چند ماهی از سفر به روسیه میگذرد. و من بارها دست به قلم میشدم تا درباره ی سفر بنویسم ولی اینقدر حجم داستان هایی که در روسیه داشتیم زیاد بود که با خود میگفتم شاید از حوصله ی خواننده خارج باشد. حیف بود این لحظات دوست داشتنی را با شما شریک نشوم و تجربه هایم را از این سبک سفر در اختیار دوستان عزیز نگذارم. شاید نگاه و هدف شما از سفر، همانند من تغییر کند. با من همراه باشید تا داستان زندگی 12 روزه ی من و همسرجان را در مسکو و سنت پترزبورگ و دیدار با خانواده های روس را ببینید و بشنوید.
این دلارهای لعنتی :
لازم نیست که من هم از اثراتی که افزایش قیمت دلار، روی زندگی ما ایرانیها داشت بگویم، به همین بسنده کنم که شاید وقتی قیمت دلار بالا می رفت خیلیها نگران خرید خانه و ماشین بودند که رسیدن به آنها دیگر دور از ذهن شده بود یا خیلیها در زندگی روزمره و دارو برای مریضانشان به مشکل خوردند، خیلی ها هم مثل دوستان عشق سفر لست سکندی، دیگر سفر رفتن برایشان سخت و شاید غیر ممکن شده بود.
به سبک و سیاق نوروز سال قبل که به همراه همپای سفرهایم، سفر دو هفته ای به جنوب شرق آسیا داشتیم، همکاران و دوستان پیگیر این بودن که "مجید امسال برای کدوم کشور برنامه ریزی کردی؟" و من هم در پاسخ به آنها میگفتم که "با این اوضاع دلار مگه میشه جایی رفت!؟" و انصافا هم دروغی در کار نبود .
شهریور 97 بود و تب دلار و سکه توی بازار داغ میشد و ما هروز ناامید تر از روز قبل، از اینکه ارزش حقوق دریافتیمان روز به روز پایینتر می آید. از هر فرصتی برای سرک کشیدن به سایت های جستجوی آنلاین بلیط دریغ نمیکردم .
مقصد کجا؟! مهم نبود، مقصود فقط سفر بود، به هر جایی که فرهنگ جدیدی برایم داشته باشد. گاهی مقصد را در موتورهای جستجوی سایتهای فروش آنلاین بلیط تغییر میدادم و گاهی با تاریخها بازی میکردم. از سریلانکا گرفته تا ویتنام، از هند تا... مسکو... تهران به مسکو برای دو نفر رفت و برگشت فقط دو میلیون و دویست هزارتومان!!!!
روسیه!! آنهم در فصلی سرد که هنوز سرمای معروف استخوان سوزش تمام نشده، با خود گفتم این قیمت آنهم برای یک سفر خارجی؟! بعید است که مبلغ درست باشد. مگر میشود پرواز رفت و برگشت تهران-مسکو فقط یک میلیون تومان ؟! آنهم در ایام عیدنوروز که با این قیمت حتی نمیتوانی پرواز یکطرفه به مشهد و کیش رزرو کنی.
به چندین سایت معتبر دیگر رجوع کردم همان تاریخ همان مقصد، بله قیمتها تقریبا یکی بود. با خود گفتم مجید در آن سرما میخواهی چه کنی؟! اصلا طاقت سرمای روسیه را داری؟!ولی آن روی سکه به خود میگفتم اگر در ایام عید ایرانگردی هم کنی، نه تنها باید مبلغ زیادی برای پرواز و اقامتگاه بپردازی بلکه باید ترافیک سرسام آور جاده ها را هم به آن اضافه کنی و اتولی که شعارش "راه تورا میخواند" است و در جاده هایی که رفتنش با توست ولی سالم رسیدنش دیگر با خودِ خداست ...
سال قبل خریدهای پرواز و هتل و ویزا را تماما از فلایتیو انجام دادم که انصافا خدمات و پیگیریهای محترمانه ی ایشان چشم مرا گرفته بود پس رزرو بدون پرداخت را انجام دادم و برای اطلاع از شرایط کنسلی و تغییر پرواز با فلایتیو تماس گرفتم (برای اطلاع از شرایط کنسلی هر پرواز باید ابتدا رزرو انجام شود و قبل از پرداخت نهایی با اپراتور تماس گرفته تا شرایط کنسلی و تغییر را برایتان توضیح دهد) کد رزرو را خواندم، اپراتور اعلام کرد که فقط دویست هزارتومان هزینه ی کنسلی است پس با امید به اینکه همه چیز خوب پیش برود و قیمت دلار هم بالاتر از این نرود، رزروم را نهایی کردم، با این شتاب که دلار بالا میرفت، رسیدن به سی هزارتومان تا عید نوروز دور از انتظار نبود و با خود گفتم "نهایتا پرواز رو کنسل میکنی به دویست هزارتومن ضررش می ارزه"
قبل از شروع سفرنامه، توجه شما را به دیدن این ویدیو که در آن، تلاش کرده ام تا بخشی از زیباییهای روسیه را به تصویر بکشم، جلب میکنم :
دوستان مو بلوند روس ؛
چند ماهی از خرید بلیط پرواز گذشته بود و هنوز همپای سفر از این موضوع خبر نداشت.
با آرامتر شدن تب دلار در بهمن ماه، سفرِ ما هم قطعی شد و ماجرای خرید بلیط را به همپای سفر گفتم البته با ترس از اینکه مبادا رای مرا بزند و بگوید« توی این اوضاع آخه وقت سفر رفتنه مجید ؟!!؟» خوشبختانه چهره اش بعد از شنیدن خرید بلیط ارزان به روسیه خندان شد و رضایتی شیرین را میشد از چهره اش فهمید.
خوشبختانه او هم همانند من عاشق سفر شده نه به معنای فقط حرف بلکه در عمل، چرا که مدتهاست از خرید وسایل غیر ضروری برای منزل خودداری میکند. اهالی سفر خوب میدانند که قطره قطره جمع کردن دلار برای سفری هیجان انگیز، به دنیایی خرید مبل و فرش و ظرفِ مُد روز می ارزد .
چند سالی از نصب اپلیکیشن کوچسرفینگ و عضویت در آن میگذرد، ولی یک ترس همراه با خجالت در وجودم باعث عدم استفاده از این قابلیت قرن بیست و یکم شده بود، ترس و خجالت از اینکه چطور به منزلی وارد شوم که مرا با صاحبخانه ثنمی نیست، نه فامیل است نه دوست، حتی زبانتان هم یکی نیست!
قابلیتی که نه تنها از جنبه ی اقتصادی به صرفه بود( که بنظرم کمترین فایده اش این است)، بلکه باعث میشد چند روزی زندگی روزمره ی مردم محلی کشورهای مختلف را از نزدیک لمس کنیم و اساسا فلسفه ی سفر چیزی جز این نیست.
(اوینجی و خانواده ی دوست داشتنی اش، در ادامه در جریان داستانها و ماجرای حضورمان در جشن تولد خانوادگیشان، قرار خواهید گرفت)
اینبار تصمیممان برای ارتباط با مردم محلی جدی تر شده بود ولی بعید میدانستیم کسی به یک زوج ایرانی که پروفایل ناقصی دارند حتی جواب بدهد، چه برسد که چند روز بخواهند میزبان ما شوند! (که صد البته اشتباه فکر میکردم، در ادامه با دوستان روسمان بیشتر آشنا میشوید )
پس به این نتیجه رسیدیم هتل را در شهرهای مورد نظر رزرو کنیم ولی برای ارتباط برقرار کردن با روسها از کوچسرفینگ استفاده کنیم.
بهتر است درباره ی چگونگی هماهنگی و ماجراهای تک تک میزبانانی که در این سفر ملاقات کردیم، در قسمتهای مختلف سفرنامه به تفصیل توضیح دهم تا داستان هرکدام از خاطرتان نرود.
هتل یا هاستل؟ مگه هاستل برای سفر مجردی نیست؟!
درباره ی تعداد روزهای اقامتمان تصمیم بر این شد پنج روز در مسکو، شش روز در سنت پترزبورگ و روز آخر مجددا مسکو بمانیم، در مجموع 12 روز روسیه گردی .همانطور که خیلی از شما دوستان سفربروی حرفه ای میدانید، بخش زیادی از لذت سفر همین تحقیق درباره ی جاهای دیدنی مقصد، آداب و رسوم و محل اقامت است. که بنده هم از این حال خوب قبل سفر غافل نبودم .
زمان زیادی است که در شبکه های اجتماعی دوستانی را میدیدم که هاستل را به عنوان محل اقامت انتخاب میکردند و تصورم از هاستل شبیه به خوابگاه های دانشجویی شلوغ و نامرتب بود. ولی با تحقیق بیشتر و دیدن تنوع بینظیری که در این نوع اقامتگاه ها وجود دارد به این نتیجه رسیدم که تصور من از هاستل ناقص و شاید خیلی واضح نبوده، پس چه فرصتی از این بهتر که خودمان تجربه ی این اقامتگاه را بجای هتل داشته باشیم، هم فال است هم تماشا.
هاستلهای متنوعی در مسکو با کیفیتها و قیمتهای متنوع وجود داشت. حتی هاستلهایی بودند که چندین برابر هتل قیمت داشتند!
فاکتورهای زیادی در قیمت هاستل، تاثیر گذار هستند مثل :
-فاصله تا مرکز شهر و نزدیک بودن به مترو
-محل قرارگیری هاستل که میتواند در بهترین نقطه ی شهر باشد یا در نقطه ای ناامن
-سرو صبحانه و خدمات جانبی هاستل مثل دوچرخه ی رایگان
-اتاقهای خصوصی هاستل به جای تختهایی در اتاق مشترک
- وجود سونا،جکوزی،استخرو آشپزخانه...
با توجه به فاکتورهای بالا «بوتانیست هاستل Capsule Hotel Botanist » مسکو را به مبلغ 24 دلار به ازای هر شب برای دو نفر بدون صبحانه به مدت چهار شب رزرو کردم .
در سنت پیترزبورگ تعداد روزهای بیشتری حضور داشتیم پس تصمیم گرفتم هتل-آپارتمانی که مجهز به آشپزخانه در اتاق باشد رزرو کنم که کمی در هزینه ها هم صرفه جویی شود بنابراین آپارتمان هتل« پایا سوفیا »را در سینت پترزبرگ را برای شش شب، هر شب 26 دلار برای ازای دو نفر رزرو کردم .
برای آخرین شب در مسکو هم هتل آپارتمان «وینترفیل» که مجموعه ای از هتلها در خیابانهای مختلف مسکو با تِم فیلم گیم آف ترونز است به قیمت 30 دلار برای یک شب، رزرم کردم.
درباره ی جزییات تمامی هتل ها مفصل در ادامه ی این سفرنامه توضیح خواهم داد فقط به این بسنده کنم که قبل از انتخاب هر هتل یا هاستل ،به سایت بوکینگ مراجعه کردم و بازخورد و نظرات تمامی مسافرین را خواندم، حتی بعضی از آنها به زبان روسی بود که با کمک از گوگل ترنسلیت آنها را هم ترجمه کرده و سپس رزرو را از سایت فلایتیو نهایی کردم ،ضمنا تمام پرداختها ریالی انجام شده است.
(پنجره ی جذاب هاستل با آن اسباب بازیهای بامزه و نوری که هروز صبح تو را به کشف شهر فرا میخواند)
ویزای بی دردسر روسیه:
با این پاسپورت معتبر ایرانی، انتخاب خیلی سخت است (کنایه ی تلخ) که بین 205 کشور شناخته شده کدامیک را برای سفر انتخاب کنیم که البته تاکید کنم که فقط 20 کشور، پاسپورت ما را بدون ویزا قبول دارند. پس انتخابِ جایی که جزو آن 185 کشور باقیمانده باشند و ویزا را بدون گیر دادن به چشم و ابروی ایرانیمان، بدهند راحت نیست.
روسیه ویزای توریستی 14 روزه را صرفا با رزرو هتل، پرواز و پرداخت 80دلار آمریکا صادر میکند که از قضای روزگار، درست در زمانی که ما اقدام کردیم ده دلار افزایش پیدا کرد و به 90دلاربه ازای هر نفر رسید .این منصفانه ترین قیمتی بود که از بین آژانسهای واسطه پیدا کردم که متعلق به شرکت آسان هجرت بود. پرداخت به صورت اسکناس صورت گرفت و باید اصل پاسپورت را به آژانس تحویل میدادیم و بعد از پنج روز کاری پاسپورتها را با استیکر ویزای روسیه دریافت کردیم، خوش و خرم از داشتن پاسپورتی قدرتمند!!
- ویزا دو نفر 180 دلار
- بیمه ی مسافرتی تا سقف 30هزار یورو پرداخت خسارت برای دو نفر - 200هزارتومان
تعارفهای ایرانی (حرف میزنی پایش بایست):
با اینکه قبل سفر با خود عهد کردیم که اینبار سفر را با کمترین چمدان و بار ممکنه انجام دهیم و سفری سبک بال داشته باشیم ولی این امر محقق نشد. چون چندین بسته سوهان برای میزبانهای روس خریدیم و چند بسته سبزی خشک مخصوص قرمه سبزی و شنبلیله ،گردو و پودر زنجبیل هم به این چمدان اضافه کنید !! اما چه لزومی به بردن سبزی خشک قرمه بود؟! بگذارید ماجرایش را همین اول سفرنامه برایتان بگویم :
مدتی پیش که در حال تحقیق درباره ی روسیه بودم با پیج مهسا یک دانشجوی ایرانی است و در سنت پترزبورگ پزشکی میخواند آشنا شدم. چه فرصتی از این بهتر یک همزبان در روسیه که میتوانم تا زمان سفر هرچه سوال دارم بپرسم، بماند که خود مهسا هم چند ماه بیشتر از آمدنش به روسیه نمیگذشت و طی آن مدت اینقدر درگیر یادگیری الفبای زبان سخت روسی بود که فقط مسیر خوابگاه تا دانشگاه و بلعکس را میدانست ولاغیر .
قبل سفر به او پیامی دادیم که اگر چیزی میخواهی بگو تا از وطن بیاوریم، از من اصرار از او انکار ولی بلاخره تعارفات من پیروز شدند و لیستی بلند بالا از خوشمزه های ایرانی سفارش داد که برایش ببریم و به این ترتیب یکی از چمدانهای ما شده بود شنبلیله و سبزی خشک و گردو و... :)
اینجاست که شاعر میگوید «تعارف اومد نیومد داره» ولی به خود دلداری میدادم مجید تو به دانشجویی که در غربت است کمک میکنی پس اینقدر غر نزن. به این ترتیب چمدانی مخصوص سوغاتی و شنبلیله و .. برای دانشجوی غریب شد .
(سفارشهای مهسا خانوم که همگی بسته بندی و آماده شده بود تا در چمدان قرار گیرد)
شروع دوازده روز خاطره سازی:
عاشق مسیر فرودگاه امام هستیم چرا؟!هر زمان قسمتی از این مسیر را برای کار دیگری طی میکنیم ، با خودمان میگویم یادش بخیر فلان سفر یادش بخیر ... کی میشود دوباره این مسیر را به مقصد جدیدی برویم.
دوستانی که سفرنامه ی قبلی مرا با عنوان تجربهی سفری ارزان، از نیویورک آسیا تا کوالالامپور و مِلاکا خوانده اند در جریانند که اولین سفرخارجی ما، چطور شکل گرفت. کوتاه بگویم مدیری دارم بسیار اهل سفر است البته به تناسب درآمدش، سفرهایی با صندلی بیزینس کلاس و هتلهای لاکچری. اوایل سال 96 بود که برای بررسی خط تولید و مشورت برای حل بعضی مشکلات به دفتر ایشان مراجعه کردم، صحبت به سفرهایش کشیده شد، نگاهی رفاقت گونه به من کرد و گفت« مجید یکم به خودت استراحت بده ،سفر خارجی رفتی؟ » من با چهره ای هاج و واج نگاهش کردم و گفتم« نه مهندس جان» سرتان را درد نیاورم به این ترتیب چند روز بعد از این مکالمه ، سفری به دبی برنامه ریزی کردیم و پایمان به خارج باز شد!
یادش بخیر قیمت دلار و پروازها آنقدر خوب بود که از اولین سفرم در اردیبهشت96 بود تا پایان فروردین 97 ، ترکیه ،سنگاپور،مالزی و تایلند هم از لیست کشورهای در انتظار دیدن، خط خورند. بعد از بازگشت از هر سفر کلی از مدیرجان تشکر میکردیم که مارا در این راه شیرین قرار داده است.
روزها پر از اشتیاق سفر به کشوری جدید و مهمتر از آن دیدن خانواده های روس گذشت. پرواز ساعت 8 صبح و شروع خاطره سازی با مسیر فرودگاه امام بود. فاصله ی خانه تا فرودگاه حدودا یک ساعتی می شد، پس بنا بر احتیاط، ساعت 4 صبح با تاکسی اینترنتی به فرودگاه امام خمینی رفتیم(هزینه ی تاکسی تا فرودگاه 38هزار تومان)
نزدیک به تعطیلات نوروز ،شلوغی فرودگاه طبیعی و البته کمتر از حد انتظارم بود. ایرلاین ماهان اعلام کرده بود که مدتی است پروازها را به صورت آنلاین چک-این میکنند ولی ظاهرا هنوز به آن درجه از مشتری مداری نرسیده اند که بتوانیم مرحله ی چک-این آنلاین انجام دهیم، پس در صفی طولانی برای اخذ کارت پرواز ایستادیم.
عوارض خروج دویست و بیست هزار تومانی را پرداخت کردیم. هنوزهم فلسفه ی پرداخت آن را درک نکرده ام، مسیولین میگویند این پول میرود برای کمک به گردشگری داخلی !! شما از کسانی که برای تفریح یا کار به خارج از کشور میروند پول میگیرید که به گردشگری داخلی کمک کنید؟!حتما شوخی میکنید! شاید من قدرت تحلیل و استنباطم پایین آمده.اگر شما ارتباط عوارض خروج را با گردشگری داخلی میدانید خوشحال میشوم مرا از این سردرگمی نجات دهید. خودم یاد شبهای برره می افتم که فردی پولی میگرفتند و وقتی که از طرف میپرسیدند دلیل این پول چیست میگفت پول زور است بده دیگه!
طبق قانون نا نوشته ای میان من و همسرجان، صندلی کنار پنجره متعلق به من است!. کمی ازمسافران برایتان بگویم، تقریبا تمامی مسافرها بجز تعدادی روس، ایرانی بودند. صندلی پشتیمان دو دانشجوی دختر ایرانی نشسته بودند که خنده های بلند و بی ملاحظه شان به یک طرف، زانوهایی که بدون در نظر گرفتن مسافر صندلی جلویی در کمر من فرو میکردند، از طرف دیگر، شوق سفر را تحت تاثیر گذاشت. تذکر زبانی هم فایده ای نداشت. سعی کردم بر اعصاب خود مسلط باشم و با لذت بردن از کوهای پر از برف، بیخیال آن دو نوجوان شوم.
وارد آسمان روسیه شدیم و آن دو دانشجو بیدارشدند و با صدای بلند میگفتند « ملتو نگاه کن توی این سرما دلشون خوشه میخوان برن روسیه گردی...» گاهی اوقات همین دلایل کوچک باعث میشود، استفاده از ایرلاین خارجی یا اقامت در هتلی به دور از هر نوع ایرانی یا رفتن به جایی که کمترین ایرانی در آن حضور دارند را ترجیح دهم.
پاسپورت نگو بلا بگو !
بعد از سه ساعت پرواز، هواپیما آرام به زمین نشست، با جت-وی به داخل فرودگاه هدایت شدیم، خلبان هوای مسکو را مثبت یک درجه اعلام کرده بود ولی من مثل کودکی پنج ساله که با ذوق و کنجکاوی دستانش را روی لبه های پنجره میگذارد، بیرون را نگاه میکردم که ببینم کارگرانی که در فضای باز فرودگاه مشغول کار هستند در چه وضعیت و پوششی هستند تا بتوانم سرمای بیرون شیشه ها را درک کنم. تجهیزایت گرمایشی را در کوله هایمان گذاشتیم تا در مقابل سرمای روسیه مجهز ظاهر شویم و کم نیاوریم.
در صف چک پاسپورت برای ورود رسمی به خاک روسیه ایستادیم، آفیسر مو بلوندی آمد و پاسپورتهایمان را گرفت و گفت «بشینید خبرتون میکنم» این جمله، خیلی برایم عجیب نبود چون نه تنها از خیلی از دوستانی که به روسیه سفر کرده اند شنیده بودم، بلکه اتفاقی است که در خیلی از فرودگاه ها به دلیل ایرانی بودنمان باید انتظار شنیدنش را داشته باشیم.
هرکدام از ما ایرانیها، در گوشه ای از سالن کِز کرده بودیم. بعضیهایهابه قدری از بابت این معطلی، عصبانی بودند که دلشان میخواست سیلی نثار آن آفیسرها کنند. فرمی به همه ی مسافران دادند که اطلاعات شخصی و هتل های رزرو شده را در آنها نوشتیم و هر کدام از آفیسرها بعد از مدتی وارد سالن میشد، صاحب پاسپورت را صدا میزد و واچر هتل را طلب میکرد و جالب اینجا بود با تمامی هتل ها تماس میگرفتند تا از داشتن رزرو اطمینان پیدا کنند. من هم در تلاش برای آرام کردن هموطنان عزیز، که دوست عزیز، این مراحلی است که باید طی شود پس با عصبانیتت سفرت را خراب نکن، آفیسرهای می آمدند و میرفتند و ما همچنان تکیه زده بر صندلی سرد فلزی سرد.
دروغ نگویم، بیست پرواز دیگر در فرودگاه به زمین نشست و تمامی مسافران بدون کوچکترین معطلی وارد خاک روسیه شدند. بعد از دو ساعت تحمل این وضعیت بالاخره آفیسر اسم مارا جوری صدا کرد که بعد از چند بار تکرار متوجه شدیم منظورش ما هستیم و گفت مشکلی نیست میتوانید داخل شوید .
شاید دلیل بخشی از این رفتار در فرودگاه خودمان باشیم، چرا که خیلی از هموطنان عزیز در طی سالیان اخیر وارد کشورهای مختلف شده و ترجیح دادند به صورت غیر قانونی آنجا بمانند یا از آن کشور به عنوان پلی برای ورود به کشور ثالث استفاده کنند. شاهد این مثال هم صربستان بود که روادید را برای ایرانیها برداشت ولی به لطف خیل کثیری از ایرانیهایی که این دروازه ی بی دردسر را، راحت ترین راه برای رسیدن به اروپا میدیدند، این قانون خیلی دوام نیاورد و دولت صربستان مجددا شرایط ویزا را برای ایرانیان برقرار کرد، اینبار با دردسرهایی بیشتر از ویزای شینگن !
همانطور که میدانید روسیه از کشورهای پرچمدار صنعت هوا-فضا محسوب میشود، پس شنیدن اینکه این کشور پهناور 270 فرودگاه را در خود جای داده خیلی جای تعجب ندارد و از این تعداد، 8 فرودگاه در شهر مسکو قرار دارند که معروفترین و پر تردد ترینشان دومودهدوو ،شرمتیوو ، ونوکووا است .پروازهای ایرانی به فرودگاه ونوکووا انجام میشود.
ساعت حوالی 3 عصر شده، چمدانهایمان که ظاهره ساعتهاست زودتر از ما وارد شده و منتظرمان هستند، را از قسمت بار تحویل گرفتیم.
تاخیر در قسمت چک پاسپورت را فراموش کردیم و شاد و خرم به روزهای قشنگی که پیش رو داشتیم فکر میکردیم. مهمترین کار در ابتدای ورود به هر کشور قطعا خرید سیمکارت در فرودگاه است که بتوانیم از تمام اپلیکیشنها استفاده کنیم.
چند باجه کنار هم برای فروش سیمکارت وجود داشت، راستش را بخواهید قبل از سفر درباره ی اینکه کدام سیمکارت در روسیه بهتر است خیلی تحقیق نکرده بودم، شاید آنقدرها برایم مسئله ی مهمی نبود. به سمت یکی از باجه ها رفتیم. پسر جوانی با خوشرویی مارا به سمت خود کشاند درباره ی مگافون و بسته ها و حجمهای مختلف اینترنت توضیح داد، استفاده ی اصلی ما، اینترنت بود ولی با توجه به اینکه ممکن بود برای استفاده از تاکسی اینترنتی و یا تماس با دوستان روسمان نیاز به کمی مکالمه شود پس بسته ای را انتخاب کردیم که مقداری حجم مکالمه هم داشته باشد . بسته ی 300 دقیقه مکالمه و با حجم دانلود نامحدود یک ماهه را به قیمت 600 روبل از شرکت مگافون خریدیم. برای فعال کردن سیمکارت صرفا عکسی از صفحه ی پاسپورت من گرفتند، بعد از وارد کردن مشخصات در سایت، بلافاصله سیمکارت فعال شد .
برای رفتن به مرکز شهر چند گزینه وجود داشت: راحت ترین و بی دردسرتین گزینه تاکسیهای فرودگاه بودند ولی این برای ما آخرین گزینه بود. مورد بعدی استفاده از اتوبوس و گزینه ی بعدی قطار اکسپرسی بود که مستقیم از فرودگاه به سمت مترو شهری مسکو حرکت میکرد. ما تصمیم گرفتیم از این گزینه استفاده کنیم. البته راه های ارزانتری مثل اتوبوس و مینی باس هم وجود داشت ولی در ساعات مشخصی با فواصل زمانی به سمت مرکز شهر حرکت میکردند.
راه را با توجه به تابلوهای قطار ادامه دادیم و به ایستگاه قطار رسیدیم، از مسؤل باجه پرسیدم برای رفتن به مسکو بایداینجا بلیط بگیریم؟ نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد، فقط کلمه ی مسکو را از لابلای حرفم فهمیده بود، گفت نفری 400 روبل میشود و بلیطها را تحویل گرفتم ولی دریغ از یک کلمه انگلیسی که بتوانی بلیط را بخوانی، تماما روسی نوشته شده بود !
وارد ایستگاه شدیم. قطار منتظر مسافر را دیدیم ولی شک داشتیم که همان مسیری میرود که ما میخواهیم یا نه، چند دختر و پسر نوجوان را دیدیم که در وسط ایستگاه بلند صحبت میکردنن و میخندیدند. انگار برای سفر دوستانه ی گروهی، راهی جایی بودند که بعدها از این گروه های دوستانه ی نوجوانانه زیاد دیدیم. کمی نزدیکشان شدیم و پرسیدیم که این قطار مسکو میرود؟ و باز هم همان نگاه که « نفهمیدم چی گفتی » از چشمانشان میبارید ولی همه ی آنها تلاش میکردند که یکی از دوستانشان را که به زبان انگلیسی آشنایی داشت، را به سمت ما هل دهند. آن دختر نوجوان بلاخره به ما فهماند که سوار همین قطار شوید. سوار شدیم و بعد از حدود چهل دقیقه عبور از محله های مختلف و نیروگاه های عظیم، وارد زنجیره ی بزرگ ایستگاه های مترو مسکو شدیم.
برای سوارشدن به مترو باید بلیط تهیه میکردیم. جالب بود که تعداد زیادی از متصدیان مترو، افراد مسن و سالخورده بودند. با هزار ایما و اشاره و کمک گرفتن از روسها توانستیم کارت مترو تهیه کنیم که قابل شارژ و برای هر تعداد نفر قابل استفاده بود. هزینه ی هربار استفاده از مترو 38 روبل به ازای یک نفر بود و تا زمانی که داخل خطوط مترو هستید و از آن خارج نشدید قابل استفاده است.
در تمامی ایستگاههای مترو ، پلیس با سگهای بمب یاب و دستگاه های ایکس-ری حضور دارند و هر کوله و چمدان مشکوکی را در دستگاه ایکس-ری چک میکنند. این موضوع به روس و غیر روس بودن ربطی ندارد، در طی حضورمان در روسیه، چندباری کوله هایمان را در دستگاه ایک-ری چک کردند (بعد از انفجار سال 2010 در یکی از ایستگاه های مترو، تدابیر امنیتی در متروها چند برابر شد)
وقتی پله های مترو را به سمت خروج طی میکردیم، کم کم سرمای مسکو برایمان قابل فهمتر میشد، نیاز بود که شال و کلاه بر سر کنیم تا توان تحمل سرما را داشته باشیم.
تجربه ی هاستل کپسولی!
موقعیت مکانی هاستل را قبل از سفر بررسی کرده بودم. نزدیک ترین ایستگاه با فاصله ی 5 دقیقه ای از هاستل، ایستگاه پراسپکت میرا بود. یکی از مزایایی Maps.me راهنمایی کامل از مبدا تا مقصد است حتی در صورت آفلاین بودن (البته باید نقشه ی شهر مورد نظر، از قبل دانلود شود)هاستل در طبقه ی دوم یک آپارتمان قرار داشت. بعد از بالارفتن از پله های فلزی، وارد راهروی رستوران و آشپزخانه شدیم!! راهرویی را تصور کنید، یکطرف تابلوهای زیبای فانتزی و سمت دیگرش صدها نوع نوشیدنی که در قفسها چیده شده اند، در انتها پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت. بوی انواع غذاهایی که فضای راه پله را پر کرده بود که پاهای خسته ی ما را سست تر میکرد .
(نقاشیهای فانتزی در راهروی کنار رستوران که تِمی مرتبط با رستوران داشت!به جزیات نقاشیها دقت کنید)
دختر خجالتی چینی که خیلی روان انگلیسی صحبت میکرد، پشت میز رسپشن نشسته بود.پاسپورتها را نشانش دادیم و شماره ی تخت به همراه کلید لاکر چمدان را تحویل گرفتیم کفشمان را داخل باکس مخصوص گذاشتیم و به سمت تختمان رفتیم. فضای هاستل بینهایت ساکت تمیز و خلوت بود. از تحقیقاتم برای انتخاب این هاستلِ کپسولی، راضی بودم و با سربلندی ازانتخابم به همسرجان فخر میفروختم. پنجره ی هاستل از انتها تا کنار آشپزخانه، تماما شیشه و رو به پارکی ساکت و دوستداشتنی بود. نشستن روی سکوی کنار پنجره و خوردن چای، به یکی از بهترین تفریحات من در زمان استراحت در این هاستل تبدیل شده بود.
( هاستل کپسول بوتانیست که محل اقامت ما برای چند شب، در مسکو بود )
امتیاز هاستل کپسول بوتانیست در سایت بوکینگ 9.6 از 10 بود و این یعنی فوق العاده از نظر تمیزی، برخورد پرسنل، موقعیت وامنیت. داشتن فضای کپسولی عملا شبیه به یک اتاق خیلی کوچک بود. تصوری که از هاستل در ذهن داشتم، گنگ و خیلی قابل درک نبود پس تصمیم گرفتم با رفتن به هاستل، این حس و حال و فضا را با شما به اشتراک بگذارم و امیدوارم این ویدیو برای انتخاب و آشنایی با فضای هاستل، راهگشای شما دوستان باشد.
کافه ی قرن هجدهمی Restaurant Cafe Pushkin :
چمدانهایمان را در لاکر گذاشتیم و استراحت کوتاهی کردیم. با خوردن یک لیوان قهوه، طوری انرژی گرفتیم که گویی اول صبح است و ما خوابی هشت ساعته داشتیم.
ساعت حدود ساعت 18:30بود و آماده میشویم با لباسی شیک وظاهری اتو کشیده به کافه ی چندصد ساله برویم. اما ماجرایی که معروفترین و گرانترین کافه ی روسیه دارد، شاید از خودِ کافه هم جذابتر باشد. ماجرا به پنجاه سال قبل باز میگردد زمانی که خواننده ی معروف فرانسوی به اسم گیلبرت بکو به مسکو سفر کرد. بعد از بازگشت از مسکو، ترانه ای به اسم "ناتالی" را ساخت و در این ترانه،از احساس خود به مسکو و دختری به اسم ناتالی گفت. از کافه ای به اسم کافه پوشکین نام میبرد. بخشی از ترجمه ی ترانه ی ناتالی را برایتان مینویسم :
میدان سرخ خالی بود
ناتالی پیشاپیش من راه می رفت،
چه نام زیبایی داشت راهنمای من
ناتالی...
میدان سرخ سفید بود؛ برف همچون فرش
و من با این شنبه ی سرد همراهی می شدم
ناتالی...
او با جملاتی نرم درباره ی انقلاب اکتبر سخن می گفت
من می اندیشیدم که پس از آرامگاه لنین، به کافه پوشکین برویم،
برای نوشیدن شکلات.
میدان سرخ خالی بود
بازوی او را گرفتم، لبخند زد
راهنمای مو بلوند من:
ناتالی... ناتالی...
در اتاقش در دانشگاه گروهی از دانشجویان بی صبرانه انتظارش را می کشیدند
خندیدیم و بسیار گفتگو کردیم،
می خواستند هر چیزی بدانند، ناتالی ترجمه می کرد
مسکو، دشت های اوکراین
و (خیابان) شانزه لیزه،
همه چیز را به هم آمیخته بودیم و می خواندیم
سپس در حالی که می خندیدیم....
این ترانه، تبدیل به معروفترین و به یادماندنی ترین کارهای این خواننده شد. توریستهای فرانسوی بعد از معروف شدن آهنگ ناتالی و سفرشان به مسکو، به دنبال یافتن کافه پوشکین بودند، ولی نکته اینجا بود که این کافه اصلا وجود خارجی نداشت!!!
اما این جرقه ای برای آندره دلوس رستوراندار معروف روسی-فرانسوی شد که به فکر تاسیس یک کافه-رستوران با این نام باشد. در سال 1999 این عمارت را در یکی از معروفترین بلوارهای مسکو و با حضور همان خواننده ای که کافه پوشکین را در خیالش پرورانده بود و با اجرای زنده ی ترانه ی معروف ناتالی افتتاح کرد.
درست است که قدمت این کافه با این تفاسیر خیلی زیاد نیست ولی امارت کافه پوشکین سال 1780 میلادی ساخته شد و متعلق به نجیبزادگان تبعیدی دوران کاترین کبیر بوده ولی بعدها تبدیل به داروخانه شد. مردمی که در صف برای گرفتن داروهایشان بودند، میتوانستند چای یا قهوه سفارش دهند و منتظر بمانند تا داروهایشان آماده شود.
فضای کافه از چند قسمت و طبقه تشکیل شده، طبقه ی خصوصی که رزرو برای مهمانیهای خصوصی و مجلل است، طبقه ی کتابخانه و طبقه ی کافه که از همان طبقه های داروخانه ی سابق مستقر در اینجا استفاده شده است.
اما برای رزرو به چند نکته دقت کنید، از جمله اینکه باید چند ماه قبل، ساعت و طبقه ی مورد نظر را به وبسایت کافه ایمیل زده و میز رزرو کنید، در صورت داشتن میز خالی در تاریخ و زمان مورد نظرتان، به شما ایمیلی مبنی بر تایید رزروتان و تاکید بر این که شما باید با لباس رسمی به کافه تشریف بیاورید، ارسال خواهد شد، این رزرو کاملا رایگان است.
من دو ماه قبل به این کافه ایمیل زدم و دو تاریخ مختلف را رزرو کردم که اگر در هرکدام از زمانهای مورد نظر مشکلی پیش آمد، رزرو دیگری داشته باشم. بازدید از این کافه را در همان اولین روز و ساعت ورودمان به مسکو قرار دادم تا استفاده ی مفیدی از این زمان شود.
با استفاده از Maps.me اسم کافه را سرچ کردم و مسیر، متروهای مورد نظر نمایش داده شد و راهی کافه پوشکین شدیم. راس ساعت وارد کافه شدیم.
فضایی شبیه به کاخهای قرون وسطایی، با ابهت، با خدمتکارانی شیک پوش و خنده بر لب، با خوش آمد گویی طوری که تصور میکردی تو شاید وزیر هستی و خود خبر نداری. اسممان را پرسید و در لیست نگاه کرد و مارا به سمت زیرزمین که اتاق تعویض لباسو جامه داری، بود هدایت کرد .
(طبقه ی جامه داران که محل تعویض لباس و به امانت گذاشتن کیف و پالتو بود و آسانسور جذاب قدیمی کافه پوشکین)
راه پله ها همان حال و هوای قدیمی را داشت. وارد زیرزمین شدیم. دو مرد میانسال شیک پوش با احترام و لبهای خندان،پالتوهایمان را در آوردند و کیف را تحویلشان دادیم و در قفسه گذاشتند. انگلیسی خوب میدانستد، یکی از آنها پرسید اهل کجایید ؟ گفتیم ایران، گفت ایران را میشناسد و اسم خواننده ای آورد که همه او را با "خوشکلا باید برقصن" میشناسیم و گفت ایشان میهمان ما بودند و جالب بود که چند بیتی از اشعار این بزرگوار را هم خواندند! :)
وارد آسانسوری شدیم شاید جزو اولین آسانسورهای ساخته شده در روسیه بود، آنهم برای نجیب زادگان. ولی حالا ما سوار بر این آسانسور بودیم و خود را در همان ساختمانهای قدیمی قرن 18 میدیدیم با همان دیوارها با همان کتابخانه ی قدیمی. میزی که رزرو کرده بودم در طبقه ی کتابخانه و پر از دکورهای آنتیک قرن هجدهمی بود. حس لاکچری بودن کاملا درک میشد ولی تا این حد لاکچری بودن با خون ما سازگازی نداشت، خوب گاهی اوقات لاکچری بازی لازم است!.
گارسون ما را به میز دونفره ای که کنار یکی از قفسه ها بود هدایت کرد و منویی با همان سبک و سیاق قدیمی برایمان آورد و گفت هر کاری داشتید من در خدمت شما هستم و چند متری عقب رفت تا ما به منوی گرانقیمتشان نگاهی بیاندازیم. سالاد سزار به همراه دو لیوان آب آناناس سفارس دادیم. مات و مبهوت زیبایی کافه بودیم ( مایی که به کافه نادری میبالیدیم )
حالا میفهمم چرا در ایمیلی که برایم فرستادند تاکید کردند با لباس رسمی تشریف بیاورید و خدا را شکر میکردیم که آبرومندانه پا به این کافه گذاشتیم. گارسون که دربست در اختیار ما دو نفر بود و با فاصله ای چند متری از ما با حواسی کاملا جمع فقط منتظر اشاره ای از ما بود تا اجابت کند، بیست دقیقه ای با آرامش مشغول خوردن غذایمان بودیم.
اشاره ای به گارسون کردم و درخواست کردم رسید را برایمان بیاورد، تعجب را در نگاهش دیدم که با خود میگفت "فقط همینو خوردید؟!" ولی خوب با توجه به ارزش کم پول ملی، نمیتوانستیم بیشتر از این بودجه بگذاریم. رسید را آورد و 2500 روبل را به همراه 200 روبل انعام داخل رسید گذاشتم و پرسیدم اجازه ی عکاسی و فیلمبرداری داریم؟ گفت مشکلی نیست ولی بهتر است فیلم نگیرید و در عکسهایتان از اشخاص در کافه عکاسی نشود، و بعد با خوشرویی گفت اگر هم بخواهید میتوانید نگاهی به کتابها بیاندازید و کمی درباره ی آنها توضیح داد. گفت قدمت بعضی از آنها به همان دورانی که اینجا داروخانه بوده برمیگردد (حدود 300-200 سال پیش)
(کتابهایی که دویست تا سیصد سال قدمت دارند، عمده ی این کتابها مربوط به علوم دارویی بودند که مورد توجه همسرجان، به سبب رشته ی تحصیلی اش واقع شد.)
از اینکه چند برابر یک رستوران معمولی، برای سالادِ سزار و آبمیوه پرداخت کرده بودم، ذره ای پشیمان نبودم(با احتساب هر روبل، 170تومان، قیمت این غذا 460 هزار تومان میشد)، بنظرم وسط یک سفر اقتصادی گاهی هم باید به خودت جایزه ای بدهی مگر چند بار در طی عمرت این موقعیت تکرار خواهد شد؟ گارسون مهربان ما را به آسانسور هدایت کرد ولی ترجیح میدادیم که از راه پله های قدیمی کافه پایین برویم تا به بقیه ی قسمتهای کافه هم سرکی بکشیم.
چیزی که در این کافه و بعد در ادامه ی سفر در همه ی کافه-رستورانها دیدم این بود که مردم روسیه به سیگار اعتیاد وحشتناکی دارند و تمامی آنها بعد از غذا با همان لباس های رسمی که مناسب وسط تابستان است با پتویی که برای پیچیده شدن به دور آدمها، کنار دربها گذاشته شده بود، بیرون از کافه سیگار میکشیدند. باز جای شکرش باقیست که داخل کافه سیگار ممنوع بود، ولی حجم زیاد ته سیگار روی برفهای تمام پیاده رو ها به شدت آزاردهنده است.
میدان سرخ، تحقق یک رویا ؛
از کافه به سمت مترو و ایستگاه نزدیک میدان سرخ حرکت کردیم هوا سرد بود، ولی با آن پوشش چند لایه، دیگر سرمایی حس نمیشد. از پله های مترو ایستگاه اخوتنی راد که بالا میآیم روبرویمان از آن اسباب بازیهایی که فقط در فیلمها و کارتونهای بچگیمان دیده بودیم و پر است از اسبهایی که با گردش دستگاه بالا و پایین میشدند و موزیکی که زمینه ی این تصویر است. کودکان، خوشحال و دور از هیاهوی اطرافشان مشغول شادمانی هستند، چند دقیقه ای کنار نرده ها، به تماشای شادی کودکان روس می ایستیم.
ازکنار نقطه ی صفر دروازه ی میدان که وارد میشوم و از دور، سنت باستیل را میبینم که شبیه به کارتونهای والت-دیزنی، رویاییست. چند دقیقه ای نفسم بند می آید، دوست دارم روی آن سنگ فرشهای میدان سرخ آرامتر راه بروم تا عظمت میدانی که جلوی چشمانم است را بیشتر درک کنم .فقط نگاه کنم تا چشمانم غرق آنهمه نور ها و زیبایی شود، به فکر فرو میروم، شاید روزی در خواب این صحنه را دیده ام. در مقابلم سنت باسیل را ببینم و سمت چپم کرملین، سمت راستم ساختمان گووم با آن نمای نورانی جذابش. چند ساعتی در میدان سرخ و خیابان نیکلاسکایا که به ریسه های نورانی آویزان و کافه های شلوغ و خواننده های خیابانی معروف است، قدم زدیم و شام مختصری خوردیم .
از اینکه از روز اول در این زمان کم بهترین استفاده را کردیم، بسیار خوشحال بودیم. با مترو به هاستل برگشتیم.
فِدوُر دوست داشتنی :
دوماه قبل از سفر به روسیه دست به کار شدیم و برای چند خانواده ی روس، درخواستِ میهمان شدن یا حداقل دیدار ارسال کردیم. اولین گزینه ی نتیجه ی جستجو، مرد جوانی بود که نوزادی در بغل داشت. برایش پیغامی فرستادیم و در کمال ناباوری، نیم ساعت بعد، به پیاممان جواب داد و دوستی ما و فِدُور شکل گرفت.
برای روز دوم با فدور نزدیکی هاستلمان قرار گذاشتیم تا شهر را نشانمان دهد .
صبح روز دوم، بعد از خوردن صبحانه ای از کنسرو لوبیا چیتی و آجیل و میوه تشکیل شده بود، در حال آماده شدن بودیم که صدای مرد جوانی را شنیدیم، او در حال صحبت با رسپشن هتل بود، از مکالمه ی زبان روسی چیزی جز اسممان نفهمیدیم. قرار ما ساعت 10 صبح بود ولی هنوز یک ربعی به قرار مانده بود و فدور زودتر دنبالمان آمده بود. به سمت رسپشن رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. این اولین ارتباط مستقیم ما با یک خارجی به عنوان دوست بود. مدتهاست که یکدیگر را از شبکه های اجتماعی دنبال میکنیم، پس خیلی هم غریبه نیستیم.حاضر میشویم و با فدور از هاستل بیرون میرویم.
مربی فوتبال دختران است و 28 سال سن دارد.اصالتا اهل مسکو است. انگلیسی را روان حرف نمیزند ولی خیلی خوب میتوانیم منظورمان را به همدیگر بفهمانیم. گفت «میتونم تا ساعت 15 باهاتون باشم چون باید برم پیش دخترام و تا ساعت 20 باید سر کار باشم ولی اگه حالشو داشتید میتونیم شب هم باهم بیرون بریم»
گفتیم:« دخترات؟ مگه چنتا دختر داری؟!»
گفت « نه بابا من دختر ندارم یعنی اصلا ازدواج نکردم، منظورم دختربچهاییه که توی باشگاه بهشون فوتبال یاد میدم و عین دخترام هستم» ما تا آن لحظه فکر میکردیم آن بچه ای که در عکس پروفایلش در بغل داشت، دخترش است!
گفتیم برویم جایی که بتوانیم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم. به سمت رودخانه ی مسکوا رفتیم و در پارک کنار رودخانه قدم زدیم. هوا آفتابی بود ولی باد سردی توی صورت میزد که بدون دستکش و کلاه، قابل تحمل نبود. نظرمان را درباره ی روسها طی همین 24 ساعت حضورمان در روسیه خواست، گفتیم خیلی مهربان هستن و چند موردی که دیدیم تلاششان را برای کمک به ما کرده اند. از این نظرمان خیلی تعجب کرد! چرا که اعتقاد داشت روسها آدمهای عبوس و خشکی هستند و به ندرت به کسی کمک میکنند ولی تجربه ی ما در همین زمان کم چیز دیگری میگفت. در پارک قدم میزدیم و اشاره کرد به پلیسهای پارک که در حال سیگار کشیدن بودند، به ما رو کرد گفت این تابلو را ببینید اینجا سیگار کشیدن ممنوع است و این پلیسها را اینجا گذاشته اند که جلوی سیگار کشیدن من و شما را بگیرند ولی اگر شما سیگاری روشن کنید، پولی از شما میگیرند تا قضیه را لاپوشانی کنند.انگار دل خوشی از آنها نداشت.
از مردم روسیه و از تضاد طبقاتی که در جامعه وجود دارد گفت.از کنار ساختمان بلندی عبور میکنیم، به ساختمان اشاره ای میکند و میگوید اینجا بخشی از وزارت نفت روسیه است. جایی که خیلیها آرزوی کار کردن در آن را دارند ولی فقط افرادی میتوانند به آن راه پیدا کنند که از آشنایان و بستگان مقامات باشند. فدور در حال صحبت کردن است و من به فکر فرو میروم و با خود میگویم آسمان همه جا همین رنگیست!
(ساختمان وزارت نفت روسیه، جایی که فدور هم آرزوی کار کردن در آن را داشت، آنجا هم بچه های وزارت نفت، حقوق خوبی میگیرند. البته با توجه به تجربه ی دو ساله ی حضور من در مناطق نفت خیر و سابقه ای که از کار در شرکت پتروشیمی ماهشهر، داشتم، کار در آن شرایطِ طاقت فرسا، حقوق بیشتر از اینها را میطلبد و شاید خیلی از ما حتی نتوانیم یک روز در آن شرایط کار کنیم.)
او میدوید و ما میدویدیم!! البته به صورت عادی قدم میزد و ما مدام جا میماندیم. او ورزشکار بود و ما به زور در تهران دو کیلومتر در روز پیاده روی میکردیم. قدم زدنمان از کنار رود مسکوا به میدان سرخِ دوستداشتی ختم شد. میگفت برایم جذابیتی ندارد ولی وقتی دوست جدیدی را به اینجا می آورم و برایش توضیحی میدهم، از سر ذوق آنها منم خوشحال میشوم. در میدان سرخ و روبروی کلیسای سنت باستیل جایگاهی بود که در زمان قدیم برای اعدام و سر از تن جدا کردن مجرمان و مخالفان حکومت استفاده میشد و این روزها مکانی شده برای توریستها تا سکه ای را از دور پرتاب کنند و درست در آن سنگی که روزگاری سرها از تن جدا میشد، قرار گیرد، من هم با یک سکه ی یک روبلی شانس خود را امتحان کردم و دقیقا در همان محل افتاد،از من بعید بود که شانس بیاورم :)
فدور گفت که از شانس شما مدتی است که مقبره ی لنین بسته است و کسی اجازه ی بازدید ندارد .مقبره ی لنین در چند قدمی دیوار سرخ کاخ کرملین قرار دارد و یکی از جذابترین و ترسناکترین جاذبه های مسکو است که ساعات بازدید محدودی در طی هفته دارد و متاسفانه در زمان حضورمان نتوانستیم به دیدن مومیایی لنین نایل شویم.
(مقبره ی لنین و مردمی که عاشقانه ساعتها در انتظار میمانند تا چند ثانیه ای جسد مومیایی رهبر خود را ببینند و ادای احترام کنند. (عکس شخصی نیست))
(جسد مومیایی ولادیمر ایلیچ که به لنین معروف است، در سال۱۹۱۷ رهبر انقلاب روسیه بوده و پدر اتحاد جماهیر شوروی نیز نامیده میشود. (عکسبرداری داخل مقبره ممنوع است، به همین دلیل از عکسهای خبرگزاریهای روسیه استفاده کرده ام))
در این چند ساعتی که با فدور بودیم حدود 12 کیلومتر راه رفتیم و البته شکایتی هم از قدم زدن نداشتیم، فقط پاهایمان عادت به پیاده روی نداشتند. ساعت کار فدور نزدیک شده بود و باید به باشگاه میرفت، پیشنهاد داد که ناهار را باهم باشیم و ادامه ی دیدارمان بعد از باشگاه باشد. پیشنهاد ناهار بعد از پیاده روی طولانی را مگر میشود رد کرد ؟!
گفت« اگر دوست داشته باشید به یک رستوران محلی بریم که روسها اونجا ناهار میخورن ولی قبلش بریم به باشگاه تا وسایلم رو بزارم و به مدیر باشگاه اعلام حضور کنم» موافقت کردیم و رفتیم به سمت باشگاه فدور. باشگاه شامل چند سالن مختلف برای رشته های ورزشی مختلف و چند زمین روباز برای فوتبال، بسکتبال،والیبال و بدمینتون . تمامی دانش آموزان روزی در هفته را ورزش میکردن آنهم با تمام امکانات. دولت برای ورزش پایه سرمایه گذاری زیادی میکند و نتیجه اش میشود مردمی ورزشکار( البته اگر سیگار و مشروبات الکلی را از این جامعه فاکتور بگیریم )
وارد باشگاه شدیم، فدور ما را به مربیهای دیگر و مدیر باشگاه معرفی کرد. انگلیسی نمیدانستند پس نمیشد خیلی معاشرت کرد. عکسهای دانش آموزان تیم های مختلف که سال تولدشان زیر هر عکس درج شده و روی دیوار باشگاه نصب شده بود بهمراه تعداد زیادی کاپ و مدال قهرمانی که فدور با افتخار داستان هر کدام راتعریف میکرد میکرد. او عاشق کارش بود، میگفت خانه ای کوچک دارد و درآمدش به زور کفاف زندگی اش را میدهد ولی از اینکه کارش، علاقه ی شخصی اش بوده به شدت راضی است با آنکه رشتهی دانشگاهی اش روانشناسی بوده.
(عکس تیمهای مختلف باشگاه و درج سال تولدشان در زیر عکس به همراه مربی، که روی دیوار باشگاه نصب شده بود )
به سمت پاساژ بزرگی که نزدیک به باشگاه بود، رفتیم، وارد رستورانی انتهای پاساژ شدیم، تقریبا تمام مشتریها، روسهایی بودند که در زمان ناهار از محل کار خود به اینجا آمده بودند. فدور در جلوی صف ایستاد و ما به دنبالش سینی به دست، در هر قسمت هر مقدار از غذا، دسر و نوشیدنی که میخواستیم روی سینی میگذاشتیم. به صندوق رسیدیم، فدور گفت مهمان من هستید گفتیم، نه خودمان حساب میکنیم، گفت اوکی. و به همین راحتی خودمان هزینه ی غذای خودمان را پرداخت کردیم!!. به هر میزان که نیاز داشتیم غذا سفارش دادیم، نه کمتر نه بیشتر پس اسرافی هم، در کار نبود.
در مقایسه با ناهارهایی که در ایران میخوریم، ناهار ساده و سبکی محسوب میشد. کلا سبک غذا خوردن در بلاد روس همین است، حجم بسیار کم و سبک. و به گمانم راز خوش هیکلی روسها همین است، به ندرت مرد یا زن چاقی دیدم.
(ناهار من و همسرجان (سوپ بُرش ، بشقاب سمت راست جو پخته شده به همراه چیزی شبه به کوکو سیب زمینی- بشقاب سمت چپ، پوره ی سیب زمینی به همراه شنیسل مرغ)
هزینه ی ناهار 500 روبل برای دونفرمان شده بود و این نصف قیمت مکدونالد بود و قطعا سالمتر از آن. گفت دوست دارید سر تمرین باشید و بچهایم را ببینید؟ چرا که نه. پس به سمت باشگاه سرپوشیده رفتیم. در کنار زمین چند نیمکت و تشکچه ای بادی بود که پدر مادرها روی آن لم میداند و منتظر فرزندانشان میماندند. سانس اول دختران 8 تا 11 سال و سانس دوم دختران 16تا 18 سال بودند.
تصمیم گرفتیم سانس اول را بمانیم و روی آن تشکچه های بادی لم بدهیم تا خستگی آنهمه پیاده روی از بدنمان در برود و بتوانیم غروب در خیابانهای مسکو قدم بزنیم .کم کم دخترهای کوچولو با کلاه و کاپشن و شال گردن به باشگاه آمدند و در فضای گرم داخل سالن لباس ورزشی میپوشند و با فدور برای گرم شدن به دور زمین میدوند. دخترند و شلوغ ، ولی نظم را رعایت میکنند و دستورهای فدور را مو به مو انجام میدهند، در انجام تمرینها به شدت جدی هستند.
( فدور در حال تمرین دادن به دختر کوچولوهای فوتبالیست )
روی آن تشکهای بادی لم داده بودیم ، همسرجان که خوابش برده بود و من هم مشغول گرفتن عکس و فیلم از تمرین بچه ها( البته با اجازه ی مسؤل باشگاه و خود بچه ها) در کنار من، پسری ده ساله روی زمین نشسته، به من خیره شده، یک نگاه به قیافه ام میکند، شاید با خود میگوید این مرد چرا موهایش سیاه است؟! و یک نگاه به کفشهایم می اندازد، شاید با خود میگوید مگر پا به این بزرگی هم داریم؟! البته پوتین پوشیده ام و ظاهر پایم را بزرگتر از حالت عادی نشان میدهد که البته اشتباه میکردم و کمی بعد دلیل این نگاه پسر کوچولو را به شما میگویم تا بخندید :)
فدور، دوستی ایرانی دارد که در تیم فوتسال دختران تیم ملی ایران بازی میکند و در سفرش به مسکو با او آشنا شد. فدور به واسطه ی آن دوست میداند که الان در ایران عید نوروز است. او که میدانست در شبکه های اجتماعی فعالم و علاقه ی من را به فیلمبرداری میداند پس میگوید :«دوست داری با دخترام عیدو به ایرانیها تبریک بگیم و فیلم بگیری؟»
میگویم مگه از این بهتر هم میشود!؟ به سراغ دخترهای کوچولوی مثل عروسکش میرود و چند بار تبریک گفتن سال نو ایرانی را به زبان انگلیسی را تمرین میکنند. میگوید این دختر ها حرف گوش میدهند ولی سانس بعد دختر های نوجوان بسیار سرکش هستند و به این راحتی ها نمیشود با آنها ارتباط برقرار کرد . سال نو را تبریک میگویند و عکس دسته جمعی میگیریم و با فدور خداحافظی میکنیم تا فردا ملاقاتی دیگر داشته باشیم ولی فرصت به دیدار مجدد نشد. به این ترتیب اولین ملاقات و معاشرتمان با خارجیها شکل میگیرد. خوشحال ملاقات با دوستی که مدت ها در فضای مجازی در ارتباط بودیم، به سمت میدان سرخ حرکت میکنیم.
(همراه با تیم دوست داشتنی فِدور)
(تبریک سال نو شمسی توسط تیم فوتبال دختران زیر ده سال مسکو)
به میدان سرخ میرویم تا هم غذایی بخوریم هم مراسم تعویض گارد نگهبان مزار شهید گمنام در مسکو را ببینیم.
این مقبره که در کنار دیوار سرخ کرملین و در ورودی پارک الکساندر قرار دارد. اینجا نماد محل توقف آلمانهای نازی، که قصد تصرف مسکو را داشتند، بوده و مزار سربازانی است که در سال 1941 کشته شدند و چند سال بعد کنار این دیوار دفن شدند. از سال 1967 بازدید این محل باری عموم آزاد شده است.
فیلم مراسم تعویض گارد نگهبان مزار سرباز گمنام مسکو
به هاستل میرسیم روی نیمکتی که کنار درب ورود هاستل هست مینشینم که بندهای پوتینم را باز کنم که میبینم کف پوتینم کاملا دهان بازکرده! وای خدای من! چطور با این کفش داغان در خیابان قدم زدم؟! مردم با خودشان چه فکری کردند!؟ عمق فاجعه به حدی بود که وقتی قدم از قدم برمیداشتیم کل کف پوتین جدا میشد.
الان فهمیدم که چرا آن پسربچه در باشگاه آنطور با تعجب مرا نگاه میکرد، که نه برای موی سیاهم یا برای کفش بزرگم، بلکه با خود میگفت «این هیکلو نیگا با کفش پاره پوره بیرون میاد!».
از رسپشن سراغ لوازم تحریر فروشی نزدیک هاستل را گرفتیم و من روی نیمکت نشستم تا همسر جان به آنجا رفته و چسبی برای علاج موقت بخرد.
بعد از چند دقیقه همسرجان با چسبی که با هزار سختی به جهت فهماندنش به فروشنده که چه چیز میخواهد، به هاستل آمد و چسب را به پوتین زدیم و خدارا شکر چسب چنان محکم است که بعید است به این زودیها باز شود ولی با توجه به اینکه هنوز ابتدای سفر است، منطقی نبود که دو هفته را با پوتین چسب زده در خیابانهای روسیه قدم بزنم. پس از آناستازیا سراغ مرکز خریدی را گرفتیم که بتوانم کفش و شاید هم کاپشن پر، که شنیده بودم بهترینهایش را میشود در روسیه پیدا کرد، بخریم. آنستازیا کیست؟ فراموشم شد که از این دوست برایتان بگویم پس بشنوید ...