هرمیتاژ یا آرمیتاژ ؟!
امروز صبح به امید رفتن موزه ی هرمیتاژ از خواب بیدار میشویم. راهی میدان کاخ میشویم ولی همسرجان هنوز احساس سردرد و گلو درد ناشی از پیاده روی که دو روز قبل با مکس داشتیم را دارد. دوست داشت موزه را حتما ببیند ولی با این حال و احساس سرماخوردگی، نمیتوانست خیلی لذتی ببرد. پس قبل از پیاده شدن از مترو، به این نتیجه رسیدیم که همسرجان به هتل_آپارتمانمان برگردد و امروز را استراحت کند تا در روزهای باقیمانده ی سفر، بتواند همراهی کند.
به سمت میدان کاخ که روبروی کاخ زمستانی هرمیتاژ است میروم. با توجه به نظرات در تریپ ادوایزر، خیلیها توصیه کرده بودند که اگر میخواهید در صفهای طولانی گیر نکنید، صبح زود جلوی درب موزه حاضر شوید. من هم راس ساعت 10 صبح که زمان باز شدن موزه بود، جلوی باجه ی الکترونیکی فروش بلیط با وارد کردن اسکناس به مبلغ 700 روبل و گرفتن کارت بازدید، وارد موزه شدم.
( میدان کاخ - مقابل موزه ی هرمیتاژ و کاخ زمستانی )
با آن حجم لباس و کاپشن قطعا نمیتوان موزه گردی کرد. لباس گرم و کوله ی خود را به قسمت جامه داران تحویل دادم، خانوم مسن فرانسوی با خوشرویی وسایل را از مردم تحویل میگرفت، برخورد با این خانوم و انرژی که از ایشان دریافت کردم تا اخرین لحظه ی موزه گردی همراهم بود.
جالب است بدانید تعداد آثار نگه داری شده در این موزه حدود 3 میلیون قطعه است که با توجه به اینکه فقط هشت ساعت در روز میتوانید به تماشای این موزه بروید و در حالی که برای هر اثر یک دقیقه وقت بگذارید، تقریبا بعد از 10 سال میتوانید تمام آثار این مجموعه را ببینید!! من که نه وقتش را داشتم سالیان سال هروز به این موزه بیایم و نه آنقدر علاقمند بودم، پس بهترین کار این بود که نقشه ی موزه را بگیرم و از سالنهایی که دیدنشان توصیه شده بازدید کنم.
(چند ساعتی از ورود من به موزه میگذرد و بسیاری از قسمتهای موزه را ندیده ام، نمیدانم این جمعیتی که در صف ایستاده اند با چه امیدی و در فرصتی میتوانند موزه را ببینند!!)
کمی از هرمیتاژ برایتان بگویم. سنگ بنای این کاخ را الیزابت اول گذاشت ولی هرمیتاژ، این مجموعه ی بزرگ از آثار هنری را مدیون همت کاترین کبیر میداند و بعد از کاترین کبیر، ملکه الیزابت بود که علاقه ی زیادی به معماری داشت و بسیاری از ساختمان های مشهور روسیه مثل همین کاخ زمستانی، کاخ پتروف و دانشگاه دولتی مسکو به دستور او ساخته شد.
اما ماجرای به قدرت رسیدن کاترین هم جالب است. الیزابت تصمیم گرفت برای توسعه و پیشرفت روسیه به دنبال همسری اروپایی برای پطر سوم(نوه ی پطر کبیر) باشد. او سوفیه را که دختری آلمانی تبار بود برای پطر سوم انتخاب کرد. بله این دختر آلمانی بعدها با اسم کاترین کبیر مشهور شد. بعد از پی بردن به بی کفایتی های پطر، تصمیم میگیرد به کشور خود باز گردد ولی به دلیلی که بعدها در نامه ای، دلیل ماندنش را، وجود زرق و برق بیشمار در روسیه و علاقه ی وافری که به اشرافی گری داشت، بیان میکند. او توانست در طی 34 سال حکومت خود، روسیه را به کشوری قدرتمند در جهان تبدیل کند.
(یکی از خاص ترین دیدنیهای موزه ی هرمیتاژ، این طاووس ساخته شده از طلاست که به صورت مکانیکی حرکتهای منظمی انجام میدهد)
بازدید از سالنهای مختلف را ادامه میدادم، و هربار از دیدن شکوه و عظمت بخش دیگری از کاخ به وجد می آمدم. به جنگ جهانی دوم فکر میکردم، به زمانی که اینجا پناهگاه مردم آواره از جنگ بود، به زمانی که اینجا تبدیل به بیمارستان شده بود. وقتی به آثار با ارزشش نگاه میکردم و به اینکه در آن بحبوحه ی جنگ تمامی آثار با قطار به سیبری ارسال شد و چند سال بعد، زمانی که دیگر روسیه بر آلمان نازی پیروز شده بود به اینجا برگردانده شد، فکر میکردم.
در جای جای موزه لیدهایی را میدیم که با صبر و حوصله، در حال توضیح دادن آثار تاریخی به زبان ساده و کودکانه برای گروه های مختلف کودکان بودند. این گروه ها از سنین مختلفی تشکیل شده بود از 5 ساله تا 18 ساله.
در ویدیوی زیر سعی کردم بخشی از ای زیبایی را برایتان به نمایش در آورم :
ساعت حدود 4 عصر شده است و من هم گشنه و تشنه، به همسرجان زنگ زدم و از بهبودی حالش اطمینان پیدا کردم و خواستم که از هتل به سمت موزه بیاید تا هم به رستورانی برویم و بعد با دوستان جدید روس و مهسا گشتی در شهر بزنیم.
دیگر ماجرای دوستیمان را با یوری و یولیا تعریف نکنم، خودتان که دیگر میدانید چطور با این دوستان ارتباط برقرار میکردیم :)
(در حالی که منتظر یوری و یولیا و مهسا بودیم، در این سرما حتی نمیشد به این فکر کرد که با لباسی شبیه به لباس این عروس و داماد بیرون بیاییم! دیدن این زوج لرزه بر انداممان انداخت)
یوری در کارخانه ی تولید قطعات الکترونیکی کار میکند و یولیا هم دانشجوی دکترای علوم فضایی بود. یک دختر 2 ساله ی مو بلوند دارند. یولیا به من پیام داد که کجاها را در سنت پترزبورگ ندیده اید که آنجا برویم، من گفتم خیلی مهم نیست که جاهای دیدنی شهر را ببینیم و دیدار شما برایمان جذابتر است. به این ترتیب، کنار ستون وسط میدان کاخ قرار گذاشتیم. به مهسا هم پیام دادم که راس ساعت به این محل بیاید. همسرجان که زودتر آمده بود، خدا را شکر بهبود پیدا کرده بود و سرماخوردگی نتوانست مانع لذت بردن از سفر شود. غذای مختصری در خیابان کناری خوردیم و منتظر ماندیم تا دوستانمان به ما ملحق شوند.
یوری و یولیا راس ساعت سر قرار آمدند. در اولین دیدار چهره ی یوری خیلی کوچکتر از سنش بود، شاید باورتان نشود ولی اگر عکس پروفایلش را از قبل ندیده بودم فکر میکردم نوجوانی 16 ساله است !! در حالی که 35 سال سن و یک دختر ناز دو ساله هم داشت! وقتی گفتیم که خیلی جوانتر از سنت به نظر میرسی، کلی خوشحال شد. خوش و بشی کردیم و منتظر مهسا ماندیم که بعد از نیم ساعت بالاخره به قرارمان رسید!
از اینکه دختر کوچولوی نازشان را همراهشان نیاورده بودند کلی شکایت کردیم، گفتند که سرما خورده است و در کنار مادربزرگش در حال استراحت است. انگار ذوق آنها برای دیدن ما بیشتر بوده. چون خیلی دوست داشتند درباره ی ایران بدانند، چون دوستانی داشتند که به ایران سفر کرده بودند و تصویری متفاوتی از تبلیغات منفی که علیه ایران میشود را ارایه داده بودند.
دوست داشتند که از زبان یک ایرانی و بی واسطه ایران را بشناسند. سرتان را درد نیاورم که چقدر از ایران و طبیعت بینظیر چهار فصلش و از مردمان مهربانش گفتم. یولیا به واسطه ی تحصیلاتش، انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکرد ولی یوری تنها چند کلمه میدانست. من و یوری جلوتر قدم میزدیم، همسر جان و مهسا هم با یولیا عقبتر از ما. یوری با استفاده از گوگل ترنسلیت با من صحبت میکرد. صحبتهای مردانه که مشخص است چه میتوانست باشد :) من از کار خودم گفتم او هم از کارش. تلاش یوری برای پیدا کردن بحثی برای گفتگویی بین ما، ستودنی بود.
یولیا پرسید دوست دارید به کلیسا برویم چون در این ساعت مراسمی در کلیسا برگزار میشود. چرا که نه. به کلیسایی کاتولیک در نزدیکی خیابان نوسکی رفتیم. چیزی که من متوجه شدم یوری و یولیا هم آدمهای مذهبی هستند. آنها در سمت دیگر نشستند و ما هم در ردیف دیگری از سالن، از یولیا پرسیدم چه کارهایی باید در حین عبادت انجام دهیم؟ گفت به دیگران نگاه کنید، هر کاری که سایرین انجام میدهند شما هم انجام دهید.
(فضای کلیسایِ محلی، قبل از شروع مراسم و نیایش)
ما که از زبانشان چیزی نمیفهمیدیم ولی مراسم با سخنرانی و خواندن انجیل و تکرار کلماتی خاص از سوی حضار، شروع شد. من و همسرجان و مهسا، فقط به دیگران نگاه میکردیم، چند باری ایستادیم چند باری روی زمین زانو زدیم! در آخر هم مردی باکیسه ای در دست، برای جمع آوری اعانه بین عبادت کنندگان آمد. من هم چند روبلی داخل کیسه انداختم. تعدادی از حضار در صف ایستادند و کشیش نانی را در جامی فرو میکرد و در دهان عبادت کنندگان میگذاشت! یک نگاه به همسرجان کردم، گفت: " چیه توهم میخوای بری توی صف تست کنی؟!" خوب بالاخره من را میشناسد. حدسش درست بود.
من هم در انتهای صف ایستادم تا شاید با گذاشتن آن تکه نان من هم حاجت روا شوم!. همینطور که صف جلو میرفت، نگاهم را به نفرات ابتدای صف تیزتر میکردم. بعضیهایشان آن تکه نان را نمیخوردنن و به عنوان تبرک از دست کشیش میگرفتند. نوبت به من رسید، تصمیم گرفتم آن تکه نان کوچک را بخورم. نگاه متعجب کشیش به من، هنوز جلوی چشمانم است. چیزی به روسی گفت، من که زبانشان را نمیدانستم، با خودم گفتم حتما منظورش این است میخوری یا میبری؟! و من دهانم را باز کردم و تکه ی نان بی مزه ای که آغشته به معجون موجود در آن جام بود، را در دهانم گذاشت. به صندلی ام برگشتم و مراسم تمام شد.
یوری و یولیا با خنده به سمتمان آمدند و گفتند تو چرا در آن صف رفتی؟! ظاهرا کسانی میتوانند در آن صف بایستند که روزانه برای عبادت به اینجا می آیند، یا بهتر است بگویم، بچه ی همین محل هستند! خلاصه باب خنده ی دوستانمان شدیم. و گفتند که کلیسایی در نزدیکی هتلتان است که فردا صبح ساعت 9 میتوانید به دیدن مراسمشان بروید و مجید میتواند دوباره معجون آن محل را هم تست کند :)
از کلیسا که بیرون آمدیم، چنان بارانی شروع به بارش کرده بود که اگر چتر همراهمان نبود، قطعا موش آبکشیده میشدیم. یوری پیشنهاد خوردن شام و کافی را در یکی از رستوران های قدیمی شهر داد. پیشنهادی که رد کردنش سخت بود. به رستوران رفتیم و دور میز گردی نشستیم و من ادامه ی تور مجازی ایرانگردی را برایشان اجرا کردم. چندین کلیپ از لاهیجان زیبایمان تا اصفهان و شیراز را که در فولدری به اسم ایرانگردی آماده کرده بودم ، به نمایش گذاشتم.
چند همبرگر و قهوه سفارش دادیم. یکساعتی در رستوران نشستیم و با دادن سوهان پر پسته ای که به عنوان سوغاتی برایشان آورده بودیم، این ملاقات چند ساعته هم تمام شد. و حالا دو دوست دیگر روس هم به دایره ی دوستانمان اضافه شدند.
با مهسا برای رفتن به کلیسای نزدیک هتلمان هماهنگ کردیم و قرار شد فردا صبح بعد از مراسم به همراه مهسا به باغ پترهوف برویم.
خلیج فنلاند :
با تماس مهسا از خواب بیدار شدیم. نمیدانم چرا متوجه زنگ بیدارباش گوشی نشدیم. ساعت 9 صبح است و مهسا روبروی پاساژ گالریا منتظر ماست. میگویم چند دقیقه ای در پاساژ دور بزن تا ما چایی بخوریم و حاضر شویم. حالا با مهسا بی حساب میشویم، تاخیر امروزمان با تاخیر نیم ساعته ی دیروزش بی حساب میشود.
نیازی به استفاده از مترو نبود و با استفاده از نقشه و کمی پیاده روی به کلیسا میرسیم. کلیسا خیلی شلوغ است و جمعیتی حدود 200 نفر در سالن مشغول نیایش هستند. سبک نیایشها کمی متفاوت تر است. چیزی که طی این چند روز حضورم در روسیه متوجه شدم این است که مردم روسیه، بسیار مذهبی هستند .در گوشه ای از کلیسا مشغول دیدن مراسم بودیم که مکس پیام داد کجایید؟ ظاهرا برای انجام کاری به نزدیکی هتل ما آمده بود و دوست داشت ما را ببیند. از کلیسا بیرون رفتیم و بعد از کمی صحبت درباره ی برنامه ی امروزمان و رفتن به کاخ پترهوف برایش کفتیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم.
(فیلم مراسم عبادت مسیحیان)
برای رفتن به کاخ پترهوف که حدود چهل دقیقه از سنت پترزبرگ فاصله دارد، باید از هر نقطه ای از شهر خود را به ایستگاه بالتیسکی میرساندیم و با استفاده از مارشروتکا (مینی باس های روسی) و خط کی-404 و پرداخت هشتاد روبل به صورت نقدی برای هر نفر به خلیج فنلاند میرفتیم.
در مسیر رسیدین به این شهر، از قسمتهایی از سنت پترزبورگ عبور کردیم که پر از ویلا ها و باغهای لاکچری بود شبیه به مسیر رامسر خودمان. ظاهرا مردمی که از نظر مالی در شرایط بهتری قرار دارند، در این منطقه، ویلایی خریداری میکنند. به درب ورود که می رسیم جایی برای فروش بلیط نمیبینیم. بدون مشکل وارد محوطه ی کاخ میشویم. هرچه به فضای باز کاخ نزدیکتر میشویم، سوز سرمای هوا هم بیشتر میشود ولی هوا کاملا آفتابیست.
در باجه ی فروش، بیلط کاخ را به به ازای هر نفر هزار روبل خریدیم. وارد کاخ میشویم و لباسهای گرم و کوله ها را به جامه داران تحویل میدهیم. از اتاقها یکی پس از دیگری عبور میکنیم و محو تزیینات داخل کاخ میشویم. همه چیز به طرز ماهرانه و ظریف ساخته شده. علت این نامگذاری و این سبک معماری خاص، علاقه ی شدید پطر کبیر به فرهنگ غرب است. او میخواست کاخی به عظمت و شکوه ورسای فرانسه در کشورش داشته باشد. اتاقها را یکی یکی طی کردیم ولی در کمال ناباوری اتاقها تمام شد!!! و ما هززززار روبل را فقط برای بازدید از همین چند اتاق دادیم!! موزه ی هرمیتاژ با آن عظمت و زیباییش فقط هفتصد روبل بود و فضای داخلی این کاخ در مقابل هرمیتاژ حرفی برای گفتن نداشت. دلمان میخواست برویم یقه ی فروشنده ی بلیط را بگیریم و هزار روبلمان را طلب کنیم. حالا ما که به عنوان توریست آمده ایم به کنار، مهسا که یک روبل هم برایش یک روبل است چه برسد به هزار روبل! ولی دیگر کاری نمیتوان کرد. بنظر می آمد اگر بلیط هم نمیگرفتیم، می توانستیم در فضای بیرونی کاخ تا خلیج فنلاند رایگان قدم بزنیم.
فضای روبروی کاخ شامل 150فواره و 5 آبنمای بزرگ است. ولی در این موقع از سال به دلیل یخبندان و سرمای هوا، تمام فواره ها خاموش هستند. ولی میتوانم تابستان این باغ پر گل و فواره های روشن را تصور کنم. هرچه به کنار خلیج نزدیک میشویم سرما شدیدتر میشود کافیست یک دقیقه انگشتانت را از دستکش بیرون بیاوری، کاملا بی حس میشوند، میشکنند و می افتند!.
منظره ی خلیج یخ زده، بینظیرترین منظره ای بود که تا اینجای سفر دیده بودم. تمام عصبانیتمان بابت سه هزار روبلی که داده بودیم فراموش میکنیم. روی یخها قدم میزنیم. حس خود را از این تجربه، نمیتوانم به تحریر درآورم. مرغان دریایی روی تکه های یخ و زیر نور آفتاب لم داده اند. قبل از آمدن به اینجا فکر میکردم به دلیل سرمای هوا و روشن نبودن فواره ها، ارزشش را نداشته باشد ولی از برنامه ریزی برای دیدن این باغ بسیار راضی هستم.
در حین برگشت به دروازه ی ورودی، دیدن این جوانه ها (که با ساقه های کاج برای جلوگیری از سرما پوشانده شده بودند) نوید تمام شدن سرمای زمستان و آمدن بهار را میداد.
برای رسیدن به این باغ علاوه اتوبوس، ون، تاکسی، قطار، میتوان سوار بر قایقهای باله دار شد که بعد از رسیدن به سرعت لازم از سطح آب فاصله میگیرند و تنها روی دو باله در سطح آب باقی میمانند. برای استفاده از این قایق ها میتوانید در تابستان مقابل کاخ زمستانی، سوار این قایقها شده و بعد از 50 دقیقه به کاخ پترهوف برسید.
دیگر وقت برگشت به سنت پترزبورگ میرسد. اینبار با اتوبوس و پرداخت صد روبل به سنت پترزبورگ میرویم. به حدی خسته ایم که هرکدام در روی صندلی ولو میشویم و همزمان با وزش گرمای بخاری به صورتمان در خوابی عمیق فرو میرویم. با ضربه ی انگشتان شوفر اتوبوس روی شانه هایم، از خواب میپرم و همسرجان و مهسا را هم بیدار میکنم. از مهسا خداحافظی و به سمت هتل حرکت میکنیم. هوا سرد شده و کمی برف روی زمین نشسته ولی همچنان خیابان نوسکی شلوغ و پر رفت و آمد هستند.
روسیه ی مینیاتوری :
صبح دیگری در سنت پترزبورگ شروع شده و برنامه ی امروز موزه ی ماکت سنت پترزبورگ است.
برای رفتن به این موزه باید به ایستگاه مسکووسکی-ووروتا برویم. درست روبروی ایستگاه مترو "دروازه ی پیروزی مسکو " قرار گرفته و دلیل نامگذاری این دروازه به اسم مسکو، خیابانی است که این بنا در آن احداث شده. ماده ی اصلی استفاده شده در ساخت این ستونها و مجسمه ها، چدن است که در کارخانه ای محلی همان نزدیکی تولید شده است.
ستونهای قدرتمند این بنا، به پیروزی روسیه در جنگ بین روس و ترکیه در سال 1828 اشاره دارد.
( دروازه ی پیروزی مسکو )
با ده دقیقه پیاده روی به موزه ی گرند ماکت روسیه رسیدیم. حقیقتا از دیدن این صف طولانی کمی شوکه شدم و انتظار این استقبال را نداشتم. خیلی از خانواده ها به همرا فرزندانشان به دیدن این موزه آمده بودند. بجز ما دو نفر، تمامی بازدید کنندگان روس بودند. بلیط ورودی 480روبل به ازای هر نفر بود. خوشبختانه محل تحویل لباس و کوله و کیف در این موزه هم وجود داشت که کار گشت و گذار را راحت تر میکرد. از مسیر راهرویی که به سمت سالن ماکتها بود عبور کردیم. تمام مسیر در مقابل کارگاه های تعمیر و ساخت ماکتهای موزه بود. همه چیز به طرز ماهرانه ای در حال طراحی و ساخت بود. درست مقابل درب ورود، اتاق کنترلی شامل ده ها مانیتور وجود داشت که دایما در حال چک کردن تمامی ابزارها و وسیله ها بودند. و تعدادی از نفرات هم در سالن برای جلوگیری از آسیب به وسیله ها در سالن گشت میزدند.
تقریبا ماکتهایی از تمام شهرهای مهم روسیه و حتی فصول مختلف، در این موزه وجود داشت. هر ده دقیقه کل چراغهای موزه خاموش میشد و فضای شب را برای بیننده تداعی میکرد، تمام نورپردازیهای ساختمان ها روشن میشد. سعی کردم حس حضور در این موزه را در این ویدیو به شما منتقل کنیم.
به نظر من،دیدن موزه ی گرند ماکت روسیه، جزو یکی از بهترین قسمتهای سفرمان بود ، بنابراین به تمامی دوستانی که قصد سفر به این شهر را دارند توصیه میکنم که این فرصت را از دست ندهند. برای بازدید از این موزه بین 4 الی 5 ساعت وقت لازم است.
به سمت کلیسای ناجی خون ریخته شده میرویم تا بتوانیم نهایت استفاده را از روشنایی روز ببریم.
نمای سقف کلیسای ناجی در خون ریخته شده
ساخت بنای کلیسا در سال 1883 به دستور الکساندر سوم، بهعنوان یادبودی برای پدرش، تزار الکساندر دوم و در محل ترور او شروع شد. تصاویر اصلی روی موزاییکها متعلق به کتاب مقدساند، البته با ریزهکاریها و پیچیدگیهای چشمنواز.
این کلیسا با 7500متر مربع موزاییک بعد از کلیسای سنت لوییس که 7700متر مربع موزاییک، بیشترین موزاییک در دنیا را دارد.
در جریان انقلاب 1917 روسیه، کلیسا مورد چپاول قرار گرفت و نمای داخلی آن بهشدت آسیب دید. دولت شوروی در اوایل سال 1930 کلیسا را تعطیل کرد. در جریان جنگ جهانی دوم، و در روزهای تلخ "محاصره سنت پترزبورگ" توسط ارتش نازی آلمان، از این کلیسا بهعنوان محلی برای جمعآوری اجساد کسانی که در جنگ و یا از شدت گرسنگی و بیماری کشتهشده بودند استفاده میشد. بعد از اتمام جنگ از کلیسای ناجی خون ریخته شده بهعنوان انبار سبزیجات استفاده شد که موجب پیدایش لقب طعنهآمیز "ناجی سیبزمینیها" شد. در سال 1997 بعد از 27 سال بازسازی، دربهای این کلیسا برای بازدید عموم باز شد.
کیک کاتیا پَز :
حسابی از گشت و گذار امروز خسته ایم ولی امشب را مهمان مکس هستیم. مکس پیام داد نزدیک ایستگاه مترو خانه اش که رسیدیم پیامی برایش بفرستیم تا دنبالمان بیاید.
مکسِ قد بلند را میشد از هر جای مترو دید، با کیسه ی بزرگ پارچه ای مخصوص خرید که روی دوشش آویزان است و با روی خوش به استقبالمان می آید. به سمت مرکز خریدی رفتیم تا برای خانه خرید کند. گفت شما منتظر بمانید تا من چند دقیقه دیگر به شما ملحق شوم. دلیل این اصرار برای اینکه ما همراهش نرویم را بعدا فهمیدم که در ادامه برایتان خواهم گفت. قرار بود کمی شکلات با تم نمادهای روسیه، به عنوان سوغات بخریم، به شکلات فروشی همان نزدیکی که مکس از تازه بودن و قیمت مناسبش برایمان تعریف کرده بود رفتیم. چند بسته ای شکلات خریدیم و یک بسته هم مکس از طرف خودش و به رسم مهمان نوازی برایمان خرید و گفت این هدیه ی من به شما. به سمت خانه حرکت کردیم. آپارتمانهایی که نسبت به قسمتهای دیگر شهر کمی نوسازتر بودند، نوسازتر که میگویم منظورم پنجاه سال است!
خانه ای چهل متری در طبقه ی نهم آپارتمان با منظره ی پارکی پر از درخت. ماریا (همسر مکس) در را باز میکند، مهربان و کمی خجالتی به نظر میرسد. بوی کیک چنان در خانه پیچیده که هوش از سرمان میبرد. دخترک مو بلوند چشم آبی جلو می آید. اسمش کاتیا است. کاتیا در عکسی که مکس در پروفایلش داشت، دو ساله بود ولی این دختر کوچولو الان ده ساله است. به گرمی از ما استقبال کردند. مطابق برخورد تمام میزبانهایی که در روسیه داشتیم، بدو ورودمان تمام سوراخ سمبه های خانه را نشانمان دادند. از داشتن این حس که با ما راحت هستند و چیزی برای شو-آف ( نمایش) ارایه نمیکنند، خیلی لذت میبردیم.
دوست دارم کمی از خانه ی کوچک ولی گرمشان برایتان بگویم، وارد خانه که میشویم راهروی کوچکی است که یک سمت به سرویس بهداشتی و از سمت دیگر به آشپزخانه منتهی میشود. روبرویتان هم اتاقی بیست متری که تخت مکس و کاترین در گوشه ای از آن و فضای زیر تخت، محل کار و عبادت مکس است. گوشه ی دیگر اتاق، پله ی صورتی رنگ کوچکی که به تخت کاتیا ختم میشود و فضای زیرین تخت، میز تحریر کاتیا قرار داشت، به همین سادگی ، هم اتاق خواب پدر و مادر، هم کاتیا، هم محل عبادت مکس، هم محل مطالعه ی کاتیا! این حد از سادگی برایم قابل هضم نیست. در خانه ی هیچکدام از دوستان روسی که رفتیم تلوزیون وجود نداشت، نمیتوانستم تعجبم را از نبود تلویزیون در خانه هایشان پنهان کنم، از مکس دلیل این امر را پرسیدم، گفت دوست ندارد تا تبلیغات تلویزیون اثر سو روی زندگی و رفتارمان بگذارد.
مکس مارا با گربه ی کوچکشان که دو هفته پیش به سرپرستی پذیرفته اند، آشنا میکند. عکس گربه ی قبلیشان را نشان میدهند که 17 سال همراه مکس بود و چند ماه قبل بر اثر کهولت سن از دنیا رفته. و قصد داشتند که گربهی دیگری بخرند ولی به این نتیجه رسیدند که اینهمه گربه ی بی سرپرست در مراکز نگه داری حیوانات وجود دارند، چرا از آنها که نیاز به نگهداری و رسیدگی دارند به سرپرستی قبول نکنند؟! و به این ترتیب این گربه را از مرکز حمایت حیوانات به سرپرستی گرفتند. ولی هنوز به انسانها عادت ندارد، برعکس گربه ی پرشین منزل اوینجی که بسیار پروو و گستاخ بود.
فیلم کاتیا
کاتیا آلبوم خانوادگی خود را برایمان می آورد و مکس داستانهای پشت هر عکس را برایمان تعریف میکنند. از شهری به نام سبیریا که در آن به دنیا آمده، و تاکید میکند که با سیبری متفاوت است. از پدر و مادرش که چه عاشقانه دوستشان دارد. از دوستانی برایمان میگوید که به واسطه ی کوچسرفینگ پیدا کرده. میگوید سال قبل، میزبان یک پیرمرد آمریکایی بوده، آن مرد در 60 سالگی تصمیم میگیرد دنیا را بگردد، ده سالی است که 165 کشور را دیده و میگفت بهترین و زیباترین تجربه اش در ایران بوده! تعریفی که آن پیرمرد جهانگرد امریکایی برای مکس کرد، باعث شد دید مثبتی از ایران در ذهنش تشکیل شود و با دیدن تقاضای دوستی ما، بدون فکر کردن درخواستمان را قبول کرده بود.
مکس و خانواده اش گیاه خوار هستند وامشب سوپ برش بدون گوشت برایمان آماده کرده اند. نان لواشی سر سفره میگذارند و میگویند نام این نان نان ارمنی است و میگویم ما هم در ایران، این نوع را در ایران به اسم نان لواش داریم. قبل از شروع غذا میگوید موافقید دعای قبل از غذا را بخوانیم؟! چرا که نه. دستانمان را به نشانه ی دعا مقابل صورتمان میگیریم. شبیه به کارتونهایی بچگیهایمان که خانواده ای خوشبخت در یک روز سرد زمستانی دور میز دعا میخوانند و بعد مشغول به خوردن سوپ گرم می شوند. شما که غریبه نیستید، راستش را بخواهید وقتی چشمانم را بستم کمی بغض کردم، بغض شادی از بودن کنار این خانواده و دوستی اینچنین مهربان و بی ریا.
پیاله ای از جعفری خرد شده سر میز است، مکس میگویید این طلای سبز را روی سوپتان بریزید، خوشمزه میشود. واقعا در این روسیه که سبزیجات در این موقع از سال به راحتی گیر نمی آید، این پیاله جعفری، حکم طلای سبز را دارد. دیدن چهره اش وقتی که گفتم با یک دلار میتوانیم 2.5 کیلو سبزی در ایران بخری، دیدنی بود.
شام را با گپ و گفت از هر موضوعی که برایمان جالب بود، خوردیم. کاتیا کیک را از فر بیرون می آورد و با ظرافت خاصی تکه های بلوبری را اطراف کیک میچیند. چای گیاهی برایمان دم میکنند تا با کیک بخوریم. سوهانی که به عنوان سوغات برایشان آورده بودیم به مکس میدهیم، طعم و مزه ی سوهان برایشان جذاب و عجیب بود.
کتابی مصور که داستانهایی درباره ی پتر کبیر و خانواده اش بود برایمان میآورد و داستانهای مختلفی که شامل تعدادی عکسهای سه بعدی بود، برایمان تعریف میکنند. پتر کبیر برایشان اسطوره بود. ماریا زبان آلمانی میخواند و کلمات انگلیسی زیادی بلد نبود و از مکس به عنوان مترجم استفاده میکرد تا از لذت این مهمانی غافل نشود.
( تصویر خواهر پتر کبیر که هم ترسناک است هم جدی،(مرا به یاد خانوم تناردیه در بینوایان می اندازد )و این کتاب ماجراهای پتر و خاندانشان را روایت میکند)
نقشه ی اطلس جهان را برایمان آورد و گفت هر متنی را که دوست دارید به زبان خودتان در این نقشه برایم بنویسید. نوشته های زیادی از مسافران قبلی این خانه روی نقشه بود. از خط هندی گرفته تا عربی. ما هم اولین مهمانان فارسی زبان مکس بودیم که چند جمله ای از شعر پارسی و قدردانی بابت این میزبانی شیرین برایش نوشتیم.
کارت پستالی که مکس از قبل برایمان آماده کرده بود و قرار بود به منزلش بیاییم تا آن کارت را به ما بدهد، را با همراهی کاتیا آماده میکند. بعد چیزی در گوش کاتیا میگویند و مارا دنبال نخود سیاه میفرستند، کاتیای مهربان با یادگاریهایی که در پاکت گذاشته به سمتمان می آید. در آغوشمان میگیرد و یادگاری هایش را که یک ماگ و آینه ای کوچک با نمادهایی از سنت پترزبورگ است را به من و همسرجان میدهد.
(کارت پستالی که مکس و کاتیا برایمان پشت نویسی کردند)
دلمان میخواست زمان کند تر طی میشد و همنشینی با این خانواده ی دوست داشتنی به پایان نمی رسید ولی چاره ای نبود. با ناراحتی از کاتیا و کاترین خداحافظی کردیم و از آنها قول دیدار در ایران را گرفتیم. مکس هم همراه ما تا ایستگاه مترو آمد، برف یک ساعتی بود که میبارید و زمین را سفیدپوش کرده بود. هنوز نگاه ناراحت مکس را به خاطر دارم، انگار برای مکس هم دل کندن از این دو دوست ایرانی سخت بود.
برف سنت پترزبورگ و حس بودن در سواحل استوایی!
روز آخری است که میتوانیم در سنت پترزبورگ قدم بزنیم. هوا همچنان سرد، و برف در حال بارش است. صبحانه ای مفصل در سوییت کوچکمان میخوریم. صدای لوییس از راهرو میآید. درب را باز میکنم، درباره ی تحویل کلید برای صبح روز آخر میپرسم و با همان لهجه ی شیرین و لبهای خندان، میگوید که میتوانید کلید را روی یخچال بگذارید و بروید، انگار دلش میخواست سر صحبتی با ما باز کند و باز هم از ایران و ایرانی بداند:)
هرچه سوال در ذهنش بود پرسید، از اجاره کردن ماشین تا تنوع آب و هوایی در نقاط مختلف ایران، و برق نگاهش را از شنیدن اینکه هزینه ی بنزین به ازای 15 لیتر فقط یک یورو است، دیدنی بود. (البته خبر ندارد که این روزها به یکباره قیمت بنزین در ایران سه برابر شده، کاری که چند سنت افزایشش در فرانسه مدتهاست آتش خشم مردم را برپا کرده) بالاخره بعد از گفتگویی طولانی، با لوییس خداحافظی کردیم.
تصمیم داشتیم امروز هم مثل همیشه به بهترین وجه از روز استفاده کنیم و برف نمیتوانست جلوی این تصمیممان را بگیرد. مقصد امروزمان پیترلند بود. مجتمعی بزرگ سرپوشیده ای شامل چند زمین بازی، فودکورت و استخری بزرگ برای شنا.
برای رفتن به پیترلند تصمیم گرفتیم به ایستگاه نوتروسکایا که کنار ورزشگاه معروف گزپروم آرنا جایی که بازی رده بندی جام جهانی برگزار شد ، برویم تا هم از فضای اطراف ورزشگاه دیدن کنیم، هم بلندترین ساختمان اتحادیه اروپا را که در حال ساخت است ببینیم. از ایستگاه که بیرون میآییم، کولاک به حدی شدید است که بدون عینک به راحتی نمیتوان چشمانمان را باز نگه داریم. فضای مقابل ما دریایی یخ زده است، تا چشم کار میکند یخهایی که سطح آب را پوشانده اند و مردمانی که در دوردست سوراخی روی یخ ایجاد کرده اند و مشغول ماهیگیری هستند، با خودت فکر میکنی تو کجا اینجا کجا! وسط قطب ایستاده ای. کولاک، دیدن برج لاختا سنتر را سخت میکند ولی این برج شیشه ای با ابهت خودنمایی میکند.
(برج لاختا سنتر که از پشت مه و کولاک بیرون آمده و دریای یخ زده! )
برجی با نمای سراسر شیشه و شکلی شبه به موشک. پشت سرمان هم ورزشگاه گزپروم آرنا، که با توجه به این کولاک، کسی را اطراف ورزشگاه نمیبینیم. برای رفتن به پیترلند باید از روی پلی که مخصوص عبور عابران پیاده است عبور کنیم. عرض پل ده متر است! نمیتوان گفت پل عابر پیاه است با این عرض زیاد! همینطور که از پل بالاتر میرویم کولاک شدیدتر میشود. به سختی میتوانیم قدم از قدم برداریم. ولی همین کولاک هم لذت بخش است.
( گنبدی که در آنسوی دریاچه میبینید، پیترلند است و ما باید از روی پل عابر پیاده ای به آن سمت میرفتیم )
مردان و زنانی را میبینیم که در حال ورزش کردن و دویدن روی این پل هستند. از اینکه با این حجم لباس گرم، در خود میپیچیم و به سختی راه میرویم در مقابل آن ورزشکاران که خیلی راحت در آن سرما مشغول ورزش هستند، کمی خجالت میکشیم.
به آنطرف پل میرسیم و با هرچه توان که داشتیم میدویم تا وارد پیترلند شویم و از کولاک در امان باشیم. چند طبقه مرکز خرید، در طبقه ی همکف زمین بازی قرار داشت که از هر سنی مشغول به بازی در آن بودند، از صخره نوردی تا بالا رفتن از طناب و کلی بازی هیجان انگیز دیگر که ساعتها مشغول به تماشایشان شدم. بچه های 5 ساله ای که با تلاش فراوان از روی طنابی راه میرفت که من از دیدن این صحنه از پایین هم ترس داشتم چه برسد به آنکه خودم بخواهم روی آن طناب راه بروم.
به فضای فودکورد طبقه ی بالای پیترلند میرویم. عده ای کنار شیشه های بزرگی به جایی نگاه میکنند. کنجکاو شدم که به چه نگاه میکنند. کمی جلوتر رفتم و فضای استخر بزرگ پیترلند را که درست زیر آن گنبد شیشه ای بود دیدیم. بزرگ بودن این استخر و بازیهاییش را نمیتوانم توصیف کنم. هر طرف را که نگاه میکردی عده ای مشغول بازی بودند. از هر سنی و از هر جنسی. از اینکه لباس مناسب شنا همراه نداشتم خیلی ناراحت بودم ولی دیدن این مجتمع برایمان لذت بخش بود.
از ساختمان پیترلند بیرون آمدیم و به فضای بالکن روبروی گنبد شیشه ای رفتیم. تصورش را بکنید که شما در کولاک بیرون از شیشه ها در حال قدم زدن روی برفها هستید و مردم، آنطرف شیشه با لباس شنا و مایو روی صندلیها و ساحل های مصنوعی طوری لم داده اند که حس میکنی آن طرف شیشه ها سواحل پوکت است و تو اینطرف در سیبری قدم میزنی.
در فیلم زیر بخشی از پیترلند و فضای اطرافش را میبینید :
از پله های روبروی گنبد شیشه ای جلوتر میرویم و کنار ساحلی که جز یخ چیز دیگری نیست چند دقیقه ای مینشینیم. جای یک فنجان چای لاهیجان کنار این ساحل یخ زده خالیست. برج لاختا سنتر گه گاه از لابلای توده های برف بیرون میآید و دوباره پنهان میشود. دیگر توانی برای رفتن به سمت لاختا سنتر نداشتیم. به سمت ایستگاه متروی بگووایا رفتیم. چند ایستگاه قبل از محل هتل پیاده شدیم تا آخرین شب را در خیابانهای سنت پترزبورگ قدم بزنیم.
دوست نداریم این شب و زیباییهای خیابانهای سنت پترزبورگ تمام شود ولی چاره ای نیست، به هتل میرویم تا شام مختصری آماده کنیم و بار سفر را ببندیم.
ساعت ی که باید در ایستگاه قطار حاضر شویم صبح زود است و کسی به عنوان رسپشن در هتل وجود ندارد، پس با لوییس (صاحب هتل) تماس میگیریم و درباره ی چک اوت و تحویل کلید و اتاق از او میپرسیم، میگوید مشکلی نیست کلیدها را روی میز بگذارید و بروید! این حجم از اعتماد برایمان قابل تقدیر است!
قطار فردا صبح ساعت 7 صبح به مقصد مسکو حرکت میکند. خاطره ی جاماندن از قطار مسکو-سنت پترزبروگ باعث میشود که زودتر به ایستگاه قطار برویم (با اینکه فقط پنج دقیقه از محل هتل تا ایستگاه قطار فاصله داشتیم).
آخرین نفس ها در مسکو :
بعد از سه ساعت به مسکو رسیدیم، هتلمان در مسکو برای شب آخر، از مجموعه هتلهای وینترفیل است . هتل هایی با تِم سریال گیم آف ترونز ، هتلی تمیز با قیمت و موقعیت مکانی مناسب بود. هتل دقیقا جلوی ایستگاه مترو قرار داشت، نمیدانم چرا پیدا کردن هتلهای کوچک در روسیه کمی پیچیده است! شاید هم ما هنوز به یافتن این هتلها عادت نکرده ایم. نقشه مپس-می موقعیت ما را دقیقا مقابل هتل نشان میدهد، ولی نشانه ای از هتل نمیدیدیم. بالاخره با کمک گرفتن از یکی از اهالی همان کوچه توانستیم هتلمان را پیدا کنیم. مدارک را به رسپشن هتل تحویل دادیم و بعد از چک کردن مدارک، اتاقمان را تحویل گرفتیم.
(آشپزخانه ی مشترک بین اتاقها، با چای و قند و کافی با مصرف بدون محدودیت برای مسافرین هتل)
چند راهروی تودرتو و تعداد زیادی اتاق در هر راهرو وجود داشت. راهروها آنقدر طولانی و شبیه به هم بود که چند بار مسیر را اشتباه میرفتیم تا به اتاقمان برسیم. یک آشپزخانه ی کوچک هم با امکانات کامل شامل انواع دیگ و ماهیتابه و انواع کافی و چای و قند و شکر و روغن که میتوانستید به راحتی آشپزی کنید، در هتل وجود داشت. یک کنسرو دیگر در ته چمدانمان داشتیم که در طی حضورمان در سنت پترزبورگ به برکت وجود آشپزخانه ی اختصاصی در اتاق و پخت غذاهای مختلف، مصرف نشده بود. بهترین گزینه برای ناهار امروز همین کنسرو بود. کمی استراحت کردیم تا شب آخر به میدان دوستداشتنی سرخ برویم.
امشب هوای مسکو برف میبارد ولی انگار جذابیتش از چند روز پیش بیشتر شده. کمی در میدان قدم میزنیم و خاطرات این 12 روز را با همسرجان مرور میکنیم. فکرش را نمیکریم که روزی روی سنگفرشهای میدان سرخ، در آن برفهایی که فقط در فیلمها دیده بودیم که میدان سرخ را سفیدپوش کرده، قدم بزنیم.
فرصتی شد تا آخرین روز حضورمان در مسکو به پاساژگوم برویم.
اما چه ها بر این مرکز خرید گذشته تا چیزی بشود که الان میبنید؟! کاترین کبیر دستور ساخت این مرکز خرید را در قرن نوزدهم صادر کرد. در سال 1917 بهره برداری شد ولی ده سال بعد به دستور استالین تبدیل به اداره ای مربوط به کمیته ی اقتصادی جماهیر شوروی شد.
سال 1932 بعد از اینکه همسر استالین خودکشی کرد، از این ساختمان برای نشان دادن جسد بی جانش استفاده شد! دلیلش را کسی نمیداند شاید برای اینکه درس عبرتی برای مردم شود.
بالاخره بعد از جنگ جهانی و فراز و نشیبهایی که بر این ساختمان گذشت، در سال 1953 به همان مرکز خرید با شکوه تغییر کاربردی داده شد و اکنون یکی از لاکچری ترین مراکز خرید روسیه محسوب میشود.
درست است که از پاساژ گوم نمیتوانم به عنوان جایی برای خرید حداقل با توجه به درآمد خودم، نام ببرم ولی از لذت خوردن بستنی قیفی 80 روبلی معروف این پاساژ روی ارابه های کوچک، با فروشنده های شیک پوش، میتوانم برایتان بگویم.
به دلیل رسیدن فصل بهار، تِم پاساژ گوم، پر بود از شکوفه های صورتی و سفید، که نوید رفتن سرمای زمستان و آمدن بهار دلچسب بود. وداع آخر با میدان سرخ بود. نمیدانم اصلا دیداری دیگر رخ میدهد یا نه ولی با میدان سرخ به امید دیدار مجدد خداحافظی میکنیم...
ساعت پرواز برگشت به تهران حدود 11 صبح بود. با گرفتن تاکسی اینترنتی به مبلغ 800 روبل به فرودگاه ونوکوو رفتیم. نکته ی جالب پیج کردن با زبان فارسی برای مسافران ایرانی در فرودگاه بود!
( آخرین قابی که از روسیه در دوربین به یادگار ماند- روز برفی آخر در مسکو)
تجربیات من از این سفر :
-به نظر من روسیه جزو مقاصد ارزان برای مسافرت است، البته اگر برنامه ریزی سفر با شما باشد و هتلهای ارزان و با کیفیت را به جای تورهای گران برای اقامت انتخاب کنید.
-میتوانید با گرفتن هتل_آپارتمان یا هاستلی که دارای آشپزخانه است، بخش اعظمی در هزینه های مربوط به غذا را مدیریت کنید.
-مردم روسیه به ظاهر، جدی و خشک هستند ولی برخلاف ظاهر خشن و جدیشان، در صورت نیاز، از کمک کردن دریغ نخواهند کرد.
-سعی کنید حتما هتل یا هاستلتان را نزدیک به یکی از ایستگاه های مترو بگیرید، در فواصل دورتر از میدان سرخ، قیمت هتلها و هاستلها به مراتب ارزانتر است.
-استفاده ی من از کوچسرفینگ برای اقامت رایگان نبوده، همانطور که در طی سفرنامه اشاره کردم، تمامی دوازده روز اقامتم، هتل و هاستل رزرو کرده بودم.
اما هدف من از استفاده از کوچسرفینگ چه بوده؟ من با استفاده از این برنامه، برای آشنایی با زندگی مردم محلی و دیدن روزمرگیهایشان استفاده کردم که باعث شد این سفر بسیار خاص تر از سفرهای قبلی برای من باشد .
-درباره ی استفاده ی کلمه ی سینت پیترزبرگ بجای سن پترزبرگ، به این نکته اشاره کنم که بسیاری از دوستان روس از این تلفظ استفاده میکردنند و باتوجه به معنی لاتین کلمه ی سینت به معنای مقدس و پیتر که نام پتر کبیر و بِرگ که به معنای شهر است، تلفظ صحیح سِینت پِتِرزبِرگ است.
اگر قصد استفاده از این تجربه ی بینظیر کوچسرفینگ را دارید، سعی کنید چند نکته را مد نظر داشته باشید:
******قبول کردن درخواست میزبانی از شما به معنای این نیست که میزبان باید دربست در اختیار شما باشد و دیدنیهای شهر را نشانتان دهد یا برایتان آشپزی کند.
***** به تفاوت فرهنگی بین خود و میزبانتان توجه کنید و به این تفاوتها احترام بگذارید.
****قبل از ارسال درخواست برای میزبان، پروفایل میزبان را خوب و کامل مطالعه کنید، چرا که خیلی از آنها برای اطمینان از اینکه شما پروفایلشان را خوانده و سپس درخواست را ارسال کرده اید، سوالهایی در متن پروفایل مطرح کرده اند که شما در درخواستتان باید به آن پاسخ دهید یا به آن نکته اشاره کنید!
***معمولا میزبانان در صورت داشتن رفرنس به شما جواب مثبت خواهند داد (رفرنس نظرات مهمانان و میزبانان است درباره ی شما) دقت کنید که در صورتی که میزبان یا مهمانی از شما ناراضی بوده میتواند رفرنس منفی برایتان بنویسد و شما قابلیت حذف یا تغییر آن را نخواهید داشت، این به این معناست که رفرنس منفی، شانس شما را برای استفاده مجدد کوچسرفینگ و پیدا کردن میزبان جدید، به شدت پایین خواهد آورد.
**شما میتوانید با استفاده از کوچسرفینگ پیغامی در پروفایلتان بگذارید که مثلا در تاریخ و زمانی مشخص قصد گردش در فلان شهر را دارید و تمام گردشگرانی که در آن محدوده باشند و قصد قدم زدن یا بازدید از آن منطقه را داشته باشند، با دیدن درخواستتان میتوانند به شما ملحق شده و دوستانی جدید پیدا خواهید کرد.
*لزومی ندارد که استفاده از کوچسرفینگ برای پیدا کردن محل اقامت باشد. شما میتوانید در ابتدای استفاده از این اپلیکیشن و برای گرفتن رفرنس، به دیدارها و قرارهایی برای قدم زدن اکتفا کنید.
اگر سوالی در زمینه ی کوچسرفینگ داشتید که در دایره ی دانش و تجربه ی من باشد، خوشحال میشوم کمکتان کنم.
راهکارهایی برای کاهش هزینه ی سفر :
-اگر در هاستل یا هتل آپارتمانی اقامت کنید که دارای آشپزخانه باشد، میتوانید حداقل 70 درصد از هزینه های بالای رستوران را حذف کنید که رقم چشم گیری خواهد بود.
-میتوانید چند عدد غذاهای کنسرو شده را همراه خود داشته باشید تا در زمانهایی که وقت لازم برای غذا درست کردن را نداشتید از آنها استفاده کنید (خواهشمندم دقت کنید از کتری برقی که مخصوص جوش آوردن آب در آشپزخانه و یا اتاقتان قرار داده شده، استفاده نکنید. برای گرم کردن کنسرو در صورت نبود شعله ی اجاق گاز، میتوانید از قهوه جوش های برقی کوچک مسافرتی که با قیمت حدود بیست هزارتومان در خیلی از سایتهای خرید آنلاین به فروش میرسد خریداری و در مسافرتها استفاده کنید)
-هاستلهای با قیمت شبی 5 دلار میتوانید برای اقامت انتخاب کنید.
-استفاده از کوچسرفینگ برای اقامت، یکی دیگر از گزینه های ذخیره کردن پول در سفر یا سفر ارزان است، به این نکته توجه داشته باشید که آفیسرها در هنگام چک ویزا در فرودگاه با هتلهایی که شما ادعا میکنید رزرو کرده اید، تماس خواهند گرفت یا لااقل در سفر ما به این ترتیب بوده، البته جای نگرانی ندارد، آنهم راهکار دارد و میتوانید هتلهای با کنسلی رایگان رزرو کنید تا با مشکلی مواجه نشوید.
-شبکه ی مترو و اتوبوس در شهرهای اصلی روسیه بسیار گسترده است، پس هزینه ی زیادی بابت جابجایی بین نقاط مختلف شهر نخواهید داشت.
-بدون تور سفر کردن یکی از بهترین راهکارها برای کاهش هزینه هاست که مستلزم تحقیق و برنامه ریزی است و برای دوستداران سفر، نوعی چالش هیجان انگیز محسوب میشود، ولی میتوانید در برخی موارد آفرهای ویژه ای را از تورها خریداری کنید که رزرو آن به صورت شخصی هزینه ی خیلی بیشتری در بر خواهد داشت. پس همیشه سفر بدون تور الزاما ارزانتر نخواهد بود.
هزینه های کل سفر : کل هزینه های مربوط به سفر دوازده روزه ی روسیه در نوروز 98، یازده میلیون تومان برای دو نفر شده است!!! بله درست خواندید! ریز هزینه ها شامل:
- دو میلیون و دویست هزار تومان هزینه ی پرواز
- 180 دلار هزینه ی صدور ویزا برای دو نفر (به صورت دلار، نقدا تحویل آژانس آسان هجرت گردید)
- 200هزار تومان هزینه ی بیمه ی سی هزار یورویی مسافرتی (بیمه ی سامان که از آژانس آسان هجرت خریداری شده بود)
- 17.700 روبل معادل سه میلیون و دویست هزار تومان هزینه ی تمامی هتلها البته بدون صبحانه و توسط سایت فلایتیو رزرو شده بودند.
- 11.000 روبل معادل دو میلیون تومان، هزینه ی قطار پر سرعت مسکو سنت پترزبورگ رفت و برگشت برای دو نفر (که به صورت روبل و نقدا تحویل آناستازیا، دوست روسمان که بلیط را برایمان خریداری کرده بودند، پرداختم)
مابقی هزینه های بازدید، رستوران، مترو و حمل و نقل عمومی شده است (دلیل هزینه ی کم در خورد و خوراک، خرید از فروشگاه های زنجیره ای و پخت تعدادی از وعده ها توسط خودمان در آشپزخانه ی هتل بوده است).
بعد از سفر به روسیه، به این نتیجه رسیدم که این کشور یکی از کشورهاییست که میتوان با هزینه ی کم به آن سفر کرد.
سخن آخر :
دوستان عزیز لست سکندی من، میدانم عده ی زیادی از شما، هزینه کردن برای سفر را در اولویت نسبت به خرجهایی برای خرید ماشین و تعویض اثاثیه ی منزل، قرار داده اید و به نظر من این ارزشمند ترین دستاورد سفر است، چرا که ترجیح شما بر دیدن دنیا و آشنایی با فرهنگهای مختلف است.
بارها و بارها از طرفی خیلی از دوستان، بابت هزینه کردن برای سفر، سرزنش شده ام ولی اصلا و ابدا ذره ای از این بابت پشیمان نیستم.
سفر به روسیه، برای من و همسرجان، بسیار شیرین تر از دیدن میدان سرخ بود. همسفره شدن با خانواده هایی که آنها هم از جنس سفر هستند ولی با زبان دیگر، بسیار دلنشین و جذاب بود. دوستی ای که اکنون بعد از گذشت ماه ها از سفر، همچنان پابرجاست.
چند تغییر اساسی در نگاه من و همسرم در این سفر ایجاد شد:
قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم، کمتر غر بزنیم. در مهمانیهایی که رفتیم، فقط در محلی که می نشستیم نهایتا یک لامپ روشن بود، در حالی ما در خانه هایمان، بدون رعایت هیچ اصولی، در مصرف انرژی اسراف میکنیم.
در ساعتهای اوج ترافیک مترو، ایستگاه هایی دیدم که به مراتب شلوغ تر از ایستگاه امام خمینی و دروازه دولت بود، ولی کسی غز نمیزد، کسی دیگری را هُل نمیداد، بی احترامی بین مردم ندیدم، پس همیشه دولتها مقصر ماجرا نیستند، فرهنگسازی از تک تک ما مردم شروع میشود.
در درد و دلهایی که فدور با ما داشت، از باند بازی و آقازاده هایی در کشورش گفت که لفظی عجیب و نا آشنا برای من نبود. پس آسمان همه جا همین است. آواز دهل از دور خوش است.
این جمله را بسیار از هموطنان عزیزم شنیدم که "اونور بازنشسته ها کلا فقط مسافرت میرن و دیگه نگران نون زن و بچشون نیستن" چیزی که من دیدم و از نزدیک لمس کردم متفاوت از این ماجراست. خانومهای مسن60-70 ساله ای دیدم که پشت باجه های فروش بلیط مترو نشسته اند و بلیط فروشی میکنند. مردان و زنان مسنی را دیدم که در موزه ها کار میکنند و حقوقهای بازنشستگیشان زیر صد یورو است (به استناد صحبتهای دوستان روسمان). البته که کار کردن عار نیست، ولی این دست مسایل، چیزیست که در هر جای دنیا وجود دارد و مقایسه ی بین کشورها، بدون دیدن واقعیتها، کاری بیهوده است.
تضاد طبقاتی در روسیه بیداد میکند. در خیابان های اصلی شهر، ماشینهای لاکچری را میبینیم (بنز و بی ام دبلیو برای آنها هم لاکچری محسوب میشود) که در خیابان دور دور میکنند. ماشین پورشی را میبینم که با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت در لاین مخالف ویراژ میدهد، چون پولدار است. به فکر فرو میروم که اینجا هم چنین افرادی پیدا میشوند.
اینجا هم مردم برای زنده بودن، میجنگند، تلاش میکنند، کار میکنند.
بعید میدانم که هر کدام از ما ایرانی جماعت، در صورت داشتن مهمان در خانه هایمان، از لیوانهای جور وا جور یا بشقابهای مختلف برای پذیرایی استفاده کنیم! چرا که هماهنگ نبودن ظروفی که جلوی مهمان میگذاریم را نوعی بی کلاسی میدانیم و تا زمانی که این تفکر بین ما ایرانیها وجود داشته باشد، آرزوی پیشرفت و بهبود اوضاع، خیال واهی بیش نخواهد بود.
توصیه میکنم به جای اینکه تلاش کنید به دیدن تمام موزه ها و آثار تاریخی و جاذبه هایی که در تریپ ادوایزر توصیه شده اند، بروید، بیشتر در دل مردم شهر و بازارهای قدیمی مقصدتان بروید. این صحبت فقط درباره ی کشورهای خارجی مطرح نیست، بلکه توصیه ی من حتی در مورد شهرها و روستاهای کشور خودمان هم هست. وقتی به لاهیجان سفر میکنید، به بازار محلی بروید، سراغ رستورانهای کوچک محلی را از بومیان شهر بگیرید و از ارتباط برقرار کردن با مردم نترسید، چرا که ذات سفر، درک همین تفاوت فرهنگهاست.
به داشته های خود فکر کنید، انرژی بگیرید و انرژی های منفی را از خود دور کنید.
دوستی دارم که چند سالیست به سبب بیماری، بر روی ویلچر مینشیند ولی با خود عهد کرده که به جای خانه نشینی و غصه خوردن، جهانگردی کند. این روزها بعد از سفر به کوبا و آمازون، به آفریقا سفر کرده. همیشه به من میگوید، مجید خدا را شکر کن که تنی سالم داری و به تک تک داشته هایت فکر کن و شاکر خداوند باش...
دوستانِ خوبِ لست سکندی، امیدوارم روزهای خوبی پیش روی همه ی شما باشه و براتون بهترینها رو آرزو میکنم...
نویسنده: Majid.m.Lahiji