میگویند هر کس نان دلش را میخورد! تا قبل از این سفر درستی یا نادرستی این جمله اصلاً برایم مهم نبود اما در این سفر مردمانی را دیدم دریادل و آنقدر مهربان و خونگرم که با خود گفتم اگر نانی هم از دل قسمت کسی شود قطعاً مردمان این دیار بیشترین بهره را از آن نان دلی خواهند برد. اکنون که نوشتن این سفرنامه را به پایان رساندهام، بیش از یک سال است که از سفر بازگشتهام، اما همچنان یکی از تفریحاتم نگاه کردن به عکسهای آن سفر و مرور خاطراتی است که در صندوقچهی قلبم چنان پررنگ جا خوش کرده که هرگز از یاد نخواهد رفت.
اولین سفرم با دوچرخه راه را برای سفرهای بعدی هموار کرد. همانگونه که در سفرنامهی پیشینم با نام «رکابزنی با ریتم خیامخوانی» که حکایت اولین تجربهی سفر با دوچرخه از بوشهر تا بندرعباس بود، گفتهام، در آن سفر سعادت آشنایی با همسفرها و همرکابهای بسیار خوبی را داشتم که دوستیمان بعد از سفر هم ادامه داشت. خیلی تلاش کردیم تا در ایام نوروز 98 یک سفر چند روزه ترتیب دهیم، اما به دلیل شرایط جوی نامساعد امکان اجرای هیچ برنامهای نبود. تا اینکه یکی از دوستان خوبم، آقا حمید از یزد در گروه تلگرامیمان اعلام کرد که مدتهاست به سفر با دوچرخه از مبدأ ارومیه فکر کرده و میخواهد این برنامه را در خرداد ماه اجرا کند و اگر کسی از دوستان تمایل دارد، میتواند در این سفر همرکاب شود. من هم که از خدا خواسته فوراً اعلام آمادگی کردم.
حدود بیست روز مانده به آغاز سفر نفرات نهایی ما مشخص شد: آقا حمید و محبوب بانو از یزد، محمد از کرمان و من هم از کرج. یک گروه در واتساپ تشکیل دادیم و شروع به برنامهریزی کردیم. پیشنهاد این سفر با آقا حمید بود و هر سهی ما با ایشان موافق بودیم که اصلاً لازم نیست خودمان را مقید به برنامهی از پیش تعیین شده کنیم و در طول سفر تصمیم خواهیم گرفت که کجا توقف کنیم، از کدام شهرها بگذریم و به کدام سمت برویم. عاشق این نوع سفرها هستم، کاملاً دلی! پس قرارمان شد بیست خرداد ماه 98 در ترمینال اتوبوسرانی ارومیه.
کل یکی دو ماهی که فهمیدم راهی سفر با دوچرخه خواهم بود، از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. سفر با دوچرخه را دوست دارم چون ماهیتش با سفرهای دیگر یک فرق اساسی دارد و آن این است که اصل سفر با دوچرخه مسیر است و کل جذابیت سفر هم در مسیر خلاصه میشود. این را از اولین سفرم با دوچرخه آموخته بودم اما نمیدانستم که در این سفر قواعد فرق میکند، گویی هر سفر داستان خاص خودش را دارد و قواعد قابل تعمیم نیست!
من یک بلیط اتوبوس خریدم از کرج به مقصد ارومیه که ساعت 11 شب نوزده خرداد حرکت میکرد و باید صبح روز بیستم خرداد به مقصد میرسید. سه دوست همرکابم هم از یزد ساعت 1 بعد از ظهر همان روز (10 ساعت زودتر از من) حرکت میکردند و باید تقریباً همزمان با هم به ترمینال ارومیه میرسیدیم.
نوزدهم خرداد حدود ساعت 10 شب خواهر و شوهرخواهرم من و دوچرخه و بارهایم را به ترمینال رساندند و سفرم به طور رسمی شروع شد. دوچرخه به دست و بار بر دوش رفتم تعاونی مورد نظر و بلیطی که اینترنتی خریده بودم را تحویل گرفتم و بعد روی یکی از صندلیهای فلزی، کنار دوچرخهام نشستم و از لذت لبریز شدم. یاد سفرهای کودکیم افتادم. همان روز بعد از آخرین امتحان خرداد که با مادر و دو خواهرم راهی شمال میشدیم تا آغاز تعطیلات تابستان را جشن بگیریم و حداقل دو هفتهای میماندیم و من آن شبی که صبحش بلیط داشتیم از خوشحالی خوابم نمیبرد. نورهای رنگی تابلوی سردر تعاونیهای مختلف با صداهای فریادگونهی مردان در هم میآمیخت و چقدر من این همهمه را دوست دارم: «کرمانشاه، بدو جا نمونی!»، «تبریز حرکت»، «اصفهان، شاهینشهر، یزد» و من نشستم تا صدا بزنند: «ارومیه 11 حرکت»
تصویر 1: همان جایی که نشستم و با حال و هوای ترمینال حال کردم.
حالا که دیگر آقا فرهاد و آقای سودی (همرکابهای سفر پیشینم به بوشهر) نبودند، خودم میدانستم که برای جا زدن دوچرخه در صندوق اتوبوس باید چرخ جلو را باز کنم و بارها را به گونهای به چرخ تکیه دهم که شانژمان در طول مسیر آسیب نبیند. با خودم گفتم خدایا شکر که در این زمینه به خودکفایی رسیدهام! بعد هم با راننده کمی سر کرایه حمل دوچرخه چانه زدم و او را که یک مرد آذری زبان مهربان بود، متقاعد کردم برای حمایت از دوچرخهسواری بانوان تخفیف بدهد و ایشان هم پذیرفت و روی 25 هزار تومان به توافق رسیدیم. حدود ساعت 11 و نیم اتوبوس راه افتاد. من هم با آرامش خوابیدم و تنها دو سه بار از خواب بیدار شدم و از دوستانم خبر گرفتم.
شروع سفر (20 خرداد 98): ارومیه
رأس ساعت 6 صبح رسیدم به ترمینال اتوبوسرانی ارومیه، چرخ جلوی دوچرخه را بستم، خورجین را سوار کردم و رفتم مقابل مسجد ترمینال روی سکو نشستم. به دوستانم پیام دادم و فهمیدم حدود ساعت 10 صبح میرسند! یعنی باید حدود 4 ساعت همانجا منتظر مینشستم. شروع کردم به خوردن شام و صبحانهی مختصری که در اتوبوس داده بودند و با چند نفری که برایشان توقف چند ساعتهی یک خانم آن موقع صبح با دوچرخه در ترمینال عجیب میآمد هم کلام شدم. خلاصه هر طوری که بود انتظار به سر آمد و بالاخره اتوبوس یزد رسید به ارومیه و چشمم به دیدار روی ماه همرکابهایم روشن شد.
دوستانم دوچرخههایشان را آماده کردند و رفتیم در یک رستوران کوچک گوشهی ترمینال اولین صبحانهی سفر را نزدیک ظهر خوردیم: ساندویچ تخممرغ آبپز و سیبزمینی کبابی، غذای معروف و متداول شمال غرب ایران.
تصویر 2: مرکبهایمان در ترمینال اتوبوسرانی ارومیه
تصویر 3: اولین وعدهی غذایی در این سفر (ساندویچ تخممرغ آبپز و سیبزمینی کبابی)
بعد از خوردن صبحانه راهی اقامتگاه بومگردی شدیم که آقا حمید زحمت رزروش را کشیده بود، اقامتگاه بومگردی باغ بهشت در ابتدای جادهی اشنویه. از ترمینال اتوبوسرانی 12 کیلومتری رکاب زدیم و رسیدیم به اقامتگاه دنج و با استقبال پسر جوان صاحب اقامتگاه به سمت سوئیتی که در طبقهی بالای ساختمان گلی قرار داشت هدایت شدیم.
تصویر 4: ابتدای جادهی منتهی به اقامتگاه بومگردی و رستوران سنتی باغ بهشت
تصویر 5: چای و نباتی که در بدو ورود به ما داده شد، حسابی خستگی مسیر طولانی را به در برد.
بعد از نوشیدن چای نبات دلپذیر، کمی چرت زدم، اما همرکابها در تکاپوی جمع و جور کردن وسایل بودند. بعد از دو سه ساعتی، حدود ساعت 6 عصر راهی بازار بزرگ اجناس استوک ارومیه شدیم که فاصلهی زیادی از اقامتگاه نداشت، پس با یک تاکسی خیلی زود رسیدیم و حدود یکی دو ساعتی به خرید پرداختیم.
با توجه به اینکه تازه اول راه بودیم باید حواسمان میبود که قیمت پایین اجناس وسوسهمان نکند و جلوی خودمان را بگیریم که زیاد خرید نکنیم. اما جذاب بودن اجناس و قیمتها حسابی خستهمان کرد و از بازار که بیرون زدیم نشستیم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس جلوی بازار تا خستگی در کنیم که چشممان خورد به تابلوی یک رستوران که نوشته بود: «کباب بناب»!
تصویر 6: بازار اجناس استوک ارومیه
تصویر 7: دمی بیاساییم با نشستن بر نیمکتهایی که بیش از حد کوتاه بود و پاهایی که قرار بود در روزهای آتی کلی ما را خجالت دهند!
تصویر 8: پیش به سوی خوردن اولین وعده کباب
ما هم که ناهار و صبحانه را یکی کرده بودیم، برای خوردن شام زودهنگام و البته سنگین درنگ نکردیم و رفتیم اولین وعده کباب را به بدن زدیم و به اقامتگاه برگشتیم.
آن شب بارانی سیلآسا بارید و ما کلی از رعد و برقهای شدید شگفتزده شدیم. خوابیدن در یک هوای بارانی در اولین شب سفرمان بسیار لذتبخش بود و شروعی دلانگیز را نوید میداد.
روز اول (21 خرداد 98): به سوی باغهای گیلاس، اشنویه (62.5 کیلومتر)
صبح ساعت 7 از خواب برخواستم و دیدم همرکابها آرام و بیصدا در حال جمع و جور کردن خورجینها هستند. من هم سریع برخواستم و با دیدن چشمانداز دشتهای اطراف و ایوان باران خوردهی مقابل سوئیت و بوی نم باران که مستم میکرد، خرامان رفتم دست و صورتم را شستم و وسایلم را به سرعت جمع کردم. این از مهارتهای من است که به چشم بر هم زدنی وسایلم را جمع میکنم. محبوب که کمی بیشتر از همهی ما دیروز از بازار خرید کرده بود، از من خواست که یک بسته را در خورجینم جا دهم و تأکید کرد که شکستنی است، مراقب باشم و بازش هم نکنم! من هم این کار را کردم و تا آخرین روز سفر هر بار که دوچرخهام میافتاد استرس داشتم که امانتی محبوب در خورجینم نشکند. (داستان این امانتی را در آخر سفر فهمیدم!)
حاضر و آماده رفتیم پایین و دیدیم مادر و پسر صاحب اقامتگاه با نان محلی داغ برای صبحانهی ما سنگ تمام گذاشتهاند. خلاصه پس از صرف صبحانه ی دلچسب راهی مسیر دلانگیز ارومیه به اشنویه شدیم.
تصویر 9: صبحانهی دلنشین روز اول، اقامتگاه باغ بهشت، اشنویه
تصویر 10: سوئیت را مرتب و تمیز تحویل میدهیم.
تصویر 11: محوطهی اقامتگاه بومگردی و رستوران سنتی باغ بهشت
تصویر 12: آماده برای آغاز یک روز فوقالعاده
تصویر 13: آغاز مسیر ارومیه به اشنویه پر از گلهای سرخ بود.
تصویر 14: من در آغاز راهی زیبا
تصویر 15: تیم چهار نفره ما
تصویر 16: استراحتهای کوتاه ما بعد از هر یک ساعت رکاب زدن
پس از حدود 30 کیلومتر به یک چشمهی زیبا در دره ی قاسملو رسیدیم. فوراً کتانیام را از پا در آوردم و در آب خنک رود کوچک مقابل چشمه فرو کردم و در جا یاد این بیت از حافظ افتادم:
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
متاسفانه درهی قاسملو با وجود زیبایی بینظیرش پر از زباله بود، ما هم تا جایی که میتوانستیم کمی زبالهها را جمع کردیم که این کار منجر به پاداشی از سوی مردم بومی که ما را در حال جمع کردن زباله دیدند، شد. یک بسته نقل ارومیه که تقریباً تا انتهای سفر با ما بود و مزهی شیرین چایهای ما شد.
تصویر 17: جایزهی جمع کردن زبالههای درهی قاسملو
تصویر 18: جادهی بسیار زیبا و آسمانی که خبرها داشت برای ما
بعد از طی حدود 50 کیلومتر رسیدیم به چشمهای به نام اژدها بولاغی و تصمیم گرفتیم بساط ناهار را همان جا پهن کنیم. عین الروم یا همان اژدها بولاغی نام چشمهای است در 54 کیلومتری جنوب ارومیه که سابق بر این کتیبهای تاریخی با قدمتی نزدیک به سه هزارسال (مربوط به دورهی اورارتورها) بر بالای آن وجود داشت، اما از زمان ثبت این کتیبه کسی آن را ندیده و محل آن برای همگان سوال است.
از این حرفها و فکر و خیال اینکه کتیبه چه شد؟! که بگذریم باید بگویم آن روز در کنار چشمهی خروشان طی یک کار گروهی برنج شستیم و محمد شروع کرد به پختن یک ماهی پلو پر از زیرهی کرمان که از ویژگیهای غذاهای محمدپز بود! ماهی پلو که آماده شد همگی ذوق زده و گرسنه رفتیم اولین قاشق را بزنیم که چند قطره باران افتاد در قاشقهایمان؛ گفتیم تندتر بخوریم و برویم که ناگهان صاعقه و باران سیل آسا چنان غوغا به پا کرد که نفهمیدیم کی خیس و آواره وسایلمان را جمع کردیم و پناه بردیم به سفره خانهی آن سوی جاده که صاحبش گویا هزاران بار برای ما سوت زده بود و ما در گیر و دار صاعقه و باران، آوای یاریش را نشنیده بودیم!
تصویر 19: ناهار به یادماندنی ما که از مزهاش چیزی جز آب به یاد نداریم!
تصویر 20: بخشی از بند و بساط ما که موش آب کشیده شده بود.
باران نیم ساعتی بیوقفه بارید و همانطور که ناگهان شروع شده بود، ناگهان تمام شد. ما هم که مورد لطف صاحب سفره خانه قرار گرفته بودیم، چای خوردیم و وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم که تا شب نشده به اشنویه برسیم.
تصویر 21: سرسبزی و آرامش مسیر ارومیه به اشنویه
تصویر 22: جادهی زیبا و هوای مطبوع پس از باران
تصویر 23: خورشید که با درآمدنش کمک کرد کمی خشک شویم.
پس از طی یک سری گردنهی با شیب بسیار تند، یک سرازیری بسیار بسیار تندتر را طی کردیم و به اشنویهی زیبا رسیدیم.
تصویر 24: گردنههای منتهی به اشنویه
تصویر 25: ورودی شهرستان اشنویه
در مقابل یک نانوایی بربری توقف کردیم تا برای شام نان بخریم که آقایی با دوچرخه آمد و گفت خبردار شدم که شما در حال ورود به اشنویه هستید و در این شهر سایکلتوریستها همیشه مهمان من هستند. ما هم ضمن تشکر گفتیم ما در پارک شهر چادر میزنیم و شام هم املت میخوریم، شما هم مهمان ما! اما آقا ایوب که مهربانی از گفتارش موج میزد قبول نکرد و به اصرار ما را راهی منزلشان کرد.
با لباسها و وسایل کثیف و گلآلود از باران بعد از ظهر، شرمسار وارد منزل آقا ایوب شدیم و دیدیم همسر مهربانشان با روی گشاده به همراه نوزاد یک سالهشان به پیشوازمان آمدند. عجیب بود این همه مهربانی برای همهی ما عجیب بود اما غریب نبود. یاد احمد آقا و نرگس بانوی بندر رستمی (سفرنامهی رکابزنی با ریتم خیامخوانی) افتادم و در دل گفتم این خاطرات جزء جدایی ناپذیر سفر با دوچرخه هستند.
تصویر 26: الند نازنین، پسر آقا ایوب که به پیشوازمان آمد.
آن شب، به اصرارِ ما، شاممان املت بود اما در بام زیبای اشنویه و در کنار خانوادهی بزرگوار محمدحسن. املت آن شب یکی از خوشمزهترین املتهایی بود که خوردم و به یقین میتوانم بگویم دلیلش تنها دست پخت خوب آقا ایوب نبود، بلکه حضور خانوادهای بود که مثل خانوادهی خودم با آنها احساس نزدیکی و راحتی میکردم.
تصویر 27: بام اشنویه
تصویر 28: لحظات خوش و به یاد ماندنی در کنار خانوادهی مهربان محمدحسن
آن شب با آواز خواندن و ساز زدن امید و ایوب عزیز (دو برادر مهربان) و بگو و بخند با نشمیل خوش قلب (دختر مهربان خانوادهی محمدحسن) تا پاسی از شب بیدار بودیم و حوالی ساعت دو بامداد، رفتیم خانه و خوابیدیم.
تصویر 29: پروندهی روز اول رکابزنی را با چنین خواب عمیقی بستیم.
روز دوم (22 خرداد 98): میرویم به سمت نقده (36.6 کیلومتر)
صبح حدود ساعت 9 از خواب بلند شدیم و به سرعت به جمع کردن رختخواب و بالشها و مرتب کردن وسایلمان پرداختیم. آقا ایوب که تازه از نانوایی برگشته بود، گفت برنامهی آن روز گشتی در بازار اشنویه است و حق نداریم قبل از صرف ناهار برویم. خلاصه به اصرار ما قرار شد ناهار را که خوردیم رفع زحمت کنیم و به سمت نقده برویم. خلاصه صبحانه را خوردیم و راهی بازار اشنویه شدیم.
تصویر 30: صبحانهی خوشمزه مهمان خوان پربرکت آقا ایوب محمدحسن
تصویر 31: حال و هوای شهر اشنویه
تصویر 32: گل محمدی محصول شاخص بهار در اشنویه
تصویر 33: محبت بیدریغ مردمان اشنویه که از هیچ چیز برای مهماننوازی دریغ نمیکردند.
ناهار را که خوردیم از خانوادهی محترم محمدحسن خداحافظی کردیم و با آقا ایوب و دو نفر از دوچرخهسوارهای اشنویه از جادهی فرعی به سمت نقده به راه افتادیم.
تصویر 34: عبور از جادههای فرعی و روستاهای بسیار برای رسیدن به نقده
تصویر 35: بستنی گاومیش برای تجدید قوا
ابتدای شهر نقده، پس از دادن آدرس پارک هفت چشمهی نقده، آقا ایوب و دوستانش از ما خداحافظی کردند و ما هم به سمت پارک رفتیم.
تصویر 36: پارک هفت چشمهی نقده، محل کمپ شب سوم
پارک خیلی شلوغ بود و ما شانس آوردیم روی یکی دو تا از سکوهای نزدیک به حوض وسط پارک جای خالی پیدا کردیم و بساطمان را پهن کردیم. آن شب تصمیم گرفتیم که شام را کمی سبکتر بخوریم مثلاً بلال کبابی و ساندویچ سیبزمینی و تخم مرغ اما مردم مهربان اطراف کمپ که برایشان سفر ما با دوچرخه جالب بود، برایمان آش دوغ و چلو مرغ آوردند و آن شب را نیز شاهانه سپری کردیم. حسن ختام روز دوم دوچرخهسواری ما هم شد یک کاسه گوجه سبز خوشمزه که دلنشین بود همچون محبت مردم شهر نقده.
تصویر 37: اولش با آش دوغ ما را خجالت زده کردند.
تصویر 38: خواستیم شام را سبک بخوریم اما ...
تصویر 39: با چلو مرغ غافلگیر شدیم!
تصویر 40: حسن ختام مهربانیهای آن روز، یک ظرف گوجه سبز آبدار بود.
روز سوم (23 خرداد 98): برویم مهاباد هر چه بادا باد (52.3 کیلومتر)
صبح ساعت 7 در آرامشی ناب از خواب برخاستیم و بعد از خوردن املت محمدپز و قهوهی دلچسب، راه افتادیم به سمت مقصد بعدی، مهاباد؛ و البته شعارمان همچنان این بود که پیش میرویم و هیچ اجباری در رسیدن به مقصد نیست! این باور مسیر را برایمان به مراتب لذتبخشتر میکرد. پس بار و بندیل را جمع کردیم و سوار بر دوچرخه راه افتادیم.
هوا دلانگیز بود و رکاب زدن در میانهی جادههای سرسبز و باغها وخانههای گلی و آجری میان راه آنچنان به دل مینشست که دلم میخواست رکاب زدن کش بیاید و تصاویر در ذهنم چنان نقش ببندند که هیچگاه حس خوب دوچرخهسواری در چنین جادههای زیبایی را یادم نرود.
تصویر 41: جادههای سرسبز و مسیرهای فوقالعاده دلربا
تصویر 42: کاش بعضی از جادهها کش میآمد!
بعد از حدود 20 کیلومتر در میانهی راه رسیدیم به یک روستای جالب که تراکم خانههایش به شکل چشمگیری بیشتر از سایر روستاهایی بود که از صبح تا آن لحظه از کنارشان عبور کرده بودیم. در ابتدای روستا توجهمان جلب شد به لانهی لکلکی بالای گلدستهی آجری مسجدی بدون گنبد و فوراً توقف کردیم تا از لکلک و بچههایش عکس بگیریم.
تصویر 43: نشانههای خوشبختی نشسته بر گلدسته
لکلکها خوشبختی میآورند و من آن لحظه از صمیم قلب خدا را شکر کردم که آن چنان خوشبختم که میتوانم آن لحظه آنجا باشم، شاد و رها در ابتدای روستایی به نام خلیفهلو!
تصویر 44: کودکان روستایی در میانهی راه نقده به مهاباد
از دوچرخه پیاده شدیم تا از بقالی کوچک کنار جاده برای ناهار خرید کنیم که بچههای روستا به طرفمان آمدند و با سلام و لبخند مشغول احوالپرسی از هم شدیم. در همین حین خانم مهربانی جلو آمد و ضمن گفتن خسته نباشید به ما، اصرار کرد که ناهار را مهمان ایشان باشیم. ما که سر ظهر به روستا رسیده بودیم این اصرار را تعارفی در نظر گرفتیم و با ابراز تشکر از لطف ایشان گفتیم که در ادامهی مسیر ناهار را جایی حاضری میخوریم اما بانوی خوش برخوردِ کُرد زبان، دست محبوب را گرفت و گفت: «مهمان برای ما برکت است و نمیدانید چقدر از آمدنتان به خانهام خوشحال میشوم.»
راه افتادیم آن سوی جاده و وارد خانهی لیمو خانم شدیم. پسرنوجوانش اشکان ما را به طبقهی بالا راهنمایی کرد و خیلی سریع سفرهی ناهار چیده شد! همهی ما شوکه بودیم از این حجم از مهماننوازی و مهربانی! کوفتههایی که گویا مخصوص ما پخته شده بود، خیلی خوشمزه بود. بعد از آن هم صحبتی با لیمو جان و همسر مهربانشان که راننده کامیون بودند و از زندگی روزمرهی خود برایمان گفتند، به حقیقت دلنشین بود. بعد از یک ساعتی با خانوادهی مهربان رسولی خداحافظی کردیم و مسیر را ادامه دادیم.
تصویر 45: ناهار لذیذ دستپخت لیمو خانم که دست کوکب خانم کودکیهایمان را از پشت بسته بود.
تصویر 46: مهمان خوان پر برکت خانوادهی خونگرم رسولی
تصویر 47: با خانوادهی بزرگوار رسولی خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت مهاباد
عصر حوالی ساعت 7 به مهاباد رسیدیم و خودرو پلیس راهنمایی رانندگی با دیدن ما، نگهمان داشت و آدرس پارکی را داد که برای چادر زدن امن و مناسب بود. عصر پنجشنبه بود و پارک حال و هوای خوبی داشت. نه خیلی شلوغ بود، نه خیلی خلوت و ما در جوار دریکی از دهها درخت بید پارک چادرها را برپا کردیم.
تصویر 48: محل کمپ ما در مهاباد
حسن ختام رکابزنی آن روز ما شد لذت خوردن یک بستنی قیفی که از بستنی فروشِ سیارِ خندان خریدیم.
تصویر 49: بستنی فروش سیار و بستنی خوشمزهای که خستگیهایمان را رفع کرد.
روز چهارم (24 خرداد 98): پیش به سوی میانهی زرینه و سیمینه رود، میاندوآب (36.4 کیلومتر)
صبح کمی دیرتر از روزهای دیگر از خواب برخواستیم، حدود ساعت 8، چرا که دوستان همرکابم قصد داشتند از بازار معروف اجناس استوک مهاباد دیدن و خرید کنند. بعد از صرف صبحانه کمی وسایل را جمع و جور کردیم. خواستیم بارها را ببندیم که من متوجه پنچری لاستیکم شدم و آقا حمید زحمت پنچر گیری را کشید.
تصویر 50: اولین تجربهی پنچر شدن دوچرخهام
همرکابهایم، دوچرخهها و وسایل را پیش من گذاشتند و به بازار رفتند و من هم از فرصت پیش آمده استفاده کردم و یک ساعتی در غیاب دوستان زیر درخت بید دراز کشیدم و رقص باد را در میان شاخ و برگها به نظاره نشستم و با خودم زمزمه کردم:
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
آن روز قرار بود به میاندوآب برویم و برایم همیشه سوال بود که میان کدام دو آب است که این نام را به خود گرفته است؟ با یک جست و جوی ساده در فضای مجازی فهمیدم: «میاندوآب که بزرگترین و پرجمعیتترین شهرستان جنوبی استان آذربایجان غربی و با فاصلهی 164 کیلومتری از ارومیه است، در میان دو رود زرینه رود و سیمینه رود قرار دارد و وجه تسمیهی این شهر نیز به همین خاطر است. ورزش دوچرخهسواری در این شهر قدمت بسیاری دارد و میاندوآب به شهر دوچرخهی ایران معروف است.» این جملهی آخر را که خواندم، کلی ذوق کردم و با خود گفتم: «باید شهر جالبی باشد!»
تا دوستان بیایند و راهی شویم، ساعت 11:30 بود. تصمیم گرفتیم در نزدیکی پارک به رستورانی برویم و برای ناهار کباب بخوریم. بعد از ناهار راه افتادیم و از مهاباد خارج شدیم تا رسیدیم به دوراهی میاندوآب-بوکان.
تصویر 51: ناهار مفصل رستورانی بعد از سه روز (در این سفر قوت غالب ما کباب و املت بود!)
من و محمد دوست داشتیم حالا که تا اینجا آمدهایم غار سهولان را هم ببینیم اما محبوب و حمید که خودشان راهنمای گردشگری بودند، غار سهولان برایشان تکراری بود، پس من و محمد هیچهایک کردیم (از ماشینهای گذری خواستیم ما را تا غار ببرند و آقایی که از سرکار راهی منزل بود، این کار را کرد) و تا غار رفتیم و محبوب و حمید کنار بساط یک قهوهخانهی سیار، درست سر دو راهی منتظر ما ماندند.
غار سهولان دومین غار آبی بزرگ ایران است که در 43 کیلومتری شمال شرقی مهاباد در محور مهاباد - بوکان در آذربایجان غربی قرار دارد. سهولان به زبان کردی به معنی یخبندان و در نزدیکی روستایی به همین نام قرار گرفته است ولی مردم محلی این منطقه این غار را «کونه کوتر» یعنی لانه کبوتر نیز مینامند که به دلیل وجود تعداد زیادی لانه کبوتر داخل غار است.
تصویر 52: ورودی غار سهولان و جمعیت زیاد بازدیدکنندگان درصف
تصویر 53: پلکان آغاز مسیر غارگردی
تصویر 54: گشت و گذار در غار آبی با قایقهای مسافربری
تصویر 55: بازی متداول درون غارها، کشف اشکال بر روی دیوارهها
از غار که بیرون آمدیم، نمیدانستیم حالا چطور خودمان را به دوستانمان برسانیم! برای خودمان بستنی خریدیم و تصمیم گرفتیم تا سر جاده اصلی قدم بزنیم بلکه ماشینی ما را سوار کند. بالاخره در بین راه جادهی فرعی تا سر جادهی اصلی، دو آقا پسر تبریزی که فقط برای دیدن غار سهولان راهی آذربایجان غربی شده بودند، ما را سوار کردند و به محل قرارمان با همرکابهایمان رساندند. بعد از نوشیدن یک استکان چای، راه را به سمت میاندوآب ادامه دادیم.
تصویر 56: روستاهای زیبای میان راه مهاباد – میاندوآب
تصویر 57: طبیعت بینظیر حوالی میاندوآب
تازه هوا تاریک شده بود که به ابتدای شهر میاندوآب رسیدیم و تصمیم گرفتیم پرس و جو کنیم و در نزدیکترین مکان کمپ کنیم. ناگهان مرکز آموزشهای کشاورزی را در سمت راست جاده دیدیم. آقا حمید رفت تا اطلاعات بگیرد و بعد از چند دقیقهای آمد و گفت نگهبان مرکز از مسئولین اجازه گرفته که ما در محوطهی مرکز چادر بزنیم و از امکانات آنجا همچون آشپزخانه، حمام و دستشویی استفاده کنیم. پیشنهاد خیلی خوبی بود و ما هم ضمن تشکر فراوان وارد مرکز شدیم و شب را بدون برپا کردن چادر، در کیسه خواب و زیر آسمان زیبای شهر میاندوآب به صبح رساندیم.
روز پنجم (25 خرداد 98): شاهیندژ (68.5 کیلومتر)
تصویر 58: محوطهی مرکز آموزش کشاورزی که شب را در آنجا سپری کردیم.
چون شب را در محوطهی مرکز دولتی خوابیده بودیم، باید صبح زودتر برمیخاستیم و پیش از ساعت 7 به سمت شاهیندژ راه میافتادیم. برای اینکه صبحانه را در میاندوآب بخوردیم، کمی آرامتر رکاب زدیم تا مغازهها باز شود. از معدود مغازههایی که آن موقع صبح باز بود، توجهمان جلب شد به یک قهوهخانه که رویش نوشته بود: «چرخکرده» و فهمیدیم که چرخکرده یکی از گزینههای مرسوم برای صبحانه است که در واقع همان املت است منتها به جای تخممرغ، گوشت چرخکرده دارد.
تصویر 59: قهوهخانهی کوچکی در میاندوآب
تصویر 60: چرخکرده یک وعدهی صبحانه متداول در میاندوآب
صبحانه را که خوردیم راهی شدیم. در راه هم طبق معمول هر یک ساعت یا هر 15 کیلومتر یک استراحت 10 دقیقهای به خودمان میدادیم. مسیر همچون روزهای گذشته زیبا بود و این بار گاه به گاه گاوچرانها را میدیدیم. در راه بین میاندوآب و شاهیندژ پر بود از مزارع سیر و کشاورزانی که داشتند محصول مزارعشان را برداشت میکردند.
تصویر 61: میان وعده در میان راه
تصویر 62: چوپان و گلهی گاو در مسیر بین میاندوآب و شاهیندژ
بعد از 33 کیلومتر رسیدیم به روستای کشاورز و برای خوردن ناهار رفتیم به سمت پارک نیمه ساختهای که مغازهدارها به ما پیشنهاد داده بودند. ناهار را که خوردیم فوری راه افتادیم چون هوا بسیار گرم بود و جای استراحت هم نبود.
تصویر 63: بوته سیر هدیهی یک کشاورز که با ناهار بخوریم.
تصویر 64: محل ناهار ما در روستای کشاورز
تصویر 65: هوای گرم و آب تنی گاوها در میانهی راه میاندوآب و شاهیندژ
البته باید در اینجا بگویم که همیشه در سفر با دوچرخه، خوشی و خوبی و لحظات خوش نیست. گاهی چنان رفتارهای زشت و زنندهای را از ماشینها و سرنشین خودروها میبینیم که به طور کل اعصاب و روح و روانمان بهم میریزد. در راه شاهیندژ نیز دو تجربهی بد داشتیم: یکی سرنشین خودرویی بود که فرمان دوچرخهی همرکابمان را از داخل ماشین گرفت و هل داد و اگر دوستمان دیر جنبیده بود و تعادلش بر هم میخورد، با دوچرخه سنگین پرت میشد و قطعا آسیب میدید! دیگری هموطن بزرگواری بود که از پنجرهی خودرو دو لیتر آب را پاشید روی من یک لحظه چنان شوکی را به من وارد کرد که دست و پایم بیحس شد. حالا بگذریم از موارد بیشمار نزدیک شدن خودروها به ما و منحرف کردنمان به شانهی خاکی جاده یا بوقهای مکرری که واقعا آزار دهنده بود.
آفتاب داشت غروب میکرد که وارد شاهیندژ شدیم و در همان ابتدای شهر، مغازهدارها برای کمپ، پارکی را روی تپهی آن سوی جاده نشان دادند. ما هم دوچرخه به دست راه افتادیم و یک سربالایی تند را به سمت ورودی پارک رفتیم. پارک بسیار خوبی بود و چون روز شنبه بود به اندازه کافی جا برای چادر زدن داشت. آن شب با مهماننوازی پشهها زود شام خوردیم و خوابیدیم.
روز ششم (26 خرداد 98): نیسان سواران در راه تکاب
تصویر 66: محل کمپ ما در شاهیندژ
صبح زود با طلوع خورشید، از خواب برخاستیم و همانگونه که شب را با چشمانداز زیبای شهر شاهیندژ به پایان رسانده بودیم، روزمان را نیز با همان چشمانداز شروع کردیم. صبحانه را که خوردیم، وسایلمان را بار زدیم و راه افتادیم.
تصویر 67: منظرهی دلانگیز شاهیندژ و من با دوچرخه و تمام کولهبار سفرم
برنامهی آن روز این بود که خودمان را به تخت سلیمان، اقامتگاه آتر (که آقا حمید پیشتر هماهنگ کرده بود) برسانیم. چون مسیر شاهیندژ به تکاب، گردنه و سربالایی فراوان دارد ما هم خودمان را به میدان اصلی شاهیندژ رساندیم تا یک نیسان کرایه کنیم و روز ششم سفر را به خودمان استراحت بدهیم.
به میدان که رسیدیم، دیدیم یکی از سایکلتوریستهای حرفهای اهل شاهیندژ آمد و کلی با هم گرم صحبت شدیم و حسابی اصرار کرد که به منزلشان برویم. ما هم برنامه را شرح دادیم و کمک کردند یک نیسان کرایه کردیم و راهی تختسلیمان شدیم.
تصویر 68: دوستان در حال بار زدن دوچرخهها و بارهای ما در میدان اصلی شهر شاهیندژ
امان از راننده نیسان که برایش دوچرخهسواری من و محبوب اینقدر عجیب میآمد و بدتر از همه شوهر نکردن من بود که هیچ توجیهی برایش قابل درک نبود. خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث در میانهی گردنهها رسیدیم به یک قهوهخانهی با صفا و برای ناهار توقف کردیم؛ و اینگونه بود که مخ من و محبوب کمی آرام گرفت!
تصویر 69: کافه رستوران سرچشمه در میانهی راه شاهیندژ به تکاب
تصویر 70: صاحب دوستداشتنی کافه و املت خوشمزهای که شد ناهار ما
حوالی ساعت یک ظهر رسیدیم به تخت سلیمان و وارد اقامتگاه زیبای آتر شدیم و خیلی زود اتاقها را تحویل گرفتیم.
تصویر 71: اقامتگاه بومگردی آتر
تصویر 72: اتاق 4 تختهی من و محبوب
بعد از اینکه وسایل و بارها را به اتاقهایمان انتقال دادیم، فوراً رفتم حمام! بعد از 5 روز لذت دوش گرفتن مثل این است که تازه از غار در آمده باشی و رنگ تمیزی به خود ببینی! حالا بگذریم از اینکه بعد از آن استحمام دلانگیز چقدر با محبوب سر موضوعی خندیدیم و برای هر جفتمان آن لحظه ماندگار شد! بعد از یک استراحت یک ساعته، رفتیم به اتاق پذیرایی اقامتگاه و ضمن اینکه دور میز کوتاه وسط اتاق روی زمین نشستیم و چای و نبات نوشیدیم، به چشمانداز زیبای زندان سلیمان از پنجرهی کوچک اتاق خیره شدیم و همانجا تصمیم گرفتیم فردا شب را هم در اقامتگاه بمانیم و تخت سلیمان را با دل و جان بگردیم.
تصویر 73: چای و نبات با طعم منظرهی سحرانگیز زندان سلیمان
آن روز در محوطهی اقامتگاه غروب زیبای خورشید را نظاره کردیم. شب، آقا عارف، متولی اقامتگاه، برایمان آتش کوچکی به پا کرد و دور آتش از آرامش و صدای سکوت شب لذت بردیم. البته آخر شب به حساب و کتاب هزینههای سفر پرداختیم و با شاهکار محبوب در حسابداری، کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. محبوب محکوم بود به اختلاس یک میلیون ریالی از بودجهای که ما ابتدای سفر به عنوان مادر خرج به او داده بودیم! بنابراین محبوب عزل شد و من شدم مادر خرج. تا اینجای سفر هزینههای مشترکمان نفری 242 هزار تومان شده بود.