ببین تا دگرباره چون تاختم
سخن را کجا سر بر افراختم
به یاد استاد کیومرث پوراحمد
تقدیم میشود به مردم با صفای اصفهان
اتوبوس به راه افتاد و آقای راننده، گلچین گنجینهی موسیقیاش را به رخ مسافران کشید. تمام ترانههای باهویت و بیبدیل موسیقی پاپ ایرانی از ضبط ماشین پخش شد؛ یکی پس از دیگری و تا خود صبح! نوبت به ترانهی چشمِ من رسید:
هر چی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن…
چه ترانهای سروده عالیجناب اردلان سرفراز، چه آهنگی ساخته استاد حسن شماعیزاده و چه میکند این داریوشخان اقبالی. دختر و پسر جوانی که بر صندلی کناری من نشستهاند با عشق دست همدیگر را میگیرند و با خواننده همنوا میشوند. چقدر در این لحظه جهان زیبا میشود، چه طوفانی آغاز میشود این سفر. مطمئنم که اتفاق خوبی در پیش است، مطمئنم...
راستش یکسالی هست که هوس یک اصفهانگردی درست و حسابی به سرم زده و بسیار دلتنگ دیار نصف جهانم. بهار پارسال که به قصد سفری کاری عازم اصفهان شدم برخی از جاهای دیدنی اصفهان را هم دیدم اما حسرت یک بازدید درست و حسابی به دلم ماند ولی باز هم بیکار ننشستم و در یکسال گذشته و به لطف شبکههای اجتماعی هر شب در صفحات مختلف در کوچه پسکوچههای اصفهان گشتم و از این دیدنی به دیدنی دیگر سرکشی کردم و روح و روانم را جلا دادم. یا به عبارتی در دنیای مجازی سیر در سپاهان سِیر کردم و منتظر بودم در اولین فرصت به حقیقت تبدیلش کنم!
یک هفته قبل
حالا (اردیبهشت 1402) همسرم مانا با پدر و مادرش خارج از کشور هستند برای انجام امور شخصی و من تنها هستم و بعضی شبها به خانهی پدری میروم و آنجا میخوابم. صبح جمعه یکم اردیبهشت که در خانهی یادشده چشم گشودم پس از چند سال به کتابخانهی پدرم مراجعه کردم. کتابخانه هنوز هم مرتب و طبقهبندی شده است. فقط کمی پیر شده؛ درست مثل صاحبش! به یاد روزهای نوجوانی سراغ کتابهای صادق هدایت میروم. تقریبا همهی آثار هدایت را خواندهام. اما در آن بین یکی برایم ناشناخته بود؛ سفرنامهی اصفهان به اسم اصفهان نصف جهان.
نمیدانم چرا آن را نخواندهام؟! شاید دوران نوجوانی به سفرنامهخوانی علاقه نداشتم. شاید هم چون خیلی نام آشنا نبود! دلیلش را نمیدانم اما مهم این بود که الان در دسترسم است و فرصت خوبیست برای خواندن کتابی جدید از صادقخان و آن هم از جنس سفرنامه!
از مطالعهی این کتاب به وجد میآیم. صادق هدایت به عنوان منتقد فرهنگ ایرانی چقدر از اصفهان تعریف کرده، چقدر زیباییهای این شهر را دیده و چه هنرمندانه به زیور طبع آراسته!
پس تشعشعی در کانون سینهام ساطع و لامع میشود و سور و سات سفر در ذهنم گسترده! از طریق اینستاگرام میدانم که زایندهرود را موقتا و برای چند روزی سیراب کردهاند و الان بهترین فرصت است برای رفتن. برای مستفید شدن از زنده بودن زندهرود!
در سایتها نگاهی به هتلهای اصفهان میاندازم. یکی دو هتل نظرم را جلب میکنند؛ هم قیمت مناسبی دارند و هم کیفیت قابل. قبل از رزرو دوست دارم با همسرم هم هماهنگ کنم. از ابتدای زندگی مشترک به هم قول دادهایم همهکار را با هماهنگی هم انجام دهیم اما الان آنسوی دنیا نیمهشب است و مردم، خوابِ هفتپادشاه میبینند. پس باید تا شبِ خودمان و صبحِ آنها صبر کنم.
تا شب وبگردی میکنم و نشانی دقیق اماکن دیدنی شهر را دوباره مرور میکنم. منِ تهرانی، اصفهان را تا حدودی بلدم. یعنی سال گذشته به قدری تحقیق کردهام و به قدری در google maps گشتهام و آنقدر با بلاگرهای دوستداشتنی اصفهانی گپ و گفت کردهام که بسیاری از جاذبههای اصفهان را چشم بسته هم پیدا میکنم. میخواهم اسامی را جایی یادداشت کنم اما با وجود گوشیهای هوشمند و اینترنت دیگر چه نیازی به یادداشت است؟! سایتهای مختلف از جمله همین لستسکند خودمان زحمت جمعآوری همه را کشیده. با یک کلیک تمام جاذبهها و دیدنیهای شهرهای مختلف مقابل چشممان ظاهر میشوند. صد البته که بسیاری هم از قلم افتاده که باید خودمان اضافه کنیم برای بعدیها!
از قلمافتادهها را در گوشیام یادداشت میکنم. به عنوان مثال صادق هدایت در سفرنامهی اصفهان نصف جهان از اقامتش در هتل امریک اصفهان میگوید. اسم این هتل تا به حال به گوشم نخورده اما برایم جذاب میشود که ببینمش. یا مدرسهی آلیانس (لوکیشن سریال قصههای مجید)، اینجا را هم یادداشت میکنم تا به بازدیدش بروم، در صفحات اینستاگرام با بارگاهی خاص و زیبا آشنا شدهام به اسم امامزاده اسماعیل، بازدید از این بقعه را هم نباید فراموش کنم. بعضی از اماکنی هم که در این سفرنامه میخوانید آنهایی هستند که طی سفرم با آنها مواجه شدم و خیلی کم به آنها پرداخته شده مثل سقاخانهها و مادیهای شهر.
تا شب در فکر و خیال و واقعیت و مجازی میگذرانم و برنامه میریزم. حالا دیگر آنسوی دنیا صبح شده و قطعا مانا هم بیدار است. تماس میگیرم و بعد از احوالپرسیهای رایج میگویم که قصد سفر تنهایی، تور ایرانگردی و اصفهانگردی دارم. او هم موافق است و همه چیز خوب و خوش پیش میرود و یک قدم دیگر به علاقهام نزدیکتر میشوم فقط با توجه به حجم کارم فرصت زیادی برای سفر ندارم و باید خیلی سریع داستان را تمام کنم پس مقدمات اجرای مسافرت دو روزهی من آغاز میشود.
خب حالا وقت رزرو هتل است، اصفهان هتلهای زیادی دارد. از بوتیک هتلهایی با ساختمانهای قدیمی و سنتی و گرانقیمت تا هاستلها و مهمانپذیرهای ارزان. برای من که تنهایی عازم سفرم یک جای خواب تمیز و با کیفیت کافیست اما هاستلها را دوست ندارم. کلا اهل فضاهای اقامتی عمومی نیستم. پس هتل ستاره از گروه هتلهای آسمان را انتخاب کرده و اتاقی رزرو می کنم برای یک شب و به قیمت 950 هزار تومان (پارسال همین اتاق در همین زمان قیمتی نصف الان داشت). هتل ستاره هتلی 3 ستاره اما ممتاز است که به تازگی بازسازی شده و از کیفیت خوبی برخوردار است.
اول فکر میکنم که با ماشین خودم بروم اما به سرعت پشیمان میشوم. این مسیر 450 کیلومتری برای تنهایی راندن کمی طولانیست، مخصوصا که قصد دارم نیمهشب حرکت کنم. پس بلافاصه اتوبوس جایگزین میشود. از سایتهای فروش بلیط، یک صندلی رزرو میکنم برای تاریخ جمعه 8 اردیبهشت ساعت 1 بامداد. از آن سو هم برای روز شنبه نهم ساعت 19 اتوبوس برگشت رزرو میشود. قیمت بلیط اتوبوس برای هر مسیر 155 هزار تومان است (پارسال 122 هزار تومان بود و هنگام نگارش این سفرنامه به 197 هزار تومان رسیده است!).
با یک حساب سرانگشتی دستم میآید که اگر ساعت هفت صبحِ جمعه به مقصد برسم و هفتِ غروبِ شنبه از شهر خارج شوم دقیقا 36 ساعت در اصفهان حضور خواهم داشت و این زمانِ کم باید غنیمت شمرده شود و از تکتک لحظات استفادهی مفید کنم، پس به یک برنامهریزی درست برای تور اصفهان نیاز دارم. دوباره جاذبههای اصفهان را فهرستوار نگاهی میاندازم و از روی نقشهی آنلاین مسیرها را رصد میکنم. خب! خیالم تا حدودی راحت میشود، خیلی از دیدنیها در تیررسم هستند!
تا کجا میبرد این نقشِ به دیوار مرا؟
تا بدانجا که فرو میماند
چشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا!
شب موعود فرا رسیده و پنج دقیقه به یک بامداد در پارکینگ بیهقی پارک میکنم و به سمت اتوبوس میشتابم. سکوی شماره 4 پایانه مربوط به اتوبوسهای اصفهانِ شرکت همسفر است و میدانم که ترمینال کاوه توقف میکنند.
در ترمینال کاوه ایستگاه مترو تعبیه شده که در سفر پارسالم مورد استفاده قرار گرفت اما چه سود که فردا صبح به کارم نمیآید چرا که مترو اصفهان جمعهها و سایر روزهای تعطیل از ساعت 9 فعالیت میکند آن هم با ایستگاههای منتخب و محدود. این هم از عجایب زندگی در ایران است؛ یعنی برای یک شهر توریستی خیلی عجیب به نظر میآید!
بگذریم! عقربهی ساعت 1:10 را نشان میداد که اتوبوس میدان آرژانتین را ترک کرد. هنوز از پایانه خارج نشده بودیم که جناب راننده موسیقی جانبخشش را پخش کرد. چه ترانههای خاطره انگیز و باهویتی. چقدر زحمتها کشیده شده برای حفظ این موسیقی پاپ. چه آهنگسازی و چه تنظیم خوبی دارند این ترانهها. چه استادانه مینوازند نوازندهها. چه دلبرانه می خواند استاد شهرام شبپره. چقدر اجحاف شده در حق این نوع موسیقی. چقدر به سخره گرفته شده این ترانههای ماندگار. من که غرق لذت هستم، دیگر همسفران هم! تا خود صبح این آوای جانافزا پخش شد و بسی محظوظ شدیم همگی.
خب بپردازیم به مسائل فنی! اتوبوس ما تمیز و نو بود و هر صندلی مجهز به مانیتور و شارژر موبایل. جناب راننده و همکارش هم بسیار افراد محترم و مودبی بودند. همان ابتدای راه با بستههایی که شامل بیسکوییت و آبمیوهی شرکتی بود از سرنشینان پذیرایی شد و من تا خود اصفهان چشم روی هم نگذاشتم که کلا آدم بدخواب و البته کم خوابی هستم!
نزدیکهای صبح بود و خورشید خانوم با پرتو افکنی بر لایه های ابرها مشغول آفرینش مناظر باشکوه بود که اتوبوس در یک مجتمع رفاهی بینام توقفی کوتاه کرد؛ هوا دلچسبی خارج از عرف داشت!
تقریبا یک ساعت بعد و ساعت 6:45 به اصفهان رسیدیم و لحظات بدیع آغاز شد!
گفت معشوقی به عاشق کِی فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر زآنها خوشترست؟
گفت آن شهری که در وی دلبرست
هرکجا که یوسفی باشد چوماه
جنت است آن گرچه باشد قعر چاه
در نگاه من اصفهان از زیباترین شهرهای دنیاست که دلبران فرهنگ و هنر ایرانزمین را در خود جای داده و باید بارها و بارها به دیدارش رفت. اما دستِ کم یکبارش را باید به تنهایی به تماشا نشست این دلبر دلبرها را. باید تنها رفت و در کوچه پسکوچهها و ساباطهای قدیمی، بین مساجد و بازارها و بناهای افسونگرش آزاد و رها گم شد. کاری که من در این سفر انجام دادم و از فرجامش بسیار خرسندم. باید اعتراف کنم که بعد از سفرهای متعدد به نصف جهان در این مسافرت بود که پی به زیباییهای تمام نشدنی این شهر بردم. من در سفر کوتاه دو روزهام با یک دوربین عکاسی و یک کولهپشتی خودم را در این شهر گم کردم. غرق در زیباییها شدم، تعدادی از دیدنیهای بیبدیلش را دیدم، با مردم خونگرم و سخاوتمندش همصحبت شدم و تصاویری ثبت کردم به وسع خود دیدنی که من، مفتون و افسون و شوریدهی این شهر افسانهای شدم!
هرچه آنجا ديد اينجا به نمود
ديده را از ديدهخانه میربود
فعلا و علیالحساب غرق شویم در قطرهای از دریای بیکران زیباییهای اصفهان تا در ادامه ببینیم چه پیش آید!
برگردیم به ادامهی سفرنامه و ترمینال کاوه! فضای سبزِ مشجر و زیبا و سالنی طویل که با نورگیرهایی با آبنماها و گیاهان زینتی تزیین شدهاند این ترمینال را تشکیل داده. علاوه بر شرکتهای متعدد اتوبوسرانی چند سالن غذاخوری و تعدادی فروشگاه که مایحتاج مسافران را تامین میکنند هم در این سالن دیده میشود. تعدادی مغازهی سوغاتیفروشی هم در نظر گرفته شده که بسیار کار راهانداز به نظر میرسند.
از اتوبوس که پیاده شدم و بعد از انجام امور صبحگاهی و پس از کسب اطمینان مجدد از ساعت کاری مترو، توسط اسنپ به چهارراه تختی رفتم که ایستگاه آغازین سفرم بود.
اصفهان نصف جهان
خب! همانطور که عرض کردم فرصت کوتاهی در اختیارم بود و دیدنیها بسیار! پس باید طبق برنامه پیش میرفتم، اما برنامه چه بود؟!
من برای این سفر جاذبهها و اماکنی که دوست داشتم ببینم را بنا بر مختصات جغرافیایی اصفهان و از روی نقشه تقسیمبندی کرده بودم. پس برای نیمروز اول باید ابتدا از مسجد سید و بازار بیدآباد و مجموعهی علیقلی آغا (که در همسایگی هم هستند) بازدید میکردم. سپس به سمت سبزهمیدان و مسجد عتیق (مسجد جامع) میرفتم. بعد، از محلهی هارونیه و بارگاه امامزاده اسماعیل (ع) و خیابان هاتف، مدرسهی آلیانس و کوچهی یخچال و خانهی مشیر دیدار داشته باشم و در انتها به خیابان حافظ و هتل ستاره میرسیدم؛ درست طبق نقشهی زیر.
برای اجرای این برنامه بهترین مکان چهارراه تختی بود که الان آنجا بودم پس در خیابان مسجد سید به سمت بازار بیدآباد و مسجد سید با پای پیاده روانه شدم.
بیدآباد
این محله از مناطق معروف، بزرگ و دیدنی اصفهان است که تاریخ کهن و جاذبههای بسیار دارد اما من وقت کمی داشتم و مجبور بودم قید دیدن خیلیها را بزنم و به سرشناسترها بسنده کنم. پس بازدیدم را از بازارچهی بیدآباد آغاز کردم. از آنجا که عموما کسبه از ساعت 9 مشغول کار میشوند هنوز بسیاری از مغازههای بازارچه بسته بودند اما چه باک؟! من از داخل این بازار قدیمی و جذاب بازدید و عکاسی کردم!
بعد به سراغ مسجد سید رفتم. اینجا را مسجد اروپایی اصفهان مینامند چرا که در تزیینات کاشیکاری از طرحهای فرنگی (فرنگیکاری) هم استفاده شده و با وجود برج ساعت، فضایی نسبتا متفاوت را شاهد هستیم. در حیاط این مسجد بنایی شبیه به چهلستون هم دیده میشود!
مادی
در چند جای این سفرنامه با واژهی مادی (بدون تشدید) روبه رو میشویم که احساس میکنم نیازمند کمی توضیح است پس دربارهاش میخوانیم:
کلمهی مادی در گویش مردم اصفهان به نهرهای آب گفته میشود که از زایندهرود شاخهشاخه شده و در سطح شهر پراکندهاند و برای مصارف گوناگون از جمله آبیاری باغات و گیاهان، پر کردن حوضها و استخرها و ... کاربرد داشته و دارد. مادی یا مادیآب که از رودخانه کوچکتر و از جوی آب بزرگتر است رابطهی مستقیم با آبادی و سرسبزی و تلطیف هوای اصفهان دارد و هر کجا که آب و هوای مطبوع و پوشش گیاهی قابل توجهی دیده میشود قطعا پای یک مادی در میان است و البته که جاری بودن مادیها بسته به جاری بودن زایندهرود است و اینجاست که پی به اهمیت فراوان زندهرود برای مردم اصفهان میبریم.
علیقلی آغا
بعد از اتمام بازدید و عکاسی از مسجد سید به آنسوی خیابان یعنی مجموعهی علیقلی آغا رفتم. مجموعهای که شامل مسجد، بازار، حمام و زورخانه است. جالب است بدانیم که علیقلی آغا و خسرو آغا دو برادر خیر بودند از خواجههای حرم دربار شاهسلیمان و شاهسلطانحسین صفوی که در کار نیک دست داشته و آثار متعددی از زیرساختهای دوران صفوی را در اصفهان از خود به یادگار گذاشتهاند.
در بین راه با مادی فدن روبه رو شدم که مطابق باقی مادیها پیرامونش فضایی سرسبز و مفرح ایجاد شده بود و شاخههای درختان بید مجنون با وزش باد به رقص در آمده بودند. پیرمردی از اهالی که متوجه نگاه سرشاز از شوق من شده بود با لهجهی زیبای اصفهانی توضیح داد که وجود این درختها باعث شده که این محله را بیدآباد بنامند!
بعد از گذر از آن فضای سرسبز به باراچهی علیقلی آقا رسیدم. بازار و چهارسویی نه چندان بزرگ اما بسیار ذوقآور! دکانهای تولید و فروش صنایع دستی هم در این محل مشغول فعالیت بودند و چند دقیقه ای مشغول تماشا و گپ و گفت با هنرمندان این عرصه شدم. یک سقاخانهی بزرگ و زیبا هم در میان چهارسو قرار گرفته که دیدنش خالی از لطف نبود.
سپس به گرمابهی علیقلی آقا که در مجاورت بازار قرار گرفته رفتم. داخل حمام خانومی از کارکنان میراث برای بازدیدکنندگان توضیحاتی ارایه میداد که جالب توجه بود. از طرحها و نقشهای روی دیوارها گفت و از نقش حمامها در زندگی اجتماعی مردم ادوار گذشته! در این حمام هم شاهد معماری خیرهکنندهی ایرانی هستیم با همان خطوط و زوایا؛ پر از قوس و کمان و قریحه. پر از نقوش زیبای جای گرفته بر لادها.
از حمام خارج شدم و گشتی زدم کوتاه در کوچههای اطراف و غرق لذت محله را ترک کردم. مسافت نسبتا کوتاه تا چهارراه تختی را پیاده طی کردم در خیابان مسجد سید. چیزی که برایم جالب بود اینکه برِ این خیابان چند مغازهی لوازم قنادی و تولد بود و البته یکی از شعب بریانی اعظم!
آن سوی چهارراه و ابتدای خیابان عبدالرزاق تاکسی سوار شدم به مقصد سبزه میدان. کرایه تاکسی 5 هزار تومان بود که به نظرم منصفانه آمد هر چند مصافتی نبود و پیاده هم می شد رفت!
سر بازار سبزهمیدان (میدان عتیق) از تاکسی پیاده و به سمت مسجد جامع روانه شدم. این قسمت از بازار بورس آن نوع لباسهاست که ما مردها باید سرمان را پایین بیاندازیم و رد شویم پس سر بهزیر خودم را به موزهی مهرازی ایرانزمین رساندم.
دانشنامهی معماری ایران
وارد حیاط مسجد شدم و همان اول کار از خود بیخود! محو مقرنسکاریهای بیبدیل و آجرکاریهای بینظیر بودم اما چهار ایوان مسجد در چهار طرف محوطه انتظار مرا میکشیدند.
با اینکه اردیبهشت بود و هوا بهشتی اما منِ گرمایی به شدت گرمم شده بود و خسته و تشنه بودم. در سایهسار یکی از ایوانها نشستم تا لبی تر کنم. بطری آب را به قول ترکزبانهای نازنینمان "کشیدم سرم" که با صحنه ی جالبی رو به رو شدم. پیر مرد و پیر زنی اروپایی در حال تماشا از مقابل من عبور کردند. خانم روی ویلچر نشسته بود و آقا صندلی چرخدار را هدایت میکرد. وارد شبستان شدند و من از اصوات خارج شده از دهانشان متوجه حیرتشان شدم. با خودم گفتم "طرف از اون سر دنیا با ویلچر اومده اینجا و داره لذت میبره اون وقت تو نشستی داری آب میخوری؟!" پس سوی شبستان شتافتم.
با دیدن محراب اولجایتو هوش از سرم رفت! مگر میشود همچین چیزی؟ انسان به کجا میرسد که دست به آفرینش چنین آثاری میزند؟ آن هم انسان سدههای گذشته!؟
با همین افکار وارد دالانهای تو در توی مسجد شدم. شگفتی همهی وجودم را فرا گرفته بود. ستونهای آجری با طرحهای گوناگون و گنبدهای بیشمار بالای سرم یکییکی طی میشد و هر چه جلوتر میرفتم بر حیرتم افزون! اینکه چه روزهایی را دیده این مسجد، اینکه بوعلیسینا و شاگردانش هزار سال پیش زیر همین طاقها و کنار همین ستونها به تبادل دانش مینشستهاند برایم افتخارآمیز بود.
فقط یک نکته میرنجاندم و آن هم خلوتی این مکان پر از رمز و راز بود! واقعا چرا این موزهی دیدنی، این تماشاگه بیبدیل و این دانشنامهی مهرازی و تمدن ایران زمین انقدر بیبازدید کننده است؟! هرجای دیگر دنیا حسرت یکی، فقط یکی از آجرهای اینجا را دارند و به بهترین شکل نگهداری و مرمت میکنند و به نمایش میگذارند و اینجا نه تنها درست نگهداری نمیشود که درست معرفی هم نشده. حتی هممیهنان هم از وجودش کم اطلاعند و اگر نبودند شبکههای اجتماعی خود من هم به دیدنش نمیآمدم همانطور که در سفرهای قبلیم نیامده بودم.
در حیاط مسجد مشغول عکاسی بودم که خانمی جوان به سراغم آمد.
خانم جوان: چند دیقهاس دارم نگات میکنم. با چه علاقهای عکس میگیری...
من: راستش این چندمین باره که میام اصفهان اما انگار تا حالا نیومده بودم.
_ طبیعیه، منم زیاد میام اما هر بار برام تازگی داره... حالا که انقدر علاقهمندی بهت پیشنهاد میکنم اگر فردا هم اصفهان هستی صبح زود برو سی و سه پل یا پل خواجو. همزمان با طلوع آفتاب اونجا باش و لذت ببر!
از خانم جوان خداحافظی کردم؛ پیشنهادش به دلم نشست. پس برنامهی فردا صبح را هم ریختم!
حواشی:
- بنای اولیهی این مسجد، آتشکده بوده و بعد از حملهی اعراب، به مسجد تبدیل میشود و هنوز هم آثاری از دورهی پیش از اسلام در گوشه و کنار بنا دیده میشود.
- بنا به گفتهی پروفسور پوپ، مسجد جامع اصفهان مهمترین و کهنترین اثر تاریخی/معماری این شهر و از مهمترین بناهای جهان است.
- در تاریخ 22 اسفند 1363 و در شلوغی بازار شب عید، هواپیماهای دشمن عراقی دو راکت به سمت بازار و مسجد جامع شلیک میکنند که متاسفانه علاوه بر تخریب بخشی از مسجد و بازار، هشت نفر از هموطنانمان جانشان را از دست میدهند و حدود هشتاد نفر هم زخمی میشوند.
- در این مسجد علاوه بر آثاری که از دورهی ساسانیان (پیش از اسلام) یافت میشود، انواع شیوههای معماری از دورهی خلفای عباسی، دیلمیان، سلجوقیان، ایلخانیان، مظفریان و صفویان و ... در قسمتهای مختلف به کار رفته است.
اسپریس؛ اولین میدان دنیا؟
با حسرت و شوق بسیار از مسجد جامع خارج شده و به دیدن میدان اسپریس (که با نامهای سبزه میدان، کهنه، عتیق و امام علی هم شناخته میشود) رفتم که روزگاری مهمترین میدان اصفهان و جهان بوده و پس از سدهها و بعد از ساخته شدن نقش جهان به مرور از اهمیتش کاسته میشود تا امروز که همچین رونقی برایش نمانده، این را هم بگویم که مردم اصفهان دلِ خوشی از مرمت غیر اصولی این میدان ندارند!
حس قدم زدن در مکانی تاریخی که عمرش دست کم به هزار سال میرسد برایم غریب بود. چه سلسلهها، چه شاهان و چه حکمرانانی را که این میدان به خود دیده و شاهد چه سقوطها و ظهورهای خونین که نبوده؟! جالب اینکه در تاریخ این کهندیار چقدر حوادث عبرتآموز برای حاکمان اتفاق افتاده و هیچکدام هم درس نگرفتند و عینا رفتار گذشتگان را تکرار کرده و انگار نه انگار که تاریخ بهترین معلم انسانهاست!
مهرازی میدان شبیه به نقش جهان است. دورتا دورش را دکان و مغازه احاطه کرده و از آنجا که قلب دولتخانهی سلجوقی بوده دارای کاخی (مثل عالیقاپو)، سر در بازار (مثل قیصریه) و مسجد جامعی مهم بوده که امروزه از کاخ و سردر بازار چیزی باقی نمانده و فقط مسجدش بر جای است.
اسم کهن این میدان را اسپریس میدانند که به معنای میدان اسبدوانی است و احتمالا چوگان هم در آن اجرا میشده و طبق اسناد تاریخی از اولین میادین ساخته شده در دنیاست.
اولین مسجد اصفهان
حالا از گوشهی دیگر میدان خود را به خیابان هاتف رساندم و بقاع امامزاده اسماعیل و حضرت شیعا. جالب است بدانیم که مورخان، این محله را هستهی اولیهی تشکیل شهر اصفهان میدانند، محلهای که تا پیش از این با نام جی شناخته میشده.
شیعای نبی از پزرگان بنیاسراییل است که چون کلیمیان زیادی در اصفهان زندگی میکردند برایش مقبرهای میسازند و البته در زمان خلافت حضرت علی این بارگاه به مسجد هم تبدیل شده و بدین ترتیب اولین مسجد اصفهان ساخته میشود و بنا بر روایاتی محل دفن امام زاده اسماعیل هم هست. تزیینات و رنگهای به کار رفته در این بنا منحصر به فرد بوده و طاقها و مقرنسها، طلاکاری شده و من در جای دیگری چنین رنگآمیزی را ندیده بودم.
در حیاط این مکان که قرار بگیریم شاهد موزهای دیگر از معماری ایران خواهیم بود؛ گنبدی مربوط به دوران قره قویونلوها، سردری از صفویه و مناری از دوران سلجوقی!
جالب اینکه به علت قداست بالای این مکان، شخصیتهای مهم دیگر هم در این بقعه دفن هستند مثل زینبنسابیگم (دختر شاه اسماعیل سوم صفوی).
حواشی:
وجود مقبرهی امامزادهای شیعه در کنار پیامبری یهودی در یک مکان، نشان از روحیهی متسامح مردم اصفهان دارد که سالهای سال در کنار هم و فارغ از دین و مذهب زندگی مسالمتآمیز داشتهاند و این را اضافه کنید به تعداد کنیسهها، کلیساها و آتشکدههای شهر.
گورستان جادوگرها
درست کنار این بنای تاریخی باقیماندههای یک گورستان قدیمی هم دیده میشود که احتمالا متعلق بوده به یهودیان. بنا بر روایات این گورستان پاتوق جادوگران و ساحران یهودی و غیر یهودی بوده و طبق معمول سو استفاده از اعتقادات عامهی مردم را در پی داشته که در سال 1362 قمری توسط مرحوم میرزا حسینعلی طباطبایی تبریزی دورش با دیوار محصور میشود و دست شیادان کوتاه!
سپس از کوچههای پشتی خودم را به محلهی هارونیه رساندم. جایی که از قدیمیترین محلههای شهر است اما متاسفانه به عللی (که مهمترینش سهلانگاری مسئولین است) جز ویرانه از بافت تاریخی چیزی نمانده. منار علی، مقبرهی هارون ولایت، مدرسه شاه سنجر (مسجد علی) از کهنترین آثار این محله و سرای خوروَش از آثار معاصرش است.
مقبرهی هارون را پیروان سه دینِ یهود، مسیحیت و اسلام از آن خود میدانند و برای پیروان هر سه دین مقدس است اما بخوانید داستان جالبی را که یکی از کسبهی قدیمی محل برایم با حوصله تعریف کرد.
داستان از این قرار است که کسبهی اطراف این بقعه با سو استفاده از احساسات مذهبی مردم و به هدف توسعهی کسب و کار خود، خرافهای را رواج میدهند و فرد سالمی را به محوطهی امامزاده آورده، ادعا میکنند که این فرد نابینا بوده و اکنون شفا گرفته و بینا شده. خبر در شهر میپیچد و این بقاع مورد توجه مردم قرار میگیرد و حسابی باعث رونق کسب و کار دکاندارها میشود و البته بعد از چندی بزرگان شهر متوجه موضوع شده سعی بر آگاه کردن مردم میکنند.
درست مثل داستان نذر نمک در امامزاده صالح تجریش، با اینکه تولیت امامزاده صالح بارها و بارها و به طرق مختلف اعلام کرده که نذر نمک هیچ ارتباطی به این امام زاده ندارد و فاقد پشتوانهی مذهبی و دینی است اما همچنان بساط نمکفروشی در اطراف آستان امامزاده صالح بر پاست و تجارتی پر سود برای فروشندگان دارد که البته باعث خوشحالی است که تعدادی هموطن در این اوضاع بیپولی و بیکاری از این راه امرار معاش میکنند اما آنچه این میان ناراحت کننده است دامن زدن به این دست خرافات است!
قصههای مجید
باری، کمی هم در این محل پرسه زدم و حظ وافر بردم از کوچهگردی و سپس با پیادهرَوی کوتاهی و در امتداد کوچهی مشیر خود را به محلهی یخچال رساندم که در این مکان دو تا از بهترین جاذبههای اصفهان جای دارد؛ یکی مدرسه آلیانس و دیگری خانهی مشیرالملک! که من بازدید اولم را به مدرسهی شهید حلبیان (آلیانس) اختصاص دادم.
با دیدن تابلوی مدرسه، دوران کودکی برایم زنده شد و دیدن سریال قصههای مجید! درِ مدرسه باز بود و داخل شدم. تمام مدت آهنگ سریال در ذهنم نواخته میشد. محوطهی ورزش مدرسه را طی کردم و پای حلقهی بسکتبال رسیدم که به یاد مجید و آقای حیدری افتادم که معلم ورزش مجید بود. آقای حیدری مقابل دیدگان حیرتزدهی بیبی (که به نمرهی پایین ورزش نوهاش گلایه داشت) به مجید گفت اگر از 10 توپ دو تا را در حلقه بیاندازی به تو بیست میدهم و دریغ از اینکه مجید حتی یک توپ را به هدف برساند!
کمی در حیاط مدرسه چرخیدم و به کلاسهای متروک سر زدم و راستش بغض گلویم را گرفت. در ذهنم از زندهیاد کیومرث پوراحمد تشکر کردم؛ از اینکه دوران کودکی ما را زیباتر کرد!
حواشی:
تاریخچهی ساخت این مدرسه بسیار زیباست و البته طولانی که در این مقال نگنجد و اگر به آن علاقهمند هستید پیشنهاد میکنم با جستجو در دنیای وب ته و توی ماجرا را درآورید اما حیفم آمد به اینجا که رسیدیم اطلاعاتی راجع به مدرسه ندهم.
این مدرسهی تاریخی را که در دورهی قاجار تاسیس شده در اصفهان با نام های اتحاد، فرانسویها، یهودیان، آلیانس، قصههای مجید و شهید حلبیان میشناسند که چون بنیانگذارش بنیاد فرانسوی-یهودی اتحاد جهانی آلیانس بوده به اسم مدرسه آلیانس می شناسند و برای اینکه در ابتدا بیشتر دانش آموزانش کلیمی و زبان تدریس در آن فرانسوی بوده به نام مدرسه یهودیها و فرانسویها هم شهرت دارد و در آخر اینکه چون در دههی عجیبِ شصت یکی از دانش آموزان مدرسه به نام حلبیان در جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده نام کنونیاش مدرسهی شهید حلبیان است و البته به خاطر سریال قصههای مجید به مدرسه قصههای مجید هم شهرت دارد اما حالا از این مدرسه به جز دیوارهای تخریب شده، سقفهای فرو ریخته، کلاسهای خاکخورده و خاطرات تلنبار شده و بغض فروخوردهی ما چیزی باقی نمانده!
داستان یک جنایت
القصه، به خانهی تاریخی مشیر رفتم؛ یادگار قاجار و ناکارآمدیها، بد سگالیها و کژ اندیشیهای این سلسله!
خانهی مشیر متعلق است به مشیرالدوله وزیر اعظم ناصرالدین شاه که مورد ظلم ظلالسلطان واقع شد. ظلالسلطانی که چشم طمع و حسد داشت بر اموال و جایگاه مشیر و آخر سر با قهوهی قجری بر زندگی این وزیر پر افتخار پایان داد و به دروغ اعلام کرد که مشیر راهی مکه شده! نیرنگی که در حذف بسیاری از مخالفان خود به کار میبست، جالب اینکه وقتی خبر به گوش ناصرالدین شاه رسید پسر دیوانهی خود را به تهران احضار کرد و شاهزاده که میدانست قصد پدرش خونخواهی مشیر نیست و سهمخواهی است با کیفی پر از جواهر به خدمت پدر تاجدارش رفت و اوضاع را رفع و جور کرد. فقط ببنید وضعیت مملکت و شاه و شاهزادهاش را!
خانهی مشیر بسیار زیبا و دلربا جلوه میکند و دارای تزیینات شگفانگیز است. بزرگترین و قدیمیترین نُهدری خانههای تاریخی ایران با اورسیها و شیشههای رنگی از ویژگیهای این عمارت با شکوه است و حوضخانهی زیبایش حجت را بر هر بینندهای تمام میکند. فقط صد افسوس که این خانهی زیبا در نهایت کجسلیقگی نگهداری میشود و تاسیسات امروزی بنا را به بدترین شکل ممکن در ساختمان جایگذاری کردهاند. به عنوان مثال کولر گازی ایستادهی بزرگ را میان شاهنشین و در کنار تزیینات تاریخی قرار دادهاند و دوربینهای مدار بسته را به دیوارهای قدیمی پیچ کردهاند و خلاصه غایت بیقریحگی را به کار بستهاند؛ اتفاقی که در تمامی بناهای تاریخی و ارزشمند کشور به وفور میتوان دید!
شاهنشین عمارت
آوردهاند که ظلالسلطان تزیینات و آیینهکاری ستونهای عالی قاپو و چهل ستون را از بین برده. با دیدن این عکسها میتوان به شمایل تیرکهای یاد شده قبل از تخریب پی برد!
حالا از کوچهی مقدم خود را به خیابان حافظ رساندم و هتل ستاره. اما با اینکه خسته و گرسنه بودم دلم نیامد که به میدان نقش جهان نروم. پس این فاصلهی کوتاه را به جان خریدم و راهی میدان شدم.
هر دم ازین باغ بری میرسد!
در بین راه چشمم به جمال پاساژی نوساز روشن شد که کاش نمیشد! این پاساژ که در همسایگی مسجد شیخ لطف الله قرار گرفته و نام سرای شیخ لطف الله را هم یدک میکشد با نمایی مدرن و بد قواره، بدون هیچ سنخیتی با فضای غالب ساخته شده و یک ترکیبب ناهمگون را ایجاد کرده. فقط خیلی دوست دارم بدانم چه در سرِ طراح و سازنده و مجوز دهندهی این ساختمان میگذشته که در جوار میدانی تاریخی و گنبدهای فیروزهای چنین افتضاحی را بار آوردهاند؟!
چهارراه حوادث
حالا من در میان زیباترین میدان جهان ایستاده و از خود بی خود بودم. یک سو مسجد شاه و سوی دیگر بازار قیصریه، مقابلم عالیقاپو و درست کنارم مسجد شیخ لطف الله قرار گرفته بود. مگر بهتر از این هم میشود؟ مگر داریم ترکیبی زیباتر از این؟!
خسته و تشنه روی یکی از نیمکتهای دور میدان نشستم و نوشیدم شربت گوارایی را که از بستنیفروشی کنار دستیام خریده بودم و کمی استراحت کردم و محو تماشای زیباییها بودم. ساعت 4 بعد از ظهر بود و هوا عالی و من خسته. صدای سم اسبهای درشکهکش هم به گوش میرسید و درشکهها از مقابلم عبور میکردند و من به فکر اسبهای خسته بودم که از صبح این فضا را طی میکنند تا شب و هیچ استراحتی ندارند و در سرما و گرما و زیر برف و باران و سه تیغ آفتاب میدوند و ایکاش فکری به حال امرار معاش درشکهرانان میشد تا این زبانبستههای نجیب کمتر سختی میکشیدند!
به گوشیام نگاه کردم و نرمافزار قدم شمار. تا الان 30 هزار قدم راه رفتهام که چیزی حدود 24 کیلومتر میشود! خستگی و گرسنگی راهی جز رفتن به هتل برایم نمیگذارد. نقش جهان را سیر نگاه می کنم و راهی هتل میشوم.
ستاره
از پذیرش هتل کارت/کلید اتاق را تحویل میگیرم. معلوم است که اتاقها و مشاعات به تازگی بازسازی شدهاند؛ اتاق من تمیز و مرتب است. برخورد تمام پرسنل هتل هم که عالیست.
بعد از استراحتی خیلی کوتاه و شستن دست و رویم به رستوران هتل میروم در طبقهی زیر همکف. رستوران هم تمیز است و قابل قبول.
بریان
همه میدانیم که اصلیترین غذای محلی اصفهان بریان نام دارد و آن مکانی که این غذای خوشمزه را ارائه میکند به بریانی معروف است؛ درست مثل کباب و کبابی! بریان در اصل گوشت گوسفندی پخته و سپس چرخ شده است که در ظروفی کفگیر مانند به اسم یَغلَوی برشته شده و همراه با آبگوشتی لذیذ ارائه میشود. کنار بریان کمی هم شش و دمبه که مخلوط جگر سفید گوسفند و دمبه است قرار میگیرد. بریان معمولا با برگهای ریحان، مزین با دارچین و دارگرم، معطر و با خلال پسته یا بادام، مرصع میشود. آبگوشت هم به صورت ترید شده و با روچین کشک و نعنا داغ عرضه میشود.
با اینکه در سفرهایم خیلی اعتقادی به خوردن غذاهای محلی ندارم اما حیف است که مهمان اصفهان باشم و بریان نخورم. اما از آنجا که آدم بد غذایی هستم از مسئول رستوران خواهش میکنم که بریان من را بدون شش و دمبه سرو کنند و روی آبگوشتش هم کشک نریزند!
بعد از چند دقیقه غذا آمد و مشغول خوردن شدم. دلتان نخواهد طعم بریان عالی بود و از آبگوشتش هم نگویم که بی نظیر بود!
بعد از صرف غذا به اتاقم رفتم و یکراست راهی حمام شدم تا با دوش آبگرم کمی از خستگیام بکاهم و بعد از حمام چرتی کوتاه زدم که شدیدا نیازمند استراحت بودم.
ساعت 18 از خواب بیدار شدم و دوباره خود را به میدان نقش جهان رساندم. به کافه قیصریه که درست زیر سر درِ قیصریه قرار گرفته رفتم که میدان زیر پایم بود. یک نوشیدنی شکلات داغ سفارش دادم و محظوظ زیبایی غروب نقش جهان به تماشا نشستم.
هوا داشت تاریک میشد که به میدانگردی شبانه پرداختم و حسابی که روح و روانم جلا یافت از خیابان سعدی در گوشهی دیگر نقش جهان با پای پیاده خود را به ابتدای چهارباغ خواجو رساندم که از آنجا بوسیلهی تاکسی به پل خواجو بروم.
کابُل کوچک یا کمی به دور از سانتیمانتالیسم
این را هم بگویم که لال از دنیا نروم! غروب که در میدان نقش جهان قدم میزدم حضور پر رنگ برادران و خواهران افغانستانی به شدت به چشم میآمد. مخصوصا کودکان و نوجوانان معصومی که مشغول تکدیگری و دستفروشی بودند. ما در طول تاریخ، مهماننواز و پذیرای مهاجران بودهایم اما این تعداد مهاجر (که بیشترشان هم غیر قانونی هستند) جدای از مشکلات امنیتی که میتوانند ایجاد کنند، مصرف کنندهی آب، نان و فرصتهای شغلی هم هستند و اقلیم خشک ما و شرایط اقتصادی به هیچ وجه توان تحمل این تعداد مهاجر را ندارد!
شبهای زایندهرود
حال و هوای زایندهرود در یک شب بهاری قابل وصف نیست. مردم، خوشحال و سر کیف از زنده بودن رود شهرشان کنار آب نشسته بودند و زیر پل هم بساط آوازخوانی و طرب بر پا بود که متاسفانه هر چند دقیقه یکبار این حال خوش خاموش میشد و البته دوباره از گوشهای دیگر جوانه میزد و من هیچ نفهمیدم دلیل مخالفت با شادی را؟!
کمی هم در کنار مردم با صفای اصفهان نشاط و اضطراب را تجربه کردم و ساعت که عدد 21 را نشان میداد با تاکسی به سی و سه پل رفتم و شریک شدم زیباییهای نصف جهان را!
سی و سه پلِ کهنسال، آرام و باوقار در میان زندهرود به تماشا نشسته بود ما مردمان خسته از جور زمان را. اینجا هم بساط آوازخوانی رواج داشت اما کمتر از پل خواجو!
بعد به قصد هتل راهی میدان نقش جهان شدم. حالا دیگر از هیاهوی میدان کاسته شده و جمعیت آرام آرام محل را ترک میکردند. من هم با عبور از تاریکی شب و تماشای نورپردازی زیبای عالیقاپو خود را به هتل ستاره رساندم.
سردبیر؛ خودم!
روی تخت دراز کشیدم و عکسهایی که گرفته بودم را به تماشا نشستم و با خودم مرور کردم: چقدر زیباست دنیای سفرنامه نویسی! چقدر به کشف و شهود میانجامد. چقدر به اطلاعات آدم اضافه می کند. من همیشه عاشق سفر و عکاسی بودم اما هیچوقت از این زاویه به مسئله نگاه نکرده بودم که میشود مسافرت رفت و تجربهی به دست آمده را با دیگران به اشتراک گذاشت! چقدر لذت بخش است قلمفرسایی در راهی که دوستش داری آن هم بدون کارفرما!
با همین خیالات به خواب رفتم و صبح ساعت 5:30 بیدار شدم و قصد طلوع سی و سه پل کردم.
صبح روز بعد
چه هوای دلانگیزی بود. لطافت در فضا موج میزد. گلهای بهاری شکوفا و با طراوت مشغول خودنمایی بودند. پرندههای خوش الحان ترانهی شادی سر داده و زایندهرود میخروشید.
ساعت 6 صبح بود و خورشید خانم آرام آرام تابیدن میگرفت. درازنای سی و سه پلِ غرقِ سکوت و خلوتی را چند بار طی کردم. گاهی خانمی یا آقایی پیاده یا دوچرخهسوار از کنارم می گذشتند و سلام و احوالپرسی میکردیم. بوستان حاشیهی رود هم میزبان ورزش صبحگاهی بود و چند نفری مشغول نرمش بودند.
برایم کمتر پیش آمده به کسی رشک بورزم اما اینبار به مردم اصفهان حسادت کردم؛ از اینکه شهری به این زیبایی دارند. مگر در دنیا چند شهر وجود دارد که میدان نقش جهان داشته باشد؟ چند شهر وجود دارد که رودخانهای به این پهنا از میانش بگذرد و روی رودشان پلهایی به غایت زیبا و تاریخی احداث شده باشد؟! مگر چند شهر در دنیا هست که از وجب به وجبش بوی ترمه و کاشی به مشام برسد؟!
غرق همین افکار پل کهن را ترک و عزم هتل کردم برای صرف صبحانه و جمعآوری وسایلم! خیابان چهارباغ بالا و ایستگاه مترو سی و سه پل چشم به راه من بودند. نرسیده به مترو سازهای مدرن نظرم را جلب کرد. چه اسم با مسمایی برای این سازه در نظر گرفتهاند؛ پاساژ متروپل. هم نزدیک مترو است و هم نزدیک پل. الحق که دیگر اسم از این بهتر نمیشد!
درست جنب این بازارک، سردری سنگی و قدیمی با آجر و کاشیکاریِ هنرمندانه همچون نگین میدرخشید. چند دقیقهای جذب این دیوار و نوشتهی رویش شدم؛ "صنایع پشم. ایران. اصفهان. 1314"
خب این طور که مینمود این سردر باید مربوط به کارخانهی ریسندگی میبود اما الان اثری از آثار کارخانه دیده نمیشد. پس این اسم در ذهنم حک شد تا سر فرصت ته و تو ماجرا را در آورم و حالا که فهمیدم داستان از چه قرار است شما را هم در جریان میگذارم که سرگذشتش بسیار خواندنیست!
اصفهان؛ منچستر شرق
همه میدانیم که شهر منچستر انگلیس را پایتخت صنعت نساجی و پارچهبافی دنیا مینامند. هنوز هم پارچهی فاستونی انگلیسی زبان زد خاص و عام است و به کیفیت و ماندگاری معروق. اما چه شد که اصفهان هم مثل منچستر صاحب صنعت نساجی و برای روزگاری مهد تولید پارچههای باکیفیت در دنیا شد؟ داستانش جالب است، با هم میخوانیم:
با پایان یافتن روزهای سیاه این مملکت (که به لطف بیکفایتی و ناکارآمدی سلسلهی قاجار کشور در فقر و گرسنگی به سر میبرد) و با روی کار آمدن رضا شاه پهلوی که ویرانهای را تحویل گرفته بود، شاه جوان آرام آرام مشغول اصلاحات اقتصادی، فرهنگی و صنعتی شد. در اواخر دورهی قاجار کشور ما به یک مصرف کنندهی صرف تبدیل شده بود و هیچ نقشی در تولید و صنعت نداشت. اما با قدرت گرفتن رضا شاه این رویه به اصلاح رفت. از همین رو احداث کارخانههای مدرن در دستور کار قرار گرفت و بدین شکل اصفهان به قطب صنعت نساجی ایران و آسیا تبدیل شد.
داستان ورود صنعت بافندگی مدرن اصفهان به «کارخانه وطن» بازمیگردد. در سال ۱۳۰۴ خورشیدی دو نفر از بازرگانان معروف اصفهان به نام های "عطاءالملک دهش" و "محمدحسین کازرونی" با شراکت یکدیگر این کارخانه را در اصفهان پایه نهادند. وقتی که کارخانهی وطن به سوددهی رسید، سایر ثروتمندان شهر را هم به فکر انداخت که سرمایههای خود را به جای تجارت خارجی در راه صنایع تولیدی به کار بیندازند. بنابر تجربهی موفق کارخانهی وطن، در سال ۱۳۱۱ شرکت سهامی عام ریسباف به همت چند نفر از سرمایهداران اصفهانی تشکیل شد که هدف از آن برپایی کارخانهی نساجی دیگر بود. دو سال بعد در آذر ۱۳۱۳ کارخانه نساجی «ریسباف» به راه افتاد و موجی از شادی و خودباوری را در مردم اصفهان ایجاد کرد و این آغاز کار بود. در سال بعد شرکت بافندگی زایندهرود به ثبت رسید، مدتی بعد کارخانهی شهرضا و سپس نختاب راهاندازی شدند. پس از آن کارخانههای ریسندگی دهش و پشمباف برپا گردیدند و آخرین کارخانهای که در دوره رضاشاه به این چرخه پیوست "صنایع پشم" به مالکیت برادران همدانیان بود. یعنی همان کارخانهای که عکس سردرش را با هم دیدیم.
داستان به همینجا ختم نمی شود و جالب است بدانیم که برای حمایت از تولیدات داخلی رضا شاه قانونی را مصوب میکند که تمامی نهادهای نظامی و دولتی ملزم به استفاده از محصولات این کارخانهها میشوند و این اتفاق نه فقط در شعار که به واقعیت هم تبدیل شد تا جایی که شخص شاه تا روزی که در این مملکت زندگی کرد لباسهایش همگی از منسوجات کارخانههای اصفهان بود.
این کارخانههای بزرگ که در جوار زایندهرود احداث شدند اصفهان را در طول مدت پنج سال به یک شهر صنعتی و تولیدی تبدیل کردند. بیش از ۱۰ هزار کارگر بهطور مستقیم در این کارخانهها مشغول کار بودند و هزاران نفر دیگر نیز به شکل جانبی از عواید این صنعت بهره میبردند. تا جایی که مردم اصفهان به دو دسته تقسیم شدند؛ آنهایی که در کارخانه کار می کردند و آنهایی که در کارخانه کار نمیکردند! به عنوان مثال وقتی جوانی به قصد خواستگاری وارد خانهای میشد اغلب با 1 پرسش مواجه بود؛ آیا در نساجی کار میکنی؟! چرا که از قِبل سود سهام کارخانهها، درآمدی متناسب و چشمگیر عاید کارگران و سایر کارکنان میشد.
و البته دولت نیز با دریافت مالیات و عوارض از صاحبان صنایع، اصفهان را جانی دوباره بخشید و به امور مهم و زیربنایی شهر پرداخت و به این جهت از سوی مطبوعات آن زمان، اصفهان «منچستر شرق» لقب گرفت!
ایستگاه بعد؛ دروازه دولت
در ایستگاه سی و سه پل سوار مترو شده و پس از چند دقیقه در ایستگاه امام حسین (دروازه دولت) پیاده شدم، قیمت بلیط مترو آنزمان 2500 تومان بود. میدان دروازه دولت (امام حسین فعلی) به نظر من از مهمترین میادین اصفهان است به چند دلیل!
یکم: دروازهی ورود به دولتخانهی صفوی بشمار میرود چرا که مهمترین آثار دورهی صفویه پیرامون همین نقطه شکل گرفته مثل مجموعه نقش جهان، کاخ چهلستون، کاخ هشت بهشت، عمارت جهاننما، مسجد حکیم و ... .
دوم: سرچشمهی مهمترین گذرگاه اصفهان یعنی چهارباغ عباسی است.
سوم: مجموعهای از اولینهای شهر گِرد همین محدوده احداث شده مثل اولین پمپ بنزین،اواین پاساژ، اولین هتل، اولین کارخانهی برق، اولین سالن سینما، اولین تلگرافخانه و خیلیهای دیگر.
خب! از داستان سفرمان دور نشویم! بعد از خروج از ایستگاه مترو به سرآغاز چهارباغ عباسی رفتم، جایی که تندیس چوگان باز آرام گرفته و نشان از میدان نقش جهان و بازی چوگان دارد. به اینکه این تندیس باید در میدان نقش جهان جای میگرفت نه اینجا کار ندارم اما مجسمهای ظریف و تحسین برانگیزیست. چند قدم آن سوتر آثاری از عمارت تخریب شدهی جهاننما را شاهد هستیم که با دیوارکهای شیشهای محافظت میشود.
البته ابتکار جالبی هم شهرداری اصفهان به کار برده بود که ماکت کاخهای صفوی که به دست شازده لوچه ویران شده بود را در ابتدای چهارباغ به نمایش گذاشته بودند. ماکتهایی که تا پیش از این و به مناسبت نوروز 1402 کنار پل خواجو قرار داشتند.
هوا بهشتی بود و من اینک در ابتدای گذر سپه درست روبهروی ساختمان شهرداری اصفهان مات و مبهوت زیباییها ایستاده بودم. همان ساختمانی که اولین تئاتر حرفهای و مردمی اصفهان را پذیرای خود بوده همانجایی که مکتب تئاتر اصفهان پایهگذاری شد.
شکر پاره
حیف است که از اصفهان بگوییم، این متن الکن را با یاد استاد کیومرث پوراحمد آغاز کنیم و از افراد موثر در فرهنگِ شهر سخنی به میان نیاوریم پس حالا که صحبت مکتب تئاتر اصفهان گل انداخت یادی کنیم از مرحوم استاد رضا ارحام صدر. فردی که به شکر پارهی اصفهان مشهور گشت و در میان ایرانیان به احترام و اعتبار بالایی دست یافت.
در دههی بیست خورشیدی، مرحوم ناصر فرهمند اولین گروه تئاتر حرفهای اصفهان را تأسیس و از رضا ارحام صدر برای همکاری دعوت نمود. این تئاتر در دروازه دولت اصفهان و ساختمانی که بعدا تبدیل به شهرداری شد قرار داشت. تمام تلاش گروه آن بود که نمایش کمدی از حالت فکاهی محض خارج شود و به انتقاد از مسائل سیاسی و اجتماعی نیز بپردازد. بس از گذشت زمان کمی که این گروه فعالیتش را آغاز کرد به چنان شهرتی رسید که اجراهایشان نه تنها با استقبال گستردهی مردم اصففان مواجه شد که علاقهمندان به تئاتر کمدی از سراسر کشور برای تماشای نمایشها به اصفهان گسیل شدند از این رو گروه برای تکمیل کادر حرفهای خود، بازیگرانی از شهرهای دیگر هم جذب خود کرد بازیگرانی مثل زنده یاد حسین امیر فضلی (پدر ارژنگ امیرفضلی) از تهران و علی محمد رجایی از کرمان و در ادامه هنرمندانی همچون نصرتالله وحدت، جهانگیر فروهر (پدر لیلا فروهر)، هوشنگ حریرچیان، همایون، گیتی فروهر، کلارا استپانیانس و ... هم به گروه اضافه شدند و در این زمینه به قطب تئاتر کمدی ایران تبدیل شدند. تا جایی که هر کدام از این هنرمندان به ستارهی روزگاز خود بدل شده و ذکر نامشان در تیتراژ فیلمها تضمینی برای فروش بالا بود.
جالب است بدانیم مرحوم ارحام صدر مدیر عامل وقت بیمهی ایرانِ استان اصفهان بود و به همت او هتل شاه عباس (هتل عباسی) از ساختمانی ویرانه به هتل مجلل امروزی تبدیل شد. مرحوم در این زمینه میگوید: «من آن زمان مدیر بیمه ایران بودم، سرمایه ساخت این هتل سودی بود که بعد از مدتی در بیمه ایران جمع شده بود و قرار بود به تهران منتقل شود اما من اعتقاد داشتم این پول مردم اصفهان است و بایستی صرف خود شهر شود.»
۱۷۶ نمایش، 20 فیلم سینمایی و 4 مجموعهی تلوزیونی حاصل ۵۰ سال فعالیت هنری وی بود اما بعد از انقلاب 57 از فعالیت هنری منع شد و تا پایان عمر در اصفهان زندگی کرد. وی در سال ۱۳۸۷ در اصفهان درگذشت و در قطعهی نامآوران باغ رضوان به خاک سپرده شد. او در فیلم مستند شکر پاره میگوید:
"روزی مقامات دولتی خواستند که مرا به فعالیت هنری در تهران وادار نمایند که در پاسخ شان گفتم:
هر موقع توانستید منارجنبان اصفهان را از بیخ کف تا کف ببرید و در لالهزار تهران کار بگذارید اون موقع بغلش بلندگو اعلام میکنه تئاتر ارحام امروز ظهر اینجا برگزار میکنه".
پیادهراه سپه آب و جارو شده و با طراوت چشم انتظار من بود و چه کیفی بالاتر از قدم زدن در این گذرگاه دیرینه؟! گویی از میان تاریخ عبور می کردم؛ از تونل زمان. ساختمان کهن بانک سپه و ویرانههای اولین تلفنخانهی شهر مرا به تماشا دعوت میکردند. از کنار کوچه کازرونیها و کاخ چهل ستون و پاساژهای کیف و کفش رد شدم و از میان دلار فروشان سیار خودم را به نقش جهان رساندم.
خدای من! چه گوارا بود خلوتی صبحگاه میدان، من که غرق تماشا و لذت بودم پس قبل از رفتن به هتل و صرف صبحانه کمی در مجاورت مسجد شیخ لطف الله و بازار قدم زدم و با دو دیدنی جدید و جالب روبهرو شدم. اولی مربوط بود به ساختمانی با سردری سنگی و زیبا که اکنون در اختیار نیروی انتظامی قرار گرفته که بعد از پرس و جوهایی متوجه شدم بنای اولین چاپارخانهی اصفهان بوده و پیشینهی قجری دارد.
دومی هم سرای اسپادانا نام داشت که از روحانگیزترین قسمتهای بازار نقش جهان است. سرایی با تزیینات و ترکیببندی فوق العاده زیبا و حس و حالی وصف ناشدنی! پر از کافهها و مغازههای عتیقه فروشی و صنایع دستی.حالا با خیال راحت به هتل رفتم و مشغول صبحانه شدم!
صبحانهی هتل ستاره با توجه به تعداد ستارههایش مقبول و رنگارنگ بود و شامل تمام گزینهها میشد اما من طعم حلیم را بیشتر پسندیدم؛ علاوه بر دارچین، کمی هم معطر به زنجبیل بود که برای حلیم مزهی جدید و مطبوعی به نظر میرسید!
سپس به اتاقم رفتم تا هم دوش بگیرم و هم وسایلم را جمع کرده و اتاق را تحویل دهم و به باقی دیدنیها برسم. برنامهی امروز هم فشرده بود با این تفاوت که جاذبههایی که نشان کرده بودم فاصلهی نسبتا زیادی با هم داشتند. برنامه بازدیدهای امروز ازین قرار بود:
یکم. مسجد شاه، مسجد شیخ لطف الله و عالی قاپو.
دوم. بازار قیصریه
سوم. محلهی جلفا و کلیساها.
چهارم. بازار حسن آباد و دیدنیهایش.
پس بیدرنگ از هتل خارج شده و به سمت میدان شتافتم.
حوض نقاشی
ساعت 9:30 بود. موزهها و دیدنیها تازه کارشان را آغاز کرده بودند. با پرداخت مبلغ 5 هزار تومان به بازدید مسجد شاه رفتم. محو شوکت و صولت بنا بودم! دیدن کاشیهای فیروزهای هوش از سرم برده بود.
نگاهم مجذوب معماری بنا شد. چه کرده استاد علی اکبر اصفهانی معمار. چه کرده رضا عباسی خوشنویس و چه میکند این معماری ایرانی!
هنگام خروج از مسجد شاه درهای فلزی و سنگین مسجد نظرم را جلب کرد. علاوه بر تمام هنرهای به کار رفته در ساخت این در باشکوه کوبههای منقش به تصویر شاه عباس هم به چشم میخورد اما جالبتر اینکه روی در تعدادی سوراخ هم به وضوح دیده میشود که با کمی پرس و جو و تحقیق متوجه شدم که این سوراخها جای گلوله است! بله، یادگار دوران مشروطه! زمانی که آزادیخواهان مشروطهطلب به مسجد شاه پناه میآورند نوچههای استبداد که در ایوان عالی قاپو مستقر بودند به سمت آزادیخواهان شلیک میکنند و این سوراخها یادوارهی مبارزات مردم ایران در راه رسیدن به آزادی است؛ زخمهایی ناسور بر پیکر این مرز و بوم!
شاهکار
بلافاصله خودم را به مسجد شیخ لطف الله رساندم. از همان ابتدای ورود و طی کردن راهروی کمنور مسجد مشخص بود که به یکی از عجایب معماری ایران قدم گذاشتهام. قبل از ورود به شبستان چشمانم را بستم. پلکهایم را که گشودم با عجیبترین پدیدهی دستساز بشر که تا آن لحظه دیده بودم مواجه شدم. مگر میشود چنین چیزی؟! اینجا دیگر کجاست؟!
مشعوف و شگفتزده شروع به عکاسی کردم. باید اعتراف کنم که بعد از برداشت هر عکس قند در دلم آب میشد! هنگام تماشای گنبدخانه از دریچهی دوربین و بستن قاب، دلم میلرزید که غرق شور بودم. چنین تجربهای را (خیلی کمتر) هنگام عکاسی از تاج محل کسب کرده بودم.
برایم بس عجیب بود که چنین گنبد دوار و بلندی را چطور بدون ستون و با فنآوری سدههای گذشته اجرا کردهاند؟ طراح و مجری و مهندس این بارگاه عظیم چه در سر داشته؟ هنرمندان کاشیکار با چه تکنیکی و با چه امکاناتی چنین اثری بیبدیل را خلق کردهاند که ما امروزه از مرمتش هم عاجزیم؟!
دلم خروج از چنین فضایی را رضا و رغبت نداشت!