زوج مهربان روس :
به چند ماه قبل برمیگردیم. از آشناییمان با آناستازیا و رومن برایتان بگویم. در کوچسرفینگ به دنبال میزبانی در مسکو بودیم که چشممان به این زوج جوان خورد. از تعداد رفرنسهایی درج شده در پروفایلشان معلوم بود که خیلی اهل سفر هستند و شاید بتوان وجه مشترکی بینمان یافت. مهمتر از همه، اینکه به ایران آمده بودند و چند دوست ایرانی هم داشتند. تمامی اینها، دلیلی برای شروع به نوشتن درخواست برای آناستازیا شد.
خیلی زود جواب داد و شماره ی تلگرام و واتس اپش را به همراه و لیست بلند بالایی از باید ها و نبایدهای روسیه، برایمان فرستاد. طی این چند ماه مانده به سفرمان، در اینستاگرام پیگیر یکدیگر بودیم. درباره ی روشهای رفتن از مسکو به سنت پترزبورگ و اینکه کدام راه بهتر است، از او پرسیدیم و به این نتیجه رسیدیم که قطار، روش جذابتری است. درباره ی خرید بلیط در هنگام ورودمان به روسیه پرسیدم و راهنمایی خواستیم، آناستازیا گفت که امکان خرید چند روز قبل از حرکت وجود دارد ولی ممکن است قطار پر شود و دچار مشکل شوید. گفت میدانم ایرانیها نمیتوانند با کارتهای اعتباریشان از سایت های خارجی خرید کنند و اگر بخواهید برایتان خرید را انجام میدهم و زمانی که به مسکو آمدیم پولش را حساب کنیم!
(آناستازیا و رومن، رفاقتی که مدتها قبل سفر، تا امروز همچنان ادامه دارد...)
با خودم گفتم، مارا ندیده نشناخته میخواهد دویست دلار برایمان بلیط بخرد! اولین نگاه من به مردم روس، که از اخلاق سرد و روحیه ی خشنشان زیاد شنیده بودم، تغییر کرد و این مختصری بود از آشنایی ما با این زوج دوستداشتنی.
صبح روز بعد، کنسرو لوبیا و قارچ ، میوه ای که همراه داشتیم را به عنوان صبحانه خوردیم.
(نمونه ای از صبحانه هایی که برای خود در هاستل آماده میکردیم)
پس از آنکه سراغ چند مرکز خرید که حراج پایان فصل دارند را از آناستازیا گرفتیم، راهی یکی از آنها شدیم. خوشبختانه ماه مارچ است و آخر زمستان ، بالطبع میشود خریدهای مناسبی را در حراجهای پایان فصل داشت. قبل از اینکه سرمان فریاد بکشید که مگر سفر برای خرید کردن است؟! خودم اقرار میکنم که خوشبختانه نه تنها من اهل خرید و وقت گذراندن در مراکز خرید نیستم و بلکه همسرجان هم این خصلت خوب را دارد! ولی اینبار از بابت خرید کفش مجبور به آمدن به مرکز خرید شدیم و انصافا یکی از بهترین خریدهایی بود که تا الان داشتیم. قبل از سفر کاپشنهای پر را در منیریه ی تهران قیمت گرفته بودیم که بالای چهار میلیون تومان بودند و ما با قیمت به مراتب پایینتر و با تنوعی بینظیر از کاپشن های پر در این فروشگاه ها مواجه شدیم . قیمتهای به قدری مناسب بود که اگر اهل بیزینس بودیم میشد چندتایی کاپشن و پالتو همراه خود به ایران بیاوریم تا خرج سفر در آید!
کفشی بسیار سبک با لایه ی نازکی از خز به قیمت 4000 روبل برای خود و کاپشنی برای همسر جان و خودم خریدیم. کاپشنهای پر با وزنهای مختلف و از پرهای پرندگان گوناگون فروخته میشد، بینهایت سبک و گرم بودند و مناسب هوای سرد روسیه. کاپشنی که گرفتم به حدی گرم بود که در طی سفر و حتی در کولاکهای روسیه، نیازی به پوشیدن چند لایه پولیور نبود، به تن کردن یک پیراهن نازک با این کاپشن کافی بود تا از سرما در امان باشیم.
ناهار را در رستوران محلی پایین هاستل با منظره ی پارک مجاورش، خوردیم. نکته ی جالبی که در خیلی از رستورانهای محلی روسیه دیدم ، این بود که شما بابت حجم غذایی که میخوردید پول میدادید مثلا برای هر صد گرم از خوراک گوشت اردک 130روبل باید پرداخت میکردید. خودتان میتوانستید از پشت ویترین رستورانها به خدمتکار اشاره کنید که کدام قطعه از گوشت یا هر غذای دیگری را میخواهید و در آخر آنرا وزن میکردنند و به اندازه ی مصرفی که داشتید، پول را پرداخت میکردید. کیفیت غذاها خوب و به نظرم از غذاهای فست فودی قطعا بهتر و سالمتر بودند.
( در ایران نمیتوانستم اسم دو بشقاب بالا را ناهار بگذارم! ولی در روسیه این حجم غذا، ناهار ما بود( بشقاب بالا گوشت اردک با تکه های بادام و سس مخصوص، بشقاب پایین خوراک گوشت و کرفس با سس مخصوص!) مجموعا 530 روبل شد. ))
کمی در خیابانها قدم میزنیم، این جذابترین تفریح ماست، دیدن مردم و جریان زندگی آنها برایمان بسیار جذابتر از صدها موزه و آثار تاریخیست.
دورهمی ایرانی-روسی-آلمانی :
شام امشب را میهمان آناستازیا هستیم. شبِ قبل به ما پیامی داد که همسرش، رومن یک زوج آلمانی را هم دعوت کرده و از ما اجازه خواست که اگر شما مشکلی نداشته باشید آنها هم باشند وگرنه میزبانی آنها را کنسل کند! گفتم خانه ی خودت است آناستازیا و البته ما هم دوستان جدید ژرمن پیدا میکنیم پس چه چیز بهتر از این، که آنها هم در این مهمانی کنارمان باشند.
ساعتی قرارمان ،19:30 جلوی درب منزلشان بود. لوکیشن خانه را برایمان فرستادند. فاصله ی ایستگاه مترو تا آپارتمانشان کمتر از 20 دقیقه بود پس با خیال راحت با کفش سبکِ نُو که لذت قدم زدن را برایم چند برابر کرده بود به سمت منزلشان حرکت کردیم و راس ساعت درب آپارتمان را زدیم .
(در مسیر خانه ی آناستازیا و رومن)
کلید های آیفون بنظر متعلق به دوران شوروی بودند. کمی به کلیدها خیره شدیم و به این فکر میکردیم که طریقه ی استفاده از این کلیدها به چه صورت است؟! بعد از زدن چند زنگ اشتباه و البته شنیدن چند کلمه ی روسی که همان بهتر که نفهمیدیم شاید فحشی نثارمان کردند، متوجه شدیم که برای به صدا در آمدن زنگ واحد مورد نظر، باید کلیدهای ترکیبی زده شوند تا میزبان در را به رویتان باز کند.
تصور کنید آپارتمانی که که خوشبینانه اش متعلق به هفتاد سال پیش است و آسانسوری قدیمی، که خدا میداند با صد سلام و صلوات چطور به طبقه ی ششم رسیدیم . این اولین باریست که پا در منزل یک خارجی مهمان هستیم. دل را به دریا میزنیم و هیجانی داریم وصف ناپذیر از دیدن رومن و آناستازیا که ماههاست به صورت مجازی در ارتباط بودیم.
با خوشرویی درب را باز میکنند . بعد از خوش و بش، جزییات خانه از اتاق خواب تا سرویس بهداشتی را نشانمان میدهند و میگویند راحت باشید، فکر کنید خانه ی خودتان است.
بگذارین خانه را توصیف کنم:
درب ورود شامل دو درب مجزاست، به دلیل عایق حرارتی و در امان ماندن از سرمای سوزناک زمستان به این شکل ساخته شده البته تمام خانه های روسیه در این مورد مشترک هستند. کل فضای خانه، به زور به سی متر میرسد . از درب که وارد میشوی، کفش و لباس ها را در راهروی کوچک میگذاری و پیش رویت سمت راست آشپزخانه ای شلوغ و کوچک(شلوغ که میگویم منظورم تعداد وسیله های زیاد در فضای کم است نه اینکه بهم ریخته و نا منظم باشد) و سمت چپ اتاقی که هم پذیرایی است هم اتاق کار هم خواب، تختی دونفره در گوشه ی اتاق، کاناپه ی بزرگی در سمت دیگر اتاق و جلویش یک میز ساده است. حقیقتا از این حجم سادگی سورپرایز میشویم.
دست و رویمان را میشوییم و به آشپزخانه میرویم. درب یخچال پر است از مگنتها و یادگاریهای کشورهای مختلف، حدسمان درست بوده ، آناستازیا و مارک از آن سفر بروهای حرفه ای هستند که خرید خانه ای لاکچری و داشتن ماشین جز الویتهایشان نبوده و در سفر زندگی میکنند. جالب تر آنجاست که بدانید شب قبل، از سفر ایتالیا برگشته اند و امشب میزبان چهار نفر هستند! تصور کنید من و شمای ایرانی را، مگر میشود تازه از سفر برگردی و مهمانداری کنی؟! آن هم از نوع خارجی!
گفتیم کمک میخواهید؟ بدون معطلی گفتند بله، و ما فهمیدیم در معاشرت با خارجی ها تعارف جایی ندارد و وقتی حرفی را میزنی به این معناست که از صمیم قلب به انجام آن کار رضایت داری. من سیب زمینی پوست میکندم با رومن همکلام شدم، همسرجان هم با آناستازیا مشغول درست کردن سوپ بورش که غذای معروف روسیه ست، شدند. سوپ بورش شامل کلم قرمز، پیاز، سیر، گوشت قرمز، هویج و... است و البته اصلی ترین آیتم این سوپ، خامه ی ترش است .
در فیلم زیر، آناستازیا مراحل تهیه ی سوپ بُرش را توضیح میدهد:
در آشپزخانه شان چند چیز ایرانی مثل زعفران ایرانی و نبات و هل ایرانی هم پیدا میشد، که معلوم بود سوغاتیهای سفر ایران است.. همه چیز ایران را به جز آشغال ریختن های در طبیعت و رانندگی ایرانیها، دوست داشتند. از سفر اخیرشان به ایتالیا برایمان گفتند و از اینکه چقدر عاشق سفر هستند و کوچسرفینگ را مدتهاست تجربه میکنند، هم میهمان میشوند هم میزبان. میگفتند، خانوادهایشان سرشان کلی غر میزنند که چرا مهمان غریبه به خانه می آورید، ولی آنها توجهی نمیکنند و همچنان به ارتباط با مردم کشورهای مختلف و درک فرهنگهای یکدیگر ادامه میدهند.
یک ساعتی گذشت و زوج جوان آلمانی هم به جمع ما اضافه شدند و چون همراهشان سوغاتی از آلمان نیاورده بودند، کمی میوه و بستنی برای مهمانی امشب خریده اند. ما هم که سوهان ویژه پر پسته را به عنوان سوغات برایشان آورده بودیم. این زوج آلمانی برای سر زدن به یکی از اقوامشان به سنت پترزبورگ رفته بودند و تصمیم داشتند که چند شب هم در مسکو بمانند.
سفره، سوپ و نان را با همراهی هم آماده کردیم. جو به قدری صمیمی بود که انگار سالها از دوستیمان میگذرد. بعد از شام هرکدام درباره ی کشور خودمان و مشکلاتمان گفتیم. از تصوری که آن زوج جوان آلمانی در ذهنشان از ایران داشتند و من با نشان دادن کلیپهای مختلف از اصفهان و شیراز تا لاهیجان و رشت تلاش میکردم که به آنها بفهمانم ایران واقعی کجاست.
از پروفسور سمیعی که مدتها در آلمان مشغول طبابت و آموزش پزشکان است گفتیم. گفتند که از سطح بالای پزشکی ایران زیاد شنیده اند. و در عوض چیزی که از روسیه شنیده بودند، رانندگی بی قانون و تصادف های وحشتناکی که ویدیوهایش در شبکه های اجتماعی وایرال شده بود. بعد از اینکه از شغلم گفتم و اینکه در شرکت بزرگ تولید شامپو مشغول هستم نگاهی به موهای من کردند و با تعجب گفتند: « مجید از این شامپوی خودتون به سرت زدی که اینجوری موهات کم شده» قیافه ی من بعد از شنیدن این جمله دیدنی بود. لُپ هایی که شبیه به لبوهای لبوفروش چهاراره ولیعصر سرخ شده. عکس دایی های عزیزم را از تلفن همراهم نشانشان دادم که ثابت کنم آن شامپو ها این بلا را سر موهای من نیاورده اند! :) و این میراث ژنتیکی است که دایی ها هم به آن دچارند. بلیطهای قطار پر سرعت مسکو-سنت پترزبورگ را تحویل گرفتیم و مبلغ 11500 روبل را که برای مسیر رفت و برگشت به ازای دو نفر بود را در پاکتی گذاشتم و به آناستازیا دادم.
چای روسی خوردیم. کلی از چای تعریف کردند که نوع خاصی از چای است و نمیدانستند که خودمان از مهد چای ایران زمین یعنی لاهیجانیم.
چای را با سوهانها میخوردند و کلی لذت میبردند. پسر جوان آلمانی که دیگر چیزی از سوهانها باقی نگذاشته بود. چند ساعت شب نشینی کنار دوستان جدید با کلی تجربه ی شیرین به انتها رسید. با استفاده از یاندکس تاکسی و با پرداخت 200روبل به هاستل برگشتیم. یک جفت دمپایی کنار تختمان بود و پرده ی کپسول پایین بسته شده بود که فهمیدیم مسافر جدیدی به هاستل آمده. با تلاش فراوان که مبادا مزاحمتی برایشان ایجاد کنیم لباسها را عوض کردیم و خوشحال از روزی که پشت سر گذاشتیم به خواب عمیقی فرو رفتیم.
ووروبیوو و هفت خواهر مسکو !:
روزی دیگر شروع شده و با صبحانه ای که خودمان در هاستل درست میکنیم، آماده میشویم که جای جدیدی از شهر را کشف کنیم. باور کنید اگر خودتان صبحانه را در سفر آماده کنید نه تنها از نظر اقتصادی به صرفه است ، بلکه مزه اش هم زیر زبانتان چند برابر لذتبخش تر میشود.
ووروبیووو! اسم جالبی دارد. بگذارید کمی درباره اش برایتان بگویم بعد برویم سراغ داستان امروز.
روزگاری مغولها و تاتارها و لهستانی ها روی این تپه می ایستادند و به شهر زیرپایشان نگاه میکردند و نقشه ی فتح شهر را میکشیدند .
حدود پانصد سال پیش شاهزاده سوفیا این دهکده را از کشیشی به اسم وروبی خرید و بعد از آن تبدیل به اقامتگاهی برای تزارهای روس شد. اما قرن بیست و یک برای مسکو دورانی طلایی بود. اسم این تپه در اواخر قرن نوزدهم به نام تپه ی لنین برای گرامیداشت رهبر انقلاب اکتبر تغیر پیدا کرد. اواسط قرن بیستم، دانشگاه معروف ام.اس.یو روی این تپه ساخته شد. روبروی دانشگاه میتوانید تپه ی گنجشکها و آنسوی رود مسکوا، میتوانید استادیوم لوژنیکی(بزرگترین استادیوم روسیه) جایی که ستارگان بزرگ موسیقی همچون مایکل جکسون در آن اجرا داشتند، را ببینید.
اما از داستان امروز بگویم. برای رفتن به تپه ی گنجشکها کافیست خودتان را به ایستگاه مترو ووروبیووی گوری برسانید. از ایستگاه که خارج میشوید ورزشگاه بزرگ لوژنیکی را مقابلتان میبنید. اگر اهل پیاده روی هستید که خوش به حال شماست چرا که مسیری زیبا در انتظارتان است وگرنه میتوانید سوار بر تله کابین شوید و به تپه ی گنجشکها بروید. هوا آفتابیست ولی سرمایی سوزناک روی صورت میکوبد که روشن بودن موبایل در آن بدون استفاده از پاوربانک میسر نیست و صورتهایمان را با شال پوشانده ایم فقط یک جفت چشم بیرون است تا راه جلوی راهمان را ببینیم ولی ارزشش را دارد.
(پله های مسیر مترو تا تپه ی گنجشکها که میتوانستیم با استفاده از تله کابین طی کنیم)
وقتی کلی دانشجو را میبینیم که دامنه ی این تپه را بالا میروند، ما هم انرژی میگیریم. برای اینکه تعداد و شیب پله ها را بیشتر درک کنید بهتر است این پله و شیب را با پله های قلعه رودخان مقایسه کنم تا ملموس تر باشد. از پله ها که بالا میرومیم با خودمان فکر میکنیم که چه تصویر رویایی میشود بهار این تپه و رد شدن از درختان سرسبز، دانشجویانی که از این تپه بالا میروند، چه لذتی میبرند تا به کلاسهایشان برسند و البته عجیب است که وسط زمستان چطور میشود از این پله ها بالا رفت یا بهتر است بگویم که اصلا زیر خروارها برف و سرمای استخوان سوز زمستان روسیه چطور میشود پله ها را پیدا کرد که روی آنها راه رفت. خوشبختانه زمانی که ما در روسیه بودیم تمام برفها آب شده بود و فقط کناره های پیاده رو ها میشد گهگاهی کوپه ای از برف دید. بالاخره نفس نفس زنان به بالای تپه رسیدیم.
ساختمان دانشگاه ملی مسکو روبرویمان خودنمایی میکرد این ساختمان یکی از هفت خواهر های معروف مسکو است . هفت خواهر؟!
غیر ممکن است مسکوگردی کنی و یکی از هفت خواهر جلوی چشمانت ظاهر نشود ! درست شنیدید . اواسط قرن نوزدهم بود که استالین دستور ساخت هشت آسمانخراش را در مسکو داد که شاید رقیبی برای نیویورک شود. معماری این ساختمان ها بسیار شبیه به هم بوده و البته ساخت یکی از این هشت خواهر به دلیل مرگ استالین متوقف شد .
این هفت خواهر مسکو عبارتند از :
- ساختمان دانشگاه دولتی مسکو
- هتل اوکراین
- ساختمان وزارت خارجه روسیه
- مجتمع مسکونی واقع در بلوار کاتلنیچسکایا
- هتل لنین گراد
- مجتمع مسکونی واقع در میدان کودرینسکایا
- ساختمان اداری-مسکونی برج دوشکین
محو تماشای ساختمان دانشگاه ملی مسکو که آنطرف خیابان بود شده بودیم که دیدیم عده ی زیادی روی تپه ای ایستاده بودند و عکس میگرفتند. بله اینجا همان وییو پوینت تپه ی گنجشکهاست مشرف به کل شهر. چند دقیقه ای خشکمان میزند از این همه عظمتی که پیش رویمان است.
نیروگاه های بزرگ مسکو با آن دودکشهای سر به فلک کشیده شان از یکسو ، و از سوی دیگر آن آسمانخراش های بلند محله ی مسکو-سیتی و ابرهایی که با سرعت از روی شهر میگذرند. انگار ابرهای مسکو برای رفتن به جایی عجله دارند که اینچنین با سرعت در حال حرکتند. منظره ی شهر را با خوردن آجیلهایی که در بسته های کوچک از قبل آماده کرده بودیم ادامه دادیم و سری هم به محوطه ی جلوی دانشگاه زدیم. هنوز کُپه های برف در باغچه های دانشگاه دیده میشد و حس زمستان و سرمایش را میتوانستیم حس کنیم.
(تپه ای که بالا آمده ایم و مغرور از این راهپیمایی، به مسکو نگاه میکنیم...)
جوی های آبی که از ذوب شدن برفها روی آسفالت ایجاد شده بود، در کنار آسمان آبی مسکو، منظره ی بی نظیری را ایجاد کرده بود. تصمیم گرفتیم به سمت مسکو-سیتی برویم که مرکز تجاری و مدرن روسیه است.
(دانشگاه ملی مسکو...)
چند روش برای رفتن به این محل وجود داشت ولی همیشه استفاده از مترو معقول و به صرفه نیست چون تعداد خطوطی که باید عوض میکردیم تا به مسکو سیتی برویم زیاد بود، پس با استفاده از یاندکس-تاکسی مقصد را مشخص کردیم، هزینه ی 190 روبل برای رفتن به این مقصد نمایش داده شده بود، که رقم مناسبی است. لازم است بگویم اگر محل دقیق خود را روی نقشه ی یاندکس-تاکسی نشانه گذاری کنید دیگر نیازی به تماس تلفنی با راننده نیست. هیچ راننده ی تاکسی را ندیدم که انگلیسی را حتی در حد اعداد بداند. البته نیازی هم نیست انگلیسی بدانند، مگر راننده های تاکسی نارنجی ایرانی انگلیسی میدانند؟!
به مقصد رسیدیم اما جایی نبود که انتظارش را داشتیم!!
اطرافمان تا چشم کار میکرد، پر بود از اتوبان های بزرگ. به حالت اعتراض به راننده که :«داداش اینجا وسط اتوبان چرا پیاده مون کردی؟» و با زبان بی زبانی به ما فهماند که تو مقصد را اینجا زدی! نگاهی به گوشی و لوکیشن کردم دیدم راست میگوید . گفتم پول بیشتر میدهم من را به آن سمت ببر (حالا فکرش را بکنید که نه او انگلیسی میداند نه من روسی و با هزار بدبختی با گوگل ترنسلیت باهم کلنجار میرویم) و او هم با همان زبان بی زبانی میگوید زودتر پیاده شوید، مسافر دیگری دارم.
(ما با نگاهی دوخته به آسمانخراشها از پل عابر پیاده ...)
پیاده میشویم، به اطرافمان نگاه میکنیم تا شاید کسی را پیدا کنیم برای کمک گرفتن، پیرمردی تاجیک کنار اتوبان درحال کار است. نزدیکش میشویم و کمک میخواهیم که چگونه از شر این اتوبان خلاص شویم؟میگوید دنبالم بیایید، کمی باما هم مسیر میشود، بعد از پانصد متر پیاده روی، میگوید از اینجا به بعد راهی نمانده این مسیر را مستقیم بگیرید بروید به مقصد میرسید. ما هم با تعارف کردن کمی آجیل و لبخند از پیرمرد تاجیک تشکر و از او خداحافظی میکنیم.
ساختمانها و آسمانخراشهای بلند که مرا یاد فیلمهای مرکز تجارت جهانی نیویورک می اندازد. نیم ساعتی در پاساژها و لابلای این ساختمانها قدم میزنیم و آفتابی که با تن نازی از لابلای آسمانخراشها پایین میرود را نظاره میکنیم.
چشمم به ساختمانی خیره میشود که در زمان انتخاب هاستل برای رزروش مردد بودم ولی هاستل دیگری را رزرو کردم، از اینکه اقامت در این برج را تجربه نکردم حرص میخورم. شاید دلیلی شود که دوباره به مسکو بیایم و در این هاستل با منظره آسمان خراشها اقامت کنم، اسم این هاستل آیکون است و اگر لذت اقامت در این هاستل را چشیدید مرا بابت این پیشنهاد دعا کنید.
(نمایی از آسمان خراشهای مسکو-سیتی و نورپردازی آنها در شب)
ماجرای زندگی مسالمت آمیز گربه و هَمِستِر!:
با اوینجی تماس میگیریم و قراری در نزدیکی مترو میگذاریم .اما کمی از ماجرای این خانواده ی روس برایتان بگویم و بعد به سراغ ماجراهای امشب برویم.
دو ماه قبل از سفر به روسیه و در حالی که در کوچسرفینگ مشغول جستجوی میزبانها و خواندن پروفایلشان بودم، پروفایل اوینجی توجه من را جلب کرد که خانواده ای چهارنفره که سفرهای زیادی رفته اند، ظاهرا اینها هم از سفر بروهای حرفه ای بودند. این خانواده دو دختر به اسمهای آلیسا که ده ساله و کسینیا هشت ساله داشتند. پیامی به اوینجی برای دوستی و ملاقات در مسکو برای دوماه آینده دادم. البته هم که کسی از برنامه ی دوروز آینده ی خود خبر ندارد و نمیشود با قاطعیت برنامه ریزی کرد چه برسد به دو ماه آینده. چند روز بعد پیامی از طرف اوینجی دریافت کردیم که درخواست ما را قبول کرده و میگوید اتفاقا تولد همسرم هم نزدیک به همان تاریخ است وشاید جشن تولدی با ما برای همسرش بگیرد. خیلی دلش میخواهد با یک زوج ایرانی آشنا شود، چون هیچ تصوری از ایران نداشت و اصلا دلیل قبول میزبانی اش همین اسم ایران بود، قرار شد هفته ی قبل از سفر، زمان ملاقات را نهایی کنیم...
برگردیم به ادامه ی سفرنامه. ساعت حدود 8 شب بود و نزدیکی مترو قرار گذاشتیم. به ما پیام داد که در خروجی یکی از ایستگاه ها منتظرمان است ولی به این نکته دقت نکرده بودیم که بعضی از ایستگاه ها میتواند حتی ده خروجی مختلف داشته باشد، این نکته را یاد آوری کردم که برای شما مشکلی شبیه به ما پیش نیاید. ما از یکی از خروجیها بیرون آمدیم و بعد از کلی پیام که مابین یکدیگر ردو بدل کردیم، توانستیم اوینجی را ببینیم. مردی قد بلند،چشم آبی، لاغر اندام و نمونه ی یک روس واقعی. او در شرکت نوتلا شعبه ی مسکو کار میکرد و چند سالی در کشورهای مختلف اروپا و یک سال هم در کالیفرنیا زندگی کرده بود. خانه ای در خارج از شهر مسکو داشت.
از ایستگاه مترو به سمت پارکینگی که ماشینش را پارک کرده بودیم رفتیم. در راه از دخترهایش گفت، آلیسا رقص باله کار میکرد و ژیمناستیک کار بود، کسینیا هم تئاتر کار میکرد. در مسیر خانه، از زندگی خانوادگی اش گفت و درباره ی برنامه ی سفرمان پرسید و جاهایی که باید رفت و دید. مقاصدی که او میگوید را با سر تکان دادن به این معنا که اوکی میرویم، تایید میکردیم.
به پارکینگ میرسیم و سوار ماشین اوینجی به سمت خانه اش که یک ساعتی با مسکو فاصله دارد حرکت میکنیم. ماشین را کنار مغازه های گل فروشی توقف میکند، ظاهرا جایی شبه به بازار گل محلاتی تهران خودمان است که گل های تازه را با قیمتهای مناسب میتوان خرید .میگوید چند دقیقه بنشینید من چند شاخه گل برای همسرم بگیرم و بیایم.در این فرصت من هم پیاده میشوم تا سری به گل فروشی بزنم و چند شاخه گل بخرم، قیمتهای نجومی است ولی انصافا گلهای خیلی زیبایی هستند، خیلیهایشان را تابحال ندیده ام.
چند دسته گل را قیمت میگیرم و دسته گل لاله ای که تلفیقی از رنگ زرد و نارنجی است را انتخاب میکنم، از دور به خانوم جان نشان میدهم. همینطور که از دور در حال تاییدیه گرفتن از خانوم برای خرید این گل هستم، صدای به من میگوید«نوروز مبارک»!! من برمیگردم که چه کسی در این غربت، نوروز را به من تبریک میگوید!
فروشنده ی گل فروشی بود که نوروز را تبریک گفت. اهل تاجیکستان است و به همراه همسر و پسرش این گل فروشی را اداره میکنند، از اینکه همزبانی در این ناکجا آباد تبریک سال نو میگوید کلی ذوق میکنم. از احوالش و زندگیش در مسکو میپرسم، مسلمان واهل سنت است و چندین بار به ایران آمده و ایران را دوست دارد، این همزبانی باعث شد که تخفیف خوبی هم برای خرید آن دسته گل به من بدهد.
چه ترافیکی وحشتناکی در این اتوبان است، شبیه اتوبان همت خودمان انگار ماشینها قفل شده اند، البته در این ساعت اوج ترافیک، وجود این تعداد اتومبیل، کاملا عادی بود.
در طی مسیر از اوینجی پرسیدم: « اگه فضولی نباشه چطور محل کارت وسط شهره و خونتون اینقد دوره؟ بچه ها سختشون نیست ؟ اصلا امکانات شهر توی محل شما هست؟» گفت با آن پولی که برای خرید خانه کنار گذاشته بودم، میتوانستیم خانه ای کوچک در مسکو بخریم ولی حالا در اینجا خانه ای بزرگ به همراه دو اتاق خواب برای بچه ها داریم و از نظر امکانات و کیفیت آموزشی و سالنهای ورزشی شرایط این محل خیلی بهتر از مسکو است، برای شرکت در بعضی از کلاسهای دنس و تئاتر، میتوانم خودم، بچه ها را به مسکو میبرم. خانه های مسکو اکثرا قدیمی هستند، ساختمان های نوساز هم، قیمت خیلی بالایی دارند. در حالی که خانه ی ما نوساز و بزرگ است.
یک ساعتی در راه بودیم به آپارتمان اوینجی رسیدیم.
درب را که میزنیم، دختر کوچولوهای زیبایش با جیغ و فریاد از ذوقِ آمدن پدر در را باز میکنند ، مارا که میبینند شوکه میشوند، فکرش را نمیکردند که پدر با مهمان هایی غریبه آن هم با موی سیاه به خانه بیاید. ما را که دیدند، یکی رفت سراغ گربه ی پرشین پشمالوی بزرگ به بغل آمد و به روسی جملاتی به پدر گفت. و اوینجی رو به ما کرد که آلیسا گربه اش را معرفی میکند. آن یکی هم با توپی که یک همستر بزرگ داخلش درحال بازی بود آمد و شروع کرد به معرفی هَمِسترش( نوعی جونده از خانواده ی موشها ولی بسیارفانتزی تر) به ما. همسر اوینجی هم آمد ،مهربان خوش خنده جوری که از خنده ی از ته دلش خنده ات میگرفت، گل ها را به همسرش، اولیسا دادیم و تولدش را تبریک گفتیم.
انگلیسی نمیدانست و اوینجی مترجم بین ما و همسرش شده بود. دخترها از ذوق آمدن مهمان به اینطرف و آنطرف میپریدند. مگر اجازه میدادند که کفشهایمان در در بیاوریم!
وارد خانه شدیم. نسبت به خانه ی آناستازیا که به سی متر هم نمیرسید، این خانه لاکچری بود . اوینجی شروع کرد جزیئات خانه را نشانمان دادن. نمیدانم ظاهرا رسمشان است که مهمان در بدو ورود، کل خانه را ببیند تا حس راحتی بیشتری کند! سوغاتییمان را که سوهان فرد اعلا حاج حسین بود، برای نشان دادن اینکه این رسم ما ایرانیهاست که خانه ی کسی دست خالی نرویم به همسر اوینجی دادیم.
خانوم جان میانه ی خوبی با جک و جانور ندارد حالا در ذهنتان تجسم کنید، یک گربه ی پشمالوی سیاه که از زیر دست و پایمان به این سو و آنسو میرود. قیافه ی خانوم جان دیدن داشت، ولی میتوانم بگویم خوب توانسته بود از پس ترسش از جانوری چون گربه برآید. انگار این گربه هم مثل دختران اوینجی از آمدن مهمان ذوق زده شده بود.
(اولین بار یست که گربه را لمس و بغل میکنم، قیافه ی ذوق زده ی من هم دست کمی از دخترهای اوینجی ندارد)
اوینجی میگوید دست و صورتتان را آبی بزنید تا شام بخوریم که کلی باشما صحبت داریم. میز شام شامل سالادی با همان مشخصات سالاد شیرازی خودمان ولی بدون آبغوره، پوره ی سیب زمینی و تعدادی ران مرغ سرخ شده بود. این را بگویم تعداد 5 لیوانی سر میز در رنگها و سایزهای مختلف بود و خبری از ست کردن بین لیوانها و پیاله ها نبود و این حس صمیمی بودن را دوست داشتیم.
در حالی که مشغول غذا خوردن بودیم گربه ی پشمالو هم به صورت نا محسوس زیر پای ما قدم میزد و گهگاهی دستش را یواشکی بالای میز می آورد تا تکه ای از ران مرغ را کش برود که با فریادهای اوینجی پا به فرار میگذاشت (تصورش را بکنید یک دست پشمالوی سیاه در تلاش برای کش رفتن ران مرغ از سر میز، الان که این سفرنامه را مینویسم همچنان از فکر کردن به این صحنه خنده ام میگیرد).
دختران اوینجی اینقدر شادو خندان بودند که خنده شان برایم جالب بود، ظاهرا از ذوق میهمانها بوده، الیسا کنار من نشسته بود موهایش را ناز میکردم و با خودم میگفتم من هم دوست داشتم دختری چشم آبی و مو بلوند داشتم شبیه به الیسا تا موهایش را نوازش میکردم. شام را خوردیم از هر دری صحبت کردیم.
از سالادی که مشابه اش را در ایران داشتیم تا تلفظ کلمات فارسی مثل پرتقال که برایشان سخت بود و باعث خندیدنمان میشد. دیدنی های ایران را با کلیپهایی اعجاب انگیز از دوستانم، برایشان پخش کردم. باورشان نمیشد که ایران اینقدر زیبا باشد، تصورش از ایران یک صحرای بی آب و علف بود. جایی که مردم نان ندارند بخورند!! جایی که همیشه جنگ است!!. با خودم فکر میکردم چطور میشود نظر جهان را تغیر بدهیم، نهایتا بتوانم همین چند دوست روس را متقاعد کنم که ایران واقعی ما چیز دیگریست.
من سفیر فرهنگی ایران شده بودم وحداقل کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که ایران و واقعیت ایران را نشانشان دهم. اوینجی و همسرش با موتوری بسیار قدرتمند، جهانگردی میکنند البته در زمانهایی که بتواند از مدیرش مرخصی بگیرد.
درحالی که خانوم جان مشغول خوش و بش با دخترها و اولیسا بود، اوینجی به من اشاره میکند که میروم کیک را بیاورم تو عکس بگیر.
به اینصورت در جشن تولد خانواده ای شرکت کردیم که اولین بار است از نزدیک یکدیگر را میبینیم. انسانها میتوانند با هر زبانی کنار هم خوشی هایشان را قسمت کنند. ما هم از ایران برای تولد اولیسا، سفالی با نقاشیهای زیبایی که با دستان هنرمند ایرانی کشیده شده بود آوردیم، دیگر بماند که با چه داستانی توانستیم این سفالها را سالم به دست اولیسا برسانیم.
فیلم تولد همسر اوینجی
آلیسا هَمِستِرش را داخل توپی شبیه به قفس نگهداری میکرد از ترس اینکه مبادا آن گربه ی سیاه پشمالو او را یک لقمه ی چپکند. همزیستی یک نوع موش و یک گربه همزمان در یک خانه ترکیب جالبیست. دختران اوینجی هرکدام مشغول هنرنمایی و جلب توجه بودند یکی حرکات ژیمناستیک و باله میزد یکی هم همسترش را پیش من میاورد تا نوازشش کنم، همستر را در دستم گرفتم و به چشمی بهم زدم از لای دستانم فرار کرد به محض اینکه روی زمین افتاد، آن گربه دنبالش دوید و آلیسا و کنیسیا هم به دنبالش که همستر را بگیرند بعد فهمیدم که نزدیک بود این همستر را بخورد و برای همین همیشه این همستر را درون آن توپ شبیه به قفس نگهداری میکردند، خدارا شکر که آن همستر را نجات دادند وگرنه چطور میتوانستم خودم را ببخشم اگر باعث به قتل رسیدن آن همستر می شدم.
اوینجی سفرهای زیادی رفته بود که از هر کدام سوغاتی هایی را روی یخچال و کمد مخصوصی گذاشته بود و هربار با دیدنشان، سفر را مرور میکرد. اروپا که برایشان جذابیتی نداشت شاید به دلیل تعداد دفعات زیادی که رفته بودند، ولی با چنان ذوقی از کوبا تعریف میکرند که به سرمان زد سفر بعد را به کوبا برویم. میگفت در سفر کوبا اینقدر از مردمان و طبیعت کوبا خوشش آمده که شاید برای بازنشستگی خانه ای در آنجا بخرد و تا آخر عمر در آنجا زندگی کند! از سفر به مصر گفت از اتفاقات جالبی که برایشان افتاد، از موبایلی که روی صندلی اتوبوس در قاهره جا گذشت و دو روز بعد راننده موبایل را به او تحویل داد و این اتفاق تصویری خوب از مردم مصر برایش به یادگار گذاشت. از نماد اسلواکی که مردی است که سرش را از درب چاه وسط آسفالت بیرون اورده است! برایمان گفت و ده ها نماد دیگر که هرکدام داستانهایی برای گفتن داشت که اگر بخواهم تعریف کنم شاید سفرنامه ای شود ( البته بخشی از این توضیحات در ویدیوی بالا که مربوط به تولد است گنجانده شده است)
اینقدر دختربچه ها بالا و پایین می پریدند اوینجی میگفت نمیدانم چرا امشب اینقد شیطنت میکنند، ولی بنظرم آنچنان شیطنتی هم نمیکردند در مقابل بچه های هموطن. سرشان دادی کشید و گفت بروید اتاقتان. از ماجرای سفری که سه ماه دیگر به واتیکان و چند کشور دیگر با موتور معروفشان، در پیش داشتند برایمان گفتند. گفت دوست دارید موتوری که وسیله ی سفر ماست را ببینید؟ رفتیم به پارکینگ، موتورش کاواساکی ولکن 1700 ویاگر بود، البته من سررشته ای از موتور ندارم فقط میدانم موتوری به روز با تجهیزات کامل بود حتی کلاه کاسکتشان مجهز به بی سیم برای ارتباط بین یکدیگر بود. روی نقشه دیوار مسیرهایی که به صورت زمینی میتوانستند از مسکو به ایران بیایند و کدام قسمت ایران برایشان بهتر است، را مشخص کردم.
آنقدر جذب شده بودند که دوست داشتند آخر هفته به ایران بیایند و البته زمانی که گفتم با حجم موتور بالا اجازه ی ورود به ایران را ندارند، غمی بزرگ را میتوان در چهره ی شان دید (البته در زمان نگارش این سفرنامه شنیده ام که آن محدودیت برای موتور توریستها برداشته شده) خلاصه عاشق ایران شدند وقتی ویدیوهایی از لاهیجان و اصفهان شیراز نشانشان دادم و گفتم در این زمان در ایران میتوانی اسکی را در پیستها تجربه کنی و همزمان در گوشه ای دیگر، کنار ساحل با مایو لم بدهی و آفتاب بگیری، بیشتر جذب شدند. بدون شک، سازمان گردشگری مدیون اینهمه تبلیغ من از ایران و محو شدن پروژه ی ایران-هراسی است. دوست داشتم ساعتها کند تر حرکت میکردن که این شب به یاد ماندنی و دوستان جدیدی که پیدا کرده بودیم تمام نمیشد ولی چاره ای نبود. گفتیم دیگر باید برویم، اوینجی خواست ما را به هاستل برساند ولی صبح باید به محل کار میرفت ترجیح دادیم برایمان تاکسی بگیرد که مزاحمش نشویم، برایمان تاکسی اینترنتی گرفت و مارا تا درب ماشین همراهی کرد و با پرداخت 480 روبل به هاستل رسیدیم، اینبار تمام اتوبانها خلوت بودند و راهی را که بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود، حدود بیست دقیقه ای طی شد.
(عکسی به یادگار از مهمانی در کنار خانواده ی اوینجی...)
هوای مسکو وسط تابستان به شدت ناپایدار است چه برسد به این زمانی که ما در روسیه هستیم. هرشب هوای روز بعد را چک میکنم و سپس برای آن روز برنامه ریزی میکنیم. امروز هوای مسکو برف پراکنده را نشان میدهد .پرده های اتاقکمان را بالا میکشم و از پله های تخت پایین میآیم به سمت دیواری از شیشه که رو به پارک کنار هاست هست میروم برفهای ریز میبارد، دلت میخواهد روی سکوی کنار پنجره بنشینی و چای و قهوه داغ بخوری و باریدن برف را تماشا کنی.
طی این روزهایی که در مسکو سوار بر مترو میشدیم از ایستگاه هایی رد میشویم که سالها آرزویم دیدنشان را داشتم.
ولی دنبال زمانی مناسبی بودم که استفاده ی مفیدی از روز داشته باشم. امروز که در آسمان، برفهای پراکنده دیده میشود زمان مناسبی است برای مترو گردی.
با یک بار پرداخت 38 روبل برای ورود به مترو میتوانید ساعتها از ایستگاهی به ایستگاه دیگر بروید، طول مسیر ها تاثیری در هزینه ی پرداختی شما ندارد، درحالی که در مترو دبی، شما به تناسب طول ایستگاه های طی شده پول پرداخت میکنید. مترو مسکو در سال 1931 تاسیس شد و جالب است بدانید که اولین مترو اروپایی بود که در آن کارتهای هوشمند پلاستیکی استفاده میشد .از 230 ایستگاه متروی مسکو تعدادی که بیشترین جذابیت را دارند انتخاب کردیم و باتوجه بر برنامه ی مپس-می از نزدیکترین ایستگاه شروع به بازدید کردیم.
زیبا ترین ایستگاه های مسکو :
ایستگاه پلوشاد روالوتسی : که یکی از زیباترین ایستگاه های مسکو است. ترکیبی از تندیس های پدر مادران در کنار فرزندانشان، کشاورزان و شکارچیان، کارگران معدن. بنظرم سعی کرده اند تمام اقشار یک جامعه را در این ایستگاه نشان دهند. روسها اعتقاد دارند دست کشیدن به بعضی از این تندیسها برایشان شانس می آورد ، اینکه کدام تندیس خوش شانسی بیشتری به همراه دارد را میشود از رنگ و رو رفتگی هاشان فهمید. پوزه ی سگی که همراه شکارچی است، سر خروسی که پیرو جوان رویشان دستی میکشند تا شاید امروز برایشان اتفاقات خوبی رقم بخورد. وقتی کودکان و مردهای مسن را میبینم که با سطوح مختلف درآمدی (از طرز پوششان میشد فهمید که کدام دارا و کدامیک بی پول هستند ) که چطور خرافه پرستی بینشان وجود دارد، به این نتیجه میرسم خرافه پرستی در هر کشوری با هر سطح رفاهی و هر سنی میتواند وجود داشته باشد. به چند ایستگاه دیگر رفتیم.
ایستگاه داستایوفسکایا : که پر است از نقاشیهای دیواری، درکشیدن نقاشیهای دیواری این ایستگاه از کتابهای برادرانکارامازوف، جنایت و مکافات و ابله تاثیر گرفته شده است؛ نقاشیهایی که با دیدن آنها، حسی وهمانگیز وجودتان را فرا میگیرد.
ایستگاه الکتروزاوودسکایا:همینطور که از اسمش مشخص است یک ربطی به الکتریسیته دارد. این ایستگاه در نزدیکی یک کارخانه لامپ سازی قرار دارد و با ۳۲۸ لامپ درون سقف یکی از پرنورترین ایستگاه های مترو محسوب می شود.
ایستگاه بلوروسکایا : از اسم ایستگاه پیدا است، نقاشیهایبلوروسکایا صحنههایی از زندگی مردم بلاروس را به تصویر میکشد. اما این نقاشی در اصل تصویری بوده است از زنانی که میکوشند تا مجسمه استالین را لمس کنند. با وجود اینکه هنوز چهره لنین در تمام متروها و همچنین سراسر روسیه قابل رویت است؛ تصاویر و نشانههای استالین در سال ۱۹۵۶ و سه سال پس از مرگش، از تمام بناها و اموال روسیه حذف شد.
ایستگاه کراسنوپرسننسکایا : این ایستگاه مترو در سال ۱۹۵۴ افتتاح شده و دکور آن حال و هوای جنبشهای انقلابی را که بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۷ در روسیه حاکم بود، دارد.
ایستگاه نووسلوبودسکایا : این ایستگاه به ۳۲ قاب شیشهای شهرت دارد که با کارگذاری در دیوارهای ایستگاه و تابش نور ازپشت آنها، نمایی زیبا را خلق کردهاند. این قابهای شیشهای تمیگلدار دارند که با المانهایی مثل موزیسین عجیب، دریانور، هنرمند، معمار و مهندس همراه شده که دیدنشان جذابیتهای خاص این ایستگاه است.
ایستگاه تاگانسکایا :دکوراسیون این ایستگاه بیشتر از فرهنگ فولکلور روسیه و حال و هوای جنگ تاثیر گرفته است.
اسم ایستگاه های مسکو همانند اسم اشخاص سخت و پیچیده است و بعید میدانم بتوانید آنها را حفظ کنید . توصیه میکنم حتما و حتما تمام حروف را برای پیدا کردن ایستگاه ها چک کنید تا اسم ایستگاه ها را با هم اشتباه نکنید. به دلیل همین تشابه نزدیک بود قطار سنت پترزبورگ را از دست بدهم که در ادامه، ماجرایش را برایتان خواهم گفت.
در این ویدیو بخش کوچکی از زیباییهای متروهای روسیه را به تصویر کشیدم :
زیر ستاره های آویزان قدم بزنید ؛
اینقدر محو زیباییهای مترو شده بودیم که از صدای شکممان فهمیدیم غروب شده و ناهار نخورده ایم که هیچ، وقت شام هم رسیده است. من که همچنان دوست داشتم در خیابانها قدم بزنم ولی نیاز بود کمی انرژی بگیریم . شامی در هاستل حاضر کردیم و خوردیم، ولی همسرجان دیگر توانی برای قدم زدن نداشت و استراحت را به مسکو گردی ترجیح داد.
ولی من ترجیح میدادم تا از تمام زمانمان برای دیدن شهر استفاده کنم. میدان سرخ شبیه به آهنربایی در مرکز مسکو است که ناخودآگاه دوست داری از هر جای شهر به آن سمت حرکت کنی، قدم بزنی و به آرزویی که الان در وسطش افتادی، فکر کنی.
خیابان نیکولسکایا با آن نورپردازی بینظیرش که شبهایش را از روز روشن تر میکند، پاتوق همیشگی که آن پیرمرد گیتاریست و چندین خواننده ی خیابانی با سنین مختلف است. یکی راک مینوازد، یکی"بالالایکا" (ساز سنتی روسیه) را چنگ میزند تا شاید در این سرما چند روبلی کاسب شوند. عاشق این موسیقیهای کنار خیابانم، ساز میزنند تا قدم زدن را برایت شیرین تر کنند، انگار فرهنگ آن کشور در همین سازهای خیابانی نهفته است و این کَرَم توست که چند سکه، داخل دخلشان بی اندازی تا از این حس خوبی که تقدیمت کردند تشکر کرده باشی.
ریا نشود من هم سکه ای در کیسه ی هر نوازنده ی خیابانی که حس خوبی به من میدهد می اندازم، میدانم کم است ولی جمع سکه ها میتواند انرژی بشود برای ادامه کار آن هنرمند.
پیرمرد گیتاریستی که مدتهاست در این خیابان ساز میزند
همینطور که جلو میروم پیرزنی را میبینم که با " بالالایکا" ساز میزنید. فکر میکنم هفتاد هشتاد سالی سن داشته باشد ولی گدایی نمیکند. ساز میزند و کسی دلش بخواهد پولی برایش میگذارد. محو ساز زدنش میشوم، هوا سرد است ولی با دستانی که با دستکش پوشانده شده و فقط نوک انگشتانش بیرون است بر تارها میزند. ساعت به نیمه ی شب رسیده ولی زندگی شبانه در این خیابان همچنان جریان دارد. مردانی که چنان نوشیده اند که تلو تلو کنان راه میروند. دوربینم را میبینند میگویند عکسی بگیر من هم با لبخند عکسی میگیرم و از کنارشان رد میشوم. دوربین را غلاف کردم و قدم زدن بدون فیلم گرفتن را به از دست دادن موبایلم ترجیح دادم. بهتر است به هاستل برگردم. وارد راهروی ایستگاه مترو میشوم، چند نفری بی خانمان را میبینم که هر کدام در سمتی از راهرو و با بطری های نوشیدنی در دست ولو شده اند و گاهی باید پایم را بلند کنم تا از رویشان رد شوم. چهره ای دیگر از مسکو برایم نمایان شد، که مسکو همیشه آن خیابانهای شیک با مردمانی همیشه اتو کشیده نیست، واقعیتهای دیگری نیز در شهر هست. به ایستگاه متروی نزدیک هاستل میرسم. هوا بینظیر بود و دلم میخواست تا صبح قدم بزنم و این شب تمام نشود.