاب و پمادهای دافع حشرات و کلاههای لبهدار هم به شدت پیشنهاد میشود. برای عکسبرداری از فلاش استفاده نکنید، ترجیحا صدای شاتر دوربینتان را قطع کنید. همراه داشتن دوربین چشمی به جذابیت جنگل گردی اضافه میکند و ....
عکس 142 (کانو – قایق چوبی که برای عبور از عرض رودخانه و رفتن به جنگل از این وسیله استفاده میشود)
هوای جنگل خیلی خنکتر بود و با حرکت ماشین نسیم خنکی ما را نوازش میداد. چند صد متری از ورودی جنگل دور شده بودیم که جیپها جایی ایستادند و مجوز ورود به جنگل را گرفتند. بعد از این مجوز هم جیپ وارد یک فرعی شد و از بالای یک برج دیدبانی بلند دو نفر مسافر دیگر هم به جمع ما اضافه شد که در کمال تعجب دیدم همان زوج میانسالی هستند که امروز صبح به هتل ما آمده بودند. ظاهرا آنها بعد از صبحانه به کانوسواری چند ساعته در رودخانهی وحشی پرداخته بودند و بعد به همراه یک راهنما به داخل جنگل آمده بودند تا سوار جیپ شوند.
عکس 143 (ورودی جنگل چیتوان و جیپهایی که منتظر دریافت مجوز هستند)
پیش از این، در مورد جنگلهای چیتوان و تجربهی سایر مسافران زیاد خوانده بودم. هر کدام تجربههای متفاوتی داشتند. عدهای موفق به دیدن هیچ حیوانی نشده بودند و عدهای هم خیلی خوششانس بودند و توانسته بودند ببر نپالی ببینند. یکی از همسفران میگفت بهترین ساعت برای دیدن حیوانات صبح زود است و بدترین ساعت بعداز ظهر و ما ظاهرا بدترین ساعت را انتخاب کرده بودیم.
جیپ خیلی آهسته حرکت میکرد و جنگلبان مدام با دوربینِ چشمیاش اطراف را میپایید. هر صدای هرچند ضعیف در جنگل ،همهی ما را به طرف خودش میکشاند. یک ساعتی از حرکتمان میگذشت که ناگهان از سمت راستمان صدای جابهجا شدن برگها و درختان آمد. جیپ ایستاد و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. همه از روی صندلیهایمان بلند شده و ایستاده بودیم و من هم با دوربینم همراه با لنز تلهی بلندی آمادهی شکار لحظات بودم. ناگهان برگها کنار زده شدند و چند خروس از لابهلای آنها بیرون آمدند. باورمان نمیشد همه منتظر ببر نپالی بودیم و اولین حیوان وحشیای که دیده بودیم خروس جنگلی بود !!!! دیگر از سکوتی که بر فضا حاکم بود خبری نبود، صدای خندهی ما جنگل را پر کرده بود که خیلی سریع به خودمان آمدیم و باز سکوت کردیم و منتظر ماندیم. به میانههای راه که رسیدیم به محل پرورش تمساحهای پوزه دراز رفتیم. بعد از دو ساعت جیپ سواری پیشنهاد خوبی بود. کمی استراحت میکردیم و باز به مسیرمان ادامه میدادیم. جای جالبی بود. از تمساحهای کوچکی که تازه متولد شده بودند تا تمساحهای بزرگی که هر کدام یک انسان را درسته قورت میداد، در این جنگل وحشی پرورش داده میشد. البته این بخش از جنگل حفاظت شده بود و مردم تا حدود دویست سیصد متر آنطرف تر از این مکان هم میتوانستند قدم بزنند.
عکس 144 (طاووسی زیبا در جنگل چیتوان)
دوباره سوار جیپ شدیم و به ادامهی جنگلنوردی پرداختیم. از کنار یک دریاچهی بسیار زیبا رد شدیم و پرندههای فوقالعاده زیبایی دیدیم. در مسیر یک دکل چوبی بلند قرار داشت که برای فرار و پناه گرفتن جنگلبانها ساخته شده بود و ما از جنگلبان خواستیم که آنجا چند لحظه توقف کنیم. پانزده دقیقه ای ایستادیم و در حد چند متر توانستیم قدم بزنیم. من بالای دکل رفتم و از آن بالا جنگل را دیدم. چشمانم را بستم و کمی دور خودم چرخ زدم. در ذهنم خودم را تصور کردم که مانند خانوادهی دکتر ارنست در یک جنگل گیر افتادهام. چقدر هیجانانگیز میشد اگر همین لحظه یک ببر را میدیدم که با چشمانی درشت و بدنی عضلانی که یک دستش را جلوی دست دیگرش گذاشته و به من خیر شده است. البته این فکر مرا نترساند، چرا که دلم به همسفرانم گرم بود.
عکس 145 (دریاچهای در دل جنگل)
عکس 146 (توقف چند دقیقهای در دل جنگل)
از دیگر دستاوردمان دیدن چندین آهوی خالدار بود که شبیه آهوانی بودند که در کارتنهای زمان بچگی میدیدیم. چندین کرگدن، تعداد زیادی پرندههای عجیب و غریب و چند طاووس، یک فیلِ وحشیِ عظیم الجثه هم دیدیم. اما خب باز هم خبری از ببر نبود. حدود پنج ساعت از جنگلنوردی گذشته بود و دیگر وقت بازگشت بود. هنگامِ برگشت باز هم سوار یکی از کانوها شدیم و من دستم را داخل آب فرو برده بودم که قایقران با صدای بلند ازم خواست که دستم را از آب بیرون بیاورم. ظاهرا در این رودخانه کروکودیل زندگی میکند و یکی از جاذبههای گردشگری دیدن کروکودیل در این رودخانه است. البته گمان میکنم قایقرانها و مردم بومی میدانند چه ساعتی از روز و در کدام قسمت از رودخانه بیشتر کروکودیل دیده میشود و جانب احتیاط را رعایت میکنند. اما باز هم رعایت احتیاط از جانب ما ضروری بود.
عکس 147 (آهوی خال دار در جنگل چیتوان)
عکس 148 (جنگل چیتوان)
عکس 149 (با این کانوی چوبی به روستا برگشتیم. کانوسواری در این رودخانهی وحشی، هرچند کوتاه تجربهی جدید و عجیبی بود)
به هتل که برگشتیم استراحت کردیم و هیچ چیز جز دوش گرفتن و خواب مزه نمیداد. دو ساعتی استراحت کردیم که پیامی از دوستان جدیدمان دریافت کردیم که تصمیم داشتند، برای دیدن رقص محلی به خانهای همان حوالی بروند که خب من از فرط خستگی، استراحت در هتل باغِ خودمان را ترجیح دادم. ساعت 7 شب بود که برای شام خوردن به رستوران KC رفتیم که دوستانمان شب قبل آنجا غذا خورده بودند و خیلی راضی بودند. این رستوران یک باغ بسیار بزرگ بود که گوشه گوشهاش میز چیده شده بود و کل باغ و میزها با نور شمع روشن نگه داشته میشد. انتهای باغ هم چند آلاچیق برای صرف قهوه و چای بود. فضای بسیار بزرگی هم برای بازی بچهها درست کرده بودند و یک تاب بسیار بلند برای افرادی مثل من که کودک درونشان بیشتر از هر کودکی بازیگوش است. از رستوران بیرون آمدیم و قدم زنان در روستا راه میرفتیم که دوستانمان را دیدیم که از رقص محلی برمیگشتند و از صحبتهایشان فهمیدم که زیاد مراسم جذابی نبوده و خوشحال شدم که نرفته بودم. چرا که یک نمایش نمادین بیشتر نبود و من اصولا این مراسمها را که برای کسب درآمد برگزار میکنند، نمیپسندم و ترجیح میدهم این مراسمهای محلی را در جشنهای واقعی ببینم. به پیشنهاد دوستان باز به همان رستوران برگشتیم و یکی از آلاچیقها را انتخاب کردیم و شش نفری ساعتها به گفتگو نشستیم. همانطور که قبلا گفته بودم اسما و اسماعیل زوج ورزشکاری هستند که سالهاست کوهنوردی میکنند و قلههای بلندی را فتح کردهاند. به نپال آمده بودند تا برای بار اول خودشان قله آیلند پیک را فتح کنند و مسیر را بررسی کنند و به ایران برگردند و گروهشان را مجددا به اینجا بیاورند. تصمیم داشتند ماه آینده هم به روسیه بروند و یکی از قلههای جنوب این کشور را فتح کنند. برنامهی بلند مدتشان این بود که هفت قلهی بلند جهان را فتح کنند و تاکنون چند قله را فتح کرده بودند. آشنایی با این زوج افتخار بزرگی برایم بود.
آن زوج دیگر (مهدی و همسرش) اهل مشهد بودند و چند سالی بود برای تحصیل و کار به مالزی مهاجرت کرده بودند. همسر مهدی یک ماه بود که همراه یک تیمِ طبیعتگردی به اینجا آمده بود و مهدی هفتهی آخر سفرش به او پیوسته بود. این اولین سفر ماجراجویانهشان بود و داشتند برای سفر بعدیشان در ماه مهر یا آبان آنهم به مقصد کامبوج برنامهریزی میکردند.
عکس 150 (رستوران KC)
تقریبا نیمه شب شده بود و رستوران در حال تعطیل شدن بود و ما بیرون آمدیم و کمی قدم زدیم و با آرزوی دیدنِ مجددِ همدیگر از هم خداحافظی کردیم. به هتل که برگشتیم درب باغ بسته بود و چراغها همه خاموش. دیوار کوتاه بود، بنابراین از بالای دیوار داخل باغ رفتیم و ناگهان یادم آمد که امشب نوبت مصرف داروی مهم و ضروریام است که قبلا آن را در یخچال رستوران گذاشته بودم. رستوران بسته بود و هیچ خبری از تنها چهار کارمندِ هتل نبود. نه از باغبان اثری بود و نه از رامس و کریسنا. در باغ هیچ چراغ روشنی وجود نداشت. درست مانند شبِ اول که به اینجا رسیده بودیم، همه جا تاریک بود و ما هر کدام در گوشهای از باغ به دنبال اتاق حداقل یکی از کارکنان میگشتیم. یاد هشدار کریسنا افتادم که گفته بود شبها مواظب باشید ممکن است حیوانات وحشی مثل کرگدن به باغ بیایند! نمیدانستم نگرانِ داروی حیاتیام باشم یا حملهی حیوان وحشی. با صدای بلند رامس را صدا میزدم، کریسنا را صدا میزدم اما هیچ کس جواب نمیداد. انگاری به خوابِ عمیقِ زمستانی فرو رفته بودند. همسفرم هم در گوشهی دیگری از باغ مانند من درب تمام اتاقها را کوبیده بود به امید اینکه یکی از کارمندان هتل آنجا باشد که متاسفانه نبودند. در اوج نا امیدی و ناراحتی از بالای دیوار به خیابان سرک کشیدم به این امید که یکی از کارکنان را ببینم. روبروی هتل یک مغازهی کوچکی بود که همان لحظه مرد جوانی را دیدم که موتور سیکلتش را داخل مغازهاش گذاشته بود و در حال رفتن بود. بلند صدایش کردم و از او سوال کردم که میداند کارمندان هتل ما کجا هستند؟ آدرس خانهی رامس یا کریسنا را میداند؟ او گفت که یکی از کارمندان در اتاقی همین ابتدای باغ میخوابد. پسرِ جوان به هتل آمد و سراغ همان اتاق رفت. پنجرهی خیلی کوچکی بالای دیوار تعبیه شده بود که پسرِجوان از آنجا داخل اتاق را نگاه کرد و مژده داد که همینجاست. حالا فقط مانده بود بیدار شود!!!! آنقدر صدایش زد و در را کوبید که بالاخره این مرد ازخواب زمستانی بیدار شد. برای من از هزاران خبر خوب هم بهتر بود. انگاری دنیا را به من داده بودند. اینهم تجربهی مهمی شد برایم که کمی بیشتر به فکر باشم. سفر و ماجراهایش آنقدر مرا به هیجان میآورند که گاهی حیاتیترین بخش زندگیام هم از یادم میرود. از آن شب به بعد ساعت موبایلم را تنظیم کردم که هر شب راس ساعت مشخصی به من هشدار دهد.
این بود پایانِ روز و شبِ هیجانانگیزِ ما.
- هزینهی سافاری در جنگل 3300 روپیه برای هر نفر (1500 روپیه از این مبلغ برای ورود به جنگل است و مابقی برای تور سافاری)
- مبلغ 100 روپیه به فیلبان برای آب بازی با فیل
- هزینهی شام 650 روپیه برای دو نفر
روز دوازدهم: پارک ملی چیتوان (هفدهم فروردین 1396 – هفتم آوریل 2017)
امروز آخرین روز اقامتمان در این هتل باغِ دوست داشتنی بود و اولین برنامهام بعد از صبحانه، بازی با فیلها در ساحل رودخانهی مقابل هتل بود. بنابراین تقریبا تا ظهر برنامهام پر میشد و لازم نبود از هتل بیرون بروم. هنگامی که برای صبحانه به باغ میرفتم، همان مردی را که دیشب به زور از خواب زمستانی بیدار کرده بودیم، دیدم. پایش را نشانم داد و به شوخی گفت ببین به خاطر شما من دیشب زخمی شدم. ظاهرا بهخاطر تاریکی و خواب آلودگی پایش به جایی گرفته بود و خراش کوچکی برداشته بود. ازش تشکر کردم و گفتم به جایش جان من را نجات دادی.
به آلاچیق همیشگیمان رفتیم. کنار آلاچیق یک درخت قرار داشت که تنهاش شبیه نی بامبو بود و چند برگ بیشتر نداشت. تنها ثمرهاش هم یک میوهی درشت بود که از آن آویزان بود. هر روز هنگام صبحانه این درخت را میدیدم و توجه میکردم که ببینم میوهاش سر جایش است یا نه. امروز هم بنا به عادت اینکار را کردم. خوشحال شدم. هنوز همان بالا بود. روز آخر بود و ما با اهالی باغ و مسافرانش صمیمیتر شده بودیم. آن زوجِ میانسالِ اتریشی هم بودند و با آنها هم کمی خوش و بش کردیم. با رامس هم بیشتر از روزهای قبل حرف زدیم. انگاری او هم به ما عادت کرده بود و مسافران باغ را دوست داشت. قبل از اینکه صبحانه را بیاورد، برای ما و اهالیِ آلاچیق کناری یک بشقاب پر از میوه آورد. میوهاش نارس بود و مزهی خاصی نداشت. چشمم به درخت افتاد و جای خالی تنها میوهاش را دیدم. شوکه شدم. حدس زدم رامس متوجه نگاههای من به آن درخت شده بوده و لابد خیال کرده که آن میوه چشمم را گرفته است. درست است که از جای خالیِ میوه ناراحت شده بودم اما این مهربانی رامس بود که شگفت زدهام کرده بود.
عکس 151 (صحنهای که هر روز از آلاچیق هتل میدیدم. رودخانه، روستا و جنگلِ آنسوی رودخانه و مردان قایقران که بسیار نزدیک به لبهی ساحل حرکت میکنند)
عکس 152 (زنان روستای ساوراها در حال جمع کردن علوفه از ساحل مقابل هتل برای دامهایشان)
صبحانه را که خوردم، مستقیم به ساحلِ رودخانه رفتم. تعداد زیادی فیل وسط رودخانه بودند که به مردم سواری میدادند و آببازی میکردند، تعدادی هم در آب خوابیده بودند و صاحبانشان با سنگ آنها را میشستند. سر پونام شلوغ بود و سرگرمِ بازی با یک پسربچه توریست بود. صاحب پونام میگفت زمانی که این پسر یک کودک 2 یا 3 ساله بود، به این روستا آمده بود و روزها با این فیل بازی کرده بود. بعد از چند سال مجددا به پونام رسیده بود و لحظهای فیل را تنها نمیگذاشت. از سر و کولش بالا میرفت، روی فیل میخوابید و نوازشش میکرد. با سنگ بدنش را ماساژ میداد و رویش آب میپاشید. پسرک روی شانههای صاحب پونام مینشستد و دو نفری روی فیل میایستادند و بعد در آب شیرجه میزدند. من هم با یک فیلِ دیگر آب بازی کردم و بعد از اینکه بازیاش با مردم تمام شد به کمک صاحبش آن را با سنگ شستم و ماساژ دادم و سراغ پونام رفتم. او را هم شستم. کارم که تمام شد، در آفتاب نشستم تا خشک شوم.
عکس 153 (فیل و فیلبان)
عکس 154 (پونام ، فیلبانِ پونام و پسر بچهای که بعد از سالیان سال برای دیدن مجدد پونام به این کشور سفر کرده بود)
همانجا با یک زن و شوهر جوان آشنا شدم که به همراه پسرشان به نپال آمده بودند. ماجرای زندگیِ آنها برایم جالب بود. خانمِ قصهی ما، استرالیایی و حدودا 45 ساله و آقای قصه هم نیوزلندی بود. حدود 10 سال پیش در اسکاتلند با هم آشنا میشوند و دو نفری تک و تنها بدون حضور خانوادههایشان در یک کلیسا ازدواج میکنند و برای زندگی به لندن میروند. پسرشان در شهر لندن به دنیا میآید و بعد از دو سه سال برای اینکه پسرک، خانوادهی مادریاش را ببیند به استرالیا میروند و همانجا هم میمانند. چند ماه قبل از اینکه خانوادگی به نپال بیایند، مادرِ خانواده به همراه یک تیم طبیعت گردی و کوهنوردی به بیس کمپ اورست میآید و مدتی میماند و تصمیم میگیرد بار دیگر به همراه شوهر و فرزندش به نپال بیایند. حدود سه هفته قبل تمام دار و ندارشان را در استرالیا میفروشند و پولش را برمیدارند و برای یک سفرِ طولانی و دیدنِ دنیا راهیِ سفر میشوند. میگفت الان تنها داراییِ ما سه تا کوله است. اولین مقصدشان هم نپال بود. تصمیم داشتند دو ماه در این کشور بمانند و بعد برای دهمین سالگرد ازدواجشان به اسکاتلند بروند و کلیسایی که در آن تک و تنها ازدواج کرده بودند را به پسرشان نشان دهند و هنوز برنامهی مشخصی برای بعد از آن نداشتند. گفت میخواهد در مورد سفر به ایران فکر کند. شاید مقصد بعد از اسکاتلند، ایران باشد. از بابت شغل هم نگرانی نداشتند. خودش پرستار بود و همسرش مهندس عمران. گفت هر زمان که بیپول شویم به استرالیا یا لندن برمیگردیم و مدتی کار میکنیم. برای من و همسرم کار پیدا میشود. تمام طول روز را به این خانواده فکر میکردم. چه دل بزرگی داشتند. چه بی دغدغه زندگی میکردند. خوش به حالشان که به دنیا و مادیات وابسته نبودند. با خودم که فکر میکنم میبینم این سبک زندگی، آرزوی همیشگیِ من بوده و اگر روزی دست و پایم باز شود، حتما همین مسیر را انتخاب میکنم. چه بهتر اگر همسر و فرزندانی داشته باشم که همانند من عاشق آزاد زندگی کردن باشند. شاید بعد از به دست آوردن سلامتیِ کامل، این بزرگترین آرزویم باشد و قطعا برای رسیدن به این آرزو نهایت تلاشم را میکنم.
عکس 155 (این پسر فرزند همان خانوادهایست که تمام دار و ندارشان را فروختهاند و راهیِ دیدن دنیا شدهاند)
چندین ساعت گذشته بود و تنم خسته از آب بازی و حمام فیل. به اتاق برگشتیم و تا ساعت 3 استراحت کردیم. بعد از استراحت هم برای ناهار به همان رستوران شب قبل رفتیم و یک غذای متفاوت و خوشمزه خوردیم. هوا گرم شده بود و بعد از اتمام ناهار به هتل برگشتیم و تا زمانی که هوا خنکتر شود، در هتل ماندیم و چمدانهایمان را بستیم.
نزدیک غروب بود و به ساحل رفتم. روی سکوی چوبی بلندی که در آنجا قرار داشت نشستم و لحظهی سرخ و گرمِ غروب را نگاه کردم. پسر جوانی روی نیمکت چوبیِ پایین سکو نشسته بود و غروب را تماشا میکرد. نیم ساعتی گذشت و همسفرم نیز به من ملحق شد و با این جوان صحبت کردیم. راهنمای تورهای گردشگریِ خاص بود. جاهای عجیب و غریب کشورش را خوب میشناخت. اما تا به حال به جز هندوستان به کشور دیگری سفر نکرده بود. میگفت دیگر هیچ زمان به هند نمیرود. از دست مردمان هندوستان خیلی ناراحت و عصبانی بود. میگفت ما را به چشم حیوان میبینند. قلبم به درد آمد. مگر میشود مردم مهربان و ساده زیست این کشور را با حیوان مقایسه کرد؟ تا شب فکرم مشغول حرفهای پسر جوان بود. شب هم که هوا خنکتر شد، بیرون رفتیم و من یک نقاب چوبی از چهرهای که روزگاری مردم طارو برای خودشان ساخته بودند، خریدم. خوشحال بودم از اینکه یک یادگاری از مردم مهربان و اصیل این روستا به دیوار خانهام میزنم.
عکس 156 (آرامش در کنار رودخانهی وحشی Rapti در آخرین بعد از ظهرِ چیتوان)
عکس 157 (غروب گرمِ چیتوان)
- مبلغ 100 روپیه برای آببازی با فیل
- هزینهی ناهار 750 روپیه برای دو نفر
روز سیزدهم: پارک ملی چیتوان - کاتماندو (هجدهم فروردین 1396 – هشتم آوریل 2017 )
امروز صبحِ زود از خواب بیدار شدیم و برای خوردن صبحانه به آلاچیق همیشگی رفتیم. مسافر جدید آمده بود و من بخاطر ورود این پدر و دختر به هتل باغ، خیلی خوشحال بودم. دوست داشتم این هتل همیشه رونق داشته باشد تا اگر باز روزگاری پایم به این روستا افتاد بتوانم در همین هتل اقامت کنم و سراغِ اهالیِ هتل را از مدیرش بگیرم.
روزِ قبل کریسنا بلیط برگشت به کاتماندو را برایمان رزرو کرده بود. سر میز صبحانه او را دیدیم و کمی با هم خوش و بش کردیم. با رامس هم کلی صحبت کردیم. آن زوج اتریشی هم مانند ما آخرین روز اقامتشان بود و چند جمله و لبخند بینمان رد و بدل شد. هنگام خداحافظی مبلغی جزئی را که برای رامس، باغبان و آن مردی که به خاطر ما پایش زخمی شده بود، کنار گذاشته بودم تقدیمشان کردم.
عکس 158 (یکی از چهار کارمند هتل که هر روز بعد از صبحانه اینجا مینشنست و روزنامه میخواند – همانکه آن شبِ پر هیجان به خواب زمستانی فرو رفته بود و پایش به خاطر من زخم شده بود)
عکس 159 (باغبانِ هتل)
امروز صبح با خودم فکر میکردم چه خوب که روز اول جوگیر نشدیم و 120 دلار برای تور پرداخت نکردیم. با تفاوت قیمتی بسیار باور نکردنی و به سادگی تمام آن جاذبهها را دیدیم و لذت بردیم.
ساعت 7:30 بود که با ماشین هتل به ایستگاه اتوبوس رفتیم. کمی دلهره داشتم. از جادههای این کشور میترسیدم. از اینکه باز مسیر دو سه ساعته را چندین ساعت در راه بمانیم. البته ناگفته نماند دلهرهی من الکی نبود و ما نزدیک 12 ساعت در راه بودیم. یک کامیون در مسیر خراب شده بود و وسط این جادهی باریک ایستاده بود. بعد از 12 ساعت که به کاتماندو رسیدیم آنقدر ورودی این شهر ترافیک بود که چندین ساعت هم در ترافیک شهری ماندیم. در نهایت به هتلمان کاتماندو اکو هتل Kathmandu Eco Hotel رسیدیم و فقط توانستیم اتاق را تحویل بگیریم و خودمان را به تخت برسانیم. از شدت خستگی حتی شام هم نتوانستیم بخوریم و تا فردا صبح خوابیدیم.
- هزینهی سه شب اقامت در هتل River View Jungle Camp مبلغ 7965 روپیه
- کرایهی اتوبوس توریستی از چیتوان تا کاتماندو 800 روپیه برای هر نفر
- کرایهی تاکسی از ترمینال کاتماندو تا محلهی تامل 250 روپیه
روز چهاردهم: کاتماندو (نوزدهم فروردین 1396 – نهم آوریل 2017)
امروز آخرین روز از این سفر دو هفتهای عجیب و غریبمان بود. صبح که بیدار شدم از شدت خستگی و کمر درد، توانایی بلند شدن از تخت را نداشتم. اما چارهای نبود. باید کمی خرید میکردم. میخواستم یک سی دی از موزیکهای نپالی و کمی چای بخرم. بعد از صبحانه چمدانها را بستیم تا خیالمان راحت باشد و به میدان دوربار رفتیم. ساعتها آنجا گشت زدیم و باز من به خانهی کوماری رفتم. باز عکس گرفتم و باز از دیدن چهرههای آشنایی که ابتدای سفرم دیده بودم لذت بردم.
عکس 160 (توریستی با پوشش بومی مقابل معبد درختی)
عکس 161 (جمعی از مردم بومی در حال انجام رسومات مذهبی مقابل معبد درختی)
عکس 162 (میدان دوربار مانند صحنهی تئاتری است که تعدادی از بازیگرانش ثابت هستند و بقیه سیاهی لشکر. هر زمان به دوربار بروید تعداد زیادی چهرهی آشنا خواهید دید)
عکس 163 (چهرهی آشنایی دیگر – این مرد هم یکی از بازیگران ثابت صحنهی تئاتر میدان دوربار است. هر لحظه و همه جا او را خواهید دید!!!!)
عکس 164 (راننده ریکشا – آنقدر کار و بارش کساد بود و مسافر نداشت که ترجیح داده بود بخوابد)
عکس 165 (در قسمتی از میدان دوربار تعداد زیادی کبوتر وجود داشت که توریستها و مردم بومی با علاقهی زیاد برایشان دانه میخریدند و آنها را یکجا جمع میکردند. تعدادی زن هم آن حوالی نشستهاند و دانه میفروشند)
عکس 166 (در میدان دوربار بین کبوترها نشسته بود و با آرامش آب هویج میخورد)
عکس 167 (تعدادی از رانندگان ریکشا در حال انجام بازی محلی که به نظرم بازی دوز میآمد – در این عکس همزیستی مسالمتآمیز مردم نپال با سگها را میبینید)
برای ناهار هم به همان هتل محبوبمان (Grand Hotel) رفتیم. همسفرم مانچوریان سفارش داد و من هم برای آخرین بار، غذای محبوبم نودل سبزیجات. هنگام ناهار مدیر مهربان هتل پیش ما آمد و نیم ساعتی با هم حرف زدیم و هنگام خداحافظی دو شالِ زرد رنگ گردنمان آویخت و با دعای خوبش ما را بدرقه کرد. برایمان دعا کرد که همیشه شاد و خوشبخت باشیم. به هتل خودمان برگشتیم و تا زمان رسیدن تاکسی در لابی ماندیم. هنگام خروج از هتل، مدیرِ هتل حضور نداشت و ما بدون خداحافظی دم در منتظر تاکسی ایستاده بودیم که خودش را دوان دوان به ما رساند و خداحافظی کرد. در مسیر فرودگاه محلههای غیر توریستی را هم دیدم که به نظرم جریان زندگی در آنها خیلی آرامتر و ساکتتر از محلهی توریستی تامل بود.
- هزینهی یک شب اقامت در هتل Kathmandu Eco Hotel مبلغ 3000 روپیه
- مبلغ 500 روپیه ناهار برای دو نفر
- کرایهی تاکسی تا فرودگاه 400 روپیه
در مسیر رسیدن به فرودگاه و در هواپیما، اتفاقاتِ این سفر را مرور کردم. علیرغم بعضی لحظات سختی که داشتیم و اتفاقات عجیبی که برایمان پیش آمده بود، سفر بسیار خوب و شیرینی بود. بسیار خوشحال بودم از اینکه روز اول، زمانی که پروازمان کنسل شده بود مانند بیشتر مسافران سفر را کنسل نکرده بودیم. راستش را بخواهید از میان تمامی سفرهایی که رفتم، سفرِ نپال را بیشتر از همه دوست داشتم. یک تجربهی بکر و بینظیر بود. برای تمام کسانی که در سفر دیدم و برخورد داشتم، آرزوی خوشبختی و بهترین روزها را دارم. از ته دل میخواهم که رامس روزی یک هتلدار بزرگ شود، آن پسر جوان که راهنمای گردشگری بود تمام دنیا را ببیند، آن خانوادهای که زندگیشان را فروخته بودند و راهی سفری یکساله شده بودند، ایران را به عنوان مقصد بعدی سفرشان انتخاب کنند و خلاصه برای تک تکِ مردمِ این کشور زندگیِ بهتری را آرزو میکنم.
لطفا اگر راهیِ این سرزمین شدید، به هر کجای این خاک که قدم گذاشتید مرا یاد کنید.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت