به هاستلمان رسیدیم. نام هاستلمان Safarnama Agra بود. پرسنل فوق العاده مهربان و خوش مشربی داشتند. اتاقها بزرگ و تمیز بود. در طبقه همکف یک آشپزخانه بود و در طبقه دوم وسط حال چند تخت و میز و چند وسیله بازی گذاشته بودند و تراس کوچک و با صفایی هم داشت.
هاستل Safarnama Agra
بعد از یک ساعت استراحت من و هم اتاقیم تصمیم گرفتیم اطراف هاستل قدم بزنیم. یک روز قبل از جشن دیوالی بود و حسابی کوچه پس کوچهها و خانهها چراغانی بود. هاستلمان در منطقه خوبی قرار داشت و مشخص بود محله اعیانی شهر است و سر کوچهها کیوسک نگهبانی داشتند. ما بی توجه به کیوسکها با اعتماد به نفس از جلوی آنها رد میشدیم و در کوچه پس کوچهها قدم میزدیم و نهایتش میگفتیم راهمان نمیدهند. جلوی خانهها چراغ روغنی و شمع روشن بود و برخی با شن رنگی تزییناتی کرده بودند. جالب بود که در شهر پر از میمون هم بود و گاهی با گله ای از آنها هم برخورد میکردیم. صداهای بلند منور و ترقه هم نوید یک روز پر سر و صدا بدتر از چهارشنبه سوری خودمان را میداد.
از کنار یک معبد کوچک رد شدیم که هانومان را پرستش میکردند. جلوی معبد سه چهار پیرمرد مشغول آوازخوانی بودند. گفتیم چند دقیقه ای بایستیم. یکی از آنها از ما دعوت کرد که کنارشان بنشینم. ابتدا داخل معبد رفتیم. کاهن معبد برایمان دعا خواند و از روی مجسمه هانومان که رویش رنگ نارنجی تازه ریخته بودند برایمان خال هندو گذاشت و بهمان شیرینی خوشمزهای تعارف کرد. پیرمردها شعری آهنگین و زیبا در وصف راما میخواندند. در حال گوش دادن به آهنگ بودم که ناخودآگاه گریهام گرفت. نمیدانم چرا ولی هزار جور فکر از ابتدای سفر در سرم میچرخید. فشار سفر از یک سو و اینکه با چه سختی تا اینجا رسیدیم و اینکه سعی داشتم با تمام قوا تمام اتفاقاتی را که اطرافم میگذشت نادیده بگیرم و حداقل به عنوان راهنما و لیدر سفر قوی باشم، همه و همه دست به هم داده بود تا اینجا عنان از کف دادم. کمی که آرام شدم از معبد خارج شدیم و کنار یکی از پیرمردها نشستیم و کمی صحبت کردیم. پیرمرد از ملیت و برنامه سفرمان پرسید و گفت اینجا سروصدا زیاد است و دعوتمان کرد روز بعد به منزلش برویم. من و دوستم که به شدت کنجکاو بودیم یک خانه هندی را از نزدیک ببینیم از خدا خواسته قبول کردیم و برای روز بعد ساعت 6 بعد از ظهر جلوی یک هتل همان نزدیکی قرار گذاشتیم و بعد از رد و بدل کردن شماره تلفن به سمت هاستل برگشتیم و خوابیدیم.
پیرمردهایی که مشغول خواندن اشعاری در وصف راما بودند
چهارشنبه 16 آبان
17 آبان تولد دوستم بود و از من خواسته بود اگر امکانش هست روز تولدش را در تاج محل باشد. برنامهها را جابجا کردم و قرار شد امروز آثار دیگری را بگردیم و روز بعد به تاج محل برویم. هاستل صبحانه داشت و انصافا هم صبحانه قابل قبولی بود. چند نوع میوه و نان و کره و مربا و چایی ماسالا و نسکافه و آبمیوه روی میز بود. صبحانه خوردیم و خارج شدیم. سر کوچه یک ریکشا گرفتیم تا ما را به مقبره اکبرشاه ببرد. اکبرشاه سومین پادشاه سلسله گورکانیان و یکی از بزرگترین پادشاهان هند و فرزند همایون با مادری ایرانی بود. مقبره اکبرشاه را پسرش جهانگیرشاه بین سالهای 1605 تا 1615 ساخت. ظاهرا در برههای از تاریخ، کنترل آگرا به دست گروهی از متمردین به نام جت میافتد و سرکرده آنها به دلیل انتقام پدرانش قبر اکبرشاه را باز میکند و استخوانهایش را تکه تکه میکنند و تمام طلاها و جواهرات و نقرهها و فرشهای مقبره را غارت میکنند که بعدها توسط اورنگ زیپ نتیجه اکبرشاه بیرحمانه کشته میشود.
ورودی مقبره اکبرشاه
بلیط به مبلغ 310 روپیه خریدیم و از دروازه زیبایی رد شده و وارد محوطه بزرگی شدیم. مقبره در باغ زیبا و بزرگی به نام چهارباغ قرار گرفته بود. در انتهای باغ تعدادی پرنده و کلی آهو دیده میشد. در حیاط مشغول عکاسی بودیم که پسر کوچکی عینک دودی به چشم سمت من آمد و درخواست کرد همراهش عکس بیندازم. طی این چند روز که در هند بودیم با کلی از هندیها عکس انداخته بودیم. خلاصه عکاسی با پسرک به کلی عکس با ما و خانوادهاش تبدیل شد. به سمت داخل مقبره رفتیم. ورودی مقبره روی دیوار و سقف نقش و نگار زیبایی داشت ولی داخل مقبره کاملا ساده و بدون هیچ تزیینی بود. وسط اتاق هم مقبره اکبرشاه قرار داشت که البته مقبره اصلی در طبقات پایین تر قرار گرفته بود.
ساختمان مقبره اکبرشاه
ساختمان مقبره اکبرشاه
ورودی مقبره اکبرشاه
مقبره اکبرشاه عاری از هر تزیینی
از مقبره خارج شدیم و گشتی در باغ و محوطه زدیم و با یک ریکشا به سمت مقصد بعدی که یکی از معابد معروف سیکها به نام Gurudwara Guru Ka Taal بود رفتیم. ظاهرا در گذشته در این مکان مخزن آب بزرگی بوده که Taal نام داشته و برای آبیاری مزارع استفاده میشد. وارد معبد شدیم. مانند معبد دهلی این معبد هم ساختمان سفیدرنگ زیبایی داشت. کفشهایمان را در آوردیم و از پله ها بالا رفتیم. سرپله ها اقایی با لباس مخصوص و تیپ تیپیک سیکها ایستاده بود و با خوش رویی با دوستان چند عکس انداخت. ساختمان داخل معبد فوق العاده ساده بود و تزییناتی نداشت. ستونهای معبد چوبی بود و از سقف پنکه برقی آویزان بود. کمی نشستیم تا استراحتی بکنیم و بعد از چند دقیقه از معبد خارج شدیم و مجدد سوار یک ریکشا شدیم. توجه داشته باشید که در تمام مدتهایی که ریکشا میگرفتیم این پروسه چانه زنی طی میشد و کم کم به تفریح سفرمان تبدیل شده بود.
معبد Gurudwara Guru Ka Taal
معبد Gurudwara Guru Ka Taal
نگهبان معبد
داخل معبد Gurudwara Guru Ka Taal
نوبت به تاج کوچک رسیده بود. تاج کوچک لقبی است که هندیها به مقبره اعتمادالدوله دادهاند. میرزاغیاث الدین شیرازی ملقب به اعتمادالدوله است. تا اینجای سفر کلی از بناهای معروف دوره گورکانیان را بازدید کردیم. در مسیر برگههای اطلاعات سفرم را در آوردم تا به مقبره برسیم بخشی از تاریخ گورکانی را برای بچهها خواندم تا یادآوری هم شود که از چه بناهایی تا اینجا دیدن کردیم.
ورودی مقبره اعتمادالدوله
مقبره اعتمادالدوله
اکبر پادشاه بزرگ سلسله گورکانی و همسرش ملکه جودا پس از سالها انتظار برای داشتن پسری که وارث تاج و تخت باشد به درگاه شیخ سلیم چیشتی از صوفیان بزرگ آن دوره، دعا میکنند و پس از مدتی صاحب پسری میشوند که او را «سلیم» نام مینهند.
اکبر انتظار داشت پسرش به بهترین نحو تربیت شود از این رو از چهار سالگی سلیم را نزد بزرگترین معلمان زمانه همچون «عبدالرحیمخان خانان» فرستاد تا به آموختن فارسی، ترکی، عربی، اردو، تاریخ، ریاضیات، جغرافیا و سایر علوم بپردازد.
پس از سالها آموزش سلیم به دربار پدر باز میگردد و برخلاف انتظار همه از جمله پدر، به عشق دخترکی به نام «انارکالی» رقّاصه دربار مبتلا میگردد. اکبرشاه از هیچ کاری برای دور کردن این دو از یکدیگر فروگذار نمیکند. حتی اکبر تصمیم به قتل انارکالی میگیرد؛ لذا به فرمان شاه او را ربوده و در چاهی زنده به گور میکنند و بدین ترتیب انارکالی میمیرد و این عشق ناکام میماند.
سلیم، که روزگاری اکبر آن همه آرزوی تولدش را داشت، علیه پدر شورید. سرانجام پس از ۵ سال اکبر درگذشت و شاهزاده سلیم بعد از ۸ روز از مرگ پدر در ۳ نوامبر سال ۱۶۰۵ میلادی، به پادشاهی رسید و به نام جهانگیر، فرمانروا و پادشاه سلسله گورکانی در هند شد. سلیم نخستین فرمانروای مغول بود که مادرش از خاندان مغول یا ایرانی ریشه نگرفته بود و پسر یک شاهزاده خانم راجپوتی بهنام جودا بای بود.
جهانگیر در ماه می ۱۶۱۱ با زنی ایرانی به نام مهرالنسا ملقب به نور جهان ازدواج کرد که بیوه شیر افغان حاکم یاغی بنگال بود. نورجهان همچنین نوه یکی از درباریان شاه تهماسب صفوی بود و پدرش به نام میرزا غیاث الدین شیرازی ملقب به «اعتمادالدوله» در دربار اکبر و جهانگیر مناصب مهمی داشت. میرزا غیاث الدین شخصی ایرانی بود که با خانوادهاش در دوره اکبر به هند مهاجرت کرده و در دربار او به کار اشتغال ورزید و در مدت کوتاهی پیشرفت کرد و عهدهدار فعالیتهای مهمی شد. پیشرفت او در دوره جهانگیر چنان بود که به عالیترین مقام اداری کشور یعنی به منصب صدارت عظمی دست یافت.
برادر نورجهان به نام آصف خان، در دربار جهانگیر وزیر اعظم بود. در دوران سلطنت جهانگیر، قدرت واقعی میان آصفخان و خواهرش نور جهان تقسیم شده بود و دختر وی به نام ارجمند بانو بیگم (که بعدها ممتاز محل نام گرفت) همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم (که بعدها شاه جهان نام گرفت)، یعنی پسر عمه خود شد.
جهانگیر در سال ۱۶۲۷ در راه بازگشت از راه کشمیر و کابل بر اثر سرمای شدید درگذشت. او را در باغ شاهدارا در حومه شهر لاهور در پنجاب پاکستان به خاک سپردند. بنای زیبای آرامگاه جهانگیر یکی از جاذبههای گردشگری در لاهور است. این خلاصهای از زندگی سه تن از پادشاهان گورکانی بود.
مقبره اعتمادالدوله
معرق سنگ روی دیوارهای مقبره اعتمادالدوله
نقش سرو ایرانی روی دیوارها
مقبره اعتمادالدوله
جلوی مقبره که رسیدیم یکی از دوستان از بازدید انصراف دادند و نامزدش هم برای اینکه تنها نماند کنارش ماند و من و دوستم دو نفری به بازدید مقبره رفتیم. بنای مقبره از این جهت که از سنگ مرمر سفید یک دست درست شده بود و با معرق سنگ طرحهای زیبایی را داخل مرمر درست کرده بودند بسیار زیبا بود. از آنجایی که دختر اعتمادالدوله این بنا را برای پدرش ساخته بود در بین کاشیکاریها و معرق بنا آثاری از درخت سرو، این درخت زیبا و نشان ایرانی هم دیده میشد. داخل مقبره شدیم و گوشه ای نشستیم. نمای سقف و دیوارها بسیار زیبا بود. یک گروه توریست داخل شدند. دختر جوانی با دیدن سقف صدایی از حیرت درآورد. همه محو نقاشیها و گچ بری مقبره بودند. پیش خودم گفتم دخترجان اینها که میبینی در مقابل زیباییهای برخی آثار ما در ایران عددی نیست. ولی حیف که تا الان نتوانستهایم آنقدر در صنعت گردشگریمان پیشرفت کنیم که مانند هند این همه توریست را جذب کنیم.
مقبره اعتمادالدوله
مقبره اعتمادالدوله کنار رودخانه یامونا بنا شده بود. به کنار رودخانه رفتیم تا شاید منظره زیبایی را ببینیم که متاسفانه رودخانه آنقدر بوی لجن و تعفن میداد که سریع چند عکس انداختیم و پیش دوستانمان برگشتیم. مجدد یک ریکشا گرفتیم و به سمت هاستل برگشتیم تا هم استرحت کنیم و نهار بخوریم و هم برای رفتن به خانه دوست هندیمان حاضر شویم.
ساعت یک ربع به شش بود که از هاستل خارج شدیم. قبل از خروج از هاستل برای اشیش مدیر هتل پیغام گذاشتم که به خانه دوستی میرویم و شماره تلفن آن شخص را هم دادم و به شوخی نوشتم اگر تا شب نیامدیم لطفا نگرانمان شو و بیا دنبالمان. دوستم و نامزدش مدام میپرسیدند شما واقعا قبول کردید که به خانه او بروید؟ نگران نیستید؟ بعد هم به شوخی و خنده انداخته بودیم که خوب به نظرتان مظنه قیمت کلیه چند است؟ یا مثلا کداممان را اول بیهوش میکنند. در همین حین دوست جدیدمان را دیدیم و با هم به سمت خانه اش رفتیم. روبروی خیابان وارد کوچه تنگی شدیم که برای عید هم تزیین شده بودند. مردم لباسهای تمیزی به تن داشتند و در کوچه چندین گاو بی توجه به هیاهو لم داده بودند. جلوی خانهاش رسیدیم. در زد و داخل شدیم. وارد حیاط کوچکی شدیم که دورتا دورش اتاق بود و با یک راه پله هم به اتاقهای طبقات بالا راه داشت. درست روبروی ما پسری سرتا پا کف مالی شده جلوی تانکر آبی چمباتمه زده بود و مشغول لیف کشیدن خودش بود. بعد هم کاشف به عمل آمد که پسر بزرگ پیرمرد است. از کنارش رد شدیم و وارد خانه پیرمرد شدیم. ورودی خانه آشپزخانه بود و دو طرف دیوار طبقه بندی شده بود و پر از ظروف استیل بود. دو دختر جوان هم که فهمیدیم عروسهای پیرمرد هستند، ساریهای زیبایی تنشان بود و مشغول آشپزی بودند. وارد یک اتاق تو در تو شدیم. داخل اتاق دیوار به رنگ آبی بود و نور کمی داشت و یک سکوی بزرگ و یکی دو صندلی پلاستیکی و یک تلویزیون کوچک کل لوازم اتاق را تشکیل داده بود. روی سکو نشستیم. پیرمرد یک صندلی روبروی ما گذاشت و یک ساعتی با هم در مورد خدا، مذهب، کارما، آشو، یوگا و ... صحبت کردیم. پیرمرد خودش مربی یوگا بود و به علوم ستاره شناسی آشنایی داشت و گفت سه پسر و دو عروس دارد. یکی از عروسها از ما با چایی ماسالا پذیرایی کرد و جالب بود که هربار که برای پذیرایی یا جمع کردن لیوانها آمد با بخشی از لباس ساری که روی سرش بود صورتش را از تنها پسر گروهمان میپوشاند. بعد از یک ساعت دیدیم بهتر است به سمت هتل برگردیم تا مزاحم جشن این خانواده نباشیم. اصرار کردند که بمانیم ولی هتل خودمان هم به مناسبت جشن دیوالی ما را به شام دعوت کرده بود. چند عکس هم با خانواده آنها انداختیم و خارج شدیم. در بین راه هم از یک میوه فروشی کمی میوه و سبزیجات خریدیم تا برای روز بعد در آشپزخانه هاستل غذا درست کنیم.
پیرمرد میزبان و معبد روبروی خانهاش
در مسیرمان به سمت هاستل یک مغازه صنایع دستی بود. داخل شدیم تا نگاهی به اجناسشان بیندازیم. صاحب فروشگاه خانمی بود که فارسی را بسیار خوب صحبت میکرد. همچنین فروشندههایش قول دادند که قیمت مناسبی بدهند تا نیازی به چانه زنی نباشد. دوتا از بچه ها مشغول خرید شدند و من و هم اتاقیام با یکی از فروشندهها گرم صحبت شدیم. آنقدر صحبتمان گل انداخت که نشستیم گوشه مغازه روی زمین تا راحتتر حرف بزنیم. محمدرضا پسر مسلمانی که عاشق دخترکی هندو بود و به دلیل اختلاف مذهب دختر را به فرد دیگری به زور شوهر داده بودند. ظاهرا دخترک هر روز راس ساعتی به او زنگ میزد. محمدرضا داستان زندگیش را که تعریف میکرد داستان چند فیلم هندی جلوی چشمانم رژه میرفتند. البته در فیلمهایی که من دیده بودم بلاخره عاشق و معشوق به هم میرسیدند و حق به حقدار میرسید. ولی اینجا سینما نبود هند واقعی با زندگی واقعی بود. محمدرضا از کم شدن مسافران ایرانی و کم شدن کسب و کار خودشان گفت. چه میگفتیم؟ طی این چند روز سفرمان بارها و بارها توضیح داده بودیم که چگونه ارزش پولمان به پشیزی تبدیل شده است و توانایی سفر و حتی خرید در سفر در بسیاری از خانوادههای ایرانی کم شده است. بیرون سر و صدای تیر و ترقه زیاد شده بود. به محمدرضا گفتم شما در جشن شرکت نمیکنید؟ گفت نه این جشن آنهاست و از سر و صدا حسابی شاکی بود. برایم جالب بود که در سرزمین هفتاد و دو مذهب چگونه میشود اینگونه کنار هم زندگی کرد و با وجود متفاوت بودن عقاید، هیچکدام به مراسم هم کاری ندارند و حتی در مراسم و جشن های هم شرکت نمیکنند. حتی پسرک پارچه فروش شهر جیپور هم به ما گفت تا به حال به هیچ معبد هندویی نرفته است.
در حین برگشت به هاستل از ما دعوت کردند که ساعت 8 شب بیاییم و از غذای نذری به مناسبت جشن دیوالی ببریم
شامی که هاستل به مناسبت جشن دیوالی تدارک دیده بود
وقتی به آدم حس نقاش بودن دست بدهد
شام هاستل که به مناسبت جشن دیوالی برای مسافران تدارک دیده بودند خوشمزه بود. اشیش صاحب هاستل یک کیک کوچک به مناسبت تولد دوستم خریده بود و یواشکی در یخچال گذاشته بود تا نیمه شب تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم. البته آنقدر خسته بودیم و چون میخواستیم صبح زود به دیدن تاج محل برویم ساعت ده با هر کلکی که میشد دوستمان را به طبقه بالا و تراس بردیم. عشول کارمند بخش پذیرش و یکی از پرسنل هم به ما ملحق شدند. خلاصه کمی شیطنت و آهنگ ایرانی و با معرفی فرهنگ غنی رقص و موسیقی شش و هشت ایرانی کیک و چایی خوردیم و به اتاقمان برگشتیم. صدای تیر و ترقه و منور کل شهر را پر کرده بود. دقیقا مثل شبهای چهارشنبه سوری خودمان بود. چاره نبود باید استراحت میکردیم تا بتوانیم برای روز بعد زود بیدار شویم. برای روز بعد با عشول صحبت کرده بودیم که ساعت یک ربع به 6 و قبل از طلوع آفتاب یک ریکشا رزرو کند تا دنبالمان بیاید.
نقشه گردشی روز دوم آگرا
پنجشنبه 17 آبان
بلاخره روز موعود فرا رسید. بهانه سفر به هند من و شاید کلی توریست از سراسر دنیا، روز بازدید از تاج محل. قبل از سفر دوستم خواسته بود طوری برنامه ریزی کنم که 17 آبان ماه روز تولدش در تاج محل باشیم. به همین خاطر هم برنامه سفرمان اینگونه شد که بعد از دهلی اول به جیپور و سپس آگرا برویم.
ساعت 5 صبح به زور چشمانم را باز کردم. سریع آب جوش آوردم و یک نسکافه خوردم تا کمی سرحال شوم. پیش خودم گفتم کی این وقت صبح تاج محل میرود و ما چقدر زرنگیم. سوار ریکشا شدیم. هوا بسیار خنک بود و در ماشین روباز آن وقت صبح تا به مقصد برسیم حسابی یخ کردیم. نزدیک تاج محل شدیم از جایی به بعد مسیر سنگفرش بود و ماشین جلوتر نمیتوانست برود و باید مسیری را پیاده طی می کردیم. صف اتوبوسهای پشت سرهم را که دیدم فهمیدم که بله از ما زرنگتر هم هستند. بلیط ورودی را به مبلغ 1100 روپیه خریدیم. دوستم دلش میخواست راهنما بگیرد. فکر کنم با چک و چانه با یک راهنما به مبلغ 1000 روپیه طی کرد. صف طویلی از توریستها جلوی درب ورودی تشکیل شده بود. راهنما آمد و ما را به فرد دیگری معرفی کرد. طرف گفت همراه من بیایید تا به در دیگری برویم. 5-6 دقیقه ای در کوچه پس کوچه های اطراف تاج محل رفتیم تا به درب دیگری که خلوتتر بود رسیدیم. راهنما ایستاد و طلب پول کرد. با تعجب داشتیم نگاهش میکردیم که گفت 300 روپیه برای اینکه شما را به این درب آوردم تا بدون صف داخل شوید. از تعجب شاخ در آورده بودیم. دوستم گفت من 1000 روپیه بابت راهنما صحبت کردهام نه اینکه ما را به اینجا بیاورید. طرف گفت ای بابا اشتباه شده است. ولی قبول کرد که به عنوان راهنما همراه ما داخل شود. از آنجایی که ورود خوراکی و لوازم اضافه به داخل تاج محل ممنوع بود با خودمان یک بطری آب و یک کیف آورده بودیم. از گیت بازرسی رد شدیم و به حیاط بیرونی تاج محل رفتیم.
دروازه ورودی تاج محل
تاج محل ساختمانی با معماری ایرانی-گورکانی توسط معماری ایرانی به نام احمد لاهوری و توسط بیست هزار هنرمند ساخته شد. شاه جهان این بنا را برای یاد بود همسرش ممتاز محل که در هنگام به دنیا آوردن فرزندش فوت کرده بود ساخت. راهنما گفت ساخت این بنا 22 سال طول کشیده است و روی سردر ورودی بنا 22 گنبد به نشانه سالهای ساخت دیده میشود. البته منابع تا 16 سال هم سالهای ساخت تاج محل را نوشتهاند.
دروازه ورودی تاج محل
منتظر تصویری بودم که همیشه در عکس ها میدیدم. یک ورودی تاریک که در پس زمینه آن بنای سفید تاج محل میدرخشید. ولی آنقدر ورودی شلوغ بود که اصلا چیزی از تاج محل معلوم نبود و فقط جلو رفتیم تا داخل شویم. تاج محل بزرگ و پر ابهت بود. از همان دور آنقدر گیرایی داشت که نمیتوانستی تکان بخوری. میشد فقط یک روز کامل به این ساختمان زل بزنی. ابهت بنا، هنری که در ساخت آن به کار رفته بود و داستان عاشقانه پشت آن مبهوتت میکرد. در نور صبح زود گنبد بنا کمی به رنگ نارنجی متمایل بود و اطراف آن را مه صبحگاهی فرا گرفته بود. البته من که فکر میکردم بیشتر شبیه آلودگی ناشی از آتش بازی شب قبل باشد تا مه صبحگاهی. راهنما از بخشهای مختلف حیاط از ما عکس انداخت. کلی شیرین کاری در انداختن عکسها به کار برد و در واقع بیشتر به این نتیجه رسیدیم که پوزر عکاسی است تا راهنما.
دروازه ورودی تاج محل
تاج محل زیبا
تاج محل زیبا که در زمان طلوع خورشید به رنگ نارنجی در آمده بود
سپس در مورد ساختمان تاج محل و دو ساختمان کناری آن که یکی مهمانخانه بوده و دیگری مسجد توضیحاتی داد. بر خلاف ساختمان اصلی، این دو ساختمان را با سنگ قرمز مشابه سایر ساختمانها و قلعههای هند ساخته بودند و در کنتراست با مرمر سفید منظره زیبایی را ایجاد کرده بودند.
روی دیوارهای بنا تماما با سنگهای رنگی و قیمتی معرق سنگ کار شده بود. فکرش را بکنید چند صد سال قبل بدون هیچگونه دسترسی به تجهیزات صنعتی چگونه توانسته بودند سنگهای مرمر را خالی کنند و به جایش سنگهای رنگی زیبا را جای بگذارند. در کنار معرق سنگ در بخشهایی هم روی مرمر طرحهای زیبایی از گل را حجاری کرده بودند. واقعا زیبا و تحسین برانگیز بود. ساختمان تاج محل ساختمانی متقارن است که چهار مناره در اطرافش قرار گرفته و میگفتند فاصله منارهها تا ساختمان به قدری است که در صورتی که در اثر زلزله یا عوامل دیگر تخریب شود آسیبی به بنای اصلی نمیرسد.
مسجد تاج محل
مسجد تاج محل
برای ورود به داخل تاج محل باید پاپوش پایمان میکردیم. به صف داخل ساختمان شدیم. جایی برای ایستادن نبود و همراه جمعیت جلو میرفتیم. برعکس معماری ما که از داخل بنا سقفها و گنبدها همه کاشیکاری یا نقاشی هستند گنبد تاج از داخل یک دست سفید بود. روی در و دیوار و قبور هم همان معرقهای زیبا دیده میشد. در وسط بنا روی دو سکو دو قبر وجود داشت که متعلق به شاه جهان و همسرش ممتاز محل بود. عکاسی داخل ممنوع بود، همراه جمعیت آرام آرام جلو میرفتیم و بعد از دیدن داخل ساختمان از درب دیگری خارج شدیم.
مقبره شاهجهان و همسرش ممتاز محل(عکس از نت)
دوستم و نامزدش سرما خورده بودند و ظاهرا با قرص ضدحساسیتی که شب قبل مصرف کرده بودند حسابی خواب آلود و منگ بودند و میخواستند برگردند هاستل ولی من و هم اتاقیم دلمان میخواست یک ساعتی بیشتر بمانیم. راهنما هم که دیگر همان اندک توضیحاتش تمام شده بود از ما جدا شد و رفت. کمی دورتر از ساختمان و نزدیک درب ورودی نشستیم. در آن یک ساعت من فقط مردم محلی و توریست ها را با پس زمینه تاج محل تماشا کردم. اصلا دلم نمیخواست خارج شوم اما امان از ضعف و گرسنگی، از بنا خارج شدیم و با یک توک توک به هاستل برگشتیم.
هرکسی به نوعی محو زیباییهای تاج محل بود
بعد از خوردن صبحانه قرار شد یک ساعتی استراحت کنیم و حدود ساعت 12 بچه ها را بیدار کردم که حاضر شوند تا به ادامه برنامههایمان برسیم.
مقصد بعدی ما آگرا فورت بود. قلعه بسیار بزرگ و خیلی شلوغ تر از جاذبه های دیگر بود. من به اندازه تاج محل و آگرا فورت جای دیگری این حجم از توریست را ندیدم. ورودی قلعه 600 روپیه بود ولی با نشان دادن بلیط تاج محل نفری 550 روپیه دادیم. قدم به قدم در بخشهای مختلف قلعه گشت زدیم. به جایی رفتیم که شاه جهان در تبعیدگاهش مزار معشوقش را تماشا میکرد.
جهانگیری محل
ورودی قلعه بسیار بزرگ و پر ابهت بود و این ساختمان هم مثل بسیاری از بناهای آن دوره از سنگ و خاک قرمز رنگ ساخته شده بود. مانند قلعههای قبلی که دیده بودیم این قلعه نیز دارای خاصمحل، دیوان خاص، دیوان عام، موتی مسجد و چند ساختمان اختصاصی مثل جهانگیری محل بود. در واقع این قلعه بزرگترین بنایی بود که توسط شاه جهان ساخته شده بود.
از دروازه که داخل شدیم محوطهای بود که بقایای قدیمیترین ساختمانهای قلعه در آن قرار داشت و نامش اکبری محل(به معنی قصر اکبر) بود. البته دور این خرابهها را بسته بودند و اجازه ورود نداشتیم.
وارد ساختمانی به نام جهانگیری محل شدیم. این ساختمان بر خلاف نامش توسط اکبرشاه ساخته شده است.
داخل جهانگیری محل
جهانگیری محل
دیوان خاص جایی بود که پادشاه با سایر امپراطورها و سفرا و افراد برجسته ملاقات میکرد. ساختمان خاص محل را شاه جهان برای دو دختر مورد علاقهاش جهانآرا و روشنآرا ساخته بود.
دیوان عام
میشود اینگونه هندی وار هم بازدید کرد
وارد حیاط دیگری شدیم که باغ انگوری نام داشت. این باغ در مرکز بخش زنانه قلعه بود و در باغچه زیبایی وسط حیاط در گذشته درختان انگور و بوته های گل داشته که محلی هم برای سرگرمی بانوان سلطنتی بود. البته زمان بازدید ما در باغچه خبری از بوته های سرسبز نبود. در این محل دو تا از دوستان را گم کردیم و به حیاط بعدی رفتیم که ساختمان زیبای دیوان عام در آن قرار گرفته بود و منتظر ماندیم تا شاید در مسیر خروج پیدایشان کنیم. دریغ از اینکه دوستانمان از مسیر دیگری به برج معصومان رفته بودند. گوشه ای از قلعه که دید کاملی به تاج محل داشت و شاه جهان از آنجا مقبره دلدار را به نظاره مینشسته است. بعد از نیم ساعت دوستانمان را دیدیم که وارد حیاط شدند. با هم از قلعه خارج شدیم و ریکشا گرفتیم تا به باغ مهتاب برویم.
باغ انگوری
باغ انگوری
باغ انگوری
منظره تاج محل از قلعه که شاه جهان اواخر عمر به نظاره مقبره معشوق میپرداخت
برج معصومان
باغ مهتاب درست روبروی تاج محل و آن سمت رودخانه یامونا بود. ولی برای رفتن به آن سمت باید مسیری را در شهر دور میزدیم. آن سمت رودخانه کاملا با این سمت متفاوت بود. در کل آگرا شهر لوکسی که نبود هیچ، به شدت از دو شهر قبلی که دیده بودم بافت ضعیف و فقیرتری داشت. آن سمت رودخانه حکم ده بزرگی داشت که به یکی از زیباترین عجایب جهان متصل شده بود. خانههای روستایی، کودکان پا برهنه و سکوهای بزرگ ساخته شده از پهن گاو که جهت استفاده در زمستان ذخیره کرده بودند. باغات و چمنزارها هم که متاسفانه پر از زباله بود. البته دیدن این حجم از زباله برای من کاملا عادی بود. نه که خودمان محیط زیست و جنگلها و کویر و رودخانههایمان را خیلی پاکیزه نگه میداریم که حال بخواهیم با دیدن این صحنهها بگوییم هندی ها کثیف هستند. به نظرم با این حجم از جمعیتی که در هند زندگی میکنند در این سه شهر باز هم تا حد ممکن توانستهاند از پس زبالههایشان بر بیایند.
به ورودی باغ که رسیدیم دو سه تا پسرک دستفروش دورهمان کردند. ورودی باغ 250 روپیه بود. راستش را بخواهید برای دیدن یک ویو پوینت از تاج محل آن هم در باغی که اصلا سرسبزی و طراوتی نداشت به نظرمان گران بود. روی نقشه کنار باغ یک ویو پوینت رایگان هم بود که به آن سمت رفتیم. بچهها هم ول کن ما نبودند و همراه ما آمدند و اصرار که از آنها خرید کنیم. انتهای کوچه را بسته بودند و نمیتوانستیم جلوتر برویم. ظاهرا منطقه نظامی محسوب میشد. کنار رودخانه معبد کوچکی بود. وارد حیاط معبد شدیم. کلی پسربچه دورمان را گرفته بودند و حسابی مشغول جلب توجه و ادا بازی بودند. کلافه شده بودیم و تصمیم گرفتیم برگردیم و مستقیم به هاستل رفتیم.
نمای تاج محل از ویو پوینت کنار باغ مهتاب
غروب شده بود. در آشپزخانه کمی برای روز بعد آشپزی کردیم و با عشول پسرک رزروشن صحبت کردیم. پسرک از آرزوهایش گفت و از رشته دانشگاهیش که هتلداری بود. از پدر و مادر حقوقدانش که در شهر دیگری بودند و دلشان میخواست تک پسرشان راه آنها را ادامه دهد. تصمیم گرفته بود بعد از اتمام درسش جهانگردی کند و در هاستلها و هتلهای سراسر دنیا کسب تجربه کند. برایش آرزوی موفقیت کردم و در لابی طبقه بالا از باقی مانده کنسروهایمان شامی خوردیم و کمی بعد خوابیدیم.
نقشه گردشی روز سوم آگرا
جمعه 18 آبان
روز برگشت به سمت دهلی بود. اشیش مدیر هاستل برایمان ماشین گرفته بود. حدود ساعت ده بعد از خوردن صبحانه و تحویل اتاقها به سمت دهلی به راه افتادیم. از ما خواستند که صندوق عقب ماشین را چک کنیم که وسیلهای کم نباشد. هرکسی بار خودش را چک کرد. وسط راه با تماس اشیش متوجه شدیم که یک چمدان اضافه، هم رنگ چمدان من در صندوق و برای مسافرین دیگری جا مانده است. ما که در لابی لوازم خودمان را گوشهای گذاشته بودیم حال چگونه یک چمدان اضافی در صندوق بود نمیدانم. خلاصه قرار شد در دهلی چمدان را به رانندهای که به سمت آگرا برمیگشت تحویل دهند. بعد از تحویل چمدان به سمت هتل Prime رفتیم. اتاقها را تحویل گرفتیم و برای نهار کنسرو و غذایی را که از روز قبل آماده کرده بودیم خوردیم و عصر بعد از کمی استراحت قرار گذاشتیم به بازار گردی برویم. هم اتاقی من ترجیح داد در هتل بماند. پس ما سه تایی به سمت خیابان Janpath که پر از مغازههای فروش صنایع دستی بود رفتیم. همچنان دنبال مجسمهای بودم که به یادگار با خودم به ایران ببرم. بین راه سری هم به فروشگاه مینیسو زدیم که تنها جایی بود که توانستیم کمی سوغاتی بخریم. مغازهها در حال بستن بودند، در آخرین مغازه یک مجسمه کوچک به دلم نشست و آنرا خریدم.
پاساژهای لوکس دهلی
پاساژهای لوکس دهلی
فروشگاه مینیسو برندی ژاپنی که در کشورهای زیادی نمایندگی دارند
خیابان و بازار صنایع دستی جانپث
خیابان و بازار صنایع دستی جانپث
نقشه خیابان جانپث و پاساژهای مرکز خرید
شنبه 19 آبان
به روز آخر سفرمان رسیدیم. صبحانه خوردیم و لوازممان را جمع کردیم تا اتاقها را تحویل دهیم. بچهها حسابی مریض شده بودند و سرحال نبودند. دلم میخواست بازار ادویه را ببینم. هم اتاقیم از یکی از دوستان هندیش آدرس چند بازار را پرسید که گفت در محلهای بازار ادویه هست که ادویههایشان همه ارگانیک و با قیمت مناسب است و نامش پاتانجالی است. آدرس را چک کردیم. اتاقها را تحویل دادیم و لوازم و چمدانها را در اتاق امانات هتل گذاشتیم. برای رفتن به این بازار تصمیم گرفتیم از مترو استفاده کنیم. ایستگاه مترو پشت ایستگاه قطار بود و برای رفتن به آن سمت از خیابان از روی پل عابر پیادهای که از روی ریلها رد میشد عبور کردیم و وارد ایستگاه مترو شدیم. از طریق دستگاه بلیط گرفتیم و با توجه به تابلوها مسیرمان را پیدا کردیم. جالب بود که مثل ایران واگن ابتدا و انتهای قطار مختص بانوان بود. با توجه به خلوتی نسبی واگنها دیگر به سمت واگن بانوان نرفتیم و با هم سوار ترن شدیم. چند ایستگاه بعدتر به نزدیکترین خروجی به بازار رسیدیم و حدود یک ربع هم پیاده روی کردیم. جلوی پاتانجالی که رسیدیم من وارفتم. این که بازار نیست! فروشگاه کوچکی بود که در دو طبقه ادویه و شامپو و کرم و این اقلام را میفروختند و تازه همه ادویههایی که میخواستیم نداشتند. خلاصه تا خرید کنیم و از فروشگاه خارج شویم ظهر شده بود.
با یک ریکشا به سمت مقبره همایون رفتیم. روز تعطیل بود و صف بلیط هندیها حسابی شلوغ بود. البته به لطف صف جدا و بلیط بسیار گران توریستها، سریع بلیط گرفتیم. قبل از ورود به مقبره تصمیم گرفتیم همان جلوی ورودی زیراندازمان را پهن کنیم و نهارمان را بخوریم، چون ممکن بود از ورود کولهها جلوگیری کنند. یک گوشه نشستیم و البته وسط غذا خوردنمان چند بز و بزغاله هم مهمانمان شدند. دیدیم اگر کمی بیشتر بنشینیم کل گله وسط زیراندازمان خواهند بود جمع و جور کردیم و داخل محوطه شدیم. از شانس اصلا به کولهها گیر ندادند و افسوس خوردیم که ای کاش نهارمان را داخل باغ زیبای همایون میخوردیم.
نقشه توریستی مقبره همایون
مقبره همایون
از دروازه زیبایی داخل محوطه شده بودیم. جدای از مقبره همایون در ورودی محوطه، چندین مسجد و مقبره هم بود که تصمیم گرفتیم در زمان برگشت از آنها بازدید کنیم. وارد باغ زیبایی شدیم. کلی پرنده در حال پرواز بودند و با کمی دقت دیدیم که مابین آنها چندین پرنده شکاری هم در حال پرواز هستند. از دور که شبیه عقاب و قرقی بودند و دیدنشان در این فضا واقعا زیبا بود. مقبره همایون هم مثل بسیاری از آثار این دوره از سنگهای قرمز و کرم ساخته شده بود. ساختمان مقبره در چند طبقه بود و گنبد بزرگی در وسط آن خود نمایی میکرد و مانند دیگر مقبرهها از داخل معماری سادهای داشت و وسط ساختمان قبر همایون قرار گرفته بود. به پشت بام طبقه اول رفتیم. از آن بالا منظره بسیار زیبایی از باغ دیده میشد. کمی عکاسی کردیم واز آنجایی که دوستان حسابی کسل و خسته بودند تصمیم گرفتیم در گوشه ای از باغ زیراندازمان را پهن کنیم و کمی استراحت کنیم.
مقبره همایون
غروب آفتاب و آخرین ساعات بودنمان در دهلی
باغ زیبا و بزرگ مقبره همایون که بر مبنای چهارباغهای ایرانی ساخته شده است
داخل مقبره همایون
همایون دومین پادشاه گورکانی بود که در برههای از تاریخ به ایران و شاه طهماسب پناهنده شد ولی توانست با کمک ایران مجدد امپراطوری خود را پس بگیرد که متاسفانه خیلی زود هم درگذشت و پس از او پسرش اکبر که کمی قبلتر داستانش را تعریف کردم به پادشاهی نشست. مقبره همایون را همسرش حمیده بانو بیگم و با الهام از چهارباغ های ایرانی ساخته بود و پس از ساخت این بنا بود که مدل ساخت چهارباغ وارد معماری هند شد. این داستانها را در حالی داشتم تعریف میکردم که بچه ها با آخرین رمق و توانشان در باغ زیبای همایون روی زیرانداز دراز کشیده بودند و من داشتم تاریخ هند را از روی برگههای مطالعاتم برایشان میخواندم.
مقبره همایون
مقبره همایون
تقریبا غروب شده بود که از دوستان خواستم کمکم جمع کنیم و از این بنا خارج شویم. بازدید از بازار ادویه به کل از دستم رفته بود و فرصتی برای رفتن نبود چون بازار در مرکز دهلی قدیم و نزدیک قلعه و خیابان چاتوچاک بود و هم اینکه گفته بودند بازار تا ساعت 4 باز است. ته دلم گفتم شاید باز هم گذرم به این دیار بیوفتد تا بتوانم ندیدههای این سرزمین را ببینم.
نزدیک مقبره همایون درگاه نظام الدین اولیا قرار داشت. شنیده بودم نزدیک غروب مراسم قوالی برگزار میشود. به امید دیدن این مراسم به آن سمت رفتیم. هرچه به مقبره نزدیکتر میشدیم به تعداد کارتن خوابهای کنار خیابان افزوده میشد. خانوادههایی که روی یک زیر انداز کهنه با اندک وسایلی نشسته بودند و دست گدایی به سویت دراز میکردند. هنوز بعد از این همه مدت بودن در هند این صحنهها عادی نشده بود. وارد خیابان منتهی به مقبره شدیم. خیابان بازارچهای بود که در مغازهها انواع جانماز و تسبیح و مهر و گل و شمع میفروختند و کلی مغازه فروش غذا هم بود و با وجود ظاهر وسوسه انگیزشان هنوز هم میترسیدیم که از این غذاها استفاده کنیم.
اغذیه فروشیهای مجاور نظامالدین
اغذیه فروشیهای مجاور نظامالدین
در ورودی مقبره باید کفشهایمان را در میآوردیم و داخل میشدیم. مجدد نامزد دوستم از داخل آمدن انصراف داد هرچه اصرار کردم که حداقل بیایید داخل و بیرون جای مناسبی برای ایستادن نیست قبول نکردند و من و هم اتاقیم دوتایی داخل شدیم. از کوچه های باریک و تو در تویی رد میشدیم. روی زمین تعدادی افراد تنگدست نشسته بودند و تقاضای پول میکردند. چندین مغازه فروش تسبیح و گل هم سر راه بود. زائرین با خرید گل به زیارت مقبره نظامالدین میرفتند. داخل محوطه، قبر چندین شاعر پارسی گوی هندی مثل امیرخسرو دهلوی و جهان آرابیگم هم بود که ما فرصتی برای بازدید پیدا نکردیم.
مغازههای فروش سوغات مجاور نظامالدین
مغازههای فروش سوغات مجاور نظامالدین
ورود به مقبره برای خانمها ممنوع بود و در همان حیاط ایستادیم. جمعیت زیادی گرداگرد حیاط نشسته بودند و منتظر آغاز مراسم قوالی بودند. کنار حیاط هم مسجدی بود که مردم مشغول نماز جماعت بودند. تمام مدت فکرم پیش دوستانم بود و همش میگفتم ای کاش داخل آمده بودند. ده دقیقه بعد مراسم قوالی شروع شد. در کنار درب ورودی دو مرد که یکی با وسیله ای به نام هارمونیه مینواخت و دیگری میخواند مراسم را شروع کردند. دلم میخواست غرق در فضا و موسیقی شوم ولی مگر دلشوره میگذاشت. با اشاره دوستم که خواست خارج شویم و پیش دوستان برگردیم به اجبار بلند شدم و بیرون رفتیم. این بار چندمی بود که به دلیل همراهی نکردن دوستان بدین گونه عجلهای از یک سایت بازدید خاج شده بودیم و من حسابی دلخور بودم ولی خوب نمیتوانستم آنها را در این شرایط تنها بگذارم. خلاصه جلوی ورودی بازارچه ماشینی گرفتیم و به سمت هتل برگشتیم.
مقبره نظامالدین اولیا
مقبره نظامالدین اولیا
هنوز زمان زیادی تا پروازمان که نیمه شب بود باقی مانده بود. ساعتی در لابی استراحت کردیم و سپس خواستیم برایمان ماشینی تا فرودگاه بگیرند. در ورودی فرودگاه پرینت بلیطمان را خواستند. حالا بیا و بلیط را پیدا کن. دقیقه آخر نمیدانم بلیطها و برگه های اطلاعات سفرم را کجا گذاشته بودم. دو تا از بچه ها داخل شدند و من و دوستم ماندیم بیرون. ما را به درب دیگری راهنمایی کردند. خلاصه با همکاری یکی از پرسنل فرودگاه به اینترنت او وصل شدیم و فایل پی دی اف بلیطمان را نشان دادیم تا بلاخره راضی شدند داخل شویم. بدون مشکلی از گیتها رد شدیم و بلاخره سوار هواپیمای ایرانی ماهان شده و سفر هند را با تمام خاطرات خوبش پشت سر گذاشتیم.
نقشه گردشی روز آخر دهلی
پیوست:
در انتهای سفرنامه چند نکته تکمیلی را اضافه میکنم.
- اول اینکه سفر هند مناسب هرکسی نیست. اگر واقعا اهل سفرهای چالشی نیستید و بیشتر راحتی و آسایش در سفر و تفریح و خرید برایتان اولویت دارد و از همه مهمتر به تمیزی و بهداشت خیلی اهمیت میدهید از دیدن مثلث طلایی صرفنظر کنید یا در نهایت با تور به این سفر بروید.
- در این سفر بارها با دیدن افرادی که بی توجه به همه در گوشه و کنار خیابان مشغول ادرار کردن بودند غافلگیر شدیم و سعی کردیم راهمان را به سمت دیگری کج کنیم. وجود سگ و گاو و بز و خوک در خیابانها که بسیار عادی بود و بخش هیجانی سفر هم که دیدن کلی سنجاب و گله میمونها در وسط شهر بود. زباله هم که بخش جدایی ناپذیر شهر بود و البته من فرق چندانی با زباله های طبیعت خودمان و هند نمیدیدم.
- دهلی شهر بسیار بزرگی است و رسیدن به سایتهای بازدید زمانبرتر از چیزی هست که فکرش را بکنید. پس سعی کنید نقاط نزدیک به هم را برای بازدیدهای روزانه خود در نظر بگیرید.
- برای سفرهای بین شهری ما چون ماشین دربست کردیم اذیت نشدیم و آنجا میگفتند اتوبوسهای توریستی با قیمت بالاتر هم هست ولی چون اتوبوسها محدودیت سرعت دارند زمان رسیدن بین شهرها بیشتر از سواری خواهد شد.
- قبل از سفر حتما کمی ارز رایج را تهیه کنید. با توجه با نرخ تبدیل بسیار پایین ارز در فرودگاه قطعا متضرر خواهید شد.
- توجه کنید که در برخی صرافیها هم بابت تبدیل پول مالیات کم میکنند. بهترین جاهایی که ما دلار را به روپیه تبدیل کردیم در دهلی و همان مغازههای توریستی روبروی ایستگاه راه آهن و در کنار چند اثر تاریخی مثل قلعه آمر و جنتر منتر شهر جیپور بود.
- در چند سایت در مورد نبود آب گرم در هتلها خوانده بودم و نگران بودم که در حمام کردن دچار مشکل شویم ولی چه هتلها و چه در هاستلی که بودیم کیفیت آب گرم بسیار مناسب بود.
- با وجود فقر در هند، به شخصه در هیچکدام از محلههای هند و حتی آن کوهستان منتهی به معبد میمون ها من احساس ناامنی نکردم ولی در کل هم همه حواسمان به لوازممان بود و سعی میکردیم شب تا دیروقت بیرون نمانیم و از جاهای خلوت و تاریک تردد نکنیم.
- به توصیه دوستانم که به هند رفته بودند از همسفرها خواستم از آوردن لباسهای خیلی باز خودداری کنند. به هرحال در هند زیاد زل میزنند و ممکن بود خدای نکرده مشکلی ایجاد شود که البته جو و فضا به آن شدتی که ما فکر میکردیم هم بد نبود.
- در عبور از خیابان باید به شدت هوشیار بود. متاسفانه ماشینها در خیابان با سرعت زیادی رانندگی میکنند و این اخلاق بد بوق زدنهای ممتد در خیابان حسابی روی اعصابمان رژه میرفت.
- یک نصیحت از من بشنوید و اینکه در هند تا میتوانید چانه بزنید و مطمئن باشید که بعد از خرید باز هم با قیمتی پایین تر میتوانستید خرید کنید.
- در سفرمان به هند تجربه تاکسی شخصی و ریکشا را داشتیم. اما به نظر من متروی دهلی وسیله ای کارآمد و ارزان جهت گشت در دهلی میباشد و میتوانید به راحتی با مترو به آثار دیدنی دهلی برسید.
- غذاهای گیاهی در هند زیاد است و اگر عاشق غذاهای تند هستید به شما تبریک میگویم. در غیر اینصورت حتما همراهتان کنسرو به این کشور ببرید. البته میتوانید از مک دونالد و کی اف سی هم استفاده کنید ولی به نظر من دلتان را به دریا بزنید چند باری از غذاهای خوشمزه ولی تند هندی هم بخورید.
- از آنجایی که ما را از بیماری دلیبلی یا همان اسهال و استفراغ و مسمومیت ترسانده بودند تا حد ممکن از غذاهای خیابانی دوری کردیم، از دستفروش ها چیزی نخریدیم و سعی کردیم در رستوران های با کیفیت مناسب و البته گران غذا بخوریم. در این سفر حتما همراهتان ژل ضد عفونی کننده باشد و در طول روز و به خصوص قبل از غذا خوردن چند باری از آن استفاده کنید.
- سرویس بهداشتیهای داخل اماکن دیدنی مقبول هستند و توصیه می کنم قبل از خروج از این اماکن حتما یک سری به دستشویی بزنید.
- با وجودی که گفته بودند اینترنت در هند سرعت پایینی دارد ما در هتلهایمان هیچ مشکلی نداشتیم و من حتی دو شب فیلم زیبای پی کی را توسط اینترنت هتل و یوتیوب تماشا کردم.
نرخ ورودیهایی که در سفر داشتیم
هزینههای سفر به ازای هر نفر
در نهایت می توانم بگویم به هر کشوری که رفتم بخشی از دل خود را در آنجا به وثیقه گذاشتم تا شاید روزی روزگاری دوباره برگردم.
گشت و گذار در سرزمین تزارها مسکو
دیدار از دیدنی های سن پترزبورگ
لذت گشت و گذار در جزایر و شهرهای تایلند
و امیدوارم عمری باقی باشد تا از تجربه های سفرم به خاور دور کشور چین در این سایت بنویسم.
آگرا، مثلثی که کامل شد
نویسنده : Nedajrg
تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمیگیرد.