سفرنامۀ جنوب هند - ماجرای گل ها، لیمو ها و فلفل ها
چرا گل، فلفل ها و لیموها را به نخ می کشند؟
جمعه 27 دسامبر - 6 دی 98
تا از هاستل بیرون آمدیم، یک موتور سه چرخ -توک توک- جلوی در پارک شده بود و بر پیشانی اش گردنبند بزرگی از گلهای یاس، رز، مریم و میخک و داوودی داشت که با نظم و سلیقه با یک بسته سبوس برنج به نخ کشیده شده بود. نظرمان را به خود جلب کرد!
با دقت که به خانه ها و ماشین ها نگاه می کنیم، این ماجرا به شکل زیبا و جالبی دائم تکرار می شود. یک لیمو ترش و چند فلفل های سبز که به نخ کشیده شده و به در خانه ها و آینه و چراغ ماشین ها آویزان شده هم تعجب ما را بیشتر می کرد! واقعا ماجرا چیست؟
قصۀ گلها، لیمو ها و فلفل ها را برایتان تعریف می کنم.
گل های طبیعی خوشبو جایگاه ویژه ای در فرهنگ هند و به خصوص در میان اهالی شهر میسور دارند.
مراسم عروسی و آیینی، تزیین معابد، نیایش خدایان، ایمن کردن خانه ها، ماشین ها، مغازه ها از نیروهای شیطانی و طراوت مو و سلامت روح در بانوان.
دواراجا مارکت بازار بزرگی در شهر میسور است و بخش بزرگی از آن گلفروشانی در یک راستۀ بزرگی گل های معطر را به نخ می کشند و ریسه های با سلیقه و خوش ترکیبی می سازند.
در این ترکیب ها، سبوس برنج بسته بندی شده، لیمو ترش و فلفل سبز هم دیده می شوند.
آرزوی جاودانگی، خوشبختی، طراوت زندگی، احترام مذهبی و آرامش و تازگی برای روح و روان، از دلایل استفاده از ترکیب گلهای تازه و معطر است. برنج، اقتصاد، غذای اصلی و نماد برکت در سرزمین هندوستان است و دلیل استفاده از سبوس یا پوستۀ برنج در این تزئینات هم همین است. شبیه همان احترامی که ما ایرانیان به گندم و نان می گذاریم.
بیاییم در مورد لیمو ترش و فلفل های به نخ کشیده شده صحبت کنیم.
با کمی قدم زدن در کوچه و بازار، متوجه جایگاه مهم این دو می شوید. روی اجناس و ورودی مغازه ها، بار میوه فروش ها، سردر خانه ها، آینۀ ماشین ها و فرمان موتورها. ظاهرا همه جا هستند!
هندو ها خدایی به نام لاکشمی دارند که الهۀ ثروت و خوشبختی است. خواهرش آلاکشمی نماد فقر و بدبختی و عاشق غذاهای ترش و تند و داغ است. مردم برای اینکه از رسیدن این بلا به خود جلوگیری کنند، ریسه ای از لیمو ترش و فلفل های به نخ کشیده شده را بر ورودی ها آویزان می کنند تا اگر این الهۀ بدبختی آمد، غذای مورد علاقه اش را جلوی در بخورد، سیر شود و برود به دنبال زندگی اش.
نمی دانستم هندی های عاشق فلفل چرا در جشن های خود از خوراک های محبوب تند استفاده نمی کنند و تا این حد عاشق شیرین جات هستند. تا اینکه فهمیدم آلاکشمی از شیرینی جات بدش می آید و هر جا صحبت از قند و شیرینی باشد، فقر و بدبختی از آنجا دور می شود.
مسیحیان ارتودکس هم بر این باورند که آویختن لیمو و فلفل، خوبی ها را حفظ و نیروهای شیطانی و بدی ها را از خانه دور می کند.
بعضی هم می گویند در زمان قدیم رفت آمد بین شهرها از لابلای جنگل های انبوه و از میان مارها و حشرات گزنده خطرناک بوده. مردم همیشه لیمو و فلفل با خود داشتند و معتقد بودند نیش خطرناک، قوای چشایی را از کار می اندازد و با چشیدن لیموی ترش و فلفل تند، تشخیص می دادند که گزیدگی خطرناک است یا نه.
روایت دیگر این است که در طول مسیرهای طولانی که ممکن بود مردم به آب سالم دسترسی نداشته باشند و ترکیب آب با لیمو و فلفل به رفع عطش و کم آبی بدن کمک می کرده است.
در جای دیگری خواندم که نخ پنبه ای، اسید میوه را به خود جذب می کند و عصاره لیمو و فلفل که به ریسمان جذب می شود، به خاطر ویتامین هایش علاوه بر طراوت و تازگی هوا، برای دور کردن حشرات هم به کار می آید.
سفرنامۀ جنوب هند - هشت از هفده
حکومت گلها بر میسور، ترافیک در بنگالور
شنبه 28 دسامبر - 7 دی 98
امروز آخرین روز حضورمان در میسور است و عصر به سمت بنگالور می رویم. 150 کیلومتر با ما فاصله دارد و به خاطر ترافیک سنگین و جاده های بی کیفیت، باید 6 ساعت برایش کنار بگذاریم. از اپلیکیشن Makemytrip و با کارت بانکی بین المللی، دو بلیط اتوبوس تخت دار با کولر گرفتیم که 1300 روپیه شد.
شهر هفت پادشاه و حومه اش، دیدنی های زیادی دارد و وقت ما کافی نیست. پس تصمیم گرفتیم از کلیسای سنت فیلومنا که یکی از بلندترین کلیساهای سبک گوتیک آسیا است بازدید کنیم. صبحانه نخورده بودیم و در ورودی کلیسا، یک چهارچرخ که سالاد میوه می فروخت ما عاشقان میوه را وسوسه کرد تا ضیافت صبحانه را همانجا ایستاده زیر سایه درختی پهن برگ برگزار کنیم. ظرف هایی پر از میوه های خرد شده به قیمت 20 روپیه که حدود 3000 تومان می شود. گواوا، آناناس، هندوانه، خیار و موز و گوجه فرنگی.
مثل مسجد ها و معبد ها، به احترام این مکان مذهبی لازم است تا هنگام ورود، کفش ها را در آوریم. معماری با صلابت داخل و خارج کلیسا، ستون ها و گچ بری ها تا سقف بلند این بنا به بالا کشیده شده بود و در انتهای این سالن بزرگ، جایگاهی برای نیایش راهبان مسیحی و تندیس مسیح وجود داشت. نیمکت هایی رو به نیایشگاه و پشت سر هم قرار گرفته بود تا مسیحیان برای عبادت روی آنها بنشینند. سردآبی در زیرزمین کلیسا وجود داشت که در آن حوض آبی قرار داشت و بعضی بازدید کنندگان، سکه ای را نشانه می گرفتند تا در سوراخ وسط آن بیفتد. این سرداب بازدیدکنندگان را از دو راهرو جانبی به در خروج پشت ساختمان هدایت می کرد. سنگ قبرهای جاسازی شده بر دیواره ها نشان می داد که اینجا محل دفن افراد سرشناس مذهبی است.
بعد از این بازدید تصمیم گرفتیم به بازار معروف دواراجا مارکت سر بزنیم. این بازار به راستۀ میوه و تره بار، عطر و روغن های آرایشی و گلهای خوشبو شهرت دارد.
از راستۀ میوه فروشان وارد بازار شدیم. اولین موضوعی که جلب توجه می کرد تنوع زیاد در میوه ها و سبزیجات بود. خیلی از آنها را اولین بار بود می دیدیم و اصلا نمی دانستیم چطور استفاده می شوند. من خیلی موز دوست دارم و موز فروشی هایی دیدیم که انواع موز در رنگ ها و اندازه های مختلف می فروختند. موز قرمز، سیاه، سبز و طیف وسیعی از انواع موز زرد. البته مزه ها تقریبا مشابه بود و فقط بعضی ها عطر بیشتری داشت و بعضی ها کمی ترش تر بودند. هر کسی به سبک خود سر و صدا می کرد و محصول خود را معرفی می کرد.
یک نفر که لباسی سفید پوشیده بود با یک زنگ از مقابل حجره ها رد می شد و دعایی می خواند و هر کسی از بساطش چیزی در کیسه اش می انداخت، یک جور صدقهی غیر نقدی بود. هر مغازه سایبانی باز کرده بود و پرتو نور خورشید از لابلای آنها به زمین می تابید. از بازار میوه ها گذشتیم و کم کم بوی گلها داشت ما را جادو می کرد. به بازار گلها رسیده بودیم.
هیچوقت این حجم از گل که در حال آماده سازی و خرید فروش باشد را یکجا ندیده بودم. حجره هایی در دوطرف و چهار چرخ هایی که در وسط راسته بازار پشت سر هم قرار گرفته بودند و همه با سوزن و نخ های بزرگ و ضخیم مشغول ریسه کردن گلهای یاس، مریم، داوودی، میخک و رز بودند و هر کسی با طرح های ذهنی خودش، گلها، فلفل، لیمو ترش و بسته هایی از سبوس برنج را به یکدیگر می دوختند.
این حجم بی انتها از گلهای خوشبو سرمستمان کرده بود و عجیب تر از همه این بود که تمام سال، بر همین روال، مردم و گلفروشان در حال خرید و فروش هستند و برای کاربردها مختلف، این گلها را استفاده می کنند.
با گذر از راسته عطر و عود فروشان، از بازار خارج شدیم تا به سمت هاستل برویم و بعد از ناهار و برداشتن کوله ها، راهی بنگالور شویم.
از همان رستوران امروتای دیشب، با 140 روپیه غذای گیاهی مخصوص و دو لیوان شیر چای خریدیم. غذای مخصوص شامل پیلی اوگارا، کاری، چیزی شبیه شیر برنج بدون شکر، دو ظرف دسر شیرین زرد و نارنجی، دو تکه فلافل، نان و یک لیوان استیل آبگرم بود.
فورا خود را به محل سوار شدن به اتوبوس که در بلیط الکترونیکی آدرس داده شده بود رساندیم. اولین بار بود که اتوبوس تخت دار می دیدیم. تخت واقعی! در یک طرف تک نفره و در طرفی دیگر، تخت دو نفره که در دو طبقه بود. البته تخت های طبقه بالا، کمی ارزانتر بودند.
تهویه و کولر به خوبی کار می کند و هوا کاملا تازه است. ساعت نزدیک به 8 شب بود که به بنگالور رسیدیم و بعد از تحویل گرفتن تخت از هاستلی در مرکز شهر، از فرصت استفاده کردیم تا کمی غذا بخوریم و قدم بزنیم.
بنگالور مرکز ایالت کارناتاکا، شهری بزرگ و پرجمعیت با ترافیک همیشگی! مردم بنگالور نسبت به شهرهای قبلی، امروزی تر و شهری تر هستند و کمتر از لباس های محلی و مرسوم زنانه و مردانه هندی استفاده می کنند. بار، رستوران، مرکز خرید و تمام ویژگی هایی که از یک شهر در ذهن داریم -و البته اینکه در تمام دنیا شهرها و شهری ها شبیه به هم هستند جذاب نیست- در بنگالور پیدا می شود. اسنک، غذاهای غیر هندی و البته کم فلفل در اینجا راحت پیدا می شود و آنچه شنیده ایم، دانشگاه بنگالور دانشجویان زیادی حتی از ایران دارد.
اقامتگاه مان یک هاستل با کیفیت با تخت های دو طبقه و فضایی خوابگاهی است که یک قسمت ویژه خانم ها هم دارد.
سفرنامۀ جنوب هند - نه از هفده
از آسمان نما به نمای آسمان
سفری از آسمان نمای بنگالور تا نمای آسمان پر ستاره در رصدخانه واینو باپو
یکشنبه 29 دسامبر - 8 دی 98
بنگالور مرکز ایالت کارناتاکا است اما فقط یک شب مهمانش هستیم. راه رسیدن به دومین رصدخانه بزرگ هند یعنی واینو باپو طولانی است و پدیده های نجومی، رصدخانه و هر چه به آسمان مربوط می شود، مهمترین چیزی است که در سفر به جنوب هندوستان به آن فکر می کنیم.
دیشب خسته و کوفته رسیدیم و فقط فرصت کردیم استراحت کنیم و چیزی بخوریم تا به اولین نیاز بشر، پاسخ داده باشیم.
ظهر با اتوبوس دیگری راهی تیروپاتور هستیم تا بعد از پذیرش در هتل مجلل - و تنها هتل- آن شهر بکر و توسعه نیافته به سوی کاوالور و رصدخانه بزرگ واینو باپو راهی شویم.
از بین تمام جاذبه های دیدنی، رصدخانه، مرکز علوم و ستاره شناسی و آسمان نمای بنگالور -پلنتاریوم- که به نام اولین نخست وزیر هندوستان -نهرو جواهر لعل- نامگذاری شده را انتخاب کردیم.
خوش شانس بودیم که آن روز، یک نمایش ویژه از تاریخچه فضانوردی و فضاپیماهای بشر به زبان انگلیسی بر گنبد آسمان نما اجرا می شد.
هندوستان پر از ادیان، آداب، فرهنگ ها و زبان های متعدد است و این تنوع گویش باعث شده تا حتی در جغرافیای یک کشور، نتوانند زبان یکدیگر را بفهمند. زبان مشترک در هندوستان، زبان انگلیسی است و کودکان از دوران مدرسه به طور جدی زبان انگلیسی را یاد می گیرند و بسیاری از خانواده ها در مکالمات روزمره با زبان انگلیسی صحبت می کنند.
خانواده ها با فرزندانشان، گروه های دانش آموزان و گروه های دوستانه آمده بودند و با علاقه از موزه فضا، ابزارهای آشنایی با علوم و فضا و همین اجرای سه بعدی کروی استفاده می کردند.
نمایشی با کیفیت از تلاش های انسان برای دستیابی به فضا که بر یک پرده گنبدی شکل به نمایش درآمد و در فضایی تاریک که حس معلق بودن می داد، تماشاچیان بر روی صندلی هایی تخت شونده رو به آسمان این فیلم را تماشا می کردند.
زمان زیادی نداشتیم و بعد از برداشتن وسایل از هاستل، آدرس سوارشدن به اتوبوس های تیروپاتور را با پذیرش چک کردیم و با یک اتوبوس تخت دار که به خوبی اتوبوس میسور به بنگالور نبود، مسیر تیروپاتور در پیش گرفتیم.
تیروپاتور شهری بسیار کوچک با 70 هزار نفر جمعیت، مردم و اجتماع بکر و کمتر دستکاری شده با آیین ها و اعتقادات ناب به دور از دنیای مدرن، خانه های رنگی و یک هتل که در مقایسه با بقیه ساختمان های شهر، مجلل می نمایاند. این اولین تصویر از شهری است که برای بازدید از رصدخانه واینو باپو که در 40 کیلومتری این شهر قرار گرفته، در آن اقامت کردیم. این شهر در 140 کیلومتری جنوب شرق بنگلور - مرکز استان کارناتاکا- در هندوستان واقع شده و برای رسیدن به آن از بنگلور باید 5 ساعت وقت صرف کنید. این شهر، بزرگترین شهر نزدیک به رصدخانه واینو باپو دومین رصدخانه بزرگ هند است که 93 اینچ قطر آیینه آن است. یک تپه تاریخی به نام یلاگیری در نزدیکی این شهر، جاذبه اصلی آن است و این شهر به قطب تولید چوب صندل یک چوب خوشبو در صنایع عطر و آرایش، معروف است. دپوی وسیع زباله در داخل شهر واقع شده که با چهره ی رنگین ساختمان های شهر در تضاد شدید است. اینجا نمی توانید به راحتی پول تبدیل کنید اما دستگاه های خودپرداز متصل به شبکه کارتهای بانکی بین المللی یافت می شود. تیروپاتور در زبان محلی یعنی جایی که ده روستا در کنار هم جمع شده است.
اتوبوس برای غذا و توالت، توقف کوتاهی داشت که ما با لیوان هامون پریدیم پایین تا هم کمی قدم بزنیم و هم شیر چای بخوریم.
اینجا برای اشاره به چای، از کلمه چا استفاده می کنند و قهوه و چای به طور پیش فرض با شیر جوشیده می شوند.
ساعت کمی از 5 عصر گذشته بود که توانستم با زبان اشاره راننده اتوبوس را قانع کنم که به تیروپاتور رسیده ایم و همینجا پیاده می شویم و او اصرار داشت که هنوز به مقصد نرسیده ایم! کمی از مرکز شهر فاصله گرفته بودیم، اما زندگی سیال مردم واقعی را زمانی خواهید دید که از مرکز شهرها فاصله گرفته باشید.
این منطقه کمتر مورد توجه توریست هاست و حضور ما برای اهالی و مخصوصا جوان ها خیلی عجیب بود.
چند خانم در کوچه ای مشغول جدا کردن دانه های نخود سبز بودند، کارگاه ها و فروشگاه های ظروف سفالی و چندین کارگاه دست سازه های چوبی هم در دو طرف خیابان به چشم می خورد. دیوار ساختمان ها هر کدام با رنگ های شاد و متنوع رنگ آمیزی شده و اتاقک هایی که نمادهای مذهبی هندوها در آن نگهداری می شد، با گل، شاخه هایی با برگ سبز، شمع و عود تزیین شده و بعضی از مردم که از مقابلش رد می شدند برای ادای احترام، کمی می ایستادند و با حرکات دست و بدن، حالتی از عبادت را به آن نمادها نشان می دادند.
خیابان ها پر از گلهای پرپر شده است و انگار چند ساعت قبل از رسیدن ما، جشن بزرگی در جریان بوده است. روزهای نزدیک به سال نو میلادی، در گوشه گوشه شهرها، مردم با هر دین و اعتقاد، به سبک خود به جشن و شادمانی می پردازند.
هتل هیلز، اقامتگاه ما در این شهر کم برخوردار است. هتلی هشت طبقه و لوکس که با تمام ساختمان های شهر تفاوت دارد. بعد از پذیرش و تحویل اتاق، از مسئول هتل خواستیم تا نیم ساعت بعد، خودرویی را برایمان دربست کند تا برای بازدید و عکاسی، به رصدخانه واینو باپو که در 40 کیلومتری تیروپاتور و در منطقه کاوالور واقع شده به آنجا برویم.
از گرانترین خرج های ما همین کرایه 6100 روپیه ای بود! البته قرارمان 3000 روپیه برای رفت و برگشت و توقف سه ساعته در آنجا بود. ولی ماجراهایی پیش آمد که 4 صبح به تیروپاتور برگشتیم!
جاده تیروپاتور به کاوالور جاده ای جنگلی است که به یکی از تاریک ترین آسمان های هند می رسد. جاده ای باریک که اگر دو ماشین بخواهند از کنار هم رد شوند، یکی باید کوتاه بیاید و وارد شانه خاکی شود. البته بعضی جاها شانه ای وجود ندارد و به ناچار باید وارد بوته ها و درختچه های کنار جاده شد!
هندی ها به بوق زدن عادت دارند و حالا در چنین جاده پر پیچ و خم، دیگر نور بالا جوابگو نیست و باید برای پیشگیری از خطر احتمالی، همیشه و مخصوصا سر پیچ ها با بوق ممتد اعلام حضور کرد.
وقتی راننده در چند جا توقف کرد تا آدرس بپرسد، فهمیدیم بومی ها به رصدخانه میگویند تلسکوپ.
ساعت بازدید این رصدخانه فقط شنبه ها ساعت 19 تا 22 است و بازدید کننده ها اجازه دارند به مدت یک ساعت فقط از رصدخانه کوچکی که یکی از 7 رصدخانه مجموعه است استفاده کنند.
از مدت ها قبل، با موسسه اخترفیزیک هندوستان در ارتباط بودیم و دوستانی پیدا کرده بودیم که برای هماهنگی بازدید از رصدخانه اصلی کمک بزرگی به ما کردند. معمولا بازدید و استفاده از این مجموعه صرفا برای پژوهشگران، دانشجویان و دانشمندان علم نجوم ممکن است.
در بدو ورود، مشخصات خود را به نگهبانی دادیم و پس از تایید وارد رصدخانه شدیم. مدیر رصدخانه یک سوئیت از مجموعه اقامتی رصدخانه را تدارک دیده بود و به هنگام پذیرش و ثبت مشخصات، کلید آن را به ما دادند. هرچند که قرار بود شب را زیر آسمان و گنبد نقره ای رصد خانه سر کنیم و در نهایت هم از اقامتگاه رصدخانه استفاده ای نکردیم.
از قوانین ورود به رصدخانه این است که باید خیلی خیلی به تاریکی احترام بگذاریم و از حداقل نور استفاده کنیم. حتی چراغ خودرو در جاده های داخل رصد خانه باید خاموش باشد. چرا که پرتوهای نور، رصد تلسکوپ ها را مختل می کند.
یک اشتباه بزرگ ما این بود که غذا نداشتیم و قرار بود تمام شب را در سرما بیدار باشیم! آنقدر زمان کم بود که به غذا فکر نکرده بودیم!
ساعت نزدیک به هشت شب بود و بعد از پذیرش، مسئول رصدخانه ما را به غذاخوری دعوت کرد تا برای شام همراه پژوهشگران، کارمندان و مهمانان آن مجموعه باشیم.
هدیه بزرگی بود! یک شام دلچسب -و البته تند- که با سوپ شروع شد و با چلو خورش هندی و ماست که آرام دلِ سوخته ما بود، ادامه پیدا کرد. بعد از شام، راهی رصدخانه شدیم و با راماچاندران که مهندس و سرپرست آنجا بود آشنا شدیم. گفتگوها، عکاسی و آشنا شدن با کار تلسکوپ تا 3 صبح طول کشید. آسمان، صاف و شفاف و پر ستاره که هر بیننده ای را جادو می کرد. باور کردنی نیست که هند با جمعیت میلیاردی و آلودگی نوری فراوان، هنوز جاهایی را در دل خود دارد که آسمانش تاریک و ستاره هایش مثل الماس می درخشند.
تنها بدشانسی ما، این بود که بعد از کالیبره کردن تلسکوپ و بازکردن گنبد رصدخانه، آماده عکاسی از آن آسمان پر ستاره شدیم که در یک چشم به هم زدن ابر و مه کل منطقه را فراگرفت و این ایده تا سفر و دیدار بعدی ما عقب افتاد.
یک بسته زعفران که از ایران سوغات آورده بودیم را هدیه دادیم و در مورد جایگاه زعفران ایران و مخصوصا زعفران قاین گفتگو کردیم و با خداحافظی از مهندس و پرسنل رصدخانه سپیده دم به هتل برگشتیم و چون به جای 3 ساعت، 8 ساعت خودرو را در اختیار داشتیم، کرایه به 6100 روپیه افزایش پیدا کرد. موجودی نقدی ما 4000 روپیه بود و فردا هم برای تسویه با هتل و بقیه هزینه ها باید مبلغی کنار می گذاشتیم.
راننده راضی نمی شد که تا فردا صبر کند. پذیرش هتل هم برای تسویه با راننده همکاری نمی کرد. به دنبال راهی بودیم. اما در روز نیک اش، تبدیل دلار به روپیه در این شهر بسیار دشوار است و حالا ساعت نزدیک 4 صبح است و هیچکس با ما راه نمی آید!
در نهایت فکر کردیم ویزا کارت پریسا را بررسی کنیم. خوشبختانه بعد از چند تلاش بی نتیجه که دستگاه ها اسکناس نداشتند، توانستیم 4000 روپیه از یک خودپرداز نزدیک هتل دریافت کنیم و بالاخره بعد از این چالش، به خواب، این نیاز مهم بشر رسیدگی کنیم.
سفرنامۀ جنوب هند - ده از هفده
از سالم، جان سالم به در بردیم!
دوشنبه 30 دسامبر - 9 دی 98
تا نیمه شب، رصدخانه واینو باپو در تیروپاتور میزبان ما بود. آرزو می کردیم کاش می شد زمان را فقط برای چند ساعت متوقف می کردیم تا بیشتر می خوابیدیم. هتل صبحانه هم داشت، ولی امان از ذائقه هندی ها که برای صبحانه هم دست از سر غذاهای تند بر نمی دارند.
حیف که از این هتل زیبا و با امکانات، درست و حسابی استفاده نکردیم! چه کنیم که وقت زیادی نداریم و سفر ما را به تماشای ادامه اش دعوت می کند. فقط وقت کردیم یک دوش بگیریم و کوله ها را جمع کنیم و آماده رفتن شویم.
یکبار دیگر به بام هتل که تقریبا بلندترین ساختمان منطقه است رفتیم و این شهر رنگارنگ را تماشا کردیم. عجیب است که چرا این همه آنتن های جور واجور مخابراتی از بام خانه ها سر بلند کرده. مردم این شهر کوچک از تکنولوژی های راه دور چه می خواهند که اینقدر در سیگنال های مخابراتی از هم سبقت می گیرند؟
در جنوب شهر یک فضای بزرگ دپوی زباله دیده می شود و کمی آنطرف تر یک دریاچه می بینیم.
از شمال، باد ملایمی می وزد و هوا مرطوب است.
کوله ها را برداشتیم و تا ترمینال اتوبوس ها که حدودا دو کیلومتر با هتل فاصله داشت قدم زدیم.
گرسنه بودیم و یک رستوران را انتخاب کردیم تا غذا بخوریم. از شروع سفر تا امروز، فقط یکبار غذایی خورده بودیم که گوشت داشت. دو نان چند لایه و یک خوراک گوشت و دو تکه ماهی سفارش دادیم بر سر میزی نشستیم. بالای هر میز یک پنکه وجود داشت که پیدا بود فقط در شرایط خاص روشن اش می کنند. برایمان مایه گذاشتند و پنکه سقفی بالای سرمان را روشن کردند. آنقدر پایین بود که چند بار نزدیک بود موهایم را در خود بپیچد!
غذا باید اول چشم را سیر کند، بعد دل را.
قیافه اش چشم را که سیر نکرد، ببینیم با دل چه می کند.
شما را به خدا دلتان نخواهد! در یک کلام افتضاح! بدترین غذای سفر و بی شک بدترین غذای تاریخ زندگیمان را آنجا به چشم دیدیم. اما نخوردیم! مطمئن بودم که با خوردن این غذا ادامه سفر را باید در بیمارستان یا توالت بگذرانیم.
دو تکه ماهی که یا به خاطر ترکیب ناشیانه ای از مزه دار کردن یا به خاطر فساد، بوی کپک خطرناکی را در ذهن تداعی می کرد. در خوراک گوشت هم با جستجو به چند تکه پیه و استخوان در ملغمه ای از یک خورش خردلی تند می رسیدیم.
تقصیر خودمان بود که قبل از سفارش، دقیق تر به غذاها نگاه نکرده بودیم.
به همان دو نان چند لایه که با روغن سرخ شده بود رضایت دادیم و جان خود را دو دستی برداشتیم و رفتیم.
البته بگذارید از خوبی هایش هم بگوییم. نه! صبر کنید! انتظار نداشته باشید از رستوران توصیف خوبی بگویم. هیچ نکته مثبتی در آن کانون آلودگی وجود نداشت. بعدا فهمیدیم که اصلا در هند مخصوصا در بین غذاهای خیابانی نباید گوشت خورد. هندیها عموما گیاه خوار هستند و گوشت خوب پخته شده را باید فقط در رستورانهایی جست و جو کرد که آشپزهای مسلمان دارند.
خیابان و کوچه ها و مردم بودند که هر کدام روایتی داشتند. در تیروپاتور می شد هند واقعی تری را مشاهده کرد. ظاهرا طبقات متوسط، پایین و دور افتاده جامعه، تصویر واقعی تری از زندگی در هر جغرافیا را نمایش می دهند.
بخت با ما یار بود و در کنار خیابان، یک بستنی فروش با چرخ دستی دیدیم که در مجاورتش چند جوان در حال خوردن نوشیدنی خنک بودند! گفتگو کردیم و متوجه شدیم معجون پسته و بادام اش معروف است!
دل به دریا زدیم و ریسک کار را به جان خریدیم. غذای آن رستوران ما را نکشت، امیدواریم لااقل این معجون از ما انسان قوی تری بسازد. مثل آبی بر آتش، جهنم گرما و غذای نامطبوع چند دقیقه قبل را به کلی شست و گلستان کرد. باغش آباد! نجاتمان داد.
کمی آنطرف تر هم مردی کنار پیاده رو نشسته بر زمین لیمو ترش می فروخت و دو لیمو ترش آبدار از او گرفتیم تا در راه اگر لازم شد حالمان را جا بیاورد.
به ترمینال رسیدیم و می دانستیم که در هندوستان در هر زمان از هر جا به هر جای دیگر اتوبوس وجود دارد! واقعا دارد! اتوبوسی که با نفری 100 روپیه به مقصد سالِم در 150 کیلومتری جنوب تیروپاتور می رود را سوار شدیم. با سالم کاری نداریم. در واقع جای دیدنی هم ندیدیم که داشته باشد. صرفا برای تقسیم کردن مسیر کودایکانال و طبیعت و رصدخانه معروفش، یک شب در سالم می مانیم. پیش بینی می کنیم که حداقل 4 ساعت در راه باشیم.
سالم شهری با جمعیت یک میلیون نفر در ایالت تامیل نادو قرار گرفته. سالم را شهری یافتیم که در مرکز آن یک پل رو گذر بسیار بزرگ شرقی غربی در حال ساخت است و تمام شهر متاثر از این ساخت و ساز، غبار گرفته است.
یک شب مانده به پایان سال 2019 میلادی ما اینجا بودیم. چند مراسم جشن سال نو در اینجا برگزار بود و شیرینی فروشی ها با تمام ظرفیت مشغول به کار بودند و تا ده ها متر دورتر از هر قنادی، بوی شیرینی به مشام می رسد. شهر یک خیابان اصلی دارد که فروشگاه ها، مراکز خرید و رستوران در آن واقع شده و یکی از شعبه های کی اف سی هم اینجاست تا برای اینکه کمی از غذاهای فوق تند هند فاصله بگیرید می توانید آنجا را برای یک وعده غذا (هرچند ناسالم از نظر روغن و سرخ کردنی) انتخاب کنید.
اما ماجرا زمانی شروع می شود که کمی از این مرکز شلوغ و نه چندان آرامبخش فاصله بگیرید و وارد بافت معمولی شهر و زندگی طبیعی مردم شوید. در زمانی که ما در اینجا حضور داشتیم، تقریبا در تمام شهر، بوی نامطبوع فاضلاب را احساس می کردیم.
معابر با مدیریت شهری ضعیف و خانه های بافت داخلی شهر در هم تنیده و نامنظم ساخته شده اند. توریست های دیگر هم نظرشان این بود که هتل و تهویه مطبوع آن (که البته برای کولر در هتل های هند باید هزینه اضافی پرداخت کنید) تنها امید ادامه دادن به حضور در این شهر است تا بتوان نفس راحتی کشید.
با این حال زندگی جریان دارد، غذاهای خیابانی به قوت خود باقی هستند، خرید ها در حال انجام است و برای حمل و نقل، از موتور سه چرخ (ریکشا / توک توک) یا اپلیکیشن تاکسی اینترنتی اولا (با سیمکارت هندی) می توان استفاده کرد. به خاطر داشته باشید که برای چنج دلار به روپیه در این شهر کار سختی در پیش دارید و بانک ها به ندرت این کار را انجام می دهند. به سختی توانستیم یکی از شعبه های شرکت مسافرتی توماس کوک را بیابیم تا دلار را به روپیه تبدیل کنیم.
سفرنامۀ جنوب هند - یازده از هفده
پرسه در مه؛ شب سال نو، پرسه در کودایکانال سرد و مه آلود
سه شنبه 31 دسامبر - 10 دی 98
هتل ویندسور اگر یک اتاق خوب داشته باشد، همین اتاقی است که ما برای یک شب گرفتیم. فقط کاش نجار هایی که در راهرو مشغول ساختن چهارچوب چوبی برای جعبه تقسیم برق هستند که بخش بزرگی از آن سوخته، این کار پر سرو صدا را کمی دیرتر شروع می کردند.
صبحانه در رستوران طبقۀ همکف آماده است. تنوع رنگارنگی از غذاهای آتشین که برای صبحانه هم ما را راحت نمی گذارند. خوبی اش این است که ظرفی از میوه های خرد شده، نان ساده، برنج سفید، یک فنجان قهوه، و یک تکه از حلوای جنوب هند که اگر اشتباه نکنم نامش راوا کَسِری است. یک آشپز هم گوشه سالن پشت پیشخوان ایستاده تا اگر دلمان املت یا نیمرو خواست، به او سفارش دهیم.
از اینکه این غذاهای غیر تند را از میان آتش خورشت های تند و آتشین نجات دادیم خوشحالیم. البته باید اعتراف کنم رنگ و لعاب آن خورشت ها من را گمراه کرد و از هر کدام قاشقی برداشتم و برای اینکه حیف نشود، تا ذره آخر خوردم و سوختم و سوختم.
باید اتاق را تحویل دهیم و تا شب به کودایکانال و مراسم شب سال نو برسیم. اما دیشب یک راسته از خیابان را دیده بودیم که فروشگاه های لباس پر مشتری و رنگارنگی داشتند. از شهر سالم تقریبا چیزی جز ترافیک، بوق و بوی ناخوشایند چیزی به یاد نداشتیم و خواستیم با گردش نیمروزی، خاطره ی خوشی از این شهر کشف کنیم. باید مقداری دلار را به روپیه تبدیل می کردیم. اما به طرز عجیبی بانک ها این کار را برایمان انجام نمی دادند و به جایی دیگر آدرس می دادند. در این پاس کاری و قدم زدن ها، ناخواسته داشتیم از کوچه و پسکوچه های شهر، جریان واقعی زندگی مردم را هم تجربه می کردیم.
قبرستانی با قبرهای رنگی، کوچه های باریک که بعضی هایش بن بست هم بود. خانم هایی که به رسم بعضی خانم های خانه دار ایرانی، در مواقع بیکاری جلوی در خانه ها می نشینند و یا دورهمی دارند، یا بعضی از کارهای خانه -مثل سبزی پاک کردن- را آنجا انجام می دهند.
البته ما شب سال نو اینجا بودیم و شاید این هیاهو در خانه تکانی، شستشوی اسباب خانه و البته حمام فرزندان را در کوچه ها به سال نو مربوط باشد، دقیق نمی دانیم.
نا امید از تبدیل پول، آدرس یک شرکت مسافرتی به اسم توماس کوک را گرفتیم. آن شعبه این کار را برایمان انجام نمی داد و ما را به شعبه دیگری آنسوی شهر حواله کرد.
البته در نهایت موفق شدیم تا مقداری دلار چنج کنیم و در یک آبمیوه فروشی، خود را به میکسی خُنک از میوه های استوایی مهمان کردیم!
سراغ یکی از فروشگاه هایی که نشان کرده بودیم و خیلی هم پر طرفدار بود -نامش Trends بود- رفتیم. مجموعه ای لباس های رنگارنگ زنانه هندی که طرح و رنگ و ترکیبش واقعا جذاب بود و جای دیگری مشابه اش را ندیده بودیم. پریسای خوش سلیقه چند دست لباس خرید که واقعا برازنده و زیبا بود. هماهنگی طرح و رنگ شال، لباس اصلی و شلوار، کار مشتری را راحت می کرد و در واقع با خرید لباس، مجموعه ای هماهنگ و یک دست لباس کامل خریداری می شد که عکس پوشیده شده اش را روی مارک متصل به لباس می شد دید.
ساعت نزدیک 6 عصر بود که کوله ها را از هتل تحویل گرفتیم و راهی ترمینال اتوبوس های ایالتی شدیم. آنچه ما دیدیم این بود که مردم طبقات متوسط و پایین جامعه از این اتوبوس ها استفاده می کنند. ترمینال ها تمیز نیستند و بوی ادرار در آنها به مشام می رسد. چند ترمینالی که ما برای سفرهای بین شهری دیدیم، توالت عمومی نداشتند و اگر هم بود، به شدت کثیف بودند.
در ترمینال های شهرهای نسبتا بزرگ، چند فروشگاه برای خرید خوراکی، میوه یا اسنک هایی مثل پکوره -یک نوع پیراشکی- هم وجود دارد. اما از آنها انتظار کیفیت بالا و قیمت مناسب را نداشته باشید.
از خوبی های این ترمینال ها این است که تقریبا در تمام ساعت های شبانه روز، از همه جا به همه جا اتوبوس وجود دارد و اگر قطار یا اتوبوس های با کیفیت را پیدا نکردید و باید سفر می کردید، اینجا آخرین گزینه تان باشد. دربست کردن خودروی سواری هم امکان پذیر است، اما هزینه های این مدل از حمل و نقل، بسیار گران تر از گزینه های دیگر است.
سالم تا کودایکانال 270 کیلومتر فاصله دارند و انتظار داشتیم 5 ساعته به آنجا برسیم و لحظه تحویل سال را در مراسمی که در یکی از هتل های آنجا برگزار میشد شرکت کنیم.
اما اتوبوس مستقیم از سالم به آنجا وجود ندارد و باید اول به شهری به اسم دیندیگول Dindigul برویم. اتوبوس را سوار شدیم و با 142 روپیه برای هر نفر، بلیط کاغذی اش که به اندازه یک بیسکویت مادر بود را گرفتیم.
مثل همۀ اتوبوس های ایالتی، صندلی ها ابر نازکی زیر روکش چرمی داشتند و بار مسافران یا باید در طاقچه بالای سر گذاشته می شد، یا گوشه جلو سمت چپ اتوبوس، در فضای خالی کنار راننده.
ساعت نزدیک به 11 شب بود که به ترمینال دیندیگول رسیدیم. تقریبا از رسیدن به جشن سال نو نا امید شده بودیم.
اما این پایان قصه نیست!
باز هم از اینجا اتوبوس مستقیم به کودایکانال وجود ندارد. به سختی توانستیم زبان انگلیسی بلیط فروش یکی از اتوبوس ها که با لهجه غلیظ هندی ترکیب شده بود را بفهمیم و متوجه شدیم باید با 30 روپیه اتوبوس شهر باتالاگوندو را سوار شویم و بالاخره کودایکانال شگفت انگیز، مقصدمان شود.
هرچه به شهرهای کوچکتر نزدیک می شویم، اتوبوس هایش قراضه تر می شوند. هنوز بوی رنگ تازه که با بی حوصلگی به در و پنجره و بدنه اتوبوس مالیده بودند در مشامم پیچ و تاب می خورد. حتی روی پلاک شماره صندلی ها هم قلم مو را کشیده بودند. چکه های رنگ سفید هم روی صندلی های سرمه ای اتوبوس نقطه های نامنظمی را نقاشی کرده بود. انگار آسمان است و ستاره هایی بر آن کشیده اند.
می دانم اصلا جای خوبی برای این تعبیر شاعرانه نیست!
شرایط افتضاح است. خسته ایم، شب سال نو در راهیم و الان در یک اتوبوس که پنجره هایش یک ورق پلاستیکی سیاه است، پوسترهای مذهبی روی دیوارهایش چسبانده اند و در هم ندارد، معلوم نیست کی به کودایکانال می رسیم.
قبل از حرکت کردن اتوبوس، از یک میوه فروشی، چند موز به همراه شیر و کیک خریدیم. آب تصفیه شده مزه بدی می داد و یک بطری آب معدنی خریدیم.
لحظه تحویل سال به باتالاگوندو رسیدیم. شهر بسیار کوچکی که جوان ها با ترقه و نورافشانی داشتند سال نو را جشن می گرفتند. اتوبوس کودایکانال رفته است. همه می گویند باید 2 ساعت صبر کنید تا بعدی بیاید. یک پسر جوان پیشنهاد داد تا با 1500 روپیه ما را با خودروی سواری اش ببرد کودایکانال.
خوب شد پیشنهادش را قبول نکردیم. صبر کردیم تا هم از برش کیکی که یک جوان بین مردم تقسیم می کرد بخوریم، هم دو استکان شیر چای از مغازه ای روبروی ترمینال اتوبوس ها.
شیر چای هنوز تمام نشده بود که مردمی که تقریبا همه می دانستند ما کجا می رویم، صدایمان کردند که این اتوبوس به کودایکانال می رود. تنها خوشحالی این بود که دو ساعت و 1500 روپیه صرفه جویی کرده بودیم.
بگذارید از این اتوبوس حرفی نزنم…
همین قدر بدانید که پنجره هایش یک کرکره آکاردئونی پلاستیکی بود که یا باید باز می گذاشتیم و با گیره های بالایش، بند می کردیم اش، یا باید می بستیم.
حتی در هم نداشت! آن هم یک چیزی شبیه همین پنجره ها بود. مثل کرکره های مغازه های قدیم خودمان.
امیدمان فقط به این بود که جایی برای خواب در انتظارمان است…
سوار اتوبوس شدیم و مسئول بلیط و دستیار راننده که بلوز و شلوار قهوه ای بر تن داشت 50 روپیه از هر کداممان گرفت. هر مقصدی بنا به مسافت، بلیط خودش را دارد. کار جالبی دارند! بلیط می فروشند، سر صندلی مسافرهای بین راهی می روند تا کرایه اش را تسویه کنند، برای سوار و پیاده شدن سوت می زنند و به این شکل به راننده می گویند که توقف کند یا حرکت کند. می دانم عادت کرده اند. اما حرکت کردن در طول اتوبوس برای جمع کردن کرایه در کیف چرمی مکعبی و غلبه بر تکانه های شدید و نیروی گریز از مرکز در پیچ ها که مسافران نشسته را هم تا پرتاب شدن به بیرون پیش می برد، خیلی کار عجیبی است.
جاده بسیار باریک و پر پیچ و خم است. راننده با سرعت زیادی رانندگی می کند و بوی لنت ترمز اصلا بوی خوبی نیست.
یک دستم به میله پشت صندلی جلویم است، دیگری به پریسا که از خستگی خوابش برده و با پاهایم کوله دوربین که زیر پا دارم را نگه داشته ام.
گاهی سر پیچ ها همه از کف اتوبوس جدا می شویم و نگرانم که همراه اشیاء و آدم ها از درِ بی حفاظ اتوبوس به بیرون پرت شویم.
راننده چیزی شبیه مسواک بر دهان دارد و با آن همان کاری را می کند که ما با مسواک می کنیم. هر از گاهی آب دهانش را هم از پنجره بیرون می ریزد. فکر کنم نوعی مخدر است که در این شب تاریک و جاده های عجیب، او را این چنین آرام و بی مهابا به پیش می برد.
هر ماشینی که از روبرو می آید بیم تصادف شاخ به شاخ دارم و این تقابل در نهایت با بوق ممتد هر دو طرف تمام می شود. نگویم برایتان از آن تقابل هایی که ماشین روبرویی هم به بزرگی همین اتوبوس بود!
با هر رنج و مصیبتی که بود ساعت 2 صبح به کودایکانال سرد و مه گرفته رسیدیم. به هتلی که از بوکینگ رزرو کرده بودیم مراجعه کردیم. اما درها بسته و چراغ ها خاموش بود! از طریق بوکینگ -سایت رزرو هتل- به هتل پیام داده بودیم که نیمه شب می رسیم، اما حالا با کوله ای سنگین که به خاطر رطوبت هوا، نم گرفته و سنگین تر شده جایی برای خواب نداریم.
بارها در را زدیم اما کسی جوابی نداد. تماس گرفتیم، آنسوی در، تلفن زنگ می خورد و بعد از چند زنگ، کسی جواب می دهد. می آید جلوی در و از پشت کرکره فلزی خود را معرفی می کنیم. اما اتاق ما را به دیگران داده و حاضر نیست اتاقی به ما بدهد. می گوید جا نداریم! بحث و گفتگو هم نتیجه ای نداشت. خسته و خواب آلود نمی دانیم چه کنیم؟ چند موتور سوار و ماشین سوار که جوان هایی داخلش نشسته اند نزدیک می شوند و سر خوش و پر هیاهو از کنارمان می گذرند. فکر کنم از جشن سال نو بر می گردند. از نقشه گوگل چند هتل نزدیک را پیدا می کنیم تا شانس خود را امتحان کنیم. فایده ای ندارد. کاش ما را ببخشند که آن موقع شب بیدارشان کردیم. مه غلیظ تر می شود و سرما به جانمان نفوذ می کند. مردی سر از ماشینش بیرون می آورد و میگوید اگر اتاق می خواهید با 20 دلار به شما می دهم. از کیفیتش می پرسیم و می خواهیم ببینیم چطور است؟ اما می گوید اگر می خواهید و مشتری هستید شما را تا خانه می برم. قابل اعتماد نبود.
پیشنهاد داد تا صبح در سالن ترمینال سر کنیم. حاضر بودم کنار خیابان بخوابم اما در آن سالن آلوده که بعضی هم در گوشه اش پتویی انداخته و خوابیده بودند، نخوابم. بوی ادرار همه جا را گرفته و صندلی هایش آلوده تر از زمینش.
در حال قدم زدن بودیم که خودرویی کنارمان توقف کرد و پیشنهاد کرد خانه اش را ببینیم و اگر خواستیم شب را آنجا بمانیم. ظاهر مثبتی داشت. قبول کردیم و راهی شدیم. می گفت از جشن سال نوی کلیسا بر می گردد و دو تکه از کیک سال نو را تعارفمان کرد و به ما می گفت شما مهمانان مسیح هستید! البته این موضوع برایش قانع کننده نبود که از ما کرایه نگیرد!
اتاقی از خانه اش را برای اجاره آماده کرده بود. خیلی تمیز نبود و گرمایش نداشت. اما برای یک شب ماندن قابل قبول بود. پذیرفتیم و ساعت که از شش صبح گذشته بود، خود را در چند پتوی نه چندان تمیز پیچیدیم و خوابیدیم...