ماهیگیری که هرگز ندیدم (سفرنامه‌ی ویتنام)

4.5
از 97 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
اینجا کشوری‌ست که به جای هر گلوله بر زمینش، گلی روییده است! +تصاویر

روز هفتم سفر: هوی آن (01 آوریل 2018 12 فروردین 1397)

ماهیگیری که هرگز ندیدم

ساعت سه و نیم صبح بود که بیدار شدم. وقتش رسیده بود. وقت دیدنِ ماهیگیر. کل سفر بخاطر دیدنِ یک ماهیگیر رقم خورده بود. هیجانی وصف نشدنی داشتم! کوله‌ی دوربین را برداشتم و راهی شدم. قبل از خروج از اتاق چشمم به یک چاقوی پلاستیکی روی میز افتاد. خنده‌ام گرفت. آیا اصلا نیازی به این چاقو بود؟ اگر قرار باشد در یک نیمه شب، آنهم در یکی از جاده‌های ویتنام کشته شوم، چه مرگ هیجان‌انگیزی خواهد شد و اصلا چاقوی پلاستیکیِ یک‌بار مصرف هم به کمک من نمی‌آید. دلم نمی‌آمد اما مجبور بودم یکی از خدمه را بیدار کنم تا در را برایم باز کند. دوچرخه‌ی قدیمی و زنگ زده‌ی هتل را که شب قبل گوشه‌ی راهرو گذاشته بودند، برداشتم و از هتل بیرون زدم.

هوا خنک بود، کلاه سویشرتم را تا روی پیشانی پایین کشیدم، به امید اینکه کسی تشخیص ندهد دختر هستم. تا زمانی که در محله‌ی تاریخی و توریستی رکاب می‌زدم خیالم راحت بود و یکبار هم دلم نلرزید. اما از این محله که خارج شدم، به خیابان‌های عریض و گاهیِ کوچه‌های تنگِ شهر می‌رسیدم، با صدای هر جنبنده‌ای ترس خفیفی همراه با هیجان سراغم می‌آمد. گاهی سعی می‌کردم پشت سرم را نگاه نکنم و گاهی به شدت حواسم به اطراف بود. این وقتِ شب، سکوتِ محض حاکم بود و حتی صدای خش خش جاروی پیرزنی در یک کوچه‌‌ی تاریک، ترسناک‌ به نظر می‌رسید. حالا دیگر پیرمردان خمیده‌ای که نمی‌دانم چرا آن وقت صبح مقابل دکانشان را آب و جارو می‌کردند، هم خطرناک به نظر می‌رسیدند. از شهر خارج شدم و در جاده‌ای رکاب می‌زدم که گاه سربالایی تندی داشت. آنقدر تند که مجبور می‌شدم از دوچرخه پایین بیایم و آن را دنبال خودم بکشانم.

ساحل از شهر دور نبود و به گمانم ده کیلومتری رکاب زدم. اما بخاطر شرایط بد جاده، زمانی زیادتر از حد تصورم طول کشید. به دریا نزدیک شده بودم اما جایی برای رفتن به ساحل نداشت. مجبور شدم از نگهبانیِ یک هتل اجازه بگیرم و از آن‌جا خودم را به ساحل برسانم. حالا دیگر هوا گرگ و میش شده بود و دل توی دلم نبود که زودتر ماهیگیران و تورهایشان را ببینم. بالاخره به ساحل رسیدم. تا چشم کار می‌کرد آب بود و آب بود و آب. یک قایق ماهیگیری هم نبود. حتی در آن دوردست‌ها هم خبری نبود. انگار آب سردی سر تا پایم ریخته‌اند. نا امید شدم. حرکت دادن دوچرخه در این ساحل ماسه‌ای به شدت سخت بود. دوچرخه‌ام را همان‌جا ول کردم. نیم ساعتی نشستم و طلوع خورشید را نگاه کردم. همچنین مردمِ بومی که آن وقت صبح به ساحل آمده بودند و یوگا می‌کردند. راستش را بخواهید دیدنِ آن طلوع بدونِ ماهیگیر و تورش لذت چندانی نداشت.

 

150.jpg

عکس 150- ساحلی بی ماهیگیر

 

151.jpg

عکس 151- راهبان بودایی در ساحل

 

152.jpg

عکس 152- آسمان از بنفش به نارنجی می‌رسید و شاید این یکی از شگفتی‌های ساحل Cua Dai بود و من خیلی دیر آن‌را کشف کردم

 

153.jpg

عکس 153- تا دور شدن دو راهب ماندم و رفتن آن‌ها را تماشا کردم. این تنها کاری بود که آن لحظه از دستم بر می‌آمد

 

دوچرخه را به سختی از ساحل خارج کردم و به خیابان آمدم. کناره‌ی خط ساحلی را گرفتم و تا توان داشتم رکاب زدم. عجب خیابانی بود. پر بود از ویلاها و مکان‌های اقامتیِ لوکس و بدون شک گرانقیمت. همان‌جا نگهبان یکی از ویلاها را دیدم و عکس ماهیگیر را نشانش دادم. گفت که در انتهای این خط ساحلی، در جایی حدود 2 کیلومتر آن‌طرف‌تر چند ماهیگیر تورهایشان را پهن کرده‌اند و رفته‌اند. شاید بتوانی تورهای خالی را ببینی. باز هم رکاب زدم و به جایی رسیدم که گفته بود. باز هم به سختی دوچرخه را از ارتفاع زیادی پایین بردم تا به ساحل رسیدم. درست گفته بود. چند تورِ خالی در دریا بود اما خبری از ماهیگیرها نبود. تنها یک ماهیگیر بود که آنهم به شیوه‌ای متفاوت با آنچه که من می‌خواستم ببینم ماهیگیری می‌کرد. کمی پیشش نشستم و بدون اینکه صحبت خاصی میانمان رد و بدل شود به ماهی‌های کوچکی نگاه کردم که در تورش گیر کرده بودند و تقلا می‌کردند. حالم شبیه همان ماهی‌ها بود. حتی شبیه آن چندتایی که در سطل قرمز ماهیگیر بالا و پایین می‌پریدند.

 

154.jpg

عکس 154- مرد ماهیگیر

 

155.jpg

عکس 155- مرد ماهیگیر پر بود از دریا

دستانش نیز پر ز گره

گره‌های تور ماهیگیری          

گره‌های رگ‌های برآمده‌اش

وگره‌های زندگی    

اما تهی از ماهی  

تن ماهیگیر، رنجور از روزگار   

اما بی هیچ عطر ماهی   

و پر ز بوی نفت سیاه   

و ساحلش پر ز ماهیان مرده

(فرزانه (مجنون))

یکی دو ساعتی همان حوالی رکاب زدم و تصمیم گرفتم به شهر برگردم. از همان راهی که آمده بودم برگشتم. موقع برگشتن راه طولانی‌تر به نظر می‌رسید و فهمیدم دوچرخه سواری در جاده‌های ویتنام چقدر سخت است. با آن صدای بوق‌های ممتد و آنهمه موتور و ماشین که معلوم نبود ناگهان از کجا ظاهر می‌شوند!

به شهر رسیدم و اولین کاری که کردم سراغ مغازه‌ای رفتم که دیروز آبِ گل لوتوس خریده بودم. روی زمین کنار دوچرخه‌ام نشستم و به چند ساعت و چند روز گذشته فکر کردم. نمی‌دانم اصلا ارزش داشت؟ طی کردن اینهمه راه بخاطر ماهیگیری که هرگز ندیدم!

 

156.jpg

عکس 156- خیابانی زیبا در دل شهر که پاتوق من برای خوردن آب گل لوتوس بود

 

157.jpg

عکس 157- دوچرخه‌ی قدیمی و زنگ‌زده‌ام را زیر آبشار گل‌های صورتی گذاشتم. همان حوالی نشستم و در عرض چند دقیقه کل سفر مثل یک فیلم از مقابل چشمانم گذشت. اولین صحنه ماهیگیر بود و آخرین صحنه آبشار گل‌های صورتی که درست از دیوار روبرویم آویزان شده بود. بعد از آن دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. جز به ادامه‌ی سفر

 

158.jpg

عکس 158- تنها یک لیوان آب گل لوتوس می‌توانست حالم را جا بیاورد

 

به هتل برگشتم و دوچرخه‌ی زنگ زده و کهنه را تحویل دادم. ارزش دوچرخه به اندازه‌ی همان 1 دلاری بود که پرداخت کرده بودم. خوشبختانه هنوز صبحانه سرو می‌شد و فرصت کردم صبحانه‌ی دلچسبی بخورم.

بعد از کمی استراحت و کنترل کردنِ مجددِ یخچال خیالم از بابت داروها راحت شد و به دلِ شهر زدم. در این بخش از شهر تعدادی معبد و خانه به عنوان جاذبه‌ی گردشگری وجود دارد که برای ورود به آن‌ها باید یک کارت تهیه می‌کردم. کارتی که با آن امکان بازدید از تمام این مکان‌ها وجود دارد. البته من این کارت را تهیه نکردم. این‌بار هم به درون خانه‌ها و مغازه‌ها سرک کشیدم. با مردم و توریست‌ها بیشتر حرف زدم و از خوراکی‌های محلیِ شهر امتحان کردم.

 

159.jpg

عکس 159-روی پل ژاپنی معبدی وجود دارد که برای بازدید از آن باید بلیط تهیه کرد و خیلی اتفاقی توانستم درون آن را ببینم

 

160.jpg

عکس 160- معبد روی پل ژاپنی

 

161.jpg

عکس 161- احتمالا خدایی‌ست در معبد

 

162.jpg

عکس 162- خانه‌ای که اتفاقی به درون آن سرک کشیدم و بازدید رایگان بود. رنگ زرد ژاپنی نه تنها برای نمای خانه‌ها بلکه برای تزئینات داخلی هم استفاده می‌شود

ظهر بود زیر سایه‌ی یک درخت روی چند پله نشسته بودم که چند نوجوانِ ویتنامی آمدند و کنارم نشستند. کلی با هم حرف زدیم و به من یک شیرینیِ ویتنامی تعارف کردند. نامش شیرینی عروس و داماد بود. برداشت من این بود که در مراسم عروسی سرو می‌شود. شیرینیِ زرد رنگی که درونِ برگ پیچیده شده بود و ارزش یک بار امتحان کردن داشت. به من پیشنهاد دادند فردا به روستایی همان حوالی بروم و چند عکس هم از آن روستا نشانم دادند. عجب جای قشنگی بود.

 

163.jpg

عکس 163- شیرینی عروس و داماد

تا نیمه شب در شهر بودم و شام را هم در یکی از رستوران‌هایی که قبلا توجهم را جلب کرده بود خوردم. نیمه شب به هتل برگشتم و خواستم برای فردا برنامه‌ریزی کنم.

جاذبه‌های گردشگری نزدیک شهر دانانگ و هوی آن بسیار زیاد است. تورهای یک روزه و نیم روزه‌ی زیادی هم به آن مقاصد برگزار می‌شود و هرچند روز که در این شهرها می‌ماندم باز هم جایی برای دیدن وجود داشت. با یک تحقیق ساده در اینترنت به فهرست بلند بالایی از جاذبه‌های گردشگری این منطقه دسترسی پیدا خواهید کرد.

اما من دوست داشتم برنامه‌ی رکاب‌زنی و روستاگردی داشته باشم. امروز از مسئول پذیرش و دخترکی که به همه برای انتخاب تور کمک می‌کرد سوال کردم کدام روستا در این حوالی بهتر است و او نام و نشانیِ دو روستا را به من داد و گفت جاهای قشنگی هستند. حال اسم و آدرس سه روستا را داشتم و عکس‌های هر کدام به نحوی دلبری می‌کرد و انتخاب بین آن‌ها بسیار سخت بود. با خودم گفتم فردا صبح قبل از رفتن تصمیم می‌گیرم که به کجا بروم! تا به امروز هیچ زمان اینگونه سفر نکرده بودم!  

هنگام خواب فکرهای زیادی از سرم می‌گذشت. امروز بعد از آن اتفاق می‌توانستم تصمیم بهتری بگیرم. مثلا می‌توانستم به روستایی همان حوالی بروم و صبحانه را در کافه‌ای محلی بخورم. تا ظهر در جاده‌ها و روستاها رکاب بزنم و همانجا ناهار را در یک رستوران کوچک بخورم. بدون شک زنان بومی غذای محبوبم یعنی نودل سرخ شده با سبزیجات را به خوبی درست می‌کنند. از طرفی بد هم نشد. زودتر به شهر برگشتم و شهر را بیشتر دیدم و برای فردا که به روستاهای دورتری می‌روم کمی انرژی ذخیره کردم! اصلا این شهر را برای دیدن ماهیگیر و استراحت برای ادامه‌ی سفر که سنگین‌تر است انتخاب کردم.

افکاری پراکنده که نتیجه‌ی خاصی به همراه نداشت.

باز هم به ماهیگیر فکر ‌کردم. ماهیگیری که هرگز ندیدمش ...

 

164.jpg

عکس 164- نیم ساعتی کنار بساط این زن نشستم

 

Pv5eVpiRcPZizJhfP4ChoeEWkUfsuK20h5LcZu4Y.jpeg

عکس 165- دخترک همرنگ بهار بود. روی دامن سرخش، یک باغ رز سفید کاشته بود

 

166.jpg

عکس 166- یکی از وسایل گردش در شهر "هوی آن" این دوچرخه‌های تک سرنشین هستند که تقریبا تنها توریست‌های چشم بادامی را دیدم که از آن استفاده می‌کنند

 

روز هشتم سفر: هوی آن (02 آوریل 2018 13 فروردین 1397)

طبق عادت همیشگی، صبح زود بیدار شدم اما عجله‌ای برای بیرون رفتن نداشتم. زیرا تا شب فرصت داشتم که خارج از شهر باشم. پس صبحانه را در کمالِ آرامش خوردم و به دنبالِ دوچرخه‌ای بهتر از دوچرخه‌ی زنگ‌زده‌ی دیروز افتادم. هتل خودمان که دیگر دوچرخه‌ای نداشت و همه را اجاره داده بود. به هتل‌های دیگر رفتم. انگار کل دوچرخه‌های شهر به اجاره رفته بودند. در به در دنبالِ هر وسیله‌ای بودم که برای یک روز در خدمت من باشد. موتور برقی، دوچرخه‌ی برقی، دوچرخه‌ی معمولی و حتی دوچرخه‌ی زنگ‌زده‌ی دیروز! نبود که نبود. در نهایت شخصی که موتورسیکلت اجاره می‌داد گفت به هتل برگرد و من تا ده دقیقه‌ی دیگر برایت یک موتورسیکلت مناسب پیدا می‌کنم. به هتل رفتم و منتظر نشستم. کمی بعد با یک موتور مشکیِ بزرگ از راه رسید. خیلی شاد و خرم بود از اینکه چنین موتوری برای من پیدا کرده است. خب مگر من موتورسواری بلدم؟ گفت تمام زن‌های ویتنامی از همین موتور استفاده می‌کنند و راندنش بسیار راحت است. ظرف نیم ساعت یاد می‌گیری. اصلا خودم یادت می‌دهم! به او گفتم که چه آدم بی احتیاطی هستم و با همان دوچرخه‌ی دیروز هم هزار بار نزدیک بود زیر ماشین بروم یا به عابرین پیاده بزنم. خلاصه علی‌رغم میل باطنی و هیجانِ شدید برای موتورسواری در جاده‌های ویتنام، دست روی دلم گذاشتم و خواستم یک دوچرخه برایم پیدا کند. در نهایت با دوچرخه‌ای بدتر از دوچرخه‌ی دیروز برگشت و چاره‌ای جز انتخاب نداشتم.

امروز صبح بار دیگر عکس‌ روستاهای مورد نظرم را نگاه کرده و بعد از خواندن نظرات مردم، یکی را انتخاب کرده بودم. دقیقا خاطرم نیست روستای Cam Thanh چقدر از شهر و هتل فاصله داشت. شاید چیزی حدود ده کیلومتر، اما هرگز خبر نداشتم این ده کیلومتر برای من به اندازه‌ی یک کهکشان راه سیری فاصله دارد! کوله‌ی سنگین دوربینم را داخل سبد جلوی دوچرخه گذاشتم، یک بطری آب و دو عدد نان تست تنها توشه‌ی راه من بودند و تصمیم داشتم ناهار را در همان روستا بخورم.

در شهر رکاب می‌زدم و هر ازگاهی که به کوچه‌ و خیابان‌های هیجان انگیزی می‌رسیدم، مسیرم را عوض می‌کردم و به درون کوچه سرکی می‌کشیدم. تصمیم نداشتم مستقیم به روستا بروم. می‌خواستم گوشه گوشه‌ی شهر و جاده را کشف کنم. هنوز نیم ساعتی از آغاز سفرم نگذشته بود و ابتدای جاده بودم که یک گروه دوچرخه‌سوار دیدم. ناگهان وسوسه شدم که کمی از مسیر را با آن‌ها رکاب بزنم. آن‌ها خلاف جهت من حرکت می‌کردند پس مسیرم را کج کردم و برگشتم. به گمانم نیم ساعتی شده بود که با آن‌ها رکاب می‌زدم. کمی که گذشت احساس کردم خیلی سرد و بی روح هستند و خیلی اصراری به برقراری ارتباط با دختری تنها و غریب ندارند! بدون آنکه حتی دستی برایشان تکان دهم از گروه جدا شدم و به ادامه‌ی مسیر قبلیِ خودم پرداختم! در واقع این مسیر نیم ساعته را سومین بار بود که از صبح طی می‌کردم.

 

167.jpg

عکس 167- پیرمرد زودتر از سایر مردم شهر بیدار شده و جلوی مغازه را آب و جارو کرده بود. با صدای بلند صبح بخیری گفتم و دستی برایش تکان دادم

 

168.jpg

عکس 168- سرخوش رکاب می‌زدم و زیر لب آوازی می‌خواندم. در حال خروج از شهر بودم. آنسوی خیابان ایستاده بود و لبخند می‌زد. شاید امید داشت برای صبحانه، چند موز از او بخرم.

 

169.jpg

عکس 169- چشمش به عروسی با لباس سفید افتاد و خودش را به این سوی خیابان رساند. هر دو ایستاده بودیم در کنار هم و لباس ساتن سفید عروس و موهایی که با گل تزئین شده بود را نگاه می‌کردیم. عروس رفت و اما پیرزن چشم از او بر نمی‌داشت. مات و مبهوت ایستاده بود و دور شدن عروس را تماشا می‌کرد. حتی یادش رفته بود سبد را روی زمین بگذارد. به خیالم حتی وزن سبد را حس نمی‌کرد!

 

حالا دیگر از شهر خارج شده بودم و هر از گاهی نقشه‌ی موبایلم را چک می‌کردم که راه درست را بروم. نقشه یک مسیر فرعی و میان‌بر را نشانم داد. از جاده‌ی اصلی خارج شدم و به یک مسیر باریک و البته خیلی سرسبز و متفاوت رسیدم. راه بسیار باریک بود آنهم فقط به اندازه‌ی عبور یک نفر. آن محدوده پر از زمین‌های کشاورزیِ بود و جاده‌ای که من در آن رکاب می‌زدم از بین باغ‌‌ها و زمین‌های کشاورزی می‌گذشت. رکاب زدن در این جاده‌ی خاکی و پر از دست‌انداز و سنگ و کلوخ بسیار سخت بود. گاهی پیاده می‌شدم و دوچرخه را دنبال خودم می‌کشیدم. جایی برای استراحت توقف کردم. کمی نشستم و نفسی تازه کردم. سکوتی مطلق و سرشار از آرامش حاکم بود و دیگر از صدای بوق ممتد ماشین و دوچرخه و موتور خبری نبود.

 

170.jpg

عکس 170- غرق در زیبایی‌های مسیر بودم. بی‌خبر از آنکه بدانم کمی بعد ...

 

171.jpg

عکس 171- کلبه‌ی کوچکی در میان راه بود. درست در همان جاده‌ی باریکی که چند دقیقه بعد ...

 

172.jpg

عکس 172- دوچرخه‌ام را کنار دوچرخه‌ی صاحب مزرعه پارک کردم تا چند دقیقه‌ای نفسی تازه کنم. کمی پیش از آنکه ...

 

مجدا به راه افتادم و باز هم از دیدنِ مناظرِ اطرافم کیف می‌کردم. برای چند ثانیه سرم را بالا بردم تا آسمانِ آبی و ابرهای پنبه‌ای را ببینم، داشتم از دیدنِ آسمان و نسیم خنکی که می‌وزید نهایت لذت را می‌بردم که لاستیک دوچرخه روی قلوه سنگی رفت و دوچرخه منحرف شد و آنقدر جلوی دوچرخه سنگین بود و آنقدر جاده باریک که فرصت کنترل کردن فرمان را نداشتم و بعد از آن، تنها صحنه‌ای را یادم است که از آن مسیر باریک خارج شدم و از ارتفاع زیادی به داخل زمینی که کنار جاده بود پرت شدم!

نصف بدنم در زمینی که بخاطر وجود کود فراوان و آب شبیه باتلاق شده بود، فرو رفته و نصف دیگر بدنم زیر دوچرخه‌ی سنگینی که بخاطر وزن کیف سنگین‌تر هم شده بود گیر کرده بود. دست و پای چپم درون آب و لابلای شاخه‌های بلندِ به گمانم ذرت گیر کرده بود و باید به هر صورتی که بود با دست دیگر دوچرخه را از روی خودم بر می‌داشتم. پای راستم هم جایی به گمانم بین میله‌های چرخ، گیر کرده بود. نگاهم به کیف دوربینم افتاد که کمی در آب فرو رفته بود و هنوز امید داشتم که بتوانم دوربینم را نجات دهم. اصلا با جزئیات خاطرم نیست چجوری خودم را از آن به اصطلاح باتلاق نجات دادم. تنها چیزی که یادم می‌آید بغض سنگینی است که بعد از بیرون آمدن گلویم را به شدت می‌سوزاند.

پیش از آنکه به زخم پا و درد بدنم توجه کنم سراغ دوربینم رفتم. هنوز سالم بود و کار می‌کرد. حتی خیس هم نشده بود. چقدر خدا را شکر کردم که چند سال پیش به حرف فروشنده گوش کرده بودم و کیفی گران ولی ضد آب خریده بودم. موبایل هم داخل جیب کیف بود و آن هم هنوز سالم بود و کار می‌کرد.

از سرتا پا غرق در گل و کود بودم. بوی بدی می‌دادم آنقدر بد که فکر کردم یک ثانیه هم نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. کفش‌های برزنتی‌ام آنقدر آب خورده و سنگین شده بودند که راه رفتن را برایم سخت می‌کرد و با هر قدم کلی آب از توی آن بیرون می‌ریخت. با بغض راه می‌رفتم و دوچرخه را دنبال خودم می‌کشیدم. تا چشم کار می‌کرد مزرعه بود و خبری از هیچ خانه‌ای حتی در دوردست‌ها نبود. هرچند دقیقه نفسی عمیق می‌کشیدم و بغضم را فرو می‌دادم. دوست نداشتم بغضم بترک و گریه کنم.

هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که یک زنِ بومی را همان حوالی دیدم. آخ که دیدنِ آن زن چقدر انرژی بخش بود. از دور مات و مبهوت من را نگاه می‌کرد. هیچ کاری نمی‌توانست بکند. نه لباس اضافه‌ای داشت، نه آب و نه حتی زبانِ همدیگر را می‌فهمیدیم. فقط با دستش مسیری را به من نشان داد و من همان مسیر را دنبال کردم و به یک جوی آبِ بسیار باریک رسیدم. آنقدر باریک که باید چند دقیقه دستم را نگه می‌داشتم تا یک مشت آب جمع شود. آب زلال نبود اما برای من امید را به همراه داشت.

خیالم راحت بود کسی آن طرف‌ها نیست و با همان باریکه‌ی آب لباس‌هایم را شستم. حتی کفش‌هایم را. حداقل دیگر اثر کود روی آن‌ها دیده نمی‌شد. همان گوشه روی زمین نشستم و به سر و وضع خودم نگاه کردم. اینترنت کار می‌کرد و با پدرم تماس گرفتم. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفت پدر ای کاش از خودت یک عکس بگیری و کمی بخندیم. راست می‌گفت سر و وضعم خنده دارد بود. اما دلم نمی‌خواست وضعیت الانم را ثبت کنم. البته بعدها به شدت پشیمان شدم و فکر کردم باید آن خاطره را که بخشی از سفر بود ثبت می‌کردم و الان تنها یک عکس از بدن کبود و سیاهم دارم.

با دو دوست دیگر هم تماس گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. دوست داشتم کسی برایم دل بسوزاند اما همه می‌خندیدند و می‌گفتند ای کاش حضور داشتند و تا مدت‌ها به صحنه‌ی سقوطم می‌خندیدند! حالا دیگر بغضم سبک‌تر شده بود. تنها چیزی که از ذهنم گذشت ادامه‌ی مسیر بود. هنوز جرات دوچرخه‌سواری در این مسیر باریک را نداشتم بنابراین دوچرخه را برداشتم و پیاده به مسیرم ادامه دادم. هر از گاهی هم خدارا شکر می‌کردم که موتوربرقی پیدا نکردم! وگرنه خدا می‌داند الان دست و پا و بدنم زیر سنگینی آن له شده بود!

کمی پیاده‌روی کردم و از دور یک گروه توریست را دیدم که در مزرعه‌ای مشغول شخم زدن یک زمین، بازی و عکاسی با یک گاومیش بودند. چه صحنه‌ی آشنایی بود. یادم آمد این صحنه را در تبلیغاتِ تورهای یک روزه در این شهر دیده بودم. دوچرخه‌سواری در مزارع و شخم زدن به کمک گاومیش و غیره. البته تمامش الکی بود. گاومیش بیچاره را فقط برای کسب درآمد و جذب توریست‌ آورده بودند. در آن شهر و در آن مزارع حتی یک گاومیش دیگر هم ندیدم! عجب کارهایی می‌کنند!

با دیدنِ توریست‌ها خیلی خوشحال شدم. کمی قدم‌هایم را بلندتر برداشتم تا زودتر به آن‌ها برسم. دریغ از اینکه یک نفر نگاهم کند! نگاه که می‌کردند اما دریغ از اینکه حتی یک نفر جلو بیاید. خدایا مگر می‌شود با دیدنِ یک دخترِ تنها که سر تا پایش خیس و گلی است و پاچه‌های شلوارش را بالا زده تا زخم پاهایش سریع‌تر خشک شود، به ماجرایی که برایش اتفاق افتاده پی نبرند؟ از بین توریست‌ها رد شدم. چند دختر سوار گاومیش شده بودند و همراهانشان عکس می‌گرفتند و بقیه هم منتظر بودند تا نوبتشان شود! یکی دیگر هم لابلای مزارع کشاورزی رفته بود و وانمود می‌کرد که کشاورزی می‌کند و همراهانش عکس می‌گرفتند. من هم مانند یک روح یا شبه بودم، انگار کسی مرا نمی‌دید! نگاهم به دبه‌های آبِ روی زمین افتاد. دنبال بطری آب خودم گشتم و پیدایش نکردم. لابد جایی افتاده بود. از توریست‌هایی که به‌خاطر سواری گرفتن از گاومیش و عکاسی سر از پا نمی‌شناختند عبور کردم و به مسیرم ادامه دادم.

 

173.jpg

عکس 173- زیبایی‌های مسیر کمی قبل‌تر از آنکه ...

 

جایی میان راه قبرستانی دیدم. چند دقیقه‌ای ماندم و نفسی تازه کردم. در تمام کشورهایی که تا به حال سفر کرده‌ام حتما به یک قبرستان هم سر زده‌ام. برایم جالب است که هم حال زنده‌ها را ببینم و هم حال و روز مرده‌ها را و به گمانم حال مرده‌های این روستا خوب بود. جایی سرسبز و آباد، خانه‌ی ابدیشان کهنه و قدیمی بود اما رنگ داشت. به همان رنگ زرد ژاپنی. از قبرستان هم گذشتم و بعد از مدتی به لب جاده رسیدم. نقشه را چک کردم و فهمیدم با نیم ساعت رکاب زدن به روستا می‌رسم.

 

174.jpg

عکس 174- خانه‌ی ابدیتان آباد ...

رکاب زدن بعد از آن ماجرا کمی اعتماد به نفس می‌خواست که من داشتم. من آدمی نیستم که ماجرا یا اتفاقی مرا از رفتن به مقصد منصرف کند! نیم ساعت بعد وسط روستایِ Cam Thanh بودم که انگار خالی از سکنه بود. یک رودِ بزرگ از میان روستا می‌گذشت و هر از گاهی قایق‌های گرد و بامزه‌ای درون آب به چشم می‌خورد. کل مسیر را رکاب زدم و این‌بار جرات نمی‌کردم سرم را به اطراف بچرخانم. به جایی رسیدم که بن بست بود و حدس زدم باید به آن سمتِ رود بروم. همین کار را کردم. پلی پیدا کردم و خودم را به سمت دیگر رود رساندم. آن سمت هم یک تپه‌ی خاکی بزرگ بود که مسیر را بسته بود و امکان تردد نداشت. خدایا چرا من این دو روز مدام به در بسته می‌خورم؟

به درون باغی که همان حوالی بود رفتم. تعدادی از مردم بومی آن‌جا جمع شده بودند، انگار عروسی بود و همه با هم کمک می‌کردند که میز و صندلی‌ها را بچینند. یکی از اهالیِ روستا جلو آمد و حال و روزم را جویا شد. پرسید کمکی نیاز دارم یا نه؟ اصلا نمی‌دانستم چه کمکی از دستشان برمی‌آید. گفتم نه و خواستم برگردم که گفت ما عروسی داریم و مرا دعوت کرد که همان‌جا بنشینم و استراحت کنم و مراسم را ببینم. حقیقتا اگر هر شرایطی غیر از این بود دعوتش را می‌پذیرفتم اما با این سر و وضع اصلا امکان‌پذیر نبود. هنوز تمام لباس‌هایم خیس بود و لکه‌های قهوه‌ای سر تا سر لباسم دیده می‌شد. من در این سفر دو عروسی را از دست داده بودم و بابت این موضوع چقدر غبطه خوردم.

هنوز در فکر این بودم که چگونه این راه بسته شده را دور بزنم که یک گروه دوچرخه سوار از راه رسیدند و بخش کوچکی از راه را به کمک هم باز کردند و من هم توانستم از آن مسیر عبور کنم.

 

175.jpg

عکس 175- آب آرام بود، آسمان هم آبی و آرام  

 

176.jpg

عکس 176- روستای Cam Thanh

 

177.jpg

عکس 177- Basket Boat قایق‌هایی سبدی که از جنس بامبو هستند و زیر سایه‌ی درخت‌های نارگیل آبی، آرام گرفته‌اند. 

 

هرچه بیشتر به دل روستا وارد می‌شدم جذابیت‌هایش زیادتر می‌شد. به جایی رسیدم که درست در کنار رود تعداد زیادی رستوران و غذاخوری بود. اولین جایی که به دلم نشست را انتخاب کردم. دوچرخه را گوشه‌ای گذاشتم و پشت یک میز دقیقا مقابل رودخانه نشستم. دخترکی از اهالیِ رستوران برای خوش‌آمدگویی و احتمالا گرفتن سفارش به سراغم آمد. سر و وضعم را که دید نگران شد و برایش ماجرا را تعریف کردم. خوشحال شدم بالاخره یکی دلش برایم سوخت. یک بطری آب آورد و گفت هرچقدر که بخواهی می‌توانی این‌جا بنشینی و استراحت کنی. همچنین جایی را نشانم داد که بتوانم زخم‌ها و خراش‌ها را با آب تمیز و ولرم و صابون بشورم. ذره ذره درد بدنم داشت شروع می‌شد. دوست نداشتم به راهِ برگشت فکر کنم!

بدون آنکه غذایی سفارش بدهم یک ساعتی همان‌جا نشستم. به رودخانه نگاه می‌کردم و همچنین به قایق‌های گرد و بامزه و مسافرانی که با هیجان قایق‌سواری می‌کردند. دخترک را صدا زدم و در مورد قایق‌سواری اطلاعاتی گرفتم. همان لحظه مقابلمان قایقرانی ایستاد و مسافری را پیاده کرد. دخترک به زبان ویتنامی با قایقران صحبت کرد و او نیم نگاهی به سرتا پایم انداخت و اشاره کرد بپر بالا. دخترک برایم تخفیف گرفته بود و من هم خوشحال شدم و بدون حرف پس و پیش ازش خواستم مواظب دوچرخه باشد تا برگردم.

 

178.jpg

عکس 178- قایقرانان

قایقران پارو می‌زد و مثل رود که آرام بود ما هم آرام حرکت می‌کردیم.. زنِ مهربان تمام تلاشش را می‌کرد که مرا به کانال‌های خلوت و دنج ببرد. به آبراهه‌های باریکی می‌رفتیم که برگ‌های بلندِ درختان نارگیل به هم رسیده بودند و تونلی درختی درست شده بود. درست شبیه رود مکانگ! دقیقا مشابه آنچه که با ماریت تجربه کرده بودیم. با این تفاوت که این‌بار در سبدی از جنس بامبو نشسته بودم! جاهایی می‌رفتیم که قایق‌های دیگر نمی‌رفتند و آرامشی فراموش نشدنی داشت. هر از گاهی کنار درختانِ تنومند و گاه باریکِ نارگیلِ آبی، میان آب می‌ایستاد و خودش از قایق خارج می‌شد، روی تنه‌ی درختی میرفت و از من درونِ قایقِ عکس می‌گرفت. گاهی هم برعکس. من از قایق خارج می‌شدم و روی تنه‌های شکسته‌ی درختان راه می‌رفتم و کمی جلوتر قایقران مرا سوار می‌کرد! چقدر زود همه چیز را فراموش می‌کنم. انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش از یک حادثه نجات پیدا کردم!

 

179.jpg

عکس 179- این قایق مرا یاد سبدهای معروف ویتنام می‌اندازد! همان‌ها که گفتم حکم مغازه‌ی سیار دارند. گاه درونشان گل می‌بینید، گاه میوه و گاه بساط آشپزی. حتی در خیابان قطاری زباله را با آن حمل می‌کنند. هرگز فکر نمی‌کردم روزی درون یکی از همان سبدها اما با ابعاد بزرگتر بنشینم! قایقران دقیقا شبیه "هونگ" از برگ درختان نارگیل برایم انگشتری درست کرد که هنوز آن را به یادگار دارم.

 

180.jpg

عکس 180- روی تنه‌ی باریک این درختان راه می‌رفتم و قایقران کمی آن‌طرف‌تر مرا سوار می‌کرد. به گمانم خیلی زود حادثه‌ی چند ساعت پیش را فراموش کردم! البته که درد بدن نمی‌گذاشت به این زودی فراموش کنم!

 

بعد از نیم ساعت قایق‌سواری به یک گروه قایق با تعدادی مسافر رسیدیم. همه‌ی قایق‌ها دور هم زده بودند و یک قایق دقیقا بین آن‌ها توقف کرده بود. قایقران پیرمردی بود لاغراندام و ظریف که میان قایق ایستاده بود و تنها مسافرش دخترکی بود چینی که نشسته و لبه‌های قایق را محکم گرفته بود. مطمئن بودم هیجان دیگری در پیش است. کمی بعد پیرمرد شروع کرد با سرعت برق و باد پارو زدن و با پاهایش قایق را تکان می‌داد! قایقِ گرد، دور خورش می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید و گاهی دخترک تا مرز افتادن در آب هم پیش می‌رفت. صحنه‌ی جالب بود. فریادهای دخترکِ چینی و تماشاگرها کر کننده بود! خوش به حال دخترک، عجب هیجانی را تجربه کرد. من هم دلم پر می‌زد برای اینکه در آن قایق باشم. اما واقعا بعد از پانزده دقیقه پارو زدن آنهم با آن شدت، در توان پیرمرد نبود این کار را تکرار کند. پیرمرد را با جیغ و دست و هورا تشویق کردیم و قایق‌ها پراکنده شدند و هر کدام به سویی رفتند.

دیگر وقت برگشتن ما هم رسیده بود. علاوه بر 4 دلاری که با هم طی کرده بودیم، انعام کمی اما به دلار به قایقران دادم. آن پول ناقابل را محکم بین دستانش گرفت. نگاهی از سر شوق به من انداخت و بعد پول مچاله شده را در جایی که مخصوص خانم‌هاست مخفی کرد.‌

 

181.jpg

عکس 181- هنرنمایی مرد قایقران هیجان آسمان هم انگار بیشتر شده بود

 

182.jpg

عکس 182- هنرنمایی مرد قایقران

 

183.jpg

عکس 183- هنرنمایی مرد قایقران

 

184.jpg

عکس 184- دخترک هیجان خوبی را تجربه کرد!

 

مقابل رستوران ایستاد و من با بدن دردی شدید خودم را اسکله‌ی چوبیِ کوچک رستوران بالا کشیدم. رستوران دیپر خلوت نبود. سایر میزها پر شده بودند. حالا دیگر به شدت گرسنه بودم و سرانجام غذای محبوبم را سفارش دادم. بله می‌دانم که می‌دانید! نودل سرخ شده با سبزیجات.

پشتِ میز کناری چهار دختر و پسر ویتنامی نشسته بودند که مثل بقیه با دیدنِ سر و وضعم فهمیدند اتفاقی افتاده اما سوالی نکردند و البته از این بابت خوشحال بودم. زیرا قایق‌سواری آن خاطره‌ی بد را کمرنگ کرده و احساس نیاز به همدردی کمتر شده بود. مرا دعوت کردند تا با آن‌ها غذا بخورم. می‌دانستم که مردم ویتنام از رد کردن دعوت به شدت ناراحت می‌شوند و باید دعوتشان را بپذیرم. سر میزشان رفتم. به عنوان پیش غذا یک کاسه‌ی بسیار بزرگ حلزون داشتند. حلزون‌های بسیار ریزی که مثل یک کوه روی هم انباشته شده بودند. آن چهار نفر، هر کدام یک خلال دندان دستشان بود و با آن، جانور بیچاره را از داخل لاکش در می‌آوردند و می‌خوردند. من هم همین کار را تکرار کردم. اصلا تصورش را نمی‌کردم حلزون پخته شده و نمکی اینقدر خوشمزه باشد. با زبان ایما و اشاره با هم صحبت کردیم و عکس گرفتیم و به من یاد دادند با چوب‌های مخصوص (چاپستیک) چگونه غذا بخورم.

چند ساعتی گذشته بود و علی‌رغم شروعِ بدن درد، خستگی‌ و فکر و خیالم تمام شده بود و باید پیش از تاریکی به هوی آن برمی‌گشتم.

 

185.jpg

عکس 185- حلزون‌ها را مهمان این دوستان ویتنامی بودم!

 

186.jpg

عکس 186- خداحافظ قایقران

از دوستانِ جدیدم و دخترکِ مهربان خداحافظی کردم و رکاب زنان خودم را به ابتدای جاده رساندم. از روی نقشه‌ی موبایلم به مسیر نگاهی انداختم. همان راه آمده را باید برمی‌گشتم و این‌بار میان‌بری در کار نبود. هر از گاهی می‌ایستادم و برای اینکه اشتباه نکنم نقشه را دوباره چک می‌کردم. یکی از همین دفعات که برای بررسی نقشه گوشه‌ی جاده ایستاده بودم، ناگهان موبایلم خاموش شد! تا همین ده دقیقه پیش که شارژ داشت! پس چرا خاموش شده است!

ظاهرا آبتنیِ امروز کار خودش را کرده بود. باتری موبایل خراب شده بود و روشن نمی‌شد. خب اشکالی ندارد. من مسیر را مثل کف دستم بلدم! رکاب می‌زدم و هر از گاهی محض احتیاط از افرادی که لب جاده می‌دیدم سوال می‌کردم و مطمئن بودم که راه را درست می‌روم. به همان فرعی‌ای رسیدم که امروز صبح آن حادثه برایم اتفاق افتاده بود. می‌خواستم شجاع باشم و باز از همان مسیر بروم. مردد بودم اما بالاخره تصمیمم را گرفتم و وارد همان جاده‌ی باریک شدم. بخش‌های زیادی از مسیر آشنا بود و اما هر از گاهی خانه‌هایی می‌دیدم که صبح خبری از آن‌ها نبود. پس چرا من امروز این خانه‌ها را ندیده بودم؟ یک سمت جاده تا چشم کار می‌کرد باغ بود و مزرعه و سمت دیگر خانه‌های ویلاییِ مدرن. به گمانم راه را اشتباه آمده‌ام! لابد یکی از آن دوراهی‌هایی که سر راه دیدم باید به یک سمت دیگر می‌پیچدم! اما در این مسیر که اصلا دوراهی‌ نبود! پس لابد از همان ابتدای جاده به فرعیِ اشتباهی وارد شده بودم.

 

187.jpg

عکس 187- راهی که یک ساعت پیش اشتباه وارد آن شدم!

 

اعتراف می‌کنم کلافه شده بودم. با خودم فکر می‌کردم و گاهی بلند بلند حرف می‌زدم، گاهی غرولند می‌کردم و گاهی از دیدنِ زیبایی‌های این جاده‌ی باریکی که ناخواسته واردش شده بودم، شگفت‌زده می‌شدم. گاهی نگران تاریک شدن هوا می‌شدم و بلافاصله می‌گفتم مگر دیروز ساعت چهار صبح در جاده‌ها رکاب نمی‌زدی؟ خب دیگر الان از چه می‌ترسی؟ کلی افکار ضد و نقیض در ذهنم با هم جنگ می‌کردند که به انتهای مسیر رسیدم! جایی که دیگر امکان عبور وجود نداشت و به یک جاده‌ی عریض‌تر می‌رسید که تازه در دست ساخت بود! به یک ریل راه آهن نیمه ساخته! خدایا من کجای ویتنام هستم؟

از دوچرخه پایین آمدم. شبیه فیلم‌ها بود. آخر پیش از این فقط در فیلم‌های وسترن آمریکایی خط راه آهن نیمه کاره و تعطیل را دیده بودم! با این تفاوت که اکنون در بیابانی خشک و بی آب و علف نبودم بلکه در دل یک طبیعت سبز و بکر و بی‌نظیر بودم! چند نفس عمیق کشیدم، دوباره سوار دوچرخه شدم، دور زدم و برگشتم. اتفاقی‌‌ست که افتاده و انگار امروز باید پر ماجراترین روز سفر من باشد! کنار آمدن با اینهمه اشتباه و اتفاق سخت است! ادعایی هم ندارم که به راحتی و به سرعت با تمام این داستان‌ها کنار آمدم. اما حداقل می‌توانستم کمی تمرین کنم! از حق نگذریم طبیعت این منطقه بی‌نظیر بود و اگر در شرایط عادی بودم حتما سر از پا نمی‌شناختم اما جدای از این حرف‌ها اصلا تصورش را نمی‌کردم روزی بدون برنامه به این جاده‌ها پا بگذارم.

از رکاب زدن که خسته شدم دقایقی کنار آبی زلال نشستم و به روزی که گذشت فکر کردم. به کبودی‌های پایم نگاه کردم و با خود فکر کردم، شاید من تنها دختری باشم که در ویتنام، چنین روزی را تجربه کرده است. مسلما افراد دیگری هم بوده‌اند که به مشکلاتی مشابه برخورده‌اند اما ماجراهای امروز، خاصِ من است و آن‌ها را با یک دنیا خوشی عوض نمی‌کنم.

 

188.jpg

عکس 188- پیدا کردن مسیر بعد از کیلومترها اضافه‌تر و اشتباهی رکاب زدن! دیدن یک صحنه‌ و نشانه‌ی‌ آشنا از مسیر، امیدوار کننده بود. همین چند ساعت پیش این‌جا توقف کرده بودم! کمی قبل از آن حادثه‌ی، اکنون نه چندان تلخ

 

در ادامه‌ی مسیر به لب جاده‌ی اصلی رسیدم و از یک ماشین مسیر هوی آن را پرسیدم و باز به راه افتادم. حالا دیگر تنها در جاده‌ی اصلی رکاب می‌ردم و تمام نشانه‌هایی را که صبح به خاطر سپرده بودم می‌دیدم و مطمئن بودم که راه درست را می‌روم. از اواسط مسیر با توریست میانسالی همسفر شدیم و تا شهر با هم رکاب زدیم. گاهی کنار هم حرکت می‌کردیم و گاهی هم که جاده شلوغ می‌شد و از هم جدا می‌شدیم و یکی از ما جلوتر می‌رفت. در هر صورت حضورش برای من قوت قلبی بود. نزدیک شهر بودیم و حالا من به خودم افتخار می‌کردم. دوچرخه سواری در این جاده‌ها کار بسیار وحشتناکی بود و دقیقا مشابه خودکشی بود و حالا من یک دختر موفق بودم که از دل آن جاده زنده بیرون آمدم! به هوی آن رسیدم و دیگر از این‌جا به بعد شهر را مثل کف دستم بلد بودم! مستقیم سراغ جای مورد علاقه‌ام رفتم و یک لیوان آبِ گلِ لوتوس خوردم و به هتل برگشتم.

از پنجره‌ی اتاق به کوچه نگاهی انداختم. خیاط خانه‌ی آنسوی کوچه، باز بود. لباس‌های امروز را برداشتم و برای دوختن پارگی‌ها به سراغ اهالی خیاطی رفتم. کمتر از چند دقیقه کارم انجام شد و به اتاق برگشتم. این چند روز مدام رفت و آمد مردم را به این خیاط خانه زیر نظر داشتم. نمی‌دانم چرا اینقدر این کوچه‌ی پشت هتل را دوست دارم. شاید به این خاطر که زندگیِ واقعی در آن جریان داشت.

به گمانم شش یا هفت بار لباس‌ها را شستم تا بوی کود و لکه‌های قهوه‌ای رنگش کمی محو شود و آن‌ها روی همان تراس کوچک پهن کردم.

 

189.jpg

عکس 189- خیابان پشت هتل، کوچه‌ی خیاط خانه. در این کوچه زندگی جور دیگری جریان دارد. دقیقا برعکس آنچه که در خیابان‌های روبروی هتل و آن سوی رود جریان دارد.

آخرین روز اقامتم در این شهر، عجیب و پر ماجرا بود و دلم نمی‌خواست زود تمام شود. کمی استراحت کردم و از هتل بیرون زدم. هر بار گوشه‌ای شلوغ از شهر را انتخاب می‌کردم و می‌نشستم و مدت‌ها به مردم نگاه می‌کردم. مردم بومی و توریست‌های زیادی بودند که با دیدنِ یک دختر تنها کنجکاو می‌شدند که از کجا آمده‌ام و هیچ‌کدام ایران را به خوبی نمی‌شناختند. تنها دو جوان اسپانیایی ایران را می‌شناختند و دوست داشتند به آن سفر کنند اما همانند تمامِ مردمِ دنیا از بابت امنیت و پوشش نگرانی‌هایی داشتند. چقدر سخت بود قانعشان کنم که ایران جای امنی است. چندین بار با عصبانیت پرسیدم چند بار تا حالا شنیده‌اید که در ایران بمب‌گذاری شده باشد؟ از چه می‌ترسید پس؟ خب مگر پوشیدنِ یک روسری و احترام به فرهنگِ یک کشور چقدر سخت است که مانع از دیدن و کشفِ آن می‌شود؟ در نهایت ترجیح دادم حرفی نزنم و کیکِ انبه‌ای را که شب قبل خریده بودم بخورم. شام هم خودم را مهمان یک سوپ داغ و غذایی خوشمزه‌ و البته ارزان کردم تا سختی‌های امروز را جبران کنم.

 

190.jpg

عکس 190- کیک انبه که شیرینیِ مخصوصِ هوی آن است. اما اصلا شیرین نبود و طعم آرد بسیار محسوس بود.

 

191.jpg

عکس 191- مسافران

 

192.jpg

عکس 192- روز آخر به کوچه‌گردی پرداختم! به خیالم کوچه‌های تنگ و باریکِ این شهر، رازها و حرف‌های زیادی به خود دیده‌اند. بعضی کوچه‌ها من را یاد شعر فریدون مشیری می‌اندازند. بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...

 

193.jpg

عکس 193- باد لای موهایش پیچیده بود و نور طلاییِ خورشیدِ دمِ غروب، از لا به لای موهایش پیدا بود. راستی تا به امروز شهر "هوی آن" را شادترین شهر ویتنام دیدم.

 

194.jpg

عکس 194- به تماشا ایستاده‌اند.

 

195.jpg

عکس 195- دخترک ویتنامی

 

196.jpg

عکس 196- پل ژاپنی در شپ

 

197.jpg

عکس 197- آخرین شب در هوی آن هم مثل تمام شب‌های دیگر، دقایقی کنار رود به تماشای آرزوهای مردم نشستم.

 

198.jpg

عکس 198- این علامت قلب و دوست داشتن است که دخترک با دست‌هایش نشانم می‌دهد. همان قلبی که ما به نحو دیگری نشان می‌دهیم.

 

199.jpg

عکس 199- آخرین عروسِ هوی آن در میان فانوس‌ها.

 

روز نهم سفر: هوی آن - هانوی (03 آوریل 2018 14 فروردین 1397)

امروز حوالیِ ظهر باید به فرودگاه می‌رفتم و برای ادامه‌ی مسیر در شمالِ ویتنام مجددا به هانوی برمی‌گشتم.

طبق عادت همیشگی‌ام در زندگی، صبح خیلی زود بیدار شدم. پیش از طلوع خورشید. دوست داشتم طلوع هوی‌آن را این‌بار در بخش غیر توریستیِ شهر ببینم. از هتل بیرون زدم و در کوچه‌های خلوتِ پشت هتل قدم زدم. عجیب است که مردم ویتنام، صبح‌ به این زودی بیدار می‌شوند. مقابل خانه و دکان‌هایشان را آب و جارو می‌کنند و زن‌ها بساط صبحانه را چه در کافه‌ها چه گوشه‌ی خیابان پهن می‌کنند. هوای گرگ و میش را دیدم، روشن شدنش را دیدم، و حتی مدرسه رفتن کودکان را هم دیدم و بعد برای خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل به هتل برگشتم.

 

200.jpg

عکس 200- صبح خیلی زود در خیابان پشت هتل. خیابان‌های این سمت شهر، یعنی خارج از محدوده‌ی باستانی، تاریخی و توریستی، کاملا جور دیگری هستند. خانه‌های زرد ژاپنی کمتر دیده می‌شوند و زندگیِ عادی جریان دارد و از هیاهوی توریست‌ها خبری نیست.

 

201.jpg

عکس 201- در خیلی از شهرهای ویتنام دیدم که مردم صبح خیلی زود بیدار می‌شوند. حتی پیش از روشن شدن هوا و زمانی که هوا روشن می‌شود. مقابل خانه‌ها را جارو می‌کنند و تقریبا بیشتر کارهای خانه و دکان و بساط صبحانه در خیابان را انجام داده‌اند.

 

202.jpg

عکس 202- این وقت صبح تمام کافه‌ها و رستوران‌های این محله پر بود از دانش آموزان. این کودک هم از در یکی از کافه‌ها بیرون آمده بود و به مدرسه می‌رفت.

 

203.jpg

عکس 203- دخترک بی حوصله بود. صدایش زدم حتی حالِ نگاه کردن به من را هم نداشت.

 

صبحانه را در پیاده‌روی مقابل هتل و کنارِ رودِ آرامِ شهر خوردم. شهر خلوت‌تر از روزهای دیگر بود و همانطور که قبلا گفتم شلوغ‌ترین روزهای هوی‌آن شنبه و یکشنبه‌هاست و باقی روزها کمی خلوت‌تر. من هوی‌آنِ شلوغ و پرهیاهو را بیشتر دوست داشتم. انگار که ترکیب زیبایی در و دیوار شهر را با هیاهو و شور و هیجان مردم، بیشتر دوست دارم.

 

204.jpg

عکس 204- شهر آرام بود و خلوت. دیگر خبری از آنهمه توریست‌ها نبود.

 

 

205.jpg

عکس 205- آخرین تصویری که از شهر دیدم. دخترک هم به رنگ شهر بود! به رنگ زرد ژاپنی!

  

بعد از تسویه‌ی هزینه‌ی هتل با یک ون که هزینه‌ی خیلی کمتری نسبت به تاکسی می‌گرفت، به همراه تعدادی از توریست‌های دیگر به دانانگ رفتیم. مبلغ 60 دلار بابت سه شب اقامت پرداخت کردم و این لحظه جای خالی ماریت بیشتر احساس می‌شد. از مزایای داشتن همسفر، کاهش بخش زیادی از هزینه‌های سفر است.

پرواز راس ساعت انجام شد. باز هم همان پرواز Viet Jet و باز هم هانوی شلوغ و اما دوست داشتنی. به هتلی رفتم که پیش از این با ماریت انتخاب کرده بودیم و او یک شب در آن اقامت داشت. یک هتل کوچک اما دنج و دوست داشتنی.

مسئول پذیرش مردی جوان، خوش برخورد، خنده‌رو و مهربان بود و بعد از خوش‌آمدگویی، برنامه‌ی روزهای بعدم را پرسید و با توجه به آن، لیست تورها و خدمات هتل را برایم توضیح داد. مسلما نمی‌توانستم به این سرعت تور بخرم و باید با دفاتر دیگر هم مقایسه می‌کردم و با توجه به بودجه‌ام تصمیم می‌گرفتم.

اتاق را تحویل گرفتم. همان اتاق ماریت بود و چقدر برایم خوشحال کننده بود. با هیجان عکسی برای ماریت فرستادم و جایش را خالی کردم. ماریت برایم تعریف کرد که هنگام خروج از ویتنام برای رفتن از هتل به فرودگاه یک تاکسی رزرو کرده آنهم از همان دفتری که قبلا هم تاکسی گرفته بودیم و راننده این‌بار بعد از رسیدن به فرودگاه مبلغی مازاد از او گرفته است. هرچه ماریت رسید پرداخت پول را نشان داده، راننده زیر بار نرفته و اجازه نداده که ماریت وسایلش را بردارد. ماریت هم از راننده و هم از شماره پلاک ماشین عکس گرفته بود و عکس‌ها را برای من فرستاد.

با شنیدنِ این ماجرا خیلی عصبانی شدم و بدون لحظه‌ای استراحت، بلافاصله به همان دفتر خدمات توریستی رفتم. تعطیل بود. برایم مهم نبود. می‌خواستم حتما به مسئول آن‌جا بگویم که مردمِ شما تا بتوانند توریست‌ها را تلکه می‌کنند و واقعا باید عصبانیتم را نشان می‌دادم. یکی از مغازه‌های اطراف گفت که امروز تا عصر تعطیل است. برو و عصر برگرد. عصر باز هم خواهم آمد.

امروز به صورت کامل در هانوی بودم و باید برای فردا تور یک روزه به Ninh Binh می‌گرفتم. مسلما سراغ آژانس قبلی نمی‌رفتم و این‌بار باید حواسم را جمع می‌کردم تا کلاه گشادی سرم نرود. همانند دفعه‌ی پیش سراغ دفاتر زیادی رفتم و در نهایت به یک نفر اعتماد کردم و تور یک روزه به مقصد Nin Binh را خریدم. خدمات تور شامل ون توریستی معمولی، ناهار بوفه باز، دوچرخه‌سواری و قایق‌سواری بود. باز هم تخفیف گرفتم و اما این‌بار از فروشنده خواستم تمام خدماتی که تور در ازای 25 دلار باید به من ارائه دهد، را روی قبض به زبان ویتنامی یا انگلیسی یادداشت کند! مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. همچنین از او خواستم که صندلیِ جلو و کنار راننده را برای من خالی نگه دارد. از همین دفتر، بلیط اتوبوس به مقصد شهر Sa Pa در شمال ویتنام را نیز برای دو روز بعد خریدم.

هنگام خروج از دفتر، بار دیگر خدماتی را که روی رسید یادداشت کرده بود کنترل کردم. ظاهرا ناهار از قلم افتاده بود! یادآوری کردم و گفت برای ناهار باید هزینه‌ی جداگانه بپردازی. گفتم پس چرا همان اول گفتی ناهار هم جزو خدمات تور است؟ ماجرای تور هالونگ بی را تعریف کردم و گفتم آیا این رسم شماست؟ خواستم تور را کنسل کنم که گفت ناهار را به شما تخفیف می‌دهم و در رسید ناهار را هم یادداشت کرد. عجب!

تا عصر و شب در خیابان‌ها چرخیدم، به هتل برگشتم و باز به خیابان‌ها رفتم! با یک خانواده‌ی ایرانی آشنا شدم و کمی صحبت کردیم. ناهار و شام را یکی کردم و در همان خیابانِ محبوبم و در همان رستورانِ دوست داشتنی غذایی خوردم و تا نیمه شب در کنار دریاچه و در خیابان‌ها قدم زدم!

 

206.jpg

عکس 206- باز هم هانوی دوست داشتنی. این‌بار یک عروسی در خیابان‌های هانوی دیدم. مراسم بسیار ساده بود و تعداد مهمان‌ها بسیار کم.

 

207.jpg

عکس 207- روزی دلم برای گل فروش‌های هانوی تنگ خواهد شد. همینطور که در این چند روز تنگ شده بود.

 

208.jpg

عکس 208- این‌بار روی پل قرمز هم رفتم.

 

209.jpg

عکس 209- باز هم خیابان محبوبم

 

روز دهم سفر: نین بین (04 آوریل 2018 15 فروردین 1397)

رویای مخملی در دل دراگون‌ها

تور یک روزه به مقصد Ninh Binh ساعت 8 صبح آغاز می‌شد. بعد از خوردن صبحانه که به مراتب بهتر از هتل اول در هانوی بود، در لابی منتظر ون نشستم. مسئول پذیرش یعنی همان پسر جوان، از من در مورد تور سوالاتی پرسید و من به او گفتم که قیمت تورهای هتلشان حداقل ده دلار گران‌تر از جاهای دیگر است و بعد از این برخوردش کمی تغییر کرد. دیگر به اندازه‌ی روز قبل مهربان و خوش برخورد نبود. خب حقیقت را گفتم! چیزی که در این چند روز برای من روشن شده بود، خدمات تورها و دفاتر بود! برنامه‌ی تمام تورها یکسان است و هیچ فرقی با هم نمی‌کند و امکان ندارد یک تور خدمات اضافه‌تری ارائه بدهد، تنها تفاوتشان در نوعِ ون و شاید دوچرخه‌ای باشد که اجاره می‌دهند! که آنهم بعد از تور هالونگ بی متوجه شدم که همیشه هم این مساله صادق نیست!

راهنمای تور راس ساعت آمد و طبق درخواستم صندلیِ جلو و کنار راننده را برایم خالی نگه داشه بودند. ون پر بود و همسفرانم از هر ملیتی بودند. یک مادر و پسر ایتالیایی که تا لحظه‌های آخر سفر بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند و یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند! یک مرد آمریکایی که چند ماهی بود برای کار به کامبوج رفته و الان برای استراحت به همراه دخترکی به ویتنام آمده بود. دخترک، ریز اندام، سیه موی، سیه چشم و اهل کامبوج بود، زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند و فقط به هم لبخند می‌زدند و با ایما و اشاره با هم حرف می‌زدند. گاهی هم ابراز عشق و علاقه می‌کردند! مسافران دیگر چهار پسر جوان و پر انرژی و اهلِ کره جنوبی و من دختری شاد و سرخوش که خودش را اهلِ همه‌جای دنیا می‌داند. اهلِ هرجایی که دلش خوش باشد. روزی هندی، روزی نپالی و روزی اهل بلوچستان و بلوچی و امروز هم که ویتنامی!

فاصله‌ی استان نین بین تا هانوی حدود 100 کیلومتر است و حدود یک ساعت و نیم فاصله دارد. اما مسلما در سفرهای گروهی با تور این زمان کمی بیشتر هم می‌شود. در طول مسیر موزیک ویتنامی پخش می‌شد و من که جلو نشسته بودم، دید خوبی به مناظر اطراف داشتم. موسیقی محلی، جاده، طبیعت بکر و باز هم حس و حال خوش! تنها مساله جوگیر شدن راننده بودن که نمی‌دانم چرا هنگام فیلم یا عکس گرفتن من، سرعت را زیاد می‌گیرد و بین ماشین‌ها ویراژ می‌داد! انگار در عکس‌های من هنر رانندگی یا دست‌فرمانش دیده می‌شود.

در مسیر، صخره‌های آهکی سر به فلک کشیده‌ که مشابهش را در هالونگ بی دیده بودم، به چشم می‌خورد و ما هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم. حدس زدم قرار است به دل آن‌ها برویم. چقدر این جاده و طبیعتش زیبا بود. من این استان را انتخاب کرده بودم برای دوچرخه‌سواری در مزارع برنجِ Tom coc و نیز قایق‌سواری در مجموعه‌ی Trang An که میراث جهانی یونسکو است. باز هم دوچرخه‌سواری و باز هم قایقرانی. عجب روزی شود امروز!

 

210.jpg

عکس 210- در مسیر هانوی به نین بین

 

211.jpg

عکس 211- در مسیر هانوی به نین بین

 

حدود دو ساعت بعد در استان نین بین بودیم و طبق برنامه اولین جایی که بازدید کردیم، معبدی بود که در کنار یک رود قرار داشت. البته من تمایل زیادی به دیدنِ معبد نداشتم اما جزو بازدیدهای امروز بود و من باید تور را همراهی می‌کردم. این معبد در یک باغ بزرگ قرار دارد و هرکس هم اصراری به دیدنِ داخلِ معبد نداشته باشد می‌تواند از طبیعت زیبای اطراف آن لذت ببرد.

 

212.jpg

عکس 212- محوطه‌ی معبد بسیار بزرگ بود و این یک مقبره در گوشه‌ای از آن

 

213.jpg

عکس 213- درون معبد که احتمالا مانند بیشتر معبدهای دیگر در ویتنام هست

 

214.jpg

عکس 214- آمده‌اند برای راز و نیاز و عبادت

 

215.jpg

عکس 215- من هم بیشتر به گشت و گذار در باغ‌های حوالیِ معبد پرداختم

 

سپس به روستایی همان حوالی رفتیم و از یک معبد دیگر هم بازدید کردیم که این هم برای من جذابیتی نداشت و اصلا نامش را هم نمی‌دانم و البته معبد اول قشنگ‌تر و با ابهت‌تر بود. پیش از این در جاهای مختلف دنیا معبدهای زیادی دیده‌ام و هنوز هم دلم پیش معبد آکشارداهام در هند و نیز معبد درختی کوچکی در کاتماندو است. بعد از این دو، به سمت جایی که باید سوار قایق می‌شدیم حرکت کردیم. حدود ده کیلومتری با معابد فاصله داشت و کمی بعد ما ابتدای یک رود ایستاده بودیم.

 

216.jpg

عکس 216- معبدی دیگر در روستایی همان حوالی. درون این معبد کمی زیباتر از بقیه بود.

 

217.jpg

عکس 217- خدایان کوپکی که به اندازه یک کف دست بودند، اما عرج و قربشان بسیار زیادتر

 

218.jpg

عکس 218- ما را که دیدن دوان دوان سمتمان آمد. به امید اینکه به یک نفر از ما موز بفروشد

 

219.jpg

عکس 219- پسرهای کره‌ای نا امیدش نکردند و تمام موزهایش را خریدند و ما را هم مهمان یک دانه موز کردند

 

اما انگار هنوز زمان قایق‌سواری نرسیده بود و راهنما اعلام کرد ابتدا برای صرف غذا (وعده‌ای بین ناهار و صبحانه) به یک رستوران می‌رویم. همان حوالی یک رستوران سلف سرویس بود. با آنکه تقریبا ظهر شده بود اما هنوز آنقدر گرسنه نبودم و از طرفی گذشتن از آنهمه غذاهای متفاوت کار بسیار سختی بود.

تنوع غذا زیاد بود و اما کیفیتشان معمولی. از طرفی همانند یک رستوران بین راهی بود. مسافران هم که ملاحظه نمی‌کردند و اطراف هر کدام از ظرف‌های غذا پر بود از غذاهایی که بی ملاحظه و بدون دقت سرو شده و از ظرف بیرون ریخته بودند. غذای من که تمام شد با همسفران کره‌ای همان حوالی کمی چرخیدیم تا سایرین هم سر برسند. حالا دیگر با همسفران صمیمی‌تر شده و با هم صحبت می‌کردیم. مرد آمریکایی بسیار پخته بود و اطلاعات زیادی از ویتنام داشت. درست است زبان دخترک یعنی همسفرش را نمی‌فهمید اما رابطه‌شان گرم و صمیمی‌ بود. مادر و پسر ایتالیایی هم همچنان حرف می‌زدند و می‌خندیدند!

همه جمع شدیم و به سمت رود رفتیم. جایی که تعداد زیادی قایق و قایقران منتظر مسافران نشسته بودند. من، مرد آمریکایی و دخترک سیه مویِ کامبوجی، سوار یک قایق شدیم و بقیه هم هر کدام قایق و قایقرانی برای خودشان انتخاب کردند.

باز هم قایقرانمان یک زن بود و این‌بار هم نحیف و لاغراندام. باز هم فکر من مشغول شد که مردانِ این سرزمین به چه کاری مشغول هستند که اجازه می‌دهند زن‌هایشان با این دستان لاغر و نحیف پارو بزنند؟ البته تا الان دیگر بازوهایشان ورزیده و قوی شده است! همینطور پاهایشان. چون در این شهر با پا پارو می‌زنند!

بگذریم. زندگی‌ست دیگر

 

220.jpg

عکس 220- مسافری در کار نبود و همه‌ی قایقرانان دور هم جمع شده بودند

 

221.jpg

عکس 221- باز هم قایق بامبویی، این‌بار در نین بین

 

222.jpg

عکس 222- در نین بین نوع جدیدی از پارو زدن را دیدم که در شهرهای دیگر اصلا رایج نبود

 

من جلوی قایق نشستم. هیجان زده بودم آنهم برای دیدنِ زیبایی‌های مسیر و آن عکس‌هایی که در اینترنت دیده بودم. آفتابِ شدیدی می‌تابید و چشم را اذیت می‌کرد. قایقران چند کلاه مقابلمان گذاشت و همسفرانم به خیالشان که رایگان است دو تا برداشتند و چند بار از مهربانیِ زن تشکر کردند. با لبخند گفتم که شک نکنید رایگان نیستند و حدسم درست بود و از قرار هر کدام ده دلار قیمت داشتند! من که کلاه به این گرانی نمی‌خواستم اما مرد آمریکایی به اصرار یکی برای من و یکی برای دخترکِ سیه موی خرید. چندین بار گفتم که گران است و نمی‌خواهم اما او اصرار کرد که دوست دارد به من هدیه‌ بدهد.

قایق گاهی در یک رودِ پهن و گاهی باریک و جایی بسیار شبیه به رودی که در "کان تو" شهر جنوبی ویتنام با ماریت دیده بودیم، حرکت می‌کرد. آرامش عجیبی حاکم بود. سکوت بود و سکوت. هر از گاهی صدای بال پرنده‌ای ما را به خود می‌آورد و گاهی با دیدنِ خانه‌ای در دوردست نیم‌خیز می‌شدیم تا اهالیِ خانه را ببینیم. از کنار صخره‌های آهکیِ غول‌پیکر که عبور می‌کردیم با خودم فکر کردم چه خوب می‌شد اگر به درون غارهای یکی از این صخره‌ها هم سرکی می‌کشیدیم. آخر بالای این صخره‌ها پر بود از غار هایی که آدم را از راه دور وسوسه می‌کرد، که صخره را بالا برود، به درون غار سرکی بکشد و لبه‌ی آن بایستد و این منظره‌ی شگفت‌انگیز را از آن بالا ببیند.

 

223.jpg

عکس 223- قایق‌سواری در نین بین، با همه‌ی قایق‌سواری‌ها فرق می‌کرد. برای این‌که طبیعت این‌جا از جنس دیگری بود. دیگر خبری از درختانِ نارگیل آبی هم نبود.

 

224.jpg

عکس 224- غاری در دل صخره‌های آهکی

 

این رود در جاهایی باریک می‌شد و می‌توانستم دستم را روی علف‌های بلند کنار آب بکشم و حض کنم و در جایی دیگر از میانِ غاری در دل یک صخره‌ی آهکیِ غول‌پیکر عبور می‌کرد و آنگاه دیگر چشم جایی را نمی‌دید و قایقران هم مسیر را از بر بود و هرجا که لازم می‌شد قایق را کج و صاف می‌کرد! هوای این غارها عجب سرد بود و عجیب دلچسب.

قایقران گاهی با دست و گاهی با پاهایش، پارو می‌زد، آنقدر پارو زد و آنقدر رفتیم تا باز هم از دل یک غار در صخره‌ا‌ی دیگر عبور کردیم و این‌بار بلافاصله بعد از خروج از غار، به جایی رسیدیم که دیگر بن بست بود و رود ادامه نداشت. جایی که تا چشم کار می‌کرد طبیعت بکر بود و دشت و اطرافِ دشت را صخره‌ها و کوه‌های بلند محاصره کرده بودند. باورم نمی‌شد من این‌جا هستم. آبگیری گِرد را تصور کنید و من و همسفرانم را درون قایقی چوبی در میان آن.

 

225.jpg

عکس 225- این‌بار بسیار به دراگون‌ها نزدیک بودیم.

 

226.jpg

عکس 226- آنقدر نزدیک که از دل آن‌ها عبور می‌کردیم. از میان غارها

 

227.jpg

عکس 227- هرچه پیش می‌رفتیم صخره‌های اهکی، بیشتر و بلندتر می‌شدند.

 

228.jpg

عکس 228- خانه‌ای در کنار آب

 

فقط ما بودیم و چند گاو در دشت. کمی ماندیم تا قایق همسفرانمان نیز سر برسد. باز هم در دلِ رویا و خیالی دیگر بودم. البته هیچ‌گاه پیش از این چنین منظره‌ای ندیده بودم و اصلا نمی‌دانستم چنین جایی هم در دنیا وجود دارد که قرار باشد آرزویش را در دل داشته باشم. این از همان آرزوهاست که در همان لحظه شکل می‌گیرد و در همان لحظه به وقوع می‌پیوندد.

دوست داشتم ساعت‌ها در قایق بنشینم و اطراف را نگاه کنم. سپس از قایق بیرون بروم و پایم را آهسته روی خشکی بگذارم، با احتیاط از میان گیاهان و علف‌های بلند و پا نخورده عبور کنم و مواظب جای پایم باشم که مبادا جوانه و شبدری را آزرده کند، از کنار گاو و گاومیش‌ها عبور کنم و بینشان بچرخم و برایشان بلند بلند آواز بخوانم.

در همین فکر و خیال‌های خوش بودم که صدای خنده‌ی مادر و پسر ایتالیایی مرا از حال خوبم خارج کرد و سکوت بر هم خورد. قایقران‌‌ از این فرصت استفاده کرد و چند کیسه‌ی بزرگ مقابل ما گذاشت. اصلا کیسه‌های به این بزرگی را کجای قایق جا داده بود؟

 

229.jpg

عکس 229- از آخرین غار هم عبور کردیم.

 

230.jpg

عکس 230- قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب... (سهراب سپهری)

 

231.jpg

عکس 231- این‌جا دقیقا همانجاست که دوست داشتم از قایق بیرون بروم و برای گاوها آواز بخوانم

 

درون کیسه‌ها از کلاه حصیری و جوراب و جنس‌های چینی گرفته تا صنایع دستیِ ویتنام و کارت پستال و حتی عکس‌هایی با چاپی بی‌کیفیت که احتمالا با موبایل گرفته شده بود! هر کدام از این وسایل بی‌کیفیت قیمت بالایی داشتند و به زور می‌خواست آن‌ها را به ما بفروشند. گاهی حتی دست ما را می‌گرفت و التماس می‌کرد که چیزی بخریم. از دستش ناراحت بودم. چرا این مردم اینقدر بی‌ملاحظه هستند؟ آخر در این گوشه‌ی دنج و بکر جای جنس فروختن است؟ حداقل صبر می‌کرد و زمان مناسب‌تری پیدا می‌کرد. می‌دانید چه حسی به من دست داست؟ این که ما را در جایی پرت و دور افتاده گیر انداخته‌اند و ما چاره‌ای جز خرید نداریم!

اعتقادم اینست ما به عنوان گردشگر در مقابل سرزمینی که به آن سفر کرده‌ایم و نیز مردمانش وظایفی داریم. همینطور آن‌ها. یعنی مردمان بومی هم در مقابل ما وظایفی دارند. در آن لحظه تنها انتظار من از آن‌ها احترام به آرامش و حال خوشم بود!

من که جلو نشسته بودم، رویم را برگرداندم و سعی کردم بی تفاوت باشم و از منظره‌ای که احتمالا به این زودی دیگر نخواهم دید لذت ببرم. مرد آمریکایی به او حالی کرد که دوست دارد آرامش داشته باشد و اصلا قصد خرید ندارد و خواهش کرد وسایلش را جمع کند. اصلا خریدِ همان دو عدد کلاه به ارزش بیست دلار هم لطف بزرگی بود.

در راه برگشت فرصت بیشتری بود تا با همسفرهایم ارتباط برقرار کنم. دخترک که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌فهمید و حرف‌های مرد آمریکایی هم آنقدر تخصصی و سیاسی بود که من از هر ده جمله فقط یکی را متوجه می‌شدم! در هر صورت همین حرف‌های نصفه و نیمه و گاهی لبخند باعث شد ارتباط نزدیک‌تر و بهتری داشته باشیم. دوباره به ابتدای مسیر یا در واقع پایان قایق‌سواری رسیدیم و قایقران گفت حالا که چیزی نخریدید لا اقل انعام خوبی بدهید. مرد آمریکایی مبلغی پرداخت کرد و اصلا اجازه نداد من بفهمم چقدر پرداخت کرده تا سهم خودم را حساب کنم.

 

232.jpg

عکس 232- در راه برگشت

 

راستی سایر همسفران در قایق‌های دیگر، کلاه‌های حصیری که چه عرض کنم، کلاه‌های پلاستیکی را با قیمتی بیشتر از ده دلار خریده بودند! در راه برگشت به ون بودیم تا به ادامه‌ی مسیر بپردازیم که دخترکی ویتنامی آمد و یک آلبوم زهوار در رفته که در حال پاره شدن از چند جهت بود، مقابلمان گرفت. آلبوم حاوی تعداد زیادی عکس از من و دو همسفرم بود که در طی مسیر از ما گرفته بودند. عکس‌ها به شدت تار و بی‌کیفیت بودند. روی یک کاغذ معمولی چاپ شده بودند و همین الان هم رنگ و رویشان رفته بود. یادم آمد در مسیر دختری ویتنامی را دیده بودم که داخل یک قایق نشسته بود و عکاسی می‌کرد و من در دلم تحسینش کرده بودم و با خود گفته بودم پس هستند دخترانِ بومی‌ای که علاوه بر گل‌فروشی و کارهای معمول و غیرمعمول، به هنر هم علاقه دارند.

هدیه است؟

نه پنج دلار!

قیمت کل آلبوم پنج دلار؟

نه قیمت هر عکس پنج دلار؟

دوربینم را نشانش دادم و گفتم من خودم عکاس هستم و تعداد زیادی عکس خوب داریم. اصلا چرا به دلار؟ مگه واحد پول شما دلار است؟ تا جایی که خاطرم هست دانگ بود.

خب قیمت هر عکس دو دلار

ممنون باز هم گران است و بیشتر عکس‌ها تکراری.

در واقع از هر عکس چند تا چاپ شده بود و به زور در آلبوم جا داده بود. مسلما من اینهمه عکس تکراری نیاز نداشتم. راستش را بخواهید قبلا در هندوستان در یک موقعیت مشابه الان قرار گرفته بودم و اتفاقا کل آلبوم را با تمام عکس‌های تکراری‌اش خریده بودم. برای این‌که کیفیت عکس‌ها، چاپ و قیمتشان آنقدر خوب بود که هیچ‌جوره نمی‌توانستم از آن‌ها بگذرم. 

نه من، نه مرد آمریکایی و نه دخترکِ سیه موی، هیچ‌کدام عکس‌ها را دوست نداشتیم و زیر بار نرفتیم. من سوار ون شدم و بقیه رفتند که آب و نوشیدنی بخرند و کمی بعد همه حاضر بودند و آماده برای مقصد بعدی!

مقصد بعد دوچرخه‌سواری بین مزارع برنج بود. بعد از نیم ساعت به یک انبار بزرگ دوچرخه رسیدیم و از بین آن‌ها فقط از یک ردیفِ مشخص می‌توانستیم دوچرخه انتخاب کنیم. باز هم دوچرخه‌های زنگ‌زده و بی‌کیفت، که البته از پیش این را می‌دانستم. همانطور که قبلا چندین بار اشاره کردم، تفاوت قیمت تورها به‌خاطر کیفیت وسایلی است که استفاده می‌کنیم. مانند دوچرخه!

خلاصه که هر کدام دوچرخه‌ای برداشتیم و پشت سر راهنما به راه افتادیم. از جاده‌ی اصلی خارج شدیم و به یک راه باریک و فرعی رفتیم. این‌بار حواسم بیشتر جمع بود و کوله را پشتم انداختم و داخل سبد دوچرخه نگذاشتم تا جلوی آن سنگین نشود و بهتر بتوانم دوچرخه را کنترل کنم. حواسم بیشتر جمع بود اما زیباییِ مسیر و مزارع برنج هوش از سرم برده بود و دوست نداشتم به جای اطراف، روی زمین را نگاه کنم! هر از گاهی می‌ایستادم و با خیالِ راحت غرق در زیباییِ مناظر اطراف می‌شدم. از گروه عقب می‌افتادم و باز خودم را به آن‌ها می‌رساندم. در مسیر از روی یک پل سنگی عبور کردیم. این پل روی یک رود عریض ساخته شده بود که از میانِ مزارع برنج رد می‌شد. عده‌ای در رود بین شالیزارها قایق‌سواری می‌کردند و ما دوچرخه‌سواری. مطمئن بودم تصاویرِ هوایی از این منطقه بسیار شگفت‌انگیز است.

 

233.jpg

عکس 233- همسفران کره‌ای در کنار مزارع برنج Tom coc

 

234.jpg

عکس 234- دوچرخه سواری در مزارع برنج Tom coc

 

235.jpg

عکس 235- دوچرخه سواری در مزارع برنج Tom coc

 

دوچرخه‌سواری هم با استراحت‌های کوتاهی در مسیر تمام شد و به سمت ون برگشتیم. پیش از سوار شدن مرد آمریکایی یک عکس مقابل من گرفت و دیدم عکس سه نفره‌ی من با خودش و دخترکِ سیه موی است. ظاهرا در لحظات آخر برای اینکه هم یادگاری داشته باشیم و هم دل دخترکِ عکاس را نشکسته باشد، دو عکس از او خریده بود. یکی برای خودشان و یکی هم برای من. هرچه اصرارکردم پول عکس را هم حساب نکرد. حالا بعد از گذشت چند وقت عکسِ رنگ و رو رفته‌ی خودمان سه نفر را دوست داشتم.

در راه برگشت همه خسته بودند و تلاش کردند کمی بخوابند. به جز من و مادر و پسر ایتالیایی. چرا که هنوز آن دو داشتند بلند بلند می‌خندیدند. ایندفعه به غذایی به اسم کوفته‌ی تبریزی می‌خندیدند! قبلا دوستی برایشان این غذا را پخته بود و البته که گفتند این غذا را خیلی دوست دارند و من هنوز نمی‌دانم برای چه می‌خندیدند!

به شهر رسیدیم و هر کدام را مقابل هتل خودمان پیاده کردند. کمی در هتل ماندم و استراحت کردم. اما برای کار مهمتری باید بیرون می‌رفتم! بررسیِ ماجرای آن تاکسی که ماریت را به فرودگاه رسانده بود. به خیالتان من از این ماجرا گذشتم و یا فراموش کردم؟ هرگز!

به سراغِ همان آژانس رفتم! عکس راننده و شماره‌ی ماشین را که ماریت فرستاده بود، نشان مسئول آن‌جا دادم و ماجرا را تعریف کردم. با راننده تماس گرفت و کمی بعد بدون عذرخواهی یا ابراز تاسف، پول اضافه‌ای را که از ماریت گرفته بودند، به من برگرداند و من هم بدون خداحافظی یا تشکر از دفترش خارج شدم.

البته که روزِ من در همین‌جا تمام نشد و طبق معمول تا نیمه شب در خیابان‌ها و کنار دریاچه قدم زدم و وسایلم را آماده کردم تا فردا به شهر دیگری بروم.

و اما تجربه‌ی امروز

چیزی که بعد از اتمام تور دستگیرم شد این است که در این منطقه یعنی Ninh Binh چند نوع تفریح وجود دارد. قایق‌سواری در میان شالیزارهای برنج، دوچرخه سواری در میان همان شالیزارها و دیگر قایق‌سواری در همان منطقه‌ای که ما تجربه‌اش کردیم. البته بیشتر عکس‌های نین بین در اینترنت، تصاویر هوایی از قایق‌سواری در میان شالیزارهاست.

با جستجوی اسم Ninh Binh در اینترنت تصاویر خیره کننده‌ای خواهید دید که هر بیننده‌ای را برای بازدید از این منطقه وسوسه می‌کند. اما لازم است چند نکته را بدانید و بعد تصمیم بگیرید. تصاویر هوایی بخش زیادی از محیط را پوشش می‌دهند و زمانی که شما در قایق نشسته‌اید تقریبا پایین‌تر از سطح زمین هستید و ممکن است اصلا حتی سطح مخملیِ شالیزارها را نبینید. پس انتظار نداشته باشید که حتما تصویر شماره 236 را از نزدیک ببینید. ضمن اینکه ترکیب رنگ‌های زرد و سبز مزارع برنج در زمان‌های خاصی از سال جادویی است و ممکن است در زمان سفر شما چنین نباشد. اما این را بدانید طبیعت ویتنام آنقدر بکر است که در همه‌ی فصول و در همه حال زیبایی خاص خودش را دارد.

 

236.jpg

عکس 236- عکس هوایی از نین بین (منبع: اینترنت)