گذر از تاریخ، سفر به خوزستان

4.6
از 54 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
این شهر ایران، گذرگاه تاریخی پر فراز و نشیب است! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
06 بهمن 1398 12:00
52
8.6K

قرار بود تعطیلات عید رو با یک گروه برم دشت سوسن و کلی واسش ذوق داشتم.از قبل کوله مو بسته بودم و آماده بودم که متاسفانه خبرهای بدی راجع آب و هوا شنیدم و بعد هم سیل و کنسلی تور و ضد حال اساسی که عید باید تو خونه بشینم و همه برنامه ریزیم بهم ریخت.

یک گوشه ای از ذهنم نگهش داشتم تا بالاخره بعد از تعطیلات و خوب شدن هوا یک روز که از سر کار برگشتم حس کردم دیگه وقتشه. نمیدونم چیزی از solo travel یا سفر تنهایی شنیدین یا نه . همراه من بشید تا بگم واستون.

زنگ زدم ترمینال و بلیط واسه شب رزرو کردم. یه غذای سبک هم واسه شام برداشتم و به چند تا از دوستای کوهنورد و همکارمم که اون منطقه بودن پیام دادم که دارم میام و کولم که همچنان بسته و آماده حرکت بود رو برداشتم و زدم بیرون.

 

ساعت ده شب سوار اتوبوس شدم و اصفهان رو به مقصد ایذه ترک کردم با این حساب که حدود ساعت شش صبح میرسم و میرم خانه معلم و بعدش هم جاهای گردشگری اون منطقه رو می بینم. ولی ای دل غافل که وقتی راننده داد زد ایذه ساعت چهار و نیم صبح بود و هوا کاملا تاریک و منم گیج خواب. مسلما من نمی تونستم اون موقع صبح اونجا پیاده بشم بنابراین به راننده گفتم من شهر بعدی پیاده میشم که هوا روشن شده باشه!

خیالم که راحت شد دوباره خوابیدم و حدود ساعت هفت بود که بیدار شدم و دیدم نزدیک به مسجد سلیمان هستم. موقعیت خوبی بود که اونجا پیاده بشم. از اونجایی که من واسه مسجد سلیمان برنامه ریزی نکرده بودم مستاصل بودم که چکار کنم تا اینکه تو گروه خوزستان از بچه های گردشگر اون منطقه کمک خواستم که بهم راهنمایی کنند که کجا برم. هرچند فکر نمی کردم کسی اون موقع صبح بیدار باشه ولی خیلی سریع یکی بهم پیام داد و گفت من ساکن مسجد سلیمان هستم و میخوایم با خواهرم امشب بریم سمت جنگل ها کمپ کنیم اگه شما هم دوست دارید می تونید با ما بیاین.

خوشحال از پیشنهاد ایشون واسشون لوکیشن فرستادم و بیست دقیقه بعد کسی اومد دنبالم که واقعا به این مثل دنیا خیلی کوچیکه ایمان آوردم. آقا سجاد بود از بچه های گروه کوهنوردی اصفهان که بارها باهم همسفر شده بودیم ولی من نمیدونستم اصالتا خوزستانیه و اون برای تحصیلات دانشگاهی اصفهان زندگی میکنه.

خلاصه شاد و خرسند از این دیدار رفتیم دم خونشون که وسایل کمپ رو برداریم و بعد از چند دقیقه خواهر مهربونش من رو به یک لیوان شیر تازه بز دعوت کردند که به تمام سلول های وجودم نشست.

 

سفر خوزستان داشت شیرین میشد وقتی در کنار کسانی بودم که کاملا می شناختم و کامل هم به منطقه اشراف داشتند. حال و احوالی کردم با خواهرشون و راه افتادیم و لیدر محترم توضیحاتش رو از منطقه خودش  از این بخش شروع کرد.

چاه شماره یک نام اولین چاه نفت که در حدود 360 متر عمق دارد و در سال 1900توسط دارسی در زمان محمد شاه قاجار تاسیس می شود و روزانه 228 بشکه نفت خام تولید می کرده است. این چاه در منطقه نفتون، در مسجد سلیمان کنونی قرار داره و هم اکنون به صورت موزه ، تحت نظارت شرکت نفت می باشد.

1.jpg

جالب بود که این شهر کلا چراغ راهنما نداشت و اخیرا فقط برای میدان اصلی چراغ راهنما گذاشته بودند که خب هنوز دوستان بهش عادت نکرده بودن. از شهر که گذشتیم دیگه نوبت رسید به طبیعت بکر و زیبای اون منطقه به اسم شیمبار رسید که من اصلا در مخیله ام نمی گنجید که خوزستان چنین طبیعت نابی داشته باشه.

2.jpg

 

هرچند عکس ها هم نمی تونند گویای این نقاشی خداوندی بشن ولی به زبان عکس بیانش می کنم.

3.jpg

 

خیلی لذت بخش بود، تا رسیدیم به یک روستا و چشمه آبی که آقا سجاد می گفت مردم میان از اینجا آب میبرن. پیاده شدیم و آبی به سر و صورتمون زدیم و بطریمم آب کردم و نوشیدم...و به قول شازده کوچولو آبی بود به شیرینی عیدی.

 4.jpg

 

سوار شدیم و کمی جلوترب ه منطقه ای از ملک های خصوصی آقا سجاد رسیدیم به نام پا آب شلال دشتگل که متعلق به قوم بختیاری بود و بیشتر بافت درختی منطقه از بلوط و در جاهایی هم کشاورزی میشه.

5.jpg

 

نگم براتون از زیبایی این زمین ها که پر بود از خوشه های زیبای گندم و کوه های سر سبز فلک کشیده و جاده ای که آدم رو می برد به دوردست ها... چادر رو زدیم و بساط املت رو بپا کردیم و از بوی خوش سبزی معطرهایی که مریم جان آورده بود مست شدیم.

6.jpg

گذر زمان اینجا حس نمیشد انگار عقربه ها از کار افتاده بودن و اجازه می دادن هرچقدر دلمون می خواد از این طبیعت انرژی بگیریم و من یاد مادربزرگم میفتادم که می گفت شلوغی، برکت رو از زمان میبره! و درست می گفت. بعد از خوردن صبحانه و چایی به پیشنهاد آقا سجاد راهی کوهپیمایی و گشت و گذار تو اون منطقه شدیم و از اینکه سجاد اینقدر دلسوزانه تذکر میداد که مبادا از داخل گندمزار برم و پا روی خوشه ها بذارم واقعا لذت می بردم.

باید خیلی مراقب زمین بود.

مریم تو مسیر سبزی های معطر و دارویی رو می چید و از خواصشون واسم می گفت و من سعی می کردم به یاد بسپارمشون.

7.jpg

به یک چشمه رسیدیم و یکم نشستیم و من چشمامو بستم و خدا رو هزار بار شکر کردم به خاطر اتفاقات و آدم های خوبی که سر راهم قرار داده و چشمانم رو به روی این طبیعت زیبا گشوده و من اون لحظه می تونم اونجا باشم و از بهترین هوای دنیا ریه هامو پر کنم.

رفتیم تا بالای کوهی که اسمش "دیلتون" بود.

8.jpg

و تو برگشتمون هیزم برای آتیش جمع کردیم و بعد هم چوپانی رو دیدیم که با لهجه لری دعوتمون کرد به چایی آتیشی! سجاد و مریم رو می شناخت و با هم شروع کردن به گپ و گفت منم که عاشق لهجه ها و گویش های محلی هستم گوش تیز کرده بودم که متوجه بشم. بزممون که تموم شد برگشتیم پایین و آقا سجاد و خواهرش رفتن روستا که هم خرید کنن و هم از چشمه آب بیارن. بهترین فرصت برای کتاب خوندن فراهم شد و لذت مطالعه رو فقط تو همچین فضایی میشه حس کرد.

ساعت حدود هفت بود که با دبه های آب و مرغی که برای ناهار و البته شام گرفته بودن برگشتن و سجاد دوباره رفت تا باز هم هیزم جمع کنه و منم برای مریم چایی ریختم و رفتم آشپزخونه !

من که عاشق درست کردن آتیشم هیزم گذاشتم و چوپانمونم با صداهایی که گله رو هی میکرد پایین اومد و خلاصه جمعمون جمع شد و من با تحفه اصفهان ازشون پذیرایی کردم.

9.jpg

پیشنهاد می کنم تو سفرهاتون حتما از سوغاتی شهرتون داشته باشید

جاتون خالی جوجه ذغالی رو هم نوش جان کردیم و من از اینکه باور نمیکردم خوزستان اینقدر زیبا باشه شروع به حرف زدن کردم و سجاد و مریمم که انگار دل پری داشتن در دلشون باز شد و از جنگل های بلوط و شهری که زمانی چقدر برو بیا داشته و الان مدتهاست از نظرها دور مونده گفتن.

سجاد پیش بینی کرد که ممکنه بارون بیاد واسه همین شروع کردیم به کندن ی جوی کوچیک دور چادر که اگه بارون اومد آب دور چادر نمونه . لحظه هایی که کنار این آدم برای من می گذشت پر بود از تجربه که ستودنی بود. حدود ساعت یک بود که من خوابم گرفت آقا سجاد گفت تا تموم شدن هیزما کنار آتیش می مونه و من و مریم رفتیم داخل چادر و من رفتم داخل کیسه خوابم. چون هنوز هوا خنک بود و احساس سرما می کردم. با مریم داشتیم حرف میزدیم که نمی دونم چطور خوابیدم و یهو با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم. به جرات می تونم بگم چنین چیزی تا بحال ندیده بودم. داخل چادر کاملا روشن میشد و صدای آسمان خراش هم که واقعا ابهت داشت. پشتش هم تگرگی زد که اگه دو ساعت ادامه پیدا می کرد قطعا سیل می شد.

برای من اصفهانی بارون ندیده این واقعا از عجایب بود بیشتر از اینکه بترسم از دیدن و شنیدن چنین عظمتی ذوق کرده بودم . آقا سجاد هم بنده خدا ی پلاستیک دیگه کشید روی چادر و اومد داخل و نگران بود من از بارون ترسیده باشم که وقتی با نیش باز من روبرو شد فکر کنم لقب اسگول روبهم داد چون دیدم داره ریز میخنده! مریمم که انگار به این بارون ها عادت داشت اصلا بیدار نشد

 

دوباره چشمامو بستم و زیر لب واسه اونایی که درگیر سیل شدن دعا کردم.

نفهمیدم کی دوباره خوابم برده بود که صدای زنگوله بزها و گله هم به صدای رعد و برق اضافه شد و من با چشمانی بسته به سمفونی طبیعت که انگار برای لالایی، نواخته می شد گوش می دادم و از هوش میرفتم اینقدر که شیرین بود و بی نقص!

 

صبح بیدار شدم و دیدم مریم و سجاد دو تا پتو رو پیچیدن به خودشونو و حسابی خوابن. بی صدا و آروم جوری که بیدارشون نکنم رفتم بیرون از چادر که ببینم چه خبره که دیدم واااای چه خبره! فضا رو اصلا نمیشه توصیف کرد و خودمم باورم نمیشد توی تیکه ای از بهشت ایستادم. سرتا سر دشت گل های زرد و گندمزار با بویی ترکیب شده از بارون و تازگی گلها و سبزه ها، با منظره ای از کوه که ابرها تا نصفش پایین اومده بودن و من که از خوشی نزدیک بود نفسم بند بیاد مدتی رو محو تماشای طبیعت شدم .

10.jpg

کش و قوسی دادم و چون چوب ها خیس بودن رفتم گازمو آوردم و آب رو گذاشتم جوش بیاد و رفتم یه گشتی زدم اطراف و چوپانمون رو دیدم که از وسط کوه واسم دست تکون داد و منم بهش صبح بخیر گفتم و برگشتم سمت چادر و بساط صبحانه رو آماده کردم که کم کم سر و کله مریم و بعد هم سجاد پیدا شد و حال و احوال کردیم و صبحانه خوردیم و من از لذت بارون دیشب براشون گفتم و دوباره نم بارون شروع به باریدن کرد و ما هم سریع جمع و جور کردیم و راه افتادیم.

توی نقشه اون اطراف یک آبشار رو نشون میداد و به پیشنهاد من رفتیم بسمتش. از یه جایی به بعد دیگه نمیشد با ماشین رفت بنابراین ماشین رو پارک کردیم و پیاده دنبال صدا راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیاده روی رسیدیم بهش و از صدای آبشار دیگه صدای خودمونو نمی شنیدیم. نزدیکتر شدیم و وای از عظمت این آبشار که چقدر زیبا بود...

11.jpg

 

به مریم که نگاه کردم داشت یه جوری نگام میکرد انگار خوشحال بود که اینقدر خوشحالمو داره بهم خوش میگذره بهش چشمک زدم و خندیدیمو عکس گرفتیم و به راه افتادیم. باز هم همون پیچ ها و سرسبزی ها و زیبایی هایی ها، که حالا بارون خورده هم شده بودن و جون میداد برای نفس کشیدن.

12.jpg

 

بین راه زیر یک تک درخت خوشگل ایستادیم و ناهار خوردیم و برگشتیم.

13.jpg

نزدیکیای شهر که شدیم اینترنت گوشی جواب داد و کلی پیغام از دوستان خونگرم مسجد سلیمان اومده بود که منو دعوت کرده بودن خونشون. بین پیام ها خانمی به اسم پریسا برام نوشته بود که اگه خواستین خوزستان رو بگردین من همراهیتون میکنم و شمارشون رو هم گذاشته بودن. من باهاشون تماس گرفتم و ایشون خیلی خودمونی گفت بیا خونه ما منو پدرم باهم زندگی می کنیم و خوشحال میشیم ببینیمت. از طرفی مریم و سجاد هم میگفتن باید بیای پیش ما ولی خب چون مهمان داشتن و خونشون شلوغ بود من نمی خواستم مزاحمشون بشم و دعوت پریسا رو قبول کردم. بچه ها منو رسوندن به ادرسی که پریسا فرستاده بود. زمان خداحافظی با دو نازنین رسیده بود.

مریم رو در آغوش کشیدم و کلی بوسش کردم و بابت مهمان نوازیشون ازشون تشکر کردم و از هم به زور خدافظی کردیم و از سجاد ، قول دیدار در اصفهان رو گرفتم و به پریسا درود گفتم. پریسا با پدرش زندگی می کرد و یک خونه باصفای گل گلی داشتن. به معنای واقعی خوزستانی بود خیلی بی ریا وگرم وصمیمی اتاقش رو بهم نشون داد و گفت زود باش یه دوش بگیر میخوام شام بیارم مثل یه خواهر بزرگتر حرف میزد که اگه در جوابش نه میاوردی با دمپایی میزدت.

کولمو گذاشتم تو اتاق و وسایل حمامم رو برداشتم و رفتم دوش گرفتم و انگار دنیا بهم لبخند زد از بس بهم چسبید. وقتی اومدم بیرون پریسا خانوم میز رو چیده بود تو حیاط وای خدا که چه حیاطی بود. پر از پرنده و درخت و گل و گیاه. کلا یه سایت طبیعتگردی بود واسه خودش! صدای چه چه پرنده ها و طراوت گل های باغچه و پذیرایی گرم پریسا.

14.jpg

دیگه من چی میخواستم از خدا بخاطر اینهمه هدیه ای که تو این سفر بهم داده بود.

شروع به گپ و گفت کردیم و از برنامم بهش گفتم و وقتی شنید قراره برم شوشتر جیغ زد و گفت واااای باورت میشه از صبح داشتم تو گروه می نوشتم که فردا بیاین بریم شوشتر؟! خلاصه شروع کرد هماهنگی با بچه ها و دوستاش و بمن هم گفت برو بخواب که صبح زود بیدار بشی. بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق و یکم وسایلمو مرتب کردم و روی تشکی که واسم آماده کرده بود خوابیدم . دیگه زندگی ازین بهتر نمیشه که صبح با نغمه ی پرنده ها از خواب بیدار بشی

دست و صورتی شستم و رفتم تو حیاط که دیدم پدر پریسا داره به مرغا دون میده منم ازش اجازه گرفتم و حیاط رو آب پاشی کردم و اونم منو مهمون صدای خوش و اشعار زیبای حافظ کرد و میز صبحانه رو چیدیدم و پریسا خانومم بیدار شد و صبحانه رو با حضور تمام اعضای خانواده نوش جان کردیم مرغ و خروس ها!

15.jpg

سریع جمع و جور کردیم و رفتیم دم در که دوستان پریسا اومده بودن و پریسا منو معرفی کرد و بعد از آشنایی با دوستان جدید سوار ماشین شدیم به مقصد شوشتر. حالا چرا می خواستم شوشتر رو ببینم چون به اعتقاد برخی از باستان شناسان، عنوان اولین محل سکونت بشر در ایران رو به خودش اختصاص داده و فکرکنید دارید جایی رو می بینید که اولین ها اونجا پا گذاشتن! خیلی باحاله

رسیدیم به شوشتر و اول از همه به سایت آبی شوشتر سر زدیم.

این سازه مجموعه ای از پل ها، بندها، آسیاب ها، آبشارها و کانال های آب هستند که در ارتباط با همدیگه کار می کنند و در دوران هخامنشیان تا ساسانیان جهت بهره گیری بیشتر از آب ساخته شدند و در سال 77 به ثبت ملی یونسکو رسید.

16.jpg

بوی قهوه تو کوچه پشتی سایت ما رو کشوند تو قهوه خونه که برای اولین بار طعم قهوه عربی رو بچشم و ازینکه تو کشورمون اینهمه تنوع داریم به خودم ببالم و البته افسوس بخورم که چرا ناشناخته موندن!

17.jpg

 

نوبت به پل "بند لشکر"، یکی دیگه از آثار تاریخی شوشتر رسید که روی نهر "داریون" احداث شده و دارای 13 دهانه است.

18.jpg

بین توضیحاتم باید بگم هوا ستمگرانه گرم بود و نفس بزور بالا میومد.

خانه مستوفی شوشتر هم از آثار ملی به ثبت رسیده شوشتره که متعلق به محمد علی مستوفی یکی از تجار شوشتر بوده و به دوران حکومت قاجار نسبت داده شده که متاسفانه اون روز تعطیل بود و ما فقط از بیرون نگاهش کردیم. بازدید از سایت های گردشگری و محله های قدیمی شوشتر تمام شد و کم کم داشت از شدت گرما جون هم از بدن ما می رفت که یهو یه بستنی فروشی جلو چشممون ظاهر شد و میگن خدا حاجت شکم رو به وقت میده.

یکم که سرحال شدیم یه دور دیگه هم تو شهر زدیم که جایی رو از قلم ننداخته باشیم و البته اون موقع روز هیچ رستورانی رو باز نیافتیم. بنابراین یکم خوراکی خریدیم و از شوشتر زیبا خداحافظی کردیم. مسیر برگشت رو هم که نگم براتون که تا بحال چنین گرمایی رو تجربه نکرده بودم. فقط آب میخوردم و دعا میکردم حالم بد نشه. بچه ها متوجه حال نامیزون من شده بودن و پریسا طفلی هی بادم میزد این دختر عجیب دوست داشتنی بود. خلاصه تصمیم گرفتیم بریم ایذه خونه یکی از دوستان و فردا بریم ایذه گردی.

پریسا هم زنگ زد خونشون و توصیه های لازم رو به پدرش کرد و راهی شدیم. هوا دیگه تاریک شده بود که ما رسیدیم ایذه و رفتیم خونه آقا فرزاد. یک پسر قد بلند و ورزشکار که وقتی منو دید با اون حال نذارم که تازه کولم رو دوشمه گفت بده من اونو تا شهید نشدی اینجا و خلاصه این شد اولین آشنایی من با دوست جدیدمون. رفتیم بالا و مادر پیرشون هم که متاسفانه نمی تونستن بلند بشن و صحبت کنن با تکون دادن سرشون بهمون خوش آمد گفتن و دل من رفت براش.

پسرا رفتن رستوران که بساط شام رو جور کنن و منم که فقط راه حمام رو پرسیدم و خودمو مهمون آب سرد کردم. خیلی حالم بهتر شد و پریسا هم یه شربت جانانه درست کرد که تموم خستگی ها رو شست و برد

شام رسید و همراهش یه ترشی خیلی خوشمزه هم سر سفره بود که همین الان که دارم می نویسم دهنم براش آب افتاد. بعد از شام نشستیم دور هم و یکم حرف زدیم و از خودمون گفتیم. بچه ها نشستن به بازی ولی من خواب رو ترجیح دادم ازشون تشکر کردم و رفتم لباس هامو که شسته بودم تو حیاط پهن کردم و یکم نبات و لیمو ترش خوردم و کارهای شخصیمو انجام دادم و رفتم تو اتاقی که برای من بود. تو سفرهای تنهایی چون برنامه ها اصولا پیش بینی نشده هستن باید بعضی از نکته ها رو رعایت کنید. این که خوب بخوابید تا همیشه پر انرژی باشید. مراقب غذا خوردن و رژیمتون باشید که مشکلی برای خودتون و همسفریهاتون ایجاد نکنید. لباس گرم حتما همراه داشته باشید حتی اگه مقصدتون هوای گرمی داره. از هر فرصتی استفاده کنید و سعی کنید ظرفیت پذیرشتون رو بالا ببرید چون با آدمها و موقعیت های جدید زیادی روبرو خواهید شد.

پنجره اتاق رو باز کردم و به خوابی به شیرینی رویا رفتم.

 

فردای اون شب با انرژی بیدار شدم و چایی گذاشتم و دست و صورت مادر جان رو شستم و اونم بهم لبخند زد. نشستم کنارش و با زبون بی زبونی با هم حرف زدیم و کم کم بچه ها هم یکی یکی سرو کلشون پیدا شد و اومدن صبحانه خوردیم و فلاکسمو آب جوش کردم که خدای نکرده بی چایی نشم !

آقا فرزاد هم از شب قبل یه سبد بزرگ آماده کرده بود و از مادرجان خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت جایی که رویای من و تصوراتم ازخوزستان فقط با این منطقه شکل می گرفت. می تونین حدس بزنین کجاست.

آقا میلاد دوست فرزاد بود و اصالتا از روستای گلزار بودن که کاملا به منطقه مشرف بود و هرجا میرسیدیم از تاریخش واسمون می گفت. یکی دیگه از کارایی که تو سفرهای تنهایی خیلی کمکتون میکنه راهنمایی گرفتن از آدمهای محلی همون منطقه است. تو پیچ های جاده بالا می رفتیم و هرپیچی رو که میگذروندیم یک صفحه زیبا به رومون باز می شد و منو یاد شعر سهراب می انداخت و با خودم زمزمه می کردم.

19.jpg

 

دشت هایی چه فراخ  کوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد.. من در این آبادی پی چیزی می گشتم.

20.jpg

 

تا چشم کار میکرد دشت بود و تک درخت هایی که مثل نگین الماس، به این طبیعت، زیبایی می بخشیدند. من عاشق تک درختم انگار یک جورایی خیلی مغرور و با ابهت بنظر میرسه و پشت هم ازشون عکس می گرفتم

21.jpg

 

سر راه به آبادی هایی رسیدیم که با اینکه خیلی قدیمی بودند ولی بشدت مدرنیته بنظر می رسیدند و خیلی زیبا بودند. دیوارهایی از سنگ های درشت زیبا و حصارکشی چوبی و خونه های کاه گلی ولی خیلی تمیز و آراسته. کنار رودخونه که رسیدیم پیاده شدیم که استراحت کنیم . به چایی داخل فلاسکم سلام دادم و همه رو مهمون گز و چایی کردم.

22.jpg

 

سوار شدیم و نزدیک ظهر به بالاترین نقطه دشت سوسن رسیدیم ... گفت بیاین تا اینجا رو بهتر نشونتون بدم و ما رو به لبه پرتگاهی برد که از اونجا تموم منطقه رو میشد دید واقعا شگفت انگیز بود.

23.jpg

اونطرف تر هم چند گله گوسفند و گاو برای چرا آورده بودند که صدای زنگوله هاشون تو دره می پیچید و عکس گرفتیم و برگشتیم که دیدیم آقا فرزاد بساط جوجه رو راه انداخته و داره کباب میکنه. سریع رفتم کمکشون و همونجا هم سر منقل سفره انداختیم و جوجه ها رو داغ داغ از بس خوشمزه بود بلعیدیم. بعد از ناهار هم که نمیشه ذغال باشه و چایی آتیشی نخوری!

پسرا رفتن چرت بزنن و منو پریسا هم نشستیم به صحبت و درد دل زنانه و خندیدن. خیلی خوش گذشت بهمون. نزدیکای غروب دیگه دل کندیم از این آرامش و اومدیم پایین و من که با امین از تورلیدهای ایذه از قبل هماهنگ کرده بودم که ببینمش از بچه ها خواستم منو پیاده کنند تا یکی دو ساعت دیگه برگردم پیششون.

کنار یک پارک پیاده شدم و اونطرف خیابون امین از داخل ماشین واسم دست تکون داد و من بچه ها رو بهش معرفی کردم و بعد سوار ماشین شدم. امین دبیر زبان انگلیسی بود و با خانواده اش ایذه زندگی می کردند. آرزوش دیدن نهنگ ها بود و چون منم آرزوی دیدن پنگوئن ها رو دارم قرار شد همسفر بشیم. منتظر سفرنامه اش باشین.

چون هوا تاریک شده بود پیشنهاد داد بریم بام ایذه و من هم از هر پیشنهادی که منجر به کشف یک جای جدید بشه بشدت استقبال می کنم. منظره بام رو فقط باید دید و حس کرد. واقعا زیبا بود سکوت و چراغ های رنگی و روشن شهر و چایی که در خنکای اول شب نوش جان کردیم بسی خاطره ساز و دل انگیز شد.

24.jpg

فردا صبح دوباره با امین قرار گذاشتم که بریم بقیه ایذه رو ببینیم. پریسا هم باهام اومد و ایذه گردی ما شروع شد.

 

بذارید یکم از ایذه براتون بگم:

ایذه از زمان عیلامیان بوده و اون موقع بهش می گفتن آیاپیر که اون موقع پایتخت عیلامیان هم بوده که مربوط به 2500 سال پیش از میلاد مسیح بوده. ایذه اسم های دیگه ای هم داشته مثل انزان.

تو مسیر امین برامون از اشکفت سلمان، اولین جایی که قرار بود ببینیم می گفت که یهو من چشمم به دشت گل شقایق افتاد. اصن دیگه حال خودمو نفهمیدم جوری جیغ زدم که امین درجا زد رو ترمز و من گفتم وااااای شقایق پریسا و امین هم که خب به زیبایی های منطقه عادت کرده بودن و از واکنش من به دیدن گل شقایق حسابی جا خورده بودن بروبر نگام کردن و قطعا یه چیزایی ام نثار روحم نمودن. در هر حال من پریدم پایین و وسط گلهای شقایق. پریسا و امین هم نظرشون عوض شد و خلاصه همه سر کیف شدیم و کلی هم عکس گرفتیم.

25.jpg

 

"اشکفت" به معنی غاری که تو دل کوه است .اشکفت سلمان یا معبد تاریشا چهار تا سنگ نگاره داره که یکیش بزرگ ترین خط میخی نوشته شده است و محل پرستشگاه تریشا یکی از خدایان عیلام بوده.

26.jpg

بعد از اون رفتیم "کول فرح": کول به معنی دره و فرح یعنی خوشحالی، و از اونجایی که بیشتر دره ها عموما تنگ و خفه است اما این دره روح افزا و دلباز است و تایخچه اون هم برمیگرده به عیلامیان- ساسانیان و اونجا واسه مراسماتشون حیوون ها رو( بخصوص شترهای کوهان دار) قربانی می کردند. سنگ نبشته های عظیمی تو این منطقه بود که نمیدونم چرا هنوز ثبت یونسکو نشده و بدون هیچ حفاظ و رسیدگی رها شدن.

27.jpg

 

فکر کنم خیلی غر میزدم و حرص میخوردم بابت این قضیه که امین گفت بریم یه جای دیگه! ولی مطمئنم هرکسی این حجم از تاریخ رو ببینه دلش بشدت میسوزه.

28.jpg

دلم میخواست ساعت ها خیره بشم به این سنگ ها ولی افسوس که وقت تنگ بود و راهی شدیم به سمت قبرستان شهسوار که به قبرستان شیر سنگی هم معروف بود. اینجا جایی بود که وقتی یکی از خان های لر از دنیا می رفته یک شیر سنگی روی قبرش می گذاشتند که نماد شجاعت و بی باکی بوده و اندازه اون هم به جایگاه فرد فوت شده بستگی داشته.

29.jpg

 

شروع کردیم به خوندن نوشته های قبرها و قدیمی ترینشون رو پیدا کردیم. حس عجیبی داره ایذه. روی بعضی از سنگ ها هم شغل افراد رو حک کرده بودن مثلا سرباز رو با نیزه یا ارایشگر رو با قیچی ...

30.jpg

اینقدر من غرق شده بودم تو تاریخ این سرزمین که متوجه نشدم پریسا صدام میزنه.

سوار ماشین شده بودن و منتظر من بودن که بریم تالاب "بندون" رو ببینیم و ای کاش چشمتون اینهمه زیبایی رو اون لحظه می دید. امین می گفت چون بارندگی ها خوب بوده پر آب شده و از بعد از کودکیش دیگه اینجا رو اینقدر پرآب ندیده بوده و پر بود از پرنده های مهاجر.

31.jpg

داشتیم برمیگشتیم که دوباره من مثل برق گرفته ها از جا پریدم و پریسا گفت دوباره چی دیدی و خندیدیم.

من این منظره رو دیدم که هنوزم وقتی می بینمش ازش انرژی می گیرم.

32.jpg

عکس گرفتن از ایشون البته به این راحتی هم نبود و تنها راه دسترسی بهش رفتن به خونه یکی از اهالی بود تا بشه از پشت بوم خونشون عکس گرفت. پریسا یه نگاهی به امین کرد و منظورش این بود که بله باید بره تو خونه و منم که خب باید این منظره رو ثبت میکردم رفتم در زدم و مامان خونه در رو باز کرد و انگار نه انگار من غریبه بودم. گفت بفرمایید و تا اومدم شرح واقعه رو بدم دیدم وسط حیاطم. پدر خانواده هم رفت دم در که امین و پریسا رو بیاره و منم آویزون شده بودم رو چینه تا عکس بگیرم. آقاجان از نخل سومی که بریده شد برام میگفت و امسال که اینجا پرآب شده و یه صفای دیگه ای داره گفت تا اینکهرومو که برگردوندم دیدم هی وای من سفره پهن کردن و ماست و کره و نون محلی و واااای منو اینهمه خوشبختی.

33.jpg

آخه مگه میشه آدم اینقدر مهمون نواز و مهربون و کدبانو که همه اینها محصول دست خودشون بود.

عکس دسته جمعی باهاشون گرفتیم و منم دستبندی که همراهم بود رو از دستم باز کردم و به دخترشون هدیه دادم.

حدود ساعت هفت و هشت بود که امین ما رو رسوند خونه و ما دعوتش کردیم که باهم شام بخوریم. یکم استراحت کردیم و شام خوردیم و من برای فردا بلیط برگشت گرفتم. اون شب رو تا دیر وقت بازی کردیم و از همه جا گفتیم و خندیدیم اینقدر که مادر فرزاد هم خنده به لبش اومد. نفهمیدیم کی خوابمون برد و صبح مهمانان ناخوانده همه پاشدیم و کوله ها رو بستیم و با دلتنگی مادر جان رو بوسیدیم و راهی ترمینال شدیم. از امین و فرزاد و میلاد تشکر کردم و ازم قول گرفتن که دوباره برگردم و جاهای دیگه خوزستان رو بریم ببینیم. پریسا هم که می رفت مسجد سلیمان و وقتی همدیگر رو بغل کردیم، مطمئن بودم بزودی دلم خیلی براشون تنگ میشه و همین طور هم شد وقتی تموم مسیر رو با دنبال کردن کارون به سفرمو و همسفراش فکر میکردم متوجه گذر از تاریخ، سفر به خوزستان دوست داشتنی شدم که ناگفته های زیادی رو تو دلش داره.

مهرت در خاطرم ثبت شد!

34.jpg

 

نویسنده: Azar Sadr

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر