رویای سبز ( سفرنامه مالزی و کامبوج ) پاییز 98

4.3
از 43 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
سبز، تنها رنگی که در این منطقه عجیب به چشم می خورد! +تصاویر

معبدی با  سرهای سنگی

به مقصد رسیدیم، معبد بایون! در واقع این معبد، به همراه چند معبد کوچکتر مجموعه ای به نام انگورتام رو تشکیل میدن. سوار بر توک توک از جاده جنگلی و از میان درختان بلندی که بسیار متفاوت از سایر درختایی که در شهر دیده بودیم گذشتیم و به ورودی معبد رسیدیم. راستش بایون برای لحظاتی حتی جذاب تر از انگکور وات به نظرم اومد. کنده کاری های سنگی عظیم الجثه و دالان های تو در تویی که بعد از عبور از هرکدومشون سر سنگی یک بودا رو جلوی خودت می دیدی خیلی هیجان انگیز بود. تعداد توریست ها کمتر از انگکور وات بود اما به دلیل فضای کوچکتر بایون تراکم افراد هم بیشتر بود و کار رو برای گرفتن یه عکس خوب سخت میکرد و البته که همیشه چینی های حاضر در صحنه هستن که تو پیش زمینه همه عکسها حضور داشته باشن.

fzxbgXu6VkdtFUGE4AgGGAhhd5JQVhBxXB67EsGF.jpeg

(تصویر 36 ستون های سنگی معبد بایون)

W1qZKzhGMVWjUWjT4G2JvimatlsWJBtd9yaBn9Yq.jpeg

(تصویر 37 نمایی از معبد بایون)

کم کم احساس سرگیجه و تهوع بهم دست داد. در گرمای زیاد معمولا این اتفاق برام میفته. با اینکه آب زیادی هم خورده بودم اما باز هم شدت گرما برای من بسیار آزار دهنده بود. برای همین از مصی خواستم که به سمت شهر بریم. مصی توک توک گرفت و ما به سمت شهر راه افتادیم. شاید بزرگترین حسرت من در این سفر برای از دست دادن فرصت بازدید از دیگر معابد و خصوصا تاپروم بود. معبدی که معروفیتش به خاطر تنه بسیار بزرگ درختی که روی سنگ هاش پیچیده و خزه هایی که روی بعضی سنگهای معبد را پوشانده و در کل حضور پر رنگ تر و ادغام طبیعت با بنا هست. کلا برای بازدید از مجموعه معابد انگکوروات بهتره در دو روز بازدید انجام بشه. تا همه بناها و با حوصله دیده بشه.

 

ضدحال دوم

وقتی به هاستل رسیدیم اولین کاری که کردیم دوش گرفتن بود. هاستل lub d حمام و امکانات بسیار خوبی داشت. سشوار، لباسشویی و خشک کن هم در فضای حمام تعبیه شده بود تا کار خشک کردن لباس در هوای شرجی کامبوج راحت تر باشه. انقدر خسته و کلافه از گرما بودم که متوجه نشدم با کفش دارم حمام میکنم. کفش هام رو شب قبل از سفر از باغ سپه سالار خریده بودم و هم نو بودن و هم راحت و مناسب برای آب و هوای کامبوج. مصی رو صدا زدم و کفش ها رو بهش دادم که ببره به اتاق. اون لحظه نمیدونستم برای آخرین باره که کفش های قشنگ و راحتم رو میبینم . مصی کفش ها رو توی اتاق گذاشته بود ولی وقتی برگشتم اثری از کفش ها نبود. چون مصی هم توی اتاق نبود فکر میکردم هنوز دست مصیه. اما نمیدونستم برای دومین بار در طول این سفر چیزی که انقدر دوستش داشتم رو ازم دزدیدن. انقدر پذیرش اتفاقی مثل دزدی برام سخت بود که نمیخواستم باور کنم که چطور کسی به خودش اجازه میده وسیله ای که مال اون نیست رو تصاحب کنه. اونم کسی که توی سفره و باید برای خرید همین ها کلی هزینه کنه. انقدر خوشبین بودم که حتما کفش هام پیدا میشه با سرخوشی خاصی همراه مژده برای خوردن غذا و خرید بیرون رفتیم. شاید هم میخواستم با خرید کردن کمی حواس خودم رو پرت کنم.

 

بدون چانه زنی هرگز

رو به روی هاستل غذاخوری محلی بود که غذاهای خوب و با حجم زیاد داشت. یک دلار و نیم برای یک بشقاب برنج سرخ شده به همراه میگو قیمت معقول و مناسبی بود که با کمال میل پرداخت کردم و با شکمی سیر به سمت بازار صنایع دستی که سمت دیگر پاب استریت و در کنار رودخانه وسط شهر بود رفتیم.از یکی از مغازه های ابتدای بازار مگنت هایی با تصاویری از معبد بایون و انگکور وات رو برای خودم و دوستان به عنوان یادگاری از کامبوج خریدم. وقتی داشتم در بازار صنایع دستی قدم میزدم قیمت بوداهای تزئینی رو پرسیدم. حتی قصد خرید هم نداشتم. دختر فروشنده سریع ماشین حساب درآورد و تند تند عملیات حساب رو انجام داد و گفت 30 دلار!!! گفتم 30 دلار برای این؟ و بودای کوچک شکم گنده رو با حالتی که اصلا نمی ارزه نشون دادم و رفتم. دخترک پشت سرم راه افتاده بود سه تا بودای شکم گنده و سه تا مجسمه میمون که در فرهنگ ژاپنی و در آیین شینتو و بودایی به سه میمون خردمند معروف هستند رو به مبلغ 10 دلار بهم پیشنهاد داد. اینجا بود که فهمیدم باید از قدرت چانه زنی استفاده کنم.

کاری که در اون هیچ استعدادی ندارم. یادم اومد که در سفرنامه های دیگه هم خونده بودم که در کامبوج گاهی تا یک پنجم قیمت اولیه هم میتونید جنسی رو خریداری کنید. التماس دختر فروشنده رو که دیدم با همون ده دلار بوداها و میمون ها رو خریدم. با اینکه میدونم پول بیشتری پرداخت کردم اما خودم خجالت میکشیدم که چانه زنی بیشتری داشته باشم. کاری که روزهای آخر سفر استادانه انجامش دادم. مژده میخواست دمپایی انگشتی بخره و من همچنان از خرید هرگونه کفش یا دمپایی امتناع میکردم. به خاطر قسمت خوشبین ذهنم. تا مژده داشت دنبال دمپایی میگشت آکواریوم ماهی ها نظرم رو جلب کرد. ماساژ ماهی یا اسپای ماهی سه دلار با زمان استفاده نامحدود. حتی با اقای صاحب آکواریوم هم چانه نزدم و از همه آکواریوم ها و مدل های مختلف ماهی ها استفاده کردم و واقعا حالم بهتر شد. به نظرم بعد از پیاده روی ها و خستگی اون روز فقط ماساژ و خصوصا این ماهی های گرسنه میتونستن حالم رو خوب کنن. مژده هم دمپایی اش رو خرید و از خیابان شلوغ پاب استریت خداحافظی کردیم و به سمت هاستل رفتیم.

cuCr0eQIxZdXLIFPa16FJGx0NIzuxTpzLB3j4P49.jpeg

(تصویر 38 ماساژ ماهی )

به دنیای واقعی سلام کن

 باید کوله ها و وسایل رو سریع جمع میکردیم چون شب باید با توبوس به سمت پایتخت یعنی پنوم‌پن میرفتیم. وقتی داشتم کوله ام رو میبستم تازه فهمیدم که واقعا کفش هام نیست و باید با جریان دزدی کنار بیام. راستش دوست نداشتم شبی که به روز تولدم ختم میشد با دزدیدن وسایلم همراه باشه اما این اتفاق افتاده بود و کاری هم نمیشد کرد. مصی و مژده خیلی دنبال اثری از کفش ها گشتن اما نبود که نبود. موقع چک اوت کردن به یکی از کارکنان عکسی که در انگکور وات گرفته بودم و کفش هام مشخص بود رو نشون دادیم و گفت کسی رو ندیده با این کفش ها بیرون رفته باشه. انقدر ناراحت بودم که سرش داد زدم آخه کسی که دزدی میکنه نمیاد با جنسی که دزدیه رژه بره. پسر بیچاره گفت اگه خبری شد بهتون اطلاع میدم و اونجا بهش گفتم بهتره فکری به حال امنیت اتاق هاتون بکنید. البته اتاق ها لاکر داشت ولی زیر لاکرها باز بود یعنی عملا امنیت چندانی نداشت.

تقریبا در هیچکدوم از نظراتی که در مورد این هاستل خونده بودم به دزدی اشاره ای نشده بود.البته که ممکنه فقط برای من اتفاق افتاده باشه اما به هر حال تصمیم گرفتم نظرم رو در یکی از وبسایت های مربوط به رزرو اتاقهای این هاستل قرار بدم که دیگران بیشتر مراقب باشند. به هر حال با اعصابی خورد و ناراحت اتاق رو تحویل دادیم و به خودم قول دادم اخرین باری باشه که از هاستلی با اتاقی که تعداد نفرات زیادی داره استفاده میکنم.

xPEukmVlfgE4qxsmWooTUpaLwNglyJRoWxCvMuu7.jpeg

(تصویر39 دیوار هاستل و اینفوگرافی شهر سیم ریپ)

اتوبوس عجایب

سوار ماشین شدیم و به سمت ترمینال راه افتادیم. قبلا تجربیات مصی رو در مورد این اتوبوس ها خونده بودم. اتوبوس صندلی نداشت و در عوض تخت داشت! هر ردیف دو تخت کنار هم و یک تخت جدا. خیلی فضای بامزه ای بود مخصوصا اینکه باید کفش هاتو درمیاوردی. انتهای اتوبوس هم دستشویی داشت! کمک راننده انگلیسی رو به خوبی صحبت میکرد و به مسافرها خوش آمد گفت. بعد از اون، رمز اینترنت داخل اتوبوس رو داد و شب خوشی برای همه آرزو کرد. تخت ها فلزی بود و قابلیت تغییر در ارتفاع زیر سر یا هر تغییر دیگه ای رو نداشت. اما راحت بود .

vcfT6xEqNFGi3OBQL5x7VT7yD44dQ4M9cqIjjUqP.jpeg

(تصویر 40 اتوبوس تخت شو- عکس از اینترنت)

 تخت من یک نفره بود و قسمتی که زیر سر و کمر قرار میگرفت شیبدار بود. اینطوری فضای خالی ایجاد میشد برای قرار گرفتن پای نفر عقبی. البته وقتی نگاه کردم فقط من از این قابلیت استفاده کردم و راننده هم یکبار تذکر داد که پاتو بنداز پایین. ولی نمیخواستم و نمیتونستم پام رو پایین بندازم. نفر پایینی چه گناهی کرده بود که پای من توی صورتش باشه؟ برای همین بعد از اینکه راننده رفت و پشت فرمان نشست پامو وارد محفظه جلویی کردم و زیر سر و کمرم رو تنظیم کردم و آماده خواب شدم. فردا تولدم بود و من روز تولدم قرار بود در پایتخت کامبوج باشم. چشمهام رو بستم و از خستگی زیاد به خواب رفتم.

 

به پایتخت سلام کن

با صدای کمک راننده که ورودمون به پایتخت رو خوش آمد گفت از خواب بیدار شدیم. نمیدونم چرا اون موقع صبح مژده احساس کرد زمان خوبیه که در مورد کفش هایی که دزدیده شده بودن سربه سرم بذاره. روز تولدم بود و دوست نداشتم هیچ چیز دیگه ای اعصابم رو خورد کنه. اما مژده کوتاه نمی اومد. بالاخره ناراحتیم رو نشون دادم و بهش گفتم زمان خوبی رو برای شوخی انتخاب نکرده. مصی توک توک اینترنتی گرفت و به سمت هاستل راه افتادیم. وضعیت خیابان ها در پایتخت بهتر از سیم ریپ بود. رودخانه مکونگ از وسط شهر و درست از مقابل هاستل محل اقامت ما می گذشت.

حدس میزدم که با وجود این رودخانه، این منطقه باید شبهای زیبایی داشته باشه.اسم هاستلی که در پنوم پن داشتیم ONEDERZ بود که این هاستل هم جز هاستل های زنجیره ای هست که به جز پنوم پن در شهرهای دیگه ای مثل سیم ریپ و جزیره ساملوئم هم شعبه داره. بازهم چون زودتر از زمان تحویل اتاق رسیده بودیم باید صبر میکردیم تا اتاق رو تحویل بگیریم. هاستل ONEDERZ  به اندازه هاستلی که در سیم ریپ بودیم امکانات تفریحی نداشت و تقریبا مثل مهمان خانه بود منتها تمیزتر و ساده تر.

M7Vg2VInVsAZXe5enLJyBJ1UFefvcwoMhYKmNzqp.jpeg

(تصویر 41 ورودی  هاستل عکس از اینترنت)

در قسمت نیم طبقه بالا جایی برای استراحت پیدا کردیم و من که هنوز هم از صبح و شب قبل ناراحت بودم و توی اتوبوس هم چندباری از خواب بیدار شده بودم و به اصطلاح بدخواب شده بودم اونجا دراز کشیدم و نفهمیدم چطور به خواب رفتم. مصی بیدارمون کرد که برای صبحانه بریم جایی که از تریپ ادوایزر نمره قابل قبولی گرفته بود. راه افتادیم به سمت کافه. وقتی مصی گفت که رسیدیم. برید داخل، کلی تعجب کردم. قبل از اینکه به رستوران برسیم داشتم حدس میزدم کدوم یکی از این کافه و رستوران های خوشگلی که پر از توریست بودن رو قراره ببینیم. وقتی ظاهر رستوران رو دیدم با خودم گفتم چقدر ساده است اینجا. امیدوارم صبحانه های خوبی داشته باشه.

اسم کافه feel good café  بود. کافه ای با میز و صندلی های چوبی و ساده.از منو پنکک و کاپوچینو سفارش دادم و وقتی سفارشم رسید و اولین تکه پنکک رو خوردم، از خوشحالی چشمام رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم و گفتم: وای خدایا چقدررررررررر خوبه . برای من که عاشق چشیدن غذاها و طعم های مختلفم هیچ چیز به اندازه ترکیب مناسب و مزه خوب غذا حال خوب کن نیست. به جرات میتونم بگم خوشمزه ترین پن کیکی بود که توی زندگیم خورده بودم. پنکک روی سیروپ هندوانه دست ساز و نه سیروپ ها صنعتی قرار گرفته بود. کرم لیمو به عنوان تاپینگ روی آخرین پنکک قرار گرفته بود و ترکیبی از خامه ترش و ماست همزده روی قسمت دیگه پنکک بود. موز سرخ شده و خوشمزه کامبوجی هم که در ظرف قرار گرفته بود همنشینی فوق العاده ای از طعم ها رو درست کرده بود. تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا انقدر امتیاز خوبی توی تریپ ادوایزر گرفته بود.

ECvfQ9QNUZzNlyPVPKVqxcfwsaOzhWv6kSKrFq6o.jpeg

(تصویر 42 پنکک فوق العاده خوشمزه کافه)

اتفاق جالبی که افتاد این بود که یک راهب غیر بومی مُسن که حدس میزدم امریکایی یا استرالیایی باشه اومد سر میز صبحانه ما.در مورد نوع دوستی و محبت و ابنا بشر و این موارد صحبت کرد. هشت سال بود کامبوج زندگی میکرد و اینجا راهب شده بود. بهش گفتم امروز تولدمه و شما برای من نشانه خوبی هستید. تولدم رو تبریک گفت و بعد وبسایتش رو به مصی نشون داد که مقالاتش رو بخونه.

UNKqQ72lNB0DPR1LtkQH3NwNkQSkH4tT9qncbG3E.jpeg

(تصویر 43 راهب خوش صحبت)

 بعد از صرف صبحانه برگشتیم که اتاق رو تحویل بگیریم. اینجا برعکس سیم ریپ و کوالالامپور که تعداد افراد زیادی هم اتاقیمون بودن، یک اتاق 4 تخته بود که خدا رو شکر سه نفرش خودمون بودیم و یک تخت هم خالی بود. هزینه هر تخت در این اتاق 5 دلار بود. خیالم راحت شد که اینجا دیگه وسیله ای ازم دزدیده نمیشه. اتاق جمع و جور و تمیزی بود.

 

نوبت خریده

 بعد از گذاشتن وسایلمون با مصی و مژده به سمت بازار مرکزی شهر یا سنترال مارکت حرکت کردیم. مسیر رو پیاده رفتیم. مصی گفت اکثر روزها هوای پایتخت به شدت آلوده است به خاطر تعداد بالای وسایل نقلیه.تعداد توک توک ها در پنوم پن کمتر از سیم ریپ بود ولی در عوض موتور ها حتی از ماشین ها هم بیشتر بودند. بازار مرکزی شهر پنوم پن فضای بزرگی بود که همانطور که از بیرون به چهار خیابان بزرگ منتهی میشد در داخل هم چهار کریدور اصلی به شکل ضربدری و شامل کلی مغازه که کنارهم قرار گرفته بودند و بیشتر شبیه محلی برای تجمع بساط صنوف مختلف بود و بین مغازه ها دیواری وجود نداشت. بنابراین در نگاه اول بسیار گیج کننده به نظر می رسید، انقدر که مغازه ها و دالان ها شبیه به هم بودند و اگر جنسی انتخاب میکردی به سختی میتونستی به خاطر بسپاری که به کدام مغازه تعلق داشت.

بیرون از سنترال مارکت مغازه های گلفروشی که سبد گلهای زیبایی برای تزئین آماده کرده بودند نظرم رو جلب کرد.به خاطر گرمای هوا و اینکه گلها درون مغازه نبودن برای من سوال بود که آیا این گلها دوام میارن در این گرما؟ جوابش رو چند ساعت بعد وقتی از بازار برگشتم گرفتم که اکثر گلها به فروش رفته بودند و بقیه پلاسیده روی زمین افتاده بودند.

tJY1UarDvSFAAY5QssyKnj6HsfEmBMW6YRvMlC2o.jpeg

(تصویر 44 گلفروشی بیرون از بازار مرکزی)

 یک بخش از سنترال مارکت مخصوص فروش انواع آبزیان و گوشت و مرغ بود. این قسمت انقدر بد بو بود که وقتی داشتم فیلم میگرفتم به سرعت از اونجا رد شدم تا بتونم جایی رو پیدا کنم که بالا بیارم. قسمت دیگه بازار که خیلی جالب بود آرایشگاه های زنونه و بی در و پیکر بود. یعنی در چرک ترین حالت ممکن و در حالی که بوی ماهی از اون طرف بازار می اومد همزمان چندتا خانم داشتن دست و پاشون رو لاک میزدن یا موهاشون رو کوتاه میکردن.  اونم تو محیطی که اصلا تمیز به نظر نمی رسید. اما قسمت مهم سنترال مارکت لباس فروشی های زیاد اش بود.

اکثر لباس ها از جنس پنبه بودن که من خیلی دوست داشتم. اما با اینکه سایزم کاملا معمولی هست و حتی چاق هم نیستم اما هیچ جا لباسی که مناسب من باشه پیدا نمیکردم. لباس های زنانه همه سایز کوچک بودن وقتی سوال کردم که چرا سایز مدیوم یا لارج ندارید گفتن که بیشتر این لباسها از چین میاد و به خاطر جثه ظریف زنان کامبوجی سایزهای کوچک رو برای کشور کامبوج میفرستن.

Kb84qyTLSCuWDQ10xVC2053pceSleZDJOpLpStmP.jpeg

(تصویر 45 بازار مرکزی پنوم پن)

قسمت دیگه بازار مخصوص وسایل الکترونیکی بود. از دختر فروشنده چندتا هندزفری و یدونه اسپیکر خریدم 50 دلار. با کلی چونه زدن. به نظر خودم خرید خوبی بود. اما روز بعد از همین مغازه چهارتا اسپیکر بزرگتر و دوتا هندزفری دیگه به همراه یه کابل شارژ برای گوشی و نویز گیر رو مجموعا 50 دلار خریدم که از خرید روز قبلم خیلی بهتر بود. قسمت بیرونی سنترال مارکت مخصوص وسایل خانه بود. خیلی اتفاقی قیمت یک پتوی مسافرتی رو پرسیدم و شنیدم که فروشنده گفت 1 دلار!!! یک دلار برای پتویی که ایران صدهزارتومن بود عالی بود. به ذهنم رسید که چندتا پتو بخرم. اون لحظه اصلا فکر نکردم که من با کوله سفر کردم و هنوز نصف سفرم باقی مونده و میخوام این پنج شش پتو رو کجا جا بدم. وقتی نوبت حساب کردن شد فروشنده گفت 8 دلار برای هر پتو و من حسابی جا خوردم گفتم خودت گفتی یک دلار بقیه هم همینو شنیدن گفت نه 8 دلار و تمام.

من هم پتوها رو سرجاش گذاشتم و رفتم مغازه بعدی. فروشنده مرد میان سالی بود که اون هم پتو ها رو به قیمت  8دلار میداد و کمتر هم راضی نمیشد. نمیدونم چرا اون لحظه تصمیم گرفته بودم هرطور شده یدونه از پتو ها رو بخرم حتی به نصف قیمت. شاید میخواستم حال خانم فروشنده رو بگیرم =)) به هرحال بعد از چند بار رفتن و اومدن و چونه زدن آقای فروشنده راضی شد که پتو رو 4 دلار به من بفروشه. حالا من بودم و پنج تا اسپیکر و یدونه پتو که باید یه جوری براشون توی کوله ام جا پیدا میکردم. بعد از خرید برگشتیم به هاستل و کمی استراحت کردیم. مصی کمی احساس سرماخوردگی داشت و وقتی از خواب بیدار شد حالش بدتر شده بود. با همون حالش از هاستل بیرون رفت که برای من کیک تولد بخره. وقتی برگشت سه تا چیز کیک فوق العاده خوشمزه خریده بود و رفتیم روی پشت بام هاستل که فضای باز بود و ویو رودخانه مکونگ رو داشت. تنها افراد اونجا ما سه تا دختر بودیم. مژده و مصی شمع های تولد رو روی چیز کیک گذاشتن و من برای سلامتی دوستان همراهم و به امید برآورده شدن آرزوهام شمع های 31 سالگی رو فوت کردم.

fsY5eKCPIC19wwXVCVYnkcutuqzxYjWhwoNSsmlv.jpeg

(تصویر 46 کیک تولد و نمایی از رودخانه مکونگ)

ضدحال‌ها تمامی ندارند

بعد از تولد بازی پیاده راه افتادیم که کمی هم پایتخت کامبوج رو در شب ببینیم. به مصی گفته بودم دوست دارم کارائوکه رو تجربه کنم. کارائوکه اینطوریه که یه آهنگ پخش میشه و باید سعی کنی از روی متن آهنگ و به جای صدای خواننده بخونی. یکی از تفریحات معروف اهالی شرق آسیا و خصوصا چینی هاست. مصی یه جا رو پیدا کرد و قرار شد اول سری بزنیم به یکی از بازارهای شبانه که به هاستل هم خیلی نزدیک بود. بازار شبانه چیز خاصی نداشت در واقع بعد از دیدن بازار مرکزی پنوم پن اینجا حرفی برای گفتن نداشت. مصی ساختمان بلندی رو نشون داد و گفت بریم اونجا. در واقع پنوم پن پایتختی نیست که ازش انتظار دیدن برج ها و آسمان خراش ها رو داشته باشی. اما ساختمانی که مصی بهش اشاره کرد نمای شیشه ای بسیار زیبایی داشت و جز ساختمان های نوساز و بلند مرتبه پنوم پن به حساب می اومد.

مصی گفت آخرین طبقه که به هتل اختصاص داره یک رستوران با ویوی زیبایی از شهر داره و بهتره برای شب تولدم به اونجا هم سر بزنیم. وقتی به قسمت ورودی ساختمان رسیدیم نگهبان ها اجازه ورود به ما ندادن. هتل بسیار شیک بود و کسانی هم که از کنار ما رد میشدن تا سوار آسانسور بشن همگی با لباس های مهمانی و خیلی شیک بودن. فقط قیافه ما رو تصور کنید که با لباس های راحت بودیم. اما نگهبان نمیخواست خیلی وضعیتمون رو به رومون بیاره و به مصی و مژده که با دمپایی انگشتی اومده بودن اشاره کرد و گفت با این وضعیت نمیشه رفت بالا. من که کفش های خوشگلم رو دزدیده بودن با شنیدن این حرف آه از نهادم بلند شد. با اینکه کفش اسپرت خوبی هم پوشیده بودم اما نگهبان قبول نمیکرد به ما اجازه ورود بده. حتی قیاقه مظلوم گرفتم و گفتم شب تولدمه اما باز هم کارساز نبود. بیرون اومدیم و بی هدف شروع به پیاده روی کردیم. خیلی ضد حال بدی بود ولی سعی کردیم با شوخی و خنده خیلی بهش فکر نکنیم.

 

این چهارمین ضدحاله!

مصی گفت نزدیک جایی که هستیم معبدی هست که حداقل میتونیم اون رو ببینیم. معبد در پارک بود و درش بسته بود بنابراین فقط از بیرون ازش عکس گرفتیم. مصی یه ماشین اینترنتی گرفت که حداقل بریم کارائوکه و کمی شب تولد خوش بگذرونیم. وقتی رسیدیم به لوکیشنی که روی گوگل مپ نوشته بود محل کارائوکه است متوجه شدیم که چه جای خلوت و ترسناکیه. در واقع ما از بافت توریستی و قسمت شلوغ شهر کمی فاصله گرفته بودیم و اینجا بود که میشد به تفاوت فضای قسمت عادی شهر با قسمت توریستی اش پی برد. به داخل ساختمانی که روی گوگل مپ نوشته بود محل مورد نظر ما هست رفتیم. جایی که رفتیم شباهتی به چیزی که فکر میکردیم نداشت. از چندتا پسر جوان که اونجا بودن پرسیدیم برای چی اومدیم و اونها هم هاج و واج ما رو نگاه میکردن.

متوجه شدیم که محل مورد نظر ما در سمت دیگه کوچه قرار داره. وقتی جای اصلی کارائوکه را پیدا کردیم با ساختمان تعطیل شده مواجه شدیم و اینطوری بود که در شب تولدم ناکام از یه تفریح هیجان انگیز به هاستل برگشتیم.ش ب از صدای دعوای زن های کامبوجی نتونستم بخوابم. رفتم توی تراس و دعواشون رو از نزدیک دیدم. راستش دعواشون برام خیلی هم جذاب بود. بیشترش به خاطر زبانشون بود که نمیفهمیدم ولی خیلی بامزه دعوا میکردن و این باعث شد کلی خنده ام بگیره.

QgiISZuBzqL2I2gULKVjBOFtih3Qq0SEiwErg4EO.jpeg

(تصویر 47 دعوای زنانه)

صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدیم متوجه شدم مصی حالش خیلی بدتر شده. صداش دورگه شده بود و مریضی از چشم هاش می بارید. اولین چیزی که به ذهنم رسید ترکیب آبلیمو و عسل بود. از هاستل بیرون رفتم که عسل بخرم. پیدا کردن عسل راحت بود از یه سوپرمارکت یه عسل 5 دلاری خریدم. حالا باید دنبال لیمو میگشتم و مگر پیدا میشد؟ انواع و اقسام میوه ها و صیفی جات تو مغازه ها بود ولی لیمو نه. همینطور که نا امید داشتم برمیگشتم نزدیک هاستل یه توک توک دیدم که صاحبش کنارش نبود ولی از دسته موتور یه پلاستیک پر از لیمو بود!! انگار گنج دیده بودم. دنبال صاحب توک توک گشتم ولی نبود. چند نفر از مردانی که اونجا نشسته بودن و ظاهرا دوست راننده توک توک بودن پرسیدن که چه اتفاقی افتاده؟ گفتم دوستم مریضه لیمو میخوام. گفت بردار. گفتم چقدر میشه؟ گفت هیچی. هرچقدر میخوای بردار. به فارسی گفتم دمت گرم و چندتا لیمو برداشتم و بردم برای مصی.

قرار بود اون روز بریم به موزه نسل کشی خمرها . حال مصی خیلی بد بود و دوست داشتیم استراحت کنه تا اینکه همراه ما بیاد. مژده به موزه علاقه ای نداشت و گفت ترجیح میده بره کنار رودخانه مکونگ. من قبلا در مورد نسل کشی خمرها مطالب زیادی خونده بودم. به نظرم بازدید از یک کشور بدون دانستن پیشینه اون کشور و اتفاقاتی که از سر گذرونده سفر ناقصیه. تصمیم گرفتم تنهایی برم. دو بار از هاستل بیرون رفتم که توک توک بگیرم به سمت موزه. اما هر دوبار حالم بد شد و برگشتم داخل. آخرین بار باغ موزه زندان قصر و موزه عبرت در تهران رو دیده بودم و به شدت حالم بد شده بود. وقتی به این فکر میکردم که باید صحنه هایی به مراتب بدتر ببینم با اینکه کلی عکس هم از زندان تول‌اسلنگ یا همون موزه نسل کشی دیده بودم ولی دلم راضی نشد که راهی بشم. برگشتم داخل و کوله ها و وسایل رو جمع کردیم برای رفتن به کم پوت.

به سوی جنوب

از پنوم پن تا کمپوت حدودا سه ساعت راه بود و ما به همراه کلی توریست دیگه سوار ون شدیم. برای من جالب بود که هیچ کامبوجی توی ون نبود. مسیر پنوم پن تا کمپوت بسیار بسیار ناهموار بود. ترافیک وحشتناک بود و بیشتر از 5 ساعت طول کشید تا به کم پوت رسیدیم. چون خیلی گرسنه بودیم اولین کاری که کردیم این بود که یه غذا خوری محلی پیدا کردیم و کمی هم استراحت کردیم. من از منو نودل با میگو و ماهی مرکب سفارش دادم که البته حجم غذا زیاد بود و نتونستم تمومش کنم. مصی توک توک گرفت و به سمت هاستل راه افتادیم. هاستل تقریبا خارج ازشهر و در محیط روستایی واقع شده بود. چون شب بود جزئیات زیادی نمی دیدیم.

نزدیک هاستل که رسیدیم به دلیل بارندگی و سنگلاخی بودن جاده راننده توک توک گفت که نمیتونه مسیر رو ادامه بده. راه زیادی تا اقامتگاه نمونده بود اما با توجه به وسایلی که داشتیم و مریض بودن مصی و گل بودن جاده و خستگی ما اینکه باید بقیه مسیر رو هم پیاده میرفتیم اذیتمون می کرد. مصی با یکی از کارمندهای اقامتکاه صحبت کرد و اون قبول کرد که با موتور بیاد و حداقل یک نفرمون به همراه بارها با موتور برن. تولا پسری بود که توی اقامتگاه کار میکرد و با اینکه ما دیرتر از زمان معمول رسیدیم اما منتظر مونده بود. مژده به همراه تولا و با وسیله ها سوار موتور شدن و من و مصی پیاده و توی گل ولای شروع به حرکت کردیم. تولا با نور موتور و ما با نور گوشی هامون سعی میکردیم راه رو پیدا کنیم.

axyxg1EuzGctSOtUxL8HKeG36b3Ou0t7cUYVYe2S.jpeg

(تصویر 48 گیر کردن در گل و لای و نور موتور تولا در پیش زمینه)

 بالاخره به اقامتگاه رسیدیم. اقامتگاه یک اکولوژ جنگلی به نام DAOM DJAH SPIRITبود که بسیار آرام و ساکت بود. هیچ لامپی روشن نبود اما میشد حدس زد که روز بعد و با طلوع خورشید زیبایی این مکان بیشتر خودش رو نشون میده. به همراه تولا و بچه ها رفتیم قسمت  رستوران و پذیرش که همه در یک بخش قرار داشتن. تولا قوانین رو توضیح داد و به هرکدوم از ما یک کلید داد برای صندوقی که در اتاق بود تا وسایل رو اونجا بذاریم. تولا از ما خداحافظی کرد و رفت.

اینترنت فقط در قسمت کافه و رستوران اینترنت  وجود داشت و من و مصی در تاریکی اونجا موندیم که از اینترنت استفاده کنیم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. هوا بسیار عالی بود و دلم نمی اومد برگردم به اتاق. کمی اونجا موندیم و به خانواده و دوستان اطلاع دادیم کجا هستیم و کمی وب گردی کردیم و بعد برگشتیم به اتاق برای خواب. جز ما یک دختر ایرلندی دیگه هم اونجا بود. اتاقها تخت نداشت اما تشک بسیار راحت و پشه بند داشت. صدای رودخانه که انگار به ما بسیار نزدیک بود از پنجره پشت سرم شنیده میشد. برای من که عاشق طبیعتم بودن در چنین فضایی موهبت بزرگی بود. از تصور اینکه فردا قراره چه زیبایی هایی ببینم ذوق زیادی داشتم و با حال خوبی به خواب رفتم.

UJGS5upPdBISuLdGV6NUl2YkQrknDY5Afmlm2Ftx.jpeg

(تصویر 49 نمایی از اتاق اقامتگاه جنگلی عکس از اینترنت)

سلام بر بهشت

صبح شده بود. در چوبی اتاق رو باز کردم و از دیدن بهشتی که در اون اقامت داشتیم به وجد اومدم. کمی در فضای اقامتگاه قدم زدم و برگشتم که دوش بگیرم. حمام کنار هر اتاق قرار داشت و بسیار ساده بود. تمام امکانات اقامتگاه بر پایه طبیعت و به کار گرفتن طبیعت حتی در جزئی ترین تزئینات به کار رفته بود.تنها چیزی که در حمام بود شیر آب به همراه خمره سنگی بزرگی بود که چند روز قبل در باتم بنگ دیده بودم. ساز و کار حمام به این صورته که آب در این خمره جمع میشه و از اون جایی که هوا در کامبوج گرم و شرجی هست آب خنکی که در خمره هست برای حمام خیلی مناسبه.

ZwxPMMBkEGy8jl8EteQHMNvEcem37hA2ZUsd9vu9.jpeg

(تصویر 50 حمام سنتی کامبوجی عکس از اینترنت)

اکولوژها اقامت گاه هایی هستند که از اصول اولیه اونها حفظ محیط طبیعی و به حداقل رساندن آسیب به طبیعت هست. آموزش نیروی محلی و استفاده از افراد بومی و دخیل کردن اونها در گردشگری برای بقای اکولوژ ها ضروری هست. در واقع اکولوژ ها در راستای اجرای گردشگری پایدار ساخته میشن. در این اقامت گاه ها تمرکز اصلی بر حفاظت از محیط زیست هست و برای این منظور طراحی تمام وسایل به کار رفته در اقامتگاه بر پایه استفاده از مواد و مصالح طبیعیه. چرخه بازیافت در این اقامتگاه ها (اکولوژ) به خوبی رعایت میشه مثلا در قسمت دستشویی این اکولوژ، فضایی زیر دستشویی قرار داشت به شکل انبار. باید بعد از تموم شدن کار یک کاسه از خرده چوب و خاک اره ای که اونجا قرار داشت روی فضولات که در انبار زیر دستشویی قرار داشت باید ریخته میشد. ترکیب این مواد باهم کود انسانی به وجود میاره که برای رشد گیاهان بسیار عالیه.

04ixO4gVEczbUCYeWjON4TSPEAbYAOi0AF6L0LzH.jpeg

(تصویر 51 دستشویی دوست دار طبیعت )

 اتاق های اکولوژ از چوب بامبو و چوب های محلی درست شده بود. همونطور که حدس میزدم رودخانه بسیار زیبایی کنار اقامتگاه بود که میتونستی از اقامتگاه قایق اجاره کنی و مسیر رودخانه رو پارو بزنی. چندتا موتور و دوچرخه هم برای کرایه کردن بود که میتونستی دهکده های اطراف رو سر بزنی و لذت ببری. برای درک بهتر موقعیت قرار گیری اکولوژی که در اون اقامت داشتیم عکس هوایی که در اینترنت بود رو قرار میدم تا بهتر درک کنید فضای اون بهشت رو.

RnZaZm0UTOhU20sU06e4MR1aFZYYYh42JTFRnlkn.jpeg

(تصویر 52 عکس هوایی از اکولوژ)

برای صبحانه به سمت کافه رفتم. طبقه بالای کافه چشم انداز فوق العاده ای داشت. چندتا ننو برای استراحت و مت برای یوگا . از پله ها پایین اومدم و وینست صاحب اقامتگاه رو دیدم. وینسنت به نظرم حدود پنجاه و چندسالی داشت و در نگاه اول کاملا شبیه فرانسوی ها بود. حدسم درست بود. از منو پن کیک موز و شکلات سفارش دادم به همراه آب پرتقال و پشن فروت. وینستت پن کیک بزرگی درست کرده بود که پر از نارگیل و تکه های شکلات و موز بود. نمیتونم بگم کدوم پن کیکی که خوردم بهتر بود. پن کیکی که در پنوم پن خوردم یا این که وینسنت درست کرده بود. الحق که فرانسوی ها بهترین کرپ و پن کیک دنیا رو درست میکنن.

XzGMOPw5vIHc2yay3RoCuBPHywMFbsn7i6yrXMTY.jpeg

(تصویر 53 صبحانه محبوب من )

صبحانه رو خوردم و روی ننو دراز کشیدم. مصی گفت «میخواید امروز جایی بریم؟» و از نگاه ما فهمید که: «نه! دوست داریم تمام روز رو روی ننوها دراز بکشیم و استراحت کنیم و هیچ کاری نکنیم». همین اتفاق هم افتاد. من تمام روز کتاب خوندم و اقامتگاه رو گشتم و از فضایی که وینسنت درست کرده بود لذت بردم. کار من در حوزه گردشگری هست و موضوع پایان نامه فوق لیسانسم در مورد توانمند سازی جامعه روستایی برای گردشگری بود و روی انواع اقامتگاه ها کار کرده بودم. بنابراین دیدن جایی که تمام اصولی رو که تمام مدت تحصیلم به صورت تئوری در مورد اکولوژها خونده بودم رو به دقت پیاده کرده بود برای من یک کلاس درس کامل بود.

وینسنت به همراه همسرش حدود دو سال بود که این اکولوژ یا  اکو گست هاوس رو ساخته بودن. تمام اصول گردشگری پایدار رو در ساخت این اقامتگاه به کار برده بودن. افراد جامعه محلی به خوبی آموزش دیده بودن و هم در بخش خدماتی  هم در بخش مهمان پذیری از اون ها استفاده شده بود. تعداد توریست ها یا به عبارتی مهمان های این اقامتگاه کم بود و فضا بسیار آرام و لذت بخش. واقعا بعد از چند روز شلوغی پایتخت و سفر به شهرهای مختلف به چنین آرامشی نیاز داشتیم.

OY7mf7Tz0rdMBuwcyszHKVSDVMe8lTxHsuY7HYmu.jpeg

(تصویر54 یکی از سگ های مهربان وینسنت)

عصر و شب هم به صحبت با مصی و مژده و وینست و بقیه توریست ها گذشت. با همصحبتی با افراد با ملیت های مختلف به این نتیجه رسیدم که ما ایرانی ها واقعا عاشق سفر هستیم و با توجه به ارزش و اعتبار کم پاسپورت ایرانی بازهم از هر طریقی که شده و با هر سختی سفر میکنیم. برای یک اروپایی درک اینکه چقدر پروسه ویزا گرفتن ممکنه آزار دهنده باشه برای یک فرد ایرانی سخته. همانطور که برای ما خرید راحت بلیط هواپیما و بعد سفر رفتن بدون ویزا شبیه رویاست. هم اتاقی فرانسوی ما حتی نمیدونست اسم شهری که الان بهش سفر کرده چیه!!

بگذریم که خیلی ها حتی نمیدونستن ایران کجاست. اما این مسئله هم عمومیت نداره. مثلا همسر وینست کاملا در جریان اتفاقات ایران بود و کلی با هم صحبت کردیم در مورد اینکه ایران در چهل سال بعد از انقلاب چقدر پیشرفت کرده و چه تغییراتی داشته. یک آقای استرالیایی هم اونجا بود که بیشتر از 70 سال سن داشت و قبل از انقلاب به همراه همسرش از ایران بازدید کرده بود. هم صحبتی با همین تعداد محدود آدمهای اقامتگاه بسیار لذت بخش بود. شام خوردیم و به اتاق هامون رفتیم. لامپ ها خاموش شد و با صدای طبیعت به خواب رفتیم.

 

پیش به سوی کوهستان

صبح روز بعد وقتی برای صبحانه وینسنت یه بار دیگه پن کیک خوشمزه اش رو درست کرد سعی کردم طعم خوشمزه اش رو به خاطر بسپارم چون آخرین وعده صبحانه ای بود که اینجا میخوردیم و به زودی سفر تموم میشد. بعد از صبحانه با مصی و مژده بیرون اومدیم تا به سمت کوهستان بوکور بریم. مصی بازهم توک توک اینترنتی گرفت که برای کوهستان بوکور رفتن به نظرم مناسب نبود. چون هم وقت زیادی تلف میشد بابت سرعت کم توک توک ها و هم اینکه برای جاده های کوهستانی بهتره ماشین استفاده بشه. حتی برای افرادی که تنها سفر میکنن کرایه موتور خیلی بهتره.

به هر حال به سمت کوهستان راه افتادیم. این کوهستان برای کامبوجی ها بسیار مهم هست. بعد از گذشت سالها استعمار فرانسوی ها هنوز هم ساختمان هایی که فرانسوی ها برای فرار از گرمای شهر کمپوت و خوشگذرانی و تفریح ساخته بودند به خوبی تعمیر و دوباره استفاده شده بودند. ساختمان هتل بوکور پالاس نمونه خوبی از بناهایی هست که مرمت شده و در فضای بسیار زیبایی قرار گرفته.

In7SGLAebiSyUkmeNdYlvlggQ8XOoj9FXWaqTJxb.jpeg

(تصویر 55 نمایی از ساختمان هتل )

حیاط هتل به دریای بی انتهای ابرها میرسه و منظره فوق العاده ای از مه و جنگل رو برای بازدیدکنندگانش فراهم میکنه. تصمیم گرفتیم کمی بیشتر در این فضا بمونیم و لذت ببریم از محیط.

vBKDJOt3wIlfhUAWtzGtHPls6fExdj5qmJofVUYc.jpeg

(تصویر 56 تراس هتل و ابرهای زیبا)

من داخل هتل رفتم و شیک توت فرنگی سفارش دادم. 4 دلار برای شیک توت فرنگی که انقدر شیرینش کرده بودن و انقدر طعم دهنده مصنوعی داشت که بیشتر مزه شربت سینه میداد تا شیک. حتی گیلاسی هم که برای تزئین روی لیوان گذاشته بودن به خاطر رنگ اغراق آمیزی که داشت به نظر مصنوعی می رسید.

Fq0b8WOZJT3RTrjd3loYXSFYMpsbt4c5euMkQ5O6.jpeg

(تصویر 57 شیک توت فرنگی خوشگل ولی بیمزه)

 وقتی وارد کوهستان بوکور میشی هوا حدودا  ده درجه با شهر اختلاف داره. باد خنک و مه که در تمام قسمت های بالایی کوه دیده میشه فضای خارق العاده ای به وجود میاره. وقتی داشتیم پیج های جاده رو به سمت بالا حرکت میکردیم مجسمه خیلی بزرگی توجهمون رو جلب کرد. مجسمه یی مائو با طول 29 متر خودنمایی میکرد. این بنا در سال 2012  برای ادای احترام به یی مائو که حفاظت کننده دریا و کوهستان نامیده می شد ساخته شد. در مورد یی مائو داستان واضحی وجود نداره اما معروف ترین افسانه در مورد یی مائو اینه که زن شجاعی بوده و علیه متجاوزان به خاک کشور جنگیده و جانشین یکی از فرمانده های جنگ میشه تا از منطقه جنوب غربی که شامل کم پوت، سیهانوکویل و کوه کُنگ هست محافظت کنه. خیلی سریع از این بنا دیدن کردیم و راه افتادیم به سمت کلیسای قدیمی که بالای تپه ای قرار داشت.

hcZ1Wdg7xKEbzEjtTeGRO024WF5vUzqZ13dwIU1t.jpeg

(تصویر 58 مجسمه یی مائو)

 کلیسا سال 1920 توسط یه کشیش فرانسوی ساخته میشه. در حال حاضر کلیسا متروکه است و حتی از لحاظ زیبایی بنا هم حرفی برای گفتن نداره اما جالبه که از همین بناهای رو به ویرانی جذب توریست دارن.

S8WKeD5SB7PvQrXW8hyskNtb6RUhzmwydMDQ7NzM.jpeg

(تصویر 59 کلیسای قدیمی)

 اما این کلیسا تنها جاذبه این تپه نبود. من که حسابی توی ذوقم خورده بود یه گوشه نشستم ولی مصی گفت برو بالای تپه. اگر مصی به من نمیگفت برو بالا و من همون پایین و کنار کلیسا می نشستم هیچ وقت نمیتونستم طبیعت زیبایی که بالای تپه قرار داشت رو ببینم. یک قدم جلوتر از جایی که ایستاده بودیم پرتگاهی بود که با مه غلیظ پر شده بود. مه به قدری متراکم بود که هیچ چیز رو نمیشد در اون دید و دقیقا زیر پای ما گیر افتاده بود و بالاتر نمی اومد. صحنه فوق العاده ای بود. کلی از اون فضا فیلم و عکس گرفتم اما میدونم که هیچ عکس و فیلمی حس و حال اون لحظه رو منتقل نمیکنه.

rFDGqAVAdsRZpNxKqtBs4BHvXAlOLOCM8Ckd2li5.jpeg

(تصویر 60 تلاقی کوهستان و مه )

با توجه به فاصله نسبتا دوری که از شهر داشتیم نمیشد وقت بیشتری برای کوهستان بوکور بذاریم. و دیدن خیلی از جاذبه ها رو از دست دادیم. وقتی داشتیم از کوهستان خداحافظی میکردیم به راننده توک توک که اصلا انگلیسی متوجه نمیشد با ایما و اشاره و زبان فارسی و لری گفتم که میخوام از گوشی اش با یوتیوب یه اهنگ بذارم که از اسپیکرش پخش بشه و کمی حال و هوامون عوض بشه. زبان کیبورد کامبوجی بود و هیچ طوری نمیتونستم به فارسی تغییرش بدم بنابراین به انگلیسی اسم محسن چاووشی رو سرچ کردم و با آهنگ های چاووشی کوهستان بوکور رو ترک کردیم و به سمت شهر حرکت کردیم. خودم هم در قسمت جلوی توک توک و به سختی کنار راننده نشستم که تا اهنگ عوض شد چیز دیگه ای جایگزین کنم و کلی خوش گذشت.

DCeKYXdkJy0uxGD0AndECPLDAdbXXd3JoE7qZG0Z.jpeg

(تصویر61 در حال پایین آمدن از کوه و گوش دادن به آهنگ ایرانی)

 

 در شهر!

در کنار راننده توک توک برای راننده های روبه رور دست تکون میدادم برای بچه های کوچک شکلک درمیاوردم با کارگران ایستگاه راه آهن که داشتن روی ریل ها کار میکردن سلام و احوالپرسی میکردم. وارد شهر کمپوت که شدیم به سمت رستوران ایرانی رفتیم که وینسنت بهمون پیشنهاد داده بود. اما از شانس بد ما مغازه در هفته فقط یک روز تعطیل بود و اون یک روز همون روزی بود که ما بهش سر زدیم. چون نهار هم نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم رفتیم به سمت رودخانه ای که از مرکز شهر میگذشت و یکی از رستوران های اطراف اون رو برای صرف غذا انتخاب کردیم. کم پوت به شدت شهر توریستی بود و غالب توریست ها فرانسوی بودن.

خیلی از توریست ها بودن که چند ماه تا چندسال در کامبوج می موندن. به هر حال برای یک اروپایی با درآمد متوسط کامبوج کشوری ارزان و پر از تفریحات و جاذبه های طبیعی مختلف هست. و مهم تر از همه چیز اینکه آفتاب داره! چیزی که در اروپا کمیاب هست. قسمت های توریستی شهر هم معماری متفاوتی با دیگر قسمت ها داشت که میشد هنوز تاثیر معماری اروپایی و حتی آمریکایی رو بر بافت شهری دید. برای غذا ساندویچ گوشت سفارش دادم که کمی از برنج و نودل خوردن فاصله بگیرم و واقعا ساندویچ خوشمزه و به نسبت بقیه غذاها گرون بود حدود 5 دلار. بعد از صرف غذا کمی ر منطقه ساحلی شهر قدم زدیم. این قسمت از کم پوت به خاطر رودخانه زیبایی که از وسطش میگذشت و پل ها و قایق هایی که که روی آّب قرار داشت به شدت شبیه اهواز بود.

osKIcql809SxfMGaeHEF7eMPPguaJ0EKIiNETuTn.jpeg

(تصویر 62 نمایی از رودخانه شهر کم پوت و پل و قایق های توریستی)

مصی به سمت داروخانه رفت و من و مژده مشغول تماشای بازی کودکان کامبوجی در پارک ساحلی کم پوت بودیم. که یه دختر کوچولی کامبوجی بامزه توجهمون رو جلب کرد.کمی باهاش بازی کردم و ازش عکس گرفتم.

UGJ3Y8iWs5fk2WSqvTyW2pbegH6ur2f6aQOh85vV.jpeg

(تصویر 63 دختربچه بانمک کامبوجی)

 

هم نشینی با ملل

 به اقامتگاه قشنگمون برگشتیم. افراد جدیدی اومده بودن و من و وینسنت و همسرش به همراه مصی داشتیم در مورد ایران صحبت میکردیم و اینکه دو هفته قبل از اینکه بیایم کامبوج تیم فوتبال کشورمون با کامبوج مسابقه داشته. من گفتم اتفاقا من هم برای تماشای اون مسابقه رفته بودم. همسر وینسنت خیلی خوشحال شد و کلی ذوق کرد که من برای اولین بار جز بانوانی بودم که تونستم بعد از سالها یک مسابقه ملی رو از نزدیک ببینم. همونطور که گفتم همسر وینسنت (که متاسفانه فراموش کردم اسمش رو) خیلی زن آگاهی بود و کاملا در جریان اتفاقات روز دنیا قرار داشت و حتی دلیل راه دادن خانمها به استادیوم رو هم میدونست.

فیلم و عکسهای ورزشگاه رو نشون دادم و به تولا و بقیه گفتم که قهرمان من در روز بازی ایران کامبوج تنها کامبوجی حاضر در ورزشگاه بود که یک تنه تیمش رو تشویق میکرد. بعد هم مصی گفت اگر فروردین در کامبوج بود حتما برای بازی برگشت به استادیوم میره که تیم کشورمون رو تشویق کنه. من هم از وینسنت که مثل پدری مهربان می موند و  هوای همه رو داشت و همسرش دعوت کردم که به ایران بیان و خودم راهنما شون بشم. شب آخر داشت به پایان می رسید و تولا گفت لامپ های کافه رو میخواد خاموش کنه و بره. بهش گفتم که امشب اخرین شبه که ما اینجاییم و میخوایم کمی بیشتر بمونیم. تولا کلید لامپ ها رو بهم نشون داد و گفت تا هر وقت خواستید بمونید فقط فراموش نکنید لامپ ها رو خاموش کنید و رفت. برای من جالب بود که چقدر اعتماد این افراد به مهمان هاشون زیاده که کافه رو بدون اینکه قفل کنن ( در واقع دری برای قفل کردن هم نداشت چون تمام فضای کافه و استراحتگاه طبقه بالا باز بود) در اختیار ما قرار دادن.

سعی کردیم تا میتونیم از آخرین لحظه هامون استفاده کنیم. پیرمرد استرالیایی و پسر جوان فرانسوی هم اومدن طبقه بالای کافه. پسر جوان یوگا کار میکرد و پیرمرد استرالیایی نقاشی هاش رو رنگ امیزی میکرد. راستش با اینکه خودم هم مثل اونها در سفر بودم اما بازهم بهشون حسودی میکردم. اینکه بدون دغدغه میتونستن ماه ها سفر کنن و نگران مدت زمان اقامت یا هزینه ها نباشن. با وجود اینکه کامبوج کشور ارزانی هست اما باز هم برای ما هم وارد شدن بهش سخته و اینکه تفاوت چندانی از نظر اختلاف قیمت ها حس نمیکنیم. چون قیمت دلار در کشور ما با کامبوج اختلاف چندانی نداره و این یعنی سفر کردن برای بسیاری از هم وطنانم و حتی خودم خیلی دشواره. دیر وقت بود، پایین رفتم و لامپ ها رو خاموش کردم و به سمت اتاق راه افتادیم. فردا صبح باید اقامتگاه قشنگمون رو به سمت آخرین مقصد ترک میکردیم.

 

خدانگهدار بهشت زیبا

صبح روز بعد مصی حالش خیلی بدتر شده بود. مریضی باعث شده بود هم بداخلاق بشه و هم بی حوصله که البته طبیعیه. من هم در آماده شدن البته تاخیر داشتم که همین باعث شد مصی بیشتر اعصابش خورد بشه. وینسنت وسایل ما رو توی قایق گذاشت و من و مژده به همراه وینسنت سوار قایق شدیم تا به جایی برسیم که توک توک منتظر بود ما رو به کم پوت برسونه. قایق بسیار باریک بود و با احتیاط نشستیم و وسایل رو گذاشتیم. انقدر سطح آب نزدیک به قایق بود، به نظر می رسید هر حرکت اضافه ای ممکنه قایق رو توی آب بندازه.

Cs0yvM1l3OKLCYMI5iwJ6wFue8gyAaIWbcNMK7fq.jpeg

(تصویر64 قایق در حال عبور از کانال)

 مصی تو اقامتگاه موند تا دوباره وینسنت برگرده و سوارش کنه. من و مژده هم کنار راننده توک توک منتظر موندیم تا مصی رسید. به سمت کم پوت به راه افتادیم و رسیدیم جایی که به همراه کلی توریست دیگه سوار ون شدیم به سمت شهر سیهانوکویل.

 

شهر دیوانه دیوانه

سیهانوکویل جایی بود که دروازه ورود به زیباترین جزیره های کامبوج بود. در واقع ما برنامه ای برای دیدن شهر سیهانوکویل نداشتیم.بعد از رسیدن به سیهانوکویل باید منتظر ماشینی می موندیم که تا اسکله ما رو برسونه. حدود یکساعت و نیم زمان داشتیم. مصی همونجا یه قهوه گرفت و من که داشتم از گرسنگی ضعف میکردم گفتم میرم که جایی صبحانه یه غذا پیدا کنم. مژده  هم همراهم اومد. مصی گفت یکساعت دیگه اینجا باشید و ما راه افتادیم به دنبال غذا. نیم ساعت ساحل رو گشتیم اما خبری از غذا نبود. متوجه شدم اکثر مغازه ها تعطیلن و با توجه به ساحلی بودن اون قسمت حدس زدم که مغازه ها عصر و شب کار میکنن.

بالاخره رستورانی پیدا کردیم که خیلی خلوت بود و وقتی منو رو دیدم که پاستا داره معطل نکردم و سفارش دادم. قیمت اسپاگتی با نوشابه 4 دلار شد. مژده هم اسپاگتی سبزیجات سفارش داد. وقتی منتظر غذا نشسته بودیم شن های سفید و زیبای ساحل توجهم رو جلب کرد. ساحل زیبایی میشد اگر بدون زباله بود . هرچند جلوی رستورانی که ما نشستیم وضعیت بهتر بود اما بی نظمی و آشفتگی که کل شهر سیهانوکویل داشت تو ساحلش هم خودش رو نشون میداد. غذا داشت خیلی طول میکشید و باید قبل از زمانی که مصی گفت میرسیدیم که خیالم راحت باشه. به گارسون گفتم که ما عجله داریم و زودتر بیاره غذا رو.اسپاگتی ها رو با عجله خوردیم و با عجله راه افتادیم سمت مصی.

XqkZVttTWJiJVDO8iBBxuMY2NmhNe61u5Xj4JWlz.jpeg

(تصویر 65 اسپاگتی در ساحل سیهانوکویل)

 یک ربع زودتر هم رسیدیم اما وقتی مصی رو دیدیم اشک تو چشماش جمع شده بود، خیلی حالش بدتر شده بود و گفت چرا انقدر دیر اومدین من باید برم داروخانه و تو این لحظه بود که ماشین هم رسید. گفتم تو که به ما نگفتی میخوای داروخانه بری و ما تازه یک ربع هم زودتر از زمانی که گفتی اومدیم. ترجیح دادم ادامه ندم. درک میکردم حال بداش رو. به راننده گفتم هرجا داروخانه دیدی نگه دار دوستم حالش خیلی بده. برعکس ایران که به راحتی میشه آنتی بیوتیک خرید در کامبوج آنتی بیوتیک خریدن خیلی کار سخت و تقریبا نشدنی هست. باید کلی آزمایش داد و نسخه دکتر داشت.

مصی توی ون آروم آروم اشک می ریخت. تو صحبت هاش گفته بود که دختر مستقلیه و از کسی کمکی نمیگیره. دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم هرچی تو ذهنته در موردش حرف بزن اما متاسفانه بغل کردن هم دوست نداشت. داروخانه پیدا کردیم و مصی رفت و با آنتی بیوتیک برگشت. ماشین حرکت کرد به سمت جایی که مصی باید بلیط کشتی ها رو از اونجا میگرفت. جایی بود شبیه آژانس های مسافرتی. مصی بلیط ها رو مهر کرد و بعد پیاده به سمت اسکله به راه افتادیم. وقتی به اسکله رسیدیم کلی توریست اروپایی اونجا بود که همه منتظر کشتی هایی بودن که به جزیره های مختلف می رفت. ما هم تقریبا یک ساعتی منتظر موندیم. کشتی ها هر چند ساعت یکبار از جزیره ها به سمت سیهانوکویل می اومدن و کلی مسافر پیاده و سوار میشد. از ما پرسیدن که کدوم هاستل میریم و گفتیم مد مانکی. ظاهرا براساس هتل و هاستلی که افراد اعلام میکردن کشتی های متفاوتی سوار میشدن. کشتی ها هرکدوم به جزایر مختلفی میرفتند. هاستل ما در جزیره ساملوئم واقع شده بود.

 

مقصد آخر

سوار کشتی شدیم و حدودا یکساعت بعد به مقصد رسیدیم. قبلا عکس های جزیره و هاستل و امکاناتش رو دیده بودم. نسبت به بقیه هاستل ها هم ویوی بهتری به دریا داشت و هم امکاناتش عالی بود. مد مانکی هم مثل دو تا هاستل دیگه در کم پوت و سیم ریپ جز هاستل های زنجیره ای بود که شعبه های دیگه ای هم داشت. کارمندها همه از کشورهای انگلیسی زبانی مثل ولز، انگلستان و ایرلند بودن. دستبندهایی رو دادن که روش لوگوی مدمانکی حک شده بود و داخلش تراشه ای بود که اطلاعات مهمان ها رو ثبت میکرد و با شارژ اولیه 20 دلار پول غذا و نوشیدنی و بقیه موارد از طریق این دستبند پرداخت می شد و هرچقدر از این پول باقی می موند هنگام چک اوت برمی گردوندن.

HiHMSfCNz3utL1xA56oCMG23OSy2PqzMjJJwyxsu.jpeg

(تصویر 66 دستبند هاستل مد مانکی)

اتاق ها کلبه های چوبی کوچکی بودن که در نهایت سادگی بودن. اتاق چهار تخته ما اسمش shell  بود . جزیره بسیار بسیار زیبا بود و بهترین انتخاب برای دو روز آخر سفر بود. توریست های این هاستل اکثرا جوان بودن و اهل سروصدا و خوشگذرانی. وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و من برای عکاسی و خوندن بقیه کتابی که همراهم آورده بودم به ساحل رفتم. ساحل جزیره ساملوئم مثل سیهانوکویل شن های سفید داشت اما تخته سنگ های بزرگ و قشنگی هم کنار ساحل قرار گرفته بود. از بزرگترین تخته سنگ بالا رفتم تا نمای زیبایی از خلیج تایلند رو ببینم. رو به روی جایی که ایستاده بودم تاب و ننو هایی نصب کرده بودن که توی آب بودن و چند نفر روی اونها استراحت میکردن.

همونجا نشستم و کتابم رو خوندم.

aHZdBco6wKuqKhEkTSrTQbmJhuaChcedAP3Y48ic.jpeg

( تصویر67 نمایی از خلیج زیبا از بالای تخته سنگ )

وقتی برگشتم بچه ها از خستگی خوابیده بودن. امیدوار بودم که داروها اثر کنه و مصی خیلی زود حالش خوب بشه. شب شده بود با اینکه سر وصدای رستوران زیاد بود و من حوصله سروصدا نداشتم اما از توی اتاق بودن و سریال دیدن هم خسته شده بودم. گرسنه هم بودم و تصمیم گرفتم که از اتاق بیرون برم. وقتی وارد رستوران شدم متوجه شدم چقدر شلوغه، میز سوشال وسط رستوران و تراس پر بود از جوانهای مو بور و خوشحال. داشتم به منو که روی تخته نوشته بودن و به دیوار نصب شده بود نگاه میکردم که جان یکی از کارمندهای هاستل جلو اومد و خودش رو معرفی کرد و گفت: تو از کجا اومدی؟ گفتم حدس بزن. از آمریکای لاتین شروع کرد رسید به اسپانیا و اروپا . وقتی گفتم ایرانی هستم گفت خیلی راه اومدی ! گفتم تو کجایی هستی؟ گفت انگلستان. گفتم به نظر راهم کوتاهتر از تو بوده. هر دو خندیدیم .

جان سفارشم رو گرفت و رفتم روی میزی که از همه خلوت تر بود نشستم. جوانتر ها مشغول بازی کردن بودن و من هم مشغول نگاه کردن به اونها. دختری که رو به روی من نشسته بود خالکوبی قشنگی روی کمرش داشت. کلمه "اقرا " رو با خط عربی زیبایی نوشته بود. ظهر هم که به سمت جزیره می اومدیم توی یه قایق بودیم. بهش گفتم از تتو ات خوشم میاد. یکهو چشماش برق زد و گفت: پس میدونی چی نوشته که ازش خوشت میاد. گفتم آره. یه نفر دیگه اومد سمت میز ما و کنار دختر رو به رویی نشست. کامبوجی بود! انقدر تو این مکان های توریستی خود مردم کامبوج رو ندیده بودیم که حضور یک نفر از کسانی که ما در کشورشون مهمان بودیم تو اون فضا عجیب و در عین حال خوشایند بود. دختر خودش رو معرفی کرد، اسمش سارا بود و از شهر آدلاید استرالیا. پسری هم که به جمع اضافه شد از پنوم پن اومده بود. پسر کامبوجی که اسمش رو نفهمیدم چی بود گفت راجع به چی حرف میزدین؟ سارا گفت تو توضیح بده.

من گفتم برام جالب بود که کسی که این کلمه رو تتو کرده حتما داستان اش رو میدونه. چون برای مسلمان ها کلمه مهمیه. بعد سارا داستان صحبت کردن خدا با پیامبر از طریق جبریل و اولین آیاتی که بر پیامبر نازل شده رو توضیح داد و چشمانش برقی زد. شروع کرد در این مورد حرف زدن که در مورد ادیان مختلف زیاد مطلب خونده. دوسال آلمان بوده و اونجا کمی هم عربی یاد گرفته. بیشتر از هرچیزی از دستخط عربی و فارسی و اینکه ما از راست به چپ مینویسیم براش جالب بود. دفتر سفرم رو نشونش دادم و سعی کرد بعضی کلمات رو حدس بزنه . با هم در مورد مولانا، شعر و جاذبه های ایران صحبت کردیم. جان هم به جمع اضافه شد و پن کیک و شکلات من رو آورد. بعد از چند دقیقه همه به سمت ساحل رفتن که اونجا خوشگذرونی کنن.

سارا گفت فردا صبح میره غواصی و اگه میخوام میتونم همراهش برم تشکر کردم و گفتم الان دیگه باید بخوابم. از جمع خداحافظی کردم و رفتم به سمت اتاق. هرچند که اون شب به خاطر سروصدای آدمها توی ساحل دیرتر از هرشبی در طول سفر خوابیدم. صبح روز بعد دیر بیدار شدم و به غواصی نرسیدم. البته اینکه شنا هم به خوبی بلد نیستم دلیل خوبی بود که همراه جمع نرم. اون روز کاملا استراحت کردم و از فضای جزیره و ساحل زیباش لذت بردم.

TELUAxCIPvAx1p9Ojee8LSzESXFViIL6m5IARnUg.jpeg

(تصویر 68 صبح زود در جزیره)

 چند صفحه از کتابی که با خودم آورده بودم نخونده باقی مونده بود. شروع به خوندن کتاب کردم که احساس کردم  حتی پنکه سقفی جوابگوی هوای دم دار داخل اتاق نیست. از تختم بیرون اومدم که ادامه کتاب رو در تراس بخونم و کمی از هوای آزاد استفاده کنم. با قدم دومی که برداشتم احساس کردم تمام بدنم تیر کشید. هنوز هم نمیفهمم چطور شد که پام روی حشره ای به اون کوچکی رفت و این حشره کی فرصت کرد من رو نیش بزنه. همه این اتفاق ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و من حتی نتونستم جیغ بزنم. خدا رو شکر همراه خودم پماد بعد از گزش حشرات رو داشتم. کف پام در همون قسمتی که حشره نیشم زده بود سوراخ شده بود و تا چند ساعت به سختی میتونستم راه برم.

اما نمیخواستم ادامه سفر بهم تلخ بگذره برای همین کتاب رو کنار گذاشتم و رفتم سمت بچه ها که در حال لذت بردن از آفتاب گرم جزیره بودن. خدا رو شکر مصی حالش خیلی بهتر شده بود و دوباره جمع سه نفره مون خوشحال و قبراق شد. عصر وقتی تاب ها و ننو های داخل آب خلوت شد با بچه ها رفتیم که ازشون استفاده کنیم. اونجا هم کلی خوش گذروندیم و من سعی کردم چند عکس و ویدیو از آسمان بسیار زیبای جزیره و ابر قشنگی که به نظرم می اومد دو روزه که از جاش تکون نمیخوره‌ ثبت کنم.

vp7MlKDC3nbRhWV9ZxLfBrBzvFWTh0Vt41a2kMzj.jpeg

(تصویر 69 آسمان کارت پستالی جزیره)

زمان انگار اونجا متوقف شده بود. به اینترنت دسترسی نداشتیم و دو روز بی خبر از بقیه دنیا و در آرامش سپری شد. شب آخر با مصی و مژده رفتیم به کافه و رستوران جزیره. بازهم تعداد زیاد جوان های اروپایی خوشحال که تیم تشکیل داده بودن برای بازی. امشب دیگه شب آخر ما در کامبوج بود و میخواستیم بیشتر خوش بگذرونیم. البته بقیه بازی میکردن و ما میخندیدیم و از خوشحالی جمع و فضا خوشحال بودیم. اما این لحظه ها خیلی زود گذشت و بعد از صرف شام و انتقال فیلم و عکس ها برای همدیگه به سمت اتاق رفتیم که بخوابیم. فردا روز خداحافظی با جزیره و کامبوج بود.

 

صبح خیلی زود بیدار شدم و از خلوتی ساحل و طلوع زیبای آفتاب لذت بردم و بازهم کلی عکس گرفتم. قایق های کوچک تازه به جزیره رسیده بودن و داشتن زباله هایی که جمع شده بود رو با خودشون میبردن و در عوض مواد غذایی تازه از شهر برای ساکنین جزیره آورده بودن. کمی به جریان آرام زندگی در این جزیره زیبا نگاه کردم. نمیتونستم احساسی مثل حسرت خوردن به این وضعیت رو در خودم پیدا کنم. به نظرم این جور فضاها هم بعد از مدتی برای افرادی که اونجا ساکن هستند یکنواخت میشه. حداقل من آدم زندگی دائمی در چنین شرایطی نیستم. اما دوست دارم هر چند وقت یکبار به صورت تفریحی چنین تجربه ای داشته باشم.

برگشتم اتاق و کوله و وسایل رو جمع کردیم و برای چک اوت به سمت کافه رفتیم. دستبند های هوشمند رو تحویل دادیم، صبحانه خوردیم و منتظر قایق های کوچک شدیم که ما رو به کشتی هایی که به سمت سیهانوکویل می رفت برسونه. با جزیره خداحافظی کردم. نه به امید دیدار دوباره. چون دلم میخواست جزیره های متفاوت دیگه ای رو ببینم و پرونده جزیره ساملوئم و هاستل مد مانکی برای من با خاطره ای خوش بسته شد. سوار کشتی تند رو شدیم و بعد از حدودا سی دقیقه به سیهانوکویل رسیدیم. مصی میدونست که شهر چقدر شلوغ و درهم برهمه برای همین چندساعت زودتر از زمان پرواز راه افتاده بودیم. مصی این بار ریسک نکرد و با اپلیکیشن GRAB ماشین اینترنتی گرفت.

شهر واقعا شلوغ بود. وضعیت آسفالت خیابان ها افتضاح بود. تقریبا در هر خیابانی چندین ساختمان  بلند  و در حال ساخت دیده می شد. بسیاری از ساختمان ها کاربری کازینو داشتن که با سرمایه گذاری چینی ها ساخته میشد. مغازه های چینی هم مثل قارج در همه جای شهر سر درآورده بودن. برق کشی خیابان ها خیلی بهم ریخته و خطرناک بود. در نزدیکی خیابانی که در ترافیکش گیر کرده بودیم آتش سوزی اتفاق افتاده بود. ظاهرا مربوط به بازاری در اون منطقه بود.

UGivHt0rQlqHiygxN5EQDn40YNvjfLFAfzUClXhk.jpeg

( تصویر 70 آتش سوزی و سیم کشی شلوغ مغازه ها )

خدانگهدار کامبوج زیبا

به هرحال با سختی از ترافیک فرار کردیم به سمت فرودگاه. فرودگاه سیهانوکویل بسیار کوچک بود. مصی قرار بود شش ماه دیگه کامبوج بمونه و اونجا کار پیدا کنه. اما همراه با ما بلیط برگشت به کوالالامپور گرفته بود که اگر احیانا مشکلی پیش اومد با ما برگرده. با توجه به خریدهایی که داشتیم مصی اضافه بار حدود 25 کیلوگرم رو از دفتر هواپیمایی ایر ایژا در شهر سیم ریپ خریده بود. چون همونطور که ابتدای سفرنامه نوشتم این خط هوایی برای بار اضافه هزینه ای جدا میگیره و اگر اضافه بار نخریده باشی حدود 50 دلار جریمه میشی. بار من و مژده روی هم 24 کیلو شد. وقتی میخواستیم کارت پرواز بگیریم خانمی که در کانتر پرواز بود پرسید نفر سوم تون کجاست گفتم دوستم یک روز دیگه از فرودگاه پنوم پن پرواز میکنه. تمام مدت مصی از دور داشت ما رو میپایید.

خوشبختانه هیچ مشکلی پیش نیومد و من و مژده از پشت شیشه با مصی آخرین خداحافظی رو انجام دادیم و رفتیم که به پرواز برسیم. اعتراف میکنم که دلم پیش مصی موند. دختر صبور و مهربانی که در طول سفر خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. شجاعتش رو بابت سفرهای تنهایی که زیاد داشته تحسین میکنم. حس نوع دوستی و دید بازی که به مسائل داشت. دختر قوی که برای مستقل شدنش تلاش زیادی کرده بود. همه اینها از مصی یک انسان فوق العاده ساخته بود. گیت باز شده بود و وقت سوار شدن به هواپیما بود. جز ما یک خانم و آقای ایرانی دیگه در پرواز بودن که دقیقا مسیری که ما در کامبوج رفته بودیم رو رفته بودن. و پرواز کوالالامپور به تهران اونها و ما هم یکی بود. هواپیما از باند فرودگاه بلند شد. تمام مدت از پنجره هواپیما به بیرون خیره شده بودم.

h2vxtYrXr3rqmvYH1Viw4Nzh9aYv7ioSaHy7n3Z5.jpeg

(تصویر 71 برفراز آسمان)

به جزیره ای که چند ساعت پیش داشتم از اونجا به آسمان نگاه میکردم و الان از آسمان و از بالای همون ابرهای پنبه ای زیبا بهش نگاه میکردم. به کامبوج زیبا نگاه میکردم و یاد لبخند مردم مهربانش افتادم. مردمانی ساده، سختکوش و بی ادعا که گذشته تلخی که داشتند رو با سختکوشی زیاد پشت سر گذاشتن. مردمی که دارن یاد میگیرن چطور از سرمایه هایی که دارن، از طبیعت زیبایی که خدا در اختیارشون قرار داده و از پیشینه فرهنگی خودشون میتونن مردمان دیگه ای از کشورهای مختلف رو جذب کنن. کشوری که زیرساخت خوبی نداره اما درهاش رو به روی تجارت با دنیا باز کرده و به سرعت در حال پیشرفته. دوباره یاد انگکور وات زیبا افتادم. خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه یکی دیگه از مقاصدی که آرزوش رو داشتم رو تونستم بالاخره ببینم. خدا رو شکر کردم به خاطر همسفران خوبی مثل مصی و مژده که تو این سفر از هرکدومشون بسیار آموختم. به همین چیزها فکر میکردم که خلبان اعلام کرد وارد فرودگاه کوالالامپور شدیم.

 

همانطور که ابتدای سفرنامه گفتم، کوالالامپور دوتا فرودگاه داره. پرواز رفت به کامبوج و الان پرواز برگشت هردو از فرودگاه دوم کوالالامپور انجام شد. هواپیما به آرامی به زمین نشست و رفتیم به سمت کنترل پاسپورت. صف خیلی طولانی بود اما خیلی سریع نوبتمون رسید. آفیسر، مهر ورود رو به پاسپورتمون زد و رفتیم به سمت قسمت خروجی. فرودگاه KLIA2  نسبت به فرودگاه دیگه کوالالامپور که پرواز رفت و برگشت به تهران از اونجا انجام شد هم خیلی بزرگتر بود و هم اینکه مغازه ها و رستوران های خیلی بهتری داشت. اما تنها چند ساعت به پرواز مونده بود و ترجیح دادیم غذا و خرید رو بذاریم برای فرودگاه KLIA . برای رفتن به فرودگاه KLIA از قسمت فروش بلیط قبل از خروج از فرودگاه، بلیط قطار به سمت KLIA رو به قیمت 4 رینگیت خریدیم. ( 2 رینگیت برای هر نفر) .

سوار قطار شدیم و در ایستگاه بعدی پیاده شدیم و وارد فرودگاه شدیم. چون خیلی گرسنه بودیم اول از رستورانی که در طبقات بالایی قرار داشت غذا خوردیم. انگار مثل روز اولی که وارد مالزی شدم باید موقع ترک کردن هم طعم تند غذای مالزی رو میچشیدم. از نودلی که خانم فروشنده گفت امتحان کنم و اگر دوست داشتم سفارش بدم مقدار خیلی کمی برداشتم و خوردم. چنان سرفه هایی کردم که فروشنده هم متعحب شده بود. از شدت سرفه زیاد چشمهام رو بسته بودم و فقط میخواستم آب بخورم. یک بطری آب برداشتم و به سرعت خوردم. وقتی صورت حساب رو دیدم متوجه شدم پول آب معدنی که هم من و هم مژده برداشته بودیم از مجموع غذای هر دوتا مون 60 درصد گرون تره!!! تازه اونجا بود که متوجه شدم آب معدنی از رشته کوه های آلپ و برای کشور سوئیس بود و دلیل گرون بودنش همین بود. چند ساعت زمان مونده به پرواز رو صرف خرید کردیم. در تمام طول سفر دلم بستنی میخواست و هیچ جا در کامبوج بستنی ندیدم. توی فرودگاه مژده بستنی پیدا کرد و منو مهمون کرد. باید بگم که بعد از مدتها خوردن بستنی شکلاتی حسابی چسبید.

5vZURPRqAJOXZYke9S9jk9YxkVbob7Io5eteQZR6.jpeg

(تصویر 72 بعد از مدتها بستنی)

 بعد از چند ساعت فرودگاه گردی آماده سوار شدن به هواپیما شدیم. پرواز با هواپیمایی ماهان انجام شد. هواپیما از بین ابرها و باران و صاعقه رد شد و اوج گرفت. پرواز خوب و راحتی بود و پذیرایی هم عالی بود.

BfGixpDKp6u6dFatWtm7c3MnzL6UkWv4guaueU9A.jpeg

(تصویر 73 پذیرایی شام هواپیمایی ماهان)

باید قبول میکردم که سفر تموم شده. سعی کردم از سفر یاد بگیرم صبور بودن رو. با آغوش باز برم به سمت اتفاقات غیرمنتظره. کامبوج و مردمانش به من درسهای خوبی دادن. دلم میخواست همه اون چیزی که یاد گرفتم رو در کشور خودم پیاده و بومی سازی کنم. سفر فقط برای من تفریح نبوده و نیست . سفر کلاس درسه. دلم میخواست زمانی برسه که بتونم دانسته هام رو عملی کنم. یه ضرب المثل چینی میگه " فقط شنونده نباش ، برو و با چشمان خودت همه جا رو ببین" . من در کودکی فقط شنونده داستانهای دیگران بودم. بزرگ شدم، رفتم، دیدم و الان منم که داستان هام رو برای دیگران تعریف میکنم.چشمهام داشت بسته میشد و خواب به سراغم اومده بود. دلم گرم بود از اینکه دارم به خونه برمیگردم و میدونستم بهترین دوستم توی فرودگاه منتظرمه تا من رو به خونه ببره. چشمهام رو بستم و خاطرات سفرم رو برای همیشه توی ذهنم ثبت کردم.

 

 

 

 

هزینه های سفر:

  • 600 دلار دستمزد مصی بود که شامل بلیط انگکور وات، تمام حمل و نقل ها و صبحانه ها بود.
  • 6میلیون و 100 هزار تومان برای 4 پرواز ( دو پرواز از تهران به کوالالامپور و برعکس و پرواز از کوالالامپور به سیم ریپ و برگشت از سیهانوکویل به کوالالامپور)
  • حدود 400 دلار هزینه غذا و خرید سوغاتی
  • هیچ کدوم از وعده های غذایی بیشتر از 5 دلار نشد. نوشیدنی مثل آبمیوه طبیعی و نوشابه بین 1تا1.5 دلار قیمت داشتند.

 

نکات سفر :

  • برای رزرو هاستل، هتل و اقامتگاه دو تا اپلیکیشن کاربردی وجود داره. Hostelworld و booking. اپلیکیشن بوکینگ روی گوشی های سامسونگ اپ مجزایی به نام booking.com for Samsung داره که تخفیف های خوبی برای بعضی هتل ها و اقامتگاه ها به صورت اختصاصی برای کاربران سامسونگ داره.
  • اگر اقامت هاستل رو انتخاب میکنید در نظر داشته باشید که اکثر  هاستل ها اتاق یک نفره و دو نفره هم دارند. شاید هزینه کمی گرون تر بشه اما برای افرادی که اتاق اشتراکی دوست ندارند ولی همچنان اقامت هاستلی رو ترجیح میدن گزینه خوبیه.
  • قبل از سفر نقشه آفلاین شهرها و جایی که قراره ببینید رو حتما دانلود کنید. من از اپلیکیشن maps.me  استفاده کردم.
  • در مالزی حتی نوشیدنی های تلخ هم شیرینن! تندی غذاها هم نیاز به گفتن نداره. اگر با این موارد مشکل دارید یادتون نره قبل از سفارش دادن تاکید کنید که شکر اضافی برای نوشیدنی یا فلفل و ادویه برای غذاها رو استفاده نکنن.
  • در کامبوج اگر میتونید از فرودگاه سیم کارت بخرید به همراه اینترنت.استفاده از اپ هایی مثل اوبر و گرب برای سفارش وسیله نقلیه هم در مالزی و هم در کامبوج خیلی رواج داره.
  • در کامبوج توصیه میکنم از اپلیکیشن pass app برای گرفتن توک توک یا تاکسی استفاده کنید. قیمت ها از GRAB ارزان تر هست. و روی وسایل نقلیه ای که از این اپ استفاده میکنن برچسب نارنجی رنگ اپلیکیشن قرار گرفته
  • اسپری ضد حشره و پماد بعد از گزش رو حتما همراه خودتون داشته باشید به شدت به کار میاد.
  • برای جایی مثل انگکور وات که باید زمان گذاشت و از دست دادن حتی یک معبد هم حیفه، سعی کنید بلیط رو روز قبل تهیه کنید. اینطوری بخشی از معابد رو عصر میبینید و غروب زیبای انگکور وات رو هم تجربه میکنید.همچنین چوون در طول روز هوا به شدت گرم میشه آب به همراه خودتون داشته باشید. ترجیحا برای دیدن انگکور وات تور تهیه کنید. در هر قسمت توضیحات راهنما رو به خوبی گوش بدین و با ماشین یا توک توک مسیر بین معابد رو طی کنید.
  • برای رفتن به کوهستان بوکور صبح خیلی زود باید راهی بشید. به هیچ عنوان از توک توک استفاده نکنید. جاده کوهستانی مناسب توک توک نیست و زمان زیادی هم تلف میشه. اگر میتونید تور کوهستان بوکور رو تهیه کنید تا بتونید از همه دیدنی های اون منطقه بازدید کنید.
  • نقشه های کاغذی که در اقامتگاه ها یا آژانسها وجود داره رو تهیه کنید. دیدن کروکی های مکان های گردشگری روی نقشه دید بازتری به شما از جایی که قراره برید رو میده. نقشه ها بعدا به عنوان یادگاری هم به کار میان.
  • دفتر کوچکی همراه داشته باشید برای ثبت لحظاتی که ممکنه فراموش بشن. باور کنید چند ماه یا چند سال بعد از سفر با خوندن سفرنامه کوچکی که نوشتید لبخند به لب تون میاد و خاطرات براتون مرور میشن. کسی چه میدونه شاید این دفتر برای نوادگان تون هم به یادگار موند (;

 

نویسنده : ستاره 

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر